سریال «مردگان متحرک»: فصل دهم چگونه تمام شد و اسپین‌آف جدید چگونه شروع شد؟

سریال «مردگان متحرک»: فصل دهم چگونه تمام شد و اسپین‌آف جدید چگونه شروع شد؟

سرانجامِ خط داستانی نجواکنندگان با فینالِ فصل دهم «مردگان متحرک» چقدر موفق بود؟ و آیا «دنیای آنسو» دلیلِ متقاعدکننده‌ای برای تماشای اسپین‌آفِ دیگری از این مجموعه فراهم می‌کند؟ همراه میدونی باشید.

شاید اگر تمام مشکلاتِ «مردگان متحرک» را با بیل و کلنگ بشکافیم تا به مشکلِ مرکزیِ سریال که چون هسته‌ی یک راکتورِ اتمی، تمامِ دیگر مشکلاتِ سریال را تغذیه می‌کند برسیم، با این جمله مواجه می‌شویم: «مردگان متحرک» در موقعیتی قرار دارد که تماشاگرانش در هر لحظه از فهرستِ محدودِ کارهایی که می‌کند و کارهایی که نمی‌کند مطمئن هستند. تماشاگرانش از اینکه تا چه اندازه بد خواهد بود و چقدر خوب خواهد بود آگاه هستند؛ نه دیگر اشتباهِ مُهلکِ بی‌سابقه‌ای که حداقل دو-سه‌تا نمونه‌ی قبلی داشته باشد باقی مانده است که سریال هنوز آن‌ها را مرتکب نشده باشد و نه تمایلی به رشد کردن به فراتر از چیزی که هست در آن دیده می‌شود؛ چیزی خارج از منوی ۱۰ سال پیش سرو نمی‌شود؛ «مردگان متحرک» سمبلِ یکنواختی و مترادفِ قابل‌پیش‌بینی است. بنابراین برخلافِ دیگر سریال‌ها، به محض اینکه در چارچوبِ «مردگان متحرک» شروع به صحبت کردن درباره‌ی انتظارات‌مان می‌کنیم، از واقعیت خارج شده و قدم به وادی توهم و رویاپردازی می‌گذاریم. واژه‌ی «انتظار» در این دنیا یک واژه‌ی بیگانه است؛ وقتی از تمام چیزی که نیست و تمام چیزی که خواهد بود آگاه هستی، دیگر انتظار برای دیدنِ چیزی غیر از آنهایی که در فهرست آمده‌اند احمقانه است.

اما با وجودِ این، مقاومت دربرابرِ طرز فکرِ رایجی که عادت شده سخت است؛ اپیزودِ فینالِ فصل دهمِ «مردگان متحرک» چه به خاطر دلایلِ داخلی و چه به خاطر دلایلِ خارجیِ تحمیل‌شده به آن، یکی از موردانتظارترین اپیزودهای سریال بود. شاید آخرین باری که تماشاگرانِ سریال این‌قدر برای یک اپیزود لحظه‌شماری می‌کردند به زمانِ اپیزودِ افتتاحیه‌ی فصل هفتم (جلسه‌ی اعدامِ نیگان) بازمی‌گردد؛ اسمِ آن اپیزود «روزی خواهد رسید که دیگر نباشی» بود و بخشِ کنایه‌آمیزش این بود که این اپیزود به‌عنوانِ اپیزودی که در تاریخِ سریال به اپیزودِ قتل و خاکسپاری جسدِ «مردگان متحرک» تبدیل شد، اسمش را به معنای واقعی کلمه در رابطه با خودِ سریال به حقیقت تبدیل کرد. نویسندگان برای اینکه افتتاحیه‌ی فصل هفتم را به موردانتظارترین اپیزودِ تاریخِ سریال تبدیل کنند، از ترفندهای کثیفِ زیادی استفاده کردند که از مرگِ قُلابی گلن شروع شد و تا مخفی نگه داشتنِ هویتِ قربانیانِ کشتارِ نیگان در فینالِ فصل ششم (بعد از زمینه‌چینی کشتار نیگان در طولِ فصل ششم) ادامه داشت. طرفداران حداقل باید شش ماه برای سر در آوردن از هویتِ جمجمه‌هایی که توسط لوسیل متلاشی می‌شدند صبر می‌کردند. نتیجه‌ی بزرگ‌ترین نقطه‌ی اوجِ سریال از نظر آمار بینندگان، شدیدترین و بی‌وقفه‌ترین سراشیبی‌اش بود؛ از آن زمان تاکنون «مردگان متحرک» دیگر خودش نبوده است.

در طولِ دو فصل بعدی، سریال تک‌تکِ اشتباهاتی که فقط یکی از آن‌ها برای سرنگون کردنِ یک سریال کافی است، مرتکب شد؛ از جلوه‌های ویژه‌ی بد و نویسندگیِ خنده‌دار تا سکانس‌های تیراندازی غیرمنطقی و ریتمِ حلزونی‌اش؛ از آنتاگونیستِ آزاردهنده‌اش تا گروهِ بازیگرانی که بی‌وقفه گسترش پیدا می‌کرد. از زمانی‌که اسکات گیمپل جای خودش را از آغازِ فصل نهم به آنجلا کنگ داد، اوضاع نه الزاما بهتر، اما نرمال‌تر شد. اما نه‌تنها دیگر تا آن زمان آب از سر سریال گذشته بود، نه‌تنها تا آن زمان سریال بیشتر از آن چیزی که دوباره بتواند روی پای خودش بیاستند صدمه دیده بود، بلکه تغییرِ گردانندگانِ سریال به معنای تغییرِ فلسفه‌ی اِی‌ام‌سی (کِش دادن بی‌هدفِ سریال و ارزان‌قیمت نگه داشتنِ سریال تا آنجایی که می‌شود) نشده بود. بنابراین پوست انداختنِ سریال مدت زیادی دوام نیاورد؛ سریال از نیمه‌ی دومِ فصل نهم و در طولِ فصل دهم به همان روندِ اعصاب‌خردکنِ گذشته بازگشت؛ از رفتارِ احمقانه‌ی کاراکترهای نوجوانی مثل هنری و لیدیا که جای خالی حماقت‌های نوجوانانِ قبلی (کارل) را پُر کردند تا آنتاگونیستِ وراج و حوصله‌سربری مثل آلفا که جای خالی نیگان را پُر کرد.

همچنین، دوباره نویسندگان از تصمیماتِ شتاب‌زده و غیرطبیعی کاراکترها برای خلقِ درگیری استفاده می‌کردند (مثل دویدنِ کارول به‌دنبالِ آلفا که به سقوط او و دوستانش به داخلِ غارِ پُر از زامبی نجواکنندگان منجر می‌شود یا تلاشش برای نابود کردنِ گله‌ی زامبی‌های غار با دینامیت که به سقوط سقفِ غار روی سر دوستانش منتهی می‌شود). حتی زمانی‌که سریال با اپیزودهای اکشن‌محورِ نبردِ قرون وسطایی‌وارِ هیلتاپ و نجواکنندگان فرصت ارائه‌ی یکی از بهترین اپیزودهایش را داشت، نه‌تنها با رو آوردن به ترفندِ کلیف‌هنگرِ بدِ فینال فصل ششم، جنگ را نیمه‌کاره به پایان رساندند، بلکه درنهایتِ خساست، فقط سکانسِ پیش از تیتراژِ اپیزودِ بعدی را به خودِ جنگی که این‌قدر زمینه‌چینی‌اش کرده بودند اختصاص دادند. درنهایت، مهم نیست «مردگان متحرک» نسبت به خط داستانی «جنگِ نیگان» بهتر شده است یا نه؛ مهم این است که «مردگان متحرک» دیگر هرگز مثل گذشته نیست؛ مخصوصا نه بعد از غیبتِ ریک، گلن، کارل و میشون. گروهِ بازیگرانِ سریال به همان اندازه که کاهش پیدا کرده است، در آن واحد هنوز پُرازدحام احساس می‌شود؛ شخصیتِ عیسی درست در زمانی‌که داشت به کاراکترِ جالبی تبدیل می‌شد کُشته شد و صدیق هم با وجود اینکه حکمِ میراثِ به‌جامانده از ایثارِ کارل را داشت (فرصتی برای قابل‌تحمل‌تر کردن مرگِ مضحکِ کارل ازطریقِ تبدیل کردن صدیق به یکی از کاراکترهای جذابِ سریال) حذف شد.

