فصل هشتم Game of Thrones بالاخره تکلیف تخت آهنین و صاحب واقعیاش را مشخص خواهد کرد. بیایید با استفاده از اسطورهشناسی نورس، مهمترین مدعی فرمانروایی وستروس را پیشبینی کنیم. همراه میدونی باشید.
تاثیرِ تخت آهنین همیشه در طول «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) همچون سایهی سنگینی از سلاحهای تیز و بُرندهی ذوبشده درون یکدیگر روی همهچیز و همهکس دیده میشده. اگرچه فقط چند پله بین کفِ زمین تالارِ تخت و خودِ تخت فاصله وجود دارد، ولی کسانی که میخواهند به آن تکه بدهند، باید کوه جابهجا کنند، کسانی که شایستهی آن نیستند در یک چشم به هم زدن به آن دست پیدا میکنند و البته کسانی که میخواهند به تکیه دادن به آن ادامه بدهند باید همیشه گوش به زنگ باشند. تخت آهنین در دنیای «بازی تاج و تخت» یک چیزی در مایههای حلقهی یگانه در «ارباب حلقهها» است. همه با دیدن آن عنان از کف میدهند و چشمانشان برق میزند و مات و مبهوتِ نیروی هیپنوتیزمکنندهی خیرهکنندهاش میشوند. تخت آهنین نهایتِ نماد قدرت در «بازی تاج و تخت» است. غیر از این هم انتظار نمیرود. بالاخره اِگان تارگرین، تخت آهنین را با استفاده از شمشیرها و تیغهای شکستهشده و کوبیدهشدهی تمام دشمنانش که توسط آتشِ اژدها ذوبشده و به درونِ یکدیگر گره خورده بودند ساخته بود. این تخت بهعنوان یکی از نتایجِ فتوحاتِ اِگان تارگرین، تاریخِ باشکوه و ترسناک و بزرگی دارد. بنابراین تعجبی ندارد که چرا همه در جستجوی آن هستند. به خاطر همین است که اصلا فصلِ آغازینِ سریال با تمرکز فراوانی روی جنگِ خاندانها سر تصاحبِ تخت آهنین آغاز شد و در حین همراه شدن با تکتک کاراکترهای سریال متوجه میشویم که هرکدام تصورات و خیالبافیها و نقشههای خودشان را برای آن دارند. از لیتلفینگر که با تشنهترین چشمانِ ممکن به آن چشم میدوزد تا وریس که نقشهی مخفیانهی خودش را برای نشاندنِ دوبارهی یک تارگرین به روی آن دارد. از تایوین لنیستر که میخواهد کسی که روی آن مینشیند به آواتارِ تحت فرمانِ او تبدیل شود تا ند استارک که سعی میکند از قدرتی که تخت آهنین به بدنش منتقل میکند برای برقراری عدالت استفاده کند که زیاد دوام نمیآورد. حتی سانسا هم برای مدتی رویای ازدواج کردن با جافری و نشستن درکنار تخت آهنین را دارد. دنی هم در آنسوی دنیا دربهدر بهدنبالِ باز پس گرفتنِ تختِ نیاکانش از دست غاصبانش است. حتی دار و دستهی خدادوستِ گنجشک اعظم هم درنهایت در تعقیب کانال زدنِ قدرتِ تخت آهنین به سمتِ خودشان هستند.
اگرچه بعد از فصل اول، تمرکزِ مستقیم روی تخت آهنین کاهش پیدا کرد، اما جایگاهش را از دست نداد. جنگ بر سر تخت آهنین هیچوقت به ثبات نرسیده است. همواره در پایین آن پلهها، دسیسهای در حال چیده شدن، خونی در حال ریخته شدن، خیانتی در حالِ برنامهریزی شدن و پچپچها و زمزمههایی در حال شنیدن است. تخت آهنین شاید زمانی برای هدفی نیک شکل گرفته باشد (متحد کردن کشور)، ولی به تدریج معنایش را از دست داده و تنها چیزی که ازش باقی مانده است جنبهی شیطانیاش است؛ چیزی که زمانی به عنوان نمادی از اتحاد شکل گرفته بود، حالا به وسیلهای برای جداافتادگی تبدیل شده است. درواقع با نگاهی به فُرمِ تخت (مخصوصا تخت آهنین اصلی که در کتابها توصیف شده) میتوان احساس کرد که انگار این تخت از درونِ خود جهنم به اینجا منتقل شده است. همانطور که حلقهی یگانه، آن دسته از استفادهکنندگانش که توانایی درکِ قدرتش را نداشته باشند به قهقرا میبرد و به گالومها تبدیل میکند، تخت آهنین نیز همچون موجودِ زندهای است که برای مکیدنِ خون و روحِ کسی که روی آن مینشیند لهله میزند و به محض اینکه کالبد خالیاش را باقی میگذارد، خود با چهرهی وسوسهکننده و جذابش دست به کار میشود تا انسانها را به سراسیمه بیاندازد و قربانی تازهای را جایگزین قبلی کند. درواقع استنیس براتیون در «یورش شمشیرها» در توصیفِ تخت آهنین به داووس میگوید: «تا حالا تخت آهنین رو دیدی؟ سیخهای پشتش، نوارهای فولادی درهمپیچیده، انتهای دندونهدار شمشیرا و خنجرایی که تو هم فرو رفتن و ذوب شدن، نشیمنگاه راحتی نیست، سِر. اِریس اونقدر خودش رو بُریده بود که مردم دیگه بهش میگفتن شاه زخم. میگورِ بیرحم رو هم روی همین صندلی کشتن. بعضیا میگن که خود صندلی اونو کشت. این تختی نیست که آدم بتونه با آرامش روش بشینه. بعضیوقتها برام سواله که برادرام چرا اینقدر دوست داشتن که روش بشینن». با این وجود برخی از روی قدرتطلبی و برخی از روی وظیفه حاضرند تا سختی نشستن روی آن را تحمل کنند. بااینحال بعد از اینکه سرسی به ند استارک ثابت کرد که تهدیدِ معروفش (تو بازی تاج و تخت یا میبری یا میمیری) دروغ نبوده است، بعد از اینکه پایانبندی فصل اول بهمان ثابت کرد که در حال تماشای یک فانتزی مرسوم که یک قهرمان عادل به تختِ فرمانروایی نمیرسد نیستیم، تخت آهنین در طول هفت فصلِ گذشته در حالِ دست به دست شدن بوده است. بهطوری که دیگر شروع شدنِ یک فصل با دیدن یک شخصِ جدید به روی تخت برایمان عادی شده است.
ولی حالا که به فصلِ آخرِ سریال رسیدهایم، بالاخره این تخت هم باید صاحبِ اصلیاش در طولانیمدت را به دست بیاورد. بالاخره این تخت باید سرکوب شود، به افسار کشیده شود و دست از زیادهخواهی بکشد و فعلا به نشستن یک فرمانروا راضی شود. بنابراین حدود یک دهه بعد از آغازِ فصل اولِ سریال، حالا دوباره تخت آهنین به مرکزِ ماجرا بازگشته است. هر چیزی که در آغاز داستان معرفی شده بودند باید جواب بگیرند و سرنوشتِ صاحبِ تخت آهنین یکی از بزرگترین سوالاتِ بیجوابِ فینالِ «بازی تاج و تخت» است. اژدهایان بهطرز معجزهآسایی به دنیا برگشتند. دنریس همانطور که قول داده بود به وستروس حمله کرد. آدرها همانطور که سکانسِ آغازین سریال زمینهچینی کرد، لشگرکشیشان را بالاخره آغاز کردند. زمستانی که چند وقتی در حال آمدن بود، بالاخره از راه رسید. سروکلهی عمو بنجنی که غیبش زده بود، پیدا شد. هویتِ واقعی والدینِ جان اسنو که از مدتها قبل زمینهچینی شده بود، مشخص شد. دیواری که هزاران سال مستحکم ایستاده بود، سقوط کرد. تمام بچههای سرسی همانطور که پیشبینی شده بود یکی پس از دیگری مُردند. اما هنوز تکلیفِ تخت آهنین مشخص نشده است. از همین رو تمام متریالهای تبلیغاتی فصل آخر حول و حوشِ تخت آهنین میچرخند. از شعار و هشتگِ تبلیغاتی این فصل (برای تاج و تخت) تا پوسترهایی که با هدفِ ارجاع به پوسترهای فصل اول، تمام کاراکترهای اصلی و فرعی را به روی تخت آهنین تصور میکنند. این سؤالِ ده ساله باعث شده تا اینکه درنهایت تخت آهنین به چه کسی میرسد، به بزرگترین دغدغهی این روزهای طرفداران تبدیل شود. این روزها بحث و گفتوگو سر صاحب نهایی تخت آهنین و شرطبندی سر آن به اندازهی بحث و گفتوگو سر برندهی بهترین فیلم اسکار داغ است. اگرچه نمیتوانیم آینده را پیشبینی کنیم (همیشه احتمال برنده شدن «فارست گامپ» بهجای «پالپ فیکشن» وجود دارد)، اما میتوانیم برای بهترین حدسی که میتوانیم بزنیم شروع به خواندن کنیم؛ بله، خواندن. همانطور که تیریون لنیستر در فصل اول سریال به جان اسنو میگوید: «ذهن من سلاح منه. برادرم شمشیرش رو داره، پادشاه رابرت پُتکش رو داره و من ذهنم رو دارم... و همونطور که شمشیر به سنگ برای تیز باقی موندن نیاز داره، ذهن هم برای حفظ تیزی به کتاب نیاز داره». نه فقط خودِ «بازی تاج و تخت»، بلکه تمام منابعی که جرج آر. آر. مارتین برای نوشتن شاهکار ناتمامش از آنها استفاده کرده است.
متودی که برای این کار در نظر گرفتهایم، بررسی کردنِ منابعِ الهامِ ادبی، تاریخی و اسطورههای کلاسیکِ «بازی تاج و تخت» است تا ببینیم چه کسی بیشترین شانس ممکن برای برنده شدن تخت آهنین را خواهد داشت. برای این بررسی، نامزدهایمان را به کاراکترهای سریال محدود کردهایم و کاراکترهای منحصربهفردِ کتابها را نادیده گرفتهایم. پس، متاسفانه امثالِ اِگان تارگرین، پچفیس، اِدریک استورم، جان کانینگتون، آریان مارتل، ویلیس تایرل، ویکتاریون گریجوی و تمام کاراکترهای دیگری که شانس حضور در اقتباسِ اچبیاُ را نداشتند، در این بررسی هم شانسی برای در نظر گرفته شدن بهعنوان نامزدهای صاحبِ تخت آهنین ندارند. برای شروع باید برویم سراغِ پوسترهای فصلِ هشتمِ سریال. شبکهی اچ.بی.اُ چند وقت پیش ۲۰ پوسترِ یکدست از سریال منتشر کرد که هرکدام از شخصیتهای اصلی را در حال به نمایش گذاشتنِ بهترین نگاههای عصبانی و مصمم و خیرهشان روی تخت آهنین نشان میدهند. بنابراین به احتمال خیلی زیاد ایستگاه آخرِ خط داستانی یکی از این ۲۰ نفر، تخت آهنین خواهد بود و از آنجایی که پوستری با محوریتِ گیلی، گندری و پادریک منتشر نشده است، پس باید آنها را در این مسابقه نادیده بگیریم. به این ترتیب، ۲۰ مدعی تصاحب تخت آهنین عبارتاند از برن استارک، دنریس تارگرین، جان اسنو، آریا استارک، سانسا استارک، داووس سیوورث، تیان گریجوی، جیمی لنیستر، تیریون لنیستر، سمول تارلی، سرسی لنیستر، بریین اهل تارث، لُرد وریس، یورون گریجوی، میساندی، کرم خاکستری، ملیساندر، جورا مورمونت، سندور کلیگین و شاه شب. کاری که باید انجام بدهیم این است که یکییکی هرکدام از این مدعیان را با استفاده از درنظرگرفتنِ منابع الهام ادبی، تاریخی و اسطورهای مارتین حذف کنیم تا اینکه بالاخره به مدعیترین مدعیان برسیم. اولین فیلتری که با استفاده از آن میتوانیم آینده را پیشبینی کنیم، نگاه به گذشتهی ژانر فانتزی است. یا به عبارت دیگر نحوهی درگیر شدنِ مارتین با ویژگیهای معرفِ ژانر فانتزی. همگی خوب میدانیم که «بازی تاج و تخت» بیوقفه در حال دور زدنِ کلیشههای رُمانها و فیلمهای فانتزی است؛ از کلیشهی شوالیههای دلیر و شاهزادهی جذاب گرفته تا داستانهای عاشقانهی تراژیک و پیروزی نیکی دربرابر شر.
