سریال Game of Thrones: ریگار تارگرین که بود و چه کرد؟

سریال Game of Thrones: ریگار تارگرین که بود و چه کرد؟

ریگار تارگرین شاید به اسمی لابه‌لای گفتگوی دیگران خلاصه شده باشد، اما در حقیقت جنجال‌برانگیزترین و شاید مهم‌ترین کاراکترِ «بازی تاج و تخت» است. در این مقاله، دلیل اهمیتش، مخصوصا در ادامه خط داستانی جان اسنو را کالبدشکافی می‌کنیم.

این مقاله ممکن است بخش‌های مهمی از داستان سریال Game of Thrones را برای شما فاش کند

برای اثبات مهارت و هنر داستانگویی جرج آر. آر. مارتین در کاری که با سری رُمان‌های «نغمه یخ و آتش»، منبع اقتباسِ «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) انجام داده، مدارک آشکار بی‌شماری وجود دارد. می‌توان به دنیای پرجزییات و چندلایه‌ای که خلق کرده اشاره کرد. می‌توان به درهم‌تنیدگی خصوصیات جامعه‌شناسی، روانشناسی، فلسفی، مذهبی، تاریخی و سیاسی این دنیا پرداخت. می‌توان از پیچیدگی کاراکترهای مثبت و منفی‌اش گفت. مثبت‌هایی که بعضی‌‌وقت‌ها از دستشان کفری می‌شویم و منفی‌هایی که دل‌مان برایشان می‌سوزد. می‌توان از شوک‌های دقیق و غیرمنتظره‌ی داستان گفت که هرکدامشان همچون زخمی همیشه تازه روی بدن‌مان باقی می‌مانند. می‌توان درباره‌ی توانایی و احاطه‌ی استثنایی مارتین در درهم‌شکستن کهن‌الگوها صحبت کرد. به جان اسنو اشاره کرد که مارتین چگونه او را قبل از تبدیل شدن به یک قهرمان تحت هزار جور فشار فیزیکی و روانی قرار می‌دهد و حتی به‌طور موقت به کشتن هم می‌دهد. می‌توان به جیمی لنیستر اشاره کرد که در جریان یک حمام، روحش را برهنه می‌کند و نظرمان را به‌طور کلی درباره‌اش تغییر می‌دهد. می‌توان به سرسی لنیستر اشاره کرد که در اوج امواج بی‌وقفه‌ای از تنفر که از خود ساطع می‌کند، چنان شخصیت مغزپخت‌شده و قابل‌درکی است که آدم حظ می‌کند. یا از تیریون لنیستر گفت که اگرچه باید برای صحبت کردن با دیگران سرش را بالا بگیرد و توانایی شمشیر به دست گرفتن و زدن به دل دشمن را ندارد، اما کافی است تا دهانش را باز کند تا شیفته‌اش شوید (یا حداقل تا همین دو-سه فصل پیش که سریال او را فراموش نکرده بود همین‌طور بود). چرا راه دوری برویم. می‌توان ند استارک را به یاد آورد که گرچه مدت کوتاهی با ما بود، اما تاثیرش از تمام کاراکترهای زنده‌ی امروز بیشتر بوده است و هنوز که هنوزه می‌توان حضورش را احساس کرد. شاید بتوان برای صدم‌ثانیه‌ای روحش را در حال پرسه زدن در دور و اطراف بچه‌هایش دید. با وجود تمام اینها وقتی صحبت درباره‌ی تحسین مارتین و شگفت‌زده شدن از کاری که کرده می‌شود هیچکدام از این کاراکترها اول از همه به ذهنم نمی‌رسد. یا بهتر است بگویم هیچکدام از کاراکترهای اصلی و فرعی سریال به ذهنم نمی‌رسد. هیچکدام از کاراکترهایی که از لحظه‌ی آغاز سریال «بازی تاج و تخت» تا به امروز با آن‌ها برخورد داشته‌ایم به ذهنم نمی‌رسد.

شخصیت مورد نظر من حدود ۱۴ سال قبل از آغاز داستان اصلی مُرده است. دارم درباره‌ی ریگار تارگرین، پدر واقعی جان اسنو حرف می‌زنم. شخصیتی اگرچه در کتاب‌ها سال‌ها است که از مرگش می‌گذرد و در سریال هم بالاخره بعد از هفت فصل آزگار با یک فلش‌بک یک دقیقه‌ای از او روبه‌رو می‌شویم و اگرچه چه در کتاب و چه سریال، داستان هیچ‌وقت از نقطه نظر او روایت نشده است و هرچیزی که از او می‌دانیم به خاطرات و افسانه‌ها و قصه‌هایی که دیگران از او تعریف کرده‌اند خلاصه شده است، اما ریگار تارگرین یکی از مهم‌ترین و مرموزترین و درگیرکننده‌ترین شخصیت‌های سریال است. چطور می‌شود کاراکتری که منهای فلش‌بک فصل هفتم سریال، نه تصویر دقیقی از او دیده بودیم و نه اطلاعات دست‌اولی از او داریم به چنین شخصیت جنجال‌آفرین و بحث‌برانگیزی تبدیل شود؟ چرا طرفداران این‌قدر برای حل معمای ریگار تارگرین کنجکاو و مشتاق هستند؟ دلیلش به یک چیز می‌گردد: ریگار تارگرین اولین دومینویی بوده است که سقوطش حکم آغاز سقوط سلسله دومینوهایی که تا به امروز ادامه دارد را داشته است. ریگار تارگرین حتی قبل از ند استارک، اولین قربانی سنگدلی مارتین بوده است. درواقع ریگار تارگرین حکم اولین شخصیت اصلی داستان را دارد. ریگار تارگرین نقش اولین الگوشکنی مارتین را دارد. احتمالا اگر با هر نویسنده‌ی دیگری سروکار داشتیم ریگار تارگرین به شخصیت اصلی داستانش تبدیل می‌شد (قصه‌ی او تا این حد در تحولات دنیای داستان اهمیت دارد)، اما از آنجایی که مارتین با هدف شکستن کلیشه‌‌ها برای نوشتن این سری رمان‌ها دست به قلم برده، پس شخصیت اصلی‌اش را چندین سال قبل از آغاز داستان اصلی می‌کشد. بنابراین شاید در ابتدا چیزی درباره‌ی او ندانیم، اما به مرور زمان در لابه‌لای صفحات کتاب و سکانس‌های سریال متوجه‌ی اسمی می‌شویم که مدام به زبان آورده می‌شود. شخصیتی که مطالعه‌ی کاری که کرده و نظرات طرفداران و دشمنانش درباره‌ی او، شمایلی را رنگ‌آمیزی می‌کند که نهایتِ شخصیت‌پردازی اسرارآمیز و خاکستری این نویسنده را به نمایش می‌گذارد. شخصیتی که گرچه مُرده اما روحش فضای تمام دنیای فعلی را تسخیر کرده است. تاثیر حضور نامرئی ریگار به‌حدی لاست که بالاخره بعد از سیلی از تئوری‌های مختلف، فصل هفتم «بازی تاج و تخت» یکی از بزرگ‌ترین رازهای داستان را تایید کرد: ریگار تارگرین، پدر جان اسنو است.

افشایی که اگرچه کمی از حرارتِ این راز را کاهش داد، اما مثل همیشه راز پرحرارت‌تری را جایگزین قبلی کرد. حالا طرفدارانِ سریال از خودشان می‌پرسیدند: «این ریگار دیگه کیه؟». ورودتان به گروه دیوانه‌گان ریگار تارگرین را تبریک می‌گویم! خب، برای شروع بگذارید هر چیزی که درباره‌ی این بابا می‌دانیم را روی دایره بریزیم؛ گرچه ریگار تارگرین حدود ۱۵ سال قبل از آغاز «بازی تاج و تخت» می‌میرد، اما ارتباط او با پیش‌گویی‌های آخرالزمانی، توطئه‌های سیاسی و رابطه‌ی پیچیده و گل‌آلودش با لیانا استارک (خواهر ند استارک) و اِلیا مارتل (خواهر اوبرین مارتل)، او را به شخصیتِ مهمی تبدیل کرده است. تصمیمات ریگار آینده‌ی داستان را متحول کرده است. از سقوط سلسله‌ی پادشاهی تارگرین‌ها در جریان شورش رابرت گرفته تا به دنیا آمدن جان اسنو و سرنوشت هفت پادشاهی در شرف حمله‌ی وایت‌واکرها. قبل از سرسی، تامن، جافری و رابرت براتیون، پادشاه وستروس اریس تارگرین معروف به «شاه دیوانه» بود. ریگار بزرگ‌ترین پسر و وارث اریس و همچنین برادر دنریس و ویسریس تارگرینِ بود. ریگار با اِلیا مارتل ازدواج کرده بود و آن‌ها دو بچه‌ی کوچک به نام‌های «رینیس» و «اگان» داشتند. حادثه‌ی محرکِ داستان ریگار تارگرین یا بهتر است بگویم کل «بازی تاج و تخت» در جریان تورنومنت بزرگ و باشکوهی در هرن‌هال اتفاق می‌افتد. جایی که ریگار بعد از شکست دادن همه‌ی حریفانش از جمله سِر آرتور دِین، یکی از دوستان صمیمی خودش، برنده مسابقه می‌شود و طبق رسم، تاج ملکه‌ی عشق و زیبایی را نه بر سر همسرش الیا مارتل، بلکه بر سر لیانا استارک می‌گذارد. این اتفاق در حالی افتاد که لیانا قرار بود با رابرت براتیون ازدواج کند. خلاصه تارگرین‌ها، استارک‌ها و مارتل‌ها از این حرکت شوکه و عصبانی شدند. به‌طوری که خودِ ند استارک از این اتفاق به‌عنوان «لحظه‌ای که تمام لبخندها خشک شدند» یاد می‌کند. ماجرا وقتی بدتر شد که ریگار سال بعد لیانا را دزدید و بُرد، رابرت حسابی قاطی کرد و این جرقه‌زننده‌ی آتش جنگ بزرگی بود که به تغییر حکومت منجر شد. پادشاه اریس توسط جیمی لنیستر کشته شد، دنریس و ویسریس به سمت شرق فرار کردند، الیا، رینیس و اگان توسط «کوه» و آموری لورچ به قتل رسیدند، لیانا در بستر به دنیا آوردن جان اسنو مُرد و ریگار در نبرد با رابرت مورد هدف ضربه‌ی چکش‌های او قرار گرفت و در رودخانه‌ی ترای‌دنت جان داد. خیلی زود سلسله‌ی پادشاهی تارگرین بعد از صدها سال حکومت بر وستروس و با این همه تاریخ و قدمت و جلال و جبروت نابود شد و رابرت براتیون پادشاه جدید نام گرفت. ۱۵ سال بعد، اولین کتاب مجموعه آغاز می‌شود و گذشت سال‌ها و مرگ افراد اصلی جرقه‌زننده‌ی این انقلاب باعث شده که اتفاقات بین ریگار و لیانا به ماجرای مه‌آلودی تبدیل شود که رسیدن به یک جواب مطلق درباره‌ی آنها را تقریبا غیرممکن کرده است. از یک طرف رابرت براتیون را داریم که باور دارد ریگار، لیانا را به زور ربوده و بهش تعرض کرده است، اما در فصل هفتم متوجه می‌شویم که این ادعا حقیقت ندارد و ریگار و لیانا درواقع عاشق یکدیگر بوده‌اند. اما آیا واقعا همین‌طور بوده است؟

ریگار تارگرین در چه شرایطی به دنیا آمد؟

اما قبل از اینکه به خودِ ریگار برسیم، باید درباره‌ی شرایط زندگی‌اش و زنانِ زندگی او صحبت کنیم. چرا که بدونِ زنانِ زندگی ریگار، او نمی‌توانست چنین تاثیری روی فضای سیاسی وستروس و تاحدودی اِسوس بگذارد. برای فهمیدنِ ریگار و زنانِ زندگی‌اش باید به گذشته، به زمانِ فرمانروایی پدر پدربزرگش اِگان تارگرین پنجم برگردیم. مشکلاتی که ریگار در رابطه با عشق و وظیفه و سیاست و پیش‌گویی‌ داشت، درواقع با اِگان پنجم و بچه‌هایش، مخصوصا جانشینش جهاریس دوم آغاز می‌شود. جهاریس دوم برای پادشاه شدن به دنیا نیامده بود. او دومین پسر اِگان پنجم بود که جایی بین برادر بزرگ‌تر و برادرِ کوچک‌ترش قرار می‌گرفت. مادرش بتا بلک‌وود بود که اِگان در سال ۲۲۰ بعد از فتح وستروس، به خاطر عشق با او ازدواج کرده بود. از آنجایی که اِگان پنجم در زمان ازدواج هنوز شاهزاده بود و در رتبه‌ی چهارمِ جانشینی قرار داشت و دو برادرِ بزرگ‌تر از خودش داشت که خود آن‌ها می‌توانستند جانشین خودشان را داشته باشند، او شرایط آزادانه‌تری برای ازدواج با هرکسی که می‌خواست داشت. بنابراین ازدواج کردن با بانوی نجیب‌زاده‌ای از ریورلندز (بتا بلک‌وود) برای چهارمین پسر پادشاه قابل‌قبول بود. اما از آنجایی که بعدا از سه برابرِ بزرگ‌ترِ اگان، دوتا از آن‌ها بدون از خود گذاشتنِ جانشین قبل از پدرشان مُرده بودند و از آنجایی که ایمون تارگرین (همان استادِ ایمون نابینای خودمان) این پُست را قبول نکرد، پادشاهی به‌طرز غیرمنتظره‌ای به اگان رسید. بااین‌حال اگان برنامه‌های بزرگی برای ازدواج بچه‌هایش داشت. اگان با ایجاد اصلاحاتی در زندگی رعیت‌های وستروس، بین مردم عادی آن‌ها پُرطرفدار شده بود، اما در عوض مقاومت و دلخوری و غضبِ لُردهای سرزمین را به دست آورده بود. اِگان با دو پسر و دو دختری که برای فروختن داشت، قصد داشت تا با هم‌پیمان شدن با خاندان‌های بزرگِ وستروس، حمایت آن‌ها از اصلاحاتش را به دست بیاورد. همچنین اگان حامی ازدواج برادران و خواهرانِ تارگرین‌ها، سنت باستانی آن‌ها برای خالص نگه داشتنِ خونِ والریایی‌شان نبود و فکر می‌کرد که اجرای این سنت در فضای فرهنگی متفاوتِ وستروس، بیشتر زیان‌آور خواهد بود.

اما تمام فرزندانِ اگان به جز یک نفر، برنامه‌های پدرشان برای ازدواج را رد کردند. دانکن، جانشین اصلی‌اش، با ازدواج کردن با یک رعیت‌زاده به اسم جنی از اُلداستونز، به تخت آهنین پشت پا زد و سومین پسرش دئرون هم به کل ازدواج نکرد. مهم‌تر از همه، آن چیزی که به داستانِ ریگار ارتباط دارد، جهاریس است که برنامه‌ی ازدواجش با عروسی از خاندان تالی را رد کرد و عاشقِ خواهرش شئرا (که خود او هم قرار بود با جانشین های‌گاردن ازدواج کند) شد. اگان از روی ناچاری تسلیم خواسته‌ی آن‌ها شد، اما در عوض غضبِ لُردهای بزرگِ وستروس را هم به دست آورد. اگرچه جهاریس مثل پدرش از روی عشق ازدواج کرده بود، اما درحالی‌که اِگان پنجم حکم یک شاهزاده‌ی ناچیز را داشت، جهاریس جانشین جدید تخت آهنین بود و ازدواجش به‌طور خواسته یا ناخواسته پیام سیاسی مهمی به لُردهای وستروس می‌فرستاد: اینکه جهاریس برخلافِ پدر اصلاح‌طلبش، یک تارگرینِ سنت‌گرا بود و اینکه او حاضر است به خاطر حفظ کردنِ سنت‌های والریایی‌ تارگرین‌ها، به لُردهای وستروس پشت کند. بعدها اِریس تارگرین (پدر ریگار) هم طرز فکرِ پدرش جهاریس را در زمینه‌ی ازدواجِ پسرش دنبال می‌کند. حاصلِ ازدواج جهاریس و شئرا دو فرزند بود: یک پسر به اسم اِریس و یک دختر به اسم رائلا. اینکه این دو درنهایت با هم ازدواج می‌کردند از قبل تضمین شده بود. البته نه به خاطر طرز فکرِ سنت‌گرای پدرشان جهاریس، بلکه به خاطرِ زن مرموزی که همراه‌ با جنی اُلدستونز به دربار آمده بود. جایی در بین سال ۲۴۰ بعد از فتح (وقتی جهاریس و شئرا ازدواج کردند) و مدتی قبل از سال ۲۵۹ بعد از فتح (زمانی‌که شاهزاده ریگار به دنیا آمد)، جنی اُلداستونز با خودش یک جادوگر جنگلی را که خیلی شیفته‌اش شده بود به دربار آورد. این زن که کوتوله‌مانند و پیر و فرتوت بود و جنی باور داشت که یکی از فرزندانِ جنگل است، پیش‌گویی کرد که شاهزاده‌ی موعود، قهرمانِ والریایی‌ها که حکم یک اسطوره‌ی کهن در فرهنگِ آن‌ها را دارد، از نسلِ اِریس و رائلا به دنیا می‌آید. جهاریس به‌گونه‌ای تحت‌تاثیرِ پیش‌گویی جادوگر قرار گرفته بود که به بچه‌هایش دستور دارد تا با هم ازدواج کنند.