اما اگر فقط بتوان یک چیزِ مثبت درباره‌ی دورانِ آنجلا کنگ گفت، آن نحوه‌ی معرفیِ فرقه‌ی نجواکنندگان است. اپیزودِ هشتمِ فصل نهم که به رویارویی‌ بازماندگان‌مان با نجواکنندگان در قبرستانِ مه‌آلود منتهی شد، وحشتِ زامبی‌محورِ «مردگان متحرک» را پس از سال‌ها به سریال بازگرداند؛ از تلاشِ دریل برای دور کردنِ گله‌ی زامبی‌های تحت‌تعقیبشان با یک ساعتِ زنگ‌دار به‌عنوانِ یک نارنجک صوتی که برخلافِ همیشه و در کمالِ تعجبشان شکست می‌خورد تا لحظه‌‌‌ی شوکه‌کننده‌ای که تلاشِ عیسی برای فرو کردن شمشیرش در مغزِ یک زامبی، به جاخالی دادن زامبی و فرو کردنِ خنجرش در پشتِ عیسی منجر می‌شود. تماشای اینکه زامبی‌ها که حدود ۹ و نیم سال، هیولاهای بی‌مغزِ سریال ‌بوده‌اند، ناگهان با سرعت، زیرکی و فریبکاری واکنش نشان می‌دهند، شوکه‌کننده بود. تماشای چهره‌ی وحشت‌زده‌ی بقیه که یک لحظه تمام چیزهایی که فکر می‌کردند درباره‌ی دنیایشان می‌دانند جلوی رویشان خراب می‌شود و توسط زامبی‌هایی که آن‌ها را مثل کف دستشان می‌شناختند غافلگیر می‌شوند عالی بود. پُراضطراب، مرموز، ترسناک و درمانده؛ عناصرِ معرفِ «مردگان متحرک» باز دوباره در آن رویت می‌شدند.

اگرچه تمام این صفاتِ جذاب با استفاده‌ی بیش از اندازه از نجواکنندگان دوام نیاوردند. اما انتظار می‌رفت که فینالِ فصل دهم، خط داستانی‌شان را همان‌قدر که به‌یادماندنی آغاز کرد، حداقل همان‌قدر به‌یادماندنی به سرانجام برساند؛ مخصوصا بعد از اینکه جنگِ هیلتاپ، سرانجامِ واقعی نجواکنندگان از آب در نیامد. آیا خیزشِ بتـا با بزرگ‌ترین ارتشِ مُردگانی که تاریخِ سریال به خودش دیده است، همان‌قدر که در ظاهر به نظر می‌رسد حماسی خواهد بود؟ این موضوع به‌علاوه‌ی شیوعِ کرونا که تولیدِ سریال را متوقف کرد و پخشِ اپیزودِ فینالِ فصل دهم را شش ماه عقب انداخت، انتظارات از آن را بیش‌ازپیش افزایش داده بود. اما نتیجه درست همان‌طور که عادت کرده‌ایم، نارضایت‌بخش است. این اپیزود در حالی حکمِ گردهمایی تمام عناصرِ لازم برای یک اپیزودِ اکشن‌محورِ حماسی را دارد که نتیجه، خیلی پیش‌پاافتاده‌تر و غیر«فینال»‌گونه‌تر از چیزی که باید باشد است. این اپیزود شتاب‌زده‌تر و سرهم‌بندی‌شده‌تر از آن است که هیچکدام از پتانسیل‌هایش فرصتی برای شکوفا شدن پیدا نمی‌کنند و سریال هم برای حفظِ شرایطِ فعلی‌اش مصمم‌تر از آن است که اجازه بدهد اتفاقات این اپیزود عواقبِ مهم و بلندمدتی به همراه بیاورند.

نخستین مشکلِ «تباهی قطعی» این است که اسمش به‌طرز شرم‌آوری گمراه‌کننده است. این اسم در حالی نویدِ دورانِ عذاب‌آور و سرنوشتِ ناگواری را برای بازماندگان‌مان می‌دهد که آن‌ها تا حالا به اندازه‌ی این اپیزود از «تباهی قطعی» فاصله نداشته‌اند؛ «تباهی قطعی» همان‌قدر برای توصیفِ دردسر جزییِ بازماندگان‌مان در این اپیزود زیاده‌روی است که استفاده از عبارت «شب طولانی» برای توصیفِ جنگِ وینترفل، آخرالزمانِ اسطوره‌ای دنیای «بازی تاج و تخت» که چند ساعت بیشتر دوام نمی‌آورد غیرواقعی بود. کاراکترهای «مردگان متحرک» تاکنون تباهی‌های قطعی متعددی را پشت سر گذاشته‌اند؛ گروه ریک در پایانِ فصل اول به ساختمانِ «مرکز کنترل و پیشگیری بیماری» پناه می‌برند و آن‌جا متوجه می‌شوند که نه‌تنها واکسنی-چیزی برای نجاتِ دنیا وجود ندارد، بلکه آن‌ها همین حالا به بیماری مبتلا شده‌اند و به محض مرگ، به‌عنوانِ واکر برمی‌خیزند؛ به این می‌گویند تباهی قطعی؛ گروه ریک در نیم‌فصلِ دومِ فصل چهارم، زندان را بر اثرِ حمله‌ی تانکِ فرماندار از دست می‌دهند و در حالتِ پراکنده و آواره، هرکدام به گوشه‌ای از دنیا سرگردان می‌شوند؛ به این می‌گویند تباهی قطعی؛ گروه ریک با دنبال کردنِ ریل قطار، در پایانِ سفرشان به ترمینس می‌رسند و آن‌جا به‌جای کمک، به طعمه‌ی آدم‌خوارها تبدیل می‌شوند؛ آن‌ها پیش از سلاخی شدن مثل گوسفند، توسط کارول نجات پیدا می‌کنند؛ به این می‌گویند تباهی قطعی.

اما در طولِ فینالِ فصل دهم هرگز این‌طور احساس نمی‌شود که بازماندگان‌مان در مخمصه‌ی گریزناپذیری قرار گرفته‌اند؛ در هیچ لحظه‌ای از این اپیزود نابودیِ آن‌ها حتمی احساس نمی‌شود؛ هیچکس کُشته نمی‌شود. تنها قربانی این اپیزود یکی از دخترانِ اوشن‌ساید است که راستش، سرنوشتش برای هیچکس اهمیت نداشت. من برای اینکه بفهمم چه کسی مُرده باید اسمش را گوگل می‌کردم. اما حتی وقتی هم که تلاشی برای کُشتنِ کاراکترهای مهم‌تر صورت می‌گیرد، نتیجه مصنوعی‌تر، قُلابی‌تر و غیرمنطقی‌تر از آن است که بتوان احتمالِ نابودی حتمی‌شان را باور کرد. مثلا هدفِ لیدیا این است که جانش را در راهِ سر به نیست کردنِ گله‌ی زامبی‌های بتا فدا کند؛ او قصد دارد گله‌ی زامبی‌ها را به سمتِ پرتگاهی در آن اطراف هدایت کند و همراه‌با آن‌ها پایین بپرد. برای لحظاتِ کوتاهی این‌طور به نظر می‌رسد که ترغیب کردنِ زامبی‌ها برای سقوط از لبه‌ی پرتگاه به لیدیا بستگی دارد؛ به‌ویژه بعد از اینکه کارول از راه می‌رسد و جای لیدیا را به‌عنوانِ نابودگرِ انتحاری لشگر زامبی‌ها می‌گیرد. پس از اینکه کارول تصمیم می‌گیرد هدایتِ زامبی‌ها را برای نجاتِ جانِ لیدیا برعهده بگیرد، یقین پیدا می‌کنیم که سقوط زامبی‌ها به پایینِ دره حتما به مرگِ هدایت‌کننده‌ی آن‌ها نیز منجر خواهد شد.

