«تاج و تختها با شمشیر فتح میشن، نه قلم. خون بریز، نه جوهر.» سریال خاندان اژدها چه داستانی را روایت میکند؟ به دسیسهچینیها و خونریزیهای چه کسانی میپردازد؟ و چه انتظاراتی از آن داریم؟ همراه میدونی باشید.
درحالی که اخبار قتلعامِ شهر بازاری تامبلتون، ظالمانهترین، وحشیانهترین و طولانیترین غارتی که یک شهر در ۲۰۰ سال گذشتهی وستروس تجربه کرده بود، در بینِ مردم باراندازِ پادشاه پخش میشد، سروکلهی آن مردِ مرموز در میدانِ پینهدوزانِ پایتخت پیدا شد. چیزی که همراه با اخبارِ ناگوار تامبلتون همچون طاعون در سراسر شهر منتقل میشد، وحشت بود. مردم به یکدیگر میگفتند اکنون نوبتِ بارانداز پادشاه فرا رسیده است. اژدها با اژدها مبارزه خواهد کرد و اینبار حتما شعلههای زرد و سرخِ آنها روی سرشان فرود خواهد آمد و شهر را همراه با ساکنانش به خاکستر تبدیل خواهد کرد. صدها نفر وحشتزده از قیامتِ متحرکی که بارانداز پادشاه ایستگاهِ بعدیاش بود سعی کردند از شهر بگریزند، اما با دروازههای بسته شده توسط نگهبانانِ شهر مواجه شدند. آنها درونِ دیوارهای شهر گرفتار شده بودند؛ شهری که محتویاتش را همچون دیگ جوشانی از دلهره، جنون و اضطراب میپُخت. برخی در برابر طوفانِ آتشینی که گمان میکردند در راه است، در سردابهای عمیقشان پناه گرفتند. دیگران به عبادت و مست کردن و لذتهایی که از معاشقه با زنان میتوانستند به دست بیاورند روی آوردند.
تا شب، میخانهها، روسپیخانهها و سِپتهای بارانداز پادشاه داشتند از ازدحامِ جمعیتِ مردان و زنانی که برای یافتنِ ذرهای آرامش یا فرار از مرگ به آنها هجوم بُرده بودند میترکیدند. تنها چیزی که برای رعیت باقیمانده بود، تنها کاری که به نظر میرسید از دستشان برمیآید، سپردن خودشان به آغوشِ دلپذیرِ توهم برای فراموش کردنِ درماندگیشان در برابر مرگِ دردناکِ قریبالوقوعشان بود. درست در این زمانِ تاریک بود که چشمها به سمت آن مرد در میدانِ پینهدوزان چرخید. او که بیش از انسان، ظاهری مترسکوار داشت، یکی از برادرانِ دورهگردِ مذهبِ هفت بود. مرد نحیفی پابرهنه که لباسِ نازکِ نخنماشده و شلوارِ کثیف، شستهنشده و پارهپورهای که انگار به زور از لابهلای آروارههای یک حیوان بیرون کشیده شده بودند به تن داشت. او که بوی تعفن میداد یک تازیانهی چرمی به دور گردنش انداخته بود که به یک کاسهی گدایی که در برابر سینهاش آویزان بود، منتهی میشد. به نظر میرسید او در گذشته به جُرم دزدی دستگیر شده بود. چرا که گوشتِ باقیمانده از دستِ راستِ قطعشدهاش با یک تکه چرمِ کهنه پوشیده شده بود. تاریخدانان نمیدانند او از کجا آمده بود. حتی اسمش هم در جریانِ تاریخ گُم شده است.
تماشا در یوتیوب
آنهایی که موعظه کردنها و سخنرانیهایش را شنیدند و آنهایی که بعدها رذالتهایش را در تاریخ ثبت و ضبط کردند، تنها از او به عنوانِ «چوپان» یاد میکردند. یکی از تاریخنویسان او را «چوپان مُرده» خطاب میکند. طبقِ ادعای او این مرد همچون جنازهای که تازه از گور برخاسته است، رنگپریده، پژمرده، چرک و بدبو بود. اینکه او چه کسی یا چه چیزی بود زیاد مهم نیست؛ مهم این است که این چوپانِ یکدست همچون روحی اهریمنی ظهور کرد و با موعظههایش به آتشِ وحشتزدگی مردم دامن زد. او که به همان اندازه که خستگیناپذیر بود، به همان اندازه هم جسور بود، صدای رسای خشمگینانهاش را در سراسر میدانِ پینهدوزان آزاد کرد و به همان رهبرِ انگیزهبخشی که مردم برای پایان دادن به دورانِ تسلیمشدگیشان نیاز داشتند تبدیل شد. چوپان با خطاب کردنِ اژدهایان به عنوانِ جانورانی غیرطبیعی، بهعنوانِ شیاطینی که جادوگرانِ والریای کهن از گودالهای هفت جهنم احضار کرده بودند و با جرقه زدن آتشِ تنفرِ کهن مردم وستروس از سنت دیرینهی ازدواجهای برادر و خواهری والریاییها، مردم را از دست روی دست گذاشتن نجات داد و یک هدفِ مشخص برای نشانه گرفتنِ خشمشان به سوی آن به آنها نشان داد.
مردمِ سرگشته هم که با آگاهی از مرگِ حتمیشان حاضر بودند به هر چیزی برای به دست گرفتن افسار تغییر سرنوشتشان چنگ بیاندازند، موعظههای چوپان را با جان و دل پذیرفتند و از مُنفعلهای محزونی که از وحشتِ رویارویی با مرگشان به توهمات پناه بُرده بودند، به تودهی فعالِ یکدستی که با شربتِ غلیظ خشم و تنفر مست شده بود تبدیل شدند. هر ساعت به جمعیتِ شوندگان چوپان افزوده میشد. دوجین شونده به چند دهتا و سپس به صدها نفر تبدیل شدند و تا سپیدهدم هزاران نفر در میدان جمع شده بودند و یکدیگر را برای شنیدنِ صدای چوپان هُل میدادند و با آرنج کنار میزدند. خیلیها مشعل در دست داشتند و با فرا رسیدن شب چوپان در مرکز حلقهای از آتش ایستاده بود. آنهایی که سعی میکردند او را با فریاد کشیدن پایین بکشند مورد حملهی جمعیت قرار میگرفتند. حتی وقتی چهل نفر از نگهبانان رداطلاییِ شهر سعی کردند میدان را با نوک نیزه خالی کنند، توسط جمعیت عقب رانده شدند. چوپان بیش از اینکه مغزِ رعیت را شستشو بدهد و آنها را برای شورش فریب بدهد، به منعکسکنندهی حرفها و ترسهایی که بینِ خودِ مردم زمزمه میشد تبدیل شده بود.
چوپان در پاسخ به مردمی که او را پیامبر ناجیشان خطاب میکردند گفت: «وقتی اژدهایان برسند، گوشتتان میسوزد و تاول میزند و به خاکستر تبدیل میشود. همسرانتان در جامههایی از جنسِ آتش میرقصند، لُخت و شهوتآمیز در زیر شعلهها درحال سوختن ضجه میزنند. و شما اشک ریختنِ فرزندان کوچکتان را خواهید دید؛ تا زمانی که چشمانشان ذوب میشود و چون ژله روی صورتشان سرازیر میشود، تا زمانی که گوشت صورتیشان سیاه میگردد و روی استخوانهایشان جلزولز میکند. غریبه میآید، او میآید، او میآید تا ما را به خاطر گناهانمان مجازات کند. عبادتها نمیتوانند مانعِ خشمش شوند؛ همانطور که هیچ اشکی برای فرونشاندنِ شعلهی اژدها کافی نیست. تنها خون میتواند کارساز باشد. خون شما، خون من، خونِ آنها». سپس، او دست راستش را بلند کرد و نوکِ قطعشدهی آن را به سمتِ تپهی رِینیس، به سمتِ چالهی اژدها، محلِ سربستهی نگهداری از اژدهایان که گُنبدِ عظیمش در برابر ستارگان، سیاه بود نشانه گرفت: «آنجا، آن بالا شیاطین ساکن هستند. آتش و خون، خون و آتش. این شهر اوناس. اگه میخوایین صاحب شهر بشین، اول باید اونا رو نابود کنین. اگه میخوایین خودتون رو از گناه پاک کنین، اول باید در خونِ اژدها غسل کنین. به راستی که فقط خون میتواند آتشِ جهنم را خاموش کند».
هشتمین و آخرین فصلِ بازی تاج و تخت با سخنرانی بدنامِ تیریون لنیستر، تبدیل شدنِ برنِ شکسته به پادشاه وستروس، ناپدید شدنِ دروگون همراه با جنازهی مادرش در اُفق (پس از نشان دادنِ آگاهیاش از معنای استعارهای تختِ آهنین با سوزاندن آن) و بازگشت جان اسنو به آنسوی دیوار درحالی به سرانجام رسید که این سریال به مظهرِ تناقض تبدیل شده بود. یکی از انقلابیترین و تحسینشدهترین سریالهای تلویزیون، همزمان یکی از منفورترین سریالهای تلویزیون هم بود و یکی از پُربینندهترین رویدادهای فرهنگعامه، در آن واحد یکی از تنفرآمیزترین اتفاقات حوزهی سرگرمی نیز حساب میشد.
تماشای له شدنِ این سریال زیر وزنِ سنگین موفقیتِ بیسابقهی خودش، همانقدر که به عنوانِ نتیجهی ناگوار اُفتِ دنبالهدار و تصمیماتِ اشتباه قبلی سازندگان قابلپیشبینی بود، همانقدر هم باورنکردنی بود. مثل به هم خوردنِ یک رابطهی عاشقانهی چندین ساله که به افسردگی و خلاء منجر میشد بود. اما خبر خوب (البته خوب یا بد بودنش در آینده مشخص خواهد شد) این است که همیشه فرصتهای متعددی برای جبران، برای آشتی کردن با دنیای پُرپتانسیلِ جُرج آر. آر. مارتین وجود دارد.
چرا که در میانِ همهی درسهای بسیاری که از بازی تاج و تخت گرفتیم، یکی از آنها این بود: هیچ چیزی مستقل نیست و همهچیز بهطرز تنگاتنگی با یکدیگر گره خوردهاند. به این معنا که هر تصمیمی عواقبِ غیرعامدانهی طولانیمدتِ خودش را در پی خواهد داشت. هُل دادن یک بچه از پنجرهی بُرج میتواند آغازکنندهی یک جنگ جهانی باشد؛ ازدواج از روی عشق به جای وظیفه به قتلعامِ خانوادهات منجر میشود؛ جدی نگرفتنِ خطر وایتواکرها (بخوانید گرمایش زمین) میتواند به انقراضِ بشریت منجر شود. این قانون دربارهی خودِ سریال هم صدق میکند؛ مهمترین استراتژی اچبیاُ در دورانِ پسا-بازی تاج و تخت در آن واحد چالشبرانگیزترینشان هم است: متحول کردنِ بازی تاج و تخت از یک اتفاق مستقل به کاتالیزو و بنیانی که پروژههای آیندهی دنیای تلویزیونی «نغمهی یخ و آتش» براساس آن بنا خواهند شد. قدمتِ ایدهی اسپینآفسازی از بازی تاج و تخت به بهار سال ۲۰۱۷ بازمیگردد؛ زمانی که وبسایت ورایتی گزارش کرد اچبیاُ با استخدام چهار نویسندهی مختلف برای نگارش سناریوی چهار اپیزودِ افتتاحیهی مختلف، یکجور مسابقهی غیررسمی بینِ آنها برگزار کرده است.
