رده‌بندی ۵۰ قسمت برتر باب اسفنجی

رده‌بندی ۵۰ قسمت برتر باب اسفنجی

باب اسفنجی یکی از سریال‌های خارق‌العاده‌ی تاریخ تلویزیون است و این ۵۰ اپیزود میزبان گردهمایی خنده‌دارترین شوخی‌ها و خلاقانه‌ترین داستان‌های آن هستند. همراه میدونی باشید.

آنها بهترین اپیزودهای تحسین‌شده‌ترین فصل‌های طلایی‌ترین دورانِ باب اسفنجی شلوارمکعبی هستند؛ اپیزودهایی که به خنده‌دارترین، نمادین‌ترین، «میم»‌شده‌ترین و خلاقانه‌ترین لحظاتِ تاریخ سریال مُجهزند. طولانی‌ترین کارتون شبکه‌ی نیکلودین که تاکنون ۱۳ فصل و حدود ۲۷۰ اپیزود از آن از سال ۱۹۹۹ تاکنون پخش شده است، چنان غولِ سودآوری است که توقفِ تولیدش تصورناپذیر به نظر می‌رسد. میراثِ جاویدانِ این سریال شوخ‌طبعی سورئالش است که جذابیتش به فراتر از بچه‌های کوچک صعود می‌کند. باب اسفنجی با اشاره‌های نامحسوس بزرگسالانه‌اش، انیمیشن‌های انتزاعی حالاتِ چهره‌ی کاراکترهایش، دیالوگ‌های بسیار به‌یادماندنی‌اش، زمان‌بندی کُمدی شگفت‌انگیزش، خلاقیتِ بی‌انتهایش و فُرم داستانگویی غیرقابل‌پیش‌بینی‌اش نه فقط یکی از بامزه‌ترین کارتون‌های تلویزیون، بلکه یکی از بامزه‌ترین سریال‌های تلویزیون است. ختم کلام!

زندگی باب اسفنجی به دو دوران کُلی تقسیم می‌شود؛ دوران پیشا-فیلم سینمایی (سال ۲۰۰۴) که شامل سه فصل نخست می‌شود و دوران پسا-فیلم سینمایی که از فصل چهارم به بعد را در برمی‌گیرد. گرچه دوران پسا-فیلم سینمایی شامل اپیزودهای ضروری خیلی خوبی می‌شود (شاید یک روزی اپیزودهای برتر این دوران را در قالب یک مقاله گلچین کنم)، اما ۹۹ درصدِ شاهکارهای کلاسیکِ باب اسفنجی به سه فصل نخستِ سریال تعلق دارند. سریال موفقیتِ کم‌سابقه و زندگی فناناپذیر فعلی‌اش را مدیون این سه فصل است که آن را به‌شکلی به آسمان شلیک کردند که فارغ از اینکه چقدر در فصل‌های بعد از لحاظ کیفی اُفت کرد هرگز به زمین بازنخواهد گشت.

از ۲۷۰ اپیزودی که تاکنون از سریال پخش شده است، این فهرست به ۵۰‌تا از درخشان‌ترین‌ و تکرارناپذیرترین‌شان اختصاص دارد که بعد از حدود ۲۰ سال که از عمرشان می‌گذرد هنوز مثل روز اول تازه، حیرت‌آور و استثنایی باقی‌مانده‌اند. گرچه این فهرست به رده‌بندی اپیزودهای سه فصل اول سریال اختصاص دارد، اما حتی اگر این فهرست به رده‌بندی کل اپیزودهای تاریخِ سریال اختصاص داشت هم باز به جز دو-سه مورد تغییری در اپیزودهای راه‌یافته به این فهرست ایجاد نمی‌شد. اپیزودهایی که فارغ از اینکه چه خوره‌ی باب اسفنجی باشید و چه آن را (بر فرض محال) هرگز ندیده باشید، حیاتی‌ترین اپیزودهایی هستند که باید برای تجدید میعاد با ساکنانِ خُل و چلِ بیکینی باتم بازبینی یا دیده شوند. پس، این شما و این هم ۵۰ اپیزود برتر سه فصل نخستِ باب اسفنجی و خلاصه‌قصه‌ی هرکدام از آنها:

۵۰- Boating School

اپیزود چهارم، فصل اول (بخش دوم)

اپیزود در حالی که باب اسفنجی با یک‌چرخه‌اش در مسیرِ آموزشگاه قایق‌رانی خانمِ پاف در حرکت است آغاز می‌شود. او از اینکه بالاخره می‌تواند گواهینامه‌ی رانندگی‌اش را بگیرد اشتیاق دارد. او به محض اینکه به مقصد می‌رسد، یک‌چرخه‌اش را دور می‌اندازد. چون به اشتباه باور دارد که این‌بار حتما امتحانش را پاس خواهد کرد و از این به بعد دیگر به آن نیاز نخواهد داشت. او که امتحان شفاهی رانندگی‌اش را تا حالا سی و هفت بار تکرار کرده است، علاوه‌بر جواب‌ها، سوالات خانم پاف را هم حفظ کرده است. اما به محض اینکه نوبت امتحانِ عملی می‌رسد، باب اسفنجی بلافاصله کنترلش را از دست می‌دهد، با یک فانوس دریایی تصادف می‌کند و باعث باد شدنِ بدنِ خانم پاف می‌شود. شب‌هنگام، در حالی که باب اسفنجی با ناراحتی در تختخوابش خوابیده است، از طریقِ بی‌سیم با پاتریک صحبت می‌کند. پاتریک به او می‌گوید که در کُمد لباس‌هایش را باز کند؛ که یک سوپرایز برای او ترتیب داده است. باب اسفنجی به محض باز کردن کُمدش با پاتریک مواجه می‌شود که لباس‌های او را پوشیده است و خودش را «پاتریکِ شلوارمکعبی» خطاب می‌کند. باب اسفنجی اما افسرده‌تر از آن است که بتواند به شوخی دوستش بخندد.

وقتی او مشکلش را برای پاتریک توضیح می‌دهد، فکری به ذهنِ (ذهن؟!) پاتریک خطور می‌کند. او یک بی‌سیم درون سرِ باب اسفنجی مخفی می‌کند و آنتن‌اش را هم با گذاشتن یک کلاه گاوچرانی روی سر او مخفی می‌کند. به این صورت، پاتریک می‌تواند از راه دور به باب اسفنجی برای موفقیت در امتحان رانندگی‌اش کمک کند. فردا صبح، خانم پاف از پیشرفت ناگهانی باب اسفنجی هیجان‌زده می‌شود و به شوخی می‌گوید که «انگار یه نفر از کیلومترها دورتر داره جواب‌ها رو به وسیله‌ی آنتنی که زیر کلاهت قایم کردی بهت می‌رسونه». در ابتدا باب اسفنجی و پاتریک خنده‌شان می‌گیرد، اما خانم پاف اضافه می‌کند که اگر این کار حقیقت داشت، «تقلب» می‌بود.

به محض اینکه باب اسفنجی متوجه می‌شود که تقلب کرده است، از شدت احساس شرمندگی شروع به گریه و زاری می‌کند و کنترل قایق را از دست می‌دهد. همزمان پاتریک هم از شدتِ احساس شرمندگی از کار بدی که کرده است، دست از هدایت کردنِ باب اسفنجی می‌کشد و در حال گریه کردن به سمتِ خانه‌ی خودش فرار می‌کند. در همین حین، خانم پاف به‌طرز ناامیدانه‌ای تلاش می‌کند تا جلوی گریه کردن باب اسفنجی را بگیرد، اما او ناراحت‌تر از آن است که به حرفش گوش کند؛ تصادفِ مجدد باب اسفنجی به مردود شدن دوباره‌ی او در امتحانش و منتقل شدن دوباره‌ی خانم پافِ باد کرده به بیمارستان منجر می‌شود. اپیزود در حالی به پایان می‌رسد که باب اسفنجی با گری، حلزونِ حیوانِ خانگی‌اش در حال راندن یک‌چرخه‌اش مواجه می‌شود. او با نشستن روی یک‌چرخه‌اش و گذاشتن گری روی سرش برای ملاقات خانم پاف به سمت بیمارستان حرکت می‌کند.

۴۹- Sandy's Rocket

اپیزود هشتم، فصل اول (بخش اول)

اپیزود در حالی آغاز می‌شود که باب اسفنجی به دیدن سندی در گُنبدِ درختی‌اش می‌رود و می‌بیند که او یک موشکِ فضاپیما ساخته است. باب اسفنجی به محض اینکه می‌شنود سندی قصد دارد با موشکش به کره‌ی ماه سفر کند، التماس می‌کند که او را هم با خود ببرد. گرچه سندی بلافاصله تاکید می‌کند که این سفر نه یک سفر سیاحتی، بلکه یک سفر علمی است و همچنین اینکه موشک فاقد فضای کافی برای او است، اما بالاخره اصرار باب اسفنجی متقاعدش می‌کند که با همراهی او در سفرش موافقت کند. آن شب، پاتریک به خانه‌ی باب اسفنجی می‌آید و یک اِسپریِ «دفع‌کننده‌ی بیگانه» با خود می‌آورد تا آنها مخفیانه وارد گُنبدِ سندی شوند و آن را روی پنجره‌های فضاپیما اِسپری کنند. گرچه آنها قرار گذاشته بودند فقط پنجره‌ها را اِسپری کنند، اما پاتریک به‌طرز غیرعامدانه‌ای وارد موشک می‌شود و باب اسفنجی هم تعقیبش می‌کند. باب اسفنجی در جریان بازی کردنِ آنها با دکمه‌های فضاپیما، تصادفا موشک را فعال کرده و آن را به سمت ماه شلیک می‌کند. پس از اینکه فضاپیما چند باری دور ماه می‌چرخد، دوباره به زمین بازمی‌گردد و در کنار خانه‌ی باب اسفنجی در بیکینی باتم سقوط می‌کند.

باب اسفنجی و پاتریک اما بی‌خبر از اینکه به زمین بازگشته‌اند، فکر می‌کنند روی سطح ماه فرود آمده‌اند و بیگانگانِ فضایی با شبیه‌سازی بیکینی باتم با استفاده از خاطراتشان قصد فریب دادنشان را دارند. بنابراین آنها با اعتقاد به اینکه شهروندان بیکینی باتم بیگانه هستند، از تفنگِ تورپرتاب‌کنِ سندی (که برای جمع‌آوری صخره‌های ماه ساخته شده بود) برای شکار کردن آنها استفاده می‌کنند. در نهایت، آنها کل جمعیتِ بیکینی باتم را اسیر می‌کنند. وقتی سندی از راه می‌رسد و سعی می‌کند مردم را با جویدنِ تورها آزاد کند، باب اسفنجی و پاتریک به او نیز شلیک کرده و اسیرش می‌کنند. سندی سعی می‌کند واقعیت را بهشان توضیح بدهد، اما آنها با بی‌اعتنایی درِ محفظه‌ی فضاپیما را در صورتش می‌بندند.

ناگهان باب اسفنجی متقاعد می‌شود که پاتریک هم یک بیگانه است. پاتریک سعی می‌کند تا زودتر از باب اسفنجی به او شلیک کند، اما اشتباهی به سمت خودش شلیک می‌کند و خودش را اسیر می‌کند (او تفنگ را برعکس هدف گرفته بود). باب اسفنجی موشک را مجددا فعال می‌کند تا به سیاره‌ی زمین بازگردد. اما از آنجایی که سوخت موشک به انتها رسیده است، آن به جای دور زدن ماه و بازگشت به بیکینی باتم، روی ماه سقوط می‌کند. باب اسفنجی که متوجه‌ی محیط متفاوتِ پیرامونش شده است، از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد و سیاره‌ی زمین را در دوردست می‌بیند و متوجه‌ی اشتباهش می‌شود. اپیزود در حالی به پایان می‌رسد که همه‌ی ساکنان بیکینی باتم که در بخشِ باربری موشک محبوس شده‌اند یک‌صدا با لحنی شرورانه می‌گویند: «باب اسفنجی، ما بیگانه‌ها دوست داریم باهات حرف بزنیم».

 

۴۸- Bubble Buddy

اپیزود سوم، فصل دوم (بخش دوم)

از آنجایی که هرروز برای باب اسفنجی حکم یک روزِ بزرگداشت را دارد، او از خواب بیدار می‌شود، لباس وایکینگی‌اش به تن می‌کند و آن روز را «روز لیف اِریکسون»‌ (او یک کاوشگر اسکاندیناویایی بود که به عنوان نخستین اروپایی‌ای شناخته می‌شود که ۵۰۰ سال قبل از کریستف کلمب وارد آمریکای شمالی شد) نام‌گذاری می‌کند. سپس، او برای جشن گرفتن این روز با دوستانش سراغ آنها می‌رود، اما در جلوی خانه‌‌های پاتریک، سندی و اُختاپوس با یادداشت‌هایی مواجه می‌شود که می‌گویند آنها به دلایل مختلف نمی‌توانند یا نمی‌خواهند با او بازی کنند. در عوض، باب اسفنجی تصمیم می‌گیرد تا به معنای واقعی کلمه یک دوست جدید برای خودش خلق کند و پس از چند تلاشِ شکست‌خورده بالاخره یک آدمک حبابی دُرست می‌کند و اسمش را «دوست حبابی» می‌گذارد. آنها دوتایی به کراستی کرب می‌روند و باب اسفنجی همه‌ی غذاهای منو را برای دوست حبابی‌اش سفارش می‌دهد. بعد از صرف غذا، دوست حبابی هزینه‌‌اش را با «پول‌های حبابی» پرداخت می‌کند که بلافاصله می‌ترکند و باعث خشمِ اختاپوس و آقای خرچنگ می‌شود. سپس، باب اسفنجی و دوست حبابی‌ به ساحل مردابِ بیکینی باتم می‌روند و آنجا با دیوانه‌بازی‌های غیرشرورانه‌شان دردسرساز می‌شوند؛ از اشغال کردن دستشویی برای طولانی‌مدت تا ایجاد سوءتفاهم‌های مختلف.

بالاخره طاقت مردم طاق می‌شود و تظاهرات می‌کنند و با راهنمایی اختاپوس تمرکزشان را به ترکاندنِ دوست حبابی معطوف می‌کنند. آنها درحالی که سوزن‌های خیاطی‌شان را برق می‌اندازند، باب اسفنجی و دوست حبابی را محاصره می‌کنند. وقتی تلاش باب اسفنجی برای فرار شکست می‌خورد، مردم آنها را می‌گیرند. باب اسفنجی اما به مردم التماس می‌کند که بفهمند دوست حبابی‌ دوستِ استثنایی‌اش است و به‌طرز کنایه‌آمیزی از آنها می‌خواهد تا دوستان مشابه‌ی خودشان را به یاد بیاورند. متاسفانه هیچکدام از اینها برای تغییر نظرشان کافی نیست. درست درحالی که اختاپوس سوزنش را برای ترکاندن دوست باب اسفنجی پایین می‌آورد، دوست حبابی زنده می‌شود، بازوی اختاپوس را می‌گیرد و باعث شوکه شدنِ همه جز خودِ باب اسفنجی می‌شود. دوست حبابی به باب اسفنجی می‌گوید: «اوضاع داره عجیب و غریب میشه» و آنجا را با یک تاکسیِ حبابی پرنده در حین تبریک گفتنِ روز لیف اِریکسون به او ترک می‌کند. سپس باب اسفنجی که دلتنگِ دوست حبابی‌اش شده است، صحنه را در حال گریه کردن ترک می‌کند و چند حباب از خودش به جا می‌گذارد؛ همه‌ی آنها به جز یکی می‌ترکند. اپیزود درحالی به پایان می‌رسد که اختاپوس که هنوز از زنده شدن دوست حبابیِ باب اسفنجی شوکه است، به‌طرز نه چندان مطمئنی به تنها حباب باقی‌مانده از گریه‌های باب اسفنجی سلام می‌کند.

۴۷- No Free Rides

اپیزود دهم، فصل دوم (بخش اول)

اپیزود در جریانِ امتحان رانندگی باب اسفنجی آغاز می‌شود؛ این امتحان، آخرین امتحانِ رانندگی سال است. اگر او این امتحان را قبول نشود، سال بعد باید از نو در کلاس‌های خانم پاف شرکت کند. طبق معمول، امتحان باب اسفنجی با زیر گرفته شدنِ راوی فرانسوی و دوربینش، با شکست به پایان می‌رسد. باب اسفنجی اما نسبت به اینکه سال بعد کلاس‌های خانم پاف نتیجه‌بخش خواهد بود خوش‌بین است. از طرف دیگر، خانم پاف از فکر به اینکه مجبور خواهد شد یک سال دیگر امتحاناتِ رانندگی باب اسفنجی را تحمل کند وحشت‌زده می‌شود. او که می‌خواهد هرچه زودتر از شرِ باب اسفنجی خلاص شود، راه‌حلِ جایگزینی را برای قبول کردنِ او پیشنهاد می‌کند. اگر باب اسفنجی یک مقاله‌ی کوتاهِ ۱۰ کلمه‌ای درباره‌ی یکی از چیزهایی که در آموزشگاه یاد گرفته است بنویسد، گواهینامه‌اش را خواهد گرفت. باب اسفنجی که نمی‌تواند از بینِ همه‌ی چیزهایی که یاد گرفته فقط یکی از آنها را انتخاب کند، دچار فروپاشی روانی می‌شود و خانم پاف که کاملا از دست او عاصی شده است، گواهینامه‌‌اش را حتی بدون اینکه مقاله‌ی ۱۰ کلمه‌ای‌اش را نوشته باشد صادر می‌کند.

درحالی که باب اسفنجی با خوشحالی آموزشگاه را ترک می‌کند، خانم پاف به عواقب هولناکِ قبول کردن یک راننده‌ی ناشی فکر می‌کند و از تصورِ باب اسفنجی مشغول زیر گرفتنِ مردم با ماشین دچار عذاب وجدان می‌شود. او به خودش دلداری می‌دهد از آنجایی که باب اسفنجی قایق ندارد، پس لازم نیست نگران وقوعِ فاجعه باشد. خانم پاف اما به محض بازگشت به خانه و روشن کردن چراغ‌ها از حضور باب اسفنجی و والدینِ او در خانه‌اش غافلگیر می‌شود. آنها برای تشکر کردن از خانم پاف و جشن گرفتنِ گواهینامه‌دار شدنِ باب اسفنجی که تاکنون غیرممکن به نظر می‌رسد یک کیک بزرگ تهیه کرده‌اند. سپس، هر دوی باب اسفنجی و خانم پاف از دیدن اینکه والدینِ باب اسفنجی یک اتوموبیلِ نو برای او خریده‌اند شگفت‌زده می‌شوند. درحالی که والدینِ باب اسفنجی، پسرشان را که از خوشحالی بیهوش شده است به خانه بازمی‌گردانند، خانم پاف متوجه‌ی خطری که قایق‌دار شدنِ باب اسفنجی در پی خواهد داشت می‌شود. خانم پاف از ترس اینکه دنیا از اینکه او به باب اسفنجی اجازه داده بدون قبول شدن امتحانش گواهینامه بگیرد اطلاع پیدا کند، تصمیم می‌گیرد اوضاع را به روش دیگری حل کند.

باب اسفنجی به محض اینکه والدینش اتاقش را پس از خواباندنِ او ترک می‌کنند، با ذوق‌زدگی از خواب بیدار می‌شود، یواشکی از پنجره خارج می‌شود، داخل قایقش می‌شود و آنجا به خواب می‌رود. کمی بعد، سروکله‌ی خانم پاف پیدا می‌شود و قایقِ باب اسفنجی را می‌دزد. باب اسفنجی از خواب بیدار می‌شود و با خانم پاف که مشغول به سرقت بُردنِ قایقش است مواجه شده و با او درگیر می‌شود. خانم پاف، باب اسفنجی را از قایق بیرون می‌اندازد، اما او سپرِ قایق را می‌گیرد و پشت قایق کشیده می‌شود و موانعِ عجیب مختلفی را پشت سر می‌گذارد؛ باب اسفنجی پس از جان سالم به در بُردن از گازِ صدف‌های غول‌آسا، میدانِ رنده‌های پنیر و فیلم‌های آموزشی (ترسناک‌ترینشان!) بالاخره کنترل قایق را از او می‌گیرد و باعث تصادف قایقشان با ماشین پلیس می‌شود. کمی بعد، باب اسفنجی با خانم پاف که در زندانِ بیکینی باتم حبس می‌کشد صحبت می‌کند. خانم پاف از صادر کردنِ گواهینامه‌ی باب اسفنجی پیش از پاس کردنِ امتحانش عذرخواهی می‌کند. خانم پاف می‌گوید که باب اسفنجی هنوز می‌تواند آموزشش را با خانم فلاندرز، یک مربی رانندگی جدید ادامه بدهد، اما باب اسفنجی به او اطمینان می‌دهد که خانم پاف تنها کسی است که دوست دارد توسطش آموزش ببیند. اپیزودر درحالی به پایان می‌رساند که باب اسفنجی به خانم پاف می‌فهماند که رییس زندان، او را به ازای آموزش رانندگی مجانی زودتر از موعد آزاد خواهد کرد.

 

۴۶- The Paper

اپیزود شانزدهم، فصل اول (بخش دوم)

اپیزود درحالی که اُختاپوس روی صندلی‌ راحتی‌اش در حیاط خانه‌اش نشسته است و آدامس می‌جود آغاز می‌شود. او کاغذِ بسته‌بندی آدامسش را داخل حیاط جلویی باب اسفنجی می‌اندازد. باب اسفنجی پوستِ آدامس را برمی‌دارد و از اختاپوس می‌پرسد که آیا آن را می‌خواهد یا نه، اما اختاپوس جواب منفی می‌دهد و می‌گوید که آن چیزی بیش از آشغال نیست. باب اسفنجی با اختاپوس مخالفت می‌کند و می‌گوید که پوست آدامس در دست آدمِ دُرستش می‌تواند به معدنِ طلای سرگرمی تبدیل شود. اختاپوس حرف باب اسفنجی را باور نمی‌کند و با وجودِ اصرارهای او برای پس گرفتن آشغال آدامس، او را تنها می‌گذارد و به داخل خانه بازمی‌گردد. اختاپوس با کشیدن یک نفس راحت، تلفنِ خانه را جواب می‌دهد، اما متوجه می‌شود که باب اسفنجی با او تماس گرفته تا دوباره بپرسد که آیا او از پس نگرفتنِ پوستِ آدامسش مطمئن است؟ اختاپوس با عصبانیت تاکید می‌کند که آن را نمی‌خواهد. به محض اینکه او گوشی را قطع می‌کند، باب اسفنجی از زیر میز ظاهر می‌شود و سوالش را دوباره تکرار می‌کند. اختاپوس باب اسفنجی را از خانه‌اش بیرون می‌کند و برای آخرین بار به او اطمینان می‌دهد که حتی اگر نظرش تغییر کرد و برای بازپس‌گرفتنِ پوستِ آدامسش به التماس کردن و گریه و زاری اُفتاد، آن را پیش خودش نگه ندارد.

درحالی که اختاپوس می‌خواهد شروع به کلارینت‌نوازی کند، صدای خنده‌های تنفربرانگیزِ باب اسفنجی حواسش را پرت می‌کند. او پنجره را باز می‌کند و از باب اسفنجی می‌پرسد به چه چیزی می‌خندد. باب اسفنجی جواب می‌دهد که او از فکر کردن به همه‌ی تفریح‌هایی که با پوست آدامس خواهد داشت خنده‌اش گرفته است. خنده‌های باب اسفنجی در حین نشان دادن همه‌ی کارهایی که می‌تواند با پوست آدامسش انجام بدهد ادامه پیدا می‌کند. او وانمود می‌کند که اَبرقهرمانی به اسم اَبراسفنج است و از پوست آدامس به عنوانِ شنلش استفاده می‌کند. سپس، او وانمود می‌کند که باب اسفنجی شلوارجنگلی است و با کشیدن یک فریادِ «تارزان»‌گونه از پوست آدامس برای پوشاندنِ ناحیه‌ی خشتکش استفاده می‌کند. او با وانمود کردن به اینکه جعبه‌ای از آذوقه‌ی ارتش است، از بالای پشت‌بام خانه‌اش پایین می‌پرد و از کاغذ آدامس به عنوان چتر نجات استفاده می‌کند. او وانمود می‌کند ماتادور است و از کاغذ به عنوانِ پارچه‌ی قرمز استفاده می‌کند. او با چرخاندنِ کاغذ در دهانش اُریگامی درست می‌کند. اختاپوس با خودش می‌گوید که کاغذ آدامس چقدر جذاب به نظر می‌رسد، اما بلافاصله جلوی دهانش را می‌گیرد و به داخل خانه بازمی‌گردد و می‌گوید کاغذ آدامس مفرح نیست، اما خواندن مجله‌ی «علم ملال‌آور» مفرح است و شروع به خواندنِ آن می‌کند.

درحالی که اختاپوس مشغول حمام کردن است، پوست آدامس در قالب یک موشکِ کاغذی پروازکنان در اطراف وان ظاهر می‌شود. او در حین کشیدن نقاشی میوه به خودش می‌آید و می‌بیند نقاشی خودش را درحال بازی کردن با پوست آدامس کشیده است و آن را با عصبانیت پاره می‌کند. در نهایت، او قسم می‌خورد که عدم مُفرح‌نبودنِ کاغذ آدامس را به باب اسفنجی ثابت کند. اختاپوس برای جلب نظر باب اسفنجی با راکت پینگ پونگش بازی می‌کند، اما باب اسفنجی هم از پوست آدامس به جای راکت پینگ پونگ استفاده می‌کند. اختاپوس با ماشین صدفی‌اش رانندگی می‌کند، اما باب اسفنجی با استفاده از کاغذ آدامس به عنوان هلی‌کوپتر بالای سر اختاپوس پرواز می‌کند. اختاپوس بالاخره کوتاه می‌آید و از باب اسفنجی می‌خواهد که پوست آدامسش را پس بدهد، اما باب اسفنجی یادآوری می‌کند که او گفته بود آن را فارغ از اینکه چقدر التماس و گریه و زاری کرد پس ندهد.

اختاپوس سعی می‌کند کل دارایی‌‌هایش از جمله خانه‌اش را با پوست آدامس عوض کند، اما باب اسفنجی که فکر می‌کند اختاپوس قصد دارد پایبندی‌اش به قولی را که داده بود امتحان کند، از تعویض پوست آدامس امتناع می‌کند. تا اینکه اختاپوس پیراهنش را پیشنهاد می‌کند. باب اسفنجی قبول می‌کند و اختاپوس که حالا لخت شده است، صاحب پوست آدامس می‌شود. اما تلاش‌های اختاپوس برای تکرار همه‌ی کارهایی که باب اسفنجی با آن انجام داده بود شکست می‌خورند. او متوجه می‌شود که خودِ کاغذ ذاتا مُفرح نیست، بلکه خلاقیت و خوش‌بینی باب اسفنجی باعث شده بود که آن مُفرح به نظر برسد. اپیزود درحالی که اختاپوس خودش را به خاطر تعویضِ همه‌ی دارایی‌هایش با یک تکه کاغذِ به‌دردنخور سرزنش می‌کند به پایان می‌رسد. در همین لحظه پاتریک که همین‌طوری بی‌هدف درحال پیاده‌روی است کاغذ را از اختاپوس می‌گیرد، از آن به عنوانِ محافظ یک‌بارمصرفِ آدامسش استفاده می‌کند و اختاپوس را در شرایط بی‌همه‌چیزِ فعلی‌اش و درحال درخواستِ کرم‌ ضدآفتاب تنها می‌گذارد.

۴۵- Employee of the Month

اپیزود دوازدهم، فصل اول (بخش دوم)

اپیزود در کراستی کرب آغاز می‌شود؛ باب اسفنجی با هیجان‌زدگی به اُختاپوس یادآوری می‌کند که زمان انتخاب برنده‌ی جایزه‌ی «کارمندِ ماه» فرا رسیده است. با وجود این، اختاپوس با بی‌علاقگی به باب اسفنجی می‌گوید که این جایزه چیزی جز شیادی نیست و آقای خرچنگ آن را فقط به خاطر اینکه باب اسفنجی برای پول کمتر، سخت‌تر کار کند به او می‌دهد. باب اسفنجی اما حرف‌هایش را باور نمی‌کند و ادعا می‌کند که او دقیقا به خاطر اینکه سخت‌تر کار می‌کند شایسته‌ی این جایزه است و اصرار می‌کند که اختاپوس باید نسبت به شغلش احساس غرور بیشتری کند. آقای خرچنگ به باب اسفنجی هشدار می‌دهد که شاید اختاپوس برنده‌ی جدیدترین جایزه‌ی کارمندِ ماه شود و از آنجایی که باب اسفنجی پس از تصاحب متوالیِ ۲۶ جایزه‌ی قبلی، نمی‌خواهد بیست و هفتمی را از دست بدهد، مضطرب می‌شود. باب اسفنجی تلاش سخت‌ترش در آشپزخانه را با سُرخ کردن و برگرداندن سریع‌تر (دو برابر سرعت عادی) همبرگرها شروع می‌کند. اما یکی از همبرگرها محکم به سطح اجاق چسبیده است. تقلای باب اسفنجی برای جدا کردنِ آن با زور به جدا شدن آن و چسبیدنش به سقف منجر می‌شود.