اما این اتفاق نمی‌افتد. خیلی زود خطری که پی‌ریزی شده بود و تعلیق و تنشِ ناشی از قرار گرفتنِ کارول در شرایطِ غیرقابل‌فرار، جعلی از آب در می‌آید؛ اگر خوب گوش بدهیم، می‌توانیم صدای خندیدنِ نویسندگان به ریش‌مان را بشنویم. درست درحالی‌که به نظر می‌رسد کارول با مرگش کنار آمده است، لیدیا از پشت دستش را از لابه‌لای زامبی‌ها می‌گیرد و او را از لبه‌ی پرتگاهِ عقب می‌کشد؛ آن‌ها پشت یک تکه سنگ مخفی می‌شوند و سقوطِ رودخانه‌ی زامبی‌ها به پایین را تماشا می‌کنند؛ اگرچه سریال چند دقیقه قبل مرگِ رهبرِ زامبی‌ها را به‌عنوانِ لازمه‌ی نابودی آن‌ها اعلام کرده بود، اما درنهایت، معلوم می‌شود قسر در رفتنِ کارول از مرگِ حتمی‌اش برخلاف چیزی که ادعا می‌شد غیرممکن نیست؛ تنها کاری که کارول لازم بود انجام بدهد این بود که پس از رساندنِ زامبی‌ها به لبه‌ی پرتگاه دور بزند و پشتِ تخته سنگ مخفی شود. عدم حضورِ کارول در لبه‌ی پرتگاه یا عدمِ پریدنِ کارول همراه‌با زامبی‌ها باعثِ توقفِ خودکشیِ دسته‌جمعیِ آن‌ها نمی‌شود. این صحنه نسخه‌ی ضعیف‌تر اما یکسانِ سکانسِ مرگِ فریبکارانه‌ی قُلابیِ گلن است؛ درست همان‌طور که آن‌جا دوربین وحشت‌زدگیِ گلن از دیدنِ بیرون ریخته شدنِ دل و روده‌ی دوستش را همچون وحشت‌زدگی او از دیدنِ بیرون ریخته شدنِ دل و روده‌ی خودش جلوه می‌داد، اینجا هم با سناریوی مشابه‌ای طرف هستیم و درست همان‌طور که نویسندگان با افشای مخفی شدنِ گلن در زیرِ سطل زباله، بلافاصله خنجرشان را در قلبِ درام فرو می‌کنند، اینجا هم حتمی جلوه دادنِ مرگِ کارول در یک چشم به هم زدن از گریزناپذیر، گریزپذیر می‌شود.

البته تمام اینها در حالی است که خبرِ اسپین‌آفِ بعدی «مردگان متحرک» با محوریت دریل و کارول به گوش‌تان نرسیده باشد؛ وگرنه این خبر به‌تنهایی برای خفه کردنِ تعلیقِ احتمالی این سکانس در نطفه کافی است و بدون‌شک این سکانس آخرین‌بار در طولِ اپیزودهای باقی‌مانده نخواهد بود که خبر اسپین‌آفِ دریل و کارول اهمیت دادن به سلامتِ آن‌ها در موقعیت‌های خطرناک را غیرممکن می‌کند. همچنین، گرچه برای لحظاتی به نظر می‌رسد که پدر گابریل قرار است به قربانی مهم این اپیزود تبدیل شود، اما او نیز در لحظه‌ی آخر توسط امداد غیبی مگی و همراهِ نقاب‌دارش جان سالم به در می‌برد. البته که کیفیتِ سریال‌ها براساسِ تعداد کُشته‌هایشان سنجیده نمی‌شود. مشکلِ اصلی «مردگان متحرک» این است که به‌حدی از لحاظ پرداختِ درگیری درونی شخصیت‌هایش، پوچ است که به جز تهدیدِ فیزیکی کاراکترهایش هیچ راهِ دیگری برای تنش‌آفرینی ندارد و وقتی که در هنگامِ رویاروییِ آن‌ها با بزرگ‌ترین ارتشِ زامبیِ تاریخ سریال از این کار نیز کوتاهی می‌کند، با برهوتِ درام طرف می‌شویم. اما دومین مشکلِ «تباهی قطعی» فقدانِ همان چیزی است که زمانی وفورِ آن در بینِ مشکلاتِ سریال قرار می‌گرفت: زمانِ طولانی‌تر.

هرچه زمانِ طولانی‌ترِ غیرضروریِ اپیزودهای فصل هفتم صرفا جهت افزایشِ تعدادِ پیام‌های بازرگانی، آسیبِ وحشتناکی به ریتمِ داستان وارد کرده بود، حالا که سریال برای فینالِ فصل دهم به زمانِ طولانی‌تری نیاز داشته است، خبری از آن نیست. گستره‌ی رویدادهای این اپیزود به فضای بیشتری برای روایتِ باحوصله، منسجم و کوبنده‌شان نیاز دارند؛ شلوغی این اپیزود یعنی داستان به فضای بیشتری برای نفس کشیدن نیاز دارد؛ همچنین، وسعتِ غول‌آسای تهدیدِ این اپیزود یعنی طبیعتا کاراکترها باید مدتِ زمانِ بیشتری را در مقایسه با همیشه با آن دست‌وپنجه نرم کنند؛ ما باید خستگی و از نفس اُفتادگی این ایستادگیِ ممتدِ درازمدت را احساس کنیم؛ ما باید کِش آمدنِ این نبردِ فرسایشیِ طاقت‌فرسا را احساس کنیم. اما زمانِ نرمالِ این اپیزود در مقایسه با مقیاسِ تهدید و حجمِ اتفاقاتِ این اپیزود به ضرباهنگِ شتا‌ب‌زده‌ای منجر شده است؛ این شتاب‌زدگی بیش ار هر چیز دیگری در رابطه با نحوه‌ی قتلِ بتـا و معرفی مگی دیده می‌شود. اگرچه روشِ دریل برای کُشتنِ بتـا با فرو کردنِ چاقوهایش در تخمِ چشمانِ بتـا به جمعِ هیجان‌انگیزترین «کیل»‌های سریال می‌پیوندد، اما سرعتِ به قتل رسیدنِ او یادآورِ نحوه‌ی کُشتنِ شاه شب از «بازی تاج و تخت» بود.

درست همان‌طور که آن‌جا مبارزه‌ی تن‌به‌تنی که از مدت‌ها قبل بینِ جان اسنو و شاه شب زمینه‌چینی شده بود صورت نگرفت، اینجا هم شاهدِ نبردی بینِ بزرگ‌ترین جنگجوهای نجواکنندگان و بازماندگان‌مان هستیم که پیش از اینکه به یک نبرد تبدیل شود، خاتمه پیدا می‌کند؛ این یکی از بزرگ‌ترین کمبودِ این اپیزود و «مُردگان متحرک» بوده است. چیزی که تماشای این سریال را دلسردکننده می‌کند این نیست که از لحاظ فیلمنامه‌نویسی لنگ می‌زند، بلکه این است که تقریبا تمام فرصت‌هایش برای ارائه‌ی همان چیزی که از یک سریالِ اکشنِ کامیک‌بوکیِ پاپ‌کورنی انتظار داریم هدر می‌دهد: مبارزاتِ طولانی، خوب‌کوریوگرافی‌شده‌، پُرزرق و برق، پُرحرارت و پُرجزییات. قضیه این نیست که «مردگان متحرک» نمی‌تواند سریالِ مفرحی باشد؛ داریم درباره‌ی سریالی با گروهِ کله‌خرابی صحبت می‌کنیم که پوستِ زامبی‌ها را به‌صورت می‌زنند؛ داریم درباره‌ی کاراکتری صحبت می‌کنیم که پس از محاصره‌ شدن توسط زامبی‌هایی که در حال دریدن و گاز گرفتنش هستند، به‌شکلی دستانش را به‌طرز مسیح‌گونه‌ای باز می‌کند و خودش را در اختیارِ دندان‌ها و ناخن‌هایشان می‌سپارد که گویی در حال در آغوش کشیده شدن و نوازش شدن توسط آنهاست؛ سریال اما تنها به این نوع دیوانگی بالقوه که فقط به یک جرقه برای منفجر شدن نیاز دارد ناخنک می‌زند.