اگر فکر می‌کنید که تصمیم جهاریس برای تکیه کردن به یک پیش‌گویی باستانی برای ازدواج تنها جانشینانش عجیب به نظر می‌رسد، باید بدانید که تارگرین‌ها سابقه‌ی دور و درازی در قبل و بعد از واقعه‌ی «قیامت والریا» با پیش‌گویی داشتند. توانایی والریایی‌ها در دریافتِ پیش‌گویی در رویاهایشان، در ژن‌شان است. دینیس تارگرین معروف به «دینیس رویابین»، یکی از نیکاکانِ مستقیم خاندانِ تارگرین‌ها، خانواده‌اش را متقاعد کرده بود که به خاطر نابودی والریا، آن‌جا را به مقصدِ درگن‌استون ترک کنند. ۱۲ سال بعد، قیامتِ والریا اتفاق افتاد. این تنها پیش‌بینی دینیس نیست. او یک کتاب کامل درباره‌ی پیش‌گویی‌هایش به اسم «نشانه‌ها و مفاهیم» نوشته است. پادشاه اِریس اول، عموی اِگان پنجم هم علاقه‌ی عمیقی به پیش‌گویی‌های نوشته‌شده داشت و ازطریق جستجوهایش، پیش‌گویی‌ای را پیدا کرده بود که می‌گفت اژدهایانِ قدرتمندِ گذشته‌ی خاندانِ تارگرین برمی‌گردند. در سری «دانک و اِگ»، کتاب‌های اسپین‌آف «نغمه یخ و آتش» می‌خوانیم: «اِگ صدایش را پایین آورد: «یه روز اژدهایان برمی‌گردن. برادرم دئرون خوابش رو دیده و پاشاده اِریس هم اون رو تو یه پیش‌گویی خونده. شاید تخم اژدهای من همونیه که باز می‌شه. اگه این اتفاق بیافته، عالی میشه». دئرونی که در نقل‌قولِ اِگان می‌بینیم، برادر بزرگ‌ترش دئرون تارگرین معروف به «دئرون مست» که یکی دیگر از پیش‌گویی‌های بی‌شمارش در جریان تونومنت اشفورد اتفاق افتاد است. او در «دانک و اِگ» می‌گوید: «رویاهای من مثل تو نیست، سِر دانکن. رویاهای من به واقعیت تبدیل میشن. اونا منو می‌ترسونن. تو منو می‌ترسونی. می‌دونی، من رویای تو و یه اژدهای مُرده رو دیدم. یه هیولای غول‌آسا با بال‌هایی که اون‌قدر بزرگ بودن که می‌تونستن کل این چمن‌زار رو بپوشونن. اون اژدها روی تو افتاده بود، اما تو زنده بودی و اژدها مُرده بود». اما قدرت پیش‌گویی والریایی‌ها به شاخه‌ی فرزندانِ مشروعِ خاندانِ تارگرین‌ها محدود نمی‌شد.

دیمون بلک‌فایر که فرزندِ حرامزاده‌ی دینا تارگرین و اِگان چهارم بود و شاخه‌ی خاندانِ «بلک‌فایر» را تأسیس کرده بود هم نه یک بار، بلکه سه‌تا از رویاهای پیش‌گویانه‌اش را به سِر دانکن در جریان تورنومنتِ وایت‌والز اعتراف می‌کند. او در «دانک و اِگ» می‌گوید: «من خواب تو رو دیدم که از سر تا پا سفید به تن کرده بودی و یه ردای رنگ‌پریده‌ی بلند هم از شونه‌های عریضت آویزان بود. شما یه شمشیر سفید بودین سِر، یکی از برادرانِ قسم‌خورده‌ی گارد پادشاهی، بزرگ‌ترین شوالیه‌ی هفت پادشاهی و هدف‌تون در زندگی چیزی جز محافظت و خدمت کردن و جلب رضایت پادشاه‌تون نبود». سِر دانکن که یک شوالیه‌ی سرگردان از پایین شهر بوده و هیچ شانسی برای رسیدن به چنین مقام والایی نداشته، بعد از رفیق شدن با اِگان پنجم در جوانی‌اش، بعدا در جریان حکومتِ او، به فرمانده گارد پادشاهی‌اش بدل می‌شود و لباس سفید آنها را به تن می‌کند و به این ترتیب این پیش‌گویی باورنکردنی به حقیقت تبدیل می‌شود. دئرون بلک‌فایر دوباره در جایی دیگر به سِر دانکن می‌گوید: «من خوابشو دیدم. یه قلعه‌ی سفید رنگ و رو رفته، شما و یه اژدها که از درون تخم بیرون میاد. همه‌شون رو همون طوری که قبلا رویای مرگ برادرام رو دیده بودم، دیدم. اونا دوازده سالشون بود و من فقط هفت سال سن داشتم. برای همین اونا بهم خندیدن و مُردن. حالا من بیست سالمه و به رویاهام اطمینان دارم». دو نکته‌ی مهم درباره‌ی رویاهای دئرون و دیمون وجود دارد. اول اینکه اگرچه دانک در هر دوی آن‌ها حضور دارد، اما منظور از «اژدها»یی که در این رویاها بهشان اشاره می‌شود بیش از اینکه نماینده‌ی خودِ این حیوان باشد، نماینده‌ی یک تارگرین است. «اژدهای غول‌آسایی» که دئرون به آن اشاره می‌کند «بیلورِ نیزه‌شکسته» است که در حین مرگ در تورنومنت، روی دانک سقوط می‌کند؛ اژدهایی که در حال بیرون آمدن از تخم است هم نماینده‌ی اِگ است که در حین اثبات کردن خودش به‌عنوان یک تارگرین، نقش پُررنگی در افشای توطئه‌ی بلک‌فایرها برای تصاحب تخت آهنین داشت. نکته‌ی دوم اینکه در هر دو نمونه، مردانی که این پیش‌بینی‌ها را دریافت کرده بودند با تمام وجود به آن‌ها اطمینان داشتند و تصمیماتشان را براساس آن‌ها می‌گرفتند. دئرون به این دلیل رویایش را برای دانک تعریف کرد چون می‌ترسید که اژدهای مُرده، دانک است و محاکمه ازطریقِ مبارزه که هر دویشان در آن نقش داشتند، به مرگش منجر شود؛ دیمون هم به خاطر اینکه فکر می‌کرد اژدهای بیرون آمده از تخمش در رویایش، به‌معنی بیرون آمدنِ اژدها از درونِ تخم خودش است، تصمیم گرفت تا دومین شورش بلک‌فایر را در جریانِ تورنومنت وایت‌والز جرقه بزند. اطمینانِ خاطر آن‌ها به پیش‌گویی‌هایشان نشان از وابستگی تارگرین‌ها به پیش‌گویی‌ها برای تنظیم کردنِ مسیر زندگی‌شان برای رسیدن به موفقیت و پیروزی دارد.

اما نه اِریس و نه رائلا برخلاف عواقبِ حماسی ازدواجِ پیش‌گویی‌شده‌شان، علاقه‌ای به ازدواج با یکدیگر نداشتند. اِریس عاشق جوآنا لنیستر، دخترعموی تایوین لنیستر، جانشینِ کسترلی‌راک شده بود و رائلا هم در یک تورنومنت به‌عنوان ملکه‌ی عشق و زیبایی توسط شوالیه‌ای به اسم بونیفر هیستی انتخاب شده بود و ممکن است عاشق او شده بوده باشد. با اینکه اِگان قصد مجبور کردنِ بچه‌هایش به ازدواج‌های سیاسی داشت، ولی درنهایت اجازه داد تا هرکدام انتخاب خودشان را کنند. اما چرا اگان به جهاریس اجازه داد تا به بچه‌هایش دستور بدهد که باید با هم ازدواج کنند؟ خب، همان‌طور که گفتم، قدرتِ پیش‌گویی در بین تارگرین‌ها چیزی نبود که بتوان دست‌کمش گرفت. همچنین تمام فکر و ذکرِ اِگان در سال‌های پایانی فرمانروایی‌اش مشغولِ اژدهادار شدن ازطریق تخم اژدهایانش شده بود؛ او باور داشت که ازطریق به دست آوردن اژدها می‌تواند لُردهای غضبناک را مجبور کند تا کاری به اصلاحاتش به نفعِ رعیت‌ها نداشته باشند. این احتمال هم که اِگان رویای بیرون آمدن اژدها از تخم‌هایش را در محلِ فرمانروایی سابقِ پدرش در کاخ سامرهال دیده باشد هم وجود دارد؛ چرا که او در سال ۲۵۹ پس از فتح، هفت‌تا از تخم اژدهایانِ عزیزِ خاندانش را به همراه با یک سری پایرومنسر به سامرهال بُرد. این مشغولیتِ ذهنی دیوانه‌وار منجر به اتفاقی شد که به «تراژدی سامرهال» معروف است. آتش‌سوزی سامرهال باعث شد تا اِگان به‌جای اژدهادار شدن، جان خودش را از دست بدهد و خیلی‌های دیگر از جمله سِر دانکن را به کشتن بدهد. اما اتفاقات آن شب فقط تراژدی نبود. چرا که در جریانِ این آتش‌سوزی بود که رائلا، ریگار، آخرین شاهزاده تارگرینِ درگن‌استون را در میان دود آتش و اشکِ بازماندگان به دنیا آورد. پس براساس رویای اِگان، اژدهایی که در سامرهال از تخم بیرون می‌آید (ریگار تارگرین) به‌جای اینکه به نجات‌دهنده‌اش تبدیل شود، به‌دلیلِ سقوطِ خاندانش بدل می‌شود. به این ترتیب اِگان به یکی دیگر از قربانیانِ بی‌شمارِ پیش‌گویی‌ها تبدیل می‌شود.

مسئله این است که مشکلِ پیش‌گویی‌ها، عدم توانایی ترجمه کردن آنها به درستی است. مثلا کرزوس، پادشاه لیدیه (غرب آناتولی ترکیه امروز) در جریان آماده شدن برای جنگ با کوروش کبیر، فرمانروای ایران، با پیش‌گوی معروف دلفی مشورت می‌کند و او پیش‌گویی می‌کند که کمپینِ جنگی کرزوس منجر به نابودی یک امپراتوری بزرگ می‌شود؛ کرزوس این پیش‌گویی را این‌طور برداشت می‌کند که او همان کسی است که امپراتوری بزرگِ ایران را نابود می‌کند. اما در عوض او در جنگ شکست می‌خورد و کارش به نابود شدنِ امپراتوری خودش توسط نیروهای ایرانی کشیده می‌شود. اگرچه پیش‌گو مشخص کرده بود که یک امپراتوری بزرگ نابود می‌شود، اما مشخص نشده بود که دقیقا کدام امپراتوری. خود جرج آر. آر. مارترین در حین صحبت کردن درباره‌ی عملکردِ پیش‌گویی‌ها در رُمان‌هایش، داستانِ شوالیه‌ای را در جریان «جنگ رُزها» در انگلستان که منبع الهام اصلی «نغمه یخ و آتش» بوده، تعریف می‌کند؛ این شوالیه به‌طرز دیوانه‌واری از قلعه‌ای که گفته شده بود در آن می‌میرد دوری می‌کرد، اما وقتی این شوالیه می‌میرد، جنازه‌اش را درکنار مسافرخانه‌ای پیدا می‌کنند که تصویرِ همان قلعه روی سردرش بوده است. از همین رو اگرچه ما فکر می‌کنیم که غافلگیری‌های داستانی مارتین با کشتنِ ند استارک و عروسی خونین شروع می‌شوند، اما درواقع آنها با به دنیا آمدنِ ریگار آغاز می‌شوند. پس زندگی ریگار به معنای واقعی کلمه از لحظه‌ی تولد، با سرنوشت و پیش‌گویی گره خورده بوده است. او از لحظه‌ای که به دنیا می‌آید بین سه نیرویی که او را به سمت خودشان می‌کشند در جدال است؛ از یک طرف می‌تواند از روی عشق شخصی خودش ازدواج کند و از طرف دیگر می‌تواند برای ادامه دادنِ خواسته‌های سیاسی شرایط زمانه ازدواج کند و از سوی دیگر می‌تواند برای ادامه دادنِ باورهای پیش‌گویانه‌ی پدربزرگش ازدواج کند. تقلای ریگار بین این نیروهای متضاد همان چیزی است که به نابودی او و خانواده‌اش منجر می‌شود. تا زمانی‌که ریگار در سال ۲۷۵ پس از فتح، به ۱۷ سالگی رسیده بود، رائلا هنوز موفق نشده بود تا تارگرینِ زنده‌ی دیگری به دنیا بیاورد. بچه‌های ملکه یا سقط می‌شدند یا مُرده به دنیا می‌آمدند یا در همان نوزادی می‌مردند. چیزی که باعث شد تا شوهرش اِریس مشکوک شود که یک نفر عمدا نمی‌خواهد که او بچه‌دار شود. اِریس اول همسرش را با زندانی کردن در «قلعه میگور»، بعد دایه‌ی زنش را با قطع کردن سرش و سپس معشوقه‌ی خودش را با شکنجه کردن او و خانواده‌اش مجازات کرد. تازه وقتی ریگار ۱۷ ساله شد، رائلا توانست یک تارگرین زنده‌ی دیگر به دنیا بیاورد که ویسریس (برادرِ نکبتِ دنریس) بود.

اما از آنجایی که ملکه سابقه‌ی ناراحت‌کننده‌ای در به دنیا آوردن بچه‌های زنده داشت و از آنجایی که احتمال خواهردار شدنِ ریگار برای ازدواج کردن با او بسیار پایین بود و با وجود فقط یک برادر به‌عنوان جانشینِ باقی‌مانده، ریگار نمی‌توانست تا منتظر رائلا بماند تا یک خواهر برایش به دنیا بیاورد و بعد منتظر بزرگ شدنِ او بماند. همچنین ریگار نمی‌توانست تا در لابه‌لای عموزاده‌ها و دیگر اعضای خانواده‌شان به‌دنبال یک عروس بگردد. هیچکدام از عموبزرگ‌هایش از خودشان دختر به جا نگذاشته بودند. تنها بچه‌ی رائل تارگرین، عمه‌بزرگِ ریگار با شوهرش اُرموند براتیون، استفان براتیون (پدر رابرت براتیون خودمان) بود که او هم در سال ۲۶۰ پس از فتح مُرد. در نتیجه ریگار کسی را در بین فامیل‌های نزدیکش برای ازدواج کردن نداشت تا سنتِ تارگرین‌ها که با جهاریس دوم زنده شده بود را ادامه بدهد. در همین دوران تایوین لنیستر که به‌عنوان «دست پادشاه» خدمت می‌کرد پاسخی برای مشکلِ ازدواج و جانشینی ریگار مطرح کرد: سرسی، دختر خودش. لُرد تایوین باور داشت که ازدواجِ دخترش و پسرِ اِریس بهترین حرکت برای ابرازِ اطمینان خاطرِ پادشاه به دستش می‌بود که می‌توانست به نزدیکی شخصی هرچه بیشتر اِریس و تایوین و همبستگی پادشاهی و ثروتمندترین و احتمالا قدرتمندترین خاندانِ وستروس منجر شود. تایوین در سال ۲۷۶، یک تورنومنت در لنیسپورت به افتخار تولدِ ویسریس، شاهزاده‌ی جدید برگزار کرد و انتظار داشت که نامزدی سرسی و ریگار در جریان آن اعلام شود. نقشه‌ی او اما توسط پادشاه اِریس از هم پاشیده شد. اِریس که بعد از دستگیر شدن در جریانِ «شورش داسکنتیل» و رفتارِ خشنی که با او شده بود دیگر همان آدم قبلی نبود، نسبت به قدرتِ اشراف‌زاده‌ها پارانوید و وحشت‌زده شده بود؛ مخصوصا دستِ راستش. اِریس به‌جای اینکه حرکتی شبیه به «اگان پنجم» بزند و به ازدواجِ دخترِ لُرد قدرتمند وستروس و پسرش راضی شود، دست رد به سینه‌ی تایوین زد. چرا که باور داشت لنیسترها چیزی بیشتر از خدمتگذارِ پادشاهی نیستند و فرومایه‌تر از آن هستند که دخترش لایقِ ازدواج با جانشین تخت آهنین را داشته باشد. اِریس در سال ۲۷۸، به عموزاده‌اش استفان براتیون مأموریت داد تا به شهرهای آزادِ آنسوی دریای باریک سفر کند و یک عروس با خونِ والریایی برای پسرش پیدا کند. این حرکت نه‌تنها توهینی به نقشه‌ی اِگان پنجم در زمینه‌ی ازدواج‌های سیاسی برای هم‌پیمان‌ کردنِ خاندان‌ها بود، بلکه تایید دوباره طرز فکرِ سنتی پدرش جهاریس در زمینه حفظ کردنِ خلوصِ خونِ والریایی تارگرین‌ها بود.

عده‌ای ممکن است این سؤال را بپرسند که چرا اِریس برای یافتنِ عروس به‌جای دربار خودش، در شرق به جست‌وجو پرداخت. بالاخره تارگرین‌ها حتی قبل از فتحِ وستروس، با خاندانِ ولاریون‌ها (که البته به اندازه تارگرین‌ها عالی‌مقام نبودند) ازدواج کرده بودند. اصلا مادرِ خودِ اِگان فاتح، یک ولاریون بود. بااین‌حال از زمان فرمانروایی اِگان سوم به بعد، هیچ ولاریونی با هیچ تارگرینی ازدواج نکرده بود. گفته می‌شود یا ولاریون‌ها، دخترِ مناسب و مطلوبی برای ارائه نداشته‌اند یا اِریس که حسابی به همه‌چیز و همه‌کس مشکوک بود، ازدواجِ پسرش با یک دختر وستروسی، حتی از خانواده‌ای که از لحاظ تاریخی به اندازه ولاریون‌ها به تارگرین‌ها وفادار بودند را به‌عنوان تهدیدی برای خودش می‌پنداشت. در نتیجه دختر پیدا کردن از اِسوس، دو نکته‌ی مثبت برای اِریس داشت. اول اینکه والریایی‌های اصیل هنوز در شهرهایی مثل لیس و ولانتیس یافت می‌شدند. در کتاب «دنیای یخ و آتش» آمده است که خون والریایی لیس آن‌قدر پُررنگ است که حتی رعیت‌ها هم پوستِ سفید، موهای نقره‌ای و چشم‌های بنفشِ اژدهاسوارانِ قدیم را دارند. همچنین فقط کسانی که اجدادشان به والریای کهن می‌رسد اجازه دارند تا درون دیوارهای سیاه ولانتیس قدم بگذارند. مشخصا این خصوصیات برای کسی که پدرش رو به ازدواج‌های خانوادگی والریایی آورده بود، از اهمیت فراوانی برخوردار بود. اما نکته‌ی مثبت دوم این بود که یک دخترِ والریایی از شهرهای آزاد شانس کمتری برای پیدا کردنِ هم‌پیمان در وستروس و دسیسه‌چینی احتمالی علیه اِریس می‌داشت. بالاخره هر دوی بانو مِلاریو از شهرِ آزاد نورووس، همسر شاهزاده دوران مارتل و لارا روگار از شهر آزاد لیس، همسر ویسریس دوم که خانواده‌هایشان را برای نقل‌مکان کردن به وستروس رها کرده بودند، بعد از اینکه نتوانستند با فرهنگِ وستروس جفت و جور شوند، شوهرانشان را به مقصدِ شهرهای خودشان ترک کردند. یک عروسِ اِسوسی همیشه در وستروس یک خارجی و بدونِ هم‌پیمانانِ طبیعی حساب می‌شد؛ هم‌پیمانانی که شاه دیوانه فکر می‌کرد که ریگار و همسرِ وستروسی‌اش می‌توانند برای به زیر کشیدن او از آنها استفاده کنند. خودِ ریگار هنوز در موقعیتی نبود تا بتواند تصمیمی که پدربزرگ و عموبزرگ‌هایش گرفته بودند را بین تسلیم شدن دربرابر تدابیرِ سیاسی پدرش و دنبال کردنِ عشق خودش بگیرد. مأموریتِ لُرد استفان براتیون هم نتیجه‌بخش نبود؛ نه‌تنها او موفق به پیدا کردنِ دخترِ مناسبی با خون والریایی در اِسوس نشده بود، بلکه خود استفان و همراهانش در مسیر بازگشت به خانه در دریا برای همیشه ناپدید شدند. بنابراین اِریس مجبور شد تا در جای دیگری برای پسرش به‌دنبالِ عروس بگردد.