در حالی که باب اسفنجی درگیر جدا کردن همبرگر از سقف است، اختاپوس وارد آشپزخانه می‌شود. اختاپوس به باب اسفنجی می‌گوید که او عقلش را سر بُردن این جایزه از دست داده است و کماکان ادعا می‌کند که این جایزه چیزی جز نقشه‌‌ی آقای خرچنگ برای سوءاستفاده از کارمندانش نیست. کمی بعدتر، باب اسفنجی باورهای خودش در رابطه با صحتِ جایزه را زیر سوال می‌برد و از اینکه نکند حق با اختاپوس باشد ابراز نگرانی می‌کند. ناگهان باب اسفنجی عکس‌های خودش روی دیوار رستوران به‌عنوان برندگانِ جایزه‌ی کارمند ماه را در قالب یک سرهنگِ ارتشی «غلاف تمام فلزی»‌وار تصور می‌کند؛ یکی از آنها به باب اسفنجی می‌گوید که اختاپوس این حرف‌ها را فقط برای نابود کردن اعتمادبه‌نفسش می‌زند و او را متقاعد می‌کند تا به مبارزه‌ی متقابل ادامه بدهد. همان شب، باب اسفنجی سعی می‌کند مخفیانه وارد خانه‌ی اختاپوس شده و ساعت‌ زنگ‌دارش را خراب کند تا او نتواند فردا سر وقت بیدار شود. با این حال، اختاپوس مُچِ باب اسفنجی را می‌گیرد و سپس آنها درباره‌ی جایزه با هم جر و بحث می‌کنند. اختاپوس می‌گوید که او اگر می‌خواست می‌توانست جایزه را برنده شود و باب اسفنجی هم از او می‌خواهد که مهارت‌هایش را در عمل ثابت کند.

در حالی که باب اسفنجی آنجا را ترک می‌کند، هر دو قول می‌دهند که فردا صبح زودتر از دیگری سر کار حاضر خواهند شد. باب اسفنجی و اختاپوس از پنجره‌های خانه‌های خودشان به یکدیگر خیره می‌شوند تا از اینکه یکی‌شان زودتر از دیگری خانه را ترک نکند اطمینان حاصل کنند. اختاپوس به وسیله‌ی کلارینتش یک لالایی برای باب اسفنجی می‌خواند و او را می‌خواباند. سپس، اختاپوس تلاش می‌کند تا در حالی که باب اسفنجی خواب است، مخفیانه به رستوران برود، اما بلافاصله به درون گودال عمیقی که باب اسفنجی از قبل جلوی در خانه‌ی اختاپوس حفر کرده بود سقوط می‌کند. باب اسفنجی با اختاپوس مواجه می‌شود و او را با تنها گذاشتنش در گودال عصبانی می‌کند. اختاپوس هرطور شده از گودال خارج می‌شود و سپس، تلاش می‌کند تا با مسدود کردن درِ خانه‌ی باب اسفنجی با استفاده از تخته چوب و میخ، او را در داخل خانه‌اش محبوس کند، اما باب اسفنجی در خانه‌اش را از داخل با اَره می‌شکافد.

هر دو با سراسیمگی به سمت رستوران می‌دوند و سرِ راه یکدیگر تله کار می‌گذارند. صبح فردا، باب اسفنجی و اختاپوس که خسته شده‌اند، تصمیم به آتش‌بس می‌گیرند، اما بلافاصله آن را چهل و پنج ثانیه بعد می‌شکنند و رقابتشان را از سر می‌گیرند. هر دو درست در لحظه‌ای که آقای خرچنگ درهای رستوران را باز می‌کند، به آنجا می‌رسند. هر دو به سختی برای تحت‌تاثیر قرار دادن آقای خرچنگ کار می‌کنند که بیش از اینکه به نفع رستوران باشد، زیان‌آور است و آقای خرچنگ را از رفتار جنون‌آمیزشان وحشت‌زده می‌کند. سپس، آنها سر اینکه کدامیک تعداد بیشتری همبرگر درست خواهند کرد با هم رقابت می‌کنند. تعداد همبرگرها آن‌قدر زیاد می‌شود که رستوران منفجر می‌شود. در حالی که از آسمان باران همبرگر می‌بارد، آقای خرچنگ سعی می‌کند مردم بیکینی باتم را مجبور به پرداخت پولِ همبرگرهای مجانی کند. اپیزود در حالی که درخواست مشتاقانه و دیوانه‌وار باب اسفنجی و اختاپوس از آقای خرچنگ برای دانستنِ برنده‌ی جایزه باعث سردردش می‌شود به پایان می‌رسد.

۴۴- Squilliam Returns

اپیزود هشتم، فصل سوم (بخش دوم)

اپیزود درحالی آغاز می‌شود که اُختاپوس در جریانِ وقت ناهارش با اِسکویلیام فَنسی‌سان، رقیبِ ثروتمند، پُرفیس و اِفاده‌ای و خودخواهش و گروهی از طرفدارانش مواجه می‌شود. اِسکویلیام از اُختاپوس می‌پرسد که «دستاورد»‌اش از زمان دبیرستان تاکنون چه چیزی بوده است و اُختاپوس هم می‌ترسد و جواب می‌دهد که او صاحب یک رستورانِ پنج ستاره است. اِسکویلیام می‌گوید که او و دوستانش امشب به رستوران اُختاپوس خواهند آمد. اختاپوس که می‌ترسد دروغش لو برود، به آقای خرچنگ التماس می‌کند که کنترل کراستی کرب را یک روز به او بسپارد و آقای خرچنگ هم با آگاهی از پولدار بودنِ اِسکویلیام می‌پذیرد. اُختاپوس سعی می‌کند کارمندان کراستی کرب (از جمله پاتریک) را برای متحول کردن آن به یک رستوران باکلاس آموزش بدهد. باب اسفنجی که با مفهوم پیش‌خدمت بیگانه است، به عنوان پیش‌خدمت انتخاب می‌شود، آقای خرچنگ که قبلا در آشپزخانه‌ی یک کشتی ارتشی خدمت کرده بوده مسئول آشپزی می‌شود و پاتریک هم وظیفه‌ی جمع کردن کلاه‌های مشتریان را برعهده می‌گیرد. اما اوضاع خوب پیش نمی‌رود. پاتریک چوب لباسی را به خاطر ندادنِ کلاهش کتک می‌زند؛ آقای خرچنگ یک غذای افتضاح پُخته است و آشپزخانه را به گند کشیده است و باب اسفنجی هم نمی‌تواند از پس کتاب «چگونه در کمتر از ۲۰ دقیقه به یک پیش‌خدمت باکلاس تبدیل شویم» که اختاپوس به او داده بود برآید.

بنابراین اختاپوس به باب اسفنجی می‌گوید که ذهنش را از «هر چیزی که ربطی به پیش‌خدمتی کردن و نفس کشیدن ندارد» خالی کند. ذهنِ باب اسفنجی که از لحاظ استعاره‌ای به شکل یک اداره به تصویر کشیده می‌شود، توسط باب اسفنجی‌های کوچک‌تر گردانده می‌شود. دستیار رییسِ اداره‌ی استعاره‌ای ذهنِ باب اسفنجی به کارمندان می‌گوید که یک دستور جدید دریافت کرده است: هرچیزی را که به پیش‌خدمت‌بودن مربوط نمی‌شود نابود کنید. آنها با سراسیمگی شروع به سوزاندن و خُرد کردن همه‌ی مدارکی که نماینده‌ی استعاره‌‌ای دانشِ باب اسفنجی هستند می‌کنند. در همین حین، باب اسفنجی به یک نقطه‌ی خالی خیره می‌شود و به هیچ چیزی واکنش نشان نمی‌دهد. اختاپوس که می‌داند به زودی جلوی اِسکویلیام تحقیر خواهد شد، از رستوران فرار می‌کند، اما جلوی در با او و همراهانش مواجه می‌شود. آنها هر دو به داخل برمی‌گردند و می‌بینند که کراستی کرب به یک رستورانِ پنج‌ستاره‌ی تجملاتی و باکلاس متحول شده است. باب اسفنجی ظاهر می‌شود و پس از هدایت مشتریان به سمت میزهایشان، به اختاپوس می‌گوید که همه‌ی اینها کار اوست. اِسکویلیام پس از خوردن غذا اعتراف می‌کند که تحت‌تاثیر قرار گرفته است و از باب اسفنجی اسمش را می‌پرسد.

اما باب اسفنجی که همه‌ی محتویات ذهنش به جز پیش‌خدمتی کردن و نفس کشیدن را حذف کرده است، نمی‌تواند اسمش را به یاد بیاورد و فشاری که به ذهنش می‌آورد به از وسط شکستنِ مغزش منجر می‌شود. باب اسفنجی که عقلش را از دست داده است، با ریختن غذا روی مهمانان هرج و مرج ایجاد می‌کند. در همین حین، آقای خرچنگ و پاتریک با دست و پاهای بسته درحالی که از دستِ پیش‌غذای مزخرفِ آقای خرچنگ که حالا به یک هیولای کراننبرگی تبدیل شده است فرار می‌کنند از آشپزخانه بیرون می‌دوند. به این ترتیب، محیط پُرزرق و برقِ رستوران نابود می‌شود و ماهیت واقعی کراستی کرب افشا می‌شود. اِسکویلیام که فهمیده اُختاپوس چیزی فراتر از یک صندوق‌دارِ رستوران دون‌پایه نیست، او را تحقیر می‌کند. اما او اعتراف می‌کند که او هم صندوق‌دار است و خودش را دروغکی ثروتمند جا زده بود. اُختاپوس می‌پرسد که آیا واقعا راست می‌گوید و اِسکویلیام هم افشا می‌کند که نه، راست نمی‌گوید؛ البته که او واقعا به‌طرز کثیفی ثروتمند است! اِسکویلیام و همراهانش رستوران را به مقصدِ کازینو/بالن‌اش ترک می‌کنند و اختاپوس را باری دیگر شکست‌خورده و سرافکنده تنها می‌گذارد. اپیزود درحالی به پایان می‌رسد که آقای خرچنگ ظاهر می‌شود و با نواختن یک آهنگ غمناک با «کوچک‌ترین ویولون دنیا» نمک روی زخم اختاپوس می‌پاشد.

۴۳- Pickles

اپیزود ششم، فصل اول (بخش دوم)

اپیزود در کراستی کرب آغاز می‌شود؛ یک ماهی سنگین‌وزن به اسم بابل بَس از راه می‌رسد و یک سفارشِ خیلی بلند و پیچیده می‌دهد. باب اسفنجی سریعا همبرگر مخصوصِ مُشتری را آماده کرده و آن را به او تحویل می‌دهد، اما بابل بَس یادآوری می‌کند که ساندویچش بدونِ خیارشور است. باب اسفنجی به‌شکلی از اطلاع از اینکه کارش را به دُرستی انجام نداده است وحشت می‌کند که عقلش را به تدریج از دست می‌دهد و روش درست کردن یک همبرگر ساده را فراموش می‌کند. آقای خرچنگ به او می‌گوید که به خانه برود و استراحت کند، اما این کار کمکی به او نمی‌کند. تمام فکر و ذکر او به اشتباهش معطوف شده است و در عمق ورطه‌ی افسردگی و خودبیزاری سقوط کرده است. آقای خرچنگ از اختاپوس می‌خواهد تا در دوران مرخصیِ باب اسفنجی مسئولیتِ سُرخ کردن همبرگرها را برعهده بگیرد، اما او که فاقد مهارت آشپزی است، همه‌ی غذاها را می‌سوزاند و مُشتریان را فراری می‌دهد. آقای خرچنگ که نگرانِ ضرر دادن است، به ملاقاتِ باب اسفنجی می‌رود و متوجه می‌شود خانه‌اش در وضعیت آشفته و پُرهرج و مرجی به سر می‌برد.

آقای خرچنگ به باب اسفنجی توضیح می‌دهد که اگر روش پُختن همبرگر را به یاد بیاورد، اعتمادبه‌نفسش را دوباره به دست می‌آورد و به سر کار بازمی‌گردد. چند روزی طول می‌کشد، اما باب اسفنجی عاقبت دستورالعملِ پُختِ یک همبرگر درست و حسابی را به یاد می‌آورد. باب اسفنجی به کراستی کرب بازمی‌گردد و مجددا با بابل بَس مواجه می‌شود. او که حالا مصمم و بااعتماد‌به‌نفس است، غذای او را تحویل می‌دهد، اما بابل بَس دوباره اعلام می‌کند که ساندویچش بدون خیارشور است و باب اسفنجی را به خاطر فراموش‌کاری و بی‌عُرضگی‌اش مسخره می‌کند. اما وقتی باب اسفنجی با دقت به دهان بابل بَس نگاه می‌کند متوجه می‌شود که او خیارشورها را زیر زبانش مخفی کرده است تا پول غذایش را ندهد. بابل بَس بلافاصله از رستوران فرار می‌کند و همه باب اسفنجی را تشویق می‌کنند. اپیزود درحالی به پایان می‌رسد که باب اسفنجی از جمعیت می‌خواهد که اختاپوس را به خاطر پُر کردن جای خالی‌اش تشویق کنند، اما همه در عوض او را هو می‌کنند.

۴۲- Hooky

اپیزود بیستم، فصل اول (بخش اول)

اپیزود درحالی آغاز می‌شود که آقای خرچنگ شتاب‌زده و داد و فریادکنان به داخل کراستی کرب می‌دود و «بازگشت قُلاب‌ها» را به مشتریانش هشدار می‌دهد. آقای خرچنگ به باب اسفنجی که از رفتار عجیبش متعجب شده است توضیح می‌دهد که نباید به قُلاب‌های انسان‌های ماهیگیر نزدیک شود، وگرنه به سطح آب کشیده می‌شود و کارش به خورده شدن یا فروخته شدن به عنوان سوغاتی کشیده می‌شود. وقتی باب اسفنجی به سر اجاق بازمی‌گردد، سروکله‌ی پاتریک پیدا می‌شود و به او می‌گوید که کارناوالِ جدیدی به شهر آمده است و به او اصرار می‌کند که همراهش بیاید. وقتی آنها به محل کارناوال می‌رسند، باب اسفنجی با وحشت‌زدگی متوجه می‌شود که منظور پاتریک از «کارناوال»، همان قُلاب‌های ماهی‌گیری که آقای خرچنگ هشدارش را به همه داده بود است. پاتریک عمدا قُلاب‌ها را تحریک می‌کند، همراه آنها به سمت بالا کشیده می‌شود، اما پیش از عبور از سطح آب، از قُلاب جدا می‌شود و به سمت کفِ دریا سقوط می‌کند. باب اسفنجی با بی‌اعتنایی به هشدار آقای خرچنگ به بازی خطرناکِ پاتریک می‌پیوندد.

در همین حین، اختاپوس در غیبتِ باب اسفنجی مسئولیتِ سُرخ کردن همبرگرها را برعهده گرفته است. از آنجایی که او در آشپزی مهارت ندارد، باعث عصبانیت جمعیتی از مشتریانِ گرسنه شده است. پس از اینکه آقای خرچنگ از مرخصی گرفتنِ باب اسفنجی عصبانی می‌شود، او را همراه با پاتریک مشغولِ بازی کردن با قُلاب‌ها پیدا می‌کند و آنها را به خاطر بی‌اطاعتی از دستورش و به خطر انداختن جانشان دعوا می‌کند. روز بعد، باب اسفنجی در مسیر رفتن به سر کار است که پاتریک سر راهش ظاهر می‌شود. او باب اسفنجی را برای بی‌اعتنایی به آقای خرچنگ و قُلاب‌بازی وسوسه می‌کند. گرچه باب اسفنجی در ابتدا در برابر وسوسه‌های پاتریک مقاومت می‌کند، اما در نهایت وقتی در وسط خیابان با یک قُلاب مواجه می‌شود، نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد و مجددا شروع به قُلاب‌بازی می‌کند. متاسفانه این‌بار قُلاب آن‌قدر محکم به زیرشلواری‌اش می‌چسبد که نمی‌تواند آن را از خودش جدا کند.

بنابراین درحالی که قُلاب از پشتش آویزان است به دیدن آقای خرچنگ در رستوران می‌رود و با لحنی پشیمان به شکستن قولش اعتراف می‌کند. آقای خرچنگ می‌گوید که تنها راه‌حل، درآوردن شلوارش است و باب اسفنجی با اکراه اطاعت می‌کند. اما از آنجایی که قُلاب به زیرشلواری‌اش گیر کرده است، او باید زیرشلواری‌اش را هم در بیاورد. اما باب اسفنجی که نمی‌خواهد در ملع عام تحقیر شود، در انجام این کار مردد است. در همین لحظه ماهی‌گیر قُلاب را می‌کشد و باعث پاره شدنِ زیرشلواری باب اسفنجی و خندیدنِ دخترها به او می‌شود. باب اسفنجی برهنه، وحشت‌زده و تحقیرشده فرار می‌کند. اختاپوس با یک چوب ماهیگیری که زیرشلواری باب اسفنجی از قُلابش آویزان است به کراستی کرب بازمی‌گردد. معلوم می‌شود همه‌ی این اتفاقات جزیی از نقشه‌ی آقای خرچنگ برای ترساندن باب اسفنجی از خطر قُلاب‌ها بوده است. پیش از اینکه اپیزود به پایان برسد، پاتریک توسط یک اُتوبوس جلوی در خانه‌اش رها می‌شود؛ او که در نتیجه‌ی بازی کردن با قُلاب‌ها درون یک کنسرو تُن ماهی گیر کرده است می‌پرسد: «سلام؟ کسی دربازکن داره؟».

۴۱- I Had an Accident

اپیزود شانزدهم، فصل سوم (بخش دوم)

اپیزود درحالی آغاز می‌شود که پاتریک در حینِ اسکی‌بازی روی شن به یک تپه برخورد می‌کند و تکه‌تکه می‌شود و واژه‌ی «مُرده» روی صفحه نقش می‌بندد. ناگهان معلوم می‌شود که پاتریک کشته‌شده پاتریک واقعی نیست. پاتریک واقعی درحینِ اسکی روی شن در دنیای واقعی مشغول اسکی روی شن با کاراکتر خودش در یک بازی ویدیویی است. البته که همان بلایی که سر نسخه‌ی ویدیوگیمی پاتریک آمد، در دنیای واقعی سر خودش هم می‌آید. سندی به باب اسفنجی هشدار می‌دهد که اسکی و بازی ویدیویی را همزمان با هم انجام ندهد. باب اسفنجی درحین اسکی‌بازی ترفندی را اجرا می‌کند که می‌توانست به تصادفش با یک درخت منجر شود، اما او از درخت جاخالی می‌دهد و سرش را با اعتمادبه‌نفس به سمتِ سندی برمی‌گرداند و به او می‌گوید که همه‌چیز تحت‌کنترل است. در همین لحظه، او با تنه‌ی درختی در سر راهش برخورد می‌کند، از لبه‌ی یک صخره‌ی بلند سقوط می‌کند و با لگن‌اش روی زمین فرود می‌آید. لگنِ باب اسفنجی همچون یک ظرف چینی به صدها تکه‌ی ریز و درشت متلاشی شده و او به بیمارستان منتقل می‌شود. دکتر به باب اسفنجی می‌گوید که پروسه‌ی چسباندنِ همه‌ی قطعات لگن‌اش به یکدیگر ۲۰ ساعت زمان بُرد.

همچنین، دکتر به او هشدار می‌دهد که از این به بعد باید چند برابر گذشته احتیاط کند. چون اگر مجددا صدمه‌ی مشابه‌ای ببیند، لگنش به حالت قبل بازنخواهد گشت و کارش به ادامه دادن زندگی‌اش با «لگن آهنی» کشیده خواهد شد. لگن آهنی همان‌طور که دکتر با اشاره به یک بیمار بیچاره به باب اسفنجی نشان می‌دهد، یک ماشینِ چرخ‌دارِ غول‌آسای پیچیده است که جایگزینِ لگنِ خودِ بیمار می‌شود. باب اسفنجی که وحشت‌زده شده است و نمی‌تواند دنیای پُرمخاطره‌ی بیرون را تحمل می‌کند، تصمیم می‌گیرد خودش را برای محافظت از لگنش در خانه‌اش حبس کند. او تصمیم می‌گیرد همراه با یک چیپسِ سیب‌زمینی، یک سکه‌ که هرگز استفاده نشده و یک دستمال کاغذی که قبلا استفاده شده است تا ابد در خانه‌اش بماند. تلاش‌های سندی و پاتریک برای بیرون کشیدن باب اسفنجی از خانه‌اش راه به جایی نمی‌برند؛ از رها کردن یک کیک تولد با شمع‌های روشن که باب اسفنجی برای فوت کردن آنها باید از خانه خارج شود تا شکار عروس‌دریایی، بستنی خوردن و حتی حمام کردن سالمندان! هیچکدام جواب نمی‌دهند.

در نهایت، سندی یک فکر بکر می‌کند: سندی از پاتریک می‌خواهد لباس گوریل به تن کند و وانمود کند که به او حمله می‌کند. این‌طوری باب اسفنجی مجبور می‌شود برای نجات دادن او از خانه خارج شود. باب اسفنجی اما گول فریبِ سندی را نمی‌خورد و به درستی حدس می‌زند که پاتریک لباس گوریل پوشیده است. در همین حین، سروکله‌ی یک پاتریک جدید در حال لیس زدنِ بستنی‌اش پیدا می‌شود. سندی از اینکه کدامیک پاتریک واقعی است گیج می‌شود. پاتریک اول با باز کردن زیپِ لباس گوریلی‌اش فاش می‌کند که او پاتریک واقعی است. اما وقتی پاتریک دوم زیبِ لباسش را باز می‌کند، یک گوریلِ لایواکشن از درون لباس پاتریک خارج می‌شود. گوریل سندی و پاتریک را داخل گونی می‌اندازد و آنها را کتک می‌زند. در ابتدا باب اسفنجی می‌گوید که او به دوستانش درباره‌ی خطرهای دنیای بیرون هشدار داده بود و از نجاتشان صرف‌نظر می‌کند، اما سپس، چیپسِ سیب‌زمینی‌اش به او یادآوری می‌کند که اگر خودِ او مورد حمله‌ی یک گوریل قرار می‌گرفت، سندی و پاتریک به کمکش می‌شتافتند. گوریل به محض خارج شدن باب اسفنجی از خانه، او را می‌گیرد و از وسط به دو نیم تقسیم می‌کند.

باب اسفنجی با اعتراف به اینکه مورد حمله قرار گرفتن آنها توسط یک گوریل تقصیر اوست، از دوستانش به خاطر لجبازی‌اش عذرخواهی می‌کند و آنها هم عذرخواهی‌اش را قبول می‌کنند. اما درست درحالی که به نظر می‌رسد مرگ آنها به دست گوریل اجتناب‌ناپذیر است، یک فکر منطقی به ذهنِ باب اسفنجی خطور می‌کند: او می‌پرسد که اصلا یک گوریل چگونه می‌تواند زیر آب وجود داشته باشد؟ گوریل که معلوم می‌شود می‌تواند صحبت کند، در ابتدا سعی می‌کند منطقِ زندگی کردن یک گوریل در زیر آب را توضیح بدهد، اما وقتی از فراهم کردن پاسخ متقاعدکننده‌ای شکست می‌خورد، باب اسفنجی و دوستانش را رها می‌کند، دوستش جورجی (یک گورخرِ تک‌شاخِ لایواکشن) را صدا می‌کند، سوارش می‌شود و در اُفق محو می‌شود. اپیزود درحالی به پایان می‌رسد که به یک خانواده‌ی لایواکشن که مشغول تماشای این اپیزود هستند کات می‌زنیم؛ آنها که نماینده‌ی مخاطبانِ این اپیزود هستند، با سردگمی به یکدیگر خیره می‌شوند و سپس تلویزیون را خاموش می‌کنند.

۴۰- Grandma's Kisses

اپیزود ششم، فصل دوم (بخش اول)

اپیزود درحالی آغاز می‌شود که باب اسفنجی به دیدنِ مادربزرگش می‌رود و فعالیت‌های کودکانه‌ای از جمله خوردن کلوچه، لیس زدنِ قاشق، گوش دادن به داستان و لوس کردن خودش برای مادربزرگش را انجام می‌دهد. به محض اینکه ساعت سه بعد از ظهر می‌شود، مادربزرگِ باب اسفنجی، او را به سر کارش می‌رساند. اما پیش از اینکه آنها از هم جدا شوند، مادربزرگ پیشانی باب اسفنجی را می‌بوسد و جای بوسه‌‌اش روی پیشانی باب اسفنجی باقی می‌ماند. باب اسفنجی به محض قدم گذاشتن به داخل رستوران به خاطر بچه‌ننه‌بودن مورد تمسخر همکاران و مُشتریان قرار می‌گیرد و گریه‌کُنان از آنجا به سمت خانه‌اش فرار می‌کند. کمی بعد، باب اسفنجی به پاتریک می‌گوید که او باید به مادربزرگش نشان بدهد که دیگر بچه نیست و باید سعی کند تا شبیه به یک آدم بالغِ رفتار کند. روز بعد، او و پاتریک درحالی که ریشِ مصنوعی به صورتشان چسبانده‌اند به دیدن مادربزرگ می‌روند. او تصمیم مادربزرگش برای بوسیدنِ او را متوقف می‌کند و توضیح می‌دهد که او حالا یک مرد است و از این به بعد بوس بی‌بوس! مادربزرگ با پذیرفتنِ خواسته‌ی باب اسفنجی، آنها را به داخل خانه دعوت می‌کند.

مادربزرگ به باب اسفنجی و پاتریک کلوچه تعارف می‌کند. گرچه باب اسفنجی در برابر وسوسه‌ی کلوچه خوردن مقاومت می‌کند، اما پاتریک بلافاصله رفتار بزرگسالانه‌اش را بی‌خیال می‌شود و شروع به بلعیدنِ کلوچه‌ها می‌کند. باب اسفنجی سعی می‌کند یک کلوچه‌ی باقی‌مانده را بخورد، اما مادربزرگ با اعلام اینکه کلوچه مخصوص بچه‌هاست، آن را از دستش می‌گیرد و در عوض یک مرجانِ بخارپزشده‌ی بدمزه به او می‌دهد. سپس، مادربزرگ پاتریک را روی زانوی‌ش می‌نشاند و برای او یک داستان کودکانه می‌خواند و در عوض، یک کتاب قطور درباره‌ی تعمیرات و نگهداری روتینِ خانه به باب اسفنجی می‌دهد. همچنین، مادربزرگ درحالی یک ژاکت بافتنی (که تک‌تک کوک‌هایش را با عشق زده است) به پاتریک هدیه می‌دهد که باب اسفنجی لوازم التحریر و ملزوماتِ اِداری دریافت می‌کند. خیلی زود ساعت سه بعد از ظهر فرا می‌رسد و مادربزرگ به باب اسفنجی یادآوری می‌کند که باید هرچه زودتر به سر کارش برگردد. درحالی که مادربزرگ، پاتریک را می‌خواباند و پتو روی او می‌کشد، باب اسفنجی می‌گوید که برنامه‌ی کاری بزرگسالانه‌ی شلوغش باعث می‌شود که دیرتر به او سر بزند، اما مادربزرگ تحت‌تاثیرِ این خبر قرار نمی‌گیرد.

ناگهان باب اسفنجی بلافاصله پس از ترک کردن خانه به داخل بازمی‌گردد و هق‌هق‌کنان می‌گوید که نمی‌خواهد بزرگ شود؛ که می‌خواهد دوباره بچه شود و همه‌ی فعالیت‌های کودکانه‌ مثل خوردن کلوچه، نوشیدن شیر، پوشیدن پوشک، سواری در کالسکه، بغل کردن عروسک‌‌های خرسِ پشمالو و بوسیده شدن را انجام بدهد. سپس، او با چنان شدتی گریه می‌کند که کل خانه را آب برمی‌دارد. مادربزرگ با کشیدنِ سوراخ‌گیرِ راه‌آبِ کفِ خانه، سیل ناشی از اشک‌های باب اسفنجی را خالی می‌کند و به او دلداری می‌کند. او توضیح می‌دهد که باب اسفنجی برای مورد محبت قرار گرفتن توسط او لازم نیست که حتما بچه باشد؛ باب اسفنجی در عین بزرگسال‌بودن می‌تواند مادربزرگش را ببوسد. چون مادربزرگ فارغ از سن و سالِ باب اسفنجی، او را همیشه دوست خواهد داشت. باب اسفنجی از مادربزرگ می‌خواهد که حرفی از این آبروریزی به کارمندان و مشتریان رستوران نزد. اپیزود درحالی به پایان می‌رسد که اُختاپوس و مشتریان رستوران از پنجره‌ی خانه‌ی مادربزرگ دُزدکی باب اسفنجی را تماشا می‌کنند و می‌خندند.