در «بازی تاج و تخت»، شوالیههای دلیر امثالِ گرگور کلیگین هستند، شاهزادهی جذاب، جافری و جیمی از آب در میآیند، قهرمانانِ نیک داستان سرشان را از دست میدهند، بهطور دستهجمعی در مراسم عروسی چاقوباران میشوند و به خاطر تلاش برای از بین بُردن خصومتِ بین ملتها توسط برادران خودشان کشته میشوند. همان شاهزادهی جذابی که عوضی از آب در آمده بود روی تخت آهنین مینشیند و جادو و پیشگویی ماهیت ترسناک و مبهمی دارد که اتکا کردن به آن میتواند مثل چیزی که در رابطه با با ملیساندر و آزور آهای خواندن استنیس و ریگار تارگرین و تلاش برای به حقیقت تبدیل کردن پیشگویی شاهزادهی موعود با لیانا استارک دیدیم، به فاجعه منجر شود. اما اینکه بگوییم مارتین قصد دارد تا ساختمانِ ژانر فانتزی را با بولدوزر خراب کند و بعد روی خرابهها صندلی بگذارد و یک فنجان قهوه بخورد و غروب خورشید را تماشا کند اشتباه است. در عوض کاری که مارتین دارد انجام میدهد این است که ساختمانِ آشنای فانتزی را خراب میکند و از مواد به جا مانده برای ساخت یک ساختمانِ نو استفاده میکند. او در حالی مشغولِ درهمشکستنِ کلیشههای فانتزی است که همزمان مشغولِ ساختنِ آنها هم است. همانقدر که در حالِ کلیشهزدایی است، همانقدر هم به آنها پایبند است. خودِ مارتین این موضوع را بهتر توضیح میدهد؛ او در توصیفِ احساسش دربارهی یکی از بزرگترین منابعِ الهامش یعنی «ارباب حلقهها» میگوید: «فرمانروایی کردن سخت است. این جواب من به تالکین است؛ کسی که به همان اندازه که تحسینش میکنم، با او مخالفت هم دارم. ارباب حلقهها فلسفهی بسیار قرون وسطاییای دارد: اینکه اگر یک پادشاه به اندازهی کافی انسانِ خوبی باشد، سرزمین شکوفا میشود. ولی وقتی به تاریخِ واقعی نگاه میکنیم میبینیم که قضیه به این سادگیها هم نیست. تالکین میتواند بگوید که آراگون، پادشاه شد و صد سال فرمانروایی کرد و اینکه او خردمند و خوب بود، اما تالکین نمیپرسد که سیاست آراگون در زمینهی مالیات چه بود؟».
منظورِ مارتین این نیست که چرا «ارباب حلقهها» بعد از پادشاه شدنِ آراگون به پایان میرسد و چرا تالکین یک سهگانهی دیگر دربارهی دورانِ فرمانروایی او ننوشته است. منظور مارتین این است که اگر فلسفهی «ارباب حلقهها» بهگونهای است که خودش را در طول داستان درگیر اینجور سوالات نمیکند، مارتین برای اثباتِ خردمند و خوب بودنِ فرمانرواهایش آنها را مجبور به دست به یقه شدن با مشکلاتِ سیاسی و فراسیاسی مختلفی میکند. ناسلامتی طرف یک کتاب ۳۰۰ صفحهای کامل دربارهی تاریخِ فرمانروایی تکتکِ پادشاهان و ملکهها و دربار سلسلهی تارگرینها نوشته است. به عبارت بهتر مارتین کلیشهی پادشاه خردمند در داستانهای فانتزی را حذف نمیکند، بلکه باور دارد فقط در صورتی میتوان او را پادشاه خردمندی نامید که واقعا در عمقِ بحرانها، از خودش خِرد نشان داده باشد. در یک داستانِ فانتزی کلاسیک، شاهزادهای مثل دنریس تارگرین سوار بر اژدهایانش به سرزمینِ مادریاش برمیگردد و با موفقیت تخت فرمانرواییاش را به دست میآورد و تمام مشکلاتِ سرزمینش را حل میکند، اما «بازی تاج و تخت» از هر فرصتی که گیر میآورد برای چوب کردن لای چرخِ این روایت استفاده میکند. حتی تصمیماتی که در ظاهر «خوب» به نظر میرسند هم مشکلساز میشوند. دنریس میخواهد مسئلهی بردهداری در اِسوس را حل کند، ولی این حرکت بلافاصله با موفقیت جواب نمیدهد. نهتنها برخی از بردههای سابق از وضعیتشان راضی بودند و میخواهند که به استادیومهای گلادیاتوری بازگردند و برای پادشاه و ملکهشان بمیرند (چون این حرکت به زندگیشان معنا میدهد)، بلکه بردهداران سابق بهعنوان پسرانِ هارپی دور هم جمع میشوند و در حرکتی ترویستی، علیه دنریس مبارزه میکنند و همهچیز را به بحران و کشت و کشتار میکشند. حتی یک روز به دنی خبر میرسد که شهر آستاپور که از دست بردهبرداران نجاتش داده بود، در حال حاضر بهعنوان شهری بدونِ فرمانروا و قانون، به عمقِ هرجومرج افتاده است و به جهنمی که آتش روی در و دیوارهایش زبانه میکشد تبدیل شده است. درواقع دنریس باید عملِ دشوار فرمانروایی کردن را یاد بگیرد و این وسط حواسش باشد که همچون پدرش به ملکهی دیوانه تبدیل نشود. از سوی دیگر، جان اسنو هم در حالی میخواهد با راه دادنِ مردم آزاد به جنوب دیوار، جلوی اضافه شدن آنها به ارتشِ مردگان را بگیرد که کارش به خونریزی روی برف توسط چاقوی برادران قسمخوردهاش منتهی میشود.
پس بهطور خلاصه، مارتین «ارباب حلقهها» را با مقدارِ بیشتری واقعگرایی میخواهد. حتما میپرسد خب، تمام این حرفها چه ربطی به تخت آهنین دارد؟ تمام این حرفها چقدر ما را به فهمیدن اینکه چه کسی در پایان روی تخت آهنین خواهد نشست نزدیکتر میکند؟ خب، هدفِ مارتین از انجام این کار نشان دادنِ عملِ سخت فرمانروایی و بهای سنگینی که به خاطر قهرمان شدن باید پرداخت است. یک نویسنده فقط در صورتی یکی از تمهای داستانی اصلیاش را به این موضوع اختصاص میدهد که واقعا به رهبری و قهرمانگرایی اعتقاد داشته باشد. مارتین باید واقعا به رهبری و قهرمانگرایی بهعنوان اعمالی نیک باور داشته باشد تا داستانش را به کورهای برای حرارت دیدن و چکشکاری قهرمانانش تبدیل کرده باشد. همانقدر که چاقو خوردنِ راب استارک ممکن است باعث شود فکر کنیم که مارتین یک نهیلیستِ سادیستِ کلهخراب است که از تماشای زجر کشیدنمان در اعماقِ ظلمات لذت میبرد، حقیقت این است که او ازطریق عبور دادنِ کاراکترهایش از مرکزِ ورطهی تاریکی، میخواهد قهرمانانی را بهمان بدهد که پیروزیشان را به سختی و با فداکاریها و از خود گذشتگیهای بسیاری به دست آوردهاند. بنابراین سؤال این است که آیا شاه شب، تخت آهنین را برنده خواهد شد؟ به احتمال خیلی زیاد خیر. اگر مارتین همان نهیلیستِ سادیستی که بهتان گفتم میبود، اگر مارتین باور داشت هر کاری که برای بهتر کردن دنیا انجام میدهیم، به وحشیانهترین شکل ممکن به در بسته میخورد، آن وقت با خیال راحت میتوانستیم به این نتیجه برسیم که او شاه شب را به روی تخت آهنین مینشاند. ولی واقعیت این است که مارتین از روز اول در حال صحبت کردن دربارهی عدم واقعیت داشتنِ قهرمان نبوده است، بلکه در حال صحبت کردن دربارهی دشواریهای قهرمان شدن بوده است. مارتین باور ندارد که قهرمان بودن چرت و پرت است (هرچند یکی از ساختارشکنترین خطهای داستانیاش در «رقصی با اژدهایان» به این موضوع اختصاص دارد)، بلکه باور دارد که قهرمان شدن بدون عرق و خون ریختن، چرت و پرت است.
پس برای اینکه داستان به نتیجهی مناسبی در راستای چیزهایی که تاکنون دیدهایم برسد، شاه شب نمیتواند با به حقیقت تبدیل کردنِ آخرالزمانِ یخیاش در سراسر سرزمین، به تختِ آهنین تکیه بدهد. اگر اینطور بود، مارتین یکی از عناصرِ کلیدی «ارباب حلقهها» را نادیده میگرفت: «یوکتسروفی» (Eucatastrophe). «یوکتسروفی» که به معنای «یک فاجعهی زیبا یا یک بحران زیبا» است عبارتی است که توسط تالکین خلق شده است. تالکین از این عبارت برای توصیف کردن نقطهای از داستان استفاده میکرد که دخالت الهی باعث میشود قهرمانان موفق به انجام کاری شوند که در حالت عادی امکانپذیر نبود؛ برای نمونه میتوان به صحنهی نجات پیدا کردنِ فرودو بعد از خلاص کردن خودش از شر حلقهی یگانه و انداختن آن به درونِ شعلههای «کوه دووم» توسط شاهینها اشاره کرد. امداد غیبی در نمایشنامههای یونان باستانی، در فرهنگی که به دخالتِ خدایان در امور مردم عادی باور داشتند مشکلی نداشت، ولی در حال حاضر عموما بهعنوان یک کلیشهی بد داستانگویی شناخته میشود. بالاخره هیچکس دوست دارد وقتی شرلوک هولمز در حل یک پرونده به مشکل برمیخورد، در لحظهی آخر خود خدا حاضر شود و جواب را بهمان بگوید. ولی حقیقت این است که «یوکتسروفی» هم مثل دیگر کلیشههای داستانگویی اگر به درستی مورد استفاده قرار بگیرد نتیجهی جذابی در پی خواهد داشت. خود تالکین در توصیفِ «یوکتسروفی» میگوید که اگرچه این حرکت به معنای یک رحمتِ ناگهانی و معجزهآسا است، ولی شکست و غم و اندوهی که اتفاق افتاده است را نادیده نمیگیرد. درواقع برای اینکه لذتِ نجات پیدا کردن قابللمس باشد، باید قبلش مزهی تلخِ شکست و اندوه را چشیده باشیم. به عبارت دیگر «یوکتسروفی» یعنی با اینکه رویداد وحشتناکی به وقوع میپیوندد، اما از درونِ آن، اتفاقِ لذتبخش و پیروزمندانهای جوانه میزند و بیرون میآید که معروفترین نمونهاش داستانِ به صلیب کشیدن شدن عیسی مسیح و بعد احیای او بعد از مرگش است. اگر فکر میکنید این تعریف جایی در «بازی تاج و تخت» ندارد اشتباه میکنید. چون مارتین بارها از آن استفاده کرده است. شاید یکی از واضحترین نمونههایش جایی است که دنریس بعد از مرگِ کال دروگو، در اسفناکترین وضعیتش به سر میبرد و درست درحالیکه چیزِ دیگری برای از دست دادن ندارد، به درونِ آتشِ جنازهی کال دروگو قدم میگذارد و نسوخته و سالم با سه اژدها از آن بیرون میآید. از درون تلخی، لذت بیرون میزند. یک اتفاق کاملا معجزهآسا. ولی مارتین آنقدر خوب آن را از قبل زمینهچینی کرده است که میتوانیم در دنیای ضد«ارباب حلقهها»ی او، با این معجزه کنار بیاییم.