اِریس که دیگر گزینه‌ای برایش باقی نمانده، بالاخره تصمیم گرفت تا اِلیا مارتل، تنها دخترِ پرنسس فرمانروای دورن را برای ریگار به همسری بگیرد. یکی از مهم‌ترین دلایلی که باعث شد اِریس راضی به این وصلت شود به خاطر این بود که دورن به مدت یک قرن و نیمی که از فرمانروایی تارگرین‌ها در وستروس گذشته بود، حکم یک عنصرِ اعصاب‌خردکن را برای آن‌ها داشت. دورن که به‌شدت استقلال‌طلب بود، تنها منطقه‌ی وستروس بود که نه‌تنها اِگان فاتح در فتح کردنش شکست خورد، بلکه تلاش‌های جانشینشان هم برای تسلیم کردنِ دورنی‌ها راه به جایی نبرد. در سال‌های بین فتحِ اِگان و فرمانروایی دئرون اول، هشتمین پادشاه تارگرین، صلحِ مضطرب‌کننده‌ای بین قدمگاه پادشاه و سان‌اسپیر، پایتخت دورن وجود داشت. وقتی دئرون اول تصمیم گرفت تا دوباره برای تصاحب دورن به آن‌جا حمله کند، آن‌ها هم دوباره دربرابر هجومِ تارگرین‌ها مقاومت کردند که درنهایت به قتلِ دئرون منتهی شد. پادشاه دئرون دوم، بیستمین پادشاه تارگرین برخلافِ دئرون اول قدرت برنده شدنِ جنگ‌ها با نامه‌نگاری و فرستادن زاغ را می‌دانست. او با به عقد در آوردنِ خواهرش دنریس با مارون، شاهزاده دورن، از تسلیم شدنِ غیرمستقیم دورن دربرابر تخت آهنین مطمئن شد. اما این اعلام وفاداری در حالی بود که دورن شاهزاده یا پرنسسِ خودش را به‌عنوان فرمانروایشان و قوانین و سنت‌ها رویناری خودشان را نگه می‌داشتند. بنابراین سابقه‌ی ازدواجِ تارگرین‌ها با مارتل‌ها و استقلال نسبی دورن باعث شد تا اِریس، اِلیا را به‌عنوان گزینه‌ی مناسبی برای بدل شدن به عروسِ پسرش انتخاب کند. نه‌تنها یک پرنسس دورنی، هم‌پیمانانِ اندکی خارج از دورن می‌داشت (درواقع آن‌ها تاریخِ دور و دراز و تلخی با همسایه‌ی نزدیکشان ریچ دارند)، بلکه دورن قوی‌ترین خاندانِ وستروس هم نبود. خودِ دوران مارتل در «ضیافتی برای کلاغ‌ها» می‌گوید که دورن کم‌جمعیت‌ترین قلمروی هفت پادشاهی است و از آنجایی که دئرون اول می‌خواست تا دستاوردهایش در جنگ با دورن را باشکوه‌تر از چیزی که بود نشان بدهد، در کتابی که درباره‌ی جنگجوهایش نوشته بود، جمعیتِ دورن را بیشتر از چیزی که بود نشان داده بود.

بنابراین برخلاف مناطقِ غربی که زیر نظر تایوین لنیستر، قلدرترین و ثروتمندترینِ خاندانِ وستروس بودند و برخلافِ تیم شمال، ریورلندز، استورم‌لندز و وِیل که در این نقطه‌ی زمانی به هم پیوسته بودند، دورن کم‌‌خطرترین و ضعیف‌ترین گزینه‌ی ممکن برای اضافه شدن به دربارِ تخت آهنین و نزدیک شدن به پادشاه پارانویدش را داشت. از همین رو اِلیا که اجدادش به تارگرین‌ها می‌رسید، گزینه‌ی مناسب اما دیرهنگامی برای جانشین هفت پادشاهی بود. بنابراین ریگار تارگرین در سال ۲۸۰ پس از فتح، با پرنسس اِلیای دورنی ازدواج کرد. هیچکدام از این دو از روی عشق ازدواج نکرده بودند و مشخص است که اِلیا هیچ عشقی در شوهرش ایجاد نکرده بود. در کتاب «رقصی با اژدهایان»، بریستان سلمی به دنریس می‌گوید: «پرنسس اِلیا زن خوبی بود اعلی حضرت. اون بامحبت و باهوش با قلبی مهربان و شوخ‌طبعی شیرینی بود. می‌دونم که شاهزاده خیلی به او علاقه داشت». دنی فکر کرد: «علاقه. این کلمه معنای زیادی داشت». حتی دنریس هم متوجه می‌شود که بریستان چقدر رابطه‌ی آن‌ها را بدون شور و اشتیاق توصیف می‌کند. اما اِلیا موفق به ایجاد شور و اشیاق و شیفتگی دیوانه‌واری حداقل در یک مرد شده بود: برادرش اُبرین مارتل. اگرچه حضور اّبرین در داستانِ اصلی کوتاه است، اما قوی‌ترین و مدام‌ترین تم خط داستانی او، گرفتنِ انتقام خواهر محبوبِ به قتل رسیده‌اش است. در کتاب «یورش شمشیرها» هم می‌خوانیم که اُبرین چه رابطه‌ی گرم و صمیمانه‌ای با خواهرش داشته است. حتی دوران مارتل، برادر بزرگ‌ترش که به عدم نشان دادن هرگونه احساس و اشتیاق معروف است، در کتاب «رقصی برای اژدهایان»، با خواسته‌ی اُبرین برای گرفتن انتقامِ اِلیا شریک می‌شود. پس نتیجه این است که ما به‌عنوان خوانندگان، با دو تصویر از اِلیا مارتل روبه‌رو می‌شویم؛ یکی زن خوب و مهربانی است که فقط از او به نیکی یاد می‌شود و دیگری خواهرِ سرزنده و انسانی‌تری است که برادرانش شیفته‌اش هستند و زندگی‌شان را به انتقام‌جویی از قاتلانش اختصاص داده‌اند و حتی یکی از آن‌ها جان خودش را برای این کار فدا می‌کند.

اِلیا مارتل، دخترش رینیس و پسر کوچکش اِگان در حال به قتل رسیدن توسط گرگور کلیگین به دستور تایوین لنیستر

سؤال این است که این فاصله از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ جهتِ فهمیدنِ اینکه چرا دو طرز فکرِ متضاد از اِلیا وجود دارد، باید نحوه‌ی بزرگ شدنش را بفهمیم. اِلیا به‌عنوان پرنسسِ دورن اکثر اوقاتِ کودکی‌اش را در «واتر گاردنز» می‌گذراند؛ یک کاخ بهشتی در دورن که توسط اولین دنریس تارگرین ساخته شده بود. تمام بچه‌ها از هر سن و طبقه‌ی اجتماعی با یکدیگر در استخرها و ساحلِ واتر گاردنز بازی می‌کردند. واتر گاردنز حکم مکانی آرامش‌بخش و تابستانی را دارد که ساکنانِ سابقش می‌توانند در سایه‌هایشان لم بدهند و با حس نوستالژی به گذشته‌شان فکر کنند و بچه‌ها هم می‌توانند در حیاط‌هایش بازی کنند؛ یک خانه‌ی بزرگ سنتی ایرانی با یک حوض پُر از آب زلال و یک هندوانه در وسطش را تصور کنید! اِلیا اگرچه یکی از قوی‌ترین و جسورترین زنان وستروس نبوده، اما او همیشه برادر دوقلویش اُبرین را درکنار دستش داشته است تا هوایش را داشته باشد. اما اتفاقی که می‌افتد این است: اِلیا از فضای گرم و توریستی دورن و از همراهی همیشگی‌اش با اُبرین فاصله می‌گیرد و برای ازدواج با ریگار به قدمگاه پادشاه سفر می‌کند. اِلیا در حالی همواره درکنار نزدیکان و برادرش بزرگ شده بوده که ناگهان خودش را در یک شهر غریبه، همسر یک مردِ درون‌گرا که عشقی نسبت به او احساس نمی‌کند پیدا می‌کند. ریگار با مردان زیادی دوست بود، اما به نظر می‌رسید تنها دوست صمیمی واقعی‌اش سِر آرتور دِین بوده است. وضعیتِ اِلیا وقتی بدتر می‌شود که ریگار، او را خیلی زود بعد از ازدواجش به تخت فرمانروایی‌اش در درگن‌استون می‌برد؛ قلعه‌‌ی تاریک و خاکستری و منزوی و ترسناک و دورافتاده‌ای در وسط دریا که در تضاد مطلق با فضای پُرجمعیت و لذت‌بخش و روشن و گرم واتر گاردنز قرار می‌گیرد. زندگی زناشویی اِلیا هیچ نکته‌ی خوبی نداشت؛ نه شوهرِ درون‌گرا و افسرده‌اش، نه پدرشوهرِ همیشه مشکوک و پارانویدش و نه خانه‌ی خالی از شور و اشتیاقِ جدیدش. همین که اِلیا این شرایط را طوری کنترل کرده که باریستان سلمی به نیکی از او یاد می‌کند، از قدرت اراده‌اش خبر می‌دهد. اِلیا شاید یک بانوی ظریف و قابل‌احترام بوده است، اما اولین و آخرین وظیفه‌اش فقط یک چیز بود: به دنیا آوردنِ یک جانشین برای ریگار. ازدواج و بچه‌دار شدن رابطه‌ی تنگاتنگی در فرهنگِ وستروس دارد. مهم‌ترین چیزی که خاندان‌های اشرافی در هنگام پیدا کردن عروس، به آن توجه می‌کنند توانایی باردار شدنِ زن است. اِلیا خوب می‌دانست که چه وظیفه‌ی سنگینی برای فراهم کردنِ جانشین برای شوهرش دارد. بالاخره دورانِ فراوانی شاهزاده‌های تارگرین بعد از فرمانروایی اِریس دوم به انتها رسیده بود.

سلسله‌ی تارگرین‌ها به ریگار و برادر کوچک‌ترش ویسریس وابسته بود؛ اگر هر دوی آن‌ها می‌مُردند، نسلِ مردانِ خاندان تارگرین به پایان می‌رسید. مخصوصا باتوجه‌به اینکه تارگرین‌ها برخلاف مارتل‌ها (که مردان و زنانشان به یک اندازه حقِ جانشینی داشتند)، هیچ‌وقت به زنانشان اجازه جانشینی نمی‌دادند. اتفاقا جنگِ داخلی خونین تارگرین‌ها معروف به «رقص اژدهایان» به خاطر درگیری اِگان دوم و خواهر ناتنی بزرگ‌ترش رینیرا تارگرین سر همین موضوع شکل گرفت که درنهایت به پیروزی اِگان دوم منتهی شد. اِلیا مارتل اما از اول هم زنِ نحیف و مریضی بود و زایمان او را ضعیف‌تر از چیزی که بود کرد. اِلیا نه‌تنها بعد از به دنیا آمدن پرنسس رینیس، به مدتِ یک سال از شدت بیماری بستری شد، بلکه زایمانِ شاهزاده اِگان، او را تا مرزِ مرگ پیش بُرد. این تقصیرِ اِلیا نبود. بالاخره مرگ در زایمان چه در وستروس و چه در دنیای واقعی یکی از حقایقِ پُرتکرار زندگی بوده است. جوآنا لنیستر که قبلا یک دوقلوی سالم به دنیا آورده بود، سر به دنیا آوردنِ پسر دومش تیریون لنیستر می‌میرد. مینیسا ونت، همسر هاستر تالی چهار پسر و دو دختر به دنیا می‌آورد، اما آخرینشان به مرگش منجر می‌شود و فقط یکی از آن‌ها اِدمور تالی از نوزادی جان سالم به در می‌برد. ملکه رائلا از یازده‌تا حاملگی، فقط سه‌‌تا بچه‌ی سالم به دنیا می‌آورد و سر حاملگی آخرش، مدتی بعد از به دنیا آمدنِ دنریس تارگرین می‌میرد. اِلیا شاید یک دختر (رینیس) و یک پسر (اِگان) برای ریگار به دنیا آورده بود، اما دیگر توانایی بچه‌دار شدن نداشت. این موضوع تا وقتی که ریگار باور داشت که پسرش اِگان همان شاهزاده‌‌ی موعود که توسط جادوگرِ جنی اُلداستونز پیش‌گویی شده بود، است مشکلی نبود، اما بعد از اینکه ریگار به این نتیجه می‌رسد که او به یک بچه‌ی دیگر نیاز دارد، مشکل عدم توانایی حامله شدنِ همسرش وارد ماجرا می‌شود و این‌گونه پای لیانا استارک، مادر جان اسنو به زندگی ریگار باز می‌شود و تلاش برای به حقیقت تبدیل کردنِ پیش‌گویی‌های آزور آهای حالت جدی‌تری به خود می‌گیرد.

 ریگار تارگرین و لیانا استارک چگونه با هم آشنا شدند؟

در کتاب‌های «نغمه»، تئوری‌ای به اسم «شوالیه‌ی درخت خندان» وجود دارد که شاید دلیل عشق مخفیانه‌ی ریگار و لیانا به یکدیگر را توضیح می‌دهد. پس بگذارید قبل از بازگشتن به ریگار تارگرین، یک پرانتز بزرگ برای پرداختن به این تئوری باز کنیم. چون همان‌طور که گفتم، تورنومنتِ هرن‌هال فقط محلی برای شاخ و شانه‌کشی شوالیه‌ها نبود. داریم درباره‌ی مراسمی حرف می‌زنیم که اتفاقات سِری سیاسی و رابطه‌های محرمانه‌ی متعددی در جریان آن شکل گرفته است. اما از آنجایی که تنها چیزهایی که از این تورنومنت می‌دانیم به یک سری خاطرات و شایعه‌ها خلاصه شده که در گذر زمان با افسانه‌ها ترکیب شده، بنابراین جزییات زیادی به آینده‌گان نرسیده است. راز «شوالیه‌ی درخت خندان» یکی از همین سوالات بی‌جواب بیرون آمده از تورنومنت هرن‌هال است. در کتاب سوم، میرا رید داستانی را برای برن استارک تعریف می‌کند. داستان در منطقه‌ی «نِک»، منطقه‌ی مرداب‌گونه‌‌ای در شمال ریورلندز شروع می‌شود و به پسر جوانی از این منطقه می‌پردازد. پسری که اگرچه هیچ‌وقت اسمش برده نمی‌شود، اما میرا طوری صحبت می‌کند که به نظر می‌رسد این پسر، هالند رید، پدر میرا و جوجن رید است. هالند از خانه‌‌اش واقع در نِک به سمت جنوب سفر کرده و به منطقه‌ای به اسم «جزیره‌ی چهره‌ها» می‌رسد؛ جزیره‌ای در ریورلندز که حاوی درختان ویروود است و حکم مکان مقدسی را برای خدایان قدیم دارد و محل زندگی موجودات شاخ‌دارِ مرموزی به اسم «انسان‌های سبزرنگ» بوده است. هالند تمام زمستان را در این جزیره می‌ماند و بعد آن‌جا را به سمت قلعه‌ی هرن‌هال ترک می‌کند؛ درست در روزهایی که تورنومنت بزرگ مذکور در حال برگزاری در آنجا بوده است. میرا در جریان قصه‌گویی‌اش، افراد حاضر در تورنومنت را معرفی می‌کند. با اینکه از هیچکدام از آن‌ها اسم نمی‌برد و فقط از صفات و جایگاه و عنوانشان برای معرفی‌شان استفاده می‌کند، ولی با استفاده از آن‌ها می‌توان هویتشان را حدس زد. میرا از «پادشاه» و «پسرش شاهزاده‌ی اژدها» نام می‌برد که اریس تارگرین و ریگار تارگرین هستند. میرا از «شمشیرهای سفیدی» می‌گوید که «آمده‌اند تا به برادر جدیدشان برای پیوستن به آن‌ها تبریک بگویند». منظور از «برادر جدید»، جیمی لنیستر جوان است که می‌خواست به عضو نگهبانان ردا سفیدِ گارد پادشاهی بپیوندد. میرا از «لرد طوفان» (رابرت براتیون) و «لرد رُز» (میس تایرل) نام می‌برد و می‌گوید که «شیر بزرگ راک» (تایوین لنیستر) در این مراسم حضور نداشت. چون از دست اریس به خاطر پیوستنِ جیمی به گادر پادشاهی و عدم قبول کردنِ ازدواج سرسی و ریگار عصبانی بوده است.