 

۳۹- Procrastination

اپیزود هفدهم، فصل دوم (بخش اول)

اپیزود در آموزشگاه رانندگی خانم پاف آغاز می‌شود. تکلیفِ خانم پاف برای دانش‌آموزان از جمله باب اسفنجی نوشتن یک مقاله‌ی ۸۰۰ کلمه‌ای با موضوع «کارهایی که نباید پشت چراغ قرمز انجام بدهیم» است. آنها فقط تا فردا صبح برای تکمیل مقاله‌ مهلت دارند. باب اسفنجی برای هرچه زودتر شروع کردنِ نگارش مقاله‌اش سر از پا نمی‌شناسد. او به محض اینکه به خانه بازمی‌گردد، لوازم التحریر و فضای کارش را آماده می‌کند، اما از فکر کردن به چیزی که می‌خواهد بنویسد دچار مشکل می‌شود و حواسش به بازیِ دوستانش در بیرون پرت می‌شود. درحالی که باب اسفنجی برای ساختنِ شرایط ایده‌آل برای نویسندگی تلاش می‌کند، مدتی می‌گذرد. او کمی ورزش می‌کند، به گَری غذا می‌دهد، آشپزخانه‌اش را تمیز می‌کند و بینِ انجام هرکدام از آنها مدت زیادی استراحت می‌کند. بالاخره باب اسفنجی به این نتیجه می‌رسد که او مدام به دنبال بهانه‌ای برای عقب انداختن نگارش مقاله می‌گردد. حتی پاتریک هم با اشاره به تماس تلفنی شبانه‌ی باب اسفنجی با او، متوجه‌ی این نکته می‌شود. درحالی که باب اسفنجی مشغول درست کردن ساندویچ است، در به صدا می‌آید و او شتاب‌زده در را باز می‌کند و یک بسته را از پُستچی دریافت می‌کند.

وقتی باب اسفنجی سعی می‌کند پُستچی را به حرف بگیرد، پُستچی حرفش را قطع می‌کند و به او می‌گوید هرچه زودتر به سر نگارش مقاله‌اش بازگردد. باب اسفنجی که از حرف پُستچی مشکوک شده است، به داخل خانه بازمی‌گردد و با پخش یک گزارش خبری درباره‌ی مقاله‌ی ناتمامِ باب اسفنجی در تلویزیون مواجه می‌شود. او خیلی زود متوجه می‌شود که همه‌ی دارایی‌ها و وسایلِ خانه‌اش زنده شده‌اند و با هدف جلوگیری از تکمیلِ تکلیف مدرسه‌اش علیه او توطئه کرده‌اند. دخالت‌های آنها به آتش‌سوزی خانه‌اش منجر می‌شود که لب به سخن باز می‌کند و درحالی که می‌سوزد به باب اسفنجی التماس می‌کند که «وقت تلف نکن».

باب اسفنجی پس از بیدار شدن از کابوسش، نخست به مقاله‌ی ناتمامش و سپس به ساعتش نگاه می‌کند و متوجه می‌شود که فقط پنج دقیقه تا شروع کلاس باقی مانده است. او از روی درماندگی ناگهان به این نتیجه می‌رسد که می‌تواند از همه‌ی کارهایی که در یک روز گذشته انجام داده بود به عنوان کارهایی که رانندگان نباید پشت چراغ قرمز انجام بدهند نام ببرد و مقاله را به سرعت تکمیل می‌کند. او با هیجان‌زدگی مقاله را به آموزشگاه می‌آورد، اما با کلاس خالی مواجه می‌شود. خانم پاف از راه می‌رسد و توضیح می‌دهد که او سعی کرده بود با باب اسفنجی تماس بگیرد و لغو شدن کلاس را به او خبر بدهد. از آنجایی که خانم پاف باید در همایشِ آموزگاران شرکت کند، نگارش مقاله را کنسل کرده است و در عوض دانش‌آموزان را هفته‌ی آینده به یک اُردوی میدانی برای دیدن یک چهارراه از نزدیک خواهد بُرد. اپیزود درحالی که باب اسفنجی با خنده‌ای ماسیده روی صورتش، نخست مقاله‌اش و سپس خودش را از وسط پاره می‌کند به پایان می‌رسد.

۳۸- Can You Spare a Dime

اپیزود هفتم، فصل سوم (بخش دوم)

اپیزود درحالی آغاز می‌شود که گرچه وقت تعطیلی کراستی کرب رسیده است، اما آقای خرچنگ تا زمانی که درآمد آن روز را حساب نکند، به هیچکس اجازه‌ی ترک کردن رستوران را نخواهد داد. آقای خرچنگ با وحشت‌زدگی متوجه می‌شود نخستین سکه‌‌‌ای که در عمرش به دست آورده بود گم شده است و اختاپوس را به عنوان صندوق‌دارِ رستوران متهم به دزدیدنش می‌کند. اختاپوس این اتهام را با عصبانیت انکار می‌کند و پس از جر و بحثی پُرالتهاب از شغلش استعفا می‌دهد. گرچه باب اسفنجی سعی می‌کند اختاپوس را منصرف کند، اما پس از شنیدنِ برنامه‌های جاه‌طلبانه‌ای که او برای آینده‌اش کشیده است، کوتاه می‌آید و اصرار می‌کند که اگر به چیزی نیاز داشت، حتما روی کمکِ او حساب باز کند. پس از مدتی باب اسفنجی مجددا در خیابان با اختاپوس مواجه می‌شود. اختاپوس که قادر به یافتن شغل جدید نبوده است، بی‌خانمان شده است و حالا در خیابان‌های شهر درون یک جعبه زندگی می‌کند و از رهگذران گدایی می‌کند. باب اسفنجی که دلش برای اختاپوس می‌سوزد، به او می‌گوید که می‌تواند تا وقتی که یک شغل جدید پیدا کرد در خانه‌اش زندگی کند. به این ترتیب، باب اسفنجی به نوکر دست‌به‌سینه‌ی اختاپوس تبدیل می‌شود؛ از غذا دادن به او در رختخواب گرفته تا ماساژ دادن و برقِ انداختنِ کله‌ی کچلش!

یک شب، درحالی که باب اسفنجی می‌خواهد از خستگی بخوابد، اختاپوس به دلایل مختلف صدایش می‌کند که به سقوط او از راه‌پله منتهی می‌شود. گری سعی می‌کند به باب اسفنجی بگوید که اختاپوس یک مُفت‌خور است و دارد از مهربانی‌اش سوءاستفاده می‌کند، اما باب اسفنجی اعتقاد حلزونش را انکار می‌کند و چندین بهانه برای توضیح دادن اینکه چرا اختاپوس هنوز کار پیدا نکرده است فهرست می‌کند. با وجود این، پس از گذشت ماه‌های بسیار زیاد، بالاخره آشکار می‌شود که اختاپوس قصد پیدا کردن کار جدید ندارد و عوض با تبدیل کردن باب اسفنجی به خدمتکارِ ۲۴ ساعته‌اش به او وابسته شده است. باب اسفنجی که طاقتش طاق شده است سعی می‌کند به‌طرز نه چندان نامحسوسی به اختاپوس بفهماند که باید دنبال کار بگردد؛ از سرو کردن کاسه‌ی سوپی که روی آن جمله‌ی «کار پیدا کن» نوشته شده است تا اجرای یک برنامه‌ی عروسکی با محوریت اهمیت پیدا کردن کار.

وقتی معلوم می‌شود که اختاپوس به‌طرز عامدانه‌ای از پیدا کردن کار امتنا می‌کند، باب اسفنجی تختخوابِ اختاپوس را با خراب کردن دیوار خانه‌اش تا داخلِ کراستی کرب هُل می‌دهد. او به‌طرز خشمگینانه‌ای به آقای خرچنگ می‌گوید که باید شغلِ اختاپوس را به او پس بدهد. آقای خرچنگ اما کماکان قبول نمی‌کند. باب اسفنجی که حالا دیگر کاملا عقلش را از دست داده است، یقه‌ی اختاپوس را می‌گیرد و او را تکان می‌دهد. ناگهان نخستین سکه‌ی محبوبِ آقای خرچنگ که درواقع یک سنگِ سکه‌شکلِ بزرگِ باستانی است، از جیب شلوارش بیرون می‌اُفتد. معلوم می‌شود سکه در تمام این مدت در جیبِ خود آقای خرچنگ بوده است. اختاپوس دوباره به عنوان صندوق‌دار استخدام می‌شود و به نظر می‌رسد که همه‌چیز به حالتِ نُرمال گذشته برگشته است. اما ناگهان آقای خرچنگ، اختاپوس را متهم به گذاشتن سکه در جیبش می‌کند. اختاپوس انکار می‌کند و بگومگوی آنها به اختلاف تازه‌شان منجر می‌شود. اپیزود درحالی به پایان می‌رسند که باب اسفنجی خیره به جروبحثِ آنها، با آگاهی از نتیجه‌ی اجتناب‌ناپذیرش، لباس خدمتکاری‌اش را به تن می‌کند.

۳۷- Wormy

اپیزود پنجم، فصل دوم (بخش اول)

اپیزود درحالی آغاز می‌شود که سندی از باب اسفنجی و پاتریک می‌خواهد در دوران سفرش به بیرون از شهر از حیواناتِ خانگی‌اش مراقبت کنند. در بینِ حیوانات بسیار زیادی که سندی مراقبتشان را به عهده‌ی دوستانش می‌سپارد، یکی از آنها یک کِرم‌ابریشم که در داخل یک شیشه‌ی مُربا زندگی می‌کند است. گرچه این کرم به کمترین توجه‌ی ممکن در بینِ حیوانات سندی نیاز دارد، اما باب اسفنجی و پاتریک به سرعت با او دوست می‌شوند و تمام طول روز را در حال بازی کردن و لذت بُردن از معاشرت با آن سپری می‌کنند. در پایان روز آنها به کرم قول می‌دهند که فردا برای بازی کردن با او و خوش‌گذراندن بازمی‌گردند. اما کرم در طول شب دگردیسی سریعی را پشت سر می‌گذارد و به یک پروانه متحول می‌شود. فردا صبح وقتی باب اسفنجی و پاتریک مشتاقانه برای بازی به گُنبدِ سندی بازمی‌گردند، به جای دوست کرمشان با یک موجودِ بال‌دار زیبا در شیشه‌ی مُربا مواجه می‌شود. آنها پس از باز کردن درِ شیشه و مواجه با پیله‌ی باقی‌مانده‌ی کرم و روبانِ رهاشده‌ی «بهترین دوست» که او داده بودند، به این نتیجه‌ی تاریک می‌رسند که حتما این موجودِ بال‌دار وحشتناک دوستشان را خورده است و حالا آزاد شده و می‌خواهد آنها را نیز ببلعد.

آنها در ابتدا سعی می‌کنند هیولا را با جا زدن پاتریک به عنوان طعمه شکار کنند، اما وقتی این نقشه شکست می‌خورد، باب اسفنجی پروانه را داخل یک حباب گیر می‌اندازد و آن را با هدف نجات دادن دیگر حیواناتِ سندی در خارج از گُنبد آزاد می‌کند. اما حالا پروانه در یکینی باتم آزاد شده است و باب اسفنجی و پاتریک تعقیبش می‌کنند. آنها جلوتر از پروانه به کراستی کرب می‌رسند و به آقای خرچنگ و اُختاپوس هشدار می‌کنند، اما هر دو با دیدن جثه‌ی ناچیزِ پروانه هشدارشان را جدی نمی‌گیرند. با وجودِ این، وقتی پروانه به آنها نزدیک می‌شود و آنها صورتِ هولناک حشره را از نمای اکستریم‌کلوزآپ می‌بینند وحشت می‌کنند و طوری پا به فرار می‌گذارند که لباسِ زیرشان را جا می‌گذارند و باعث می‌شوند باب اسفنجی و پاتریک فکر کنند که آنها هم به خوراکِ پروانه تبدیل شده‌اند. باب اسفنجی و پاتریک شروع به پخش کردنِ خبر ناگوار حمله‌ی هیولای وحشتناک در سراسر بیکینی باتم می‌کنند. هرج و مرج جمعیت در واکنش به پروانه‌ی بی‌آزار به ویرانی و آتش‌سوزی شهر منجر می‌شود. چند روز بعد سندی در حالی از مسافرت باز می‌گردد که با شهری آخرالزمانی مواجه می‌شود. در همین لحظه، پروانه به سمت او پرواز می‌کند و سندی که او را شناخته است، به او می‌گوید که قرار بود تا وقتی که از سفر برنگشته است تغییرشکل ندهد و پروانه را داخل شیشه‌ی مُربا می‌گذارد. مردم شادمان از مخفیگاه‌هایشان بیرون می‌دوند و اسیر شدنِ هیولا را جشن می‌گیرند. سندی فکر می‌کند خوشحالی مردم به خاطر احساس دلتنگی آنها برای اوست و با خودش فکر می‌کند که باید بیشتر به مسافرت‌های خارج از شهری برود.

۳۶- Rock-a-Bye Bivalve

اپیزود نهم، فصل سوم (بخش دوم)

اپیزود درحالی آغاز می‌شود که باب اسفنجی و پاتریک به‌طور اتفاقی با هم روبه‌رو می‌شود و پس از خداحافظی صدایی حواسشان را جلب می‌کند. باب اسفنجی فکر می‌کند پاتریک برای اینکه سربه‌سرش بگذارد صدا درآورده است و پاتریک هم برعکس. اما سپس، نظر آنها به یک گیاه مرجانی جلب می‌شود که یک بچه‌صدفِ تنها، بینوا و بی‌سرپرست که هنوز توانایی پرواز کردن را یاد نگرفته است، در لابه‌لای آن جیک‌جیک می‌کند. باب اسفنجی و پاتریک تصمیم می‌گیرند تا زمانِ مستقل‌شدن بچه‌صدف از او مراقبت کنند. آنها بچه‌صدف را به خانه‌ی باب اسفنجی می‌برند، اسمش را جونیور می‌گذارند و باب اسفنجی در نقش مادر و پاتریک در نقش پدر، آن را همچون بچه‌ی خودشان بزرگ می‌کنند. سپس، مونتاژی از باب اسفنجی و پاتریک که همچون زن و شوهر لباس پوشیده‌اند و جونیور را با کالسکه به گردش می‌برند و ماجراجویی‌های متنوعی را پشت سر می‌گذارند نشان داده می‌شود. آنها شب‌هنگام به خانه بازمی‌گردند، جونیور را در گهواره‌اش در اتاق باب اسفنجی می‌گذارند و خودشان به خواب می‌روند.

صبح فردا، پاتریک پس از خوردن صبحانه، توضیح می‌دهد از آنجایی که او پدر است باید به سر کار برود. به این ترتیب، پاتریک می‌رود و باب اسفنجی را همراه با همه‌ی کارهای طاقت‌فرسای خانه دست تنها می‌گذارد. او پیش از ترک کردنِ خانه به باب اسفنجی قول می‌دهد که وقتی از سر کار برگشت به او در نگهداری بچه کمک خواهد کرد. اما وقتی پاتریک از سر کار به خانه برمی‌گردد، آن‌قدر خسته است که تصمیم می‌گیرد جلوی تلویزیون ولو شود و بقیه‌ی شب را به این شکل سپری کند. قول‌های دروغینِ پاتریک در صبح، حجم سنگین کارهای خانگی باب اسفنجی در طول روز و بی‌مسئولیتی پاتریک در کمک کردن به همسرش، چند وقت به همین‌شکل ادامه پیدا می‌کند. تا اینکه بالاخره طاقتِ باب اسفنجی که دارد زیر کارهای خانه مچاله می‌شود طاق می‌شود و با پاتریک دعوا می‌کند. پس از اینکه باب اسفنجی کوه بلندِ پوشک‌های استفاده‌شده‌ی جونیور را به پاتریک نشان می‌دهد، پاتریک به خودش می‌آید، ابراز پشیمانی می‌کند و به او قول می‌دهد که فردا شش بعد از ظهر از سر کار به خانه بازمی‌گردد و کل شب را با مراقبت از جونیور، به باب اسفنجی استراحت خواهد داد.

با وجود این، پاتریک نه شش بعد از ظهر از سرکار، بلکه ۱۲ نیمه‌شب از مهمانی به خانه برمی‌گردد. باب اسفنجی از دست پاتریک به خاطر قول‌ِ دروغینش کُفری می‌شود و پاتریک هم از دستِ باب اسفنجی به خاطر نِق‌زدن‌های متداومش عصبانی می‌شود. پاتریک می‌گوید که او نمی‌تواند ماندن در این خانه را تحمل کند و دوباره به سر کار بازخواهد گشت. باب اسفنجی پاتریک را تعقیب می‌کند و متوجه می‌شود که در تمام این مدت پاتریک درحالی با ادعای کار کردن از خانه خارج می‌شده که کل روز را در زیر سنگش به تماشای تلویزیون می‌گذرانده. درحالی که آنها مشغول جروبحث هستند، متوجه می‌شوند که جونیور می‌خواهد از پنجره‌ی دوم خانه‌ی باب اسفنجی بیرون بپرد. هر دو بلافاصله برای گرفتن او می‌دوند، اما شکست می‌خورند. آنها که باور دارند جونیور مُرده است، خودشان را «والدین بد» خطاب کرده و گریه می‌کنند. اما ناگهان آنها متوجه می‌شوند که جونیور زنده و سالم است و پرواز کردن را یاد گرفته است. پس از اینکه جونیور باب اسفنجی را بوس می‌کند، پروازکنان از آنجا دور می‌شود. پاتریک که احساس حسادت می‌کند سراغِ بوس خودش را می‌گیرد. جونیور نخست برای مجازات کردن پاتریک به خاطر تنبلی‌اش یک نارگیل روی سرش می‌اندازد و بعد او را بوس می‌کند. آنها پس از خداحافظی با پسرشان، می‌گویند که به بزرگ کردن او افتخار می‌کنند. اپیزود با پیشنهاد پاتریک برای دوباره بچه‌دارشدن و چهره‌ی شوکه‌ی باب اسفنجی از شنیدن این پیشنهاد به پایان می‌رسد.

۳۵- Artist Unknown

اپیزود هجدهم، فصل دوم (بخش دوم)

اپیزود درحالی آغاز می‌شود که اُختاپوس به‌عنوانِ اُستاد کلاس هنر در «مرکز آموزش‌های بزرگسالان» برای دیدن شاگردان جدیدش سر از پا نمی‌شناسد. او درِ ورودی کلاس را برای خوش‌آمدگویی به جمعیتی از مردم باز می‌کند، اما معلوم می‌شود که آنها به دنبال کلاس آشپزی می‌گردند. پس از اینکه همه‌ی آنها محل را ترک می‌کنند، فقط یک دانش‌آموز برای کلاس اُختاپوس باقی می‌ماند: باب اسفنجی. اُختاپوس با اکراه شروع به آموزش دادن هرچیزی که می‌داند به باب اسفنجی می‌کند. او کارش را با کشیدن دایره‌ی نسبتا کج و کوله‌ای روی تخته‌سیاه شروع می‌کند و از باب اسفنجی می‌خواهد که آن را کُپی کند، اما از دیدن اینکه باب اسفنجی یک دایره‌ی کاملا گِرد و بی‌نقص می‌کشد شوکه می‌شود. او از باب اسفنجی می‌خواهد که به او نشان بدهد که چگونه چنین دایره‌‌ای کشیده است و باب اسفنجی هم اطاعت می‌کند: او نخست مثل آب خوردن یک سرِ انسان بسیار واقع‌گرایانه ترسیم می‌کند، سپس، جزییات نقاشی را پاک می‌کند تا در نهایت فقط یک دایره‌ی بی‌نقص از آن باقی بماند. اختاپوس از کلافگی کاغذ باب اسفنجی را مچاله می‌کند، اما باب اسفنجی در یک چشم به هم زدن کاغذِ دورریختنی را به یک مجسمه‌ی اُریگامی از خودش و اختاپوس در حال بازی کردن خرپلیس تبدیل می‌کند.

اختاپوس اُریگامی را ریزریز می‌کند، اما باب اسفنجی به سادگی از تکه‌های ریز کاغذ برای شکل دادن به تصویری از آنها درحال ادامه دادنِ بازی‌شان استفاده می‌کند. سپس، اختاپوس سعی می‌کند مهارتش در سنگ‌تراشی را به نمایش بگذارد، اما باب اسفنجی با کوبیدن یک‌باره‌ی چکشش به یک تکه سنگ مرمرِ دست‌نخورده، آن را به تندیسِ داوودِ مایکل‌آنژ تبدیل می‌کند. گرچه اختاپوس از کار باب اسفنجی شگفت‌زده شده است، اما از روی حسودی به شاهکار باب اسفنجی پوزخند می‌زند و از به رسمیت شناختن استعدادش امتنا می‌کند. باب اسفنجی که به خاطر شکست خوردن در کسب تحسینِ اُستادش احساس شرم‌ساری می‌کند، خودش را از کلاس بیرون می‌اندازد، به درون یک سطل زباله که در مسیر محلِ دفن زباله‌های شهر است سقوط می‌کند و می‌گوید که لیاقتش همین است. درحالی که اختاپوس مشغول تعطیل کردن کلاسش است، یک کلکسیونرِ آثار هنری ثروتمند وارد کلاس می‌شود تا برای موزه‌ی جدیدش آثار هنری بخرد. اختاپوس در ابتدا آثار خودش را به کلکسیونر نشان می‌دهد، اما او تمامی آنها که براساسِ خود اختاپوس هستند را نادیده می‌گیرد. کلکسیونر اما عاشق شاهکار باب اسفنجی می‌شود و اختاپوس خودش را به عنوان خالقش جا می‌زند.

با وجود این، درحالی که اختاپوس مشغول حمل کردن تندیسِ سنگین به سمت ماشینِ کلکسیونر است، اشتباهی سرش را از تنش جدا می‌کند. کلکسیونر به اختاپوس اطمینان می‌دهد که او به سادگی قادر به خلق یک شاهکار دیگر خواهد بود و فردا صبح برای تحویل گرفتن تندیس جدید بازمی‌گردد. اختاپوس به محل دفن زباله‌های شهر می‌رود و باب اسفنجیِ افسرده را راضی می‌کند که برگردد. اما مشکل این است که باب اسفنجی درس‌های سابقِ اختاپوس را به ذهن سپرده است و دیگر قادر به خلق هیچ اثر هنری باکیفیتی نیست. اختاپوس که از کلافگی دیوانه شده است، شروع به خُرد کردنِ ستون‌های مرمر می‌کند. باب اسفنجی اشتباهی به این نتیجه می‌رسد که موفقیتِ هنری‌اش آ‌ن‌قدر بزرگ بود که اختاپوس نمی‌توانست آن را تحمل کند و دوباره برای غصه خوردن به زباله‌دانی شهر بازمی‌گردد. کلکسیونر فردا صبح بازمی‌گردد و به محض دیدن تندیس ناباورانه‌ای که اختاپوس به‌طور ناخودآگاهانه خلق کرده است، اسم خالقش را می‌پرسد. اختاپوس به سرایدار اشاره می‌کند و با عصبانیت آنجا را ترک می‌کند. اما اختاپوس خبر ندارد که او نسخه‌ی بزرگ‌تر و زیبا‌تری از تندیسِ داوودِ میکل‌آنژ را ساخته است. اپیزود درحالی به پایان می‌رسد که کلکسیونر با هیجان‌زدگی به سرایدار می‌گوید: «آقا شما بزرگ‌ترین هنرمندی هستید که تا حالا دیدم!»

۳۴- Naughty Nautical Neighbors

اپیزود چهارم، فصل اول (بخش اول)

اپیزود درحالی آغاز می‌شود که اختاپوس برای لذت بُردن از دِسر خوشمزه‌ای که برای خودش درست کرده است آماده می‌شود، اما خنده‌های متوالی باب اسفنجی و پاتریک مدام حواسش را پرت می‌کند. اختاپوس نگاه می‌کند و می‌بیند که خنده‌های آنها از گفتگوی خصوصی آنها با استفاده از حباب سرچشمه می‌گیرد؛ آنها به جای فوت کردن، پیامشان را به سمت چوب حباب‌بازی زمزمه می‌کنند، حباب شکل‌گرفته که حاوی صدای آنهاست به سمت دیگری پرواز می‌کند و پیامشان به محض ترکیدن حباب شنیده می‌شود. اختاپوس که از دستشان کلافه شده‌ شده است، تصمیم می‌گیرد با تقلید صدای باب اسفنجی و پاتریک به وسیله‌ی حباب‌های خودش به آنها توهین کرده و دوستی‌شان را خراب کند. باب اسفنجی و پاتریک که فکر می‌کنند حباب‌های حاوی پیام‌های توهین‌آمیز به خودشان تعلق دارند، از دست یکدیگر عصبانی می‌شوند، دعوا کرده و قهر می‌کنند. اختاپوس از خانه بیرون می‌آید و درحال خوردن دسرش به آنها می‌خندد، اما این کار باعث گیر کردن چنگال در گلویش و خفه شدنش می‌شود. پاتریک متوجه‌ی این اتفاق می‌شود و جان اختاپوس را با اجرای سی‌پی‌آر نجات می‌دهد.

اختاپوس از او تشکر می‌کند، پاتریک به دوست جدیدش تبدیل می‌شود و اختاپوس او را برای شنیدن کلارینت‌نوازی‌اش به داخل خانه‌اش دعوت می‌کند. گرچه پاتریک ادعا می‌کند عاشق موسیقی است، اما به محض شنیدن نخستین نوتِ موسیقی به خوابی عمیق فرو می‌رود. در همین حین، باب اسفنجی در تنهایی خودش سعی می‌کند با کشیدنِ سه صورت روی انگشت‌هایش و وانمود کردن به اینکه آنها دوستانش هستند، خودش را سرحال بیاورد؛ تلاشی که به گریه و زاری کردنش منجر می‌شود. اختاپوس بدنِ خوابِ پاتریک را کشان‌کشان از خانه‌اش خارج می‌کند و در این میان باعثِ از جا درآمدنِ استخوان پشتش می‌شود. باب اسفنجی این صحنه را می‌بیند و به اختاپوس برای جا انداختن استخوانش کمک می‌کند. اختاپوس در حین تشکر کردن از باب اسفنجی اشتباهی او را «دوست» خطاب می‌کند که باعث می‌شود باب اسفنجی فکر کند اختاپوس بهترین دوستِ جدیدش است. هر دو وارد خانه‌ی اختاپوس می‌شوند و باب اسفنجی با کُنترباسِ اختاپوس مشغول نواختن موسیقی می‌شود. اما وقتی سروکله‌ی پاتریک در پنجره پیدا می‌شود و موسیقی را متوقف می‌کند، باب اسفنجی از شدت عصبانیت آلت موسیقی اختاپوس را نابود می‌کند.

اختاپوس پس از بیرون انداختنِ باب اسفنجی تصمیم می‌گیرد حمام کند، اما ناگهان متوجه می‌شود که پاتریک هم داخل وان است. دعوای باب اسفنجی و پاتریک سر تصاحب اختاپوس به عنوان بهترین دوست خودشان آن‌قدر بالا می‌گیرد که او خانه‌اش را ترک می‌کند و به این نتیجه می‌رسد که به نقشه‌ای برای آشتی دادن مجدد آنها نیاز دارد. او آنها را به یک مهمانی شام دعوت می‌کند. آنها سر میز شام هنوز آن‌قدر قهر هستند که از صحبت کردن با یکدیگر سر باز می‌زنند. بنابراین وقتی اختاپوس به آنها نوشابه تعارف می‌کند، هر دو با هم سر خوردن مقدار بیشتری نوشابه برای اثبات دوستی‌شان به اختاپوس رقابت می‌کنند؛ چیزی که در نهایت به تمام شدن نوشابه‌ها و باد کردن آنها منجر می‌شود. درحالی که اختاپوس خانه را برای گرفتن مقدار بیشتری نوشابه ترک کرده است، آنها هنوز از صحبت کردن با یکدیگر امتناع می‌کنند. اما ناگهان باب اسفنجی سکسکه می‌کند و سکسکه‌اش باعث ایجاد حبابی می‌شود ک به محض ترکیدن صدای آروغ می‌دهد؛ اتفاقی که هر دو را ذوق‌زده کرده و دوباره با هم دوست می‌کند. اما خنده‌های آنها باعث تولید حباب‌های فراوانی می‌شود که ترکیدن آنها به منفجر شدن خانه‌ی اختاپوس منجر می‌شود. وقتی اختاپوس برمی‌گردد متوجه می‌شود تنها چیزی که از خانه‌اش باقی‌مانده درِ ورودی‌اش است. پس از اینکه اختاپوس آنها را از خانه‌اش بیرون می‌کند، یک حبابِ کوچک در نزدیکی در ورودی می‌ترکد و باعث سقوطش می‌شود. اپیزود درحالی به پایان می‌رسد که اختاپوس از درد ناشی از سقوط در ورودی روی او و له کردنش ناله می‌کند: «آخ، پشتم...».