بنابراین اگر قصد داشته باشیم تا پایانبندی «بازی تاج و تخت» را از فیلترِ «یوکتسروفی» ببینیم، به سختی میتوان نتیجهای را پیشبینی کرد که کل وستروس به زامبیهای شاه شب تبدیل میشوند. طبق این قانون، دار و دستهی شاه شب در حالی میتوانند وستروس را به گند بکشند که از درونِ تمام آشوب و مرگ و میری که رخ میدهد، چیزی موفقیتآمیز بیرون بیاید. از آنجایی که پیروزی شاه شب هیچ لذتی در پی ندارد یا حداقل پیروزی شاه شب از ابتدای داستان بهعنوانِ سرانجامی که میتواند لذتبخش باشد پیریزی نشده است، پس باید شاه شب را بهعنوان یکی از مدعیانِ تخت آهنین از مسابقه حذف کنیم. چنین چیزی دربارهی آنتاگونیستهای سیاسی سریال یعنی سرسی و یورون هم صدق میکند. جایگاه آنها در قصه فرقی با شاه شب ندارد. اگر آنها برندهی تخت آهنین شوند، به این معنا است که تمام سختیهایی که قهرمانانمان برای رسیدن به این نقطه از تکامل کشیدهاند برای هیچ و پوچ بوده است و این پیام در تضاد با جهانبینی مارتین قرار میگیرد. پس به این ترتیب سهتا از ۲۰ مدعی تخت آهنین را حذف کردیم: شاه شب، سرسی لنیستر و یورون گریجوی. اما هنوز هفدهتای دیگر باقی مانده است. برای حذف کردنِ دیگر مدعیانِ تخت آهنین باید آنها را از نظر تاثیری که تاریخ روی «بازی تاج و تخت» گذاشته است بررسی کنیم. اشاره به این نکته ضروری است که «بازی تاج و تخت» فقط درگیر اینکه چه کسی روی تخت آهنین مینشیند نیست، بلکه دربارهی این هم است که چه کسی از لحاظ قانونی توانایی به چنگ آوردنِ تخت آهنین را دارد. حقیقت این است که قوانین بسیار پیچیده و بینظمی در زمینهی مشخص کردنِ وارثِ تخت آهنین وجود دارد. مثلا فصلِ اول «بازی تاج و تخت» در حالی به پایان میرسد که بعد از مرگ رابرت براتیون، افرادِ مختلفی، استدلالهای خودشان را برای اعلامِ خودشان بهعنوان وارثِ بهحق فرمانروایی دارند؛ چیزی که منجر به جرقه زدنِ نبرد پنج پادشاه میشود. همچنین مارتین در کتاب جانبی اخیرش «آتش و خون» که به تاریخِ تارگرینها میپردازد، بهطور مفصل به واقعهای به اسم «رقص اژدهایان» پرداخته است؛ «رقص اژدهایان» به جنگ داخلی تارگرینها گفته میشود که بین اگان دوم و خواهر ناتنیاش رینیرا تارگرین بر سر جانشینی بر تخت پدرشان ویسریس اول، که بین سال ۱۲۹ پس از ورود اگان تا سال ۱۳۱ پس از ورود اگان به طول انجامید. درنهایت هر دو شاهزاده رقیب کشته شدند، و پسر رینیرا، اگان سوم به تخت نشست؛ نتیجه جنگ وحشتناکی بود که به کشته شدن اکثر اژدهایان تارگرینها و آغاز افولِ قدرتِ سلسلهی آنها منتهی شد.
پس مارتین همیشه علاقهی فراوانی به داستانگویی حول و حوشِ درگیری پادشاهان و فرمانرواها و ملکهها و شاهزادهها سر اینکه کدامیک بهطور قانونی وارثِ تخت آهنین هستند داشته است. بالاخره یکی از منابعِ الهام «بازی تاج و تخت»، واقعهای معروف به «جنگِ رُزها» در تاریخ انگلستان بوده است. بعد از مرگ هنری پنجم بهعنوان پادشاه انگلستان، جنگهایی در نیمهی دوم سدهی پانزدهم در فاصلهی سالهای ۱۴۵۵ تا ۱۴۸۵ بین دو خاندان قدرتمند لنکستر با نشان «گل سرخ» و خاندان یورک با نشان «رز سفید» و طرفداران آنها در انگلستان درگرفت. علت این درگیریها تلاش هر یک از دو خاندان برای رساندن یکی از اعضای خود به پادشاهی انگلستان بود. خلاصه هرکسی نمیتواند با بلند کردن دستش، پادشاه شود و حتی مثل اتفاقی که در رابطه با «رقص اژدهایان» افتاد، کسی که از بچگی توسط پادشاه بهعنوان وارثش معرفی شده بود هم در هنگام به دست آوردنِ تخت آهنین، با مشکل مواجه میشود. روبن مارتینز، استاد حقوق در دانشگاه والنسیا میگوید که «بازی تاج و تخت» سه نوعِ مشروعیتِ فرمانروایی را بررسی میکند؛ نوع اول مشروعیت براساس نسبتشناسی است؛ نسبتشناسی یعنی نگاه میکنند تا ببیند فلان پادشاه یا ملکه از لحاظ ژنتیکی حق فرمانروایی دارد یا نه. این همان نوعی است که براساس آن پسرِ پادشاه بهطور اتوماتیک بهعنوان پادشاه بعدی انتخاب میشود و اگر پادشاه پسر نداشت، برادرِ کوچکترش. ماجرا اما به همین سادگیها هم نیست. چون همیشه احتمال وقوعِ اتفاقات غیرمنتظرهای وجود دارد که تعیین پادشاه بعدی براساس مشروعیت را به کار پیجیدهای تبدیل میکند. بعد از اینکه رابرت براتیون میمیرد، وارثش از لحاظ ژنتیکی جافری خواهد بود، اما اگر دیگران بتوانند با موفقیت ثابت کنند که جافری، فرزندِ سرسی و جیمی است، آن وقت جافری دیگر هیچ ادعایی براساس نسبتشناسیاش برای فرمانروایی نخواهد داشت. اما دومین نوع انتخاب فرمانروای بعدی، مشروعیتِ الهی است که نمونهاش را در خط داستانی گنجشک اعظم میبینیم. این نوع مشروعیت، مشروعیتی است که براساس خواستِ خدا کار میکند. مثلا بعد از اینکه گنجشک اعظم با به دست آوردنِ حمایت مردم، قدرتِ اصلی پایتخت را به دست میآورد، مردم شروع به شورش کردن علیه فرمانرواهایشان میکنند. اما به محض اینکه گنجشک اعظم، نشانِ گارد پادشاهی و پرچمهای دور و اطرافِ قلعه را به ستارهی هفتِ پر مذهب هفت عوض میکند و بعد تامن و مارجری که تا چند دقیقه پیش مردم برای دیدن پیادهروی شرمساریاش سر از پا نمیشناختند را بهعنوان پادشاه و ملکهی الهی سرزمین معرفی میکند، مردم آنها را قبول میکنند (البته بعد از گله کردن از اینکه چرا خدایان، این تصمیم را بعد از پیادهروی شرمساری مارجری نگرفتند و فقط میخواستند تا پاپکورنهایی که برای تماشای مراسم خریده بودند را کوفتشان کنند!). اما نمونهی بهتر از گنجشک اعظم را میتوان در خط داستانی استنیس پیدا کرد. آنجا هم سروکلهی ملیساندر پیدا میشود و میگوید که پروردگار روشنایی باور دارد که استنیس، پادشاه بهحقِ سرزمین است.
سومینِ نوع انتخاب فرمانروا، مشروعیت براساس نظر مردم است. این نوع، به همان نوعِ حکمرانی اشاره میکند که نیکولو ماکیاولی، فیلسوفِ ایتالیایی، به آن اشاره کرده بود: حکمرانی که به همان اندازه که بین مردم محبوب است، به همان اندازه هم مردم ازش وحشت دارند؛ به حکمرانی اشاره میکند که نه صرفا ازطریقِ نسبتشناسی یا دخالت الهی به قدرت میرسد، بلکه این خودِ مردم هستند که او را بهعنوان فرمانروایشان انتخاب میکنند. این نوع مشروعیت را به وضوح میتوان در خط داستانی جان اسنو و دنریس تارگرین دید؛ مخصوصا دنی. او مشروعیتش بهعنوان ملکهی میرین را ازطریقِ محبوبیت در بین رعیت و البته سوزاندنِ مخالفانش ثابت میکند. از سوی دیگر، جان اسنو هم فرمانروایی است که اگرچه به خاطر حرامزادگیاش از لحاظ قانونی توانایی فرمانروایی بر وینترفل را ندارند، اما این خودِ مردم شمال هستند که او را به خاطر شجاعتها و سختکوشیهایش برای آزادی شمال، بهعنوان پادشاه شمال انتخاب میکنند. مشروعیت از نظرِ مردم به این معنا نیست که برای موفقیت میتوانی هر کسی که جلویت قرار میگیرد را با آتش اژدها بسوزانی. یک رهبر مردمی باید ترکیبی از مهارتهای دیپلماسی و نظامی باشد. رهبری که بیش از اندازه به آدمهای دور و اطرافش اعتماد میکند سرنوشتی شبیه به جان اسنو خواهد داشت (چاقو خورده توسط برادران قسمخوردهی خودش) و رهبری که تمام دشمنانش را میکشد، دشمنانِ جدید پیدا میکند (مثل پسران هارپی در خط داستانی جان اسنو). یک رهبر مردمی به ترکیبی از قدرتِ دیپلماسی و نظامی نیاز دارد. شاید بهترین نمونهی این موضوع را میتوان در رابطه با تفاوتهای استارکها و لنیسترها، ند استارک و تایوین لنیستر دید؛ تایوین از زور و وحشتآفرینی و فریبکاری برای ساختنِ میراثش استفاده میکند. او به خاطر ثروتش، از ارتشِ بزرگی بهره میبرد و قانونِ نابودی دشمنانش به هر قیمتی که شده را تا حدی نادیده میگیرد که برای کشتنِ آنها در عروسی خونین دسیسهچینی میکند. تایوین آنقدر در زمینهی سر به نیست کردنِ مخالفانش معروف است که «رِینهای کستمیر»، معروفترین ترانهی وستروس به داستان نحوهی نسلکشی خاندانِ رِین توسط او اختصاص دارد. ولی خب، این رفتار بدون عواقب منفی خودش نیست. از آنجایی که تایوین یک عوضی تمامعیار است که با وحشت و زور فرمانروایی میکند، همپیمانانش از ته قلب به او وفادار نیستند. پس به محض اینکه او میمیرد، قدرتِ لنیسترها افول میکند. بعد از اینکه مشروعیت براساس نسبتشناسی هم به خاطر رابطهی سرسی و جیمی پیچیده میشود، همهچیز به گند کشیده میشود و میراثِ تایوین که اینقدر برایش جوش میزد، در یک چشم به هم زدن از هم متلاشی میشود. از سوی دیگر استارکها با اینکه بهعنوان شرافتمندترین کاراکترهای سریال که ازطریق وحشتآفرینی فرمانروایی نمیکنند، خیلی زود در جنگ علیه لنیسترها کلهپا میشوند، ولی از آنجایی که آنها وفاداری واقعی همپیمانانشان را به دست آوردهاند، در زمانیکه هیچ چیزی ندارند، مردم شمال به کمکِ جان اسنو میآیند و یادشان نمیرود تا جملهی «شمال فراموش نمیکنه» را تکرار کنند.