اینکه بازماندگان‌مان خیلی راحت‌تر از آلفا از شرِ بتا خلاص می‌شوند، به ضررِ درام و تنش است. شدتِ نیروی متخاصم باید در طولِ داستان افزایش پیدا کند، نه کاهش. پس از خیزشِ انتقام‌جویانه‌ی بتا با ارتشِ مُردگانِ باورنکردنی‌اش این‌طور به نظر می‌رسید که بازماندگان‌مان هنوز با خشمِ واقعی نجواکنندگان مواجه نشده‌اند؛ به نظر می‌رسید که با نبرد سنگین‌تر و نفسگیرتری در مقایسه با نبردِ هیلتاپ طرف خواهیم بود؛ چون بالاخره سریال سابقه‌ی نبردهای دومرحله‌ای را داشته است؛ فرماندار در پایانِ فصل سوم به زندان حمله کرد؛ ریک و گروهش با مخفی شدن در راهروهای تاریکِ زندان، آن‌ها را مجبور به عقب‌نشینی کردند؛ فرماندار در نیمه‌ی دوم فصلِ بعد برای انتقام‌جویی بازگشت. اما این‌بار با نابود شدنِ زندان، مرگ کاراکترهای مهم (هرشل) و آواره شدنِ بازماندگان‌مان، با تهدید بزرگ‌تر و نبردِ ویرانگرتری در مقایسه با اولین حمله‌ی فرماندار طرف بودیم. اما این نکته درباره‌ی تهاجمِ دومرحله‌ای نجواکنندگان صدق نمی‌کند. این اپیزود در یک چشم به هم زدن ختم به خیر می‌شود؛ در نتیجه، در انتها این اپیزود بیش از اینکه همچون یک رویاروییِ نهایی حماسی احساس شود، حس و حالِ نبردِ غیرضروری‌ای را داشت که صرفا جهتِ به درازا کشاندنِ خط داستانی نجواکنندگان پس از مرگِ آلفا در نظر گرفته شده بود.

عواقبِ منفی بلندِ مدتِ این اپیزود این است که از این به بعد به سختی می‌توان خطرِ گله‌ی زامبی‌ها را جدی گرفت؛ وقتی بزرگ‌ترین گله‌ی تاریخِ سریال این‌قدر سریع و راحت از میان برداشته شد، چگونه می‌توان برای گله‌های به مراتب کوچک‌تر تره خُرد کرد؛ نتیجه اپیزودی است که چیزی بیش از یک بادکنکِ غول‌آسا پُر از هوا نیست؛ هیکلِ بزرگی ساخته‌شده از پنبه. اما این شتاب‌زدگی بیش از هر چیزِ دیگری در رابطه با نحوه‌ی بازگشتِ مگی احساس می‌شود. سروکله‌‌ی او در شانسی‌ترین و غیرتشریفاتی‌ترین شکلِ ممکن در سریال پیدا می‌شود. انگار بازگشتِ لورن کوهن به سریال حینِ فیلم‌برداری حتمی شده است. هیچ‌گونه تلاشی جهتِ حضورِ اُرگانیکِ او در سریال دیده نمی‌شود؛ انگار او همین‌طوری وسط داستان به امانِ خدا رها شده است. تقریبا هیچ دیالوگی برای او نوشته نشده است؛ کلِ صحنه‌های مگی به زُل زدن و لبخند زدنِ او به دیگران خلاصه شده است. سومین خُرده‌پیرنگِ این اپیزود به جستجوی تیمِ یوجین برای یافتنِ اِستفانی، دخترِ آنسوی بی‌سیم اختصاص دارد. مشکلِ این خرده‌پیرنگ این است که از بیخ غیرمنطقی است. ایده‌ی دیدار با شخصِ ناشناسی که یوجین ازطریقِ بی‌سیم با او آشنا شده است، باید از زاویه‌ی دیدِ این کاراکترها احمقانه باشد.

داریم درباره‌ی کسانی صحبت می‌کنیم که به‌عنوانِ ساکنانِ یک دنیای غیرقابل‌اعتماد، سال‌ها علیه مُردگان و زندگان زجر کشیده‌اند؛ بارها مورد خیانت قرار گرفته‌اند، از پشت خنجر خورده‌اند و هدفِ گروه‌های شروری که به‌دنبالِ قتل‌عامِ آن‌ها بوده‌اند قرار گرفته‌اند؛ آن‌ها دوستانشان را به خاطر بی‌احتیاطی یا اعتمادِ زیادی از دست داده‌اند. به بیانِ دیگر، این آدم‌ها باید به چنان نقطه‌ای رسیده باشند که عدم اعتماد کردن به غریبه‌هایی که به‌طور تصادفی ازطریقِ بی‌سیم با آن‌ها ارتباط برقرار می‌کنند، واکنشِ عادی‌شان باشد. قضیه این نیست که آن‌ها باید انزواگرایی را برگزینند؛ قضیه این است که آن‌ها نباید درنهایت بی‌احتیاطی و ساده‌لوحی خودشان را در معرضِ خطرِ احتمالی قرار بدهند. در نتیجه، وقتی دار و دسته‌ی یوجین در محلِ قرارشان با استفانی با نورافکن‌ها و حمله‌ی سربازانِ مسلحِ «استورم‌تروپر»گونه‌ی جدیدِ سریال غافلگیر شده و احاطه می‌شوند، ارتباط برقرار کردن با شوکه‌شدن و درماندگیِ آن‌ها غیرممکن است.

اگر گروهِ یوجین خطرِ احتمالی این دیدار را پیش‌بینی می‌کردند و به راهی برای اطمینان حاصل کردن از سلامتشان فکر می‌کردند، آن وقت نه‌تنها با تعلیقِ ناشی از وقوعِ اتفاقی غیرمنتظره طرف بودیم، بلکه غافلگیر شدنِ آن‌ها توسط استروم‌تروپرها با وجودِ تمام نقشه‌های محتاطانه‌شان به شوکِ قدرتمندتری منجر می‌شد؛ در این صورت، سریال نه‌تنها هوشِ کاراکترهایش را کاهش نمی‌داد، بلکه گروهِ استورم‌تروپرها را نیز به‌عنوانِ گروهِ باهوشی که روی دستِ بازماندگانِ باهوش‌مان بلند شده‌اند معرفی می‌کرد. اما در حالتِ فعلی، بینندگان آینده‌نگرتر از کاراکترها هستند؛ ما در حالی باتوجه‌به تاریخِ سریال تقریبا مطمئن هستیم که گروهِ یوجین در هچل اُفتاده‌اند که رفتارِ بی‌خیال و ساده‌لوحانه‌ی آن‌ها بی‌توجه به تاریخِ سریال جلوی ما را از اهمیت دادن به سرنوشتِ چنین کاراکترهای کودنی می‌گیرد. درنهایت، گرچه «تباهی قطعی» شاملِ جوانه‌های چیزهای جذابی است، اما این اپیزود هیچکدام از آن‌ها را برای رشد کردن آبیاری نمی‌کند. «تباهی قطعی» به‌عنوانِ اپیزودی که خصوصیاتِ یک اپیزودِ پُرزد و خوردِ تنش‌زای حماسی را دارد، در جمعِ محافظه‌کارانه‌ترین و سرسری‌ترین اپیزودهای سریال جای می‌گیرد.