تصمیم شبکه برای امتحان کردن اسپینآفهای گوناگون بهطور همزمان با عقل جور در میآید. نه تنها ریتمِ تولیدات تلویزیونی همیشه به این شکل بوده که ایدههای زیادی وارد مرحلهی توسعه میشوند و در نهایت فقط تعداد ارزشمندِ اندکی از آنها چراغ سبز میگیرند، بلکه دنیای گستردهی مارتین چنان تاریخِ پُرفراز و نشیبِ بلند، جزییاتِ کنجکاویبرانگیز و گوشههای متنوعی دارد که فرصتهای تقریبا بیکرانی برای انتخاب مکان و زمانِ روایت داستان جدید فراهم میکند. نخستین برندهی این رقابت سریالی بود که خودِ مارتین آن را بهطور غیررسمی «شب طولانی» خطاب میکرد.
اپیزود آزمایشی «شب طولانی» که نگارش سناریوی آن برعهدهی جِین گُلدمن، نویسندهی اقتباسِ ابرقهرمانی کیکاَس بود، هزاران سال پیش از اتفاقاتِ بازی تاج و تخت جریان داشت و به نخستین تهاجمِ وایتواکرها به وستروس که به اتحادِ انسانها به رهبری آزور آهای، عقب راندنِ آنها و ساختنِ دیوار منجر شد میپرداخت. نوآمی واتس در نقش یکی از شخصیتهای اصلی سریال قرارداد امضا کرد و تولید آن با کارگردانی خانم سی. جی. کلارکسون کلید خورد. اما ظاهرا محصول نهایی رضایتبخش نبود.
چرا که در پاییز ۲۰۱۹ معلوم شد اپیزود آزمایشی «شب طولانی» موفق نشده اچبیاُ را برای تولید کُل سریال متقاعد کند. متعهدِ شدن تهیهکنندگان شبکه به تولید یک پروژه براساس کیفیتِ اپیزودهای آزمایشیشان یک روند کاملا استاندارد است؛ این موضوع بهشکل ویژهای دربارهی خودِ بازی تاج و تخت نیز صدق میکند. بالاخره اچبیاُ موفقیتِ فعلی سریال پرچمدارش را به نپذیرفتنِ اپیزود آزمایشیِ اورجینالِ افتضاحِ بازی تاج و تخت و بازنویسی سناریو و فیلمبرداریِ مجدد آن مدیون است. دلیل نپسندیدنِ «شب طولانی» دقیقا مشخص نیست؛ آیا مشکل از کیفیت خود اپیزود آزمایشی بود یا اچبیاُ به این نتیجه رسید که سرمایهگذاری روی وایتواکرها، منفورترین و صدمهدیدهترین خط داستانی بازی تاج و تخت فکر خوبی نیست؟ دلیلش هرچه بود، یک چیز قطعی است: همانطور که پرستشکنندگان خدای مغروق میگویند: «چیزی که مُرده هرگز نمیمیرد، بلکه محکمتر و قویتر برمیخیزد». بنابراین، دومین اسپینآف بلافاصله جایگزینش شد: خاندان اژدها. این یکی که تیم خالقانش را کارکشتههای بازی تاج و تخت تشکیل میدهند، بدون نیاز به اپیزود آزمایشی برای جلب رضایتِ شبکه، یکراست دستور ساخت گرفت و برای پخش در سال ۲۰۲۲ برنامهریزی شد.
داستان خاندان اژدها دربارهی چیست؟
برخلافِ «شب طولانی» که قرار بود داستان تقریبا اورجینالی که جاهای خالیِ برخی از دورترین و مبهمترین افسانههای تاریخِ وستروس را پُر میکند باشد، خاندان اژدها اقتباسِ جلد اول رُمان ۷۰۰ صفحهای «آتش و خون» خواهد بود؛ یک کتابِ جانبی به قلم مارتین که راوی جزییاتِ دوران فرمانروایی ۳۰۰ سالهی سلسلهی تارگرین بر وستروس است. یکی از دلایل سرعت گرفتنِ تولید خاندان اژدها همین بود: این سریال برخلاف «شب طولانی» از همان ابتدا از یک نقشهی راه از پیش آمادهشده بهره میبُرد. تیم گردانندگانِ خاندان اژدها را مارتین، رایان کاندال و میگل ساپوچنیک تشکیل میدهند. کاندال که قبلا ساخت سریال علمیتخیلی کلونی (Colony) را در کارنامه دارد، نویسندگی خاندان اژدها را برعهده دارد و ساپوچنیک هم به عنوان کارگردان اپیزودهای اکشنمحور تحسینشدهای مثل «هاردهوم» و «نبرد حرامزادهها» معرف حضور همگان است. عبارتِ خاندان اژدها تنها یک بار در کتابهای مارتین، در نخستین فصلِ شخصیت دنریس تارگرین از کتاب بازی تاج و تخت پدیدار میشود. در این صحنه، دَنی با یک حمامِ آبِ جوش مشغول آماده شدن برای ازدواجش با کال دروگو است.
افکاری که در این صحنه از ذهنِ دنی عبور میکنند، تصویر خیلی خوبی از چیزی که خاندان اژدها دربارهی آن خواهد بود ترسیم میکنند: «با آب داغ که از آشپزخانه آورده میشد، وان او را پُر کردند و با روغنِ خوشبو معطرش کردند. دختر لباس زِبر کتانی را از روی سر دَنی درآورد و کمک کرد که داخل وان شود. آب میسوزاند، اما دنی عقب نکشید یا داد نزد. گرما را دوست داشت. باعث میشد که احساس تمیزی کند. بهعلاوه، برادرش زیاد به او گفته بود که هیچچیز برای یک تارگرین زیادی داغ نیست: خاندان ما خاندانِ اژدهاست. آتش در خون ماست». تکبر و خودبزرگبینیِ ویسریس، برادر دنی تا پیش از مرگش پوچ و خندهدار به نظر میرسید.
نه تنها آنها به عنوان آخرین تارگرینهای باقیمانده پس از شورش رابرت براتیون، در اِسوس آواره میشوند و در خفا زندگی میکنند، بلکه ویسریس به عنوانِ کسی که خواهر کوچکترش را به ازای به دست آوردن ارتش لازم برای حمله به وستروس و بازپسگرفتنِ تاج و تختش از پادشاه غاصب، به دوتراکیها میفروشد، به پادشاهِ گدا معروف است. همچنین، پس از گذشتِ بیش یک قرن و نیم از انقراضِ اژدهایان، آنها به افسانهها پیوستهاند و تخمهای اژدهای هدیهی ازدواجِ دنی هم چیزی بیش از سنگهای تزیینی ارزشمند و زیبا اما بهدردنخور به نظر نمیرسند.
بنابراین تلاشهای بیوقفهی ویسریس برای یادآوری شکوه و عظمتِ خاندانش مثل کوبیدن به طبل توخالی میمانند. هرچه او محکمتر روی حقانیتِ پادشاهیاش اصرار میکند، آن بیفایدهتر احساس میشود، هرچه بیشتر روی نژادِ برتر و استثناییشان تاکید میکند، حرفهایش بیشتر هذیانگویی مینمایند، هرچه رومانتیکتر قدرت بلامنازعِ اژدهایان و فتوحاتِ اسطورهایشان را یادآوری میکند، آنها همچون یک نوستالژیِ دستنیافتنی احساس میشوند و هرچه شدیدتر بر دزدیده شدنِ تخت آهنین از خاندانشان تاکید میکند، ادعاهایش سُستتر به نظر میرسند.
و نکته این است: تارگرینها هیچکس دیگری به اندازهی خودشان را نمیتوانند به خاطر از دست دادن اژدهایان و شکوهِ سابقشان سرزنش کنند. سریال خاندان اژدها ما را به دورانی میبرد که تارگرینها در نقطهی اوجِ قدرتشان به سر میبرند. تعداد اژدهایان و اژدهاسواران بیشتر از همیشه شده است و هفت پادشاهی به لطفِ بهترین پادشاه تارگرین که زخمهای بهجامانده از جنگها و بحرانهای ناشی از بیکفایتی پادشاهان سُستعنصر یا ظالم و خودخواه قبلی را بهبود بخشیده است، به آرامش، کامیابی و ثبات بازگشته است.
دورانی که پیشرفتِ تارگرینها فقط به معنی پیشرفتِ خودشان نبود، بلکه به نفعِ پیشرفتِ شرایط زندگی رعیتها از لحاظ فراوانی محصول، جادهسازی، بهبود اقتصاد و غیره هم بود. اما سوال این است که چه اتفاقی سببِ وقوعِ یکی از مرگبارترین و هولناکترین درگیریهای تاریخ وستروس شد. برای مثال، مارتین غارتِ شهر تامبلتون را اینگونه توصیف میکند: «بدون اربابِ قدرتمندی که آنها را مهار کند، حتی مردان خوب هم میتوانند به حیوان تبدیل شوند. دستجات سربازان در حالتِ مستی در خیابانها پرسه میزدند و هر خانه و مغازهای را به یغما میبُردند و هرکسی را که سعی میکرد مانعشان شود به قتل میرساندند. هیچ زنی برای شهوتشان ممنوع نبود، حتی پیرزنها و دختران کوچک. مردان ثروتمند تا سر حد مرگ برای افشای محل اختفای طلا و جواهراتشان شکنجه میشدند. نوزادان از بازوهای مادرشان جدا میشدند و به نیزه کشیده میشدند. سِپتاهای مقدس، برهنه در خیابانها تعقیب میشدند و نه یک مرد، بلکه صدها نفر بهشان تجاوز میکردند؛ خواهران خاموش مورد تعرض قرار میگرفتند. حتی مُردهها هم در امان نبودند. جنازههای آنها به جای اینکه مراسم خاکسپاری محترمانهای داشته باشند، رها شده بودند تا بپوسند؛ خوراکِ کلاغهای لاشهخوار و سگهای وحشی».