مشروعیت واقعی جایی مشخص شود که لنیسترها در حالی باید بعد از مرگ تایوین، جای خالی او را با چنگ دندان بهطرز ناموفقی پُر کنند که بعد از مرگ ند استارک، شمالیها خود برای متقاعد کردن یکدیگر برای اینکه جان اسنو پادشاهشان است دست به کار میشوند. فرقِ مشروعیت واقعی و زورکی براساس نظر مردم را میتوان در رابطه با استارکها و لنیسترها دید. حالا براساس چیزهایی که دربارهی انواعِ مشروعیتهای لازم برای فرمانروایی متوجه شدیم، بیایید ببینیم کدامیک از ۱۷ مدعی باقیمانده برای تخت آهنین را میتوانیم حذف کنیم؛ جورا مورمونت بهعنوان بردهدارِ سابقی که هیچ ارتشی ندارد و در هیچ زمینهی دیگری برای فرمانروایی مشروعیت ندارد از مسابقه حذف میشود. نزدیکترین چیزی که بریین اهل تارث به داشتنِ شانسی برای فرمانروایی دارد این است که او یکی از نوادگانِ «سِر دانکن دِ تال»، فرماندهی گارد پادشاهی اِگان تارگرین پنجم است (پدرِ جهاریس تارگرین دوم، پدربزرگِ اِریس تارگرین دوم و پدر پدربزرگِ ریگار تارگرین) که البته کافی نیست. از آنجایی که بریین هیچ ارتش یا مشروعیتِ دیگری ندارد، پس او هم از صفِ مدعیانِ تخت آهنین حذف میشود. سمول تارلی هم با اینکه عضوِ یک خانوادهی اشرافی است که پدر و برادرش در فصل قبل توسط آتشِ دروگون جزغاله شدند، ولی او هم هیچ ارتش و ادعایی برای فرمانروایی ندارد. پس او هم حذف میشود. اگر مارتین میخواهد تا سیاستِ وستروس را به بازتابِ واقعگرایانهای از درگیریهای سرِ مدعیانِ فرومانروایی تبدیل کند و این دقیقا همان کاری است که در سریال و کتابها انجام داده است، پس منطقِ داستانگوییاش اجازه نمیدهد تا تخت آهنین به یک شخصِ تصادفی برسد. همانطور که مارتین با سختی دادنِ قهرمانانش نمیخواهد بگوید که قهرمانگری بینتیجه است، بلکه میخواهد بگوید که قهرمان شدن آسان نیست، او با سیستم سیاسی پیچیدهی وستروس هم نمیخواهد بگوید که سیاست کلا بد است و اصلا خودمان را درگیرش نکنیم. اگر در پایان داستان، یک شخصِ تصادفی که از هیچ مشروعیتی بهره نمیبرد روی تخت آهنین بنشیند، مارتین منطقِ داستانگویی خودش را زیر سؤال میبرد و اعلام میکند که سیاست آنقدر بیدر و پیکر است که یک شخصِ تصادفی میتواند به تختِ آهنین دست پیدا کند. بنابراین میتوان تصور کرد کسی که درنهایت روی تخت آهنین خواهد نشست، ترکیبی از مشروعیتِ نسبتشناسی، مشروعیتِ الهی و مشروعیت مردمی خواهد داشت؛ کسی که به- تعادلِ دقیقی بین محبوبیت و ترس در بین مردم دست پیدا کرده است.
بنابراین اگر این قانون را برای پیشبینی برندهی تخت آهنین در نظر بگیریم، تمام مدعیانی که بیش از اندازه ستمگر و ظالم و تمام کسانی که بهدلیل بهره نبردن از قدرت نظامی، توانایی وحشتآفرینی ندارند از مسابقه حذف میشوند. پس سندور کلیگین، میساندی، کرم خاکستری، لُرد وریس، ملیساندر و داووس سیوورث از مسابقه کنار میروند؛ هیچکدام از آنها از لحاظ نسبتشناسی، از لحاظ الهی یا از لحاظ نظر مردمی توانایی داشتن ادعایی برای تخت آهنین را ندارند. بماند که آنها بهعنوان شخصیتهای فرعی سریال، از لحاظِ منطقِ داستانگویی هم آنقدر جلوی دوربین نبودهاند که تکیه دادنشان به تخت آهنین برای تماشاگرانِ سریال رضایتبخش باشد. خلاصه بعد از تمام کسانی که تا این لحظه حذف شدند، فقط هشت مدعی از ۲۰ مدعی ابتدایی باقی ماندهاند. اما سومین راهکاری که برای پیشبینی برندهی تخت آهنین داریم اسطورهشناسی است. همانطور که بهطور مفصل در مقالههای «اسرار خاندان استارک» و مقالهی «لایتبرینگر بودنِ جان اسنو» صحبت کردیم، مارتین درکنار تاریخ انگلستان و «ارباب حلقهها»، عاشقِ اسطورهشناسی نیز است و ردپای بسیاری از اسطورههای سراسر دنیا را میتوان در جایجای «نغمه یخ و آتش» پیدا کرد؛ مخصوصا اسطورهشناسی نورس. پس فکر کنم تا حالا متوجه شدید که قرار است چه کار کنیم: باید با بررسی ردپای اسطورهشناسی نورس در «بازی تاج و تخت» ببینیم که چگونه میتوانیم از آن برای حذف کردنِ دیگر مدعیانِ اضافهی تخت آهنین استفاده کنیم. کسانی که مقالههای قبلیام دربارهی بررسی اسطورهشناسی در متنِ «نغمه یخ و آتش» را خواندهاند میدانند که سیستم کارمان چه شکلی است؛ وقتی قصد جستجوی الهامبرداریهای مارتین از اسطورهها هستیم، با کهنالگوها و ساختارها و سمبلها کار داریم. سعی میکنیم تا متن مارتین را از این سه روش با اسطورهها مقایسه کنیم و تشابهاتِ ساختاری، کهنالگویی و سمبلیکشان را در بیاوریم. دومین چیزی که باید بدانیم این است که نسخههای گوناگونی از اساطیرِ نورس وجود دارد؛ اساطیر نورس یک روایتِ واحد ندارد و جزییاتش در منابعِ مختلف تغییر کرده است. ولی عملکردِ اصلی تمام آنها، عصارهی اصلی تمام آنها همیشه یکسان است: ارزشمندسازی و بد جلوه دادن برخی از خصوصیاتِ انسانی در جامعه. پس در افسانههای نورس، خصوصیاتی مثل شهامت، خوششانسی و باروری (صحنهی مبارزه کردنِ جان اسنو در نبرد هاردهوم را به یاد بیاورید) تایید و تقویت میشوند و خصوصیات شرورانهای مثل حسادت، دروغگویی، طمع و بزدلی (صحنهی کشته شدنِ تایوین روی توالت را به یاد بیاورد)، بد جلوه داده میشوند. در «بازی تاج و تخت» علاوهبر خاندانهایی مثل برایتونها و تارگرینها، میتوان متوجهی شباهتهای نمادین و کهنالگویی زیادی در رابطه با کاراکترهای داستان با اساطیرِ نورس هم شد. پس، برای شروع بگذارید برویم سراغ مشهورترینِ افسانهی نورس: رگناروک.
کافی است کمترین اطلاعاتی دربارهی رگناروک داشته باشید تا بلافاصله با گذاشتنِ اسم آن درکنارِ حملهی آدرها در فصل هشتم «بازی تاج و تخت» بلافاصله متوجهی اولین و بزرگترین شباهتِ بین این دو اثر با یکدیگر شوید. رگناروک و درگیری انسانها و وایتواکرها که «جنگ برای سپیدهدم» نام دارد، سرشار از شباهتهای نمادین است. همانطور که در «بازی تاج و تخت»، نبرد نهایی که تعیینکنندهی سرنوشتِ دنیا است بین انسانهایی با شمشیرهای آتشین و اژدهایان و زامبیهای یخی صورت میگیرد، بخشی از رگناروک هم به جنگِ بین غولهای یخی یوتنهایم و «سرتر»، غولِ آتشینِ موسپلهایم و ارتشش رخ میدهد؛ همانطور که در «بازی تاج و تخت»، افسانهی شاهزادهی موعود و شمشیرِ آتشینش را داریم (که همانطور که قبلا بررسی کردیم، میتواند اشارهای نمادین به جان اسنو و اژدهایان دنی باشد)، سرتر هم با شمشیر بزرگ و درخشانش که از خورشید نیز نورانیتر است شناخته میشود. قابلذکر است که غولهای اسطورهشناسی نورس، آن غولهایی که با اندازهی عظیمشان شناخته میشوند نیستند. آنها هم ظاهر و اندازهی انسانی دارند که بهمعنی شباهت دیگری با وایتواکرها است که از نظر ظاهر و اندازه، تفاوت بزرگی با انسانها ندارند. اما قبل از اینکه به شباهتهای خودِ رگناروک با جنگِ برای سپیدهدم در «بازی تاج و تخت» برسیم، نباید شباهتهای اتفاقاتِ منتهی به جنگِ آخرالزمان را نادیده بگیریم. در توصیفِ سالهای منتهی به رگناروک آمده است که روزگار نهایی این جهان با نشانههایی هولناک آغاز خواهد شد. زمستانی سخت حادث خواهد شد که فیمبولوینتر نامیده میشود و بهمعنی «زمستان هیولایی» است؛ سه زمستان پیدرپی که هیچ تابستانی در حد فاصل میان آنها نخواهد بود. کشمکش سراسر جهان را فرا خواهد گرفت، حتی درون خانوادهها را. و تفکر اجتماعی اسکاندیناوی را از میان خواهد بُرد. قیودِ اخلاقی از هم خواهد گسست و دورانی به این شرح فرا خواهد رسید: دورانِ تبرها، دورانِ شمشیرها، سپرهای درهمشکسته. دوران توفانها، دوران گرگها، پیش از دورانی که انسانها درهمشکسته شوند. در مقایسه ننهی پیر افسانهی اولین شب طولانی را برای برن استارک اینگونه تعریف میکند: «چندین هزار سال پیش، زمستانی رسید سردتر و سختتر و بیانتهاتر از هر چی که انسانها به خاطر داشتند. شبی شد که یک نسل طول کشید و پادشاهها در قلعهی همپای خوکچرانها در آغل لرزیدند و مُردند. زنها، بچههاشون رو خفه کردند تا گرسنگی کشیدنشون رو نبینند و موقعِ گریه کردن، منجمد شدن اشک روی گونههاشون رو حس میکردند. در میان اون تاریکی بود که آدرها برای اولینبار پیداشون شد. اونا موجوداتی سرد و مُردهای بودند که از آهن و آتش و اشعهی خورشید و از هر موجودی که خون گرم در رگهاش جریان داره، نفرت داشتند. اونا سوار بر اسبهای مُردهی سفیدشون و در راس کسانی که کشته بودند، قلعهها و شهرها و پادشاهیها رو درو کردند، قشون قشون اسب و ارتش از پا انداختند. اتحاد تمام شمشیرهای انسانها قادر به پیشروی از حرکت اونا نبود و اونا حتی به دوشیزهها و شیرخوارها رحم نمیکردند. زنها رو در جنگلهای یخزده شکار میکردند و خدمتکارهای مُردهی خودشون رو با گوشت بچهها سیر میکردند».