اما درحالی‌که فصل دهمِ سریال اصلی به پایان رسید، پخشِ «مردگان متحرک: دنیای آنسو»، اسپین‌آفِ جدیدِ دنیای زامبی‌محورِ اِی‌ام‌سی آغاز شد. این اتفاق در حالی افتاد که «مردگان متحرک» با فینالِ فصل دهم، بدترین آمارِ بینندگانِ تاریخش را تجربه کرد؛ «تباهی قطعی» در شبِ پخش زنده‌اش در ایالات متحده فقط ۲ میلیون و ۷۰۰ هزار بیننده داشت؛ رقمی که کمتر از اپیزودِ یازدهمِ فصل دهم، رکورددار قبلی بدترین آمارِ بینندگانِ تاریخ سریال با ۲ میلیون و ۹۰۰ هزار نفر بیننده است. بنابراین سوالی که مطرح می‌شود این است که چطور از سریالی که در سال‌های پسا-افتتاحیه‌ی فصل هفتم، آمارِ بینندگانش در سراشیبی قرار گرفته است، اسپین‌آف می‌سازند؟ در سکانسِ افتتاحیه‌ی فینالِ فصل دهم، پدر گابریل سعی می‌کند به بچه‌‌ی نگرانی که در بیمارستانِ تحت‌محاصره‌ی نجواکنندگان و گله‌ی واکرهایشان مخفی شده است قوت قلب بدهد؛ دخترک می‌گوید: «ما دیدیم چندتا تو راهن. از ما خیلی بیشترن». گابریل زانو زده، لبخند می‌زند، دستش را جلوی صورتِ دخترک می‌گیرد و می‌گوید: «این انگشت‌ها رو می‌بینی؟ چیز خاصی نیستن، مگه نه؟ اما اونا درکنار هم سلاحِ قدرتمندی رو می‌سازن. این ما هستیم. الکساندریا، هیل‌تاپ، اوشن‌ساید، مردمِ کینگدم».

دخترک که هنوز کاملا متقاعد نشده است می‌پرسد: «آیا این کافیه؟». گابریل جواب می‌دهد: «هنوز حرفم تموم نشده». او ادامه می‌دهد که آخرین انگشتِ باقی‌مانده «به دیگران، به کسانی که اینجا نیستن تعلق داره؛ کسانی که شاید برامون کمک پیدا کنن یا خودشون بیان و بهمون کمک کنن. ما درکنار هم می‌جنگیم و این‌طوری زنده خواهیم موند». اگر از هرکدام از مدیرانِ شبکه‌ی اِی‌ام‌سی بخواهید که دلیلِ سرمایه‌گذاریِ ویژه‌شان روی دنیای «مردگان متحرک» را بپرسید، احتمالا از قیاسِ پدر گابریل برای توضیحِ منطقشان استفاده خواهند کرد! لشگرِ زامبی‌هایی که بیمارستان را محاصره کرده‌اند درواقع حکمِ لشگر سرویس‌های اِستریمینگی را دارند که مشغولِ بلعیدنِ شبکه‌های کابلیِ سنتی هستند و انگشت‌هایی که درکنار هم دربرابرِ هجومِ بی‌امانِ آن‌ها ایستادگی می‌کنند، سه سریالِ فعلی «مردگان متحرک» هستند؛ از سریالِ پرچم‌دار و «از مردگان متحرک بهراسید» و «دنیای آنسو» به‌عنوانِ اسپین‌آف‌هایش تا دو سریالِ جدید که یکی از آن‌ها پیرامونِ دریل و کارول خواهد چرخید و دیگری که «داستان‌های مردگان متحرک» نام دارد، در فرمتِ آنتالوژی ساخته خواهد شد.

همه‌ی اینها به‌علاوه‌ی سه فیلمِ سینمایی با محوریتِ ریک گرایمز و میشون مجموعا نقشِ استراتژی بقای شبکه را برعهده دارند. تابستانِ سال گذشته وقتی کامیک‌بوکِ رابرت کرکمن بعد از تقریبا دو دهه به سرانجام رسید، اِی‌ام‌سی در عوض با سرمایه‌گذاری بیشتر روی اقتباس‌های تلویزیونی «مردگان متحرک» خبر از گسترشِ این دنیا دارد. در آن زمان، این خبر شبیه یکی از آن نقشه‌های بلندپروازانه‌ای که هرگز عملی نخواهد شد به نظر می‌رسید؛ بالاخره کاهش محبوبیتِ سریال اصلی، چالشِ متمایز کردنِ این سریال‌ها از یکدیگر که همه در آمریکای پسا-آخرالزمانیِ زامبی‌زده جریان دارند و سابقه‌ی سریال در زمینه‌ی چشم‌اندازِ محدودش که همیشه به جز بقای گروه‌های کوچکی از بازماندگان در سراسرِ آمریکا درباره‌ی چیز دیگری نبوده است، دوامِ آن در طولانی‌مدت را غیرقابل‌تصور می‌کردند. با وجود این، اِی‌ام‌سی با جدیت به عملی کردنِ نقشه‌هایش با این مجموعه ادامه داده است؛ آن‌ها ماه گذشته اعلام کردند که گرچه سریالِ اصلی در سال ۲۰۲۲ با ۳۰ اپیزود به پایان خواهد رسید (شش اپیزود اضافه برای فصل دهم و ۲۴ اپیزود برای فصل یازدهم)، اما این مجموعه با اسپین‌آف‌های جدیدش به زندگی‌اش ادامه خواهد داد.

ماهِ اکتبرِ ۲۰۲۰ قدم بزرگی به سوی مسیرِ منتهی به فرمانروایی «مردگان متحرک» بر اِی‌ام‌سی حساب می‌شود. این ماه علاوه‌بر پخشِ فینال فصل دهمِ سریال اصلی، میزبانِ افتتاحیه‌ی فصل ششمِ «از مردگان متحرک بهراسید» و فصل اول ۱۰ اپیزودی «دنیای آنسو» نیز است. اسکات گیمپل، مدیر ارشدِ محتوای «مردگان متحرک» در مصاحبه‌هایش گفته است که امیدوار است مردم برای این همه برنامه گرسنه باشند. اما سؤال این است که مردم حدود ۱۰ سال بعد از پخشِ اپیزودی که ریک گرایمز چشمانش را در بیمارستان باز کرد، چقدر برای وقت گذراندن در این دنیا گرسنه هستند؟ حداقل از پاسخِ مثبتِ سرانِ اِی‌ام‌سی مطمئن هستیم. آن‌ها سرمایه‌گذاری ویژه‌ای روی اشتهای ادامه‌دار و سیری‌ناپذیرِ طرفداران برای این مجموعه کرده‌اند. شاید همذات‌پنداری با تصمیمِ اِی‌ام‌سی باتوجه‌به اینکه «مردگان متحرک» دیگر جایگاهِ گذشته‌اش به‌عنوان یکی از غول‌های فرهنگِ عامه را از دست داده سخت باشد، اما تصمیمِ آن‌ها با آگاهی از شرایطِ عجیبِ آن‌ها قابل‌درک‌تر خواهد شد. مسئله این است که اِی‌ام‌سی مشغولِ دست‌وپنجه نرم کردن با یک بحرانِ اگزیستانسیال است؛ سوالی که اِی‌ام‌سی با آن گلاویز شده این است که یک شبکه‌ی کابلی چه آینده‌ای در دنیای تحتِ سلطه‌ی سرویس‌های استریمینگ دارد؟