این فاجعه که برخی شهرها را بهطرز ترمیمناپذیری با خاکستر یکسان کرد، به درست شدنِ تپههای جنازه در خیابانهای بارانداز پادشاه منجر شد، مردم را تا سر حد شورشهای دهها هزار نفری از خود بیخود کرد، اژدهایان، بزرگترین منبعِ قدرتِ مطلق تارگرینها را از بین بُرد و تا مرز انقراضِ خاندان تارگرین پیش رفت، چه بود و چرا و چگونه اتفاق اُفتاد؟ این رویداد که تاریخدانان وستروسی از آن به عنوانِ «آغازِ پایانِ سلسلهی تارگرین» یاد میکنند، به «رقصِ اژدهایان» معروف است.
اما فریبِ این اسم خوشگل را نخورید. وصفِ آن سالهای خونین، متلاطم و تاریک با واژهی «رقص» بهطرز تهوعآوری نامناسب است. هیچ شکی وجود ندارد که این عبارت از طبعِ شاعرانهی آوازخوانهای وستروس سرچشمه گرفته است. گرچه «مرگ اژدهایان»، عبارتِ برازندهتری برای نامگذاری این دوران است، اما از آنجایی که عبارت «رقص اژدهایان» در طولِ زمان در صفحاتِ تاریخِ وستروس حک شده است، نام شاعرانهترِ آن به نامِ رایجترِ آن تبدیل شده است. رقص اژدهایان شامل نبردهای گوناگونی بود که از نبرد کشتیهای جنگی و نبرد زمینی شروع میشد و تا خیانت در سایهها، توطئه در راهپلههای قصر و قتلهای مخفیانه در اتاقهای قلعه ادامه داشت.
اما بزرگترین عنصر متمایزکنندهی رقص اژدهایان که آن را به نبرد منحصربهفردی در تاریخ وستروس تبدیل میکند، شاخ به شاخ شدنِ اژدهایان با یکدیگر بود. به بیان دیگر، رقص اژدهایان پاسخی قرون وسطایی به این سوال است: چه میشد اگر ایالات متحده و شوروی در دورانِ جنگ سرد از سلاحهای اَتمیشان علیه یکدیگر استفاده میکردند؟ تا پیش از این نبرد، خاندان تارگرین صاحبِ هجده اژدها بود، اما در پایان نبرد تقریبا همگی آنها مُرده بودند و تارگرینها هرگز نتوانستند انقراض تدریجی سلاحهای هستهای بیولوژیکیشان را متوقف کنند. رویدادی در وستروس به وقوع پیوست که تاریخِ این سرزمین را به قبل و بعد از خودش تقسیم کرد. آن رویداد فتحِ وستروس توسط اِگان تارگرین بود. اِگان با استفاده از قدرتِ اژدهایانش فرمانروایانِ هفت پادشاهی را که در آن زمان مستقل از یکدیگر حکومت میکردند به زانو درآورد و سرزمین را به یک پادشاهی مشترک تحتِ حکومت یک پادشاه یکسان تبدیل کرد. از آن زمان تاریخ وستروس به قبل و پس از «فتحِ اِگان» تقسیم میشود. تا پیش از شورش رابرت براتیون (۲۸۳ سال پس از فتح اگان) که به حکومت سلسهی تارگرینها خاتمه داد، هفده پادشاه تارگرین بر وستروس فرمانروایی کردهاند که آخرینشان اِریس تارگرین، معروف به شاه دیوانه، پدرِ دنریس تارگرین بود.
دوران رقص اژدهایان که سریال خاندان اژدها به آن میپردازد، بلافاصله پس از مرگِ ویسریس تارگرین اول (پنجمین پادشاه تارگرین) در سال ۱۲۹ (پس از فتح اگان) اتفاق میاُفتد. هفت پادشاهی تا پیش از حکومت ویسریس تارگرین، دو دوران کاملا متفاوت را تجربه کرده بود. میگور تارگرین (معروف به میگور ظالم)، سومین پادشاه تارگرین، یک چیزی در مایههای سرسی لنیستر بود. هرچیزی را که از فساد و تلفات و تکبرِ ویرانگر و هرج و مرجِ ناشی از درگیری سرسی و گنجشک اعظم به خاطر میآورید ضربدر ۲ کنید. پس از میگور، جیهیریس تارگرین (چهارمین پادشاه تارگرین) امور ادارهی سرزمین را به دست گرفت. او که به «پادشاه آشتیدهنده» مشهور است، دوران اکثرا آرامِ حکومتش را به بهبود عواقبِ جنگهای میگور و ترقی سرزمین اختصاص داد. نخستینِ تخمهای اختلافاتِ خانوادگی که هفت پادشاهی را پس از تجربهی یک دورهی طولانی آرامش، مجددا به آشوب میکشید در جریانِ حکومت ویسریس تارگرین (نوهی جیهیریس) کاشته شدند. رقص اژدهایان بهطرز لذتبخشی پُرپیچوخم است. چگونگی درهمتنیدگی شخصیتهای پُرتعداد و انگیزههای پیچیدهشان تداعیگر بهترین نمایشنامههای شکسپیر است. بهشکلی که هرچیزی که تاکنون در بازی تاج و تخت دیده بودید باید جلوی پیچیدگی دراماتیکِ رقص اژدهایان لُنگ بیاندازد!
بنابراین برای اینکه این متن از اینی که است طولانیتر نشود، مجبورم همهچیز را خلاصهتر از چیزی که واقعا است توضیح بدهم: ویسریس تارگرین درحالی روی تختِ آهنین نشست که یک دغدغهی آشنا داشت؛ دغدغهای که بین همهی پادشاهان مشترک است: او اُمیدوار بود یک روز صاحب فرزند پسری شود که تاج و تخت را به ارث ببرد و پس از او بر هفت پادشاهی حکومت کند. اگرچه ویسریس و ملکه اِما اَرن چند باری برای پسردار شدن تلاش کردند، اما تلاشهای آنها برای داشتنِ پسرِ سالمی که بتواند تا زمان به ارث بُردن تاج و تخت زنده بماند ناموفقیتآمیز بودند.
ویسریس اما یک برادر کوچکترِ به اسم دیمون تارگرین داشت که شخصیت یاغی و جنگجویی داشت. از آنجایی که ویسریس هنوز پسر نداشت، پس تاج و تخت طبقِ قانون باید به دیمون، برادرش میرسید و حتی خودِ دیمون هم چنین انتظاری از برادر بزرگترش داشت. گرچه ویسریس برادرش را دوست داشت، اما او دوست نداشت که تخت آهنین به شخصِ دیگری به جز فرزندانِ خودش برسد. او اعتقاد داشت که هنوز دیر نشده است. او کماکان اُمیدوار بود که همسرش فرزندِ پسر به دنیا بیاورد و بالاخره به نگرانیهای مربوط به جانشینی خاتمه بدهد.
در عوض، ویسریس به جای معرفی کردن دیمون به عنوانِ جانشینش، یکی از صندلیهای شورای کوچک را به برادرش داد. اما یک نفر دلِ خوشی از این تصمیم نداشت و او سِر آتو هایتاور، دستِ پادشاه بود. سِر آتو هایتاور و دیمون تارگرین چشمِ دیدن یکدیگر را نداشتند. اما از آنجایی که آتو هایتاور به عنوانِ دستِ پادشاه اهمیت بیشتری برای ویسریس داشت، پس او تصمیم گرفت که صندلی دیمون در شورای کوچک را از برادرش پس بگیرد و در عوض یک شغل جدید به او بدهد؛ او دیمون را به عنوانِ فرماندهی نگهبانان رداطلاییِ باراندازِ پادشاه انتخاب کرد. سِر آتو هایتاور اما هنوز دربارهی مسئلهی جانشینی نگران بود. او میترسید اگر ویسریس بهطرز غیرمنتظرهای پیش از فراهم کردن جانشینِ پسر بمیرد، آن وقت دیمون تارگرین طبقِ قانون به پادشاهِ بعدی تبدیل خواهد شد. بنابراین سِر آتو به ویسریس پیشنهاد کرد که او باید جهت احتیاط رینیرا تارگرین، دخترش را به عنوانِ وارث تخت آهنین معرفی کند. از آنجایی که ویسریس اعتقاد داشت که همسرش بالاخره با فرزند پسر باردار خواهد شد، با پیشنهاد سِر آتو موافقت نکرد. از قضا همین اتفاق هم اُفتاد و یک روز ملکه اِما اَرن، همسرِ پادشاه دوباره بچهدار شد و بچه پسر بود.
اما متاسفانه، نه تنها همسرش در جریان زایمان مُرد، بلکه پسرشان هم که مریض و ضعیف به دنیا آمده بود روز بعد فوت شد. وقتی دیمون تارگرین متوجه شد که پسر ویسریس، وارثِ تخت آهنین فقط یک روز زنده بوده است، خوشحال شد و جانشینِ یک روزهی پادشاهی را در بینِ دوستانش به سُخره گرفت. اگرچه دیمون در زمانِ به سُخره گرفتنِ مرگ پسر ویسریس در حالت مستی بود، اما وقتی خبرچینها شوخی ظالمانهی دیمون را به گوشِ ویسریس رساندند، او خیلی عصبانی شد. این اتفاق باعث شد تا او بیش از پیش برای جلوگیری از امکان رسیدن تخت آهنین به دیمون مصمم شود. او میخواست از نابود کردن شانسِ جانشینی دیمون اطمینان حاصل کند. بنابراین این اتفاق بالاخره ویسریس را متقاعد کرد که به پیشنهادِ سِر آتو برای معرفی کردنِ رینیرا تارگرین (دختر پادشاه) به عنوانِ جانشینِ تخت آهنین تن بدهد. به این ترتیب، ویسریس یک مراسم باشکوه برگزار میکند و در جریانِ آن رینیرا تارگرین، دخترش را بهطور رسمی به عنوانِ وارثِ تخت آهنین و پرنسسِ درگناستون (جزیرهی محل استقرارِ نخستِ تارگرینها) معرفی میکند. واضح است که دیمون از این اتفاق عمیقا خشمگین شد.
دیمون که از دستِ ویسریس به خاطر چنگ انداختن به هر چیزی برای از بین بُردن شانس جانشینی او دلخور شده بود، بلافاصله بارانداز پادشاه را ترک کرد. کاری که ویسریس در ادامه انجام داد این بود: او از نگه داشتنِ رینیرا، دخترش در نزدیکیِ خودش در همهحال اطمینان حاصل کرد. از آنجایی که فرمانروایی زنان در وستروس چندان مرسوم نبود، ویسریس نه تنها میخواست دربار و مردم را به ایدهی نشستن یک زن روی تخت آهنین عادت بدهد، بلکه میخواست چم و خمِ حکومت را به او یاد بدهد و او را به تدریج برای رهبری آماده کند. گرچه در ابتدا به نظر میرسید که با وجود رینیرا تارگرین، بالاخره مسئلهی جانشینی پشت سر گذاشته شده است، اما تازه ماجرا از اینجا به بعد جالب میشود. با اینکه تاکنون اتفاقات زیادی در زندگی ویسریس تارگرین اُفتاده بود، اما او که در زمان جانشین نامیدن دخترش کمتر از ۳۰ سال داشت، هنوز خیلی جوان بود. بنابراین، اُستاد اعظم و خیلی از دیگر مشاوران دربار به ویسریس پیشنهاد کردند که دوباره ازدواج کند. ویسریس با این ایده موافقت کرد و دقیقا همین کار را هم انجام داد: او با اَلیسنت هایتاور، دختر ۱۸ سالهی سِر آتو هایتاور (دستِ پادشاه) ازدواج کرد.