خلاصه هالند تمام این شخصیت‌های مهم را در این مراسم می‌بیند و از آنجایی که این تورنومنت یک‌جورهایی حکم جام جهانی فوتبال وستروس را دارد، از حضور در آن‌جا هیجان‌زده بوده است. اما هالند درحالی‌که سرش به حال خودش گرم بوده توسط سه ملازم جوان مورد حمله قرار می‌گیرد. قضیه از این قرار است که در وستروس نژادپرستی زیادی علیه ساکنان منطقه‌ی نِک وجود دارد. مردم آن‌ها را «آدم‌های گل‌آلود» و «غورباقه‌خور» صدا می‌کنند و ملازم‌ها باور داشتند که اینجا دنیای آنهاست و یکی از ساکنان نِک حق ندارد که آن‌جا حضور داشته باشد. پس آن‌ها هالند را حسابی زیر باد کتک و فحش و بد و بیراه می‌گیرند تا اینکه به‌گفته‌ی میرا یک «گرگ ماده» (لیانا استارک) از راه می‌رسد و او را نجات می‌دهد. لیانا ملازم‌ها را با شمشیرش فراری می‌دهد و هالند را به چادرش می‌برد تا به زخم‌هایش برسد. آن‌جا هالند با برادران لیانا، «گرگ وحشی» (برندن استارک)، «گرگ ساکت» (ادارد استارک) و «توله گرگ» (بنجن استارک) آشنا ‌می‌شود. همه‌ی استارک‌ها در این دوران یا نوجوان هستند یا در آغاز سال‌های جوانی‌شان به سر می‌برند. خلاصه، آن شب هالند به اصرار لیانا با استارک‌ها سر میز می‌نشیند و در ضیافتشان شرکت می‌کند. به‌گفته‌ی میرا، هالند، ریگار را در حال خواندن آوازی می‌بیند که آن‌قدر غم‌انگیز است که لیانا را به گریه می‌اندازد (یکی از اولین نشانه‌های احساسات بین ریگار و لیانا) و چشمش به ملازم‌هایی که بهش حمله کرده بودند می‌افتد. هالند متوجه می‌شود هرکدام از این سه نفر در خدمت شوالیه‌ای از خاندان «هِی»، خاندان «بلانت» و خاندان «فری» هستند. استارک‌ها پیشنهاد ‌می‌کنند که هالند باید در مبارزه شرکت کرده و با شکست دادن این سه نفر، یک ضدحال اساسی بهشان وارد کند. ولی از آنجایی که هالند چندان در مبارزه و اسب‌سواری ماهر نبوده، پیشنهادشان را رد می‌کند. آن شب هالند به کنار دریاچه می‌رود، به درختان ویروودِ «جزیره‌ی چهره‌ها» دعا می‌کند. فردا صبح، شوالیه‌های «هی»، «بلانت» و «فری» در مبارزه موفق ظاهر می‌شوند، اما یک روز بعد از ظهر سروکله‌ی مبارز ناشناسی پیدا می‌شود. مبارزی که فقط با تصویر درخت ویروودی با چهره‌ای خندان روی سپرش شناخته می‌شد. این شوالیه‌ی درخت خندان، شوالیه‌های هی، بلانت و فری را به چالش می‌کشد و هر سه را شکست می‌دهد. او فقط در صورتی زره و اسب‌های آن‌ها را بهشان پس می‌دهد که آن‌ها، ملازم‌هایشان که هالند را اذیت کرده بودند را تنبیه کنند و همین اتفاق هم می‌افتد و همه‌چیز با تشویق شوالیه‌ی ناشناس به پایان می‌رسد. اریس از این حرکت خوشش نمی‌آید و به خاطر بدگمانی شدیدش، این شوالیه را به‌عنوان دشمن می‌بیند و پسرش ریگار را برای دستگیری‌اش مامور می‌کند. ولی درنهایت تنها چیزی که ریگار پیدا می‌کند سپر رنگ‌آمیزی شده‌ای از درخت بوده است. سؤال این است که شوالیه‌ی درختِ خندان چه کسی بوده است؟

تئوری‌های گوناگونی در این زمینه وجود دارد. از خود هالند رید گرفته تا برندن استارک و ند استارک و بنجن استارک. اما هیچکدام درست به نظر نمی‌رسند. از هالند که اصلا تجربه‌ی مبارزه نداشته تا برندن که خودش به‌جای خودش در مبارزه شرکت کرده بود. ند استارک به‌عنوان کسی که از تورنومنت‌ها خوشش نمی‌آید گزینه‌ی مناسبی به نظر نمی‌رسد و بنجن هم به‌عنوان یک پسربچه‌ی ۱۴ ساله که هیچ صحبتی درباره‌ی مهارت‌های مبارزه‌اش در متن نیامده باید کنار گذاشته شود. تنها کسی که می‌ماند لیانا است. لیانا به‌عنوان یک نوجوان با توضیحات میرا درباره‌ی «ریز نقش»‌بودن شوالیه‌ی درخت خندان هم‌خوانی دارد. همچنین او بیشتر از هر کس دیگری برای کمک کردن به هالند انگیزه دارد. مبارزه در تورنومنت هم دقیقا با شخصیت «وحشی» و «پسرانه»‌ی او هم‌خوانی دارد. همیشه آریا استارک با لیانا مقایسه شده است و ما دیده‌ایم که آریا چه روحیه‌ی جنگجویانه‌ای دارد و ترسی از مبارزه برای کمک به دیگران ندارد. سؤال این است که آیا دختربچه‌ای ۱۵ ساله مهارت مبارزه با نیزه و اسب‌سواری را داشته است، اما شخصیت اِلیا سند (دختر حرامزاده‌ی اوبرین مارتل) در کتاب «بادهای زمستان» به‌عنوان دختری با توانایی مبارزه با نیزه یاد می‌شود؛ وقتی الیا سند به‌عنوان دختری ۱۵ ساله کارش را بلد است، پس تصور لیانا به‌عنوان یک شوالیه‌ی کاربلد سخت نمی‌شود. همچنین بارها گفته شده که لیانا، سوارکار ماهری بوده است. روس بولتون در کتاب «رقصی با اژدهایان» می‌گوید که لیانا چنان سواکار ماهری بوده که انگار «نیمه‌ اسب» بوده است و به این نکته هم اشاره می‌کند که یک نیزه‌بازِ سواره عالی، اول باید یک سوارکارِ عالی باشد. جیمی لنیستر هم در کتاب «ضیافتِ کلاغ‌ها» می‌گوید که «سه چهارمِ نیزه‌بازی سواره، مهارتِ سوارکاری» است. پس متن به‌طور مستقیم، خط باریکی بینِ اهمیتِ سوارکاری در مبارزه با مهارتِ لیانا در سوارکاری متصل می‌کند؛ مدرکِ بسیار قوی‌ای که نشان می‌دهد لیانا قابلیتِ لازم برای موفقیت در تورنومنت را داشته است. بنابراین لیانا تقریبا تمام ویژگی‌های لازم برای اینکه شوالیه‌‌ی درختِ خندان باشد را دارد.

ولی شاید بزرگ‌ترین و متقاعدکننده‌ترین مدرک‌مان برای اثبات اینکه او احتمالا همان شوالیه‌ی درخت خندان بوده، مربوط‌به اهمیتِ این ماجرا با داستانِ اصلی مجموعه می‌شود. درواقع اگر هرکس دیگری به جز لیانا به‌طور مخفیانه شوالیه‌ی درخت خندان می‌بود، احتمالا داستانش همانجا تمام می‌شد و به چنان معمای درازمدتی که هنوز در زمان حال ازش صحبت می‌شود تبدیل نمی‌شد. اما تنها کسی که می‌توانست با شوالیه‌ی درختِ خندان‌ بودن، پایانِ این داستان را باز نگه دارد و آن را به تکه‌ای از معما و حماسه‌ای بزرگ‌تر متصل کند، لیانا است. این نکته خیلی خیلی جالب است که مشخصا در کتاب «یورش شمشیرها» به این مسئله اشاره شده است که پادشاه اِریس، پسرش ریگار تارگرین را برای پیدا کردنِ شوالیه‌ی درخت خندان و برداشتنِ نقابش و اطلاع پیدا کردن از هویتش می‌فرستد. چون مدتی بعد در جریان همین تورنومنت، ریگار تارگرین بعد از برنده شدن در مسابقه، تاجِ رُز زمستانی را در دامنِ لیانا استارک قرار می‌دهد و او را ملکه‌ی عشق و زیبایی معرفی می‌کند. و بعدا با لیانا فرار می‌کند که به شورشِ رابرت براتیون، مرگِ لیانا و خودش و به دنیا آمدن جان اسنو منجر می‌شود. طرفداران فکر می‌کنند که شاید رابطه‌ی وفادارانه و عاشقانه‌ی ریگار و لیانا از جایی آغاز شد که ریگار برای پیدا کردنِ شوالیه‌ی درختِ خندان فرستاده می‌شود. اگرچه گفته می‌شود که هیچکس شوالیه‌ی درخت خندان را پیدا نمی‌کند، اما شاید ریگار، او را پیدا کرده است، اما هویتش را مخفی‌ نگه داشته است. شاید ریگار تحت‌تاثیر جسارت و شهامتِ لیانا برای شرکت در تورنومنت قرار گرفته بوده باشد. ما از قبل می‌دانیم که لیانا از شدتِ زیبایی چنگ‌نوازی ریگار به گریه می‌افتد. شاید این اتفاق اولین جایی است که ریگار و لیانا، آتش و یخ یک دل نه صد دل عاشق هم می‌شوند. اگر قبول کنیم که این تئوری درست است، پس یعنی عشقِ ریگار و لیانا شبیه یکی از آن انیمیشن‌های پرنسسی دیزنی کلید می‌خورد. اما از آنجایی که اینجا با جرج آر.آر. مارتین سروکار داریم، داستانِ عشق این دو همین‌قدر رویایی و «دیزنی»‌وار به پایان نمی‌رسد.

ریگار تارگرین و پیش‌گویی آزور آهای

حقیقت این است که لیانا استارک به رابرت براتیون قول داده شده بود. بنابراین فرار کردن این دو با یکدیگر به «برج لذت» در دورن باعث می‌شود تا تمام تنش‌های کشور به خاطر ظلم و ستم‌های اِریس تارگرین، بالاخره به نقطه‌ی جوش برسد. در نتیجه رابرت آن‌قدر کفری می‌شود که چکشش را برمی‌دارد و یک جنگِ جانانه به راه می‌اندازد که کشت و کشتار و خون و خونریزی فراوانی در پی دارد. ریگار مجبور به جنگیدن با رابرت شده و در رودخانه‌ی ترای‌دنت می‌میرد، لیانا بعد از زایمان و به‌دنبال آوردنِ جان اسنو می‌میرد و ندِ استارکِ شرافتمند هم مجبور می‌شود برای مخفی نگه داشتنِ هویتِ واقعی جان اسنو، به دیگران دروغ بگوید که او حرامزاده‌اش است و نگاه سنگینِ همسرش را برای همیشه روی خودش تحمل کند. پس با یک داستانِ عاشقانه‌ی تراژیک طرفیم؛ داستانی که البته کمی پیچیده‌تر از چیزی است که در نگاه اول به نظر می‌رسد. چون کمی که عمیق‌تر به نتیجه‌ی این رابطه نگاه می‌کنیم، کاری که ریگار انجام داد به‌جای اینکه عاشقانه و تراژیک به نظر برسد، احمقانه به نظر می‌رسد؛ دیوانگی به نظر می‌رسد. چون ریگار برای به دست آوردنِ لیانا، همه‌چیز را ریسک می‌کند. او با این کار مقدماتِ یک فاجعه را آماده می‌کند. او نه‌تنها زن و بچه‌هایش را تنها می‌گذارد، بلکه جنگی را آغاز می‌کند که خانواده‌ و پادشاهی‌اش را نابود می‌کند و جانش را می‌گیرد. دقیقا چه چیزی باعث می‌شود تا ریگار که همه از او را به‌عنوان آدم معقول و باهوش و هوشیاری یاد می‌کنند، تصمیم بگیرد تا همه‌چیز را به بودن با لیانا بفروشد. برای پیدا کردنِ دلایلِ کار او باید به درونِ سیاست، پیش‌گویی‌ها و سرنوشتِ وستروس شیرجه بزنیم. خب، مسئله این است که ریگار خوب می‌دانست که فرار کردن با لیانا به دلخوری و جنگ و درگیری منتهی خواهد شد. چرا که اگرچه در اپیزودِ هفتم فصل هفتمِ سریال از زبان برن می‌شنویم که شورشِ رابرت از یک «دروغ» سرچشمه می‌گیرد (اینکه ریگار، لیانا را به زور دزدیده و بهش تعرض کرده است)، اما حتی اگر مردم واقعیت را می‌دانستند؛ حتی اگر مردم می‌دانستند که لیانا با رضایتِ قلبی خودش با ریگار فرار کرده است و آن‌ها واقعا یکدیگر را دوست دارند، کماکان از کارشان عصبانی می‌شدند.

چون دنیای پادشاهی قرون وسطایی وستروس، جامعه‌ای نیست که زنان بتوانند کسانی که خودشان دوست دارند را برای ازدواج انتخاب کنند. لیانا حکم یک ابزارِ سیاسی را داشت که براتیون‌ها و استارک‌ها ازطریق ازدواجِ او و رابرت می‌خواستند تا رابطه‌‌ی خاندان‌هایشان را قوی‌تر و نزدیک‌تر کنند. ریگار با بُردن لیانا، نقشه‌های آن‌ها را نقش بر آب کرد. ریگار همچنین با نادیده گرفتنِ همسرش اِلیا مارتل در تورنومنتِ هرن‌هال و قرار دادنِ تاجِ ملکه‌ی عشق و زیبایی در دامنِ لیانا استارک، به خاندانِ مارتل هم بی‌احترامی کرده بود. پس ریگار با فرار کردن با لیانا، سه خاندان براتیون، استارک و مارتل یا قدرتمندترین خاندان‌های وستروس را حسابی عصبانی کرد. اقدامی که اگرچه همین‌طوری به‌طور پیش‌فرض حرکتِ هوشمندانه‌ای نیست، اما این حرکت مخصوصا در آن زمان، خطرناک‌تر از همیشه بود. از آنجایی که پادشاه اِریس تارگرین، دیوانه بود، فضای سیاسی وستروس در حالت عادی بسیار حساس شده بود. در زمانِ برگزاری تورنومنت هرن‌هال دیگر تمام سرزمین می‌دانستند که یک دیوانه، بر تختِ آهنین تکیه داده است. اِریس به مرور غیرقابل‌کنترل‌تر، خشن‌تر و پارانویدتر می‌شد. او علاقه‌ی جنون‌آمیزی به آتش پیدا کرده بود و کسانی که به دشمن بودنشان شک می‌کرد را زنده زنده می‌سوزاند. او بدل به پادشاهِ افتضاحی شده بود که همه به خلاص شدن از دستش فکر می‌کردند. او حتی آن‌‌قدر به نزدیک شدن کسی با ابزار تیز و بُرنده به خودش حساس بود که اجازه‌ی کوتاه کردن موهای سرش و صورتش و ناخن‌هایش را هم نمی‌داد و سال‌ها آنها را دست‌نخورده گذاشته بود. از همین رو رابطه‌ی دیگر خاندان‌ها با پادشاه تبدیل به بادکنکی شده بود که نوکِ تیز یک سوزن در یک میلی‌متری‌اش قرار داشت و برای منفجر شدن فقط به یک فوت نیاز داشت. تایوین لنیستر که آبش با اِریس توی یک جوب نمی‌رفت، پیشنهاد داده بود که ریگار پادشاه شود. در کتاب «رقصی با اژدهایان» به این نکته اشاره می‌شود که براتیون‌ها، استارک‌ها، اَرن‌ها و تالی‌ها در پشت صحنه علیه اِریس هم‌پیمان شده بودند و فکرهای جاه‌طلبانه‌ای در سر داشتند و ازدواج کردنِ رابرت و لیانا هم بخشی از مستحکم کردنِ هم‌پیمانی‌شان بوده است. پس خاندان‌های وستروس حتی قبل از ماجرای ریگار و لیانا هم در فکرِ خلاص شدن از دست اِریس بودند، حالا چه می‌شود اگر روی آتشِ عصبانیتشان بنزین بریزی و یک بهانه‌ی حاضر و آماده برای شورش هم بهشان بدهی؟ ملت آن‌قدر از اِریس دل خوشی نداشتند که تنفر به بچه‌ی خودش هم سرایت کرده بود.

در کتابِ «دنیای نغمه‌ی یخ و آتش» می‌خوانیم که برخی‌ها ادعا می‌کردند که خودِ ریگار هم در حال نقشه کشیدن برای عزل کردنِ پدرش و به دست آوردنِ تخت آهنین برای خودش بوده است. باز در کتابِ «دنیای نغمه‌ی یخ و آتش» می‌خوانیم که ریگار علاقه‌ای به تورنومنتِ هرن‌هال صرفا جهت مسابقه دادن نداشته است. در عوض ریگار می‌خواست ازطریق تورنومنت هرن‌هال، بزرگ‌ترین لُردهای سرزمین را دور هم جمع کند و از آن به‌عنوانِ پوششی برای صحبت کردن با آن‌ها و پیدا کردن راهی برای مجبور کردنِ پدرش به رها کردنِ پادشاهی استفاده کند. پس ریگار که خود مشغولِ دسیسه‌چینی‌‌های سیاسی بود و به‌طور مخفیانه دستش با خاندان‌های بزرگِ وستروس در یک کاسه بود تا راهی برای عزل کردنِ صلح‌آمیزِ شاه دیوانه پیدا کنند، به خوبی می‌توانست که زدن به زیر تمام این نقشه‌ها، چقدر خطرناک است. اما ناگهان اتفاقِ غیرمنتظره‌ای می‌افتد؛ ریگار با آشکارا تاج‌گذاری کردن لیانا در پایانِ تورنومنت هرن‌هال، تمام این نقشه‌ها را دور می‌ریزد و دشمنِ تمام خاندان‌هایی که می‌توانستند به هم‌پیمانش علیه شاه دیوانه تبدیل شوند می‌شود و بعد با فرار کردن با لیانا، سلسله اتفاقات وحشتناک و خونینی را به راه می‌اندازد که به جنگ منجر می‌شود. بعد از پخش شدنِ خبر دزدیده شدنِ لیانا توسط ریگار، برندن استارک، برادرِ بزرگ‌تر ند استارک، به سوی «قلعه‌ی سرخ» در قدمگاه پادشاه می‌تازد و ناآگاه از عدم حضور ریگار در قلعه، نامش را فریاد می‌زند و ازش می‌خواهد تا بیرون بیاید و بمیرد. پادشاه اِریس دستورِ دستگیری آن‌ها را به جرمِ دسیسه‌چینی برای قتلِ شاهزاده می‌دهد و پدرِ تمام کسانی که متهم شده بودند را فرا می‌خواند. لُرد ریکارد استارک، پدرِ ند استارک به همراه دویست نفر به قدمگاه پادشاه می‌روند، اما به جز یک نفر همه اعدام می‌شود و هیچکدامشان هیچ‌وقت به شمال برنمی‌گردند. البته پادشاه اِریس ریکارد استارک و برندن استارک را ازطریقِ زجر دادن اعدام می‌کند. ریکارد استارک درخواستِ محاکمه به وسیله مبارزه می‌کند و پادشاه در ظاهر با درخواستش موافقت می‌کند. بعد از اینکه ریکارد برای نبرد آماده می‌شود، اِریس، آتش را به‌عنوان مبارزِ خاندان تارگرین اعلام می‌کند. او دستور می‌دهد تا ریکارد را از تیرهای سقفِ تالارِ تخت آهنین آویزان کنند و از یکی از پایرومنسرهایش می‌خواهد تا زیر لُرد وینترفل آتش روشن کند. او بعدا برندون استارک را وارد تالار می‌کند و به دستگاه شکنجه‌ی تایروشی‌ها می‌بندند و شمشیری را در جلوی دیدش، اما خارج از دسترسش قرار می‌دهد. برندون اجازه دارد برای آزاد کردن پدرش تلاش کند، اما هرچه او برای رسیدن به شمشیر بیشتر تقلا می‌کند، طنابِ دور گردنش هم تنگ‌تر می‌شود. درحالی‌که برندون خودش را در حال تلاش برای رسیدن به شمشیر و نجات دادنِ پدرش خفه می‌کند، ریکارد هم درون زره‌اش می‌پزد و جزغاله می‌شود.