پس، قبل از هر دوی رگناروک و جنگ برای سپیدهدم، زمستانِ سختی داریم که در اساطیر نورس به « فیمبولوینتر» معروف است و در «بازی تاج و تخت» به «شب طولانی». همانطور که رگناروک بعد از جنگ و قحطی و بیماری و فساد که برادران را به جان برادران میاندازد اتفاق میافتد، چنین چیزی هم در رابطه با جنگِ پنج پادشاه، عروسی خونین، قحطی غذا در قدمگاه پادشاه، بیماری گریاسکیل (که البته احتمال شیوع آنها در ابعاد بزرگ در کتابها وجود دارد) و فسادِ سیاسی سرزمین که در راس آن سرسی لنیستر قرار دارد نیز صدق میکند. اما این هرجومرج تازه سرآغازی بر خودِ رگناروک است که اوضاع به سرعت دیوانهوارتر و جادوییتر میشود. «بازی تاج و تخت» هم با اینکه با یک سری جنگهای قرون وسطایی عادی آغاز میشود، اما به تدریج کار به متولد شدن قاتلهای سایهوار و حملهی وایتواکرها و زنی سوار بر اژدها و کلاغ سهچشمی که گذشته و آینده را میبیند کشیده میشود. یکی دیگر از تشابهاتِ نمادین واضح و آسان بین اساطیر نورس و «بازی تاج و تخت» را میتوان در رابطه با خاندان براتیون و ثور پیدا کرد. معروفترین براتیونِ سریال، رابرت برایتون است که سلاحِ معرفش یک چکش بوده است (درست مثل ثور). همچنین ثور در حالی خدای رعد و برق و توفان است که قلعهی خاندانِ برایتون، «استورمز اِند» نام دارد که از قضا به آب و هوای بارانی و پُررعد و برقش معروف است. در اساطیر نورس، ثور با چکشش، «مارجهان» را شکست میدهد و در «بازی تاج و تخت» هم رابرت با چکشش، ریگار تارگرین را در نبرد ترایدنت شکست میدهد (نشانِ خاندان تارگرین اژدهایانِ مارگونه است). از سوی دیگر برن استارک (کلاغ سهچشم) را داریم که حکمِ اودین را در دنیای «بازی تاج و تخت» دارد. نهتنها کلاغ سهچشم قدرتش را مثل اودین از درختانِ جادویی به دست میآورد، بلکه همانطور که اودین با استفاده از دو زاغش که همهچیز را میبینند و به گوشش میرسانند شناخته میشود، کلاغ سهچشم هم توانایی دیدن گذشته و آینده در سراسر دنیا را دارد و البته برن را با فرستادن یک کلاغ سهچشم به رویاهایش به سوی خودش هدایت میکند. همچنین در جریان رگناروک، اودین با دشمن دیرینهاش گرگ غولپیکری به اسم فنریر که با آمدن آخرالزمان از زنجیربُریده شده است درگیر میشود و توسط فنریر کشته میشود. اگر کلاغ سهچشمِ اصلی حکم اودین را در «بازی تاج و تخت» داشته باشد، پس برن هم بهعنوان یک استارک (که نشانشان گرگ است)، حکمِ فنریر را دارد. اگرچه برن بهطور مستقیم آروارههایش را به دورِ کلاغ سهچشم نمیبدند و او را تکه و پاره نمیکند، اما برن با مخفیانه وارد شدن به شبکهی ویروود برای دید زدنِ سپاهِ شاه شب، مخفیگاهشان را به دشمنشان لو میدهد و بهطور غیرمستقیم مسبب کشته شدن کلاغ سهچشم (اودین) میشود.
در افسانههای نورس آمده است که فنریر، گرگ عظیم که باید به بند کشیده میشد هر طنابی را پاره میکرد تا آنکه اودین با فرزانگی از دورفها میخواهد برای به بند کشیدن گرگ زنجیری که دارای قدرت نامرئی و به ظاهر در حد ریسمانی ابریشمی و ظریف را در خود داشته باشد بسازند. دورفها ریسمانی افسانهای ساختند که اگرچه به ظاهر نازک و ابریشمی بود، ولی از شش عنصر جادویی ساخته شده بود که عبارتاند از: صدای پای گربه، ریش زن، ریشه کوه، عاطفه خرس، نفس ماهی و تف پرنده. به همین دلیل امروزه نشانی از این عناصر روی زمین نیست. «تیـر» (خدای جنگ در اساطیر نورس) به تمهیدی از فنریر میخواهد آن زنجیر را بیازماید و فنریر به شرطی به این کار تن میدهد که یکی از ایزدان دست خود را بین دندانهای او قرار دهد و بالاخره تیـر داوطلب بستن گرگ شد. وقتی تیـر فنریر را با زنجیر دورفها به بند میکشد گرگ با به کار گرفتن تمام نیروی خویش برای گستن بند آن را ناگستنی مییابد و اگرچه ایزدان خشنود میشوند، اما تیـر در این راه دستش را از دست داد. پس، اگر برن استارک حکم فنریر در «بازی تاج و تخت» را داشته باشد، پس جیمی لنیستر حکمِ تیـر را خواهد داشت. همانطور که تیـر، فنریر را زمینگیر میکند، جیمی هم با هُل دادنِ برن از بالای برج به پایین، موجب فلجشدگیاش میشود و همانطور که تیر برای بستنِ فنریر، دستش را از دست میدهد، جیمی هم در جنگی که به خاطر فلج شدنِ برن آغاز میشود و بعدا دستش را از دست میدهد. سرنوشت تیـر در رگناروک این است که او در برابر گارم، هیولای سگ مانندی که نگاهبان دروازه هلهایم است میایستد و در نبردی شکوهمند هیولا را از میان برمیدارد، اما او نیز به سبب زخمهایش جان میبازد. بنابراین اگر فصلِ آخر «بازی تاج و تخت» بخواهد با حفظ کردنِ تشابهاتِ سمبلیکش با اساطیرِ نورس به پایان برسد، نمیتوان سناریویی که جیمی از آن جان سالم به در میبرد را متصور شد. پس، مرگِ احتمالی جیمی لنیستر یعنی او از جمعِ مدعیانِ تخت آهنین حذف میشود. ولی تشابهاتِ سمبلیکِ کاراکترهای اسطورهشناسی نورس و «بازی تاج و تخت» هنوز ادامه دارند. آریا استارک بهعنوان یک قاتلِ بیچهره که خط داستانیاش حول و حوشِ انتقام میچرخد حکم ویدار، پسرِ اودین، خدای انتقام را دارد. در افسانهها آمده است که او در راگناروک بر فنریر پیروز میشود و با کشتن او، انتقام مرگ پدرش را میگیرد. مطمئنا آریا (ویدار)، برن استارک (فنریر) را نخواهد کشت، اما این احتمال وجود دارد که او هم مثل ویدار، در فصلِ آخر انتقامِ پدرش را بگیرد.
از سوی دیگر نگهبانان شب حکم هایمدال در اساطیر نورس را دارند؛ هایمدال ایزد روشنایی و نگهبان قلمرو خدایان در آزگارد است و وظیفهی پاسداری از پل رنگینکمان بایفراست را بر عهده دارد. در افسانهها آمده است که در هنگام آغاز رگناروک، هایمدال، نگهبانِ همیشه بیدار بایفراست، وقتی در مییابد که راگناروک نزدیک شده، خواهد ایستاد و قدرتمندانه در شیپور «گالارهورن» خواهد دمید و فرزندان اودین، خدایان و پهلوانان را به نبرد فرا میخواند. پس نه تنها نگهبانان شب مثل هایمدال وظیفهی پاسداری از سرزمین را برعهده دارند، بلکه آنها وظیفه دارند که در هنگام حملهی شاه شب، در شیپورهای تعبیهشده در بالای دیوار بدمند. سرسی لنیستر هم حکم هِل، فرمانروای هلهایم، سرزمین مردگان را در «بازی تاج و تخت» دارد. هِل معمولاً بهعنوان عجوزهای وحشتناک، نیمه زنده و نیمه مرده با حالتی افسرده و غمانگیز توصیف میشود. صورت و بدنی همانند زنی ترسناک دارد، اما پاهایی پوسیده و لکهدار به شکل جسد. نهتنها طمع و ستمگری سرسی از خصوصیات هِل است، بلکه سرسی هم این روزها مثل هِل تبدیل به فرمانروای دنیای مُردگان شده است؛ تقریبا تمام بچهها و نزدیکانش یا بهطور فیزیکی مُردهاند یا مثل تیریون و جیمی برای او مُرده حساب میشوند و او را در حالتی افسرده و غمزده رها کردهاند. همچنین گرگور کلیگین بهعنوان یک بادیگارد فرانکنشتاینی و کایبرن بهعنوانِ یک دانشمند دیوانه، هر دو خیلی شبیه به دستیارانِ کسی که حکمِ خدای جهنم را دارد هستند. شاید سرسی، بدنِ پوسیده و لکهداری همچون جنازه نداشته باشد (البته اگر زامبی مانتین را بهعنوانِ ماهیت واقعی سرسی ببینیم، تشابه ظاهریاش با هِل کامل میشود)، اما شکی در این نیست که سرسی زیبایی زنانهاش را در طول سریال از دست داده است. اگرچه سرسی در ابتدا با موهای بلوند بلند و لباسهای رنگِ روشنِ زنانهاش دیده میشد و باور داشت که زیبایی یک زن، سلاحی برای دوام آوردن در این دنیا است، ولی از زمان پیادهروی شرمساریاش و مرگِ تامن تاکنون، علاوهبر کوتاه نگه داشتنِ موهایش، فقط با لباسهای زرهی سیاه دیده میشود. از طرف دیگر دنریس تارگرین را داریم که اگرچه خاندانش در جایگاه سمبلیکِ یورمونگاند، مارجهانی قرار میگیرد، اما خودش حکم «سرتر»، همان غولِ آتشینی که بالاتر دربارهاش گفتم را در «بازی تاج و تخت» دارد. دنریس نهتنها مثل سرتر با هر چیزی که مربوطبه عنصرِ آتش میشود گره خورده است، بلکه همانطور که او اژدهایانش را بهعنوان مظهرِ آتش و حرارت دارند، سرتر هم شمشیرِ آتشینش را به عنوان مظهر خورشید دارد. این در حالی است که در پیشگوییها آمده است که در آغاز نبرد، فریر، خداوندگار باروری، از آنجا که شمشیر جادویی خود را به اسکرنر (غلام و قاصدش) داده تا برای پیشکش خواستگاری به گرد (همسرش) بدهد، جنگافزاری دردست ندارد و به آسانی دربرابر سرتر به خاک میافتد. او نخستین کشتهی خدایان در این نبرد خواهد بود. کشته شدنِ فریر، خداونگار باروری و برداشت محصولات توسط سرتر خیلی یادآور به آتش کشیده شدنِ گاریهای حاوی مواد غذایی لنیسترها که بعد از فتحِ هایگاردن به دست آورده بودند، توسط دنریس در فصل هفتم است.
دنریس تارگرین اما به همان اندازه که میتواند سرتر باشد، همانقدر هم تشابهات سمبلیکِ زیادی با یورمونگاند، مارجهانی هم دارد. نهتنها هر دو در سراسر زمین سرگردان هستند (در سریال به تعداد زبانهایی که دنریس بلد است اشاره میشود)، بلکه یورمونگاند در حالی آنقدر بزرگ است که میتواند کل زمین را دور بزند و دُم خودش را قورت بدهد؛ در مقایسه کوایث در فصل دوم سریال، در پیشگوییاش به دنی میگوید برای اینکه به غرب برود، باید به شرق سفر کند. یکی دیگر از جنبههای کاراکترِ یورمونگاند را میتوان در رابطهی دنریس و رابرت براتیون (ثور با چکش جنگی) دید. در اساطیر نورس، ثور و یورمونگاند دشمنانِ قسمخوردهی یکدیگر هستند و پیشگویی شده است که آنها یکدیگر را در رگناروک میکُشند. علاوهبر اینکه دنریس و رابرت چشم دیدن یکدیگر را ندارند (دنریس از رابرت بهعنوان غاصبِ خانوادهاش یاد میکند و رابرت هم برای کشتنِ دنی به آنسوی دریای باریک، قاتل میفرستد)، بلکه یورمونگاند نه یک مار معمولی، بلکه یک مار دریایی است. رابطهی دنی با دریا هم ازطریقِ نیازش به کشتی و ازدواج احتمالی آیندهاش با ویکتاریون گریجوی (برادر یورون گریجوی که در سریال حذف شده است) نشان داده میشود. از طرف دیگر تیریون را داریم که جایگاه سمبلیکِ «میمیر» در اساطیرِ نورس را پُر میکند. میمیر که احتمالا همگی او را بهعنوان همان سرِ قطعشدهی خردمند و وراج از بازی «خدای جنگ» (God of War) به یاد دارید، یک سر قطعشده است که به اودین و دیگر خدایان مشاوره میدهد. از آنجایی که میمیر هیچ بدنی برای مبارزه کردن ندارد، در نتیجه از ذهنش بهعنوان سلاح استفاده میکند. درست همانطور که تیریون بهعنوان کوتولهای که جنگجو نیست، اهمیتِ خودش را با خردمندیاش به دیگران اثبات میکند و گلیم خودش را با زیرکی و هر چیزی که از کتابهای فراوانی که خوانده یاد گرفته از آب بیرون میکشد. همانطور که میمیر، گذشتهها را به یاد میآورد و از آن بهعنوان وسیلهای برای هرچه بهتر مشاوره دادن دربارهی اتفاقات آینده استفاده میکند، دانشِ تیریون هم دربارهی ادارهی امور کشور از کتابهای تاریخی که خوانده سرچشمه میگیرد.