۳۳- Something Smells

اپیزود دوم، فصل دوم (بخش اول)

اپیزود در حالی آغاز می‌شود که باب اسفنجی یک روز صبح از خواب برمی‌خیزد و متوجه می‌شود که آن روز یکشنبه است و تصمیم می‌گیرد برای صبحانه یک بستنی «ساندی» بخورد. باب اسفنجی اما متوجه می‌شود که نه تنها بستنی ندارد، بلکه از چاشنی‌های تکراریِ استانداردی مثل موز و گیلاس هم خسته شده است. بنابراین او تصمیم می‌گیرد بستنی مخصوصِ خودش را با استفاده از پیاز، سُس کچاپ و بادام‌زمینی درست می‌کند. اما از آنجایی که بادام‌زمینی ندارد، از محتویات گلدانِ گیاهِ بادام‌زمینی تقریبا مُرده‌ای که در کنار پنجره‌ی دستشویی‌اش قرار دارد استفاده می‌کند. نتیجه‌ی خوردن این بستنی من‌درآوردی، به بوی دهان متعفنِ باب اسفنجی منجر می‌شود. خودش اما از بوی دهانِ وحشتناکش بی‌اطلاع است. او پس از صبحانه تصمیم می‌گیرد فهرست‌های کارهای یکشنبه‌اش را انجام بدهد که شامل سلام گفتن به همه‌ی مردم شهر می‌شود. متاسفانه مردم شهر به‌طور یکدست از بوی دهان باب اسفنجی منزجر می‌شوند و پا به فرار می‌گذارند. باب اسفنجی که از رفتار مردم متعجب شده است، از پاتریک می‌پرسد که به نظر او چه مشکلی دارد، اما از آنجایی که پاتریک بینی ندارد، متوجه‌ی بوی وحشتناکِ باب اسفنجی نمی‌شود و پس از بررسی فهرستی از احتمالات به این نتیجه می‌رسد که دلیل دوری مردم از او، ظاهر زشتش است.

باب اسفنجی از این خبر غمگین می‌شود و خودش را در خانه‌اش محبوس می‌کند. کمی بعد، پاتریک به دیدن باب اسفنجی می‌رود و داستان «صدف زشت» (روزی روزگاری یک صدف زشت وجود داشت. او آن‌قدر زشت بود که همه مُردند. پایان) را برای سرحال آوردن او تعریف می‌کند که وضعش را بدتر می‌کند. سپس، پاتریک او را تشویق می‌کند تا به زشتی‌اش افتخار کند. پیشنهاد پاتریک جواب می‌دهد و باب اسفنجی با بازپس‌گرفتنِ اعتمادبه‌نفسش همراه با دوستش برای تماشای فیلم به سینما می‌روند. در سینما همه‌ی مردم کماکان از باب اسفنجی دوری می‌کنند. با هر واژه‌ای که از دهانِ باب اسفنجی خارج می‌شود، مردم فرار می‌کنند و سالن سینما را خالی می‌کنند.

پاتریک گرسنه می‌شود. آنها به لابی سینما می‌روند تا چیزی برای خوردن بخرند. اما کسی پشت پیشخوان نیست. در عوض، باب اسفنجی باقی‌مانده‌ی بستنی من‌درآوردی‌اش را از جیبش در می‌آورد و آن را به پاتریک می‌دهد. پاتریک بلافاصله نیازی فوری برای استفاده از دستشویی احساس می‌کند. پاتریک در حین شستن دستش به محض اینکه با ماهی کناردستش صحبت می‌کند باعث فراری دادن ماهی می‌شود. پاتریک از اینکه نکند زشتیِ باب اسفنجی هم به او سرایت کرده باشد وحشت می‌کند و در دستشویی مخفی می‌شود. در نهایت، باب اسفنجی با استشمام کردن بوی تهوع‌آورِ پاتریک به این نتیجه می‌رسد که مشکل آنها نه از ظاهرشان، بلکه از بوی دهانشان است. هر دو خوشحال و خندان از اینکه زشت نیستند، شروع به رقص و پایکوبی و فریاد زدنِ «ما بوی گند میدیم! ما بوی گند میدیم!» می‌کنند و بوی دهانشان باعث ذوب کردنِ سالن سینما و ویرانی آن می‌شود. آنها به اختاپوس برخورد می‌کنند و با ذوق‌زدگی به او می‌گویند: «میدونی چیه، اختاپوس؟ ما بوی گند میدیم!». اپیزود در حالی که اختاپوس با تعجب به خندیدن و شادی آنها نگاه می‌کند به پایان می‌رسد.

 

۳۲- Pranks a Lot

اپیزود بیستم، فصل سوم (بخش دوم)

اپیزود درحالی آغاز می‌شود که باب اسفنجی «کاخِ شوخی‌‌‌ها» را به پاتریک نشان می‌دهد؛ فروشگاهی که به فروش همه‌ی وسایل و تجهیزات مربوط به شوخی‌های خرکی و پُشت‌وانتی اختصاص دارد. باب اسفنجی به پاتریک می‌گوید که او قبلا یک قوطی بادام‌زمینیِ قُلابی از این فروشگاه خریده بود. پاتریک که عاشق بادام‌زمینی است، در قوطی را با بی‌توجهی به هشدار باب اسفنجی باز می‌کند و از خالی بودنِ آن افسوس می‌خورد. آنها در جستجوی غایتِ شوخی‌ها وارد فروشگاه می‌شوند. پس از اینکه پاتریک دوباره گولِ شوخیِ قوطی بادام‌زمینی قُلابی را می‌خورد، باب اسفنجی دوستش را به فرانک، صاحب مغازه معرفی می‌کند. فرانک شوخی‌های مختلفی را برای دست به سر کردن مردم بیکینی باتم به این دو معرفی می‌کند، اما هیچکدام نظرشان را جلب نمی‌کند؛ همه به جز یکی: اِسپری نامرئی‌کننده. آنها اسپری را با فقط یک دلار می‌خرند. فرانک به آنها هشدار می‌دهد که اسپری لباس‌هایشان را لک می‌کند. آنها پیش از استفاده از اسپری لباسشان را درمی‌آورند. آنها تصمیم می‌گیرند تا یک نیمکت پارک را نامرئی کنند و مردم را با نشستن روی نیمکت نامرئی، با نشستن روی هوا فریب بدهند، اما سر اینکه کدامشان نیمکت را اسپری کند دچار اختلاف می‌شوند و در حین کشیدن اسپری از دست یکدیگر باعث نامرئی شدن لباس‌هایشان می‌شوند.

همین لحظه یک اتوبوس توریستی در کنارشان توقف می‌کند و مسافرانش به برهنگیِ خجالت‌آور آنها می‌خندند. دعوای باب اسفنجی و پاتریک آن‌قدر ادامه پیدا می‌کند که هر دوی آنها کاملا نامرئی می‌شوند. آنها در ابتدا به خاطر از دست دادن شانسشان برای اجرای غایتِ شوخی‌ها ناراحت می‌شوند، اما سپس به این نتیجه می‌رسند که می‌توانند با وانمود کردن به اینکه ارواح خبیث هستند، کل شهر را گول بزنند. آنها همین کار را هم می‌کنند و تک‌تک مردم را زهره‌ترک می‌کنند. آخرین قربانی باقی‌مانده‌ی آنها آقای خرچنگ است. باب اسفنجی و پاتریک با موفقیت او را می‌ترسانند. اما به محض اینکه آنها تصمیم می‌گیرند یک اسکناس دلار را بسوزانند، عشق آقای خرچنگ به پول بر ترسش از ارواح غلبه می‌کند و او با هدف خاموش کردنِ آتشِ چوب کبریت، یک سطل آب به سمت ارواح می‌پاشد.

آب باعث شستشو دادن اسپری نامرئی‌کننده و افشای هویت واقعی باب اسفنجی و پاتریک و همچنین برهنگی‌شان می‌شود. گرچه باب اسفنجی و پاتریک خجالت‌زده شده‌اند، اما آقای خرچنگ می‌گوید که آنها را بخشیده است و اینکه خودش هم در جوانی چنین شوخی‌هایی را اجرا می‌کرده. گرچه آنها در ابتدا از اینکه مجازات نخواهند شد نفس راحت می‌کشند، اما در حین ترک کراستی کرب متوجه می‌شوند که مردم بیکینی باتم از جمله سندی، اختاپوس و خانم پاف در رستوران دور هم جمع شده‌اند و به آنها خیره شده‌اند. آقای خرچنگ یک نورافکن را به سمت باب اسفنجی و پاتریک می‌گیرد و مردم را به خندیدن به برهنگی آنها دعوت می‌کند. اپیزود درحالی به پایان می‌رسد که باب اسفنجی و پاتریک به‌طرز سراسیمه و ناموفقیت‌آمیزی برای پوشاندن خودشان با دست‌هایشان تلاش می‌کنند.

۳۱- Mermaid Man and Barnacle Boy V

اپیزود دوازدهم، فصل سوم (بخش دوم)

«باب اسفنجی» شامل اپیزودهای متعددی با محوریتِ «مرد پری دریایی و پسر صدفی» که حکمِ زوج بتمن و رابینِ بیکینی باتم را دارند می‌شود، اما پنجمین قسمتِ ماجراهای آنها جزو بهترین داستان‌های گفته‌شده با محوریت این ابرقهرمانان مُسن است. اپیزود درحالی آغاز می‌شود که مرد پری دریایی و پسر صدفی در صفِ سفارش غذا در کراستی کرب ایستاده‌اند. اما مرد پری دریایی آن‌قدر در انتخاب غذا تعلل کرده است که صف بسیار دور و درازی در جلوی رستوران شکل گرفته است. در نهایت، مرد پری‌دریایی یک همبرگر معمولی برای خودش و یک همبرگرِ فسقلی برای پسر صدفی سفارش می‌دهد. پسر صدفی اما یک همبرگر بزرگسالانه می‌خواهد؛ او می‌گوید از آنجایی که بیش از ۶۰ سال سن دارد، نباید مثل یک بچه با او رفتار شود. وقتی مرد پری دریایی، اختاپوس و مشتریان کراستی کرب شروع به مسخره کردن پسر صدفی می‌کنند، او به دوستی‌اش با مرد پری دریایی پایان می‌دهد و با پیوستن به «مرد اشعه‌ای» و «حباب کثیف»، دشمنان قسم‌خورده‌ی قهرمانان بیکینی باتم، گروهی از تبهکاران به اسم «شرارت» را تشکیل داده و اسمش را به مرد صدفی تغییر می‌دهد و مشغول انجام جنایت‌های بچه‌گانه‌ای مثل به صدا درآوردن زنگ خانه‌ی مردم و بعد فرار کردن می‌شود.

پس از اینکه مرد پری‌دریایی گول این گروه که خودشان را به عنوان بستنی‌فروش جا زده‌اند می‌خورد و بستنی حاوی موادمنفجره‌ی آنها را می‌خورد، او متوجه می‌شود که دست تنها نمی‌تواند آنها را شکست بدهد. در نتیجه، او باب اسفنجی، پاتریک، سندی و اختاپوس را به تیمش می‌افزاید و گروه «لیگ عدالتِ بین‌المللیِ اَبردوستان» را تشکیل می‌دهد. باب اسفنجی به «کوئیکستر» تبدیل می‌شود و می‌تواند با سرعت شگفت‌انگیزی بدود؛ اختاپوس به «کاپیتان ماگما» تبدیل می‌شود و قدرتِ تولید آتش و موادمذاب را به دست می‌آورد؛ پاتریک به «کمبربندِ لاستیکی» تبدیل می‌شود و می‌تواند بدنش را کِش بدهد و سندی هم به «خانم نامرئی» تبدیل می‌شود و خب، می‌تواند کاملا ناپدید شود. مرد پری دریایی و تیمش با تبهکاران روبه‌رو می‌شوند.

گرچه مرد صدفی و تیمش در ابتدا از دیدن برتری‌های گروه مرد پری دریایی می‌ترسند، اما اعضای بی‌تجربه‌ی لیگ عدالت خودشان، خودشان را پیش از آغاز درگیری شکست می‌دهند. اختاپوس اشتباهی مواد مذابش را روی سر باب اسفنجی شلیک می‌کند؛ باب اسفنجی از شدت درد سوختگی شروع به دویدن می‌کند؛ تلاش پاتریک برای نگه داشتنِ باب اسفنجی به بیش از حد کِش آمدنش منجر می‌شود و مرد پری‌دریایی تصمیم می‌گیرد با پرتاب کردن توپ حاوی آب به سمت باب اسفنجی، او را خاموش کند، اما او را با اختاپوس اشتباه می‌گیرد و باعثِ تجزیه‌ی اختاپوس می‌شود. سندی برای غافلگیر کردن تبهکاران نامرئی می‌شود، اما یک قایق از پشت با او تصادف می‌کند و او را از لبه‌ی دره پایین می‌اندازد. حالا که مرد صدفی قهرمانان را «شکست» داده است، به مرد پری دریایی نزدیک می‌شود و سه چیز را از او درخواست می‌کند: اول اینکه از این به بعد با او نه همچون یک دستیار، بلکه یک ابرقهرمان مستقل رفتار کند؛ دوم اینکه از این به بعد به جای پسر صدفی، مرد صدفی خطاب شود و سوم اینکه اجازه داشته باشد همبرگرِ اندازه بزرگ بخورد. سپس، او بلافاصله به تیم قهرمانان بازمی‌گردد. اما وقتی قهرمانان به کراستی کرب بازمی‌گردد، مرد صدفی اعتراف می‌کند که همبرگرِ معمولی بزرگ‌تر از آن است که بتواند تمامش را بخورد. اپیزود درحالی به پایان می‌رسد که همه از جمله باب اسفنجی و دوستانش که به‌طرز فجیحی آسیب دیده‌اند و با تجهیزات پزشکی سر پا هستند،  به مرد صدفی می‌خندند.

۳۰- Life of Crime

اپیزود هفتم، فصل دوم (بخش دوم)

اپیزود در کراستی کرب آغاز می‌شود؛ باب اسفنجی و پاتریک آقای خرچنگ را مشغول تماشای یک فیلمِ جنایی سیاه و سفیدِ کلاسیک می‌بینند. آقای خرچنگ علیه سارقان و دزدی با آنها صحبت می‌کند، اما باب اسفنجی و پاتریک همه‌ی دارایی‌های آقای خرچنگ را که واقعا به او تعلق ندارند فهرست می‌کنند: یک بشکه از مزارع دریایی نمکی؛ یک حوله از سونای بیکینی باتم؛ یک تلفن از مخابرات؛ قیچی‌های باغبانی سندی، ماشین چمن‌زنی پلانکتون و اُتوی موی خانم پاف. آقای خرچنگ ادعا می‌کند که او همه‌ی این وسایل را «قرض» گرفته است و به آنها می‌گوید که قرض گرفتن یک چیز تا وقتی که آن را پس بدهند عیبی ندارد. کمی بعد، باب اسفنجی و پاتریک با یک بادکنک‌فروشِ دوره‌گرد مواجه می‌شوند. از آنجایی که آنها هیچ پولی ندارند، تصمیم می‌گیرند با پیروی از توصیه‌ی آقای خرچنگ، یک بادکنک «قرض» بگیرند. آنها مخفیانه با بادکنک می‌گریزند، اما درحالی که مشغول صحبت درباره‌ی همه‌‌ی کارهای مفرحی که قرار است با آن انجام بدهند هستند، بادکنک ناگهان می‌ترکد. آنها به این نتیجه می‌رسند حالا که دیگر نمی‌توانند بادکنک را پس بدهند، پس آن را دزدیده‌اند.

درست در همین لحظه آنها به‌طور تصادفی با بادکنک‌فروش مواجه می‌شوند. گرچه بادکنک‌فروش می‌خواهد به آنها بگوید که امروز «روز ملی بادکنکِ رایگان» است، اما آنها به حدی وحشت‌زده هستند که بلافاصله با سراسیمگی فرار می‌کنند. آنها بی‌اطلاع از اینکه هیچ جُرمی مرتکب نشده‌اند، به این نتیجه می‌رسند که مجرمان تحت‌تعقیب هستند و باید بیکینی باتم را ترک کنند. شب‌هنگام، آنها وسط ناکجاآباد آتش دُرست می‌کنند و از اینکه دیگر هرگز دوستانشان را نخواهند دید یا دیگر نمی‌توانند فعالیت‌های مفرح سابقشان را انجام بدهند تاسف می‌خورند و دلتنگِ زندگی گذشته‌شان می‌شوند. اما آنها به تدریج شروع به فهرست کردنِ نقاط مثبتِ زندگی جدیدشان به عنوانِ سارقان فراری می‌کنند؛ از اینکه دیگر مجبور نیستند طبقِ قوانین جامعه زندگی کنند تا اینکه دیگر لازم نیست چیزهایی را که قرض می‌گیرند پس بدهند. به این ترتیب، آنها خودشان را متقاعد می‌کنند که مجرم‌بودن جذاب خواهد بود. سپس، پاتریک با ناراحتی یادآور می‌شود که آنها کماکان چیزی برای خوردن ندارند. باب اسفنجی دو بسته شکلات از جیبش درمی‌آورد و می‌گوید که این شکلات‌ها تنها غذایی است که تا آخر عمرشان خواهند داشت.

با وجود این، پاتریک کُل شکلاتش را با دو گاز سریع می‌خورد. وقتی پاتریک شکلاتِ باب اسفنجی را می‌بیند، او را متهم به دزدیدنِ شکلات خودش می‌کند. گرچه باب اسفنجی به پاتریک یادآوری می‌کند که او قبلا شکلات خودش را خورده است، اما پاتریک اصرار می‌کند که باب اسفنجی باید به دزدی از او اعتراف کند. باب اسفنجی که از رفتار اعصاب‌خردکنِ پاتریک عاصی شده است، کل شکلاتش را می‌خورد و پاتریک هم تصمیم می‌گیرد جرم باب اسفنجی را به پلیس گزارش کند. هر دو با هم تا کلانتری مسابقه می‌دهند و به محض اینکه به آنجا می‌رسند هر دو به جرم بادکنک‌دزدیِ نخستشان اعتراف می‌کنند و افسران پلیس هم آنها را بازداشت می‌کنند. اما هر دو بلافاصله پس از اینکه توسط پلیس‌ها به خاطر دزدیدن بادکنک در روز ملی بادکنک رایگان تمسخر و تحقیر می‌شوند، آزاد می‌شوند. باب اسفنجی و پاتریک قسم می‌خورند که دیگر هرگز چیزی را بدون اجازه قرص نگیرند و پلیس‌ها به هرکدام از آنها یک آب‌نباتِ چوبی می‌دهند. دوباره پاتریک آب‌نبات‌ خودش را زودتر می‌خورد و باب اسفنجی و پلیس‌ها را متهم به دزیدن آبنباتش می‌کند. اپیزود درحالی به پایان می‌رسد که آنها در ابتدا به شوخی پاتریک می‌خندند، اما پاتریک تاکید می‌کند که کاملا جدی می‌گوید و حرفش خنده ندارد.

۲۹- Help Wanted

اپیزود اول، فصل اول (بخش اول)

نخستین اپیزود سریال درحالی که راوی فرانسوی، بیکینی باتم و باب اسفنجیِ شلوارمکعبی را معرفی می‌کند آغاز می‌شود. باب اسفنجی مشغول آماده شدن برای یک روز ویژه است؛ امروز روزی است که او برای کار به عنوان آشپز در رستوران کراستی کرب درخواست خواهد داد. او پیش از ترک کردن خانه، با میله‌ای منتهی به عروسک‌های پنبه‌ای وزنه می‌زند تا خودش را گرم کند. باب اسفنجی درحالی به سمت کراستی کرب می‌دود که پاتریکِ ستاره‌ی دریایی هم او را از خانه‌ی سنگی‌اش تشویق می‌کند. باب اسفنجی مشتاقانه درباره‌ی کارهایی که به محض رسیدن به کراستی کرب انجام خواهد داد صحبت می‌کند، اما در نهایت به این نتیجه می‌رسد که هنوز آماده نیست. پاتریک اما به تردیدش پایان می‌دهد و به باب اسفنجی قوت قلب می‌کند که او برای انجام این شغل به دنیا آمده است. اختاپوس باب اسفنجی را درحال دویدن به سمت رستوران می‌بیند، می‌ترسد و به آقای خرچنگ می‌گوید که حواسش به باب اسفنجی باشد. اما پیش از اینکه آقای خرچنگ متوجه شود، باب اسفنجی از راه می‌رسد و سعی می‌کند آقای خرچنگ را برای استخدام کردنش راضی کند. او می‌گوید که اختاپوس ضمانتش را می‌کند، اما اختاپوس به آقای خرچنگ می‌گوید که به دادن این شغل به باب اسفنجی موافق نیست.

آقای خرچنگ برای اینکه با فرستادن باب اسفنجی دنبال نخود سیاه از شرش خلاص شود به او می‌گوید که اگر بتواند کفگیرِ همبرگرپزیِ هیدرودینامیکی را که ظاهرا وجود خارجی ندارد پیدا کند، استخدام خواهد شد. درحالی که باب اسفنجی سریعا برای خریدن کفگیر هیدرودینامیک به سوپرمارکت بیکینی باتم می‌رود، اختاپوس و آقای خرچنگ به ساده‌لوحی‌اش می‌خندند. به محض اینکه باب اسفنجی کراستی کرب را ترک می‌کند، پنج اُتوبوس پُر از ماهی‌ وارد رستوران می‌شوند. درحالی که ازدحام سونامی‌وارِ ماهی‌ها کنترل کردن آنها را غیرممکن کرده است، باب اسفنجی درست به موقع با کفگیرِ هیدرودینامیکی‌اش (آخرین کفگیرِ باقی‌مانده‌ در انبار) که دارای دو کفه‌ی اتوماتیکِ اضافه است، از راه می‌رسد. او که به شرط آقای خرچنگ عمل کرده است، وارد آشپزخانه می‌شوند و آن‌قدر همبرگر درست می‌کند و به خوردِ جمعیتِ ماهی‌های گرسنه می‌دهد که آنها سیر می‌شوند و رستوران را ترک می‌کنند. آقای خرچنگ با وجودِ ناراحتی اختاپوس تصمیم می‌گیرد باب اسفنجی را به خاطر متحول کردن یک موقعیت فاجعه‌بار به یک موقعیت سودآور به عنوان آشپز استخدام کند. اپیزود درحالی به پایان می‌رسد که پاتریک سفارش یک همبرگر می‌دهد و باب اسفنجی که حسابی جوگیر شده است، دوباره شروع به پختن تعداد زیادی همبرگر و پرتاب کردنشان به سمت او می‌کند که به شوت شدنِ پاتریک به خارج از رستوران منجر می‌شود.

۲۸- The Secret Box

اپیزود پانزدهم، فصل دوم (بخش اول)

اپیزود درحالی آغاز می‌شود که باب اسفنجی دوان‌دوان به سمت خانه‌ی پاتریک می‌دود تا ببیند آیا او برای پیوستن به او برای شکار عروس‌دریایی آماده است یا نه. پاتریک به او می‌گوید که همراهش خواهد آمد، اما پیش از آن، اول باید «جعبه‌ی محرمانه»اش را کنار بگذارد. باب اسفنجی که فضولی‌اش گُل کرده است، سعی می‌کند دزدکی داخل جعبه را ببیند، اما پاتریک از نشان دادنش جلوگیری می‌کند. باب اسفنجی سعی می‌کند با افشا کردن رازهای خودش پاتریک را برای افشای راز جعبه وسوسه کند، اما این کار فقط باعث می‌شود که پاتریک برای محافظت از رازش متعهدتر از قبل شود. باب اسفنجی سعی می‌کند حواسِ پاتریک را با وسایل محرمانه‌ی خودش پرت کند، اما توجه‌ی پاتریک به جعبه‌ی خودش ناشکستنی باقی می‌ماند. درحالی که پاتریک مشغول توضیح دادن کارهایی که برای محافظت از جعبه‌اش انجام می‌دهد است، باب اسفنجی یواشکی جعبه را می‌قاپد و برای سرک کشیدن به درونش آماده می‌شود که پاتریک متوقفش می‌کند و آن دو با هم گلاویز می‌شوند. وقتی دست‌های باب اسفنجی که از رها کردن جعبه منصرف نمی‌شوند از بدنش جدا می‌شوند، پاتریک از رفتار او ابراز انزجار می‌کند و صحتِ عضویتشان در باشگاه «بهترین دوستان تا ابد» را زیر سوال می‌برد.

او تهدید می‌کند که اگر باب اسفنجی به تلاش برای سردرآوردن از رازش ادامه بدهد، به دوستی‌اش با او پایان خواهد داد. باب اسفنجی معذرت‌خواهی می‌کند و آنها دوست باقی می‌مانند. آن شب، فکر و ذکر باب اسفنجی به‌شکلی به محتوای جعبه‌ی پاتریک معطوف شده است که خوابش نمی‌برد. بنابراین او تصمیم می‌گیرد تا شبانه بدون اینکه پاترک متوجه شود جعبه‌اش را چک کند. او پس از ورود به زیر سنگِ پاتریک و پاورچین پاورچین قدم برداشتن از لابه‌لای چیپس‌ها و عروسک‌های جغجغه‌ای که همچون میدان میـن در اطرافِ تختخواب پاتریک پخش شده‌اند، به او نزدیک می‌شود. باب اسفنجی دستش را برای گرفتن جعبه دراز می‌کند، اما پاتریک آن را محکم‌تر بغل می‌کند. باب اسفنجی آرام خودش را جایگزین جعبه می‌کند. وقتی پاتریک سعی می‌کند چیزی از داخل جعبه بردارد، اشتباهی زبانِ باب اسفنجی را از ته حلقش بیرون می‌کشد. سپس، پاتریک باب اسفنجی را آرام کنارش روی تخت می‌گذارد. باب اسفنجی موفق می‌شود تا از تخت پایین آمده و همراه با جعبه فرار کند.

اما ناگهان پای‌ش به بند کفش‌هایش گیر می‌کند، زمین می‌خورد و آشوب پُرسروصدایی به وجود می‌آورد که به شکستنِ عکس دونفره‌ی خودش و پاتریک از وسط منجر می‌شود. پاتریک در تمام مدت خواب باقی می‌ماند. به محض اینکه باب اسفنجی زیرلب به سنگین‌بودنِ خواب پاتریک اشاره می‌کند، او بالاخره بیدار می‌شود و با باب اسفنجیِ نقاب‌دار مواجه می‌شود. او که در ابتدا فکر می‌کند باب اسفنجی دزدِ صدف است، با بالشت به او حمله می‌کند، اما باب اسفنجی هویت واقعی‌اش را با نشان دادن انگشترِ «بهترین دوستان تا ابد» افشا می‌کند. پاتریک که شوکه شده دوستی‌اش با باب اسفنجی را بهم می‌زند، اما بلافاصله نظرش برمی‌گردد و به او اجازه می‌دهد داخل جعبه را ببیند. باب اسفنجی در داخل جعبه با یک تکه ریسمان مواجه می‌شود. باب اسفنجی پس از تشکر از پاتریک در حین خندیدن به اینکه چرا خودش زودتر به بی‌اهمیت‌بودنِ راز پاتریک فکر نکرده بود به خانه بازمی‌گردد. وقتی پاتریک تنها می‌شود ماهیت واقعی راز جعبه‌ را افشا می‌کند: با کشیدن ریسمان، محفظه‌ای در کف جعبه باز می‌شود که حاوی عکس خجالت‌آوری از باب اسفنجی در یک مهمانی کریسمس است. اپیزود درحالی که پاتریک به عکس می‌خندد و با مسخرگی کریسمس را به باب اسفنجی تبریک می‌گوید به پایان می‌رسد.

۲۷- Christmas Who

اپیزود هشتم، فصل دوم

اپیزود ویژه‌ی کریسمس بیرون از آب آغاز می‌شود؛ «پچیِ دزد دریایی»، رییس باشگاه طرفداران «باب اسفنجی شلوارمکعبی» در شُرف آغاز سال نو سخت مشغول آماده شدن برای تعطیلات است. او همراه با «پاتی قوطی»، دستیارِ غیرمشتاقش عکس‌های باب اسفنجی و پاتریک را روی طاقچه‌ی شومینه می‌گذارد، تزییناتِ متنوعِ باب اسفنجی‌محورش را آویزان می‌کند و کلوچه‌های کریسمسی می‌پزد. سپس، او به یکی از نامه‌های طرفداران جواب می‌دهد؛ فرستنده‌ی نامه از او پرسیده است که آیا باب اسفنجی هم به اندازه‌ی او عاشق کریسمس است. پچی در پاسخ به او به یاد زمانی می‌اُفتد که کریسمس هنوز در بیکینی باتم ناشناخته بود و تصمیم می‌گیرد داستانش را تعریف کند. داستان از جایی آغاز می‌شود که باب اسفنجی با لباس کاراته‌اش بیرون از گُنبد سندی مخفی شده است و منتظر است تا او را با یک حمله‌ی مخفیانه غافلگیر کند. در همین حین، سندی مشغولِ آویزان گردن چراغ‌های درختِ کریسمس است. باب اسفنجی چراغ‌ها را با آتش‌سوزی اشتباه می‌گیرد و سعی می‌کند آنها را با آب دریا خاموش کند. سندی از اطلاع از اینکه باب اسفنجی هیچ چیزی درباره‌ی کریسمس نمی‌داند شوکه می‌شود و کل ماجرا را برای او تعریف می‌کند.