سپس اِریس از جان اَرن می‌خواهد تا سرِ رابرت براتیون، لیانا و ندِ استارک را برایش بیاورد. اما جان قبول نمی‌کند و در عوض پرچمش را به نشانه‌ی شورش علیه پادشاه به اهتزار در می‌آورد. از این لحظه، به‌عنوان لحظه‌ی واقعی آغازِ شورش رابرت یاد می‌کنند. به نظر نمی‌رسد که این نبرد به‌دلیلِ دروغی که درباره دزدیده شدنِ لیانا توسط ریگار پخش شده بود آغاز شد. در عوض تنش‌‌های بین پادشاه و خاندان‌های وستروس بود که بالاخره به جنگ انجامید. البته ریگار نه‌تنها موفق نشد تا آن را حل کند و جلوی فاجعه را بگیرد، بلکه با فرار کردن با لیانا، آن را بدتر از چیزی که بود کرد. سوالی که طرفداران از خودشان می‌پرسند این است که چرا ریگار در چنین موقعیتِ حساسی، چنین ریسکِ وحشتناکی کرد؟ برای جواب دادن به این سؤال، باید بفهمیم که چه چیزی در سرِ ریگار می‌گذرد و برای این کار باید به گذشته‌های دور در زندگی ریگار برگردیم. در جریان کتاب‌های «نغمه»، از زبانِ کسانی مثل سِر باریستان سلمی که ریگار را از نزدیک می‌شناختند می‌شنویم که ریگار در همه‌چیز خوب بود؛ اینکه او نه‌تنها باهوش بود، بلکه جنگجوی ماهری هم بود. گفته می‌شود او علاوه‌بر مهارت‌هایش در میدان نبرد، در نواختنِ چنگ هم ماهر بوده؛ اینکه او آدم زیبا، بااراده، مصمم، وظیفه‌شناس و زیرکی بوده. جورا مورمونت او را «آخرین اژدها» می‌نامد و می‌گوید که قبل از اینکه بمیرد، شجاعانه، شرافتمندانه و باشایستگی مبارزه کرد. سرسی لنیستر در جوانی عمیقا به ریگار علاقه داشته و امیدوار بوده که با او ازدواج کند. جان کانینگتون هم ریگار را دوست دارد و او را «شاهزاده‌ی نقره‌ای» صدا می‌کند. ریگار همچنین بین عموم مردم و رعیت‌ هم پُرطرفدار بوده است. مردم در تورنو‌منت‌ها برای او هورا می‌کشیدند و تشویقش می‌کردند.

ریگار در ظاهر یکی از آن شاهزاده‌های همه‌چیز‌تمامی به نظر می‌رسد که همه شیفته‌اش بوده‌اند، اما باریستان سلمی در کتاب «یورش شمشیرها» به دنریس می‌گوید که هیچکس واقعا ریگار تارگرین را نمی‌شناخت. درواقع به همان اندازه که از پُرطرفدار بودنِ ریگار صحبت شده است، به همان اندازه هم گفته می‌شود که او طرفِ پنهان دیگری هم داشته است. گفته می‌شود ریگار آدم مالیخولیایی و افسرده‌ای بود که رازهای خودش را داشته است و یک‌جور حسِ قیامت و مرگ، او را همچون روحی سرگردان دنبال می‌کرد؛ چیزی که مربوط‌به چگونگی به دنیا آمدنش در حاشیه‌ی تراژدی آتش‌سوزی سامرهال می‌شود؛ سامرهال یکی از کاخ‌های تارگرین‌ها در جنوب وستروس بود. پادشاه اگان پنجم، پدرِ پدربزرگِ ریگار، به مناسبتِ جشن گرفتنِ تولد ریگار خانواده‌اش را در این کاخ دور هم جمع می‌کند. اما در کتاب «دنیای نغمه‌ی یخ و آتش» می‌خوانیم که ظاهرا پادشاه اگان تلاش می‌کند تا یک مراسمِ آتشینِ جادویی هم برای باز کردنِ یک سری تخم‌های اژدها در سامرهال اجرا کند که به دلایلِ نامعمولی از کنترل خارج می‌شود و به آتش‌سوزی کاخ منجر می‌شود و پادشاه اگان را به‌علاوه‌ی اکثر اعضای خانواده‌اش می‌کشد. در جریان وقوعِ این فاجعه بوده که رائلا تارگرین، مادرِ ریگار، او را به دنیا می‌آورد. باریستان سلمی در «یورش شمشیرها» در این‌باره می‌گوید: «ریگار در غم و اندوه به دنیا آمد و سایه‌اش او را تا آخر عمرش دنبال می‌کرد». اما تنها چیزی که ریگار را تسخیر کرده بود غم و اندوه نبود، بلکه سرنوشت هم بود. مسئله این است که تارگرین‌ها همیشه توسط رویاها و پیش‌گویی‌هایشان راهنمایی شده‌اند. همان‌طور که بالاتر گفتم، اصلا یکی از دلایلی که نسلِ تارگرین‌های والریا منقرض نشد و آن‌ها به درگن‌استون و بعد وستروس آمدند، به خاطر الهام‌هایی بوده که به یکی از نیاکانِ اگان تارگرین، دینیس تارگرین معروف به «دینیسِ رویابین» شده بود. دینیس سال‌ها قبل از وقوعِ «قیامت والریا»، آن را در رویاهایش می‌بیند و همراه‌با دیگر تارگرین‌ها از آن‌جا فرار می‌کنند. از آنجایی که تارگرین‌ها یکی از قدرتمندترین خاندان‌های والریا نبودند، رقبایشان نقل‌مکان کردنِ آن‌ها به درگن‌استون را به‌عنوان عقب‌نشینی، تسلیم شدن و بزدلی پنداشتند، اما ۱۲ سال بعد، وقتی قیامتِ والریا اتفاق افتاد، تارگرین‌ها تنها لُردهای اژدهاسواری بودند که از آن فاجعه جان سالم به در برده بودند.

همچنین یکی از مشهورترینِ صحنه‌های خط داستانی دنریس تارگرین به رویاهایی که در «خانه‌ی نامردگان» در کارث می‌بیند (تالارِ تخت آهنین که سوخته و با برف، سفید شده، رُز آبی رنگی درون دیوار که نشانه‌ای از رابطه‌ی لیانا استارک با جان اسنو است و غیره) است. اصلا دلیلِ به دنیا آمدنِ ریگار، پیش‌گویی بود. والدینِ او اِریس و رائلا به این دلیل ازدواج کردند که یک جادوگر بهشان می‌گوید که شاهزاده‌ی موعود از نسلی که توسط آن‌ها آغاز می‌شود به دنیا خواهد آمد. شاهزاده‌ی موعود یا «آزور آهای» قهرمانی است که پیش‌گویی‌ها می‌گویند که بعد از مرگ، دوباره متولد می‌شود تا دنیا را از دستِ تاریکی نجات بدهد که ظاهرا به‌معنی مبارزه کردن با وایت‌واکرها و ارتشِ مردگانشان خواهد بود. پیش‌گویی آزور آهای آن‌قدر مبهم، پیچیده و چندوجهی است که مردم می‌توانند آن را از زاویه‌های گوناگون و بی‌شماری بررسی کنند و برداشتِ خودشان را از هویتِ قهرمانِ آخرالزمان داشته باشند. مثلا ملیساندرا در ابتدا فکر می‌کنند که استنیس براتیون، آزور آهای است که همگی می‌دانیم که چنانِ اشتباه فاحشی است که به جاهای باریکی کشیده می‌شود. اما عده‌ای دیگر فکر می‌کنند که دنریس تارگرین، آزور آهای است. ولی فقط ما نیستیم که تمام فکر و ذکرمان مشغولِ سر در آوردن از معمای آزور آهای شده. از قضا ریگار هم حسابی درگیر این پیش‌گویی شده بود و او را از سنین جوانی تحت‌تاثیر خودش قرار داده بود. ریگار در کودکی بیش از اینکه به بازی کردن و شیطونی کردن مثل سایر پسربچه‌های هم‌سن و سالش علاقه داشته باشد، کتاب‌خوان قهاری بود. درواقع او آن‌قدر زود شروع به کتاب خواندن کرد که مردم می‌گفتند که حتما ملکه رائلا وقتی که ریگار را باردار بوده، چندتا کتاب و شمع قورت داده بوده. استادان توسط هوش و زیرکی‌اش به وجد آمده بودند و شوالیه‌های پدرش او را مسخره می‌کردند که «بیلورِ مقدس» (نهمین پادشاه تارگرین که علاوه‌بر پادشاهی، سپتون مذهب هفت هم بود) دوباره به دنیا آمده است. تا اینکه یک روز ریگار در کتاب‌هایش درباره‌ی آزور آهای مطالعه می‌کند و بعد به‌طرز غیرمنتظره‌ای در حیاط قلعه ظاهر می‌شود و درحالی‌که شوالیه‌ها مشغول تمیز کردن و تیز کردنِ شمشیرهایشان بودند، به سِر ویلیام دِری، استادِ آموزشِ شمشیربازی می‌گوید: «من یه شمشیر و زره می‌خوام. به نظر می‌رسه که باید یه جنگجو بشم».

ریگار در ادامه این موضوع را ازطریق نامه با پدرِ عموی والدینش، استاد ایمون تارگرین (همان ایمون تارگرین خودمان که استادِ نابینای دیوار بود) در میان می‌گذارد و او هم با ریگار درباره‌ی اینکه او آزور آهای است موافقت می‌کند. چون براساس پیش‌گویی‌ها، آزور آهای در میان «دود و نمک» دوباره به دنیا می‌آید. از آنجایی که ریگار در جریان آتش‌سوزی سامرهال به دنیا آمده بود، آن‌ها باور داشتند که مواد لازم برای متولد شدنِ آزور آهای حاضر و آماده بوده است؛ دودِ آتش‌سوزی سامرهال و نمک هم از اشک‌هایی که توسط بازماندگان برای مُردگان ریخته شده بود. پس ریگار به این باور رسیده بود که آزور آهای است و از آنجایی که آزور آهای به معنای «جنگجویی آتشین» که «رهبری جنگ علیه تاریکی» را برعهده خواهد داشت است، ریگار ناگهان تصمیم گرفت تا شمشیر به دست بگیرد، تمرین کند و به یک مبارزِ عالی تبدیل شود. پس ریگار از سنین جوانی حاضر بود تا زندگی‌اش را برای به حقیقت تبدیل کردن پیش‌گویی آزور آهای تغییر بدهد. او به‌عنوان کسی که علاقه‌ای به ماجراجویی و جنگجویی نداشت، طوری تحت‌تاثیرِ این پیش‌گویی قرار گرفته بود که حاضر شد خصوصیاتِ شخصیتی‌اش را زیر پا بگذارد و به آدم دیگری تبدیل شود. اما به تدریج باورهای ریگار درباره‌ی آزور آهای تغییر کرد. استاد ایمون می‌گوید که ریگار کم‌کم به این نتیجه می‌رسد که آزور آهای نه خودش، بلکه پسرش اِگان خواهد بود. چون شاید یکی از مواد لازمِ نامزد شدن برای آزور آهای به دنیا آمدن در میان «دود و نمک» است، اما یکی دیگر از آن‌ها شهاب‌سنگِ سرخی است که در زمانِ به دنیا آمدنِ آزور آهای در آسمان دیده خواهد شد؛ این پیش‌گویی می‌گوید که «آزور آهای زیر یک ستاره‌ی خونین به دنیا می‌آید»؛ به خاطر همین است که دنریس تارگرین یکی از نامزدهای اصلی آزور آهای بودن است. او زمانی‌که در پایانِ فصل اول «بازی تاج و تخت» همراه‌با تخم‌ اژدهایانش به درون آتشِ قدم می‌گذارد، علاوه‌بر داشتنِ دود و نمک از آتش و اشک‌هایش، شهاب‌سنگِ سرخِ بالای سرش را هم دارد.

از آنجایی که در شب به دنیا آمدنِ اگان، یک ستاره‌ی دنباله‌دارِ سرخ در آسمان قدمگاه پادشاه دیده می‌شود، ریگار به این نتیجه می‌رسد که پسرش، آزور آهای است. این موضوع در راستای رویایی است که دنریس در کتاب «نزاع پادشاهان» می‌بیند. او در رویایش برادرشِ ریگار را با همسرش اِلیا و پسرشان اِگان می‌بیند. اِلیا درحالی‌که مشغول رسیدن به اگان در گهواره‌ی چوبی‌اش است می‌گوید: «اِگان. چه اسم بهتری برای یه پادشاه؟» و بعد می‌پرسد: «میشه یه ترانه براش درست کنی؟». ریگار جواب می‌دهد که: «اون یه ترانه داره. اون شاهزاده‌ی موعودـه و ترانه‌ی اون، ترانه‌ی یخ و آتشه». ریگار سرش را بلند می‌کند و با دنی چشم در چشم می‌شود و برای لحظاتی به نظر می‌رسد که او دنی را درحالی‌که آنسوی در ایستاده است دیده است و بعد می‌گوید: «باید یکی دیگه هم باشه. اژدها سه سر داره». اما اینکه آیا ریگار در حال صحبت کردن با دنی یا اِلیا است معلوم نیست. معلوم نیست سه سرِ اژدها چگونه به پیش‌گویی آزور آهای مربوط می‌شود، اما اژدهای سه سر، نمادِ پرچمِ تارگرین‌ها، خانواده‌ی ریگار است. پرچم آن‌ها که اژدهایی با سه سر را به تصویر می‌کشد، نماینده‌ی سه خواهر و برادری که رهبری فتحِ وستروس را ۳۰۰ سال قبل از آغازِ «بازی تاج و تخت» برعهده داشتند است: اِگان، رینیس و ویسنیا. همان‌طور که خود دنریس به آن اشاره می‌کند، اسم‌های تارگرین‌های فاتحِ وستروس برابر با اسم بچه‌های ریگار است؛ ریگار یک دختر به اسم رینیس و یک پسر به اسم اِگان داشته است. پس وقتی ریگار در رویای دنریس می‌گوید که «باید یکی دیگه هم باشه»، احتمالا منظورش این است که او یک بچه‌ی دیگر هم می‌خواهد تا اسمش را ویسنیا بگذارد و به این ترتیب سه سر اژدها را کامل کند. اما یک مشکل وجود داشت؛ اِلیا مارتل، همسر ریگار همیشه نحیف و مریض بود و بعد از به دنیا آوردنِ اِگان، دیگر نمی‌توانست بچه‌دار شود. پس اگر ریگار واقعا باور دارد که برای تکمیل کردنِ پیش‌گویی آزور آهای به یک بچه‌ی دیگر نیاز دارد، او باید زن دیگری را برای بچه‌دار شدن پیدا کند. و اینجا است که لیانا استارک وارد ماجرا می‌شود.

به نظر می‌رسد دلیلِ اصلی ریگار برای فرار کردن با لیانا این بوده که او قصد داشته بچه‌ی سومی که سه سر اژدها را کامل می‌کند را به دست بیاورد. مشخصا برنامه‌ی ریگار برای یک بچه‌ی دختر و انتخابِ نام ویسنیا برای او و کامل کردنِ خواهرانِ اگان تارگرین با به دنیا آمدنِ جان اسنو نتیجه نمی‌دهد. اما احتمال می‌رود که ریگار وسط راه، نظرش را دوباره درباره‌ی هویتِ آزور آهای تغییر می‌دهد و به این نتیجه می‌رسد که او نه پسرِ اولش اِگان، که جان اسنو خواهد بود. چون ریگار در رویای دنی به این نکته اشاره می‌کند که آزور آهای به چیزی به اسم «ترانه‌ی یخ و آتش» مربوط است که از قضا عنوانِ این مجموعه کتاب‌هاست؛ لیانا استارک از وینترفل به یخ مربوط می‌شود و ریگار هم از خاندان لُردهای اژدهاسوارِ تارگرین، به آتش مربوط می‌شود. پس فرزندِ لیانا و ریگار، پسرِ یخ و آتش یا ترانه‌ی یخ و آتش خواهد بود. نکاتِ فراوانی در کتاب وجود دارند که به آزور آهای بودنِ جان اسنو اشاره می‌کنند. مثلا در کتاب «رقصی با اژدهایان»، ملیساندرا درحالی‌که در آتشِ زُل زده، از رهُلور، پروردگار روشنایی می‌خواهد که تصویری از آزور آهای به او نشان بدهد و رهلور هم جان اسنو را به او نشان می‌دهد. در صحنه‌ای که جان اسنو می‌میرد، مارتین زخم‌های گرمش را به دود بلند شدن در سرما توصیف می‌کند، از اشک‌هایی که جاری شده بودند می‌گوید و ستاره‌های آبی آسمانِ شب و خونریزی‌اش را در یک جمله توصیف می‌کند. همچنین نِد به لیانا قول داده بود که از جان حفاظت کند؛ چیزی که جان را به معنای واقعی کلمه به شاهزاده‌ای که وعده داده شده بود تبدیل می‌کند. پس قهرمان واقعی داستان نه ریگار و نه اِگان، بلکه جان اسنو است. به نظر می‌رسد احتمالا لیانا در سریال متوجه‌‌ی این موضوع می‌شود و اسمِ اِگان را برای جان اسنو انتخاب می‌کند؛ بالاخره همان‌طور که دنریس در رویاهایش از ریگار و اِلیا دیده بود: «چه اسم بهتری برای یه پادشاه؟» چه اسم بهتری برای شاهزاده‌ی موعود؟ پس به نظر می‌رسد ریگار تارگرین بالاخره در انتها به چیزی که می‌خواست رسید. فرار کردن او با لیانا استارک به تولدِ جان اسنو یا اگان تارگرین منجر شد که احتمالا قهرمانی خواهد بود که دربرابرِ شاه شب و ارتشِ تاریکی ایستادگی خواهد کرد و دنیا را از به پایان رسیدن نجات خواهد داد.