تیریون در یک زمینهی دیگر هم به میمیر شباهتِ سمبلیک دارد. در اسطورهشناسی نورس، جنگی به اسم «جنگ آسیر و ونیر» وجود دارد؛ نبردی کهن که میان دو گروه از ایزدان به نامهای اسیر و ونیر درگرفت که درنهایت به صلح و اتحاد این دو گروه و تشکیل تنها یک گروه از ایزدان منجر شد. پس از جنگ میان آسیرها و ونیرها، آنها برای اطمینان از برقراری صلح گروگانهایی در میان خود داد و ستد کردند. آسیرها هونیر، مردی بلندقامت و خوشرو را به همراه میمیر، خردمندترین مرد در میان آسیرها را فرستادند. هونیر نزد ونیرها به چشم یک سالار دیده میشد، اما بدون دانش میمیر قادر به سخنوری نبود. بر این اساس ونیرها احساس فریب خوردن کردند و در نتیجه سر میمیر را بریده و به آزگارد، نزد اودین فرستادند. اودین خرد و آگاهی خود را از سر بریدهی میمیر، که خردمندترین آسیر بود، به دست آورده است. او این سر را پیش خود نگه داشت و با استفاده از گیاهان ویژهای از آن دربرابر فساد محافظت کرد و با خواندن ورد و افسون، کاری کرد که به سخن درآید و در مواقع ضروری با او مشاوره میکرد. تیریون هم که تقریبا بویی از عوضیبازیهای اکثرِ لنیسترها نبرده است، در بین آنها حکم یکجور گروگان را دارد. حتی همانطور که ونیرها، سرِ میمیر را قطع کردند، سرسی هم بعد از مرگِ جافری، برای سرِ تیریون جایزه تعیین میکند. و همانطور که میمیر بعد از جان سالم به در بُردن از ونیرها، زندگی تازهای را درکنار اودین پیدا میکند و موفق به انجام همان کاری میشود که در آن حرفهای است (مشاوره دادن)، تیریون هم بعد از خلاص شدن از دستِ لنیسترها، جایگاه جدیدی را بهعنوان دستِ ملکهی دنریس پیدا میکند. سانسا استارک اما حکمِ جایگزین سمبلیکِ «ایدون» در «بازی تاج و تخت» را دارد؛ ایدون در اساطیر اسکاندیناوی، پاسدار و نگهدارنده سیبهایزرینی است که به ایزدان، جوانی جاودان میبخشد. نام ایدون از زبان نروژی قدیم گرفته شده و به معنای «همیشهجوان» یا «جوانکننده» است. از قضا سانسا هم اسم یک نوع سیب است. همانطور که ایدون الههی جوانی و زیبایی است، خط داستانی سانسا هم در ابتدا حول و حوشِ جوانی و معصومیت و ایدهآلها و خیالبافیهای رومانتیکش دربارهی شاهزادهها و شوالیههای قصههای پریانی میچرخد. همانطور که بعد از ازدواجِ سانسا با تیریون، گفته میشود که او با قاتلِ برادرش ازدواج کرده (لنیسترها)، در اساطیر نورس هم لوکی، ایدون را به ازدواج کردن با قاتلِ برادرش متهم میکند (با اینکه دقیقا معلوم نیست برادرِ ایدون چه کسی است، اما او این اتهام را تکذیب نمیکند). همچنین لوکی و غولی به اسم «تیازی»، با دغلکاری ایدون را با وعدهی یک سیب تازه از آزگارد بیرون میآورند و بعد تیازی با تغییرشکل دادن به یک شاهین، ایدون را میدزد و با خود به قلعهی کوهستانیاش میبرد. سانسا هم در ابتدا توسط لُرد بیلیش (نشان خاندان بیلیش پرستو است که شاید شاهین نباشد، اما ایدهی پرنده بودنشان یکسان است) هم بعد از مرگ جافری، از قدمگاه پادشاه (که بهعنوان محل گردهمایی قویترین افرادِ سرزمین حکم آزگاردِ وستروس را دارد)، به ایری (قلعهای در دل کوهستان که نشانش شاهین است) بُرده میشود و در ادامه اتفاقی که با ازدواج اجباری سانسا با رمزی میافتد، یادآورِ اتفاقی که با گروگان گرفتنِ ایدون توسط تیازی در قلعهی کابوسوارش میافتد است.
از دیگر شباهتهای سمبلیکِ بین کاراکترهای «بازی تاج و تخت» و اساطیرِ نورس میتوان به تیان گریجوی اشاره کرد که داستانش نقاط موازی متعددی با «نیورد»، یکی از خدایان وینر دارد. بعد از جنگ داخلی بین خدایان اِسیر و ونیر، نیورد بهعنوان گروگان در بین اِسیرها زندگی میکند. درست به همان شکلی که بعد از شکستِ شورش بیلون گریجوی، پدر تیان، پسرش بهعنوان گروگان در بین استارکها بزرگ میشود. نیورد در حالی خدای باد و دریا و ساحل است که تیان هم بهعنوان یک گریجوی، از خاندانی است که به دریانوردیها و خدای مغروقشان معروف هستند. نیورد از فرستاده شدن برای زندگی کردن در میان «گرگها»ی کوهستان احساس بیزاری میکند؛ درواقع از زبان او میخوانیم که: «از کوهستانها متنفرم، زیاد اینجا نبودم، فقط نُه شب. زورهی گرگها بعد از نغمهی قوها، صدای زشتی برای گوشهایم است». تیان هم بهعنوان یک گریجوی، به عنوان یک کراکن (یک حیوان دریایی مثل قو) احساس بدی نسبت به سرکوب شدن هویتش به خاطر زندگی گردن درکنار گرگهای استارک دارد. لوکی در حالی نیورد را یک منحرف جنسی مینامد که این موضوع یکی از خصوصیاتِ شخصیتی تیان قبل از زندانی شدنش به دستِ رمزی بود. درحالیکه نیورد توسط اودین بهعنوان راهبِ مراسم «بلوت» که به مراسم قربانی کردن برای خدایان گفته میشود انتخاب میشود، تیان هم با غسل تعمیدش به جمعِ فرقهی خدای مغروق میپیوندد. همانطور که گفته میشود نیورد با خواهرش همبستر شده است، تیان هم در اولین دیدارش با آشا بهطرز ناخواستهای قصد انجام چنین کاری را دارد که به خاطرش مورد تحقیرِ شدیدی قرار میگیرد. همچنین در ابتدا از نیورد بهعنوان خدایی بدون جنسیت یاد میکردند که نه مرد و نه زن بود؛ چیزی که میتواند ارجاعی به اخته شدنِ تیان باشد.
پس اگر بعد از تمام این تشابهاتِ نمادین بین کاراکترهای «بازی تاج و تخت» و اساطیر نورس متقاعد شدهاید که مارتین الهامبرداریهای گستردهای از اسطورهشناسی اسکاندیناوی کرده است، باید به موضوع اصلی بحثمان یعنی پیشبینی اتفاقاتِ جنگ برای سپیدهدم ازطریقِ رویدادهای رگناروک برگردیم. پس بگذارید یک بار دیگر اتفاقاتِ رگناروک را مرور کنیم: بعد از وقوعِ زمستانِ زمستانها، جنگی در میگیرد که آغازی است بر پایانِ همهچیز. جستجوی همیشگی خورشید بهدست «گرگ اسکول» به سرانجام میرسد و گرگ، خورشید را به دهان فرو میبرد. برادرش «هاتی» نیز ماه را فرو خواهد داد و بدین سان زمین در تاریکی فرومیرود. ستارگان از آسمان به زیر میافتند. خروس زرشکی رنگ «فیالار»، بر غولها و خروس زرین گولینکامبی بر خدایان بانگ میزند و رسیدن زمان راگناروک را به گوش همگان میرساند. خروس سومی نیز با بانگ خویش مردگان را برمیانگیزد. زمین به سبب لرزشهای نیرومند به آستانهی از هم پاشیده شدن میرسد و هرچه بند و زنجیر در جهان هست، از هم خواهد پاشید. بدین سان گرگ سهمگین فنریر و همچنین پدر ناخجستهاش لوکی از بند رها خواهند شد و برای رویارویی با خدایان برخواهند خاست. فنریر چنان دهان باز کرده است که آروارهی بالایش با آسمان و آروارهی پایینش با زمین تماس دارد و اگر جا بود او میتوانست دهانش را از این هم بازتر کند و از چشمها و منخرینش آتش شعلهور است. یورمونگاند برای رساندن خود به کرانههای دریا به خود پیچ و تابهای ترسناکی میدهد که به سبب آن موجهای بزرگی در دریا پدید میآید. با هر دم، اژدهای شوم، زمین و آسمان را به زهر خویش میآلاید. به سبب موجهای پدید آمده از سوی یورمونگاند، کشتیای که از ناخن انگشتان مردگان ساخته شده، به نام «ناگلفار» از خشکی رها میشود و بر اقیانوس متلاطم خواهد افتاد و غولها به فرماندهی هیمیر به سوی میدان نبرد فرجامین رهسپار میشوند. در هلهایم نیز مردمان جهان مردگان به فرماندهی لوکی بادبان میکشند. از موسپلهایم در جنوب غولهای آتشین به فرماندهی سرتر به رویارویی با خدایان برمیخیزند. سرتر شمشیری به دست خواهد داشت که به مانند خورشید میدرخشد و پوسته زمین را سوزانده و تاولدار میکند.
اما قبل از تمام اینها، لحظهای که حکمِ جرقهزنندهی زمستان طولانی و رگناروک را دارد، کشته شدن «بالدر»، پسر اودین و فریگ و خدای نور، لذت، پاکی، معصومیت و دوستی با دسیسهچینیهای لوکی است. بعد از اینکه بالدر کشته میشود، اودین فرزند دیگرش را به سوی هِل میفرستد تا به التماس از او بخواهد که بالدر را به دنیای زندگان بازگرداند. هِل تقاضای خدایان را تحت یک شرط پذیرفت: هرآنچه که در دنیا وجود دارد، زنده یا مرده باید برای بالدر عزاداری و شیون نمایند. باتوجهبه محبوبیت بالدر کار ساده به نظر میرسید و همه در جهان با کمال میل برای او گریستند. همه جز یک تن که گریه تمام جهان را بیاثر کرد: لوکی خود را بهصورت ماده غولی درآورد و از گریه کردن برای بالدر سرباز زد و لذا بالدر در دنیای مردگان باقیماند. خب، «بازی تاج و تخت» تمام فاکتورهای رگناروک را تیک میزند. خشونت و جنگ و خونریزی نداریم که داریم. زمستانی مرگبار نداریم که داریم (منجمد شدنِ دار و دستهی استنیس در شمال را به یاد بیاورید). زامبیهای یخی نداریم که داریم. اژدهایانِ آتشین نداریم که داریم (سوخته شدن کشتیهای بردهداران توسط دنی را به یاد بیاورید). اما سؤال این است که چه کسی نقشِ بالدر را در «بازی تاج و تخت» برعهده دارد؟ مرگِ چه کسی باعث میشود تا دوران صلح به پایان برسد و همهچیز در سراشیبی شدیدِ حرکت به سوی نابودی قرار بگیرد؟ او احتمالا هر دوی ند استارک و راب استارک هستند. لیتلفینگر (لوکی، خدای فریبکاری) با زمینهچینی مرگِ ند استارک (بالدر) باعث به هرجومرج کشیدن سرزمین میشود. با اینکه هنوز این فرصت وجود دارد که راب استارک جنگ با لنیسترها را برنده شده و به درگیریها پایان بدهد (با اینکه این فرصت وجود دارد که با بازگشت بالدر از دنیای مردگان، همهچیز به حالت قبلیاش برگردد)، اما دسیسهچینی تایوین لنیستر (لوکی دوم) با فِریها و بولتونها برای کشتن راب استارک، به عروسی خونین منجر میشود که حکم زیرپا گذاشتن مقدسترین قانونِ سرزمین را دارد: همانطور که لوکی با کشتنِ بالدر، بزرگترین قانون آزگارد که حفاظت از بالدر است را زیر پا میگذارد، فِریها هم با کشتن مهمانانشان، مهمترین اصلِ میزبانی و جنگ را نقض میکنند. از اینجا به بعد دیگر هیچچیزی توانایی جلوگیری از وقوعِ رگناروک و جنگ برای سپیدهدم را ندارد. در «بازی تاج و تخت»، واقعهی عروسی خونین برای مدتی قدرتِ لنیسترها را محکم میکند. اما درحالیکه لنیسترها در ظاهر جنگ را در فصل سوم برنده شدهاند، فصل چهارم با جنگِ دیوار بین نگهبانان شب و مردم آزاد به سرانجام میرسد؛ به خاطر اینکه مرد آزاد در حال فرار کردن از دست وایتواکرها برای رساندنِ خودشان به جنوبِ دیوار هستند. از اینجا به بعد تهدیدِ وایتواکرها به سرعت پُرنگتر از قبل میشود. اگر حضورِ وایتواکرها حکم آغاز جنگ برای سپیدهدم (رگناروک) را داشته باشد، پس انگار مارتین با پُررنگتر کردنِ نقش آنها درست بعد از عروسی خونین میخواهد بگوید که حملهی آنها بهطور سمبلیکی ناشی از عروسی خونین (مرگ بالدر) بوده است.