گفته میشود که اَلیسنت هایتاور و رینیرا تارگرین (دختر ویسریس) رابطهی خیلی خوبی با یکدیگر داشتند. در واقع، در جریان ضیافتِ مراسم عروسی ویسریس، اَلیسنت بر پیشانی رینیرا بوسه زده بود و او را «دخترم» خطاب کرده بود. گرچه همهچیز در پایتخت عالی به نظر میرسید، اما ازدواج ویسریس و آلیست همانقدر که برای بسیاری خوشحالکننده بود، همانقدر هم برای اندکی عصبانیکننده بود. یکی از آنها دیمون تارگرین بود؛ درواقع، وقتی دیمون فهمید که برادرش مجددا ازدواج کرده است، او مردی را که خبر ازدواجشان را آورده بود بهطرز بیرحمانهای زیر باد کُتک گرفت و او تا سر حد مرگ مورد ضرب و شتم قرار داد. گرچه در این زمان رینیرا، دختر ویسریس کماکان وارثِ تخت آهنین بود، اما وضعیت مدت زیادی به این شکل باقی نماند. آلیست هایتاور، همسر جدیدِ ویسریس، نخستین پسرش را به دنیا آورد؛ پسری که او را اِگان نامیدند. چند سال بعد، اَلیسنت یک دختر به نام هِلینا به دنیا آورد و یک سال بعد، اَلیسنت و ویسریس صاحب دومین پسرشان شدند و اسمش را اِیموند گذاشتند. اوضاع ترسناک به نظر میرسید. بوی تلخِ آرامشِ پیش از طوفان در هوا به مشام میرسید.
همان ویسریس که به خاطر کمبود پسر، دخترش را به عنوان جانشین انتخاب کرده بود، حالا نه یکی، بلکه دوتا جانشین پسر داشت. در این دوران بود که رابطهی خوب رینیرا (دختر ویسریس) و اَلیسنت (همسر دوم ویسریس) از هم پاشیده شد. هر دوی رینیرا و اَلیسنت میخواستند که بانوی اول هفت پادشاهی باشند. اما از زاویهی دیدِ ویسریس هیچ دلیلی برای نگرانی در رابطه با وضعیتِ جانشینی وجود نداشت. گرچه ویسریس حالا دوتا پسر داشت، اما او هنوز میخواست که تخت آهنین به رینیرا، دخترش برسد. او اعتقاد داشت که او قبلا جانشینش را انتخاب کرده بود؛ از نظر او مسئله حل شده بود؛ هیچ بحثی باقی نمانده است؛ هیچ نیازی به تغییر نظرش وجود ندارد. نه الزاما به خاطر اینکه ویسریس از ته قلب به جانشینی دخترش باور داشت. مسئله این است که ویسیریس دخترش را با انگیزهی مبارزه با سیستم مردسالارِ وستروس و اعتقادش به فرمانروایی زنان انتخاب نکرده بود، بلکه انگیزهی اصلیاش از این کار مجازات کردنِ دیمون، برادرش به خاطر مسخره کردنِ پسر تازه متولد شدهی مُردهاش بود. ویسریس تنبلتر و بیحوصلهتر از آن بود که دوباره خودش را درگیر بحثهای مربوط به جانشینی کند.
تحلیلگران اما اعتقاد دارند که ویسریس باید برای محکمکاری هم که شده، مسئلهی جانشینیاش را پس از تولد فرزندانِ پسرش از نو بررسی میکرد. شاید اگر او با تامل دوباره در این مسئله رینیرا را انتخاب میکرد، جایگاه دخترش رسمیتر و قویتر از آن بود که زیر سوال برود. به خاطر همین بود که دربار بیتوجه به اینکه خودِ ویسریس چه فکر میکند، به دو گروه «سبزپوشها» به سرکردگی اَلیسنت هایتاورِ سبزپوش و «سیاهپوشها» به سرکردگی رینیرا تارگرینِ سیاهپوش تقسیم شده بودند.
از یک سو، گروه «سبزپوشها» اعتقاد داشتند که اولویتِ جانشینی با فرزند پسر است و حالا که ویسریس پسردار شده است، تخت آهنین باید به اِگان تارگرین، پسر بزرگش برسد و از سوی دیگر، گروه «سیاهپوشها» هم طرفدارِ پایبندی به خواستهی خودِ ویسریس (جانشینی دخترش) بودند. رقابتِ آنها بالا گرفته بود. تا وقتی که ویسریس نفس میکشید، صلح دروغینی در هفت پادشاهی برقرار بود، اما به محض اینکه ویسریس مُرد، تصمیم اَلیسنت هایتاور برای تاجگذاریِ اِگان تارگرین، پسرش و تلاش رینیرا تارگرین برای جلوگیری از به سرقت رفتنِ وراثتِ بهحقش به واقعهی رقصِ اژدهایان منجر شد؛ یک جنگ داخلی بینِ دو شاخه از تارگرینها که پای اکثرِ خاندانهای وستروس را به درگیری باز کرد و به جنگی وسیع کشیده شد.
احتمالا با این خلاصهقصه میتوانید حدس بزنید که در جریان تماشای سریال، موفقیت کدام کاراکترها را تشویق میکنید و از کدام کاراکترها متنفر خواهید بود. احتمالا تصور میکنید که رینیرا تارگرین، قهرمان راستینِ این درگیری و اَلیسنت هایتاور و پسرش اِگان تبهکاران شرور داستان خواهند بود. اما اگر با سبک داستانگویی جرج آر. آر. مارتین آشنا باشید، میدانید که او همیشه راهی برای همدلی با شرورترین کاراکترهایش و به چالش کشیدنِ حمایتمان از قهرمانانش پیدا میکند. این موضوع به ویژه دربارهی جنگ داخلی تارگرینها صدق میکند. البته که درگیری با شیطنتِ اَلیسنت هایتاور کلید میخورد، اما در ادامه هر دو طرف آنقدر اتفاقات مختلفی را پشت سر میگذارند، به مسبب چنان فاجعههای انسانی هولناکی تبدیل میشوند، چنان فقدانهای جانکاهی را تجربه میکنند و چنان تصمیماتِ اشتباه خودویرانگرایانهای میگیرند که هورا کشیدن برای پیروزی یکی و آرزو برای شکست دیگری، جای خودش را به وحشتزدگی از تماشای تلفات و زجرهایی که دعوای بیهودهی آنها به بار میآورد میدهد.
اینجا نه خبری از ند استارکی که با ایدهی ترورِ دنی مخالفت میکند است و نه جان اسنویی که با جان و دل برای متحد کردن سرزمین در برابرِ وایتواکرها جان میدهد. در پاسخ به این سوال که حق با رینیرا تارگرین بود یا اِگان تارگرین خیلی راحت میشود برای طرفداری از یکی از آنها وسوسه شد، اما در واقعیت تنها گروهی که شایستگی طرفداریمان و لایقِ اندوهمان هستند، مردم عادی وستروس هستند. چه سربازانِ دونپایهای که توسط اربابانشان برای جنگیدن فراخوانده میشوند و چه مردم بیگناهی که محلِ زندگیشان به میدان نبرد اژدهایان تبدیل میشود؛ از یک طرف «سبزپوشها» با اژدها به روستاهای تحت فرماندهی «سیاهپوشها» حمله میکنند تا آنها را با کشتار مردم مجبور به بیرون آمدن از خفا کنند و از سوی دیگر «سیاهپوشها» از روی درماندگی افسار اژدهایانشان را دست اژدهاسوارانِ غیرقابلاعتمادی میدهند که نتیجهاش به یک هولوکاستِ انسانی منجر میشود.
موتیفِ تکرارشوندهی رقص اژدهایان این است: هر وقت تارگرینها میجنگند، بهای اصلیاش را مردم عادی با از دست دادنِ جانشان میدهند. یکی از مهمترین فاکتورهایی که مارتین از آن برای متمایز کردن فرمانروای خوب و بد استفاده میکند این است که آنها چقدر از قدرتشان برای راحتتر کردن زندگی مردم عادی استفاده میکنند. تارگرینها در جریان رقصِ اژدهایان در این امتحان بهطرز مفتضحانهای مردود میشوند. مارتین هرگز جنایتهایی را که هر دو جبهه چه خودآگاهانه و چه ناخودآگاهانه در طی جنگ علیه مردم عادی مرتکب میشوند دستکم نمیگیرد. در زمانی که هیچ تارگرینی بر هفت پادشاهی حکومت نمیکند، خشونت فرمانروایی میکند. بوی گوشتِ سوخته، بوی تعفنِ جنازههای تلنبارشده روی یکدیگر از روی صفحات کتاب به مشام میرسد. خشونتِ منزجرکنندهی رقص اژدهایان از پوچیاش سرچشمه میگیرد. این حرفها به این معنی نیست که هیچ آدمِ خوبی در بینِ سبزپوشها و سیاهپوشها یافت نمیشود. گرچه اکثرِ اعضای بالارتبهی هر دو جبهه مثل اِگان دوم، رینیرا، اِیموند و دیمون آدمهای وحشتناکی هستند، اما کُل هدفِ رقص اژدهایان این است که نشان بدهد که آدمهای خوب میتوانند در حین خدمت به فرماندهان بد کُشته شوند.
از یک طرف آدم شرافتمندی مثل آدام وِلاریون (یکی از اژدهاسوارانِ جبههی رینیرا تارگرین) وجود دارد که پس از اینکه اشتباهی به خیانت مرتکب میشود، خودش را در تلاش برای اثباتِ وفاداریاش به فرمانروای منتخبش به کُشتن میدهد و از طرف دیگر یکی مثل شاهزاده دئرونِ تارگرین (یکی از اژدهاسوار جبههی اِگان دوم) وجود دارد که گرچه نامزد خیلی خوبی برای نشستن روی تخت آهنین است، اما در مسیر به حقیقت تبدیل کردنِ فرمانروایی برادرِ بزرگتر ستمگر، خودخواه، کینهای و حریصش کُشته میشود.