کمی بعد، باب اسفنجی داستان کریسمس را برای پاتریک، اختاپوس و آقای خرچنگ بازگو می‌کند. همه در بیکینی باتم به جز اختاپوس برای هدیه گرفتن از بابانوئل هیجان‌زده هستند و همه به جز اختاپوس، نامه‌هایشان را در بطری‌های شیشه‌ای می‌گذارند و به سمتِ سطح اقیانوس شلیک می‌کنند تا به دست بابانوئل برسد. وقتی باب اسفنجی متوجه می‌شود که اختاپوس هنوز نامه‌اش را ننوشته است، تصمیم می‌گیرد تا او را برای نوشتن نامه‌اش و پیوستن به روحیه‌ی کریسمسی بیکینی باتم متقاعد کند، اما شکست می‌خورد. در روزهای منتهی به کریسمس، مردم بیکینی باتم به جز اختاپوس جلوی یک درختِ مرجانی بزرگِ تزیین‌شده جشن می‌گیرند و مشتاقانه رسیدنِ بابانوئل را انتظار می‌کشند. اما وقتی سروکله‌ی بابانئول پیدا نمی‌شود، همه با نااُمیدی محل را ترک می‌کنند و از دروغگویی باب اسفنجی عصبانی می‌شوند. در همین حین، اختاپوس مشغول خندیدن به حقارتِ باب اسفنجی از خانه‌اش بیرون می‌آید و حتی یک عکس خجالت‌آور برای ابدی کردن این لحظه از صورت گریانش می‌گیرد.

درحالی که باب اسفنجی غمگینانه به خانه بازمی‌گردد، هدیه‌اش را به دست اختاپوس می‌دهد. اختاپوس آن را باز می‌کند و با یک کلارینتِ چوبیِ دست‌ساز مواجه می‌شود. حالا که اختاپوس متوجه می‌شود که هدف باب اسفنجی گسترش شادی و خوشحالی بوده، به اشتباهش پی می‌برد و تصمیم می‌گیرد گستاخی‌اش را جبران کند. او با پوشیدن لباس بابانوئل، باب اسفنجی را غافلگیر کرده و از او به خاطر آوردن کریسمس به بیکینی باتم تشکر می‌کند. اما در همین حین یک دختر کوچولو به اختاپوس نزدیک می‌شود و از او درخواست هدیه می‌کند. اختاپوس از سر درماندگی یک آچار بزرگ به دختر می‌دهد که اتفاقا خیلی خوشحالش می‌کند. بلافاصله جمعیت بزرگی در جلوی خانه‌ی او صف می‌کشند و از بابانوئل درخواست هدیه می‌کنند و اختاپوس مجبور می‌شود همه‌ی دارایی‌هایش را بذل و بخشش کند. پس از اینکه اختاپوس از همه‌ی کارهایی که برای به حقیقت تبدیل کردن رویای باب اسفنجی اطلاع پیدا می‌کند، با یک یادداشت در جلوی در خانه‌اش روبه‌رو می‌شود که پیغامِ تشکر بابانوئلِ واقعی از آب در می‌آید. او به سمت بالا نگاه می‌کند و بابانوئل را درحال پرواز با سورتمه‌ی پرنده‌اش می‌بیند. او که از دیدن بابانوئل شوکه شده است، آن را به پای توهماتِ ناشی از دیوانگی‌اش می‌نویسد.

۲۶- SpongeBob Meets the Strangler

اپیزود بیستم، فصل سوم (بخش اول)

اپیزود درحالی آغاز می‌شود که باب اسفنجی مشغول جمع‌آوری همه‌ی آشغال‌های رهاشده‌ در خیابان است. پس از اینکه کار باب اسفنجی تمام می‌شود، او با مقدار بیشتری آشغال که معلوم نیست از کجا آمده‌اند مواجه می‌شود و بلافاصله مسئول زباله ریختن‌ها را می‌بیند، او را به جرم زباله ریختن به پلیس گزارش می‌کند و باعث دستگیری‌اش می‌شود. پس از اینکه باب اسفنجی ماجرا را برای اختاپوس تعریف می‌کند، او با وحشت‌زدگی افشا می‌کند که ماهی غریبه در واقع خلافکار خطرناکی معروف به «خفه‌کننده‌ی خبرچین‌ها» است که هرکسی که او را به پلیس لو بدهد خفه می‌کند. باب اسفنجی درباره‌ی خفه‌کننده با پلیس‌ها صحبت می‌کند؛ آنها به او اطمینان می‌دهند که مجرم نمی‌تواند فرار کند، اما خفه‌کننده به او یادآوری می‌کند که حتما سراغش خواهد آمد. چند ثانیه بعد، خفه‌کننده فرار می‌کند و ماموریت انتقام‌جویانه‌اش را برای کُشتنِ باب اسفنجی آغاز می‌کند. باب اسفنجی از پلیس‌ها می‌خواهد که از او محافظت کنند، اما آنها با «خبرچین» خطاب کردن باب اسفنجی، او را به حالِ خودش رها می‌کنند.

تلاش‌های باب اسفنجی برای استخدام کردن بادی‌گارد هم به خاطر ترسِ همه‌ی بادی‌گاردها از رویارویی با خفه‌کننده‌ی خبرچین‌ها راه به جایی نمی‌برد. باب اسفنجی تصمیم می‌گیرد خودش را تا پایان جستجوی خفه‌کننده گم و گور کند، اما خفه‌کننده که با استفاده از یک سیبیلِ قُلابی تغییرچهره داده است، پیشنهاد بادی‌گاردی باب اسفنجی را قبول می‌کند. خفه‌کننده مخی‌خواهد به این وسیله باب اسفنجی را به مکانی که بتواند او را بدون شاهد به قتل برساند هدایت کند. اما باب اسفنجی پیش از پنهان شدن در خانه‌اش، یک سری کار ناتمام دارد. بالاخره آنها به خانه‌ی باب اسفنجی می‌رسند. به محض اینکه چراغ‌ها روشن می‌شود، آنها با یک سوپرایز پارتی که «۱۰۰ درصد سر وقت» بوده است مواجه می‌شوند. مهمانی مدت زمان قابل‌توجه‌ای ادامه پیدا می‌کند. پس از پایانِ مهمانی، خفه‌کننده برای کشتن باب اسفنجی وارد عمل می‌شود، اما دوباره مهمانان این‌بار برای جشن تولد باب اسفنجی بازمی‌گردند. وقتی مهمانی به پایان می‌رسد، خفه‌کننده دوباره تلاش می‌کند، اما این‌بار سروکله‌ی پاتریک پیدا می‌شود.

خفه‌کننده برای اینکه از شرِ پاتریک خلاص شود می‌گوید که او احتمالا خودِ خفه‌کننده است که می‌خواهد آنها را با لباس مُبدل فریب بدهد. پاتریک که فکر می‌کند واقعا خفه‌کننده است و خودش خبر ندارد، با سراسیمگی برای معرفی کردن خودش به پلیس فرار می‌کند. باب اسفنجی از فهمیدن اینکه پاتریک همان خفه‌کننده است متعجب می‌شود. خفه‌کننده‌ی واقعی که از حماقتِ او خشمگین شده است، هویت واقعی‌اش را افشا می‌کند و سیبیلِ قُلابی‌اش را جدا می‌کند. باب اسفنجی که متوجه‌ی حرف‌های خفه‌کننده نشده است، از اینکه او می‌تواند سیبیلش را بدون نیاز به کرم اصلاح بتراشد شگفت‌زده می‌شود. خفه‌کننده فریاد می‌زند که سیبیلش قُلابی است و آن را از فروشگاه وسایل مهمانی خریده است. مهمانان بلافاصله با شنیدنِ واژه‌ی «مهمانی» بازمی‌گردند. خفه‌کننده که کلافه شده است پا به فرار می‌گذارد، اما باب اسفنجی که هنوز به بادی‌گارد نیاز دارد تعقیبش می‌کند. در نهایت، کار خفه‌کننده در تلاش برای خلاص شدن از شرِ باب اسفنجی به سلولِ زندان اداره‌ی پلیس کشیده می‌شود. پس از اینکه باب اسفنجی بالاخره از حقیقت اطلاع پیدا می‌کند، پلیس‌ها از او به خاطر انداختنِ خفه‌کننده پشت میله‌های زندان تشکر می‌کنند. گرچه خفه‌کننده در ابتدا از نجات پیدا کردن از باب اسفنجی خوشحال است، اما خیلی زود نظرش به هم‌سلولی‌اش که کسی جز پاتریک نیست جلب می‌شود. اپیزود درحالی به پایان می‌رسد که پاتریک از او می‌پرسد به چه جرمی دستگیر شده است.

۲۵- Arrgh

اپیزود هفدهم، فصل اول (بخش اول)

اپیزود در کراستی کرب آغاز می‌شود؛ روز بسیار خلوتی است و آقای خرچنگ از نبود مُشتری خوشنود نیست. با این حال، او صدای فریاد باب اسفنجی را درحالی که از برنده شدن هشت سکه‌ی طلا خوشحالی می‌کند می‌شنود. آقای خرچنگ بلافاصله از جا می‌پرد و به سمت باب اسفنجی می‌رود تا سکه‌ها را از او بگیرد. اما باب اسفنجی توضیح می‌دهد که سکه‌ها واقعی نیستند؛ اینکه او و پاتریک فقط مشغول بازی کردن یک بوردگیم به اسم «شکار گنجِ هلندی سرگردان» هستند که براساس یک نقشه‌ی گنج واقعی اقتباس شده است. آقای خرچنگ به بازی آنها می‌پیوندد و برنده می‌شود. او آن‌قدر معتادِ بازی می‌شود که حتی یک مُشتری احتمالی را از رستوران بیرون می‌کند، رستوران را تعطیل می‌کند و به بازی کردن با آنها ادامه می‌دهد و هفده بار متوالی برنده می‌شود. بازی آنها که تا شب به درازا می‌کشد آن‌قدر ادامه پیدا می‌کند که پاتریک از حال می‌رود و باب اسفنجی هم از خستگی می‌خواهد هرچه زودتر بخوابد. باب اسفنجی به خانه بازمی‌گردد، اما آنجا با آقای خرچنگ روبه‌رو می‌شود که کماکان برای متقاعد کردن او برای بازی کردن تلاش می‌کند. خیلی زود باب اسفنجی از کوره در می‌رود و آقای خرچنگ متوجه‌ی رفتار دیوانه‌وارش می‌شود و عذرخواهی می‌کند.

فردا صبح، باب اسفنجی با صدای آقای خرچنک بیدار می‌شود و او را روی عرشه‌ی یک کشتی دزدان دریایی در بیرون از خانه‌اش پیدا می‌کند. درحالی که پاتریک مشتاقانه به او می‌پیوندد، آقای خرچنگ به باب اسفنجی می‌گوید که آنها قرار است به دزدان دریایی واقعی تبدیل شوند و به دنبال گنج واقعی بگردند. اما از آنجایی که آنها راه و روش تبدیل شدن به دزد دریایی را بلد نیستند باعث آسیب رساندن به کشتی و سقوط آن می‌شوند. گروه سه نفره‌ی آنها مجبور می‌شوند مسیرشان را با پای پیاده ادامه بدهند. آقای خرچنگ نقشه را می‌خواند، اما باب اسفنجی و پاتریک را از نگاه کردن به آن ممنوع کرده است. در نهایت، نقشه به آنها می‌گوید که باید از کنار جلبکی با دو برگ ۱۰ هزار قدم به سمت شرق حرکت کنند. آقای خرچنگ جهت شرق را از پاتریک می‌پرسد. او به قطب‌نما نگاه می‌کند و به غرب اشاره می‌کند. آنها پس از پیمودن ۱۰ هزار قدم به سمت غرب به اشتباهشان پی می‌برند و برمی‌گردند. آنها بعد از پیوندن حدود ۹ هزار و ۵۵۲ قدم به سمت شرق خسته می‌شوند و برای شب چادر می‌زنند.

باب اسفنجی و پاتریک در غیبتِ آقای خرچنگ برای نگاه کردن به نقشه وسوسه می‌شوند، اما آنها بلافاصله متوجه می‌شوند که نقشه‌ای که آقای خرچنگ ادعا کرده بود که یک نقشه‌ی گنج واقعی است، در واقع صفحه‌ی بوردگیمشان است که به یک تکه کاغذ چسبیده شده است. آقای خرچنگ مُچ آنها را می‌گیرد و آنها برای طلب بخشش به پای او می‌اُفتند. اما وقتی آنها متوجه می‌شوند که دقیقا روی علامت ضربدری که محلِ دفن گنج روی نقشه را علامت‌گذاری می‌کند ایستاده‌اند، آقای خرچنگ عصبانیتش را فراموش می‌کند و آنها برای کَندن زمین دست به کار می‌شوند. درحالی که آنها مشغول هستند، باب اسفنجی و پاتریک از یکدیگر می‌پرسند که قرار است با سهمشان چه کار کنند.

آقای خرچنگ به‌طرز خودخواهانه‌ای به آنها می‌گوید که او کاپیتانِ گروه است و کُل گنج به او تعلق دارد. باب اسفنجی و پاتریک عصبانی می‌شوند و سه نفری سر تصاحب صندوقچه‌ی گنج درگیر می‌شوند. سروصدای آنها باعث بیدار شدن هلندی سرگردان می‌شود. او ظاهر می‌شود و می‌پرسد که چه کسی گنجشان را حفاری کرده است. آقای خرچنگ که ترسیده است، باب اسفنجی و پاتریک را به عنوان گناهکار معرفی می‌کند. هلندی سرگردان اما از باب اسفنجی و پاتریک به خاطر اینکه کار او را با بیرون کشیدنِ صندوقچه آسان کرده‌اند تشکر می‌کند و نفری یک عدد سکه‌ی طلا به آنها می‌دهد. آقای خرچنگ از روی حسادت درخواست پاداش می‌کند، اما تنها چیزی که دریافت می‌کند یک صندوقچه‌ی گنجِ پلاستیکی کوچک است؛ هلندی سرگردان توضیح می‌دهد که آن از روی یک صندوقچه‌ی گنج واقعی اقتباس شده است و سپس درحالی که به‌طرز شیطنت‌آمیزی قهقه می‌زند ناپدیده می‌شود.

۲۴- No Weenies Allowed

اپیزود هشتم، فصل سوم (بخش اول)

اپیزود در جریان مبارزه‌ی کاراته‌ی باب اسفنجی و سندی در ساحلِ مردابِ بیکینی باتم آغاز می‌شود. سندی با مهارت‌های رزمی خارق‌العاده‌اش باب اسفنجی را به کیسه بوکس تبدیل می‌کند و او را به‌شکلی به آسمان شوت می‌کند که باب اسفنجی در مکانی که گروهی از مردان گردن‌کلفت صف ایستاده‌اند فرود می‌آید. باب اسفنجی روی سر یکی از گردن‌کلفت‌ها سقوط می‌کند. مرد که فکر می‌کند باب اسفنجی یک تکه کاغذ است، عصبانی می‌شود و می‌پرسد چه کسی این تکه کاغذ را به سمتش پرتاب کرده است. پس از اینکه باب اسفنجی از چشم مرد مخفی می‌شود، سروکله‌ی سندی پیدا می‌شود. سندی از مرد می‌پرسد که چرا صف ایستاده‌اند. مرد جواب می‌دهد که آنها منتظر ورود به «سالتی اِسپیتون»، خفن‌ترین کلاب بیکینی باتم که فقط قلچماق‌ترین ماهی‌ها را به داخل راه می‌دهد ایستاده‌اند. نگهبان کلاب به سندی اجازه‌ی ورود می‌دهد، اما باب اسفنجی را به خاطر ضعیف‌بودنش رد می‌کند و در عوض به او پیشنهاد می‌کند که به کافه‌ی بچه‌ننه‌ها یا حتی کافه‌ی اَبربچه‌ننه‌ها در همسایگی‌شان برود که باعث تحقیر و ناراحتی‌اش می‌شود.

باب اسفنجی سعی می‌کند به روش‌های مختلفی گردن‌کلفت‌بودنش را ثابت کند؛ از تعریف کردن داستان زمانی که پس از آسیب دیدنِ انگشت شصتِ پای‌ش فقط ۲۰ دقیقه گریه کرده بود تا جا زدن خودش به عنوان خالکوبی روی بازوی یک مردِ کردن‌گلفت. وقتی همه‌ی تلاش‌های باب اسفنجی شکست می‌خورند، او مجبور می‌شود که به کافه‌ی بچه‌ننه‌ها برود. مشتریانِ کافه که همه از نِردها و گیک‌ها تشکیل شده‌اند راه‌های مختلفی را به باب اسفنجی برای اثبات گردن‌کلفتی‌اش پیشنهاد می‌کنند. بالاخره باب اسفنجی به این نتیجه می‌رسد که سریع‌ترین راه پیروزی در یک مبارزه است، اما از آنجایی که به اندازه‌ی کافی قوی نیست، تصمیم می‌گیرد صحنه‌سازی کردن یک مبارزه‌ی قُلابی، خودش را قوی جلوه بدهد. مبارزه‌ی او با پاتریک با هدف برنده شدنِ باب اسفنجی برنامه‌ریزی می‌شود.

آنها با هدف واقعی جلوه دادنِ مبارزه به یکدیگر توهین می‌کنند، اما وقتی باب اسفنجی، پاتریک را «خپل» صدا می‌کند، پاتریک عصبانی می‌شود، قضیه را جدی می‌گیرد و به باب اسفنجی حمله می‌کند. باب اسفنجی به پاتریک یادآوری می‌کند که باید اجازه بدهد که او برنده شود. سپس، پاتریک بدون اینکه باب اسفنجی حتی او را لمس کند، خودش را به‌گونه‌ای که انگار مورد حمله‌ی یک شخص نامرئی قرار گرفته است، کتک می‌زند. نگهبان کلاب از دیدن اینکه باب اسفنجی حتی بدون نیاز به لمس کردن پاتریک کتکش زده است شگفت‌زده می‌شود و به او اجازه می‌دهد وارد شود. باب اسفنجی با ذوق‌زدگی به درون کافه می‌دود، اما روی یک تکه یخ پا می‌گذارد، سُر می‌خورد، زمین می‌خورد و در بیمارستان بستری می‌شود. دکترِ بیمارستان از جایگزین بچه‌گانه‌ی «اوف شده» برای توصیف جراحاتِ باب اسفنجی استفاده می‌کند و توصیه می‌کند که او به بیمارستان بچه‌ننه‌ها در آنسوی خیابان منتقل شود. اپیزود با واکنش نااُمیدانه‌ی باب اسفنجی به پایان می‌رسد.

۲۳- Hall Monitor

اپیزود هفتم، فصل اول (بخش اول)

اپیزود در آموزشگاه رانندگی خانم پاف آغاز می‌شود. وقتِ انتخاب مبصرِ امروزِ کلاس رسیده است. خانم پاف متوجه می‌شود که باب اسفنجی تنها کسی است که هنوز مبصر نشده است. وقتی همه‌ی تلاش‌های خانم پاف از روی درماندگی برای پیدا کردن یک کاندیدِ دیگر برای مبصری شکست می‌خورد، او در نهایت مجبور می‌شود برخلاف میلش وظایفِ مبصری را به باب اسفنجی بسپارد. باب اسفنجی پس از انتخاب شدن به عنوان مبصر، سخنرانی بسیار بسیار طولانی و رسمی‌ای را ایراد می‌کند که یک روز کامل به درازا کشیده می‌شود. باب اسفنجی با ناراحتی متوجه می‌شود که کل روز را به جای مبصری کردن، با سخنرانی درباره‌ی آن هدر داده است. خانم پاف اما دلش به حال باب اسفنجی می‌سوزد و به او اجازه می‌دهد حداقل یونیفُرمِ مبصری‌اش را تا فردا صبح بپوشد. اما باب اسفنجی که وظیفه‌اش را بیش از حد جدی گرفته است، تصمیم می‌گیرد به مبصرِ کل شهر تبدیل شود. نه تنها تلاش‌های او برای هدایت کردن ماشین‌ها در چهارراه به تصادفاتِ زنجیره‌ای منجر می‌شود، بلکه او با معرفی خودش به عنوان «دیوانه‌ی پنجره‌های باز»، مردم را برای آگاه کردن آنها از خطرات باز گذاشتن پنجره‌های خانه‌شان می‌ترساند.

کمی بعد، باب اسفنجی با پاتریک مواجه می‌شود و او را به خاطر انداختنِ بستنیِ توت‌فرنگی‌اش روی زمین، جنایت‌کار خطاب می‌کند. سپس، سروکله‌ی یک روزنامه‌فروشِ دوره‌گرد پیدا می‌شود و یک روزنامه به آنها می‌دهد که تیترش این است: «یک روانی به بیکینی باتم حمله کرده است». باب اسفنجی غافل از اینکه منظور از «روانی» خود اوست، تصمیم می‌گیرد تا روانی مذکور را دستگیر کند. بنابراین، او پاتریک را به عنوان معاونش استخدام می‌کند و آنها درحالی که از بی‌سیم برای ارتباط با یکدیگر استفاده می‌کنند، برای یافتنِ مهاجمِ روانی شهر از هم جدا می‌شوند. کمی بعد، یک ماشین پلیس کنار پاتریک می‌ایستد. دو افسر پلیس با نشان دادن یک پوستر تحت‌تعقیب با تصویری از باب اسفنجی به پاتریک، از او می‌پرسند که آیا این روانی را دیده است یا نه. پاتریک عکسِ روانی را با خودِ روانی واقعی اشتباه می‌گیرد و وحشت می‌کند. وقتی پلیس‌ها متوجه می‌شوند که پاتریک از دیدن عکس وحشت می‌کند، آن را عمدا بارها و بارها به او نشان می‌دهند و از وحشت‌زده شدنش کِیف می‌کنند و در نهایت، او را تنها می‌گذارند. خیلی زود شب فرا می‌رسد و پاتریک که از تاریکی ترسیده است، به باب اسفنجی بی‌سیم می‌زند و از او می‌خواهد که برگردد.

پاتریک درست در لحظه‌ای که باب اسفنجی از انتهای خیابان به او نزدیک می‌شود، یکی از پوسترهای تحت‌تعقیبِ روانی را پیدا می‌کند. باز دوباره پاتریک با دیدن باب اسفنجی، او را با روانی اشتباه می‌گیرد. او به باب اسفنجی بی‌سیم می‌زند و به او می‌گوید که روانی درست روبه‌روی او ایستاده است و آدرسش را به او می‌دهد. باب اسفنجی جواب می‌دهد که او هم درست در همان آدرس حضور دارد. از آنجایی که باب اسفنجی و روانی یک نفر هستند، هر جایی که باب اسفنجی برای مخفی شدن انتخاب می‌کند، پاتریک به او خبر می‌دهد که روانی هم به همان‌جا رفته است. در نهایت، باب اسفنجی درون صندوقِ نامه مخفی می‌شود و یک نفس راحت می‌کشد. اما به محض اینکه پاتریک به او خبر می‌دهد که روانی هم داخل صندوق نامه است، باب اسفنجی به‌طرز کورکورانه‌ای شروع به دویدن می‌کند و چندین ساختمان را سر راهش خراب می‌کند.

بالاخره او با یکی از پوسترهای تحت‌تعقیب مواجه می‌شود و تازه متوجه‌ی شباهتِ خودش و روانی می‌شود و می‌فهمد که روانی خودِ اوست. درست در لحظه‌ای که پلیس باب اسفنجی را محاصره می‌کنند، خانم پاف از راه می‌رسد و با دعوا کردن شاگردش توضیح می‌دهد که مسئولیتِ همه‌ی این خسارت‌ها (را به خاطر مبصر کردن باب اسفنجی) با اوست. پلیس‌ها که فکر می‌کند خانم پاف مسئولیتِ جرایم باب اسفنجی را گردن گرفته است، او را در عوض دستگیر می‌کنند. کمی بعد، خانم پاف را درحالی که از طریقِ ارتباط ویدیویی از زندان با شاگردانش در آموزشگاه درباره‌ی تکالیفشان صحبت می‌کند می‌بینیم؛ اپیزود درحالی به پایان می‌رسد که خانم پاف به باب اسفنجیِ پشیمان می‌گوید که باید «بعد از» اتمام کلاس با او صحبت کند؛ البته بعد از گذراندن دوران حبسِ شش ماهه‌اش.

۲۲- Squid on Strike

اپیزود بیستم، فصل دوم (بخش اول)

اپیزود درحالی آغاز می‌شود که آقای خرچنگ متوجه می‌شود که سودِ رستوران پایین‌تر از حد معمول است. در نتیجه او تصمیم می‌گیرد از کارمندانش به خاطر انجام عادی‌ترین کارهایشان از جمله صحبت کردن، جویدن، نفس کشیدن، بی‌کاری و حتی وجود داشتن هزینه‌ دریافت کند. اختاپوس که فکر می‌کند تصمیم آقای خرچنگ به‌طرز بی‌شرمانه‌ای ناعادلانه است، سعی می‌کند باب اسفنجی را متقاعد کند که آنها باید اعتصاب کنند. گرچه باب اسفنجی از کار نکردن متنفر است، اما اختاپوس به او اطمینان می‌کند که آنها شغلشان را علاوه‌بر مزایای بیشتر پس خواهند گرفت. اختاپوس اعتصابشان را با درست کردن تابلویی که می‌گوید «کراستی کرب ناعادلانه است» شروع می‌کند، اما باب اسفنجی اشتباهی روی تابلوی‌ خودش می‌نویسد «شهربازی کراستی کرب» و باعثِ پُرطرفدارتر شدنِ رستوران می‌شود. تلاش‌های اختاپوس برای آموزش دادنِ شعارهای تحقیرآمیز به باب اسفنجی درباره‌ی آقای خرچنگ و رستورانش شکست می‌خورند. کمی بعد، باب اسفنجی نظر یک نوجوان مشتاق را به خود جلب می‌کند. نوجوان که از باب اسفنجی به عنوانِ اسطوره‌‌اش یاد می‌کند به جای پیوستن به آنها در اعتصابشان، وارد رستوران می‌شود و شغل باب اسفنجی را تصاحب می‌کند.

سپس، اختاپوس سعی می‌کند برای مردم بیکینی باتم سخنرانی کند؛ هیجان‌زدگی آنها از حرف‌های اختاپوس باعث گرسنه شدن آنها و هجوم بُردنشان به کراستی کرب برای غذا خوردن منتهی می‌شود. آقای خرچنگ از رستوران بیرون می‌آید و اعتصاب اختاپوس را به خاطر سودآوری‌اش به تمسخر می‌گیرد. باب اسفنجی که می‌خواهد از اختاپوس دفاع کند، به آقای خرچنگ می‌گوید که آنها تا زمانی که سیاست‌های کاهش حقوقِ ناعادلانه‌اش را متوقف نکند «تا ابد» به اعتصابشان ادامه خواهند داد. ناگهان واژه‌ی «تا ابد» باعث عصبی شدن اختاپوس می‌شود. او از فکر به اینکه مجبور شود همراه با باب اسفنجی تا ابد به اعتصابش ادامه بدهد وحشت می‌کند. او که از استرس خوابش نمی‌برد، به سمت خانه‌ی آقای خرچنگ می‌دود تا به او التماس کند که شغلش را پس بدهد.

اما آقای خرچنگ به محض باز کردن در به اختاپوس التماس می‌کند که او و باب اسفنجی به سر کارشان برگردنند. درحالی که آنها به سمتِ رستوران قدم می‌زنند، اختاپوس از به غلط‌کردم غلط‌کردم انداختنِ آقای خرچنگ ابراز خوشحالی می‌کند و شرایط بازگشتشان را با او در میان می‌گذارد. در همین حین، باب اسفنجی که پیامِ سخنرانی اختاپوس را با تمام وجود باور کرده است کل شب را به نابود کردن رستوران سپری می‌کند. اختاپوس و آقای خرچنگ که به توافق رسیده‌اند به محل رستوران می‌رسند. اختاپوس از مواجه با ویرانی باقی‌ مانده از رستوران و باب اسفنجی که سرافرازانه در میان خرابی‌ها ایستاده است شوکه می‌شود. آقای خرچنگ از دیدن وضعیتِ افتضاح رستورانش به زانو درمی‌آید و به اختاپوس و باب اسفنجی می‌گوید که آنها برای پرداخت هزینه‌ی خسارت‌ها باید تا ابد برای او کار کنند. اپیزود با فلش‌فوروارد به بی‌نهایت سال بعد به پایان می‌رسد: باب اسفنجی و اختاپوس درحالی که هیچ چیزی جز اسکلتشان باقی نمانده است، کماکان مشغول کار در کراستی کرب هستند.