به عبارت دیگر اگرچه ما امروز قربان صدقه‌ی جان اسنو به‌عنوان بزرگ‌ترین قهرمانِ داستان می‌رویم، اما درواقعِ ریگار تارگرین بوده که با جدی گرفتنِ پیش‌گویی‌های آزور آهای، مقدمات به وجود آمدنِ آن را فراهم کرده است. اما مسئله این است: از آنجایی که نویسنده این داستان جرج آر.آر. مارتین است، این داستان این‌قدر راحت و سرراست به پایان نمی‌رسد. یکی از ویژگی‌های داستانگویی مارتین این است که هیچکدام از کاراکترهایش بدون پرداختنِ بهایی سنگین، به هدفش نمی‌رسد. جان اسنو برای صلح بین نگهبانان شب و وحشی‌ها تلاش می‌کند، اما کارش به کشته شدن توسط برادرانِ خودش کشیده می‌شود. دنریس برای جلوگیری از برده‌داری تلاش می‌کند، اما با شورش‌های گسترده‌ای مواجه می‌شود که ناامنی و قتل و اعتراض به همراه می‌آورد. آریا استارک تلاش می‌کند تا راه و روشِ کشتن را برای گرفتنِ انتقام خانواده‌اش یاد بگیرد، اما این وسط تا مرزِ فراموش کردن خانواده‌اش و تبدیل شدن به هیچکس پیش می‌رود. جیمی لنیستر با کشتنِ اِریس تارگرین و پایرومنسرهایش، جلوی منفجر شدنِ قدمگاه پادشاه و مرگِ میلیون‌ها نفر را می‌گیرد، اما لقبِ ننگین شاه‌کش را برای همیشه به دست می‌‌آورد. چنین چیزی درباره‌ی داستانِ ریگار هم صدق می‌کند؛ او شاید به هدفش می‌رسد، اما دراین‌میان درد و رنجِ زیادی ایجاد می‌کند؛ ریگار شاید نقشِ پُررنگی در زمینه‌چینی مقدماتِ به دنیا آمدنِ جان اسنو داشته باشد، اما او برای این کار فاجعه‌های زیادی به بار می‌آورد. آیا فراهم کردنِ مقدماتِ شاهزاده‌ی موعود، تمام خون و خونریزی‌های بعد از فرار کردن با لیانا را توجیه می‌کند؟ آیا ریگار نمی‌توانست راه دیگری برای په وجود آوردنِ جان اسنو پیدا کند که شاملِ رها کردن زن و بچه‌هایش و جرقه زدنِ آتش جنگی که به مرگِ هزاران نفر منتهی شد نباشد؟ او چگونه به‌طور قاطعانه‌ای به این نتیجه می‌رسد که فرار کردن با لیانا، تنها راه نجات دادن دنیا در آینده بوده است؟ آیا به وجود آوردن این همه درد و رنج، چیزی است که از قهرمانِ داستان انتظار داریم؟

حداقل یک تئوری وجود دارد که طوری همه‌چیز را جمع‌بندی می‌کند که می‌تواند رفتارِ ریگار را که شامل جنگ‌ها و مرگ‌ها می‌شود توجیه کند. یکی از بخش‌های پیش‌گویی‌ آزور آهای به این نکته اشاره می‌کند که قهرمان، شمشیرِ آتشینی به اسم «لایت‌برینگر» یا «آورنده‌ی روشنایی» خواهد داشت. در کتاب دوم نحوه‌ی شکل‌گیری اولین لایت‌برینگر توضیح داده می‌شود. از قرار معلوم آزور آهای سه بار برای شکل دادنِ شمشیرش تلاش می‌کند. او وقتی ساختِ اولین شمشیر تمام می‌شود، آن را در آب فرو می‌کند، اما فلز منفجر شده و دو نیمه تقسیم می‌شود. آزور آهای برای بار دوم تصمیم می‌گیرد تا یک شیر شکار کرده و فلزِ داغ را با فرو کردنِ آن به درونِ قلبِ سرخِ حیوان آبدیده کند، اما باز شمشیر از هم متلاشی می‌شود. آزور آهای برای بار سوم تصمیم می‌گیرد تا شمشیرش را ازطریقِ فرو کردنش به درون قلبِ همسرِ عزیزش نیسا نیسا آبدیده کند. گفته می‌شود که همسرِ آزور آهای از شدت درد و عذاب، فریاد می‌کشد و جانش را از دست می‌دهد، اما قدرتش به شمشیر منتقل می‌شود و به این ترتیب لایت‌برینگر واقعی به این شکل به وجود آمد و دنیا نجات داده شد. برخی از طرفداران متوجه شده‌اند که داستانِ اولین آزور آهای، یک‌جورهایی بازتاب‌دهنده‌ی داستانِ ریگار تارگرین است. ریگار درست مثل آزور آهای سه بار برای به حقیقت تبدیل کردنِ پیش‌گویی تلاش می‌کند. در ابتدا ریگار باور داشت که خودش آزور آهای است، اما درنهایت در آب‌های رودخانه‌ی ترای‌دنت به دست رابرت براتیون کشته شد. بار دوم او به این نتیجه رسید که پسرش اِگان، آزور آهای است، اما اِگان بعد از سقوط قدمگاه پادشاه در جریان شورش رابرت، توسط افرادِ تایوین لنیستر که نماد خاندانشان شیر است کشته می‌شود. اما ریگار در سومین و آخرین تلاشش، همسرش لیانا را باردار می‌کند. ریگار «شمشیر»‌اش را درونِ لیانا فرو می‌کند و جان اسنو را به وجود می‌‌آورد و لیانا هم در حال خونریزی و زجر کشیدن می‌میرد. پس اولین شمشیر با کشته شدن ریگار در رودخانه ترای‌دنت، در آب می‌شکند. دومین شمشیری که توسط شیر شکسته می‌شود اِگان است و سومین شمشیر، لایت‌برینگر واقعی که با مرگِ همسرِ عزیزِ آزور آهای آبدیده شده است، جان اسنو است. پس درواقع لایت‌برینگر بیش از اینکه یک شمشیر به معنای واقعی کلمه باشد، شاهزاده‌ی موعود یا جان اسنو است. یا همان‌طور که در سوگندِ نگهبانان شب می‌خوانیم، او «شمشیری در تاریکی» و «آتشی که علیه تاریکی می‌سوزد» و «نوری که سپیده‌دم را می‌‌آورد» است. پس درحالی‌که جان اسنو جنگجویی است که رهبری انسان‌ها علیه وایت‌واکرها را برعهده دارد، آزور آهای واقعی ریگار تارگرین است که سال‌ها قبل از اینکه داستان اصلی آغاز شود مُرده است.

ریگار تارگرین به‌عنوان یک قهرمان

این تئوری به این نکته اشاره می‌کند که هرکدام از این مرگ‌ها، از شکنجه شدن پدر و برادرِ ند استارک به دستِ اِریس تارگرین گرفته تا کشته شدنِ اریس به دست جیمی لنیستر در پایان جنگ، همه و همه ضروری بوده است و از قبل مقدور شده بوده تا برای هموار کردنِ مسیر نجات دنیا در آینده اتفاق بیافتند. لیانا باید در بسترِ زایمان می‌مرد. اِگان باید در جنگ کشته می‌شد و ریگار باید در ترای‌دنت می‌مرد. شاید ریگار از تمام اینها اطلاع داشته. شاید او مثل نیاکانِ تارگرین‌ها، تمام این اتفاقات را در رویاهایش دیده بوده و می‌دانسته که تمام این خون خونریزی‌ها برای جلوگیری از جنگی بزرگ‌تر که با انقراضِ نسل بشر کار دارد صورت می‌گیرند. شاید ریگار از قبل می‌دانست که سرنوشتش این است که علاوه‌بر مُردن در جوانی، موجب مرگ تمام کسانی که دوستشان داشت خواهد شد. شاید به خاطر همین است که از ریگار به‌عنوان آدمی مالیخولیایی و افسرده که انگار همیشه در حال مخفی کردن رازی غم‌انگیز بوده یاد می‌شود. شاید او نغمه‌ی واقعی یخ و آتش است و از ابتدا می‌دانست که داستانش چگونه به اتمام می‌رسد. مارتین علاقه‌ی فراوانی به قرار دادنِ قهرمانانش در موقعیت‌های فشرده‌ای دارد که پوستشان را برای قهرمان شدن می‌کند. قهرمان بودن در «نغمه یخ و آتش» اصلا به‌معنی تشویق شدن و رسیدن به همه‌چیز نیست. اتفاقا بیچاره‌ترین و فلک‌زده‌ترین کاراکترهای مارتین، قهرمانانش هستند. قهرمان‌بودن از نگاه مارتین یعنی از خود گذشتگی مطلق. یعنی حاضر باشی تا از هر چیزی که داری برای زندگی بهتر دیگران دل بکنی. قهرمان‌بودن در دنیای وستروس سخت‌ترین انتخابی است که می‌توان کرد. به‌طوری که به سختی می‌توان از کسی انتظار داشت که چرا قهرمان نیستند و وقتی یکی از آن‌ها عملی قهرمانانه انجام می‌دهد، با تمام وجود می‌توان تصمیمِ شجاعانه و شرافتمندانه‌ای که گرفته را درک کرد. جیمی لنیستر با زیر پا گذاشتنِ سوگندش به‌عنوان محافظ پادشاه و کشتنِ اِریس تارگرین و جلوگیری از مرگِ میلیون‌ها نفر کار قهرمانانه‌ای انجام می‌دهد، اما در عوض تمام عمرش به شاه‌کش معروف می‌شود و آن‌قدر توسری می‌خورد و مورد تنفر قرار می‌گیرد که لحظه‌ای که می‌توانست به معرفِ شرافتمندی او در ادامه‌ی زندگی‌اش به‌عنوان یک شوالیه تبدیل شد، در عوض تبدیل به لحظه‌ای می‌شود که او را هرچه بیشتر از شوالیه‌ای واقعی دور می‌کند و به یک شوالیه‌ی قلابی پست و رذل تبدیل می‌کند تا دوباره در طول داستان، خودِ واقعی‌اش که سال‌ها در اعماقِ وجودش دفن شده بود را پیدا کند.

از سوی دیگر ندِ استارک تصمیم می‌گیرد تا با پیدا کردنِ مسئولِ قتل جان اَرن و افشا کردنِ هویت واقعی جافری براتیون به‌عنوانِ پسر سرسی و جیمی، کار درست را انجام بدهد، اما به جرم خیانت کارش به قطع شدن سرش کشیده می‌شود. جان اسنو سعی می‌کند تا سنتِ اشتباه تنفر متقابلِ نگهبانان شب و وحشی‌ها را به هوای متحد کردنِ همه علیه شاه شب بشکند، اما کارش به کشته شدن توسط دوستان و هم‌رزمانش کشیده می‌شود. خب، چنین چیزی درباره‌ی ریگار تارگرین هم صدق می‌کند. شاید بزرگ‌ترین عملِ قهرمانانه‌ی ریگار این است که اگرچه او از پیش می‌دانسته که تلاش برای به حقیقت تبدیل کردنِ پیش‌گویی آزور آهای چه مرگ‌ها و عذاب‌هایی به همراه خواهد آورد، اما با این وجود تصمیم می‌گیرد تا تمام این فاجعه‌ را به جان بخرد و هر کاری که برای جلوگیری از فاجعه‌ای بزرگ‌تر در آینده لازم است را انجام بدهد. به عبارت دیگر عملِ قهرمانانه‌ی ریگار این است که تمام زندگی‌اش را از تقریبا نوجوانی تا لحظه‌ی مرگش نه به خودش، بلکه به نجاتِ بشریت در آینده اختصاص می‌دهد. دراین‌میان برای ریگار مهم نیست که آیا بلافاصله قهرمان خوانده می‌شود. همان‌طور که هنوز که هنوزه کسی از عملِ قهرمانانه‌ی جیمی لنیستر اطلاع پیدا نکرده است و همان‌طور که برخی از نگهبانان شب تا وقتی که اعدام نشده بودند و کشته نشده بودند نمی‌توانستند ضرورتِ صلح با وحشی‌ها و اهمیتِ تهدیدِ وایت‌واکرها را متوجه شوند و جان اسنو را خیانتکار می‌پنداشتند، چنین چیزی هم درباره‌ی ریگار هم صدق می‌کند. فقط کسانی که از نزدیک ریگار را می‌شناختند از شخصیتِ خوبش خبر دارند، وگرنه دیگران او را نه به‌عنوان قهرمانِ نجات‌دهنده‌ی دنیا، بلکه به‌عنوان یک گروگانگیر و به‌عنوانِ یک جنگ‌افروز به یاد می‌‌آورند. در دنیای مارتین قهرمانان ازطریق قهرمانان بودن نه به ثروت و موفقیت و آرامش نمی‌رسند، بلکه اتفاقا زندگی پُردردسرتری خواهند داشت و به خاطر همین است که این‌قدر قهرمانان این دنیا نادر هستند. پایبند ماندن به انسانیت‌مان و مسئولیت‌پذیری در وستروس دست‌کمی از معجزه ندارد. قهرمانان مارتین به همان اندازه که نجات می‌دهند، به همان اندازه هم باید از روح و روان و گوشتشان بگذارند. و شاید تراژیک‌ترین قهرمانِ مارتین، ریگار تارگرین باشد. کسی که باید مسئولیتِ وحشتناکِ انتخاب بین از دست دادن همه‌چیز و همه‌کس را به به دوش بکشد. اگرچه جان اسنو هم این روزها با مسئولیتِ یکسانی دست‌وپنجه نرم می‌کند، اما حداقل در زمینه‌ی جان اسنو، او می‌داند که وایت‌واکرها در یک قدمی دیوار هستند، اما ریگار در حالی جان خودش و دیگران را فدا می‌کند که حمله‌ی وایت‌واکرها در زمان زندگی او اتفاق نمی‌افتاد. مثل این می‌ماند که یک روز بهتان بگویند مرگتان در زمان حال، شرایطِ سفر کردن به مریخ را در صد سال آینده فراهم می‌کند. آیا حاضر می‌شوید تا برای نسلی که یک قرن با شما فاصله دارد از خودتان بگذرید؟

ریگار تارگرین به‌عنوان یک فاجعه‌آفرین

اما باز دوباره حقیقت این است که اینجا داریم درباره‌ی جرج آر.آر. مارتینی حرف می‌زنیم که یکی از خدایانِ قتل‌عام کلیشه‌های فانتزی است. واقعیت این است که نگاه کردن به ریگار تارگرین به‌عنوان یک قهرمان نه‌تنها در تضاد با فُرم نویسندگی مارتین قرار می‌گیرد، بلکه افتادن در تله‌ای است که مارتین برایمان پهن کرده است. تله‌ای که اگرچه از بیرون یک داستانِ رومانتیکِ کلاسیک به نظر می‌رسد، اما در حقیقت هسته‌ی کرم‌خورده و وحشتناک در مرکزش قرار دارد. ادبیاتِ قرون وسطایی که حول و حوشِ عشق شاهزاده‌ها و شهربانوها می‌چرخند، به‌طرز سنگینی روی شهامت و دلیری تاکید می‌کنند. تمرکزِ اصلی آن‌ها روی خلوصِ عشق و تراژدی عاشقانی است که به خاطر شرایطِ زندگی‌شان، از هم جدا می‌شوند. برای نمونه نمایش‌نامه «رومئو و ژولیت» و تمام داستان‌های عاشقانه‌ای را که درباره دختر و پسری که خانواده‌هایشان دل خوشی از هم ندارند و راضی به ازدواجشان نیستند به یاد بیاورید. مارتین با داستانِ ریگار و لیانا قصد روایتِ رومئو و ژولیت خودش را دارد، اما به سبکِ خودش؛ ازطریقِ سلاخی تمام انتظاراتِ قبلی‌مان درباره این کهن‌الگو. ناسلامتی این داستان با تاج‌گذاری لیانا توسط ریگار به‌عنوانِ ملکه‌ی عشق و زیبایی آغاز می‌شود (که به خودی خودش عملِ دلیرانه‌ای توسط شوالیه‌ای نام‌دار در یکی از قابل‌رویت‌ترین نمایش‌های دلیرانه است). این حرکت این داستان را رومانتیک‌سازی می‌کند و همذات‌پنداری مخاطبان را برای این عشاقِ محتوم برمی‌انگیزد. نه‌تنها لیانا به‌عنوان قهرمانِ زنی معرفی می‌شود که در حال تقلا کردن در جامعه‌ی مردسالار و نامزدی ناخواسته‌اش با رابرت براتیون است، بلکه ریگار هم به‌عنوان شاهزاده‌ای مونقره‌ای معرفی می‌شود که با مخفی نگه داشتنِ هویت شوالیه‌‌ی درختِ خندان، علاوه‌بر پدرش، هنجارهای کهنه‌ی جامعه را هم با حمایت از شجاعتِ لیانا زیر پا می‌گذارد. همچنین آن‌ها دیدارِ مخفیانه‌ای دارند که ریگار، لیانا را از دستِ مردِ وحشتناک و ضدزنی مثل رابرت براتیون نجات می‌دهد؛ حرکتی که او را به همان شوالیه‌ای در زره‌ای درخشانِ انیمیشن‌های دیزنی تبدیل می‌کند.

اما این داستان با یک فاجعه‌ی تمام‌عیار به سرانجام می‌رسد؛ هر دو خانواده‌ها به جنگ می‌روند و هر دوی ریگار و لیانا خونین و به دور از یکدیگر می‌میرند. حتی مارتین با اشاره به اینکه ریگار در لحظه‌ی مرگ اسم زنِ دلخواه‌اش را به زبان می‌آورد، یک چشمکِ جانانه هم بهمان می‌زند و رومانتیک‌سازی داستانش را به نهایتِ خودش می‌رساند. اما همزمان چندینِ نکته‌ی مهم برای زیر سؤال بردنِ ماهیتِ رومانتیک این داستان وجود دارد. اول از همه در رابطه با لیانا در حال صحبت کردن با یک دختر ۱۴ ساله هستیم که ممکن است از روی بی‌تجربگی و تفکرِ کوته‌بینانه‌ای که نسبت به شاهزاده‌ها داشته باشد (چیزی شبیه به سانسا)، تحت‌تاثیر ریگار و گارد محافظش قرار گرفته باشد. اگرچه ما متوجه می‌شویم که فرار کردنِ ریگار با لیانا برخلاف چیزی که گفته می‌شود یک گروگانگیری زورکی و خشن نبوده است، اما این موضوع به این معنی نیست که هیچ کاسه‌ای زیرنیم‌کاسه‌ی فرار آن‌ها نیست. بالاخره همیشه این احتمال وجود دارد که ریگار برای رسیدن به هدفِ خودش (به حقیقت تبدیل کردن پیش‌گویی آزور آهای)، لیانا را فریب داده باشد. ناسلامتی داریم درباره‌ی کسی حرف می‌زنیم که برایش مهم نبوده است که کارش چه تاثیری در فضای سیاسی/اجتماعی سرزمینش دارد. از کجا معلوم که او چنین فکری را در رابطه با باردار کردنِ لیانا نکرده باشد. از کجا معلوم که ریگار از او سوءاستفاده نکرده باشد. بالاخره ما در طولِ داستان اصلی، رابطه‌هایی داریم که با اینکه در ظاهر بی‌مشکل به نظر می‌رسند، اما درواقع خیلی هم ترسناک هستند. از رابطه‌ی سرسی و لنسل گرفته تا روزهای ابتدایی رابطه‌ی دنریس و دروگو. اگرچه لنسل به رابطه‌اش با سرسی جواب مثبت می‌دهد، اما نه به خاطر اینکه واقعا می‌خواهد، بلکه به خاطر اینکه چاره‌ی دیگری ندارد و این رابطه درنهایت تاثیرِ بدی روی روانِ لنسل می‌گذارد. از سوی دیگر اگرچه دنریس و دروگو بعدا به «ماه و ستارگان» یکدیگر تبدیل می‌شوند، اما نباید فراموش کنیم که این رابطه در حالی آغاز می‌شود که دنریس چاره‌ی دیگری جز ازدواج کردن با دروگو ندارد و رابطه‌ی صمیمانه‌شان به‌دلیل عدم رضایتِ قلبی دنریس، تعرض حساب می‌شود.