در دنیای «نغمهی یخ و آتش» بعضیوقتها کاراکترها برای یک هدفِ متعالی، برای برقراری عدالت میجنگند؛ از کمپینِ ضدبردهداری دنریس در خلیج بردهداران گرفته تا پیشروی نظامی استقلالخواهانهی راب استارک به سمتِ جنوب در پاسخ به قتلِ ند استارک؛ از کمپین استنیس براتیون در واکنش به غصبِ غیرقانونی تخت آهنین توسط لنیسترها تا شورش رابرت براتیون علیه قتلهای اِریس تارگرین و ربوده شدنِ لیانا استارک توسط ریگار تارگرین (پسر اِریس)؛ اینها فقط تعدادی از جنگهایی هستند که از پشتیبانی اهدافِ ارزشمندی بهره میبرند. رقصِ اژدهایان اما در تضادِ مطلق با آنها قرار میگیرد.
رقص اژدهایان برای پایان دادن به بیعدالتی و ستمگری اتفاق نمیاُفتد. رقص اژدهایان دربارهی مبارزهی دو نامزدِ وحشتناکِ فرمانروایی است که در مبارزهی باچنگ و دندانشان برای اثباتِ حقِ فرمانرواییِ خودخواهانهی خودشان، اقیانوسی از خون و گورهای دستهجمعی به جا میگذارند. بنابراین، دوتا از مهمترین نکاتی که سریال خاندان اژدها باید برای وفاداری به متن رعایت کند اینها هستند: نخست اعضای خاکستری دو طرفِ درگیری که هیچکدامشان نباید برتری اخلاقی واضحی نسبت به دیگری داشته باشند و دوم توجهی ویژه به مردم بیگناهی که زیر دست و پای قدرتمندان له و لورده میشوند.
شخصیتهای اصلی خاندان اژدها چه کسانی هستند؟
گرچه رقصِ اژدهایان کاراکترهای فراوانی دارد و با گذشتِ زمان به تعدادشان افزوده میشود، اما خاندان اژدها تاکنون بازیگرانِ برخی از مهمترین عناصر کلیدی جنگ را انتخاب کرده است. پَدی کانسیداین که او را از ایفای نقش در سریالهای غریبه (The Outsider) و روز سوم (The Third Day) میشناسیم، در قالبِ ویسیریس تارگرین قرار خواهد گرفت. ویسیریس یک مرد گرم، مهربان، دستودلباز و صلحجو بود که تخت آهنین مستقیما به او نرسیده است، بلکه او توسط «شورای بزرگِ هرنهال» انتخاب شد. پس از اینکه هر دو پسر بزرگِ جیهیریس تارگرین (پدربزرگ ویسیرس) بهطرز غیرمنتظرهای مُردند، انتخاب جانشینِ جدید پادشاه مُشکلآفرین شد؛ دو نامزد وجود داشت؛ ویسریس تارگرین، بزرگترین پسرِ بیلون تارگرین (پسر جیهیریس) و لینور وِلاریون، پسر شاهدخت رِینیس تارگرین (دُختر جیهیریس). ادعای هرکدام از آنها میتوانست به جنگ داخلی منجر شود، اما جیهیریس با خردمندی شورای بزرگِ هرنهال را که شامل لُردهای بزرگ و کوچک سراسر سرزمین میشد تشکیل داد و وظیفهی بررسی نامزدها و انتخاب جانشین را به آنها سپرد و آنها هم ویسریس را انتخاب کردند.
تنها آرزوی ویسریس این بود که آرامش، شکوفایی، آبادانی، صلح و رفاهی را که میراثِ پدربزرگش بود ادامه بدهد، اما همانطور که ما از بازی تاج و تخت یاد گرفتهایم، آدمهای خوب الزاما به پادشاهان خوبی تبدیل نمیشوند. گرچه هفت پادشاهی در دوران فرمانروایی ویسریس تا زمانِ مرگِ طبیعیاش به علت کهولت سن، دوران آرام و بیدردسری را سپری کرد، اما همانطور که گفتم، کوتاهی ویسریس در محکمسازیِ مسئلهی جانشینی دخترش باعث شد که تخمِ نزاعِ آیندهی تارگرینها در دوران فرمانروایی او کاشته شود. ویسریس تارگرین نه تنها اژدهاسوار بود، بلکه او عظیمترین، ترسناکترین و کهنترین اژدهای تارگرینها را میراند: بالریون معروف به وحشت سیاه.
نه تنها بالریون همان اژدهایی بود که اِگان تارگرین با آن وستروس را فتح کرد، بلکه این هیولا تنها موجود زندهای است که اُمپراتوری والریای کهن (زادگاه اژدهاسواران که در سریال اصلی تیریون و جورا با قایق از میان ویرانههای باقیمانده از آن عبور میکنند) را پیش از نابودی آن دیده است. همچنین، اگر یادتان باشد استخوانِ جمجمهی اژدهایی که سرسی لنیستر از آن برای آزمایشِ قدرتِ ضدهواییهای اسکورپیونِ کایبرن استفاده میکند، متعلق به همین بالریون خودمان است که در زمان حال در زیرزمینِ قلعهی سُرخ نگهداری میشود.
متاسفانه از آنجایی که بالریون پیش از آغاز پادشاهی ویسریس به دلیل کهولت سن مُرد و از آنجایی که خاندان اژدها به اتفاقات اواخر پادشاهی ویسریس و بعد از آن اختصاص دارد، پس باید فکر دیدنِ بازسازی دیجیتالی بالریون با استفاده از جلوههای ویژهی گرانقیمتِ اچبیاُ را از سرمان بیرون کنیم. اما خیالی نیست. چون دوران رقص اژدهایان آنقدر پُراژدها است که کمبود هر چیزی احساس شود، کمبود اژدهایانِ گوناگون یکی از آنها نخواهد بود. قابلذکر است که گرچه ویسریس در آغاز سریال پادشاهِ سرزمین خواهد بود، اما او شخصیت اصلی داستان نخواهد بود. ویسریس در خاندان اژدها همان نقشی را دارد که رابرت براتیون در بازی تاج و تخت داشت. درست همانطور که رابرت موتور داستان را با کشیدن ند استارک به جنوب، نادیده گرفتنِ خصوصیات ظاهری سوالبرانگیز بچههایش (که درواقع بچههای سرسی و جیمی بودند) که بعدا دردسرساز شدند و خیلی تصمیمات اشتباه دیگر روشن کرد و شرایط را برای نزاع و آشوبِ پس از مرگش آماده کرد، ویسریس هم نقش مشابهای را در اتفاقات منجر به رقص اژدهایان ایفا میکند.
اما از ویسریس که بگذریم، دیمون تارگرین دومین کاراکتر مهمی است که بازیگرش معرفی شده است؛ مت اِسمیت که نقشآفرینیاش در سریالهای دکتر هو (Doctor Who) و تاج (The Crown) را به خاطر داریم، نقشِ برادر یاغی ویسریس را ایفا میکند. دیمون که با اختلاف باتجربهترین و ماهرترین جنگجوی کُل خاندان اژدها خواهد بود، آنقدر شخصیت جالبی است که خودش به تنهایی میتواند سوژهی یک مینیسریالِ اختصاصی باشد. دیمون علاوهبر شمشیر والریایی دارکسیستر (یکی از دو شمشیرِ آبا و اجدادی تارگرینها)، صاحب اژدهایی به اسم کراکسیس نیز است. نکتهای که دیمون را به شخصیتِ شگفتانگیزی تبدیل میکند این است که او حکم مخلوطی از خصوصیاتِ شخصیتی جیمی لنیستر و تیریون لنیستر از سریال اصلی را دارد. او درست مثل تیریون زیرک و حلیهگر است و تصمیماتِ استراتژیکِ هوشمندانهای میگیرد. درست همانطور که بهترین دوستانِ تیریون را بران، پادریک و شِی تشکیل میدادند، دیمون هم اکثر وقتش را با رعیتها و فاحشهها و نگهبانان شهر میگذارد.
همچنین، درست همانطور که تیریون با وجود اثباتِ شایستگیاش بهتر از سرسی و جیمی برای به ارث بُردنِ کسترلیراک، صرفا به خاطر کوتولهبودنش با بیاعتنایی تایوین مواجه میشود و این موضوع به تنفر و دلخوری عمیقی نسبت به پدرش منجر میشود، دیمون هم از اینکه ویسیرس، برادرش با جانشین نامیدنِ دخترش برای از بین بُردنِ شانسِ جانشینی او تلاش میکند خشمگین و دلسرد میشود.
اما از طرف دیگر، دیمون تارگرین شبیه به جیمی هم است و این به معنی است که دیمون فاقد آن انسانیت و شرافتِ تیریون است و در عوض، درست مثل جیمی به هر کاری برای موفقیت دست میزند. درست به همان شکلی که جیمی بدون تعطل حاضر است یک بچه را از ارتفاع پایین بیاندازد تا حقیقت رابطهاش با سرسی را مخفی نگه دارد، دیمون هم یکی از آن کاراکترهایی است که برای به حقیقت تبدیل کردنِ حق خودش و حقِ کسانی که دوستشان دارد هیچ حد و مرزی برای خودش تعیین نمیکند. تشابهات آنها اما به خصوصیاتِ منفیشان خلاصه نمیشود. دیمون برخی از ویژگیهای پسندیدهی جیمی را نیز به ارث بُرده است.
همانطور که جیمی شرافتش به عنوان محافظ پادشاه را با کشتنِ شاه دیوانه برای متوقف کردنِ دستور او برای منفجر کردنِ بارانداز پادشاه با وایلدفایر فدا میکند تا همیشه لقبِ ننگینِ شاهکُش را یدک بکشد، دیمون تارگرین هم در حماسیترین نبردِ رقص اژدهایان، جانش را برای خاتمه دادن به این جنگِ خونین فدا میکند. دیمون در جریانِ رقص اژدهایان در جبههی «سیاهپوشها» قرار دارد و نقشِ دست راستِ رینیرا تارگرین (دختر ویسریس) را ایفا میکند. نقشآفرینی رینیرا به عهدهی اِما دیآرسی سپرده شده است. در توصیفِ رینیرا همین بس که خیلیها میگویند «او با تمام چیزهایی که یک نفر میتواند آرزو کند به دنیا آمده بود، اما او یک مرد به دنیا نیامده بود». رینیرا نیز اژدهاسوار است و اژدهایی به اسم سیراکس را میراند. رینیرا چندتا فرزند دارد که برخی از آنها هم صاحبِ اژدهایان خودشان هستند. اما از آنجایی که اچبیاُ هنوز بازیگرانشان را انتخاب نکرده است، فعلا کاری به آنها نداریم. اما باید بدانید که رینیرا تارگرین پرنسسِ درگناستون است و او در درگناستون صاحب چندتا اژدهای بدون سوار هم است. در همین حد بدانید که اوضاعِ جنگ به حدی قمر در عقرب میشود که او مجبور میشود دربهدر به دنبالِ سوارکار برای اژدهایانِ بلااستفادهاش بگردد.