۲۱- The Fry Cook Games

اپیزود نوزدهم، فصل دوم (بخش دوم)

اپیزود در جریان بیست و یکمین بازی‌های اُلمپیکِ آشپزها در استادیوم فست‌فودِ بیکینی باتم آغاز می‌شود. آقای خرچنگ و پلانکتون همیشه مدعیان اصلی مدال طلا بوده‌اند. امسال اما باب اسفنجی به عنوان نماینده‌ی کراستی کرب در مسابقه شرکت می‌کند و خودش را با پُشتکار برای رقابت گرم می‌کند. سروکله‌ی پاتریک پیدا می‌شود و برای شرکت در بازی‌ها ابراز علاقه می‌کند، اما باب اسفنجی ذوقِ پاتریک را با اعلام اینکه فقط آشپزها حق شرکت در مسابقه را دارند در نطفه خفه می‌کند. پاتریک با تمسخر کردن حرف باب اسفنجی می‌گوید که آشپزی در فست‌فود هیچ کار سختی نیست. پاتریک پس از یک جروبحثِ خشمگینانه محیط را ترک می‌کند و باب اسفنجی هم به شدتِ تمریناتش می‌افزاید. خیلی زود پلانکتون وارد استادیوم می‌شود و درگیر کُری‌خوانی با آقای خرچنگ می‌شود. پلانکتون افشا می‌کند که او یک مدعی جدید استخدام کرده است که نماینده‌ی «چام باکت» خواهد بود و سپس، یک غول عظیم‌جثه را صدا می‌کند که پاتریک بر پشتش سوار است؛ معلوم می‌شود پاتریک همان آشپز جدیدی است که پلاکنتون همین پنج دقیقه پیش استخدامش کرده بود.

باب اسفنجی و پاتریک درحالی در برابر یکدیگر ایستاده‌اند که بیش از اینکه عصبانی باشند، از دست یکدیگر دلخور هستند. آقای خرچنگ و پلانکتون با افزودن هیزم به آتشِ رقابت، آنها را برای نبرد بی‌رحمانه جَری می‌کنند. باب اسفنجی در نخستین مسابقه که «پرش ارتفاع» است عالی ظاهر می‌شود و پرش تقریبا بی‌نقصی را اجرا می‌کند، اما پاتریک باعث پاشیده شدنِ روغن داغ به سمت تماشاچیان و تبدیل شدن آنها به ماهی‌های سوخاری می‌شود. باب اسفنجی دوباره در دومین مسابقه که «شیرجه به درون شکلات» است عملکرد خوبی از خود نشان می‌دهد، اما پاتریک با فُرم و تمرکز ایده‌آلش بهتر از رقیب ظاهر می‌شود. مسابقه‌های مختلف در حالی که هر دو امتیازشان را یکسان نگه می‌دارند ادامه پیدا می‌کند تا اینکه همه‌چیز به چالشِ تعیین‌کننده‌ی فینال منتهی می‌شود: «کُشتی روی نان باگت». باب اسفنجی و پاتریک به محض اینکه زنگ به صدا درمی‌آید، لباسشان را پاره می‌کنند، هیکل عضله‌ای را آشکار می‌کنند و به جان دیگر می‌اُفتند.

آنها با خشمی آتشین یکدیگر را چک و لگدی می‌کنند. انگیزه‌ی واقعی آنها برای مبارزه تا سر حد مرگ نه احساس وفاداری نسبت به رستورانشان، بلکه کینه‌‌ای که نسبت به یکدیگر احساس می‌کنند است. آنها از هر ترفند کثیف و ناجوانمردانه‌ای که می‌توانند استفاده می‌کنند؛ تا جایی که کارشان هیچ تفاوتی با شکنجه دادن یکدیگر نمی‌کند. در نهایت، درحالی که در تلاش برای زمین زدن دیگری به یکدیگر فشار وارد می‌کنند، شلوارشان پاره می‌شود. باب اسفنجی و پاتریک با دردیده شدن شلوارشان متوجه می‌شوند که زیرشلواری‌هایشان در تمام این مدت هم‌رنگِ بهترین دوستشان بوده است. آنها با یافتن مدرکی از عشق عمیقشان به یکدیگر دست از مبارزه می‌کشد و یکدیگر را در حین گریه کردن در آغوش می‌کشند. آنها با هم آشتی می‌کنند و با نیمه‌تمام باقی گذاشتنِ مسابقه، شانه به شانه‌ی دیگر آقای خرچنگ، پلانکتون و تماشاچیان را ترک می‌کنند. اپیزود در حالی به پایان می‌رسد که پاتریک می‌گوید رنگ اورجینالِ زیرشلواری‌اش سفید بود.

 

۲۰- Survival of the Idiots

اپیزود نهم، فصل دوم (بخش اول)

اپیزود درحالی آغاز می‌شود که باب اسفنجی و پاتریک مشاقانه برای بازی کردن با سندی به سمتِ گُنبدش مسابقه می‌دهند. اما وقتی آنها به آنجا می‌رسند متوجه می‌شوند که یک روکش فلزی سراسر گُنبد را پوشانده است و یک تابلوی «ورود ممنوع» در جلوی در خانه نصب شده است. آنها در راهروی ورودی خانه با یک تلوزیون روبه‌رو می‌شوند که ویدیویی از سندی را در لباس خواب و مشغول بلعیدنِ مقدار زیادی بلوط به تصویر می‌کشد. سندی در این ویدیو توضیح می‌دهد که زمان خواب زمستانی او فرا رسیده است و از بینندگان ویدیو می‌خواهد که در این مدت مزاحمش نشوند. با وجودِ این، پاتریک در خانه را باز می‌کند و متوجه می‌شود که سراسر محیطِ گُنبد با برف پوشیده شده است. سپس، باب اسفنجی و پاتریک به سرعت شروع به برف‌بازی می‌کنند و حتی کلاه ایمنی آبی‌شان را هم به خاطر رطبوت برف از سرشان برمی‌دارند. پس از اینکه آنها صدای عجیبی از داخل خانه‌ی درختیِ سندی می‌شوند، برای بررسی داخل می‌شوند و سندی را درحالی که در نتیجه‌ی خوردن مقدار زیادی بلوط چاق‌تر و هیکلی‌تر از حالت اورجینالش شده است، مشغول خوابیدن پیدا می‌کنند.

در ابتدا هیچکدام از سیخونک‌زدن‌های ملایمشان نمی‌توانند سندی را از خواب عمیقش بیدار کنند. اما خیلی زود خوش‌گذرانی‌های آنها به از خواب پریدن سندی منجر می‌شود. سندی در حالت خواب‌‌آلودگیِ ناخودآگاهانه‌اش به باب اسفنجی و پاتریک حمله می‌کند و سپس دوباره به خواب بازمی‌گردد. سپس، پاتریک با استفاده از کُرک و پُرزهای داخل سوراخ نافش یک جفت گوش‌گیر درست می‌کند و آنها گوش‌گیر را برای جلوگیری از بیدار شدن سندی از سروصدا روی سرش قرار می‌دهند. باب اسفنجی و پاتریک، سندی را در اتاقش تنها می‌گذارند و به برف‌بازی‌شان در حیاط بازمی‌گردند. آنها وانمود می‌کنند که یاغیانِ داخل رویای سندی هستند، اما سر اینکه کدامیک نقشِ دَن کثیفه را بازی کند دچار اختلاف می‌شوند. لرزش‌های ناشی از دعوای آنها باعث کنار رفتنِ گوش‌گیرِ سندی، شنیدن سروصدای آنها و حمله کردن به آنها در حالتِ نیمه‌خواب‌آلودِ خشمگینانه‌اش می‌شود.

آنها که حسابی کتک‌ خورده‌اند و سیاه و کبود شده‌اند سعی می‌کنند گُنبد را ترک کنند، اما متوجه می‌شوند درِ یخ‌زده‌ی گُنبد باز نمی‌شود. حالا که آنها نمی‌توانند فرار کنند یا در هوای سردِ گُنبد دوام بیاورند، به اتاق سندی بازمی‌گردند، موهای سنجاب را جدا می‌کنند و از آن برای ساختن لباسِ گرمِ زمستانی برای خودشان استفاده می‌کنند. اما زمستان بلافاصله به پایان می‌رسد و سندی با از دست دادن وزن اضافه‌اش از خواب بیدار می‌شود. او در ابتدا از دیدن باب اسفنجی و پاتریک که موهایش را پوشیده‌اند متعجب می‌شود، اما سپس به خودش نگاه می‌کند و متوجه می‌شود که کاملا کچل شده است. سندی برای مجازات کردن باب اسفنجی و پاتریک جلوی آنها را از ترک کردن گُنبد می‌گیرد و درحالی که بدن‌هایشان را به بدنِ خودش چسبانده است، از آنها به عنوان کُت بهاری جدیدش برای گرم نگه داشتن خودش تا زمان رشد دوباره‌ی موهایش استفاده می‌کند.

۱۹- Frankendoodle

اپیزود چهاردهم، فصل دوم (بخش دوم)

اپیزود در حالی آغاز می‌شود که یک هنرمند در قایقش روی سطح اقیانوس با بی‌قراری مشغول نقاشی کشیدن است. متاسفانه، مدادش از دستش داخل آب می‌اُفتد و به اعماق دریا سقوط می‌کند. در حالی که هنرمند از وحشت‌زدگی فریاد می‌زند، راویِ فرانسویِ سریال نخستین قانون نقاشی در دریا را یادآوری می‌کند: «همیشه یک مداد ذخیره همراه داشته باشید». در کفِ اقیانوس، باب اسفنجی و پاتریک با استفاده از حباب مشغول بازی کردن «سنگ، کاغذ، قیچی» هستند که ناگهان مدادِ هنرمند در بینشان فرود می‌آید. گرچه باب اسفنجی و پاتریک در ابتدا از این شیِ بزرگِ غیرکارتونیِ بیگانه وحشت می‌کنند، اما به تدریج شروع به بازی بازی کردن با آن می‌کنند. آنها خیلی زود متوجه می‌شوند هر چیزی که با این مداد کشیده می‌شود زنده می‌شود. در نتیجه آنها اسمش را «مداد جادویی» می‌گذارند. اولین کاری که باب اسفنجی انجام می‌دهد کشیدن چیزی به اسم «دودل‌باب» است؛ باب اسفنجی از دودل‌باب که حکم همزاد ساده، سیاه و سفید و نامنظمی از طرحِ خود باب اسفنجی را دارد برای فریب دادن و دست به سر کردنِ اختاپوس استفاده می‌کند.

اما دودل‌باب که همچون یک هیولای فرانکنشتاین خودآگاه شده است، اختاپوس را کتک می‌زند، مداد جادویی را می‌دزد و از آن برای خرابی به بار آوردن و آشوب به پا کردن در سراسر دنیای زیرآبی استفاده می‌کند. در نهایت، باب اسفنجی جهتِ نبرد را عوض می‌کند و از پاک‌کنِ انتهای مداد جادویی برای پاک کردن دودل‌باب استفاده می‌کند. باب اسفنجی و پاتریک اما نمی‌دانند که هنوز یکی از بازوهای دودل‌باب باقی مانده است. بازوی دودل‌باب شبانه مداد جادویی را می‌دزد و از آن برای کشیدن دوباره‌ی بدنش استفاده می‌کند. سپس، دودل‌باب تصمیم می‌گیرد که باب اسفنجی را پاک کند. مداد جادویی در حین تقلای آنها از وسط می‌شکند. دودل‌باب صاحب پاک‌کن انتهای مداد و باب اسفنجی صاحب نوکِ مداد می‌شود. با این حال، دودل‌باب سر مدادش را تیز می‌کند و باب اسفنجی هم اشتباهی مدادش را از پنجره روی سر اختاپوس می‌اندازد. دودل‌باب، باب اسفنجی را در برابر کتابخانه گیر می‌اندازد، اما در حالی که برای پاک کردنِ باب اسفنجی به او نزدیک می‌شود روی یک برگه‌ی کاغذ قدم می‌گذارد و پای‌ش به درون آن فرود می‌کند.

باب اسفنجی که حالا از نقطه ضعف دودل‌باب اطلاع پیدا کرده است، از این فرصت برای گرفتار کردن همزادِ شرورش درون یک کتاب استفاده می‌کند؛ دودل‌باب از یافتن دنیای واقعی‌اش (کاغذ) خوشحال می‌شود. سپس، باب اسفنجی صفحه‌ای که شامل تصویرِ ثابتِ دودل‌باب است را قاب می‌گیرد و از دیوار خانه‌اش آویزان می‌کند. باب اسفنجی و پاتریک تصمیم می‌گیرند تا مداد جادوی را به همان جایی که از آن آمده بود برگردانند و در نتیجه، آن را به سمتِ هنرمند آشفته‌ی روی سطح اقیانوس شلیک می‌کنند. هنرمند پس از باز پس گرفتنِ مدادش با خوشحالی برای نقاشی کردن شاهکارش آماده می‌شود، اما نوک مداد به محض برخورد با بوم نقاشی شکسته می‌شود. اپیزود در حالی به پایان می‌رسد که هنرمند باری دیگر از درماندگی فریاد می‌کشد و راویِ فرانسوی هم باری دیگر با شکستنِ دیوار چهارم دومین قانون نقاشی در دریا را یادآوری می‌کند: «همیشه یک مدادتراش همراه داشته باشید».

۱۸- Squidville

اپیزود ششم، فصل دوم (بخش دوم)

اپیزود درحالی آغاز می‌شود که باب اسفنجی و پاتریک یک دستگاه برگ‌روبِ جدید در صندوق پُستی‌شان دریافت می‌کنند و شروع به دمیدن و مکیدنِ چیزهای مختلف می‌کنند. بازی اعصاب‌خردکن آنها به مکیدن پنجره‌های خانه‌ی اختاپوس و متلاشی کردن خانه و آزار دادن او منجر می‌شود. اختاپوس به آنها می‌گوید که دیگر طاقتش طاق شده است و از این به بعد به زندگی کردن در همسایگی‌شان تن نخواهد داد. در همین حین، پیام تبلیغاتی مکانی به اسم «مزرعه‌ی هشت‌پایان» در تلویزیون پخش می‌شود؛ یک جامعه‌ی خصوصی و مخصوص اختاپوس‌هایی که می‌خواهند در انزوا به دور از مزاحمت زندگی کنند. اختاپوس به این مکان نقل‌مکان می‌کند و پس از یک مصاحبه‌ی کوتاه در جلوی دروازه‌ی مزرعه که اسفنج‌نبودن و ستاره‌ی دریایی‌نبودنش را تایید می‌کند، وارد می‌شود. او با خوشحالی متوجه می‌شود که همه‌ی ساکنان آنجا ظاهر، صدا و رفتاری شبیه او دارند و حتی در خانه‌های مشابه‌ی خانه‌ی سابقش زندگی می‌کنند. اختاپوس نخستین روزش را با دوچرخه‌سواری شروع می‌کند و متوجه می‌شود که دیگر شهروندان هم مثل او دوچرخه‌سواری می‌کنند.

او به سوپرمارکت محله می‌رود و از کیفیت غذای محلی که حتی شاملِ کنسرو نان (!) نیز می‌شود شگفت‌زده می‌شود. او به آکادمی رقص می‌روند و در رقص موازی و یکدستِ گروه شرکت می‌کند. او در پایان روز با یک گروه کلارینت‌نواز سه‌نفره در پارک مواجه می‌شود و با پیوستن به آنها، گروهشان را چهارنفره می‌کند. روز دوم اختاپوس هم درست شبیه روز اول تکرار می‌شود و او با خوشحالی از آن استقبال می‌کند. اما با گذشت روزها، روزهایی که همه به عنوان یک روتین تکرارشونده‌ی ابدی دقیقا شبیه به یکدیگر هستند، اختاپوس به تدریج اشتیاقش را از دست می‌دهد. عاقب اختاپوس به این نتیجه می‌رسد که هیچکس در این جامعه منحصربه‌فرد نیست و زندگی کردنِ آرزوهایش در حقیقت نارضایت‌بخش است. اختاپوس در حالی که او روی نیمکت پارک نشسته است و غصه می‌خورد، ناگهان صدای یک برگ‌روب را می‌شنود و برخلاف چیزی که بلافاصله به ذهنش خطور می‌کند متوجه می‌شود که او نه باب اسفنجی، بلکه کارگر پارک است.

اختاپوس برگ‌روب رهاشده‌ی کارگر را برمی‌دارد و از آن برای آزار دادن و ترساندنِ ساکنان شهر استفاده می‌کند. در همین حین، باب اسفنجی و پاتریک با هدف عذرخواهی از اختاپوس به مزرعه‌ی هشت‌پایان می‌آیند. گرچه نگهبان مزرعه از راه دادن آنها به داخل امتناع می‌کند، اما بوی بد دهانِ پاتریک از میکروفون عبور می‌کند، به داخل اتاقِ حراست وارد می‌شود و با بیهوش کردن نگهبانان باعث اُفتادن آنها روی دکمه‌ی بازکننده‌ی در می‌شود. درحالی که باب اسفنجی و پاتریک در لابه‌لای جمعیتِ ساکنان تقریبا یکسانِ شهر به دنبال اختاپوس می‌گردند، خودِ اختاپوس در جایی دیگر مورد حمله‌ی مردم شاکی شهر قرار گرفته است. اختاپوس با تمام وجود با درخواست آنها برای ترک کردن شهرشان موافقت می‌کند و درحالی که از برگ‌روب برای شلیک کردن خودش به آسمان استفاده می‌کند فریاد می‌زند: «آزادی!». اپیزود درحالی به پایان می‌رسد که باب اسفنجی با دیدنِ اختاپوسی که سوار بر برگ‌روب پرواز می‌کند می‌گوید: «خب، حداقل یه چیز رو می‌دونیم: اون یارو قطعا اختاپوس نیست!».

 

۱۷- Sailor Mouth

اپیزود هجدهم، فصل دوم (بخش اول)

اپیزود در حالی آغاز می‌شود که کراستی کرب به پایانِ ساعت کاری‌اش رسیده است و باب اسفنجی در شُرف بازگشت به خانه است که آقای خرچنگ به او دستور می‌دهد که پیش از رفتن، زباله‌ها را بیرون ببرد. باب اسفنجی در پشت رستوران با نوشته‌ای روی سطلِ زباله مواجه می‌شود که نظرش را جلب می‌کند؛ به محض اینکه باب اسفنجی آن واژه را می‌خواند (واژه‌ای که با صدای دُلفین سانسور می‌شود)، مسئول جمع‌آوری زباله از شنیدن آن ابراز انزجار می‌کند. باب اسفنجی که سردرگم شده است، واژه‌ی جدیدی را که یاد گرفته با پاتریک در میان می‌گذارد و پاتریک هم توضیح می‌دهد که این واژه یک «تقویت‌کننده‌ی جمله» است و در مکالمه‌های باکلاس مورد استفاده قرار می‌گیرد. به این ترتیب، آنها شروع به استفاده کردن از آن در گفتگوهایشان می‌کنند. روز بعد، باب اسفنجی در حال استفاده از این واژه وارد کراستی کرب شده و باعثِ شوکه شدنِ مشتریان از شنیدنِ آن می‌شود. پس از اینکه استفاده‌ی افراطی باب اسفنجی و پاتریک از این واژه باعث انزجار مشتریان و فراری دادن آنها می‌شود، آقای خرچنگ از ماجرا باخبر می‌شود.

او به تُندی برای آنها توضیح می‌دهد که واژه‌ی جدیدشان نه یک تقویت‌کننده‌ی جمله که در مکالمه‌های تجملاتی استفاده می‌شود، بلکه در واقع یازدهمین دُشنام از بینِ سیزده واژه‌ی زشتی که هیچکس نباید هیچکدام از آنها را به کار ببرد است. باب اسفنجی و پاتریک دهانشان را از آلودگی ناشی از این واژه‌ی کثیف پاک می‌کنند و قول می‌دهند که آن را هرگز دوباره به زبان نخواهند آورد. کمی بعد، باب اسفنجی و پاتریک مشغول بازی کردن نسخه‌ی دریاییِ بازی «مار و پله» هستند که باختِ متوالی باب اسفنجی باعث عصبانیتش و به زبان آوردن تصادفی فحشی که قول داده بودند نگویند می‌شود. در حالی که پاتریک سعی می‌کند فحش دادن باب اسفنجی را به آقای خرچنگ لو بدهد و در حالی که باب اسفنجی می‌خواهد فحش دادن پاتریک را زودتر از او به آقای خرچنگ لو بدهد (پاتریک در جریان تعقیب و گریز تصادفا فحش می‌دهد)، هر دو همزمان با سراسیمگی و از نفس اُفتادگی به آقای خرچنگ می‌رسند و فحش را تکرار می‌کنند.

آقای خرچنگ که عصبانی شده، هر دو را با مجبور کردن آنها به رنگ‌آمیزی رستوران مجازات می‌کند. اما درست در این لحظه، پای او به یک تکه سنگ گیر می‌کند و از شدت درد شروع به فریاد زدنِ هر سیزده فحشِ ممنوعه می‌کند. باب اسفنجی و پاتریک بلافاصله به سمت خانه‌ی بتسی خرچنگه، مادر آقای خرچنگ می‌دوند تا فحش دادنِ پسرش را به او لو بدهند. بتسی به محض باز کردن در خانه با فحش دادن سراسیمه‌ی هر سه‌تای آنها مواجه می‌شود. مجازات مامان خرچنگه برای هر سه‌تای آنها رنگ‌آمیزی خانه‌اش است. کمی بعد در حالی که مامان خرچنگه برای آنها لیموناد می‌آورد، پای‌ش به یک تکه سنگ برخورد می‌کند و از شدت درد فریاد می‌زند و دوباره صدای دُلفین به گوش می‌رسد. در ابتدا به نظر می‌رسد مامان خرچنگه در کمال شگفتی‌شان فحش داده است، اما خیلی زود معلوم می‌شود صدای دُلفینی که شنیده بودند، در واقع صدای بوقِ ماشینِ قراضه‌ی یکی از ساکنانِ مُسنِ بیکینی باتم است که برای احوالپرسی از بتسی بوق زده بود. اپیزود در حالی که همه با هم می‌خندند به پایان می‌رسد.

 

۱۶- Wet Painters

اپیزود دهم، فصل سوم (بخش اول)

در آغاز اپیزود، اختاپوس، باب اسفنجی و پاتریک را گول می‌زند که آنها با خراب کردن کراستی کرب و آسیب زدن به خودشان می‌توانند مشتری جذب کنند. وقتی آقای خرچنگ از رفتار خسارت‌آفرینِ آنها اطلاع پیدا می‌کند آنها را با یک «ماموریت فوق‌محرمانه‌ی ویژه» مجازات می‌کند: رنگ‌آمیزی داخل خانه‌اش. اما آقای خرچنگ به آنها یادآوری می‌کند که رنگی که استفاده می‌کنند دائمی است. پس، اگر فقط یک قطره از این رنگ روی هر چیزی غیر از دیوار بیافتد، باسنشان را جدا می‌کند و از دیوار بالای شومینه‌اش آویزان می‌کند. به محض اینکه آنها وارد خانه‌ی آقای خرچنگ می‌شوند، باب اسفنجی متوجه می‌شود که سراسر دیوارهای خانه‌‌ی آقای خرچنگ با تابلوها و دیگر وسائل تزیینی پوشیده شده است. باب اسفنجی به پاتریک می‌گوید که آنها اول باید دیوارها را خالی کنند، اما پاتریک جواب می‌دهد از آنجایی که آنها پولی برای جابه‌جا کردن وسائل خانه دریافت نکرده‌اند، پس نیازی به این کار نیست. باب اسفنجی آن‌قدر از کثیف نکردنِ وسایل آقای خرچنگ مضطرب است که شش ساعتِ آزگار طول می‌کشد تا فقط یک قطره رنگ را با دقت روی دیوار بکشد؛ قطره رنگی که بلافاصله شروع به سُر خوردن می‌کند.

باب اسفنجی با وحشت‌زدگی جهتِ قطره رنگِ متحرک را با فوت کردنِ آن عوض می‌کند و از لابه‌لای وسائلِ روی دیوار لایی‌ می‌کشد. در نهایت، فوتِ باب اسفنجی باعث جدا شدن قطره رنگ از دیوار و تبدیل شدن آن به یک حبابِ رنگی غول‌آسا می‌شود. بلافاصله، پاتریک هم حباب رنگی غول‌آسای خودش را درست می‌کند و هر دو حباب به یکدیگر می‌پیوندند و یک حباب بزرگ‌تر را شکل می‌دهند. باب اسفنجی اطمینان می‌دهد که این حباب بزرگ‌تر از این نخواهد شد، اما پاتریک خلافش را با باد کردن بیشتر آن ثابت می‌کند و باعث انفجار آن و رنگی شدنِ کل خانه‌ی آقای خرچنگ می‌شود. از شانس خوب آنها رنگ فقط روی دیوارها می‌پاشد. حتی یک قطره رنگ هم روی وسائلِ آقای خرچنگ نمی‌پاشد؛ همه به جز یکی: نخستین اسکناسِ دلار آقای خرچنگ. باب اسفنجی سعی می‌کند لکه‌ی رنگ را با کرواتش پاک کند، اما بدتر باعث پخش شدنِ آن روی کل سطحِ اسکناس می‌شود. آنها از روش‌های مختلفی برای تمیز کردن دلار استفاده می‌کنند؛ از از شستن آن در ماشین ‌لباس‌شویی تا استفاده از اَره‌ و چماق و له و لورده کردنش با کامپیوتر. اما همه شکست می‌خورند.

وقتی آقای خرچنگ به خانه بازمی‌گردد از رویارویی با رنگ‌آمیزی تروتمیز و مُرتب باب اسفنجی و پاتریک شگفت‌زده می‌شود. به محض اینکه آنها می‌خواهند خانه را ترک کنند، آقای خرچنگ وحشت می‌کند. باب اسفنجی و پاتریک فکر می‌کنند که او دُلار لکه‌دارش را دیده است و شروع به عذرخواهی می‌کنند. اما آقای خرچنگ فقط از اینکه آنها دکوری‌هایش را گردگیری کرده‌اند شگفت‌زده شده است. او دوباره وحشت می‌کند؛ باب اسفنجی و پاتریک عذرخواهی می‌کنند، اما او فقط از رنگ‌آمیزی گچ‌بُری‌های خانه‌اش شگفت‌زده شده است. او با به زبان آوردن اسم کلکسیون عروسک‌هایش که همچون «دُلار» تلفظ می‌شود وحشت‌زده می‌شود، اما باز مشکلی نیست: فقط یکی از عروسک‌های کلکسیونش کمی کج شده است.

در نهایت او متوجه‌ی تپه‌ای از تابلوها در همان نقطه‌ای که نخستین دلارش را از دیوار آویزان می‌کرد می‌شود و با کنار زدن آنها با دلار رنگی‌اش که پاتریک با مداد رنگی سمبل دلار را روی آن نقاشی کرده است مواجه می‌شود. آنها فکر می‌کنند که به زودی بلایی که آقای خرچنگ قولش را داده بود عملی می‌شود، اما آقای خرچنگ اسکناس را لیس می‌زند و آن را مثل روز اولش تمیز می‌کند. معلوم می‌شود اثرِ رنگ دائمی نیست. آنها در ابتدا به این نتیجه می‌رسد حتما آقای خرچنگ برای افزایش دقت آنها در رنگ‌آمیزی بهشان دروغ گفته بود، اما آقای خرچنگ افشا می‌کند او صرفا برای شوخی کردن و اذیت کردن آنها بهشان دروغ گفته بود و به شوخی خودش می‌خندند. متاسفانه آقای خرچنگ آ‌‌نقدر محکم به شوخی‌اش می‌خندد که باعث پاشین آب دهانش به در و دیوار و پاک شدن همه‌ی رنگ‌ها می‌شود.

۱۵- SB-129

اپیزود چهاردهم، فصل اول (بخش اول)

در صبح زودِ یک روز تعطیل، اختاپوس جلوی پنجره‌ی باز خانه‌اش می‌ایستد و برای نواختن کلارینتش آماده می‌شود. اما ساعت زنگ‌دار باب اسفنجی هم در همان لحظه به صدا در می‌آید و باعثِ فرو رفتن کلارینت در عمق حلقِ اختاپوس می‌شود. باب اسفنجی بیدار می‌شود و از اختاپوس می‌پرسد که آیا دوست دارد همراه او به شکار عروس‌دریایی بیاید و صداهای اعتراضی اختاپوس را به عنوان «بله» برداشت می‌کند. پس از اینکه اختاپوس کلارینتش را از حلقش بیرون می‌کشد، با باب اسفنجی و پاتریک در پشت درِ خانه‌اش مواجه می‌شود که منتظر او هستند تا به آنها بپیوندد. وقتی اختاپوس از بیرون آمدن امتناع می‌کند، آنها به این نتیجه می‌رسند که او مشغول آماده شدن برای پیوستن به آنها است و مرتبا از او می‌پرسند که آیا آماده شده است یا نه. اختاپوس از باب اسفنجی می‌پرسد که چرا الان سر کار نیست. باب اسفنجی جواب می‌دهد که رستوران یکشنبه‌ها تعطیل است. اختاپوس که فکری به ذهنش خطور کرده است به آنها می‌گوید که منتظرش بمانند. او درِ خانه را می‌بندد و یواشکی از درِ پشتی به سمت رستوران فرار می‌کند و می‌بیند که آنجا واقعا متروکه است.