بنابراین یکی از چیزهایی که باید در رابطه‌ی ریگار و لیانا تحت نظر بگیریم، شک و تردیدهای پیرامونِ موافقتِ داوطلبانه‌ی لیانا است. اما دلیل دوم این است که ریگار با تاج‌گذاری لیانا به‌عنوان ملکه‌ی عشق و زیبایی، همسرش اِلیا را به‌طرز وحشتناکی در جمع تحقیر می‌کند. آرتیستی که طراحی نقاشی‌های «دنیای یخ و آتش» را برعهده داشته است گفته است که مارتین شخصا اطلاعاتی درباره اینکه تک‌تک کاراکترهای حاضر در تصویرِ لحظه‌ی تاج‌گذاری لیانا توسط ریگار در پایانِ تورنومنتِ هرن‌هال باید چگونه به نظر برسند داده است؛ او می‌گوید مارتین به او گفته بود که باید اِلیا مارتل را با پشتی صاف درحالی‌که تلاش می‌کند تا وانمود کند که هیچ اتفاقی نیافتاده است به تصویر بکشد. انگار اِلیای بیچاره دارد سعی می‌کند تا حقارتش را در جمع راقورت بدهد و درحالی‌که ساختمانِ درونی‌اش فرو ریخته است، سعی می‌کند به‌طرز ناموفقی خودش را از بیرون بی‌اهمیت نشان بدهد. شاید تاج‌گذاری لیانا توسط ریگار لحظه‌ی رومانتیکی برای این دو به نظر برسد، اما همزمان ریگار از این طریق به‌طور بسیار تابلویی دارد نشان می‌دهد که اِلیا از چشمانش افتاده است. ریگار به این وسیله، همسرش را آن‌قدر حقیر و بی‌ارزش می‌کند که واقعا به جایگاه آینده‌اش در دربار ضربه می‌زند. یکی از دلایلی که ریگار به‌راحتی هدفِ قهرمان‌سازی رومانتیک خوانندگان قرار می‌گیرد این است که نه‌تنها او توسط رابرت براتیون مورد تنفر قرار می‌گیرد که از آنجایی خودِ او آدم پُرطرفداری بین خوانندگان نیست، پس هرکسی که خشمگینش کند به‌طور اتوماتیک آدم بهتری به نظر می‌رسد، بلکه ریگار از ویژگی مورد تعریف و تمجید قرار گرفتن توسط تعداد زیادی از کاراکترهای اصلی داستان بهره می‌برد؛ کسانی که همه تصویری احساساتی و شجاع از او به تصویر می‌کشند که حتما عمدا قصد ایجاد چنین فاجعه‌ای را نداشته است؛ از سرسی که شب‌های دیدن شاهزاده ریگار در حال نواختنِ چنگش با تارهای نقره‌ای با انگشتانِ بلند و ظریفش را به یاد می‌آورد و با خود متعجب می‌شود: «آیا مردی تاکنون این‌قدر زیبا بوده است؟ اما او چیزی فراتر از یک مرد بود. خون، خون والریای کهن، خون اژدهایان و خدایان بود» تا سِر باریستان سلمی که از آوازخوانی ریگار با چنگش درباره‌ی گرگ و میش و اشک‌ها و مرگ پادشاهان می‌خواند و در این هنگام نمی‌شد احساس نکرد که او در حال آورخوانی درباره خودش و کسانی که دوستشان داشت بود؛ جان کانینگتون هم تعریف می‌کند که یک بار وقتی ریگار چنگش را برداشت و نغمه‌ای از عشق و قیامت برایشان خواند، تمام زنانِ تالار تا زمان زمین گذاشتنِ چنگ در حال اشک ریختن بودند. حتی لحظه‌ی مرگش هم رومانتیک توصیف می‌شود: «یاقوت‌ها همچون قطرات خون از سینه‌ی شاهزاده‌ی در حال جان دادن به پرواز در می‌آمدند و او در آب روی زانوهایش سقوط کرد و با آخرین نفسش، نام زنی را زمزمه کرد». یا در جایی دیگر: «خونِ او همراه‌با یاقوت‌های زره سینه‌اش به پایین رودخانه شسته شدند و رابرتِ غاصب با اسب از روی جنازه‌اش عبور کرد تا تخت آهنین را بدزدد. ریگار دلیرانه جنگید، ریگار شایسته جنگید، ریگار شرافتمندانه جنگید و ریگار مُرد».

تمام این توصیفات عمیقا تراژیک، عمیقات زیبا و عمیقا رومانتیک هستند. انگار متن از خواننده دعوت می‌کند تا برای مظلومیتِ ریگار گریه کند. بنابراین تعجبی ندارد که در ابتدا شیفته‌ی جمله‌ی سِر باریستان سلمی می‌شویم که می‌گوید: «ریگار بانو لیانا را دوست داشت و هزاران نفر به خاطرش مُردند». ولی به محض اینکه کمی به درونِ آن عمیق‌تر می‌شویم، تاریکی‌های فراسوی این عشقِ زیبا شروع به پدیدار شدن می‌کنند. درحالی‌که مارتین، ریگار را به‌عنوان یک شخصیتِ تراژیک معرفی می‌کند، رابرت را به نقطه‌ی کاملاِ متضادش تبدیل می‌کند. هرچه رابرت بی‌عاطفه است، ریگار باادب و خوش‌رفتار است. هرچه رابرت بی‌مسئولیت است، ریگار می‌خواست پدرش را به زیر بکشد و بشریت را از دست شاه دیوانه نجات بدهد. هرچه رابرت به‌عنوان قلدری با چکش معرفی می‌شود، ریگار یک‌ چنگ‌نوازِ دلیر و آرام است. وقتی این همه آدم با این کلماتِ قلنبه‌سلنبه در حال تعریف کردن از ریگار هستند، به آسانی می‌توان تحت‌تاثیرشان قرار گرفت. این قدرتِ راویانی است که همه زنده هستند. تنها کاراکتری که به خوبی از رابرت یاد می‌کرد نِد استارک بود که او هم در پایان کتاب اول و فصل اولِ سریال از داستان حذف می‌شود. مسئله این است که حتی برادرانِ رابرت هم به نیکی از او یاد نمی‌کنند. حالا این را مقایسه کنید با تعداد کاراکترهایی که در دو کتاب اخیرِ «نغمه»، قربان‌صدقه‌ی ریگار می‌روند: سرسی، جیمی، دنریس، باریستان، جان کانینگتون. ما در حالی چهار کتاب آزگارِ بدون یک کلمه خوب درباره رابرت براتیون گذرانده‌ایم که در این مدت در دریای رومانتیک‌سازی ریگار توسط دیگران غرق شده‌ایم. معلوم است که خوانندگان به خاطر نفرتی که نسبت به رابرت دارند، ریگار را بالا می‌برند. درست همان‌طور که ما در برخورد والتر وایت و گاس فرینگ، تمام کارهای وحشتناک والت را به خاطر تنفرِ بیشترمان از فرینگ دست‌کم می‌گیریم یا حتی کاملا فراموش می‌کنیم. طبیعتا وقتی چند پاراگراف درباره‌ی مورد آزار و اذیت قرار گرفتن سرسی توسط رابرت خوانده باشیم، بعد از اینکه خوانده باشیم که او چه همسر و برادر و پدر و پادشاه افتضاحی بوده است و بعد از اینکه تازه درباره اینکه چگونه رابرت خودش را به سرسی تحمیل کرده خوانده باشیم، موافقتِ با سرسی درباره اینکه ریگار به‌جای رابرت باید در جنگِ ترای‌دنت پیروز می‌شد آسان است.

این موضوع را هم نباید دست‌کم بگیریم که ما ریگار تارگرین را برخلاف رابرت در زمان حال ندیده‌ایم. اگرچه نِد استارک به خوبی از رابرتِ زمان حالا نه، بلکه رابرتِ گذشته یاد می‌کند (بخشی از قوس داستانی نِد در فصل اول اطلاع از کثافت‌کاری‌های رابرت است) و رنلی تصویری از جنگجویی که او قبلا بوده ترسیم می‌کند، مردی که در زمان حال می‌بینیم، یک آدم خودخواه، بی‌مسئولیت، تنبل، خشن و غیره است. در همین حین تنها چیزی که از ریگار شنیده می‌شود، او را به‌عنوان شاهزاده‌ی مونقره‌ای شجاعی ترسیم می‌کند. هیچ‌وقت قدرتِ یک چهره‌ی زیبا و شخصیتِ کاریزماتیک یک نفر در جذب طرفدار و بخشیدن گناهانش را نادیده نگیرید. سانسا تنها شخصیتی نیست که از این موضوع ضربه می‌خورد. او در حالی تحت‌تاثیر ظاهرِ جافری قرار می‌گیرد که بعدا هیولایی که همگی خدمتش اراده داریم را کشف می‌کنیم. همچنین رنلی براتیون هم با چهره‌ی زیبایش نه‌تنها شخصیتِ توخالی‌اش را مخفی می‌کند، بلکه فقط به خاطر اینکه جذاب‌تر از برادرش استنیس به نظر می‌رسد، طرفداران و حمایت‌کنندگانِ بیشتری به دست می‌آورد. یا اصلا به نقدِ خود جرج آر. آر. مارتین درباره تمایلِ نویسنده‌های فانتزی به زشت کردن کاراکترهای شرور و زیبا کردنِ کاراکترهای خوب از جمله اُرک‌های «ارباب حلقه‌ها» نگاه کنید. یکی از مهارت‌ها و موتیف‌های تکرارشونده‌ی نویسندگی مارتین این است که از بازی کردن با انتظاراتِ خوانندگانش از کاراکترهایش لذت می‌برد؛ او معمولا در ابتدا کاراکترهایش را با شهرت و اعتبارشان معرفی می‌کند، اما بعدا شروع به درهم‌شکستن و کالبدشکافی چشم‌اندازمان نسبت به آن‌ها می‌کند. اگرچه کاراکترهای متعددی از ریگار به نیکی یاد می‌کنند، اما متن آن‌ها را به‌عنوان راویان غیرقابل‌اعتماد معرفی می‌کند. مثلا نه‌تنها جان کانینگتون عاشقِ ریگار بوده است و طبیعی است که ویژگی‌های خوبش را ببیند، بلکه سرسی هم در جوانی همان حسی را نسبت به ریگار داشته که سانسا به جافری داشت. با این تفاوت که سرسی هیچ‌وقت از نزدیک با ریگار زندگی نمی‌کند تا مثل سانسا، به درکِ بهتری نسبت به او برسد. بنابراین ریگار همیشه در ذهن او به‌عنوان یک مردِ ایده‌آل باقی مانده است. تنها شخصیتی که می‌توانیم به طرز نگاهش به ریگار اعتماد کنیم، نِد استارک است. چرا که او واکنشِ عجیبی به مردی که تقریبا تمام خانواده‌اش به خاطر حماقتش کشته شدند ندارد.

اما عدم ابراز تنفرِ آشکارِ ند به ریگار نه به خاطر بخشیدن او، بلکه بیشتر به خاطرِ مکانیزم‌های دفاعی خودِ ند استارک برای مدیریتِ تروماهای زندگی‌اش است. ند در جایی از کتاب‌ها نه‌تنها می‌گوید اینکه رابرت هنوز از خاطره‌ی ریگار به اندازه‌ی پانزده سال پیش متنفر است «ترسناک» است، بلکه اگر یک نفر باشد که پیچیدگی ماجرای ریگار و لیانا را بتواند درک کند، خودِ ند استارک است که آخرین درخواستِ خواهرش برای محافظت از جان اسنو و بزرگ کردن او به‌عنوان پاره‌ی تنش را می‌شنود. همچنین تنفر مداوم رابرت نسبت به ریگار به‌طور مداوم به ند یادآوری می‌کند که اگر رابرت از حقیقت با خبر بود، با جان چه می‌کرد. ریگار و لیانا برای همیشه با جان اسنو در هم تنیده شده‌اند و حقیقت این است که ند استارک از فکر کردن به اینکه بخواهد مثل رابرت، کینه‌ای از ریگار به دل بگیرد که حتی به یک بچه هم رحم نکند، آزارش می‌دهد. بنابراین در طولانی‌مدت تصمیم می‌گیرد تا بین خودش و احساساتِ منفی‌اش نسبت به ریگار فاصله بیاندازد. پس اینکه ندِ استارک به بدی از او یاد نمی‌کند، الزاما به‌معنی تبرعه کردنِ ریگار نیست. یکی دیگر از کلیشه‌های فانتزی که مارتین قصد دارد تا ازطریقِ داستان ریگار و لیانا برعکس کند، کلیشه‌ی شاهزاده و قهرمان و ناجی ناشناس و پنهانی است. قهرمانی «لوک اسکای‌واکر»واری که همیشه احساس می‌کرده که می‌تواند به آدم بزرگ‌تری تبدیل شود و یک روز در لحظه‌ای پیروزمندانه‌اش از «اورجین استوری»‌اش که جایگاه قهرمانی‌اش را براساس هویتِ والدینش تایید می‌کند، از آن با خبر می‌شود و او را در مسیرِ نجات دنیا قرار می‌دهد. ممکن است بهانه آوردن برای بخشیدنِ ریگار (مثل کاری که خودِ ما بالاتر انجام دادیم) به خاطر این است که دوست داریم جان اسنو آن لحظه‌ی پیروزمندانه را تجربه کند. اگر داستانِ آشنایی ریگار و لیانا و متولد شدنِ جان اسنو، یک داستانِ عاشقانه‌ی تراژیک معمولی باشد، جان اسنو مشکلی نخواهد داشت، اما چه می‌شود اگر داستان به دنیا آمدنِ جان اسنو لابه‌لای فاجعه‌ای بزرگ قرار گرفته باشد. آن وقت آن لحظه‌ی قهرمانانه، به یک لحظه‌ی هولناک برای جان اسنو تبدیل می‌شود. جان اسنو یکی از قهرمانانِ اصلی داستان است و خوانندگان می‌خواهند که او آن لحظه‌ی پیروزمندانه را داشته باشد و در نتیجه کارهای ریگار باید توجیه شوند. اما مارتین همواره در حال به چالش‌ کشیدنِ کلیشه‌های سفر قهرمان با جان اسنو بوده است و یکی از آخرین کلیشه‌هایی که برای برعکس کردن باقی مانده زمانی است که جان اسنو از چگونگی به دنیا آمدنش اطلاع پیدا می‌کند. آن موقع، لحظه‌ی پیروزمندانه‌ی واقعی جان اسنو نه به دنیا آمدن به‌عنوان شاهزاده‌ی موعود توسط پدرش، بلکه تصمیم خودش برای تبدیل شدن به قهرمانِ بشریت خواهد بود.

بنابراین سؤال این است که جان اسنو بعد از اطلاع از هویتِ واقعی پدرش، چه واکنشی نسبت به ند استارک خواهد داشت؟ اولین چیزی که برای جواب دادن به این سؤال باید بدانیم این است که جایگاه ند استارک و ریگار تارگرین در زندگی جان اسنو غیرقابل‌مقایسه است. از یک طرف ند استارک کسی است که جان را بزرگ کرده است و پدری بوده که جان دوستش داشته و دنبالش کرده است؛ ند استارک تنها پدری است که جان تا حالا می‌شناخته و تنها پدری بوده که خواسته او را از خودش راضی کند؛ جان آن‌قدر ند را دوست دارد و آن‌قدر خانواده‌ای که ند در آن بزرگ شده را دوست دارد که اطلاع از اینکه او پدرِ بیولوژیکی‌اش نیست، چیزی را تغییر نمی‌دهد. چون جان اسنو هنوز از لحاظ تمام چیزهایی که مهم‌تر از ارتباط ژنتیکی هستند، پسرِ ند است. ند هم جان را دوست داشت، از او مراقبت کرد و با وجود بهایی که شخصا باید می‌پرداخت، او را در خانواده خودش بزرگ کرد. او حاضر شد تا شرافت خودش را لکه‌دار کند تا زندگی جان را نجات بدهد و درواقع نسبت به پادشاه خیانت کرد تا بتواند هویتش را مخفی نگه دارد. او بخشِ پُررنگی از شخصیت و ستون فقراتِ هویتِ جان است. بنابراین جان حتما بعد از اطلاع پیدا کردن از حقیقتِ والدینش، عصبانی خواهد شد و حق هم دارد، اما به نظر نمی‌رسد که این موضوع باعث شود تا دیگر از نگاه کردن به ند به‌عنوان پدرش دست بردارد یا احساسش نسبت به او عوض شود. رابطه‌ای که جان با استارک‌ها دارد آن‌قدر عمیق و خالص است که احتمالا احساس اصلی‌اش بعد از فروکش کردن شوک و شگفتی‌اش، غم و اندوه خواهد بود. ولی درحالی‌که ند استارک، شخصِ نزدیکی به جان اسنو است، ریگار چیزی بیش از یک اسم برای او نیست؛ اسمی که به بخشِ تاریکی از تاریخ سرزمین و استارک‌ها متصل شده است. اهمیتِ پدری ریگار در قوسِ شخصیتی جان اسنو بیشتر از لحاظ تماتیک خواهد بود. چرا که افشای حقیقتِ والدینش، ضربه‌ی مهلکی به خودشناسی و هویتِ جان وارد خواهد کرد. چون مسئله این است که تنها هویتی که جان همیشه می‌خواسته و آرزویش را داشته این بود که یک استارک باشد. او با اینکه همیشه به خاطر حرامزاده بودنش و کشف کردنِ خودِ واقعی‌اش به این دلیل تقلا کرده و زجر کشیده، اما او همیشه از اینکه فرزندِ ند استارک بوده افتخار می‌کرده. حالا تصورش را کنید که او درست در زمانی‌که خودش را پیدا کرده است، درست در زمانی‌که تمام لُردهای شمالی اسمش را به‌عنوان «پادشاه شمال» فریاد می‌زنند، متوجه شود که نه‌تنها پسرِ ند استارک نیست، بلکه پدر واقعی‌اش کسی نیست جز ریگار تارگرین.