یکی از اولین واکنش‌های اِی‌ام‌سی به این بحران، ایجادِ تغییراتی در سطوحِ بالایی مدیریت بود؛ شبکه در ماه مارس ۲۰۲۰ دَن مک‌درموت، مدیر سابقِ بخشِ تلویزیونی استودیوی لاینزگیت و دیوید بِـک، مدیر کارکشته‌ی سابقِ وارنرمدیا را برای نظارت بر برنامه‌سازی اورجینالِ شبکه استخدام کردند و همزمان سارا بارنت، رئیسِ اِی‌ام‌سی نیز پس از ۱۲ سال فعالیت در این شرکت از آن جدا شد. با نگاهی به فهرستِ برنامه‌های اِی‌ام‌سی می‌توان دلیلِ تغییرِ رویکرد شبکه را درک کرد. گرچه «بهتره با ساول تماس بگیری» با فصل پنجمش شگفت‌انگیزتر از همیشه بود، اما اسپین‌آفِ «بریکینگ بد» با فصل ششمش به آخر خواهد رسید. سریال کامیک‌بوکی «واعظ» (Preacher) در حالی سال گذشته به پایان رسید که اِی‌ام‌سی به‌طور مسلسل‌واری سریال‌های «به درون بدلندز» (Into the Badlands)، «پسر» (The Son)، «سرزمین رژیم» (Dietland) و «لُژ ۴۹» (Lodge 49) را کنسل کرد؛ فصل سوم «کُشتن ایو» که هدایتِ آن برعهده‌ی سوزان هیثکوت، نویسنده‌ی سابقِ «از مردگان متحرک بهراسید» بود، عموما به‌عنوانِ اُفتِ کیفیتِ شدیدی نسبت به قبل شناخته می‌شود و «ترور: ننگ» (The Terror: Infamy) به‌عنوان تلاشی جهتِ ادامه دادن موفقیتِ فصل اول با فرمتِ آنتالوژی به نتیجه‌ی ناامیدکننده‌ای منجر شد و آینده‌ی این فرنچایزِ احتمالی را در هاله‌ای از ابهام رها کرد.

همچنین، تلاش‌های شکست‌خورده‌ی اخیرِ شبکه برای جذب بیننده با «نوسفراتو» (NOS4A2)، اقتباسِ رُمان مشهورِ جو هیل (پسر استیون کینگ) و «پیغام‌هایی از جاهای دیگر» (Dispatches From Elsewhere) یا مثل اولی پس از دو فصل کنسل شدند یا مثل دومی در برزخِ تولیدِ پسا-فصل اول به سر می‌برند. «همدم‌» (Soulmates)، جدیدترین سریالِ آنتالوژی‌شان هم نقدهای کاملا مثبتی دریافت نکرده است. بنابراین فعلا این‌طور به نظر می‌رسد که راه‌حلِ اِی‌ام‌سی تمرکزِ بیش‌ازپیش روی پروژه‌های مختلفِ «مردگان متحرک» و درام‌های بریتانیایی‌اش مثل «دارودسته‌ی لندن» (Gangs of London) است. همچنین، شبکه درکنار سه سریالِ فعلی «مردگان متحرک» و دو اسپین‌آفِ آتی، به پخش کردنِ تاک‌شوی «تاکینگ دد» (Talking Dead) که میزبانِ ستارگانِ این مجموعه است ادامه می‌دهد. به بیان دیگر، کفگیرِ اِی‌ام‌سی در زمینه‌ی برنامه‌سازیِ اورجینال به ته دیگ خورده است و شبکه در واکنش به این قحطی، به حفاری کردن و عمیق‌تر شدن در همان چاهِ آبِ قدیمی که هنوز خشک نشده است ادامه می‌دهد. اما وقتی با چاهِ آبی پُر از زامبی‌ها و جنازه‌های در حال تجزیه شدن طرف هستیم، آبِ زلالِ گذشته بالاخره کم‌کم فاسد و غیرقابل‌مصرف می‌شود و آمارِ بینندگانِ سریال نشان می‌دهد که فصل به فصل افرادِ کمتری به وقت گذراندن با چرخه‌ی تکرارشونده‌ و تغییرناپذیرِ این سریال‌ها علاقه‌‌مند می‌مانند.

آمارِ شرکتِ نیلسون نشان‌دهنده‌ی افُت متداومی که «مردگان متحرک» و اسپین‌آفش تجربه کرده‌اند است. اما از آنجایی که روشِ رایجِ دنبال کردن تلویزیون به سرویس‌های استریمینگ تغییر کرده است، «مردگان متحرک» تنها سریالی نیست که آمارِ بینندگانِ سنتی‌اش سقوط کرده است؛ سقوطی که همچنان بهتر از رقبایش است. درواقع «مردگان متحرک» یک پله پایین‌تر از «یلواستون» (Yellowstone)، در جایگاهِ دوم پُربیننده‌ترین سریالِ گروه سنی ۱۸ تا ۴۹ سال قرار می‌گیرد. همچنین، هر دوی «مردگان متحرک» و اسپین‌آفش در نت‌فلیکس و هولو هم قابل‌دسترس هستند که خودش به‌معنی کسبِ درآمدِ بیشتر برای اِی‌ام‌سی است. اما برند «مردگان متحرک» دیگر به‌تنهایی قابل‌اعتماد و ارزشمند نیست. این برند فقط در صورتی می‌تواند مورد توجه قرار بگیرد که از پشتیبانی سریالی که خونِ تازه‌ای به رگ‌های این دنیا تزریق می‌کند و این کار را به خوبی انجام می‌دهد بهره ببرد و باتوجه‌به دو اپیزودِ آغازینِ «دنیای آنسو»، دومین اسپین‌آفِ «مردگان متحرک» از انجام این دو مأموریت باز می‌ماند. تصور تفکری که به ساختِ «دنیای آنسو» منتهی شده است سخت نیست: نسخه‌ی «هانگر گیمز»‌وارِ «مردگان متحرک» چه شکلی خواهد بود؟

«دنیای آنسو» به‌عنوانِ داستانِ نوجوانانِ یک دنیای دستوپیایی که علیه یک حکومتِ شرور قیام می‌کنند، در تیروطایفه‌ی فانتزی نوبالغان از جمله «دونده‌ی هزارتو» (The Maze Runner)، «صد نفر» (The 100) یا «واگرا» (Divergent) قرار می‌گیرد. «دنیای آنسو» نتیجه‌ی تلاشِ اِی‌ام‌سی برای برداشتنِ لقمه‌ای از سر سفره‌ی عصرِ ترندِ محبوبِ «استرنجر تینگز» است؛ پس از گذشتِ ۱۰ سال از آغازِ «مردگان متحرک»، «دنیای آنسو» حکمِ وسیله‌ای برای افزودنِ طرفدارانِ کم‌سن و سال‌ترِ تازه به این دنیا است. شکوفایی این سریال به این بستگی دارد که چقدر از دو سریالِ فعلی مجموعه متفاوت خواهد بود. یکی از ادعاهای «دنیای آنسو» درباره‌ی خصوصیاتِ متمایزکننده‌اش، زمانِ وقوعِ داستان است؛ «دنیای آنسو» یک دهه پس از فروپاشیِ تمدن جریان دارد که کاراکترهای اصلی‌اش، آن را با شبِ سقوط هواپیمای مسافربریِ زامبی‌زده به خاطر می‌آورند و از آن به‌عنوان «شبی که آسمان سقوط کرد» یاد می‌کنند. اما نکته این است که وقوعِ داستان ۱۰ سال بعد از آخرالزمان، دوره‌ی زمانی دست‌نخورده‌ای نیست؛ «مردگان متحرک» پس از تمام پرش‌های زمانی‌اش هم‌اکنون حوالی سال دهمِ آخرالزمان جریان دارد. دومین ادعای «دنیای آنسو» این است که این سریال پیرامونِ شخصیت‌های نوجوان و جوان اتفاق می‌افتد؛ اما نه‌تنها «از مردگان متحرک بهراسید» در قالب شخصیت‌های نیک، آلیشیا و کریس با وجودِ کاراکترهای نوبالغ آغاز شد، بلکه بخشِ قابل‌توجه‌ای از سریال اصلی هم به شخصیت‌های نوجوانی مثل کارل و اِنید و فرزندانِ پسا-آخرالزمان مثل هنری، لیدیا و جودیث اختصاص داشته است.