«بازی تاج و تخت» تا حالا با عروسی خونین (مرگ بالدر)، زمستان طولانی، حملهی وایتواکرها (غولهای یخی در رگناروک)، پیدا شدن سروکلهی اژدهایان (غولهای آتشین)، زنده شدن مردگان توسط شاه شب (زنده شدن مردگان در رگناروک) و غیره موبهمو تمام مراحلِ رگناروک را اجرا کرده است و فقط دو مرحلهی دیگر باقی مانده است که حداقل از یکیشان بهطور قطع مطمئن هستیم: آغاز نبرد اصلی رگناروک که نسخهی «بازی تاج و تخت»گونهی آن در فصل هشتم با حملهی وایتواکرها به وینترفل اتفاق خواهد افتاد. درنهایت هیچکس از رگناروک جان سالم به در نمیبرد. همه یکدیگر را میکشند. اودین، ثور، لوکی، کل دنیا زیر و رو میشود. آیا نتیجهی جنگ برای سپیدهدم هم همین خواهد بود؟ آیا باید به این نتیجه برسیم که هیچکدام از شخصیتهای اصلی از جنگ جان سالم به در نمیبرند تا بر وستروس فرمانروایی کنند؟ منظورم هیچکس، هم دار و دستهی جان اسنو و هم دار و دستهی شاه شب است. نه، نگران نباشید. فصل هشتمِ «بازی تاج و تخت» حتی اگر تا لحظهی آخر با الهام از رگناروک نوشته شده باشد هم قرار نیست با صحنهای از دنیایی آخرالزمانی که تمام ساکنانش، چه خوب و چه بد، مُردهاند به اتمام برسد. چون اگرچه رگناروک حکم فرجامِ خدایان را دارد، اما بیش از اینکه یک شاتداون باشد، یک ریاستارت است؛ حکم یک خانهتکانی را دارد. ولی قبل از اینکه به اتفاقاتِ بعد از رگناروک برسیم، باید نقشِ جان اسنو را در این هیاهو پیدا کنیم؛ سؤال این است که تشابهات موازی جان اسنو با کدامیک از کاراکترهای اساطیرِ نورس است؟ هیچکدام.
درواقع اگرچه میتوان جای جان اسنو را در اساطیر نورس پیدا کرد، ولی او تشابهاتِ نمادین بیشتری با یکی از کاراکترهای یکی دیگر از اسطورههای منبعِ الهام مارتین دارد: افسانههای شاه آرتور. هر دوی جان و شاه آرتور در حالی وارثِ بهحقِ تاج و تخت هستند که گذشتهی اشرافیشان ناشناخته است. هر دو شمشیرهای جادویی دارند (جان و لانگکلاو، شاه آرتور و اکسکالیبور). هر دو شرافتمندی و وظیفهشناسی را در شرایط سختی یاد میگیرند تا به رهبران مردمی ایدهآلی تبدیل شوند. شاه آرتور در حالی پادشاه میشود که ابهاماتی دربارهی حرامزادهبودنش وجود دارد و خاندانهای شمال هم جان اسنو را بدون درنظرگرفتنِ حرامزادهبودنش، به خاطر کارهایی که کرده است بهعنوان پادشاه شمال اعلام میکنند. همانطور که یکی از خصوصیاتِ تولد دوبارهی شاهزادهی موعود در «بازی تاج و تخت»، ستارهی دنبالهدار سرخی است که در آسمان دیده میشود، در افسانههای آرتور هم یک شهابسنگِ معروف وجود دارد که مربوطبه خون (سرخ) و اژدها (نیمهتارگرینیبودنِ جان اسنو) میشود. افسانهها میگوید آتر پندرگن، پدر آرتور اسمش را بعد از دیدنِ شهابسنگِ سرخِ اژدهاگونهای که در لحظهی مرگ برادرش که پادشاه بود دیده بود انتخاب کرد. «پندرگن» به معنای «اژدهای رئیس» یا «رهبر جنگ» است. همانطور که پدرِ آرتور عاشقِ همسر دوکِ کورنوِل میشود و او را با آرتور بچهدار میکند، ریگار تارگرین هم عاشق لیانا استارک که نامزدِ رابرت براتیون بود میشود و او را با جان اسنو باردار میکند. همچنین دلیلی دارد که آرتور به «شاه گذشته و آینده» معروف است. چرا که بعد از اینکه آرتور در جریان مبارزهاش با موردرد (که در برخی نسخهها خواهرزادهی آرتور و در برخی دیگر پسرش است) میمیرد تا در زمانیکه سرزمین به او نیاز دارد دوباره بازگردد. این سناریو خیلی شبیه به کشته شدنِ جان اسنو توسط «برادران قسمخورده»اش و بعد بازگشتش به زندگی در زمانیکه سرزمین در مقابل تهدید آدرها به او نیاز دارد است. به این ترتیب اگر جان اسنو در کهنالگوی شاه آرتور قرار بگیرد، پس او کسی است که در آخرِ داستان، تخت آهنین را به دست آورد، مگه نه؟ قضیه کمی پیچیدهتر از این است.
قضیه این است که جنگِ رگناروک در حالی به پایان میرسد که سرتر بر سراسر جهان آتش میپراکند و دوست و دشمن را با هم نابود میکند. آسمان سیاه و ستارهها ناپدید خواهند شد و هر نُه جهان در آتش خواهند سوخت و میدگارد در اعماق دریا فرو میرود. اما وضعیت همینقدر غمانگیز باقی نمیماند. در افسانهها آمده است که ایگدراسیل، درخت جهان عظیمالجثه، خواهد لرزید و همهی آسمان و زمین را وحشت فرا خواهد گرفت و سرانجام از همهسوزی سرتر جان به در خواهد برد و یک زن و مرد را نیز از مرگ میرهاند: لیف و لیفتراسیر. لیف و لیفتراسیر در اساطیر اسکاندیناوی نام زن و مردی است که پیشگویی شده در طول رخدادهای خشمگینانهی رگناروک، در ایگدراسیل و جنگل هودمیمیر پنهان خواهند شد. پس از نبرد پایانی راگناروک، سراسر جهان هستی از بین خواهد رفت. تنها انسانهایی که از این واقعه جان سالم بدر خواهند برد، لیف (زندگی) و لیفتراسیر (مشتاق برای زندگی، معشوقه لیف) هستند که در ایگدراسیل و درون جنگل هودمیمیر مخفی خواهند شد که از شمشیر بزرگ و آتشین سرتر در امان است. آنها در طی نابودی جهان به خواب فرو میروند و وقتی بیدار شدند، از درخت بیرون میآیند و زمین را یکبار دیگر سرسبز خواهند یافت. لیف و لیفتراسیر اجداد نسل جدیدی از انسانها خواهند شد و دنیای نو را با فرزندان خود پَر میکنند. از دیگر بازماندگان رگناروک، فرزندانِ خدایان هستند: ویدار و والی، فرزندان اودین و ماگنی و مودی، فرزندان ثور و بسیاری از از دیگر ایزدان. واژهی کلیدی در اینجا «فرزندان» است. بازماندگانِ رگناروک، فرزندانِ ساکنان قبلی دنیا هستند. مفهوم «فرزندان» در «بازی تاج و تخت» میتواند بهمعنی «نسل بعدی» باشد. نسل بعدی وستروس، کسانی هستند که از جنگ برای سپیدهدم جان سالم به در میبرند تا دنیای تازهی بعدی را بسازند. اما منظور از نسل بعدی در «بازی تاج و تخت» چه کسانی است؟ نسل بعدی میتواند تیریون باشد؛ فرزندِ تایوین لنیستر (نسل گذشته) که باتوجهبه زجرهایی که در دنیای قبلی کشیده و درسهایی که از مشکلاتش یاد گرفته میتواند یکی از سازندگانِ دنیای بهتر جدیدی بعد از خاکستر شدنِ دنیای قبلی باشد. یکی دیگر از آنها میتواند جان اسنو، فرزند ند استارک (نسل گذشته) باشد که میتواند آموختههای پدرش را به دنیای جدید منتقل کند و چه از لحاظ مردمی، چه از لحاظ نسبتشناسی و چه از لحاظ الهی، برای پادشاهی مشروعیت دارد. آریا هم یکی دیگر از فرزندانی است که او را به ویدار، خدای انتقام تشبیه کردیم که در پایان رگناروک زنده است. اما ماجرای برن استارک فرق میکند. اگر یادتان باشد برن را به فنریر، گرگ عظیمجثهای که اودین (کلاغ سهچشم) را میکشد تشبیه کردیم و حقیقت این است که در رگناروک، فنریر توسط ویدار کشته میشود. آیا باید این تشابه را بهعنوان نشانهای از درگیری احتمالی آریا و برن در فصل هشتم برداشت کنم؟ بعید میدانم. یک چیزی که دربارهی این تشابهاتِ نمادین باید بدانیم این است که آنها همیشه تا جز آخر به یکدیگر شبیه نیستند. اما احتمال اینکه مرگِ فنریر در رگناروک، بهمعنی مرگِ برن استارک و تولد کاملِ او در قالب کلاغ سهچشم باشد وجود دارد.