به محض اینکه اختاپوس می‌خواهد از محیط خلوت رستوران برای کلارینت‌نوازی استفاده کند، سروکله‌ی باب اسفنجی و پاتریک درحال جستجوی او پیدا می‌شود. اختاپوس به درون آشپزخانه فرار می‌کند و در فریزر مخفی می‌شود. وقتی باب اسفنجی و پاتریک از یافتنِ او شکست می‌خورند به این نتیجه می‌رسند که او احتمالا جلوتر از آنها به مزرعه‌ی عروس‌دریایی‌ها رفته است و رستوران را ترک می‌کنند. اختاپوس سعی می‌کند از فریزر خارج شود، اما متوجه می‌شود که در باز نمی‌شود. او کمی نگران به نظر می‌رسد، اما مطمئن است که دیر یا زود بالاخره کسی متوجه‌ی غیبتش خواهد شد. اختاپوس سپس به دو هزار سال بعد در آینده سفر می‌کند. در این مدت فریزر منجمد شده است. لولاهای فرسوده‌ی در باز می‌شوند و اختاپوس وسط آشپزخانه سقوط می‌کند. سپس، سروکله‌ی نسخه‌ی سایبورگِ باب اسفنجی که به کفش‌های موشکی مجهز است پیدا می‌شود، یک چکش از جیبش در می‌آورد و از لیزرِ نوکِ چکش برای شکستنِ یخ اختاپوس استفاده می‌کند. نجات‌دهنده‌ی اختاپوس افشا می‌کند که او نه همان باب اسفنجی‌ای که اختاپوس می‌شناسد، بلکه «اسفنج‌تران» است.

اختاپوس متوجه می‌شود که او به آینده سفر کرده است، سراسر دنیا با فلز کروم پوشیده شده است و اسفنج‌تران یکی از ۴۸۶ کلونِ باب اسفنجی است. اختاپوس که وحشت‌زده شده است به اسفنج‌تران التماس می‌کند که راهی برای بازگشت به زمانِ خودش به او نشان بدهد و اسفنج‌تران هم به یک ماشین زمان که در کنار دربازکنی به بزرگیِ یک اتاق قرار دارد اشاره می‌کند. اختاپوس تصمیم می‌گیرد حالا که او نمی‌تواند در آینده از دست باب‌اسفنجی آزاد باشد، می‌تواند به گذشته‌ای که باب اسفنجی هنوز در آن به دنیا نیامده است فرار کند. ماشین زمان، اختاپوس را به دورانِ مقابل‌تاریخ می‌فرستد. اختاپوس امیدوار از اینکه بالاخره می‌تواند کلارینت‌نوازی‌‌اش را در آرامش از سر بگیرد در بینِ جانوران دریاییِ باستانی راه می‌رود. اما خیلی زود او تحت تعقیبِ یک سایه‌ی مرموز قرار می‌گیرد؛ او کسی نیست جز «اسفنجِ اولیه»، نسخه‌ی بدویِ باب‌اسفنجی. اسفنج اولیه با تردید اختاپوس را بررسی می‌کند. اختاپوس سعی می‌کند از او فاصله بگیرد، اما توسط حضور یک سیاره‌ی دریایی اولیه متوقف می‌شود.

این دو در ابتدا نسبت به اختاپوس کنجکاو هستند، اما خیلی زود حواسشان به یک عروس‌دریایی که آنها به وضوح از آن وحشت دارند پرت می‌شود. اختاپوس از این فرصت برای فرار کردن استفاده می‌کند، اما تلاشش برای کلارینت‌نوازی مدام توسط جیغ و فریاد اسفنج اولیه و ستاره‌ی دریایی اولیه که از نیش الکتریکی عروس دریایی درد می‌کشند قطع می‌شود. اختاپوس از بخشی از لباس‌های بدویِ آنها برای ساختن تور شکار عروس‌دریایی استفاده می‌کند. به این ترتیب، اختاپوس به همان کسی تبدیل می‌شود که عروس دریایی را به نیاکانِ باستانی باب اسفنجی و پاتریک یاد داده بود. اختاپوس بالاخره فرصت پیدا می‌کند به کلارینت‌نوازی‌اش بازگردد، اما صدای جیغِ کلارینت باعث دیوانه شدنِ بدوی‌ها و تعقیب کردن اختاپوس با خشم می‌شود. او به درون ماشین زمان فرار می‌کند و سراسیمگی‌اش باعث شکستنِ اهرم ماشین می‌شود.

ماشین پس از فرستادن او به سراسر ابعاد موازی مختلف بالاخره در «دنیای تهی» از حرکت می‌ایستد. اختاپوس بالاخره از اینکه می‌تواند غایتِ تنهایی مطلق را تجربه کند خوشحال می‌شود، اما خیلی زود انزوای خُردکننده‌ی این مکان برای او تحمل‌ناپذیر می‌شود. او پاهایش را با گریه و زاری به زمین می‌کوبد و برای بازگشت به خانه التماس می‌کند؛ حتی اگر این به معنی دیدن باب اسفنجی باشد. زمین ترک می‌بردارد، اختاپوس داخل ماشین زمان سقوط می‌کند و به خانه‌اش در بیکینی باتم بازمی‌گردد. آنجا وقتی باب اسفنجی و پاتریک از او می‌پرسند که آیا بالاخره برای شکار عروس‌دریایی آماده است، اختاپوس قبول می‌کند و می‌پرسد که چه کسی این بازی احمقانه را ابداع کرده است. آنها توضیح می‌دهند که مخترع این بازی خودش است. اپیزود در حالی به پایان می‌رسد که اختاپوس با آگاهی از اینکه مرکتب یک پارادوکسِ زمانی بازگشت‌ناپذیر شده است، می‌گوید که برای جبران اشتباهش به گذشته سفر خواهد کرد.

۱۴- Just One Bite

اپیزود سوم، فصل سوم (بخش اول)

اپیزود درحالی آغاز می‌شود که اختاپوس در کراستی کرب مشغول تحویل دادنِ سینی حاوی یک همبرگرِ اندازه‌ی بزرگ به مشتری است. گرچه اختاپوس هرگز در زندگی‌اش حتی یک همبرگر هم نخورده است، اما آن‌قدر از همبرگر متنفر است که از تماشای خورده شدن آن توسط مشتری منزجر می‌شود. باب اسفنجی اصرار می‌کند که او باید یکی از آنها را امتحان کند و ادعا می‌کند این همبرگرها آن‌قدر محبوب هستند که فقط کسانی که تا حالا آن را نخورده‌اند، دوستش ندارند. اختاپوس برای اینکه از شرِ پافشاری‌های باب اسفنجی خلاص شود بالاخره تکه‌ی بسیار کوچکی از همبرگر را گاز می‌زند و می‌خورد. اما به نظر می‌رسد دیدگاه او نسبت به همبرگر تفاوتی نکرده است. او خشمگینانه اعلام می‌کند که آن بدترین غذایی است که تاکنون خورده است و با حفر کردن یک قبر، باقی همبرگر را زنده به گور می‌کند. پس از اینکه باب اسفنجی ترکش می‌کند، اختاپوس به‌طرز سراسیمه‌ای همبرگرِ مدفون را خارج می‌کند و آن را در حین غش و ضعف رفتن و ابراز عشق به آن می‌خورد و متوجه می‌شود که شیفته‌ی این غذا شده است. او دوست دارد دوباره همبرگر بخورد، اما از آنجایی که قبلا تنفرش نسبت به آن را به باب اسفنجی ابراز کرده بود، تصمیم می‌گیرد یواشکی یکی برای خودش جور کند.

او مغرورتر از آن است که به باب اسفنجی اعتراف کند که درباره‌ی محبوبیتِ بلااستثنای این همبرگر در بینِ هرکسی که امتحانش کرده است حق با او است. اختاپوس برای به دست آوردن یکی از آنها به باب اسفنجی می‌گوید که مشتری سفارش یک اَبرهمبرگر سه طبقه‌ با خیارشور دریایی اضافه که تا سر حد سوختگی برشته شده است را داده است. اما پس از اینکه باب اسفنجی آماده شدن سفارش مشتری را اعلام می‌کند و هیچکس جواب نمی‌دهد، به این نتیجه می‌رسد که مشتری رستوران را ترک کرده است و خودش آن را در برابر چشمانِ نااُمیدِ اختاپوس می‌خورد. پس از اینکه این نقشه شکست می‌خورد، اختاپوس به خوردن یک همبرگر نیمه‌خورده شده که در سطل زباله پیدا کرده است تن می‌دهد، اما پیش از اینکه فرصت خوردنِ آن را داشته باشد، باب اسفنجی آن را از دستش می‌گیرد و آن را با اعتقاد به اینکه همبرگرها ارزشمندتر از آن هستند که همین‌طوری در سطل آشغال رها شوند، می‌سوزاند.

شب‌هنگام، پس از اینکه اختاپوس خواب می‌بیند که همسرش یک همبرگرِ غول‌آسا است، تصمیم می‌گیرد شبانه به گاوصندوقِ همبرگرهای از پیش آماده‌ی رستوران دستبرد بزند. اما پیش از اینکه فرصت خوردن یکی از آنها را پیدا کند، باب اسفنجی ظاهر می‌شود. باب اسفنجی در پاسخ به شگفت‌زدگی اختاپوس می‌گوید که او همیشه ساعت سه شب به رستوران می‌آید تا تعدادِ دانه‌های گُنجد را بشمارد. باب اسفنجی در ابتدا از دیدن اختاپوس در مقابل در بازِ گاوصندوقِ همبرگرها متعجب می‌شود، اما خیلی زود به این نتیجه می‌رسد که او برخلاف چیزی که وانمود کرده بود عاشق همبرگر شده است. اختاپوس بالاخره عشقش به همبرگرها را آزادانه ابراز می‌کند و شروع به بلعیدن دسته‌ای همبرگرهای گاوصندوق می‌کند. باب اسفنجی به اختاپوس هشدار می‌دهد که اگر تعداد زیادی همبرگر بخورد، آنها در ران‌هایش تلنبار می‌شوند و باعث انفجارش می‌شوند و همین اتفاق هم می‌اُفتد. کمی بعد، در حالی که اختاپوس (که فقط سرش از او باقی‌ مانده است) با آمبولانس به بیمارستان منتقل می‌شود، یکی از کمک‌پزشک‌ها که در کنارش نشسته است و بازوهای اختاپوس را نگه داشته با دیدن وضعیتِ اختاپوس با او همذات‌پنداری می‌کند و به یاد اولین همبرگری که خورده بود می‌اُفتد.

۱۳- Dying for Pie

اپیزود چهارم، فصل دوم (بخش اول)

اپیزود در کراستی کرپ آغاز می‌شود؛ امروز «روز برادری کارمندان» نام‌گذاری شده است؛ روزی که همه‌ی کارمندان باید برای قدردانی از یکدیگر به یکدیگر هدیه بدهند. باب اسفنجی لباسی بافته‌شده از مُژه‌هایش را به اختاپوس هدیه می‌دهد. وقتی اختاپوس هدیه‌ی صمیمانه‌ی باب اسفنجی را به سُخره می‌گیرد، باب اسفنجی گریه می‌کند و در نهایت لباسی ساخته‌شده از اَشک‌هایش را به اختاپوس هدیه می‌دهد. اختاپوس اُمیدوار است به جای وقت گذاشتن برای درست کردن یک هدیه، راهی برای خرید یک هدیه پیدا کند. او بیرون از رستوران با گروهی از دزدان دریایی مواجه می‌شود که یک گونی پُر از کیک با خود حمل می‌کنند. گرچه دزدان دریایی می‌گویند که این کیک‌ها در واقع بمب‌های کیک‌شکل هستند، اما پس از اینکه متوجه می‌شوند اختاپوس قصد خرید یکی از آنها را دارد، ادعا می‌کنند که درباره‌ی بمب‌بودنِ کیک‌ها شوخی کرده بودند و یکی از آنها را به قیمت ۲۵ دلار به او می‌فروشند. اختاپوس این کیک را به عنوان دست‌پُختِ خودش به آقای خرچنگ هدیه می‌کند. او تصمیم می‌گیرد مزه‌ی کیک را امتحان کند. آقای خرچنگ تکه‌ی بسیار کوچکی از کیک را جدا می‌کند، اما در مسیر پیدا کردن یک لیوان شیر زمین می‌خورد، تکه‌ی کوچک کیک از دستش جدا می‌شود و به محض برخورد با زمین به‌شکلی منفجر می‌شود که بخشی از رستوران را نابود می‌کند و آنها را به فاصله‌ی تقریبا دوری از رستوران پرتاب می‌کند.

در حالی که اختاپوس سعی می‌کند به آقای خرچنگ ثابت کند که از محتوای کیک خبر نداشته است، باب اسفنجی کیک را در دفتر کار آقای خرچنگ پیدا می‌کند. وقتی اختاپوس و آقای خرچنگ با شتاب‌زدگی به رستوران برمی‌گردنند با جای خالی کیک مواجه می‌شوند و به این نتیجه می‌رسند که حتما باب اسفنجی کُلش را خورده است. آقای خرچنگ با انزجار از اختاپوس می‌پرسد که حالا چطور می‌تواند با عذاب وجدان ناشی از کُشتنِ باب اسفنجی کنار بیاید. آقای خرچنگ به او می‌گوید که کیک به محض رسیدن به روده‌های باب اسفنجی منفجر خواهد شد و تنها کاری که از دست اختاپوس برمی‌آید این است که چیزی درباره‌ی مرگ قریب‌الوقوعِ باب اسفنجی به او نگوید و در عوض باید هر کاری که از دستش برمی‌آید انجام بدهد تا باب اسفنجیِ بیچاره از آخرین ساعت‌های باقی‌مانده از زندگی‌اش لذت ببرد. اختاپوس که عمیقا از کارش پشیمان است، از باب اسفنجی می‌پرسد که دوست دارد چه کاری انجام بدهد و باب اسفنجی هم فهرستی دور و دراز از همه‌ی کارهایی که دوست دارد با اختاپوس انجام بدهد فراهم می‌کند.

مونتاژی از فعالیت‌های دونفره‌ی آنها به نمایش در می‌آید که شامل سلام کردن به تک‌تک مردم شهر، سلام کردن به تک‌تک مردم شهر در حالی که اختاپوس لباسِ ماهی قزل‌آلا به تن کرده است، گفتن جوک‌های بی‌مزه و انجام عمل قلب باز می‌شود! آخرین فعالیتی که باب اسفنجی برنامه‌ریزی کرده است، تماشای غروب خورشید همراه با اختاپوس است. اختاپوس با آگاهی از هشدار آقای خرچنگ درباره‌ی منفجر شدن باب اسفنجی به محض غروب خورشید، مضطربانه با پیشنهاد باب اسفنجی موافقت می‌کند. باب اسفنجی در کمال نادانی توضیح می‌دهد که اگر قرار بود به خاطر بی‌احتیاطیِ یک دوست در انفجاری آتشین کُشته شود، غروب خورشید دقیقا همان چیزی است که دوست داشت در لحظات آخر زندگی‌اش ببیند. در حالی که اختاپوس گریه می‌کند، باب اسفنجی آروغ می‌زند و اعلام می‌کند که انگار یک چیزی به دستگاه گوارشش رسیده است. همین که خورشید درحال ناپدید شدن در اُفق است، باب اسفنجی شروع به شمردن یک شمارش معکوسِ پنج ثانیه‌ای می‌کند. با غروب خورشید انفجاری رخ می‌دهد که دیوار بینشان را به لرزه در می‌آورد.

اختاپوس در حال هق‌هق کردن می‌گوید که حداقل از اینکه توانست آخرین ساعاتِ زندگی باب اسفنجی را برای او معنادار کند سپاسگذار است. ناگهان یک انفجار دیگر رُخ می‌دهد که این‌بار دیوار بینشان را روی سر اختاپوس خراب می‌کند. او با بهت‌زدگی متوجه می‌شود که باب اسفنجی زنده است و منبع انفجارها ترکیدنِ آدامس‌های بادکنکیِ باب اسفنجی است. اختاپوس با عصبانیت به باب اسفنجی شکایت می‌کند که او باید بعد از خوردن کیک منفجر می‌شد. باب اسفنجی توضیح می‌دهد که او کیک را نخورده است، بلکه آن را در جیبِ پشتی‌اش نگه داشته بود تا آن را با یکدیگر بخورند. اختاپوس متوجه می‌شود که همه‌ی کارهایش برای خوشحال کردن باب اسفنجی بیهوده بوده است. پای باب اسفنجی در مسیر نزدیک شدن به اختاپوس به یک تکه سنگ گیر می‌کند، کیک از دستش جدا می‌شود و با برخورد مستقیم به صورتِ اختاپوس در قالب یک انفجار هسته‌ای، کل بیکینی باتم را با خاک یکسان می‌کند. اپیزود در حالی که صدای آخ گفتنِ اختاپوس از درد به گوش می‌رسد به پایان می‌رسد.

۱۲- Bubblestand

اپیزود دوم، فصل اول (بخش اول)

در آغاز این اپیزود باب اسفنجی در یک صبح زیبا به بیرون از خانه قدم می‌گذارد و از آرامش محله‌شان لذت می‌برد. اما او ناگهان تصمیم می‌گیرد آرامش محله را با ساختن یک «دکه‌ی حباب‌بازی» خراب کند. سروصدای ناشی از نجاری گوش‌خراشِ باب اسفنجی باعث ناراحتی اختاپوس که مشغول تمرین کردنِ مهارت‌های کلارینت‌نوازی‌اش است می‌شود. او از باب اسفنجی می‌خواهد که ساکت باشد. باب اسفنجی برای لحظاتی دست از نجاری برمی‌دارد، اما ناگهان، کار ساخت و سازش را با چنان سرعتی تمام می‌کند که فرصت شکایت دوباره‌ی اختاپوس را از او می‌گیرد. کار باب اسفنجی پیش از اینکه او بتواند لب به اعتراض باز کند، در یک چشم به هم زدن به پایان می‌رسد. باب اسفنجی در حالی که پشتِ دکه‌ی تازه‌تاسیسش نشسته است، از مشتریانش بیست و پنج سنت برای باد کردن یک حباب پول می‌گیرد. سروکله‌ی پاتریک پیدا می‌شود و از باب اسفنجی می‌خواهد که به او هم اجازه بدهد حباب باد کند. اما او هیچ پولی ندارد. پس، پاتریک بیست و پنج سنت از باب اسفنجی قرض می‌گیرد تا بتواند هزینه‌ی حباب‌بازی‌اش را به باب اسفنجی پرداخت کند! متاسفانه، پاتریک با همه‌ی زوری که می‌زند نمی‌تواند حباب درست کند.

باب اسفنجی پیشنهاد می‌کند که به ازای دریافت بیست و پنج سنتِ اضافه، روش حباب باد کردن را به او یاد خواهد داد؛ بیست و پنج سنت اضافه‌ای که باب اسفنجی با خوشحالی به پاتریک قرض می‌دهد! سپس، باب اسفنجی تکنیکِ استثنایی بسیار عجیب و احمقانه اما کاملا تاثیرگذارِ حباب باد کردنش را به نمایش می‌گذارد. اختاپوس که از سروصدای آنها به ستوه آمده است به دکه نزدیک می‌شود و می‌پرسد که چطور حباب باد کردن می‌تواند این‌قدر سروصدا ایجاد کند؟ باب اسفنجی توضیح می‌دهد که او مشغول استخراج تمام پتانسیلِ تکنیکش برای خلق هنر است. اختاپوس تعریف باب اسفنجی از هنر و بازاریابی را به سخره می‌گیرد و باب اسفنجی و پاتریک را با شرم‌ساری به خانه‌هایشان می‌فرستد. اختاپوس در حالی که هنوز به حرف‌های باب اسفنجی نیشخند می‌زند، از روی کنجکاوی شروع به بررسی چوب حباب‌بازی می‌کند. پیش از اینکه اختاپوس فرصت فوت کردن داشته باشد، باب اسفنجی سریعا از خانه‌اش بیرون می‌دود و از اختاپوس می‌خواهد که هزینه‌ی حباب‌بازی‌اش را بپردازد. اختاپوس هم با اکراه بیست و پنج سنتش را پرداخت می‌کند.

تلاش‌های اختاپوس برای تحت‌تاثیر قرار دادن باب اسفنجی و پاتریک با مهارت‌های حباب‌بازی‌اش نتیجه‌بخش نیستند. در همین حین، باب اسفنجی و پاتریک سعی می‌کنند او را برای استفاده از تکنیکِ ویژه‌ی حباب‌بازیِ باب اسفنجی متقاعد کنند. اختاپوس که خسته شده است، با عصبانیت و به‌طرز تمسخرآمیزی تکنیکِ آنها را کُپی می‌کند و سپس به درون چوبِ حباب‌بازی فریاد می‌زند. فریادهای او به درست شدنِ حباب غول‌آسایی منجر می‌شود که باب اسفنجی و پاتریک را شگفت‌زده می‌کند. اختاپوس در حالی که باب اسفنجی و پاتریک مشغول رقصیدن و تحسین کردن او هستند، به داخل خانه‌اش باز می‌گردد. با این حال، حباب غول‌آسا به سمت پایین پرواز می‌کند، کل خانه‌ی اختاپوس را در برمی‌گیرد، آن را از زمین جدا کرده و در آسمان سرگردان می‌کند. وقتی اختاپوس از پنجره‌ی خانه‌اش برای استقبال کردن از طرفدارانش به بیرون نگاه می‌کند متوجه می‌شود که او آن‌قدر از زمین فاصله دارد که باب اسفنجی و پاتریک همچون نقاط ناچیزی روی زمین دیده می‌شوند. حباب می‌ترکد و در حالی که خانه‌ی اختاپوس با نیرویی انفجاری به زمین برخورد می‌کند، باب اسفنجی و پاتریک با اضطراب به یکدیگر نگاه می‌کنند و سپس برای پنهان شدن از چشم اختاپوس به سمت خانه‌هایشان فرار می‌کنند.

۱۱- Nasty Patty

اپیزود چهارم، فصل سوم (بخش اول)

اپیزود در جریان یک شب تاریک و طوفانی آغاز می‌شود؛ این آب و هوا باعث می‌شود راوی فرانسوی به یاد آن موقعی که آقای خرچنگ و باب اسفنجی فکر می‌کردند بازرس بهداشت را به قتل رسانده‌اند بیافتند و تصمیم بگیرد داستانش را تعریف کند. در جریان یک صبحِ آفتابی در کراستی کرب، باب اسفنجی مشغول سُرخ کردن همبرگرها و آقای خرچنگ مشغولِ گرفتن «حمام پول» است که بازرس بهداشت سرزده ظاهر می‌شود. آقای خرچنگ به باب اسفنجی می‌گوید که یک نمونه از همه‌ی غذاهای منو را برای بازرس ببرد. در نهایت، بازرس پیش از اینکه بتواند قضاوتِ نهایی‌اش را اعلام کند، یک همبرگر ساده سفارش می‌دهد. در همین حین، یک گزارشِ تلویزیونی خبر می‌دهد که مردی با جا زدن خودش به عنوان بازرس بهداشت، از رستوران‌ها برای خوردن غذای مجانی کلاهبرداری می‌کند. آقای خرچنگ که از فکر تحویل دادنِ غذای مجانی خشمگین شده است به این نتیجه می‌رسد که بازرس بهداشتی که هم‌اکنون در رستوران نشسته است، همان بازرسِ قُلابی است. باب اسفنجی و آقای خرچنگ تصمیم می‌گیرند برای مجازات کردن بازرس فریبکار غذایی به اسم «همبرگر کثیف» را بپزنند و به خوردش بدهند.

همبرگر کثیف با استفاده از تُربچه‌ی اسب‌دریایی، ناخن‌های انگشتانِ پا و سُس تُند مخصوصی معروف به «سُس آتش‌فشان» تهیه می‌شود. سپس باب اسفنجی آن را برای محکم‌کاری داخل آب توالت می‌اندازد و آقای خرچنگ هم آن را با جوراب‌های ورزشی‌اش خشک می‌کند. درست پیش از اینکه همبرگر کثیف توسط بازرس خورده شود، یک مگس وارد دهانش می‌شود، در گلوی او گیر می‌کند، او را خفه‌ و بیهوشش می‌کند و بعد از دهانش خارج می‌شود. در حالی که باب اسفنجی و آقای خرچنگ از آشپزخانه زجر کشیدنِ بازرس را تماشا می‌کنند، یک گزارش خبری جدید از تلویزیون پخش می‌کند که اعلام می‌کند بازرسِ کلاهبردار دستگیر شده است. باب اسفنجی و آقای خرچنگ که فکر می‌کنند همبرگر کثیفشان باعث مرگ بازرس شده است، وحشت می‌کند و در نهایت به این نتیجه می‌رسند تا جنازه‌ی او را برای مخفی کردن جرمی که مرتکب شده‌اند دفن کنند.

باب اسفنجی و آقای خرچنگ بازرس را به بالای تپه‌ای در خیابانِ «جاده‌ی گور کم‌عمق» می‌برند و دفن می‌کنند. همان لحظه سروکله‌ی دوتا افسر پلیس پیدا می‌شود و پیشنهاد می‌کنند آنها را با ماشین به رستوران برسانند. سپس، باران می‌بارد، خاک پوشاننده‌ی بازرس را به گِل تبدیل می‌کند و بازرس از بالای تپه به پایین سقوط می‌کند. آقای خرچنگ از باب اسفنجی می‌خواهد که او را دور از چشم پلیس‌ها با بیل داخل صندوق عقب ماشین پلیس بیاندازد. وقتی به رستوران می‌رسند، آقای خرچنگ به باب اسفنجی می‌گوید که بازرس را یواشکی از در پشتی وارد رستوران کرده و در فریزر مخفی کند. اما از آنجایی که در پشتی قفل است، باب اسفنجی مجبور می‌شود تا با مخفی کردنِ بازرس در زیر کلاهش، آن را از جلوی چشم پلیس‌ها عبور بدهد که باعت مشکوک شدن پلیس‌ها نسبت به رفتار عجیب باب اسفنجی می‌شود. ناگهان بی‌سیم پلیس‌ها به صدا در می‌آید و آنها گزارشی درباره‌ی دو نفر که در بالای یک تپه مشغول دفن کردن یک جنازه بوده‌اند دریافت می‌کنند.

یکی از آنها پیش از ترک کردن رستوران از آقای خرچنگ طلب نوشابه می‌کند و آقای خرچنگ آن را به او بدهد. اما پلیس یخ هم می‌خواهد. آقای خرچنگ که حسابی عصبی شده است، به پلیس می‌گوید که خودش وارد فریزر شود و یخ بردارد. اما ناگهان او به یادِ جنازه‌ی مخفی‌شده در فریزر می‌اُفتد و در برابر تلاش پلیس برای وارد شدن به فریزر زانو می‌زند و به ارتکاب قتل اعتراف می‌کند. پلیس‌ها درِ فریزر را باز می‌کنند و متوجه می‌شوند هیچکس آنجا نیست. یکی از پلیس‌ها که فکر می‌کند آقای خرچنگ با آنها شوخی کرده است، خنده‌خنده می‌گوید که انگار بازرس مُرده به یک زامبی تبدیل شده و خودش از فریزر خارج شده است. ناگهان بازرس که ظاهر زامبی‌گونه‌ای به خود گرفته است از پشت سرشان ظاهر می‌شود و پلیس‌ها با اعتقاد به اینکه او واقعا یک هیولا است، شروع به کتک زدن او می‌کنند. پس از اینکه آنها متوجه می‌شوند که بازرس زنده است، او به آقای خرچنگ و باب اسفنجی می‌گوید که امتحان بهداشت را قبول شده‌اند. سپس درحالی که همه‌ آشپزخانه را برای خوردن همبرگر و جشن گرفتن ترک می‌کنند، درِ آهنی آشپزخانه به‌طرز دردناکی با صورتِ بازرس برخورد می‌کند. اپیزود درحالی به پایان می‌رسد که راوی فرانسوی می‌گوید: «آره، همه‌شون احمقن، مگه نه؟».

 

۱۰- Idiot Box

اپیزود چهاردهم، فصل سوم (بخش دوم)

اپیزود در حالی آغاز می‌شود که اختاپوس از خانه‌اش خارج می‌شود و باب اسفنجی و پاتریک را در حال تحویل گفتن یک تلویزیون درون جعبه‌اش می‌بیند. او از دیدن اینکه آنها چنین تلویزیون بزرگی را صرفا برای دور انداختن خودِ تلویزیون و بازی کردن با جعبه‌اش سفارش داده‌اند شوکه می‌شود. او از آنها می‌پرسد که چرا به جای استفاده از تلویزیون، با جعبه‌اش بازی می‌کنند و آنها جواب می‌دهند که آنها با استفاده از قدرت خیال‌پردازی می‌توانند هرکاری که دلشان می‌خواهد انجام بدهند. در حالی که اختاپوس تلویزیون را با خود می‌برد، آنها مشغول بازی کردن «ماجراجویی صخره‌نوردی» در داخل جعبه هستند. وقتی اختاپوس از بازی پُرسروصدای آنها کلافه می‌شود، به جعبه لگد می‌زند؛ لگدِ او باعث ایجاد صدای بسیار واقع‌گرایانه‌ای شبیه به سقوط بهمن در داخل جعبه می‌شود. او با نگرانی در جعبه را برای اطمینان حاصل کردن از سلامت آنها باز می‌کند، اما می‌بیند که آنها فقط دارند کوهنوردی‌شان را خیال‌پردازی می‌کنند. اختاپوس به خانه‌اش باز می‌گردد تا با پیدا کردن یک جعبه، بازی باب اسفنجی و پاتریک را تکرار کند، اما از یافتن جعبه‌‌ی بزرگی که بتواند در آن جا شود شکست می‌خورد.