«دنیای آنسو» حول و حوشِ خواهرانی به اسم آیریس و هوپ جریان دارد؛ آیریس همچون یک سیاستمدارِ نوجوان به‌طرز تنگاتنگی با تقریبا همه‌ی جنبه‌های کلونی‌ ۹ هزار نفری‌شان که در محوطه‌ی دانشگاهِ نبراسکا قرار دارد تعامل دارد و برای بهتر کردنِ زندگی همه تلاش می‌کند. در مقایسه، خواهرش هوپ یکی از آن دخترانِ آشفته‌ی افسرده‌ی شورشی است که احساسِ خوبی نسبت به «اتحاد سه» ندارد؛ به اتحادِ سه جامعه‌ی دانشگاهِ نبراسکا، شهرکی در اطرافِ پورتلند و جامعه‌‌ای معروف به «جمهوری مدنی» که در مکانِ نامعلومی واقع شده است، «اتحاد سه» گفته می‌شود. لوگوی این اتحاد، سه حلقه است که احتمالا آن را از هلی‌کوپترِ افراد ناشناسی که ریک گرایمز را در سریال اصلی ربودند به یاد می‌آورید. سرپرستِ «اتحاد سه»، جمهوری مدنی است که مجهز به سربازانِ سیاه‌پوشِ حرفه‌ای و تجهیزاتِ نظامی است و محلِ قرارگیری‌اش برای دیگر هم‌پیمانانشان، معما است. فعالیتِ آن‌ها در هاله‌ای از ابهام قرار دارد، اما یک چیز مشخص است و آن هم این است که ریک تنها گروگانِ آن‌ها نیست. پدرِ آیریس و هوپ هم که یک دانشمندِ کاربلد بوده است، آن‌ها را به منظور کار در جمهوری مدنی تنها گذاشته است.

اما در آنسوی لبخند و نیک‌خواهیِ ظاهری نمایندگانِ جمهوری مدنی تلخی و شرارتی دیده می‌شود، حرف‌هایشان بوی دروغ می‌دهد و مخفی‌کاری‌هایشان، هوپ را نسبت به آن‌ها بدبین کرده است؛ حتما کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ی جمهوری مدنی است؛ پیغامِ مخفیانه‌ی پدرِ آیریس و هوپ که خبر از وقوعِ اتفاقِ بدی برای او می‌دهد، آن‌ها را مصصم به گریختن از کلونی‌شان و یافتنِ جمهوری مدنی در جای نامعلومی در نیویورک می‌کند. احساسِ بدِ آن‌ها با قتل‌عامِ ساکنانِ کلونی خواهران توسط سربازانِ جمهوری مدنی در پایانِ اپیزود به حقیقت تبدیل می‌شود. به بیانِ دیگر، «دنیای آنسو» وسیله‌ای برای هرچه بیشتر سر در آوردن از کار بزرگ‌ترین آنتاگونیستِ دنیای سریال که قرار است به مترادفِ تانوس یا وایت‌واکرها در «مردگان متحرک» تبدیل شوند. اما مشکلِ کمرشکنِ اپیزودِ افتتاحیه‌ی «دنیای آنسو» که آن را به اپیزودِ بسیار کسالت‌آوری تبدیل می‌کند، حجمِ دیالوگ‌های توضیحی‌اش است. تقریبا هرکدام از لحظاتِ این اپیزود را به‌طور رندوم انتخاب کنید، یک نفر چه در قالب وویس‌اُور و چه در حال سخنرانی کردن، مشغولِ توضیح دادن دنیای سریال است. قانونِ فیلمنامه‌نویسی «نگو، نشان بده» که اپیزودِ افتتاحیه‌ی سریالِ اصلی نتیجه‌ی درخشانِ اجرای آن است، در اینجا وجود خارجی ندارد.

سازوکارِ جامعه و تاریخچه‌اش به‌طرز اُرگانیکی به تصویر کشیده نمی‌شود؛ درگیری‌های درونی کاراکترها به‌طور غیرمستقیم در تار و پودِ قصه بافته نشده است؛ همه‌چیز مثل روخوانی صفحه‌ی ویکیپدیای کاراکترها و دنیایشان با هجومِ بی‌امانِ واژه‌ها توضیح داده می‌شوند. به ندرت می‌توان لحظه‌ای در این اپیزود را پیدا کرد که یک نفر با تمام جدیت مشغولِ مونولوگ‌گویی برای یک نفر دیگر نباشد؛ مونولوگ‌هایی که معمولا درباره‌ی مقدارِ سختی این دنیا و اهمیت شجاع بودن و دوام آوردن هستند؛ ماهیتِ تین‌ایجری «دنیای آنسو» الزاما و ذاتا بد نیست؛ دورانِ بلوغ منبعِ ایده‌آلی برای استخراج درامِ خالص از آن است؛ مشکل این است که کاراکترهای نوجوانِ «دنیای آنسو»، بیش از همتاهایشان در فیلم‌های «در کنارم بمان» و «کلاس هشتم» یا سریال «پایان دنیای لعنتی»، به همتاهایشان در فصل‌های دوم و سومِ «سیزده دلیل برای اینکه» نزدیک‌تر هستند. رفتار و گفتارِ نوجوانانِ سریال بیش از اینکه شبیه نوجوانانِ واقعی باشد، شبیه درکِ کلیشه‌ای و کج و کوله‌ای که بزرگسالان از نحوه‌ی رفتار و گفتارِ نوجوانان دارند است. کاراکترها به‌جای اینکه اجازه بدهند اعمالشان به‌جای آن‌ها سخن بگویند، بی‌وقفه مشغولِ توضیح دادنِ شخصیتشان به دیگران هستند.

در «دنیای آنسو» درست مثل دیگر سریال‌های «مردگان متحرک»، کاراکترها به دو گروهِ اکستریم تقسیم می‌شوند؛ آن‌ها یا آن‌قدر به‌طور افراطی پرداخت می‌شوند که باعثِ رودل کردنِ مخاطب می‌شوند یا آن‌قدر نادیده گرفته می‌شوند که به چهره‌ی آشنا اما گم‌شده‌ای در پس‌زمینه تنزل پیدا می‌کنند؛ دو پسر نوجوانی که به سفرِ آیریس و هوپ می‌پیوندند، مثالِ بارزِ این مشکل هستند؛ سیلاس که در کهن‌الگوی غولِ مهربان و ساکت جای می‌گیرد، حکمِ معمایی را دارد که هیچ چیزی درباره‌اش نمی‌دانیم. در مقایسه، اِلتون جای خالیِ یوجین را در این سریال پُر می‌کند (که کاش صد سال سیاه پُر نمی‌کرد!). او درست مثل یوجین یک نِردِ خوره‌ی علم است که سخنرانی‌های بی‌انتهایش با آن نحوه‌ی گفتارِ کتابی، مصنوعی و رُباتیکش کاری می‌کند تا به سکوتِ سیلاس پناه ببریم. تنها خصوصیتِ برترِ اِلتون در مقایسه با یوجین نقش‌آفرینی صمیمی نیکولاس کانتو است که جلوی او را از سقوط به انتهای ورطه‌ی تحمل‌ناپذیری می‌گیرد. اسکات گیمپل به‌عنوانِ یکی از نویسندگانِ این اپیزود به دیالوگ‌نویسی افتضاحش که به امضای او تبدیل شده است معروف است و انتظار نداشته باشید که این وضعیت در ادامه بهتر شود. دیگر کمبودِ واضحِ این اپیزود در مقایسه با اپیزودِ افتتاحیه‌ی سریال اصلی، یک تیزرِ درگیرکننده است. اپیزودِ نخستِ «مردگان متحرک» با فلش‌فورواردِ پیش از تیتراژش که به کُشته شدن یک زامبی دختربچه توسط ریک منتهی می‌شود، یقه‌ی مخاطب را با ساختنِ اتمسفرِ غوطه‌ورکننده، تصاویرِ خیره‌کننده و پی‌ریزی قوسِ شخصیتی پروتاگونیست (یک مرد قانون در یک دنیای بی‌قانون که حتی دختربچه‌های نازنین هم در آن مرگبار هستند) می‌گیرد.