رینیرا تارگرین با شخصی به اسم لینور ولاریون ازدواج کرده بود. اما برخی اعتقاد دارند که بچههای رینیرا واقعا بچههای لینور ولاریون نیستند، بلکه حاصلِ رابطهی عاشقانهی مخفی رینیرا با سِر هاروین اِسترانگ معشوقهاش که همزمان نگهبان شخصیاش هم بود هستند (بچهها فاقدِ ویژگیهای نژاد تارگرینها و ولاریونها مثل موهای نقرهای و چشمهای بنفش هستند). این موضوع مربوط به سالها پیش از آغاز رقص اژدهایان میشود. در عوض، رقص اژدهایان درحالی آغاز میشود که لینور ولاریون مُرده است و رینیرا با دیمون تارگرین (برادر ویسریس) ازدواج کرده است. به بیان دیگر، رینیرا با عموی خودش ازدواج میکند. مهمترین چیزی که باید دربارهی رینیرا تارگرین بدانید این است: او تکتک خصوصیاتِ معرف سرسی لنیستر را تیک میزند. رینیرا و سرسی تشابهاتِ موازی فراوانی با یکدیگر دارند. هر دو از کودکی به خاطر زیباییشان زبان زد خاص و عام هستند. هر دو رابطهی عاشقانهی ممنوعهای داشتهاند (جیمی لنیستر آنجا و سِر هاروین استرانگ اینجا) که از پیش از ازدواجشان با مردی که دوستشان ندارند (رابرت برایتون آنجا و لینور ولاریون اینجا) شروع میشود و در طول زندگی زناشوییشان هم ادامه پیدا میکند.
حاصل رابطهی مخفیانهی هر دوی رینیرا و سرسی سه فرزند است. هر دو سعی میکنند که آنها را جانشینانِ اصیلِ پادشاهی جا بزنند، اما ظاهر فیزیکی بچهها که هیچکدام از خصوصیاتِ شوهرانِ رسمی سرسی و رینیرا را به ارث نبردهاند باعث افشای دروغ آنها دربارهی اصالتِ بچهها میشود. هر دوی سرسی و رینیرا پدرانِ خودانکاری داشتند که به جای جدی گرفتن شایعات مربوط به دخترانشان، از آنها رو برمیگرداندند و آنها را تکذیب میکردند.
همانطور که خدمتکاران کسترلیراک، جیمی و سرسی را در نوجوانی در حال معاشقه دیده بودند و تنها کاری که مادرشان انجام داده بود جدا کردنشان از یکدیگر بود، وقتی ماجرای معاشقهی رینیرا و دیمون به گوش ویسریس میرسد، تنها کاری که او انجام میدهد، تبعید کردن دیمون به خارج از وستروس است. نخستین معشوقهی مخفی هر دوی سرسی و رینیرا، اعضای گاردِ شاهی بودند (جیمی لنیستر آنجا و سِر کریستون کول اینجا). همچنین، هر دوی آنها برای ساکت کردن شایعاتی که دربارهی رابطهی مخفیانهشان به گوش میرسد رو به قتل میآورند؛ سرسی حرامزادگانِ رابرت را به قتل میرساند و رینیرا هم سرِ شخصی به اسم ویمون ولاریون را قطع کرده و او را به خورد اژدهایش میدهد.
هر دو از لحاظ شخصیتی احساس خودبرتربینی دارند، کینهتوز و فاقدِ روحیهی بخشندگی هستند. هر دوی سرسی و رینیرا حاضر به قربانی کردن بچهها برای رسیدن به خواستهشان هستند؛ چه وقتی که رینیرا درخواست میکند که اِیموندِ ۱۰ ساله (پسر ویسریس و همسر دومش اَلیسنت هایتاور) به خاطر پخش کردن شایعهی حرامزادگی بچههایش با خشونت مورد بازجویی قرار بگیرد و چه وقتی که سرسی در برابر آزار و اذیت سانسا به دست جافری بیتفاوت باقی میماند یا مرگِ پسربچهی رعیتی را که جافری را با شمشیر چوبی زده بود درخواست میکند. در مقابل، هر دوی سرسی و رینیرا هیچ اهمیتی به روحیهی خشونتطلبِ غیرعادی فرزندانشان نمیدهند.
سرسی الگوی دنبالهدار و طولانیِ سادیسمِ جافری را توجیه و حمایت میکند و آن را به پای قدرت و جسارتش مینویسد و رینیرا هم از اینکه پسر ۵ سالهاش از خنجر برای آسیب زدن به عمویش استفاده میکند چندان نگران نمیشود. هر دو از لحاظ سیاسی هم تصمیماتِ ضعیفِ مشابهای میگیرند؛ تصمیماتی که به از دست دادن مهمترین حامیانشان منجر میشود. تصمیماتی که از وحشتزدگی و عشق شدیدشان به فرزندانشان سرچشمه میگیرد.
همانطور که همهی تصمیمات سرسی تحتتاثیر جلوگیری از به حقیقت پیوستنِ پیشگویی شوم مگی قورباغه است، رینیرا هم تحتتاثیر خیانتهای متعددِ یارانش، آنقدر نسبت به همهچیز و همهکس بدگمان میشود که تصمیماتِ اشتباهش در این حالت به هموارکنندهی مسیرِ سقوطش منجر میشود. همانطور که کار سرسی با نادیده گرفتن قدرتِ رعیت و مذهب هفت به پیادهروی شرمساریاش کشیده میشود، تمایلِ رینیرا به عذاب دادن مردم عادی برای تصاحبِ تخت آهنین به هر قیمتی که شده به شورشِ گستردهی مردم منجر میشود. در نهایت، گرچه هر دوی آنها در جوانیشان به عنوانِ زیباترین و دلپذیرترین زنانِ سرزمین مورد تشویق قرار میگیرند، اما به تدریج جای خودشان را به یک ملکهی جوانتر و زیباتر از خودشان میدهند. بخشی از تنفری که درونشان میجوشد به خاطر این است که مارجری تایرل جای سرسی و اَلیسنت هایتاور (همسر دوم ویسریس) جای رینیرا را در کانونِ توجهی خاص و عام میگیرند. سرسی و رینیرا اما با وجود همهی تشابهاتشان، یک تفاوت کلیدی دارند؛ نیروی محرکهی آنها در تضادِ مستقیم با یکدیگر قرار میگیرد.
داستان رینیرا از اصرار پدرش برای حفظ کردن او به عنوانِ جانشینش (حتی پس از پسردارشدن) سرچشمه میگیرد و کل داستان سرسی پیرامونِ بیاعتنایی تایوین لنیستر به دخترش و تلاشهای سرسی برای اثباتِ قابلیتهای رهبریاش به او شکل گرفته است. داستان هر دوی آنها اما همچنان از لحاظ نقشی که در پرداختِ تماتیکِ جامعهی مردسالار وستروس ایفا میکنند ارتباط تنگانگی با یکدیگر دارند. خلاصه اینکه اگر در بازی تاج و تخت از تماشای فروپاشی روانیِ تراژیکِ سرسی و خراب کردنِ دنیای اطرافش برای جلوگیری از سقوط اجتنابناپذیرش خوش گذراندید، رینیرا تارگرین هوایتان را در سریال جدید خواهد داشت.
در آنسوی میدان، ِریس ایفانس نقشآفرینی سِر آتو هایتاور، دستِ پادشاه را برعهده دارد؛ او که بهطرز وفادارانهای به پادشاه و سرزمینش خدمت میکند، اعتقاد دارد که دیمون، برادر ویسریس و موقعیتش به عنوانِ جانشین تخت آهنین بزرگترین خطری است که سرزمین را تهدید میکند. او تداعیگر تایوین لنیستر است. همانطور که تایوین در ابتدا میخواست سرسی را به عقدِ ریگار تارگرین (پسر جانشینِ اِریس تارگرین) در بیاورد تا قدرت و نفوذِ خاندان لنیستر را در دربار افزایش بدهد و بعدها با ازدواج سرسی و رابرت، شاه جدید به هدفش رسید، سِر آتو هایتاور با از بین بُردنِ شانس جانشینی دیمون از طریقِ ازدواج دخترش اَلیسنت با ویسریس برای هدفِ مشابهای تلاش میکند.
اُلیویا کوک که او را اخیرا در فیلم صدای متال (Sound of Metal) دیده بودیم، بازیگرِ اَلیسنت هایتاور خواهد بود؛ گرچه اَلیسنت در نقطهی مقابلِ رینیرا تارگرین، رقیبش قرار میگیرد، اما آنها نقاط مُشترک زیادی با یکدیگر دارند و در نتیجه، هر دوتای آنها نقاط مشترک زیادی با سرسی دارند. هر دوی اَلیسنت و سرسی دختر دستِ پادشاه هستند (آتو هایتاور، تایوین لنیستر). هر دو بهوسیلهی ازدواج با پادشاه به تاج و تخت نزدیک میشوند. هر دو برای نشاندن پسرشان روی تخت آهنین توطئه میکنند؛ گرچه پسران هر دوی آنها قانونا مدعی هستند، اما ادعای آنها لکهدار است؛ جافری فرزند نامشروع سرسی است و ویسریس هم قبل از تولد اِگان دوم (پسر اَلیسنت)، رینیرا را به عنوان جانشین انتخاب کرده بود. هر دو حاضرند سرزمین را به قیمت نگه داشتنِ پسرانشان روی تخت آهنین نابود کنند. هر دوی سرسی و اَلیسنت یک پسرِ روانی، یک پسر ملایمتر و یک دختر بیگناه دارند. اِیموند تارگرین، دومین پسر اَلیسنت حکم جافریِ اژدهاسوار را دارد. اگر تصور کنیم که تامن در کتابها هم به سرنوشتِ شخصیتش در سریال دچار میشود (خودکشی از طریق پریدن از ارتفاع بلند)، پس بچههای سرسی و اَلیسنت از این نظر هم با یکدیگر شباهت دارند.
هر دوی سرسی و اَلیسنت از جنگهایی که راه انداختهاند جان سالم به در میبرند (جنگ پنج پادشاه در آنجا و رقص اژدهایان در اینجا)، اما زنده ماندنشان به قیمتِ تماشای نابودی یک به یکِ اعضای خانوادهشان در نتیجهی توطئهگریهای خودشان تمام میشود. این حرفها به این معنی نیست که این کاراکترها کُپی/پیستِ شخصیتهای بازی تاج و تخت خواهند بود. همهی این کاراکترها خیلی ظریفتر و پیچیدهتر از یک سری تشابهاتِ کُلی هستند، اما اینکه اچبیاُ رقص اژدهایان را برای اقتباس انتخاب کرده تصادفی نیست: این واقعه منهای خط داستانی وایتواکرها و بهاضافهی تعداد زیادی اژدها، تقریبا با اتفاقات بازی تاج و تخت مو نمیزند. اما در بازگشت به جبههی «سیاهپوشها»، با یکی از همپیمانانِ کلیدی رینیرا تارگرین آشنا میشویم: کورلیس وِرلاریون معروف به «مارِ دریا». او لُرد خاندان ولاریون و ارباب جزیرهی دریفتمارک در خلیجِ بلکواتر است؛ قابلذکر است که خاندان ولاریون در کنار تارگرینها تنها خاندانی است اصل و نسبشان به والریای کهن بازمیگردد. کورلیس در جریانِ رقص اژدهایان نقش دستِ ملکه رینیرا تارگرین را برعهده دارد.