درنهایت دنریس را بهعنوان یکی دیگر از فرزندانِ نسل گذشته (دخترِ اِریس تارگرین بهعنوان شاه دیوانه که نماد فساد و بیاخلاقی دنیای قبل است) داریم که نهتنها از لحاظ نسبتشناسی و جلب حمایت مردم، بلکه از لحاظ داشتن ارتش و اژدها، تمام مشروعیتهای لازم برای فرمانروایی را دارد. پس به این ترتیب به آخرین مدعیانِ تخت آهنین میرسیم که شامل تیریون، دنی، جان اسنو، آریا، سانسا و تیان میشوند. از آنجایی که تعداد این مدعیان زیاد است، بیایید از ساختار داستانگویی برای حذف کردنِ آخرین مدعیان اضافه استفاده کردیم؛ قوص شخصیتی تیان گریجوی همواره دربارهی خودشناسی و یافتنِ هویتش و احساس پشیمانی کردن از کارهای وحشتناکی که برای جاهطلبیهایش انجام داده بود است، پس نهتنها بهترین سرانجامِ تیان که رسیدن به استحکام هویتی است ربطی به پادشاهی ندارد، بلکه اتفاقا پادشاهی در تضاد با احساس پشیمانی کردن از جاهطلبیهایش برای قدرتطلبی قرار میگیرد. پس، تیان گریجوی از معادله حذف میشود. در ردهی بعدی آریا را داریم که فکر کنم همگی خوب میدانیم که هیچوقت علاقهای به ملکه شدن نداشته و دنبال ماجراجوییهای تنهایی و انتقامجوییهای خودش بوده است. پس او هم از مسابقه حذف میشود. خط داستانی سانسا هم از ابتدا در حال پرورش دادن او بهعنوان بانوی وینترفل بوده است. پس بهترین اتفاقی که از لحاظ فرمانروایی برای او میتواند بیافتد، به دست گرفتنِ امور وینترفل بعد از جنگ است. داستان تیریون هم از ابتدا دربارهی دستوپنجه نرم کردنش با هویتِ لنیستریاش بوده است و اگرچه تئوریهایی دربارهی تارگرینبودنِ مخفیانهی تیریون وجود دارد که در صورت واقعی در آمدن میتواند او را به وارث تخت آهنین تبدیل کند، اما نهتنها این تئوریها چیزی بیشتر از یک سری تئوری نه چندان قوی نیستند، بلکه اگر هم واقعی باشد، سریال هیچوقت در شش قسمت آخر از هویتِ نیمهتارگرینیاش پردهبرداری نخواهد کرد. پس، بهترین اتفاقی که برای تیریون میتواند بیافتد این است که او به نمادی از لنیسترهایی جدید که دیگر اسمشان با شرارت و دغلکاری گره نخورده است تبدیل شود. درنهایت تنها کسانی که باقی میمانند جان اسنو و دنریس تارگرین هستند. درست همان کسانی که حتی قبل از خواندن این مقاله هم قویترین مدعیانمان بودند. از آنجایی که مارتین عاشقِ این است تا قهرمانانش، خودشان را برای نجات دنیا قربانی کنند، در نتیجه احتمال بسیار زیادی وجود دارد که حداقل یکی از دو قهرمانان اصلی سریال در پایانِ جنگ برای سپیدهدم زنده نخواهند ماند. حدس زدنِ برنده از بین جان اسنو و دنی در حال حاضر حسابی سخت است. از یک طرف دنی را داریم که تمام خط داستانیاش پیرامونِ تکیه زدن او به تخت آهنین میچرخد. او در طولِ داستانش هر کاری که میکند در صدد یک قدم نزدیکتر شدن به تخت آهنین است. او میخواهد روی همان تختی بنشیند که جدش اِگان تارگرین ۳۰۰ سال پیش ساخته بود.
مشکلِ این موضوع این است که اگر از فصلِ هفتم «بازی تاج و تخت» فاکتور بگیریم، این سریال اکثر اوقات چیزی که ما میخواهیم را بهمان نمیدهد و کاراکترهایش را به سرانجامی که انتظارش را ندارند میرساند. «بازی تاج و تخت» در بهترین روزهایش قابلپیشبینی نیست و شاید قابلپیشبینیترین اتفاقی که میتواند برای تخت آهنین بیافتد، رسیدنِ آن به دنی است. داستانِ دنی همواره دربارهی این بوده که او چه جور ملکهای خواهد بود؟ آیا او تمام دشمنانش را میسوزاند یا مشکلاتش را با دیپلماسی حل میکند؟ آیا او اشتباهاتِ پدرش را جبران میکند یا به ملکهی دیوانه تبدیل میشود؟ بنابراین شاید بهترین راهی که دنی ازطریقِ آن میتواند خودش را بهعنوان ملکهای ایدهآل اثبات کند، عدم نشستن روی تخت آهنین باشد. آخه، حقیقت این است که دنی در فصل دوم، در «خانهی نامردگان» با یک پیشگویی مرموز روبهرو میشود. او در این پیشگویی واردِ تالار تخت آهنین میشود و به سمت تخت آهنین قدم برمیدارد و درست قبل از اینکه تخت را لمس کند، برمیگردد و به آنسوی دیوار قدم میگذارد. پنج فصل بعد، دنی به وستروس میرسد و همهچیز برای تصاحبِ تخت آهنین از سرسی آماده است که درخواست کمک جان اسنو از او برای نجات دنیا از دست ارتش مردگان باعث میشود تا فعلا بیخیالِ تاج و تختش شده و به آنسوی دیوار پرواز کند و به کمپینِ نجات دنیای جان اسنو بپیوندد. دنی متوجه میشود که نجات دنیا مهمتر از جنگِ شخصیاش برای تصاحبِ تخت آهنین است. اما نجات دنیا ممکن است به قیمت از دست دادن جانش تمام شود. میری ماز دور، همان جادوگرِ آشایی که با کشتن بچهی دروگو و دنی، انتقامش را از آنها میگیرد، در اپیزودِ فینالِ فصل اول به دنی میگوید که «بهای زندگی، فقط مرگه». میری ماز دور با کشتنِ بچهی دنی، زندگی نصفه و نیمهی کال دروگو را نجات میدهد. و شاید زندگی وستروس هم فقط در صورتی میتواند نجات پیدا کند که بهای آن در قالب مرگ پرداخته شود. یکی از معروفترین افسانههای «بازی تاج و تخت»، افسانهی آزور آهای و نیسا نیسا است. گفته میشود اولین شب طولانی وقتی به پایان رسید که آزور آهای با فرو کردن شمشیرش درون قلب همسرش نیسا نیسا، شمشیر جادویی لایتبرینگر را برای مبارزه با آدرها آبدیده کرد. همانطور که قبلا بهطور مفصل حرف زدیم، برداشتهای گوناگونی دربارهی این افسانه وجود دارد که میگویند حقیقت نمادینِ این افسانه با حقیقت واقعیاش فرق میکند. ولی عصارهی افسانه به همان قانون «بهای زندگی، فقط مرگه» اشاره میکند. آیا جان اسنو باید دنی را برای نجات دنیا قربانی کند؟ آیا دنی بالاخره میتواند شایستگیاش برای فرمانروایی را ازطریق فدا کردن جانش برای مردمش را اثبات کند؟ در این صورت، دنی بالاخره ملکه خواهد شد، اما نه ملکهای که تصورش را میکرد و میکردیم؛ ملکهای بهتر. در این صورت، در حالی اِریس تارگرین به خاطرهای زشت در ذهنِ تاریخ وستروس تبدیل شده بود که دنی میتواند آن را با خاطرهی بهتری از تارگرینها، با خاطرهی بهتری از فرمانرواها، در ذهن مردم جایگزین کند.
از طرف دیگر در رابطه با پادشاه شدنِ جان اسنو با یک شمشیر دولبه طرفیم. از یک سو جان اسنو با اینکه علاقهای به رهبری ندارد و از لحاظ فنی در کهنالگوی «قهرمان بیمیل» قرار میگیرد، ولی سابقهاش ثابت میکند که او توانایی فرار کردن از رهبری را ندارد. چه وقتی که با بیمیلی بهعنوان فرمانده کل نگهبانان شب انتخاب میشود و چه وقتی که توسط لُردهای شمال بهعنوانِ پادشاه شمال انتخاب میشود. به عبارت دیگر جان اسنو در طول سریال بهطور رایگان در حال شرکت در کلاسهای عملی آموزش رهبری بوده است و شاید رهبری کل کشور، آخرین ایستگاه او باشد. او مطمئنا مثل دوتای قبلی با این یکی هم مخالفت خواهد کرد (چون به خوبی از مسئولیتهای سختش آگاه است)، ولی شاید نشستن کسی روی تخت آهنین که آن را نمیخواهد و از مسئولیتهایش آگاه است و تجربهی رهبری انسانها در جنگِ آخرالزمان را داشته است، بهترین گزینهای است که میتواند رهبرِ دوران جدید وستروس باشد. بالاخره تمام فرمانرواهای وستروس که تاکنون در تعقیبِ تخت آهنین بودهاند چه گُلی به سر ما زدهاند که دنبال یک قدرتطلبِ دیگر بهعنوانِ فرمانروای بعدی باشیم. اما از سوی دیگر رسیدنِ جان اسنو به تاج و تخت، یکی از کلیشهایترین داستانهای تیر و طایفهی افسانههای شاه آرتور است که در حد رسیدنِ دنریس به تاج و تخت پادشاهی بعد از این همه سگدو زدن برای رسیدن به آن قابلپیشبینی به نظر میرسد. اما هنوز یک احتمال دیگر از بررسیهایمان درون اسطورهشناسی نورس باقی مانده است. در توصیفِ رگناروک آمده است که همهچیز در دم نابود میشود. پس اگر جنگ برای سپیدهدم حکمِ رگناروکِ «بازی تاج و تخت» را داشته باشد، چطور میتوان انتظار داشت که در پایان آخرالزمان، اصلا تخت آهنینی باقی مانده است که یک نفر باید روی آن بنشیند. تخت آهنین نمادِ سیستم قدیمی وستروس است. اگر همهچیز به جز آن نابود شود یعنی هیچ خانهتکانیای صورت نگرفته است. تخت آهنین نماد تمام کثافتکاریها و خونهایی است که برای نشستن روی آن صورت گرفته است و ریخته شده است. پس اگر رگناروک نماد تولد دوباره و زیستی نو باشد، باقی ماندنِ تخت آهنین مثل شکست خوردنِ عمل جراحی وستروس و باقی ماندن غدهی سرطانیاش است.
اگر فتحِ وستروس به دست اِگان تارگرین حکمِ رگناروکی را داشت که سرزمین را وارد دوران جدیدی کرد، حالا دورانِ جدیدی که با شکلگیری تخت آهنین آغاز شده بود پیر و فرسوده شده است و نیاز به جایگزین شدن آن با چیزی جدید دارد. بخشی از «بازی تاج و تخت» دربارهی ساختارِ قدرتی که تخت آهنین نمایندگی میکند است؛ سیستمی که دیوانههایی مثل اِریس تارگرین، الکلیهایی مثل رابرت براتیون و روانیهایی مثل جافری را روی تخت فرمانروایی مینشاند؛ سیستمی که به قدرتمندان اجازه میدهد با استفاده از کشت و کشتار بهطرز «سرسی لنیستر»گونهای راه خودشان را به سوی فرمانروایی باز کنند. تخت آهنین نمایندهی سیستمی است که زنان را به مهرههایی تبدیل میکند که مثل سانسا و مارجری و لیانا استارک و حتی خود سرسی در قالب ازدواجهای سیاسی، بین خاندانها خرید و فروش میشوند؛ سیستمی که موجب جرقه زدنِ آتش جنگِ مدعیانِ پادشاهی مثل جنگ پنج پادشاه میشود که سرزمین را میسوزاند، مردم عادی را آزار میدهد و حواسِ مردم را از مسائل مهمتر مثل حملهی وایتواکرها (که بهگفتهی مارتین، از یک نظر مسئلهی گرم شدن زمین را نمایندگی میکنند) پرت میکند. در بازگشت به پیشگوییای که دنی در خانهی نامردگان میبیند، او در تالار تخت آهنین همیشگی قدم نمیگذارد، بلکه در پیشگویی او، سقف تالار خراب شده است، روی همهجا برف نشسته است و آسمان ابری و خاکستری است. شاید نشانهای از سرنوشتِ نهایی تخت آهین بعد از به سرانجام رسیدنِ جنگ برای سپیدهدم. این یعنی وستروس میتواند از این به بعد سیستم سیاسی جدیدی داشته باشد؛ سیستمی که بهتر از قبلی خواهد بود و شامل دموکراسی بیشتری خواهد بود. اصلا شاید بساط پادشاه و ملکه برداشته شود. درنهایت شاید پوسترهای فصل هشتمِ «بازی تاج و تخت» که کاراکترها را روی تخت آهنین نشان میدهند و شعاری که از نبرد آنها برای تصاحبِ تخت خبر میدهد چیزی بیش از بخشی از زمینهچینی غافلگیری نهایی سریال نباشد؛ تختی که با نفسِ اژدها شکل پیدا کرده بود، در کولاک برف یخ خواهد زد و نابود میشود.