در مقایسه، اگرچه «دنیای آنسو» در قالبِ فلش‌بکِ شبِ پُرهرج و مرجِ آخرالزمان و سقوط هواپیما از تیزرِ قدرتمندی برای رها کردنِ مخاطب در بحبوحه‌ی هیجان بهره می‌برد، اما ترجیح می‌دهد تا آن را به فلش‌بک‌های کوچک‌تر تکه‌تکه کرده و در طولِ اپیزود پخش کند؛ چه می‌شد اگر «لاست»، سکانس افتتاحیه‌اش را تکه‌تکه کرده و در طول اپیزود پخش می‌کرد؟ «دنیای آنسو» پیش از اینکه کنجکاوی‌مان را برانگیزد، ازمان می‌خواهد تا به دنیا و کاراکترهایش اهمیت بدهیم. اما اپیزودِ دوم «دنیای آنسو» گرچه کماکان فاصله‌ی زیادی با یک سریالِ عالی دارد، ولی پیشرفتِ قابل‌توجه‌ای نسبت به اپیزودِ افتتاحیه می‌کند؛ حجمِ وحشتناکِ دیالوگ‌های اکسپوزیشن به مراتب کاهش پیدا می‌کنند؛ گرچه کاراکترها هنوز هویتِ تعریف‌شده‌ای ندارند، اما سریال تا حدودی در پرداختِ روابط بینِ بچه‌ها موفق ظاهر می‌شود. از همه مهم‌تر، حالا که بچه‌ها در جاده هستند، ساختارِ شلخته و سرگردانِ اپیزودِ افتتاحیه جای خودش را به ریتمِ منجسم‌‌تر این اپیزود می‌دهد. به این ترتیب، «دنیای آنسو» بزرگ‌ترین خصوصیتِ متمایزکننده‌اش نسبت به سریال اصلی را آشکار می‌کند: دنبال کردنِ بازماندگانی در حینِ مسافرت؛ حس ماجراجویی گره‌خورده با سفر در طول و عرضِ یک دنیای آخرالزمانی و رویارویی با اتفاقات متنوع و موانعِ غیرمنتظره‌‌ی سر راهشان، زنده‌کننده‌ی برخی از شیرین‌ترین خاطراتِ طرفداران از «مردگان متحرک» است و به نظر می‌رسد «دنیای آنسو» قرار است به برطرف‌کننده‌ی همان نیازی که با یک‌جانشینیِ بازماندگانِ سریال اصلی از بین رفته است تبدیل شود.

اپیزود دوم در آن واحد میزبانِ بزرگ‌ترین نقطه‌ی قوت و بزرگ‌ترین نقطه‌ی ضعفِ سریال است. از یک طرف، ایده‌ی بچه‌هایی که تمام طولِ عمرشان را در محیطِ محافظت‌شده سپری کرده‌اند و بی‌رحمی و مهارتِ لازم برای رویارویی مستقیم با وحشتِ زامبی‌ها را ندارند عالی است؛ چیزی که دنیای «مردگان متحرک» بیش از هر چیزِ دیگری به آن نیاز دارد، بازگرداندنِ تنشِ زامبی‌ها است؛ در زمانی‌که بازماندگان‌مان آن‌قدر آبدیده شده‌اند که دربرابرِ گله‌ی چند هزار نفری زامبی‌ها هم خم به ابرو نمی‌آورند، بازگشت به دورانی که انسان‌ها جایگاه‌شان در نوکِ هرم غذایی را از دست داده بودند و حکمِ قربانیانِ درمانده‌ای در یک دنیای بیگانه را داشتند، برای احیای فرمولِ برنده‌ی اورجینالِ سریال و بازگشت به ریشه‌های هیجان‌انگیزش ضروری است. پس، هدفِ سریال، هدفِ پسندیده‌ای است. اما نقطه‌ی ضعفِ سریال این است که قادر به اجرای ایده‌آلِ نقطه‌ی قوتش نیست. مشکل این است که سریال قادر نیست حسِ اضطرارِ چیزی را که کاراکترهایش تجربه می‌کنند به تصویر بکشد. واکنشِ بچه‌ها در برخورد با زامبی‌ها را با واکنشِ ریک با زامبی‌ها از اپیزودِ نخستِ سریال مقایسه کنید؛ شکست خوردنِ بچه‌ها در کُشتنِ زامبی‌ها بیش از اینکه همچون ناتوانی آن‌ها از کنار آمدن با وحشتی غیرقابل‌هضم باشد، همچون نتیجه‌ی دست‌و‌پاچلفتی‌بودن و حماقتِ اعصاب‌خردکنِ آن‌ها به نظر می‌رسد.

همچنین، عدم احترام به هوشِ بیننده با جویدن غذا و گذاشتنِ آن در دهانِ مخاطب در اپیزود دوم هم کماکان به قوتِ خود وجود دارد؛ مثلا در صحنه‌ای که بچه‌ها در لابه‌لای دودِ غلیظِ آتشِ لاستیک‌ها، راهشان را در بینِ اتوبوس‌های مدرسه پیدا می‌کنند، به کلاسِ آمادگی دفاعی آن‌ها فلش‌بک می‌زنیم؛ معلمشان روی اهمیت یافتنِ راهشان با استفاده از اجرامِ آسمانی تاکید می‌کند؛ بلافاصله به زمان حال برمی‌گردیم و اگر گفتید چه چیزی توسط دود از دیدِ آن‌ها پنهان می‌شود؟ بله، خورشید. هیچ نیازی برای توضیح دادنِ اینکه مخفی شدن خورشید چه معنایی دارد وجود ندارد. تصاویر کاملا گویا هستند. اما «دنیای آنسو» بارها و بارها احساس می‌کند که همیشه باید یک راهنمای مفصلِ متنی برای داستانگویی بصری‌اش فراهم کند. در طرفِ پُر لیوان، گفتگوی هوپ و اِلتون درباره‌ی دچار شدنِ بشریت به سرنوشتِ دایناسورها و پیوند خوردنِ رابطه‌ی آن‌ها براساسِ چشم‌اندازِ نهیلیستی‌شان نسبت به انقراضِ اجتناب‌ناپذیرِ بشریت و افشای اینکه هوپ واقعا آن بدبینِ پوست‌کلفتی که در ظاهر نشان می‌دهد نیست، برای لحظاتی آن‌ها را به انسانی‌ترین و باورپذیرترین کاراکترهایی که دنیای «مردگان متحرک» در سال‌های اخیر به خودش دیده است تبدیل می‌کند. همچنین، گفتگوی بچه‌ها درباره‌ی اسطوره‌شناسیِ ستونِ دودِ سیاهِ ناشی از آتشِ بی‌انتهای لاستیک‌ها که زامبی‌ها را به سمت خود جذب می‌کند، برای لحظاتی آن حسِ ماجراجویی نابی که سال‌ها است از «مردگان متحرک» رخت بسته است زنده کرد.

خلاصه اینکه، چیزی که در دو اپیزودِ نخستِ «دنیای آنسو» مشخص است این است این سریال پتانسیلِ کشفِ هویتِ خودش را دارد؛ سرنخ‌های متعددی در لابه‌لای تمام مشکلاتِ سریال وجود دارند که خبر از سریال خوبی می‌دهند که در گوشه‌های سریالِ فعلی به‌دنبالِ راهی برای داخل شدن می‌گردد. سوالی که «دنیای آنسو» باید به آن پاسخ بدهد این است که آیا لحظاتِ جسته و گریخته‌ی بکر و بدیعش آن‌قدر رشد می‌کنند که بر مشکلاتِ وسیع‌ترش غلبه کنند یا مشکلاتِ وسیع‌تر همان اندکِ ویژگی‌های جذابش را بلعیده و آن را به یک سریالِ مُرده‌ی متحرکِ دیگر تبدیل می‌کنند؟ بهترین چیزی که می‌توان درباره‌ی «دنیای آنسو» گفت این است که نتیجه‌ی این تقلا هنوز مشخص نیست. مبارزه ادامه دارد. و دیدنِ سریالی از «مردگان متحرک» که هنوز کاملا به‌‌شکلی غیرقابل‌رستگاری وا نداده است، دلگرم‌کننده‌ترین و هیجان‌انگیزترین چیزی است که طرفداران این دنیا در سال‌های اخیر دارند. البته اگر اسکات گیمپل اجازه بدهد!

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
2 + 4 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.