کورلیس ولاریون شوهر رینیس تارگرین بود؛ رینیس دختر اِیمون تارگرین بود و ایمون تارگرین هم سومین فرزند جهیریس تارگرین (پدربزرگ ویسریس) بود. لینور ولاریون، اولین شوهرِ رینیرا تارگرین را یادتان میآید؟ خب، او یکی از فرزندانِ کورلیس ولاریون بود. اولین چیزی که باید دربارهی کورلیس بدانید این است: او مشهورترین و موفقترین ماجراجو و دریانوردی است که تاریخِ وستروس به خودش دیده است؛ در واقع، او با ثروتی که از طریقِ اکتشافاتش به دست میآورد، خاندان ولاریون را با پشت سر گذاشتنِ لنیسترها به ثروتمندترین خاندان وستروس تبدیل کرد. دومین چیزی که باید دربارهی او بدانید این است: کورلیس در زمانِ وقوع رقص اژدهایان صاحبِ بزرگترین نیروی دریایی دنیا است. خلاصه اینکه کورلیس یکی از مُهرههای بسیار قدرتمندِ جبههی رینیرا تارگرین است. کشتیهای کورلیس با آغاز رقص اژدهایان، با بستنِ خلیج بلکواتر و مسدود کردن راههای داد و ستد، بدجوری برای بارانداز پادشاه و دارودستهی «سبزپوشها» دردسرساز میشوند. بهره بُردن از پشتیبانی خاندان ولاریون مثل این میماند که بهطور همزمان به مجموعِ قدرتِ خاندان لنیستر و خاندان گریجوی مجهز باشید.
کورلیس یکی دیگر از آن کاراکترهایی است که آنقدر زندگی هیجانانگیز و پُرملاتی داشته که پوششِ آن خودش به تنهایی یک سریال جداگانه میطلبد و راستش، همین اتفاق هم اُفتاده است. یکی از اسپینآفهای بازی تاج و تخت که هماکنون در مرحلهی ایدهپردازی به سر میبرد، توسط خالقِ سریال روم (Rome) ساخته میشود و بهطور انحصاری به ماجراجوییهای لُرد کورلیس میپردازد. حالا که حرفش شد بگذارید بگویم که رینیس تارگرین، همسرِ کورلیس ولاریون هم یکی دیگر از کاراکترهایی است که بازیگرش انتخاب شده است. ایو بِست که او را از فیلم سخنرانی پادشاه (The King's Speech) و سریال زن محترم (The Honourable Woman) میشناسیم، ایفای این نقش را برعهده دارد. رینیس تارگرین به «ملکهای که هرگز نبود» معروف است. اگر یادتان باشد گفتم که جهیریس تارگرین (پدربزرگش ویسریس) یک شورا برای انتخاب جانشینِ از بینِ نوههایش (ویسریس و رینیس) تشکیل داد و شورا هم ویسریس را صرفا به خاطر مرد بودنش انتخاب کرد. از آن زمان به بعد رینیس به «ملکهای که هرگز نبود» مشهور شد.
رینیس که زنِ جسور، باهوش و درندهخویی بود، صاحب اژدها بود. اژدهای او مِیلیس (معروف به اژدهای سُرخ) نام داشت. یکی از حماسیترین و ترسناکترین نبردهای اژدهامحورِ رقصِ اژدهایان با حضور رینیس اتفاق میاُفتد؛ یک مبارزهی سهنفره که طی آن رینیس و اژدهایش با اِگان دوم و ایموند (پسران اَلیسنت هایتاور) و اژدهایشانشان درگیر شدند. آخرین بازیگر فعلی خاندان اژدها سونویا میزونو است که احتمالا او را از فیلم اِکس ماکینا (Ex Machina) و سریال توسعهدهندگان (Devs) به خاطر میآورید؛ میزنونو نقشِ زنی به اسم میساریا را ایفا میکند؛ میساریا که به «بانوی فلاکت» نیز مشهور است، یک رقاص از شهر لیس (یکی از ۹ شهر آزاد اِسوس) بود که به وستروس آمد و طی اتفاقاتی به معشوقهی دیمون تارگرین و سپس، به سرپرستِ نجواگرهای غیررسمی رینیرا تارگرین (یا همان مسئولِ جاسوسی او) تبدیل شد. میساریا ترکیبی از حیلهگری و نفوذِ لُرد واریس و زمزمههای شرورانهی ملیساندر در گوش استنیس را به یاد میآورد؛ یکی از آن اشخاصی که وسوسه شدن برای مشورت کردن با آنها به چیزی جز فاجعه منجر نمیشود.
البته که گروه کاراکترهای رقصِ اژدهایان به اینجا ختم نمیشوند. از جِیس، لوک و جاف، بچههای رینیرا تارگرین که نقش پُررنگی در جنگ ایفا میکنند تا آدمکشهای اجیرشدهای معروف به «خون» و «پنیر» که یکی از وحشتناکترین لحظاتِ رقص اژدهایان را رقم میزنند؛ از اِگان دوم و اژدهایش سانفایر که به زیباترین اژدهای دنیا مشهور است تا کوتولهی بامزه و خردمندی به نام ماشروم که دلقک و تاریخنویسِ دربار رینیرا تارگرین است و تشابهات فراوانی با تیریون لنیسترِ خودمان دارد و همچنین، حرامزادگانِ تارگرین که در زمانِ کمبود اژدهاسوار صاحب اژدها میشوند و یکی از غمانگیزترین و شوکهکنندهترین فجایعِ انسانی رقص اژدهایان را رقم میزنند. اگر خاندان اژدها واقعا به کتاب وفادار بماند، حتی میتوانیم شاهد حضور شخصیتِ کریگن استارک، لُرد وینترفل هم باشیم. گرچه شرافتِ ند استارک باعث مرگ زودهنگامش شد، اما این خصوصیت همان چیزی است که خاندان او را در طولانیمدتِ زنده نگه میدارد. بنابراین نمیتوانیم شرافتمندیاش را به پای سادهلوحیاش بنویسیم. اما اگر دوست دارید نسخهی دیگری از ند استارک را ببنید، نسخهی مقتدر و خشمگینی از ند استارک که لُردهای سرزمین را در برابر شخصیتِ بیگذشتش به زانو در میآورد و با روحیهی مجازاتگرِ نامتزلزلش از قسر در رفتنِ گناهکاران اطمینان حاصل میکند، کریگن استارک خودِ جنس است.
چه انتظاراتی از خاندان اژدها داریم؟
گرچه دیوید بنیاف و دی. بی. وایس، زوجِ خالقان بازی تاج و تخت که بیاعتناییشان به کتابها، همان چیزی که این سریال را در ابتدا اینقدر محبوب کرده بود و شتابزدگیشان برای خلاص شدن از شرِ ماشین پولساز اچبیاُ، به سقوطش منجر شد، هیچ نقشی در تولید خاندان اژدها ندارند، اما ضایعههای روانی به جا مانده از فصلهای نهایی بازی تاج و تخت باعث شده که در انتظار سریال جدید محتاط باشیم. یکی از نقاط برتر خاندان اژدها، اژدهایانش هستند. گرچه اژدهایان در بازی تاج و تخت چه از لحاظ داستانگویی (زمینهچینی طولانیمدتِ ظهور آنها که به هرچه معجزهآساتر و واقعگرایانهتر جلوه کردن آنها منجر شد) و چه از لحاظ جلوههای ویژه عالی بودند، اما آن سریال فاقدِ یک نبردِ هوایی اژدها علیه اژدهای درست و حسابی بود. تنها نبرد اژدهامحور سریال، نبرد شاه شب و دَنی در اپیزود سوم فصل هشتم بود؛ نبردی که منهای یک اکستریم لانگشاتِ خیرهکننده (اژدهایان بر فراز اَبرها در برابر قرص کامل ماه)، آنقدر از لحاظ بصری کدر و ناواضح بود که اقناکننده نبود. اژدهایان چنان قدرتمند بودند که هر بار که در بازی تاج و تخت استفاده میشدند، هرچیزی را که در مسیرشان بود میسوزاندند: سربازان، کشتیها، ابزارجنگ و مردم غیرنظامی.
اژدهایان فقط زمانی شکست میخورند که یا دَنی بهطرز احمقانهای توسط دشمن غافلگیر میشد و مستقیما به سمتِ ضدهواییهایشان پرواز میکرد یا شاه شب قابلیتهای پرتابِ نیزهی اُلمپیکیاش را به رُخ میکشید! خاندان اژدها اما شامل تعداد قابلتوجهای نبردهای اژدهامحور است. این واقعه اگر واقعا به دُرستی مورد اقتباس قرار بگیرد میتواند به برخی از نفسگیرترین لحظاتی که تاریخِ تلویزیون به خودش دیده است منجر شود.
اگر باور نمیکنید، فقط کافی است از یکی از دوستانتان که طرفدارِ سینهچاکِ «نغمهی یخ و آتش» است دربارهی مبارزهی ایموند و دیمون بر فراز دریاچهی چشمِ خدا بپرسید و سپس، برقِ زدن بیدرنگِ چشمانشان از هیجانی توصیفناپذیر را تماشا کنید. حضور پُررنگِ اژدهایان در خاندان اژدها اما همانقدر که هیجانانگیز است، همانقدر هم نگرانکننده است. اگر اچبیاُ «شب طولانی» را صرفا به خاطر اینکه اولی فاقد اژدها و دومی دارای اژدها است کنسل کرده باشد، پس بهطرز فاجعهآفرینی دربارهی دلیلِ محبوبیتِ بازی تاج و تخت دچار سوءتفاهم شده است. اژدهایان به خودی خود جذاب نبودند، بلکه نحوهی به کارگیریشان در چارچوب داستان به وجودشان وزن دراماتیک و حس شگفتی تزریق میکرد.
به محض اینکه بازی تاج و تخت تصمیم گرفت از اژدهایانش به عنوان بهانهای برای خلق اکشنهای پُرزرق و برق اما پوچ استفاده کند، سریال به یک بلاکباسترِ بیمغز هالیوودی دیگر تنزل پیدا کرد؛ اپیزودی که دَنی با اژدهایانش به یاری گروه جان اسنو در آنسوی دیوار میشتابد یا اپیزود یکی مانده به آخر که دَنی باراندازِ پادشاه را خاکستر میکند در عین تصویرسازیهای خارقالعادهشان، حماسههای توخالی هستند و جزو منفورترین اپیزودهای سریال قرار میگیرند. این خطری است که خاندان اژدها را با وجود چند برابر شدنِ اژدهایان بیش از پیش تهدید میکند.