این ظالمانه‌ترین اتفاقی است که می‌تواند برای او بیافتد. حتی مرگبارتر از مرگِ فیزیکی. اینجا جایی است که جرج آر. آر. مارتین، کلیشه‌ی کلاسیکِ پسرِ لگدمال‌شده‌ای با والدینِ پنهانی و سرنوشتی باشکوه را درهم می‌شکند. چرا که داستانِ متولد شدن جان اسنو نه تنها خواسته‌اش برای تبدیل شدن به قهرمانِ موعود را کامل نمی‌کند، بلکه اتفاقا حکم یک داستانِ ترسناک را برای او دارد که او را از لحاظ روانی نابود خواهد کرد. نه‌تنها افشای والدین واقعی‌اش او را درست درحالی‌که به اندکی استحکام رسیده، از هویتی که تمام عمرش طلب می‌کرده دور می‌کند و ثابت می‌کند پدر و خواهران و برادرانی که همیشه عاشقشان بوده از لحاظ بیولوژیکی، خانواده واقعی‌اش نیستند، بلکه این موضوع همراه‌با خصوصیاتِ خاصِ تولدش هم است. والدین جان اسنو فقط اشخاص دیگری به جز ند استارک نیستند، بلکه جنجال‌برانگیزترینِ زوجِ تاریخ وستروس هستند. هویتِ مادر جان همیشه موضوعِ تنش در رابطه‌ی او با ند استارک بوده است و حالا که او بالاخره بعد از این همه وقت پاسخِ سوالش را به دست می‌آورد، پاسخ به‌جای اینکه آتش شعله‌ورِ درونش را آرام کند، آن را شدیدتر و وحشیانه‌تر می‌کند. چون شرایطِ به وجود آمدن جان و تولدش بدجوری افتضاح است. ریگار بدون یک لحظه توجه به اینکه کارهایش چه عواقبی خواهد داشت، همراه‌با لیانا فرار می‌کند تا بچه‌ی سومی را برای به حقیقت تبدیل کردنِ پیش‌گویی شاهزاده موعود به وجود بیاورد و حاضر است برای این کار به دوتا از خاندان‌های بزرگِ وستروس توهین کند و سرزمین را وارد جنگ کند. لیانا برای او به وسیله‌ای برای به حقیقت تبدیل کردنِ پیش‌گویی‌اش و به دست آوردنِ سومین سرِ اژدها تبدیل می‌شود. این داستان بیش از اینکه جان اسنو را برای عمل کردن به وظیفه‌ی قهرمانی‌اش تایید کند، او را افسرده می‌کند. لحظه‌ای که حکمِ نسخه‌ی ترسناک‌ترِ لحظه‌ای که لوک اسکای‌واکر از هویتِ پدر واقعی‌اش اطلاع پیدا می‌کند را خواهد داشت.

این پاسخی است که جان اسنو برای بزرگ‌ترین سؤالِ زندگی‌اش دریافت می‌کند؛ اینکه مادرش، خواهر پدر ناتنی‌اش است که نمی‌توانسته حقیقت را به خاطر عمقِ درد و رنجی که در آن نفهته بود به او بگوید. اینکه پدرش، شاهزاده‌ای بوده که با فرار کردن با لیانا استارک و شکستنِ تمام اصول اخلاقی و دلیری و شرافتمندی و جرقه زدن آتشِ جنگی عظیم و درست کردن شرایطی که منجر به قتلِ ریکارد و برندون استارک شد شناخته می‌شود. اینکه پدرش، از مادرش به‌عنوان وسیله‌ای برای به دنیا آوردن بچه‌ای برای پیش‌گویی‌اش استفاده کرده و مادرش در تخت زایمان، تنها در وسط ناکجا آباد می‌میرد و پدر ناتنی‌اش، با معرفی کردنش به‌عنوان بچه‌ی حرامزاده‌اش و دروغ گفتن به همسرش، به زندگی زناشویی‌ خودش و شرافتمندی‌اش آسیب می‌زند تا او را از دست بهترین دوستش که می‌توانست او را در نوزادی بکشد مخفی نگه دارد. به عبارت دیگر جان اسنو به معنای واقعی کلمه با هدف به حقیقت تبدیل کردنِ یک پیش‌گویی به دنیا آمده تا بتواند سرنوشتی را به واقعیت بدل کند که پدر واقعی‌اش به خاطر آن، سرزمین را به جنگ انداخت. خب، جان درست قبل از یا در حین مبارزه با بزرگ‌ترین تهدید بشریت، با افشای حقیقتی روبه‌رو می‌شود که تمام باورهایشان که او را به این نقطه رسانده است متلاشی می‌کند. خب، جان چه واکنشی به آن نشان خواهد داد؟ احتمالا او بعد از عصبانیت و اندوه اولیه، سرنوشتی که پدرش با آن هدف او را به وجود آورده است را رد خواهد کرد. او میراثِ تارگرینی‌اش را رد خواهد کرد. او پیش‌گویی شاهزاده موعود را رد خواهد کرد. به این ترتیب، افشای والدینِ جان اسنو بدل به کشمکش درونی جدید او در قوس شخصیتی‌اش می‌شود. جان اسنو باید انتخاب کند؛ آیا او قهرمانی است که اجدادش باور داشتند و پیش‌بینی شده بود و ریگار باور داشت که خواهد بود، یا آیا به خاطر اینکه خودش سرنوشت خودش را انتخاب می‌کند، قهرمانِ بشریت خواهد بود؟ آیا او سازنده‌ی سرنوشت خودش خواهد بود یا عروسکِ خیمه‌شب‌بازی که در کنترلِ پیش‌گویی‌ها و تصمیماتِ اجداد و نیکاکانش است؟ آیا او به خاطر اینکه فرزندِ یک پیش‌گویی است علیه ارتش مردگان برای بشریت می‌جنگد یا به خاطر اینکه انجام این کار، تصمیم درستی خواهد بود این کار را انجام می‌دهد؟ آیا او برای انجام این مأموریت دشوار، به خاطر پیش‌گویی‌ها انگیزه خواهد داشت یا به خاطر ایمان به توانایی بشریت برای پیروزی دربرابر بادهای زمستان؟ جان اسنو چه کسی است و برای چه چیزی و چرا می‌جنگد؟

نکته‌ اینجاست. ریگار، پیش‌گویی را را مهم‌تر از هر چیز دیگری می‌دانست. او در جستجوی فرزندِ پیش‌گویی‌‌شده‌اش و به اسم نجات دنیا از آخرالزمان و انقراضِ بشریت، نابودی‌های فراوانی به بار آورد. او باور داشت به وجود آوردن یک بحران سیاسی و به راه انداختن خون و خونریزی، حکم یک آسیب جانبی را برای به دست آوردنِ سومین سرِ اژدها خواهد داشت. جان اسنو باید با این مسئله که چنین آدمی، پدرش بوده است کنار بیاید و با قبول کردنِ معمای والدینش است که او می‌تواند به خودشناسی کامل برسد. چون این والدین جان اسنو نیستند که شخصیتش را تعریف می‌کنند، بلکه این تصمیمات و کارهای خودش هستند که معرفِ شخصیتش هستند. بالاخره مهم‌ترین تم داستانی «نغمه یخ و آتش»، انتخابِ هویت‌مان دربرابر ورطه‌ی تاریکی است. مارتین می‌گوید تاریکی و شرارت همیشه وجود خواهد داشت، اما سؤال این است که در مقابل آن‌ها تسلیم می‌شویم یا پای ایده‌آل‌هایمان می‌ایستیم. اینکه حتی وقتی همه‌چیز در حال متلاشی شدن است، پای خودتان بیاستید. کار اصلا آسانی نیست. همه‌ی کاراکترهای «نغمه» دیر یا زود در این موقعیت قرار می‌گیرند. موفقیتِ سانسا باور داشتن به ایده‌آل‌هایش با وجود سلاخی شدن تمامِ چیزهایی که از افسانه‌ها درباره پادشاهان و شاهزاده‌ها و ملکه‌ها می‌دانست است. موفقیتِ سندور کلیگین پایبندی به همان جنس شرافتمندی‌ای است که او را به‌عنوان یک شوالیه‌ی واقعی از برادرش گرگور دور می‌کند. موفقیت دنریس و تیریون به پشت کردن به فلسفه‌ی اجدادشان و شکل دادن راه خودشان مربوط می‌شود. موفقیتِ جان اسنو هم این است که حرامزادگی‌اش را در آغوش بکشد و خودش انتخاب کند که می‌خواهد قهرمان باشد. جان قرار نیست به خاطر اینکه ریگار او را در مسیر قهرمان شدن قرار داده یا به خاطر پیش‌گویی‌های گفته‌شده قبل از تولدش قهرمان شود، بلکه او قرار است سرنوشت از پیش نوشته شده برایش را رد کند. در نتیجه جان قرار است نه به خاطر ریگار، بلکه باوجود او، به قهرمان تبدیل شود. او نه به ریگار و نه به پیش‌گویی برای مبارزه با آدرها و نجات مردم نیاز نداشته است. جان این کار را خودش به تصمیمِ خودش و به خاطر اینکه متوجه می‌شود که این کار مهم‌ترین وظیفه‌اش است انجام می‌دهد.

درنهایت وقتی حرف از قهرمان واقعی «نغمه یخ و آتش» می‌شود شاید هیچکس به اندازه‌ی ند استارک، لیاقت دریافتِ این لقب را نداشته باشد. ند استارک سال‌ها به بهترین دوستان و نزدیکان و پادشاهش دروغ گفت تا از زندگی جان اسنو محافظت کند. ند استارک با فرستادنِ قاتل برای کشتنِ دنریس تارگرین در زمانی‌که او هنوز یک عروسِ جوان در انتظار تولد اولین بچه‌اش بود مخالفت کرد. هر دو کسانی هستند که حالا رهبری بشریت در مقابل ارتش مردگان را برعهده دارند. به عبارت دیگر ند استارک بدون اینکه خودش متوجه شود وستروس را نجات داده است. نکته‌ی جالبش این است که در جریان کتاب‌ها همیشه این استدلال را مطرح می‌کنند که بهتر است برخی آدم‌ها را وقتی بچه هستند بکشیم تا از مشکلی که در بزرگسالی ایجاد می‌کنند جلوگیری کنیم. کشتن بچه‌ها ضروری است. چون آن‌ها را در آینده مشکل‌ساز می‌شوند. اما حقیقت ندارد. هیچ‌وقت از ابتدا مشخص نیست که آن‌ها در آینده به چه کسانی تبدیل می‌شوند. میری ماز دور، ریگو، بچه‌ی دنریس و کال دروگو را به خاطر اینکه او طبق پیش‌گویی‌ها به «نریانی که دنیا را در می‌نوردد» تبدیل خواهد شد می‌کُشت. اما درنهایت آن نریان درواقع دنریس از آب در می‌آید. بنابراین تنها کاری که او می‌کند، کشتنِ یک بچه‌ی بیگناه است. رابرت و شورای پادشاه به این نتیجه می‌رسند که کشتنِ دنریس به نفعِ وستروس است، اما درنهایت دنریس کسی است که سرزمین را نجات خواهد داد. رحم و مروتِ ند استارک و تمایلش به شانس دوباره دادن به آدم‌ها، تلاشش برای ندیدن آدم‌ها به‌عنوان آرمان‌های از دست رفته و اشیایی که باید حذف شوند، چیزی است که وستروس را نجات می‌دهد. این اخلاق در تضاد با ریگار تارگرین قرار می‌گیرد که حاضر است با دنبال کردنِ پیش‌گویی‌اش، آدم‌های زیادی را به ازای یک نفر به کشتن بدهد. از کجا معلوم که آن‌ها نجات‌دهنده‌ی دنیا نمی‌شدند؟ ند استارک در مقایسه با ریگار تارگرین تاثیر بیشتری در آماده‌سازی بشریت برای جنگ برای سپیده‌دم علیه ارتش مردگان داشته است. ریگار شاید جان را به وجود آورده باشد، اما کسی که زندگی جان را نجات داد، کسی که با وجود خدشه‌دار شدنِ شرافتش، سرنوشتی بدتر از مرگ را قبول کرد تا این نوزاد کوچک را بزرگ کند و به‌طور غیرمستقیم طوری تربیتش کند که به نجات‌دهنده‌ی دنیا تبدیل شود، ند استارک بود.

ریگار تارگرین با جستجوی پیش‌گویی‌اش به هر قیمتی که شده، در محافظت از سرزمین و مردمی که می‌خواست نجات بدهد شکست خورد و او با چنین طرز فکرِ جنون‌آمیزی می‌توانست به‌عنوان پدرِ جان اسنو در مسیر تربیت کردن او صرفا به‌عنوان سلاحی در مقابلِ آدرها هم شکست بخورد؛ درست همان‌طور که او به‌عنوان پدر دو بچه‌ی دیگرش و همسرِ اِلیا مارتل شکست خورد. بالاخره او قبل از جان اسنو فکر می‌کرد که اِگان و رینیس، نقش پُررنگی در جنگ سپیده‌دم دارند، اما آن‌ها به همان سرعت که برایش مهم شدند، به همان سرعت هم اهمیتشان را از دست دادند. رفتار ریگار باعث فراری شدن دنریس و به خطر افتادنِ جان او هم شد. ریگار تارگرین به‌عنوان پادشاه، می‌توانست وستروس را نجات بدهد. او نه‌تنها فرصتِ بی‌نظیری برای این کار داشت، بلکه دانش و مهارت لازم را هم داشت. او یکی از اندک کسانی بود که می‌دانست سرزمین به خاطر رفتارِ شاه دیوانه در وضعیتِ بدی به سر می‌برد و جنگی اتفاق خواهد افتاد که بقای بشریت به نتیجه‌ی آن بستگی دارد. او تنها کسی با قدرت و نفوذِ لازم بود که می‌توانست تغییر ایجاد کند. ریگار می‌توانست با اختصاص دادن تمام تمرکزش روی به زیر کشیدنِ اِریس تارگرین و آگاهی از اینکه سرزمین برای نجات پیدا کردن دربرابر آخرالزمان آدرها، به رهبری بهتری نیاز دارد، تاثیر بیشتری روی موفقیت بشریت در جنگ برای سپیده‌دم بگذارد. کافی است کسی مثل ریگار که از اهمیت جنگِ پیش‌رو اطلاع داشت و کسی مثل سرسی لنیستر که آن را جدی نمی‌گیرد کنار هم بگذارید تا بفهمید اگر ریگار به وظیفه‌ی اصلی‌اش می‌رسید، چقدر انسان‌ها جلو می‌افتادند. او می‌توانست کاری کند تا پادشاهی برنامه‌ی بلندمدتی برای تقویت نگهبانان شب و دیگر سازمان‌های وستروس که می‌توانستند در جنگ پیش‌رو تأثیرگذار باشند درست کند. او می‌توانست از قدرتِ سلطنتی‌اش برای اختصاص دادن منابع به نگهبانان شب استفاده کند و از استادان بخواهد تا درباره‌ی تهدیدِ آدرها تحقیق کنند و بهترین راه‌ها و استراتژی مقابله با آن‌ها را پیدا کنند. او می‌توانست خط ارتباطی مستقیمی با فرمانده کل نگهبانان شب و استارک‌های وینترفل در نظر بگیرد تا جنوبی‌ها بلافاصله از آغاز حمله با خبر شود.

در صورتِ پادشاهی ریگار، وستروس بیش از یک دهه زمان داشت تا برای آدرها آماده شود؛ در این مدت شیشه‌ی اژدها به اندازه کافی استخراج می‌شد، غذا و سلاح به دیوار فرستاده می‌شد، قلعه‌های نگهبانی رهاشده و متروکه، بازسازی شده و با سرباز مجهز می‌شدند، جنگجوها برای پیوستن به دیوار ترغیب می‌شدند تا نگهبانان شب از یک محفلِ فراموش‌شده، ماهیت افتخارآمیزِ واقعی‌اش را به دست بیاورد و غیره. اگه وستروس پادشاهی داشت که برخلاف دیگران به حقیقت نفهته در افسانه‌های آدرها اعتقاد داشت، راحت‌تر می‌توانست در مقابل آن‌ها آماده شود. در عوض ریگار با کاری که انجام داد، نه‌تنها با صرفا به وجود آوردنِ جان اسنو به نجات‌دهنده‌ی بشریت تبدیل نشد، بلکه اتفاقا شانسِ بشریت برای موفقیت دربرابر آدرها را به‌طرز قابل‌توجه‌ای پایین آورد. او منجر به به وجود آمدن جنگی شد که همان سازمان‌هایی که می‌توانستند دربرابر تهدیدِ آدرها نقش داشته باشند را تضعیف کرد و با مرگ‌هایی که در جریان شورش رابرت رخ دادند، خاندان‌های وستروس به‌جای وحدت، بیش‌ازپیش از یکدیگر دور شدند. او نه‌تنها با مرگش، دانش بسیار مهمی که از حمله‌ی آدرها داشت را به گور بُرد، بلکه به شکلی رفتار کرد که انگار به وجود آوردن چندتا بچه، تنها وظیفه‌اش دربرابر سرزمین است و نکته‌ی دردناکش این است که حتی از آن بچه‌ها هم به خوبی محافظت نکرد. در ابتدای مقاله گفتم که تقریبا همیشه پیش‌گویی‌ها آن‌طور که آدم‌ها فکر می‌کنند به حقیقت تبدیل نمی‌شوند و اتفاقا تلاش آن‌ها برای به حقیقت تبدیل کردنشان یا فرار از آنهاست که به فاجعه منجر می‌شود.

ریگار در حالی برای به وجود آوردن شاهزاده‌ی موعود تلاش می‌کرد که در تمام این مدت خودش شاهزاده‌ی موعود واقعی بود. حالا این را با ند استارک مقایسه کنید که برخلافِ ریگار با اینکه نمی‌دانست جان اسنو نقش مهمی در نجات بشریت دارد، اما می‌دانست که تنها وظیفه‌اش این است که جان یک نوزاد را نجات بدهد و او را با ویژگی‌های قهرمانی که وستروس نیاز دارد بزرگ کند و بقیه‌اش را به خودش بسپارد. نگاه کنید که چقدر رفتارِ جان اسنو، تحت‌تاثیر آموزه‌های ند استارک است. جان به خدمتِ نگهبانان شب می‌پیوندد چون ند به او افتخارِ خدمت کردن برای سرزمین در دیوار را یاد داده بود؛ اعتقادی که از نیاکانِ استارک‌ها درباره‌ی اهمیتِ دیوار و چرایی شکل‌گیری نگهبانان شب به آن‌ها رسیده است. او برای نجات تمام مردم آزادِ آنسوی دیوار یک‌دنده بود، چرا که پدرش به او ارزش نجات دادن حتی یک زندگی را فهمانده بود و محکوم کردن کسی به مُردن هیچ‌وقت آسان نیست و بهایی که بابتش باید پرداخت شود هرگز نباید نادیده گرفته شود. شجاعت، شرافت، همدردی و آینده‌بینی جان اسنو به خاطر آموزه‌های ند استارک است. شاید ریگار تارگرین، جان را به خاطر نجات دنیا به وجود آورده باشد، اما این ند استارک بود که به او یاد داد که کار درست را انجام بدهد. این ند استارک بود که قهرمان بودن را به او یاد دارد. و کار درستِ ند استارک چیزی نبود جز نجات دادن یک بچه‌ی بیگناه. چون نجات دادن زندگی یک بچه حرامزاده‌، ارزش تمام دروغ‌ها و شرمساری‌ها و درد و رنج‌هایی که ند به خاطرشان متحمل شدند را داشت. ریگار در حالی با رفتارش، به خیال نجات دنیا، منجر به مرگ آدم‌های زیادی شد که ند استارک با نجات یک نفر، دنیا را نجات داد. نجات یک زندگی به معنای واقعی کلمه به‌معنی نجات زندگی یک سرزمین دربرابر بادهای زمستان بود. وستروس به احتمال زیاد از پادشاهی ریگار نفع زیادی می‌برد. اما در حال حاضر وضعیتِ وستروس به خاطر پدری کردنِ ند استارک برای جان اسنو، بهتر است.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
1 + 0 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.