چیزی که خاندان اژدها به آن نیاز دارد درهمتنیدگی درام پیجیده و اکشنِ خیرهکننده که از اپیزودهایی مثل جنگ بلکواتر و جنگِ دیوار به خاطر داریم است. موفقیتِ خاندان اژدها به نویسندگی، شخصیتها، دنیاسازی، جزییات و همهی چیزهای مهمتر اما نامرئیتری که به درونِ کالبدِ هیولاهای دیجیتالیاش زندگی میدمند بستگی خواهد داشت. یکی دیگر از ویژگیهای خاندان اژدها که از یک روی هیجانانگیز و یک روی نگرانکننده تشکیل شده این است: ما از همین حالا از آخرِ رقص اژدهایان باخبر هستیم!
یکی از خصوصیاتِ بازی تاج و تخت ماهیتِ غیرقابلپیشبینی و شوکهکنندهاش بود. تماشای اینکه خدای مرگِ تشنهی خونِ دنیای مارتین هیچ تفاوتی بینِ قهرمانان و تبهکاران داستان قائل نمیشود تازه بود؛ تماشای سلاخی کلیشههای رایجِ پسا-ارباب حلقههای ژانر فانتزی تازه بود. سری «نغمهی یخ و آتش» در جریان فصلهای آغازین سریال هنوز در بینِ عموم مردم ناشناخته بود و در جریان فصلهای پایانی سریال هم هنوز ناتمام بود. اما حالا نه تنها دنیای مارتین به یک ترندِ عامهپسند که مردم برای بلعیدن جزییاتش لهله میزنند تبدیل شده است، بلکه سیر تا پیازِ رقص اژدهایان در کتابِ مارتین شرح داده شده است.
پس، آن عنصرِ غافلگیری ناب بازی تاج و تخت بهطرز اجتنابناپذیری از خاندان اژدها غایب است. این موضوع اما میتواند به بزرگترین نقطهی قوتِ این سریال تبدیل شود. چون شاید شوکهای اُرگانیکِ بازی تاج و تخت در فصلهای نخست جزو نقاط قوتش بود، اما تمایل افراطی سازندگان به رودست زدن به مخاطبان به افتضاحهای خجالتآوری مثل احیای جان بدون هیچگونه عواقب، افشای هویت والدینِ جان بدون استخراجِ پتانسیل دراماتیکش، مرگ شاه شب به دستِ آریا، مرگ احمقانهی لشگر دوتراکیها صرفا جهت خلق لحظهی خاموش شدنِ مشعلهایشان در تاریکی، تحول دَنی به یک قاتل در جریان کمتر یک اپیزود و معرفی برن استارک به عنوانِ پادشاه بدون هیچگونه زمینهچینی قبلی منجر شدند.
عدم پایبندیِ خاندان اژدها به شوک میتواند باعث توجهی سازندگان به تمام چیزهایی که بهترین شوکهای سریال اصلی را طبیعی، قدرتمند و منطقی میساخت شود. چیزی که سکانس اعدامِ ند استارک را تا ابد مثل روز اول تکاندهنده نگه میدارد، تمام چیزهایی که پیش از آن دیده بودیم است. خاندان اژدها در بهترین حالت میتواند مسیر بهتره با ساول تماس بگیری، پیشدرآمدِ بریکینگ بد را پیش بگیرد. گرچه ساول غافلگیریهای متعدد خودش را دارد، اما آگاهیمان از سرنوشتِ شخصیت اصلیاش به تمرکز جزیینگرانهتری روی روانکاوی شخصیتهایش منجر شده است. درامِ واقعی نه از «چه اتفاقی خواهد اُفتاد؟»، بلکه از «چگونه اتفاق خواهد اُفتاد؟» سرچشمه میگیرد و خاندان اژدها برای فاصله گرفتن از عادتهای بدِ فصلهای پایانی بازی تاج و تخت باید این قانون را که اصل ناشکستنی سبک نویسندگی مارتین است به سرلوحهاش تبدیل کند. یکی دیگر از نقاط قوتِ خاندان اژدها میگل ساپوچنیک است. حضور ساپوچنیک به عنوان یکی از سرپرستهای خاندان اژدها حداقل به دو دلیل خوشحالکننده است.
مقالات مرتبط
- از سریال The Lord of the Rings آمازون چه میدانیم؟
نخست اینکه برخلافِ بازی تاج و تخت که به تدریج به تعداد و ابعادِ جنگهایش افزوده میشد، خاندان اژدها از بدوِ آغاز درگیری شامل جنگهای اژدهامحور و زمینی بزرگ و زیادی خواهد بود. بنابراین خاندان اژدها میتواند از تجربهی کارکشتهترین اکشنسازِ بازی تاج و تخت که «هاردهوم»، «نبرد حرامزادهها»، «بادهای زمستان»، «نبرد وینترفل» و «ناقوسها» را در کارنامه دارد استفاده کند. اما دلیل دیگر به مصاحبهی او با وبسایت ایندیوایر مربوط میشود.
ساپوچنیک در این مصاحبه افشا کرد که او در جریان سه ماه نخستِ فیلمبرداریاش از لحاظ بصری مورد نظارتِ سفت و سخت بنیاف و وایس قرار میگرفت و در همین مصاحبه گفت که اگر دست او بود همه را در نبرد وینترفل میکشت که راستش را بخواهید، تلفاتِ پایین این نبرد دقیقا یکی از همان اشکالاتی بود که از آن میگرفتند. حالا او در خاندان اژدها میتواند خلاقیتش را آزادانهتر ابراز کند و نبردهای اژدهامحور را با دقتی که شایستهشان هستند اقتباس کند.
اما شاید بزرگترین خصوصیتِ دلگرمکنندهی خاندان اژدها درگیری نزدیکِ مارتین با پروژه است. او که با «بلکواتر» و «شیر و رُز» برخی از بهترین اپیزودهای بازی تاج و تخت را نوشته است، فیلمنامهنویسِ ماهری است. او میداند چگونه گستردگی و پیچیدگی متریالِ منبع اقتباس را بدون از دست دادن روحش در چارچوبِ تلویزیون متراکم کند. اگر خودِ مارتین برای نگارش فیلمنامهی یکی-دو اپیزود دست به کار شود که چه بهتر (البته این باعث هرچه عقبتر اُفتادن کار نگارش «بادهای زمستان» میشود)، اما همین که او برخلاف بازی تاج و تخت، یکی از رهبران خاندان اژدها است و روی سناریو نظارت خواهد داشت، دلگرمکننده است.
در جایی از یکی از تریلرهای سریال ویسریس تارگرینِ اول میگوید: «تخت آهنین خطرناکترین نشمینگاهِ سرزمینه». ادعای او حداقل از دو نظر حقیقت دارد. نخست اینکه وقتی اِگان فاتح تخت آهنین را با ذوب کردنِ شمشیرهای دشمنان شکستخوردهاش ساخت، فلسفهاش این بود که یک پادشاه نباید از نشستن روی آن احساس راحتی کند. کسی که روی آن مینشیند باید خطرِ به سیخ کشیده شدن یا حداقل برداشتنِ خراشیدگیهای دردناک را به جان بخرد. نه تنها خیلی از فرمانروایانِ هفت پادشاهی در هنگام نشست و برخاست روی این تخت به خودشان آسیب زدهاند، بلکه حتی میگورِ ظالم، سومین شاهِ سلسلهی تارگرین را درحالی که یکی از شمشیرهای تخت از پشت در گردنش فرو رفته بود، پیدا کردند.
اما تهدید دیگری که تخت آهنین را به ناخوشایندترین نشیمنگاهِ سرزمین بدل میکند رُقبای جاهطلبی هستند که بیوقفه برای سرنگونی صاحبِ فعلی آن و نشاندنِ باسنِ مبارکِ خودشان روی آن مشغول دسیسهچینی هستند. اما با وجود همهی آزار و اذیتها و خطراتی که حکومت بر هشت پادشاهی شامل میشود، بعضیوقتها به نظر میرسد همه برای نشستن روی این صندلیِ تیغتیغی مشتاق هستند و به محض اینکه به آن دست مییابند، به هر قیمتی که شده برای اطمینان حاصل کردن از باقی ماندن روی آن تلاش میکنند. این موضوع دربارهی خودِ شبکهی اچبیاُ که از سال ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۹ به لطفِ بازی تاج و تخت بر قلمروی تلویزیون فرمانروایی میکرد هم صدق میکند. اما با پایان این سریال، دوران حکومتِ اچبیاُ با حملهی همهجانبهی مدعیانِ جدیدِ فرمانروایی مواجه شد. رُقبای بسیاری با ساختنِ بازی تاج و تختهای خودشان به تصاحبِ تخت فرمانروایی تلویزیون چشم دوختهاند.
نه تنها آمازون به لطفِ ثروت هنگفتِ جف بزوس با ارباب حلقهها: حلقههای قدرت برای اچبیاُ خط و نشان میکشد، بلکه دیزنی با سریالهای مارولی و جنگ ستارگانیاش و دیگر سرویسهای استریمینگ هم با اقتباسِ حماسههایی مثل چرخ زمانِ رابرت جوردن، بنیادِ آیزاک آسیموف و سندمنِ نیل گیمن که زمانی غیرقابلاقتباس به نظر میرسیدند، برای قاپیدنِ تاجِ پادشاهی تلویزیون سرودست میشکنند. بنابراین سوال این است: آیا همانطور که ویسریس تارگرین اول دورانِ آبادانی و شکوفایی هفت پادشاهی را که از پدربزرگش به او به ارث رسیده بود حفظ کرد، خاندان اژدها هم دورانِ حکومتِ بازی تاج و تخت را تمدید خواهد کرد؟ همانطور که ویسریس در تریلرِ خاندان اژدها میگوید: «سلسلهی ما آسیبپذیره؛ به راحتی میتونه به انتها برسه». این موضوع نه تنها دربارهی خاندانِ ویسریس، بلکه دربارهی بزرگترین فرنچایزِ اچبیاُ هم صدق میکند: پس از اینکه حاکمان قبلی، بازی تاج و تخت را با بیکفایتیشان بهشکلی که خشمِ ساکنان قلمروی تلویزیون را برانگیخت به پایان رساندند، خاندان اژدها ماموریتِ حساسی برای جلب دوبارهی اعتماد مردم، اثباتِ برتریاش در بینِ رقبا و ترمیم و تقویتِ قدرتِ این برند برای توجیه سلسله اسپینآفهای بیشتری که حتی پس از خاندان اژدها پخش خواهند شد برعهده دارد.