در همین حین، او متوجه‌ی صدای آژیر پلیس از از داخل جعبه‌ی باب اسفنجی و پاتریک می‌شود. او که عصبانی‌تر از قبل شده است، جعبه‌ی کوچکش را به بیرون خانه شوت می‌کند و باب اسفنجی و پاتریک جعبه را برمی‌دارند. اختاپوس تصمیم می‌گیرد با تماشای تلویزیون، حواسش را از هر چیزی که به جعبه‌جماعت مربوط می‌شود پرت کند، اما متوجه می‌شود که موضوع همه‌ی کانال‌ها به جعبه اختصاص دارد. سپس، او صدایی شبیه به لحظه‌ی پرتاب یک راکت فضایی از داخل جعبه‌ی باب اسفنجی و پاتریک می‌شنود و به این نتیجه می‌رسد که آنها حتما برای فریب دادن او و خندیدن به ریش‌اش، از ضبط‌صوت برای تولید این همه صداهای واقع‌گرایانه استفاده می‌کنند. اما وقتی متوجه می‌شود که آنها ضبط‌صوت ندارند، تصمیم می‌گیرد تا با پیوستن به آنها در داخل جعبه، از روش بازی کردنشان سر در بیاورد.

اما در تمام مدتی که اختاپوس داخل جعبه به سر می‌برد، باب اسفنجی و پاتریک بی‌حرکت نشسته‌اند و هیچ صدایی تولید نمی‌شود. بنابراین او با کلافگی به خانه‌اش بازمی‌گردد. شب‌هنگام، وقتی که باب اسفنجی و پاتریک برای خوابیدن از جعبه خارج شده‌اند، اختاپوس تصمیم می‌گیرد تنهایی وارد جعبه شود و آن دکمه‌‌ی پنهانی که مسئول تولید همه این صداها است را کشف کند، اما آن را پیدا نمی‌کند. سپس، اختاپوس شروع به خیال‌پردازی درباره‌ی اینکه در حال راندن یک ماشینِ مسابقه‌ای است می‌کند و در همین لحظه سروکله‌ی یک ماشین زباله پیدا می‌شود، جعبه را برمی‌دارد و آن را به مقصد محل دفنِ زباله‌های شهر با خود می‌برد. سروصدا و تکان‌های ناشی از ماشین زباله باعث می‌شوند اختاپوس احساس کند واقعا در حال راندن ماشین مسابقه‌ای است. ناگهان اختاپوس به خودش می‌آید و می‌بیند با صورت در محل تخلیه‌ی زباله‌های شهر سقوط کرده است. فردا صبح این اپیزود در حالی به پایان می‌رسد که باب اسفنجی و پاتریک پس از مواجه با جای خالی جعبه‌شان، به دیدن اختاپوس می‌روند؛ بی‌اطلاع از اینکه او خانه نیست.

۹- Rock Bottom

اپیزود هفدهم، فصل اول (بخش دوم)

اپیزود در حالی آغاز می‌شود که باب اسفنجی و پاتریک برای بازگشت به خانه از «گلاو وورلد!» (یک شهربازی دیزنی‌لندگونه با تم دستکش) سوار اُتوبوس می‌شوند. اما آنها تصادفا سوار یک اتوبوس اشتباهی می‌شوند که آنها را از لبه‌ی یک صخره‌ی بلندِ ۹۰ درجه به منطقه‌ی تاریک، عمیق و متروکه‌ای از اقیانوس که به «راک باتم» معروف است منتقل می‌کند؛ مکانی پُر از جانوران دریایی عجیب و غیرمعمول با جنسیت‌های ناشناخته و زبانِ بیگانه. باب اسفنجی برای پیدا کردن برنامه‌ی رفت و آمد اتوبوس‌ها، پاتریک را در ایستگاه تنها می‌گذارد. در همین حین، یک اتوبوس از راه می‌رسد، پاتریک سوار آن می‌شود و باب اسفنجی را تصادفا تنها می‌گذارد. پس از اینکه تلاش‌های متوالی باب اسفنجی برای یافتن اُتوبوس شکست می‌خورد، او به ترمینال اتوبوس‌ می‌رود و در یک صفِ خیلی طولانی می‌ایستد. بالاخره وقتی نوبتش می‌شود، بلیت‌فروش به او خبر می‌دهد که اتوبوس بیکینی باتم تا چند ثانیه‌ی دیگر حرکت خواهد کرد. اتوبوس پیش از اینکه باب اسفنجی به ایستگاه برسد، آنجا را ترک می‌کند. بلیت‌فروش به باب اسفنجی می‌گوید که آن اتوبوس، آخرین اتوبوس امشب بود و ترمینال را با خاموش کردن چراغ‌ها تعطیل می‌کند. باب اسفنجی که ترسش دارد بر او غلبه می‌کند، چراغ‌قوه‌‌‌‌اش را در می‌آورد، اما باتری‌های آن تمام می‌شود و او را در نوع جدیدی از تاریکی که پاتریک آن را «تاریکی پیشرفته» خطاب کرده بود تنها می‌گذارد!

در حالی که باب اسفنجی تنها در تاریکی ترمینال ایستاده است و سعی می‌کند با دل و جرات دادن به خودش جلوی وحشت‌زدگی‌اش را بگیرد، با شنیدن صدایی شرورانه که مدام به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود، کنترلش را از دست می‌دهد و چهار دست و پا به سمتِ صخره‌ی ۹۰ درجه فرار می‌کند و گوشه‌ای پناه می‌گیرد. همین که جانورِ صاحب صدا به او نزدیک می‌شود، روشنایی ناشی از یک نور سُرخ باب اسفنجی را در برمی‌گیرد. وقتی او متوجه می‌شود که این نور به یک قُلابچه‌ماهی با ظاهری دوستانه تعلق دارد که بادکنکِ دستکشی گم‌شده‌اش را پیدا کرده است و می‌خواهد آن را به او پس بدهد، احساس امنیت می‌کند.

باب اسفنجی در ابتدا به‌طرز کنایه‌آمیزی از او به خاطر حل کردن مشکل بادکنک گم‌شده‌اش تشکر می‌کند، اما سپس، شروع به وراجی درباره‌ی مشکل اصلی‌اش می‌کند:‌ بازگشت به خانه. در همین حین، قُلابچه‌ماهی بادکنک را باد می‌کند و آن را به مُچ دست باب اسفنجی گره می‌زند. ناگهان باب اسفنجی به خودش می‌آید و می‌بیند به لطف بادکنک از زمین فاصله گرفته است. در حالی که باب اسفنجی پروازکنان از راک باتم خارج می‌شود، از قُلابچه‌ماهی تشکر می‌کند و او هم با یک «قابلی نداشتِ» مودبانه با او خداحافظ می‌کند. باب اسفنجی با کمک گرفتن از جریان آب‌های منتهی به بیکینی باتم، یکراست جلوی در خانه‌اش فرود می‌آید. اپیزود در حالی به پایان می‌رسد که پاتریک که هنوز فکر می‌کند باب اسفنجی در راک باتم گرفتار است، سوار اتوبوس در جستجوی دوستش به آنجا برمی‌گردد.

 

۸- The Camping Episode

اپیزود هفدهم، فصل سوم (بخش دوم)

اپیزود در حالی آغاز می‌شود که اختاپوس از اینکه می‌تواند از آخرهفته‌ای ساکت و آرام لذت ببرد ابراز خوشحالی می‌کند. چرا که باب اسفنجی و پاتریک می‌خواهند در جریان آخرهفته به اُردو بروند. اما او بلافاصله از اطلاع پیدا کردن از اینکه آنها قرار است در حیاط جلویی باب اسفنجی اُردو بزنند ناامید و خشمگین می‌شود. اختاپوس وارد چادر باب اسفنجی و پاتریک می‌شود و به آنها یادآوری می‌کند که اُردو زدن در حیاط خانه‌ی باب اسفنجی، «اُردو» حساب نمی‌شود. باب اسفنجی اما اعتقاد دارد تا وقتی که در طبیعتِ بیرون از خانه باشیم، محل اُردو اهمیت ندارد. پس از اینکه اختاپوس به این نتیجه می‌رسد که باب اسفنجی و پاتریک اعتقاد دارند که او فاقدِ جرات و مهارت‌های اُردو زدن است، تصمیم می‌گیرد برای اینکه خلافش را به آنها ثابت کند، به اُردوی باب اسفنجی و پاتریک بپیوندد. اختاپوس سعی می‌کند راه و روشِ «اُردوی واقعی» را به باب اسفنجی و پاتریک نشان بدهد و در همین حین آنها یادداشت‌برداری می‌کنند، اما وقتی اختاپوس در برپا کردن چادرش شکست می‌خورد، تصمیم می‌گیرد در زیر ستارگان بخوابد.

در حالی که گروه مشغولِ کباب کردن مارشمالو روی آتش هستند، اختاپوس با بی‌اعتنایی به آنها تصمیم می‌گیرد دربازکن‌اش را از خانه بیاورد تا بتواند «کنسرو صدف»‌اش را بخورد. اما باب اسنفجی مانعش می‌شود و می‌گوید که برگشتن به خانه در وسط اُردو با روحیه‌ی پیک‌نیک همخوانی ندارد. سپس، باب اسفنجی شروع به خواندن آوازی معروف به «آواز اُردو» می‌کند. اختاپوس که از آواز باب اسفنجی خوشش نمی‌آید، شروع به کلارینت‌نوازی می‌کند. ناگهان باب اسفنجی با وحشت‌زدگی یکی از مارشمالوهایش را به درون کلارینتِ اختاپوس شوت می‌کند که به گیر کردن آن در گلویِ اختاپوس و خفه شدنش منجر می‌شود. پس از اینکه اختاپوس به حالت عادی برمی‌گردد، از باب اسفنجی به خاطر کارش شکایت می‌کند. باب اسفنجی ادعا می‌کند که کلارینت‌نوازی در حیات وحش امن نیست. چراکه ممکن است باعث جلب نظرِ خرس‌های دریایی شود. وقتی اختاپوس اعتراض می‌کند که خرس دریایی وجود خارجی ندارد، باب اسفنجی و پاتریک با نشان دادن مقاله‌های مختلفی از روزنامه‌ها به عنوان مدرک اصرار می‌کنند که خرس دریایی حقیقت دارد.

اختاپوس که کماکان حرفشان را باور نمی‌کند، همه‌ی فعالیت‌هایی که باعث جلب نظر خرس‌های دریایی می‌شود را بی‌توجه به التماس باب اسفنجی و پاتریک انجام می‌دهد (از خوردن تکه‌های پنیر تا پوشیدن کفش دلقک و غیره). باب اسفنجی به سرعت یک دایره‌ی «ضدخرس دریایی» به دور خودش و پاتریک می‌کشد. اختاپوس مغرورانه از اینکه خبری از خرس نشده است خوشحالی می‌کند. اما باب اسفنجی توضیح می‌دهد که او هنوز یک فعالیت باقی‌مانده را انجام نداده است: گذاشتن اشتباهی یک کلاه مکزیکی روی سرش. به محض اینکه اختاپوس این کار را انجام می‌دهد، یک خرس دریایی ظاهر می‌شود و روش دُرستِ پوشیدن این کلاه را به اختاپوسِ وحشت‌زده یادآوری می‌کند. پس از اینکه اختاپوس بارها و بارها توسط خرس دریایی دریده می‌شود، وارد دایره‌ی ضدخرس دریاییِ باب اسفنجی و پاتریک می‌شود. پس از اینکه او از باب اسفنجی و پاتریک به خاطر نجات جانش تشکر می‌کند، باب اسفنجی از اینکه آنها مورد حمله‌ی یک کرگدنِ دریایی قرار نگرفته‌اند ابراز خوشحالی می‌کند. اختاپوس از او می‌پرسد که چه چیزی کرگدن‌ها را به خود جلب می‌کند و پاتریک جواب می‌دهد: صدای حمله‌ی خرس دریایی. در همین لحظه یک کرگدن دریایی ظاهر می‌شود. باب اسفنجی از اینکه او و پاتریک همه زیرشلواریِ ضدکرگدن دریایی پوشیده‌اند ابراز خوشحالی می‌کند؛ همه به جز اختاپوس. اپیزود در حالی که اختاپوس با درماندگی به پیشواز مورد حمله قرار گرفتن توسط کرگدن دریایی می‌رود به پایان می‌رسد.

۷- Graveyard Shift

اپیزود شانزدهم، فصل دوم (بخش اول)

ساعت هشت شب است؛ کارمندان کراستی کرب برای تعطیل کردن رستوران آماده می‌شوند که سروکله‌ی یک مُشتری پیدا می‌شود و سعی می‌کند غذا سفارش بدهد. اختاپوس متکبرانه به او یادآوری می‌کند که رستوران تعطیل است و او می‌تواند پولش را به جای دیگری ببرد. آقای خرچنگ که از پتانسیل مشتری‌های دیروقت اطلاع پیدا کرده است، تابلوی «تعطیل است» را پاره می‌کند و برخلاف اعتراض‌های اختاپوس اعلام می‌کند که کراستی کرب از این به بعد بیست و چهار ساعته باز خواهد بود. آقای خرچنگ در حالی کارمندانش را ترک می‌کند که باب اسفنجی از اینکه می‌تواند همه‌ی کارهای عقب‌اُفتاده‌ی روزش را انجام بدهد ذوق‌زده می‌شود. باب اسفنجی اما از بیرون بُردن زباله در تاریکی شب واهمه دارد. اختاپوس که متوجه‌ی ترس باب اسفنجی شده است، برای مجازات کردنِ او به خاطر ذوق‌زده شدن از ایده‌ی فعالیت شبانه‌روزی رستوران، تصمیم می‌گیرد که او را با تعریف کردن افسانه‌ی محلی ترسناکِ قاتل سِریالی بیکینی باتم بترساند؛ داستان یکی از آشپزان سابقِ کراستی کرب که دستش را اشتباهی قطع می‌کند و جای آن را با یک کفگیرِ زنگ‌زده عوض می‌کند.

به قول اُختاپوس، شبح این قاتل که به خاطر زیر گرفته شدن توسط یک اُتوبوس مُرده بود، هر سه‌شنبه برمی‌گردد تا انتقامش را از هرکسی که داخل رستوران است بگیرد. اختاپوس تعریف می‌کند که حضور قاتل با سه نشانه زمینه‌چینی می‌شود: روشن و خاموش شدن لامپ‌ها، رنگ خوردن تلفن بدون اینکه کسی جواب بدهد و ورود اتوبوسی که آشپز را زیر گرفته بود. پس از اینکه باب اسفنجی از وحشت شروع به جیغ و فریاد می‌کند، اختاپوس برای ساکت کردنِ باب اسفنجی به او اطمینان می‌دهد که داستانش حقیقت ندارد. ساعت سه صبح است؛ هیچکس به جز باب اسفنجی و اختاپوس در رستوران نیست. اختاپوس با کلافگی فکر می‌کند که آخه چه کسی این موقع شب همبرگر می‌خواهد (اتفاقا همین لحظه به پاتریک کات می‌زنیم که برای خوردن همبرگری که برای مصرفِ شبانه‌اش کنار تختش آماده کرده بود بیدار می‌شود). ناگهان برق‌ها روشن و خاموش می‌شوند. سپس، تلفن زنگ می‌خورد، اما وقتی اختاپوس گوشی را برمی‌دارد هیچکس جواب نمی‌دهد.

در همین حین، یک اتوبوس در مقابل رستوران می‌ایستد و تنها مسافرش از آن پیاده می‌شود؛ یک شخص سایه‌وار با چشمانِ سرخِ براق که یک کفگیر از داخلِ آستینش بیرون آمده است. باب اسفنجی و اختاپوس که به واقعیت داشتن اتفاقات ماوراطبیعه یقین پیدا کرده‌اند به خود می‌لرزند. اما وقتی شخصِ سایه‌وار قدم به محدوده‌ی روشنایی می‌گذارد معلوم می‌شود که او فقط یک آدم عادی است. او که به دنبال کار در رستوران می‌گردد، افشا می‌کند که همان کسی که کمی قبل‌تر تماس گرفته بود، اما تلفن را از شدت اضطراب قطع کرده بود. اختاپوس اما یادآوری می‌کند که هیچکدام از اینها دلیل روشن و خاموش شدنِ لامپ‌ها را توضیح نمی‌دهند. در همین حین دوباره لامپ‌ها روشن و خاموش می‌شوند. هر سه در ابتدا می‌ترسند، اما سپس، نظرشان به چیزی در خارج از قاب جلب می‌شود؛ چیزی که به آن کات می‌زنیم، نمای لایواکشنی از خون‌آشامِ معروف فیلم سیاه و سفیدِ «نوسفراتو» است که کلید برق را روشن و خاموش می‌کند. او در حالی که به‌طرز شیطنت‌آمیزی به باب اسفنجی و دیگران لبخند می‌زند، یک بار دیگر برق را خاموش می‌کند و اپیزود را با سیاه شدن تصویر به پایان می‌رساند.

۶- Chocolate with Nuts

اپیزود دوازدهم، فصل سوم (بخش اول)

اپیزود در حالی آغاز می‌شود که باب اسفنجی با مجله‌ای به اسم «مجله‌ی زندگی تجملاتی» در صندوقِ پُستی‌اش مواجه می‌شود که تصویرگرِ سبک زندگی اشرافی افراد بسیار ثروتمند است. سروکله‌ی اختاپوس پیدا می‌شود و مجله را که در واقع به او تعلق دارد از باب اسفنجی می‌گیرد. باب اسفنجی و پاتریک از او می‌پرسند که مردم داخل این مجله چگونه این‌قدر ثروتمند شده‌اند. اختاپوس جواب می‌دهد که آنها کارآفرین و فروشنده‌ی اجناس مختلف هستند. باب اسفنجی و پاتریک که می‌خواهند به کارآفرین تبدیل شوند، تصمیم می‌گیرند تا با فروختن شکلات، پول لازم برای دستیابی به سبک زندگی تجملاتیِ ثروتمندان را به دست بیاورند. با وجود این، در ابتدا هیچکس از آنها شکلات نمی‌خرد. نخستین مشتری آنها به محض شنیدنِ واژه‌ی «شکلات» عقلش را از دست می‌دهد و به‌طرز افسارگسیخته‌ای آنها را در حین فریاد زدنِ «شکلات! شکلات!» از ته حلقش تعقیب می‌کند و چند باری در طول این اپیزود برای تعقبب کردن آنها و فراری دادن آنها ظاهر می‌شود.

دومین مشتری آنها یک شیاد حرفه‌ای است که با فروختن «ساکِ حاملِ بسته‌های شکلات» و سپس، «ساکِ حاملِ ساکِ حامل بسته‌های شکلات» به باب اسفنجی و پاتریک، از آنها کلاهبرداری می‌کند. گرچه سومین مشتری به خریدن شکلات علاقه‌مند است، اما باب اسفنجی آن‌قدر در تلاش برای یافتنِ شکلات از درون همه‌ی ساک‌های تودرتوشان معطل می‌کند که صبر مشتری به انتها می‌رسد و در خانه‌اش را به روی آنها می‌بندد. باب اسفنجی و پاتریک درحالی که در یک غذاخوری نشسته‌اند سعی می‌کنند به یک روش جدید برای فروختن شکلات‌هایشان فکر کنند. پاتریک پیشنهاد می‌کند که لُخت شوند، اما باب اسفنجی می‌گوید که باید این استراتژی را برای زمانِ فروش املاک ذخیره کنند! سپس، آنها به یاد می‌آورند که شیاد حرفه‌ای آنها را با تعریف و تمجید کردن از آنها برای خریدن ساک‌هایش متقاعد کرده‌ بود و تصمیم می‌گیرند تا با مشتریانشان خوش‌برخوردتر باشند. اما ابراز عشقِ پاتریک به مشتریانشان، نتیجه نمی‌دهد. در نهایت، آنها با دیدن تبلیغاتِ چیپسِ صدف به این نتیجه می‌رسند که برای افزایش جذابیت محصولشان، باید حقیقت را دستکاری کنند.

اولین مشتریانی که از این تاکتیک برای متقاعد کردنشان استفاده می‌کنند، یک خانم پیر و مادر بسیار پیرترش هستند؛ مادر آن‌قدر پیر است که چیزی جز یک ستون فقراتِ خشکیده از او باقی نمانده است. آنها ادعا می‌کنند که اگر یک نفر شکلاتشان را روی پوستش بمالد، به زندگی جاویدان دست خواهد یافت. مادر پیر با شنیدن این ادعا برای خریدن شکلات مشتاق می‌شود. دروغگویی آنها به باندپیچی کردن خودشان و وانمود کردن به اینکه برای عمل جراحی به پول نیاز دارند کشیده می‌شود. اما نخستین مشتری‌‌شان در وضعیتِ بدتری در مقایسه با آنها قرار دارد و باید پول بیمارستانش را با فروختن شکلات جور کند. آنها که خیلی دلشان برای مرد بیچاره می‌سوزد، همه‌ی شکلات‌هایش را می‌خرند. باب اسفنجی و پاتریک اما نمی‌دانند که او همان شیاد حرفه‌ای که قبلا سرشان کلاه گذاشته بود است و این‌بار هم دوباره فریبش را می‌خورند. در پایان، درست درحالی که باب اسفنجی و پاتریک متوجه می‌شوند هیچ مشتری دیگری برای فروختن شکلات‌هایشان باقی نمانده است، سروکله‌ی نخستین مشتری افسارگسیخته‌ی تعقیب‌کننده‌شان از ابتدای اپیزود پیدا می‌شود. معلوم می‌شود او آن‌قدر شیفته‌ی شکلات است که در تمام این مدت قصد خریدن کُلِ شکلات‌هایشان را داشته است. باب اسفنجی و پاتریک که ثروتمند شده‌اند، اپیزود را در حالی که با خانم پیر و مادر پیرش به یک قرار عاشقانه در یک رستورانِ گران‌قیمت رفته‌اند به پایان می‌رسانند.

۵- Shanghaied

اپیزود سیزدهم، فصل دوم (بخش اول)

اپیزود در حالی آغاز می‌شود که صبحانه خوردن باب اسفنجی با فرود آمدنِ ناگهانی یک لنگر غول‌آسا در داخل خانه‌اش متوقف می‌شود. باب اسفنجی ساده‌لوحانه باور دارد که آن یک «نوزاد» است که از آسمان سقوط کرده است. او اختاپوس را خبر می‌کند؛ اختاپوس توضیح می‌دهد که آن فقط یک لنگر غول‌آسا است، اما در همین لحظه سروکله‌ی پاتریک پیدا می‌شود و با دیدن لنگر به همان نتیجه‌ی احمقانه‌ی مشابه‌ی باب اسفنجی درباره‌ی نوزادبودنِ لنگر می‌رسد. اختاپوس به این تبادل نظر احمقانه پایان می‌دهد. اما ناگهان لنگر جابه‌جا می‌شود و این‌بار خانه‌ی اختاپوس را هم خراب می‌کند. اختاپوس که عصبانی شده است، از زنجیرِ لنگر بالا می‌رود تا به صاحبش شکایت کند و باب اسفنجی و پاتریک هم دنبالش می‌کنند. آنها متوجه می‌شود که لنگر به کشتی هُلندی سرگردان، شبحِ دزد دریایی افسانه‌ای بیکینی باتم تعلق دارد. در حالی که آنها مشغول بررسی کشتی هستند، هلندی سرگردان از داخل کابینش خارج می‌شود و اختاپوس را می‌ترساند. باب اسفنجی در نهایت نادانی قصد اختاپوس برای شکایت کردن از هلندی سرگردان را با او در میان می‌گذارد که باعثِ سوزاندنِ اختاپوس توسط چشمان لیزری دزد دریایی می‌شود.

در حالی که هلندی سرگردان برای سوزاندن باب اسفنجی و پاتریک آماده می‌شود، آنها از لبه‌ی عرشه به پایین می‌پرند، اما دوباره سر از داخل کشتی درمی‌آورند. تلاش‌های آنها برای پریدن به خارج از کشتی به سقوط کردن به سر جای اولشان در داخل کشتی منتهی می‌شود. هلندی سرگردان توضیح می‌دهد که هرکس پا به کشتی جن‌زده‌ی او بگذارد باید تا ابد به عنوان جزیی از خدمه‌ی شبح‌وار کشتی کار کند. به محض اینکه اختاپوس لب به شکایت باز می‌کند، هلندی سرگردان او را به درونِ مکانی معروف به «پروازِ ناامیدی» پرتاب می‌کند؛ پورتالی به یک بُعد موازیِ جهنمی و پُرهرج و مرج که پُر از اسپاگتی است! باب اسفنجی و پاتریک با شنیدنِ ناپدید شدنِ دوستشان به درون سرزمینی ناشناخته، از ترس از فرمان هلندی سرگردان اطاعت می‌کنند و به او در ماموریتش برای ترساندنِ شهروندان بیکینی باتم کمک می‌کنند. اما از آنجایی که تعریفِ آنها از وحشت با تعریف هلندی سرگردان همخوانی ندارد، دزد دریایی به این نتیجه می‌رسد که آنها جزو خدمه‌اش نخواهند بود.

باب اسفنجی می‌پرسد که آیا این به معنی آزاد شدنشان خواهد بود، اما هلندی سرگردان افشا می‌کند که آنها در عوض توسط او بلعیده خواهند شد. در حالی که باب اسفنجی و پاتریک در اتاقشان محبوس شده‌اند، آنها متوجه می‌شوند که تنها راه فرارشان عبور از پورتالِ هولناکِ بخش عطر و اُدکلنِ یک مرکز خرید است! آنها پس از جان سالم به در بُردن از این پورتال، جوراب غذاخوریِ هلندی سرگردان را که او بدون آن قادر به خوردنشان نیست می‌دزدند. هلندی سرگردان آنها را در حین فرار می‌گیرد، اما متوجه می‌شود که بدون آسیب رساندن به جوراب غذاخوری‌اش قادر به صدمه زدن به آنها نیست. در نتیجه، باب اسفنجی و هلندی سرگردان آن‌قدر جوراب را بکش واکش می‌کنند که کِش جوراب با خطر پاره شدن مواجه می‌شود. بالاخره هلندی سرگردان کوتاه می‌آید و تصمیم می‌گیرد تا سه‌تا از آرزوهای آنها را به ازای بازگرداندن صحیح و سالمِ جورابش برآورده کند.

پاتریک آرزو می‌کند که کاش زودتر از این اتفاق خبردار می‌شد. در نتیجه زمان یک دقیقه به عقب بازمی‌گردد و یکی از آرزوهایشان می‌سوزد. باب اسفنجی آرزو می‌کند کاش اختاپوس الان کنارشان بود. اختاپوس که موفق شده بود از پورتال «پرواز ناامیدی» عبور کند و صحیح و سالم به خانه برسد، بلافاصله به عرشه‌ی کشتی تله‌پورت می‌شود. سپس هر سه سر اینکه آخرین آرزو به چه کسی تعلق دارد دعوا می‌کنند. تا اینکه هلندی سرگردان به وسیله‌ی خواندنِ «دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده»، باب اسفنجی را انتخاب می‌کند. باب اسفنجی آرزو می‌کند که هلندی سرگردان گیاه‌خوار باشد. در نتیجه، باب اسفنجی و دیگران به مقابل یک آناناسِ آشنا تله‌پورت می‌شوند، اما پیش از اینکه آنها فرصت پیدا کنند از شکست دشمنشان خوشحالی کنند، نه تنها متوجه می‌شوند که خودشان هم به میوه تبدیل شده‌اند، بلکه هلندی سرگردان هم به یک هیپی و کشتی‌اش هم به یک ونِ هیپی تبدیل شده است؛ باب اسفنجی و دیگران در کنار میوه‌های دیگری از جمله یک آناناس در شُرف تکه‌تکه‌شده در مخلوط‌کنِ هلندی سرگردان که حالا گیاه‌خوار شده است هستند. اپیزود با تعقیب و گریز آنها و هلندی سرگردان در اطرافِ کشتیِ دزد دریایی به پایان می‌رسد.

۴- Krusty Krab Training Video

اپیزود دهم، فصل سوم (بخش دوم)

نامرسوم‌ترین اپیزودِ باب اسفنجی؛ یازده دقیقه شلیک مسلسل‌وارِ جوک. دقیقا به دلیل همین ماهیتِ شوخی‌محور این اپیزود است که نوشتن خلاصه‌قصه‌ی آن برخلاف اپیزودهای دیگر سخت است. این اپیزود شبیه یک ویدیوی تربیتی و کارآموزیِ صنعتی فُرمت‌بندی شده است. اپیزود درحالی آغاز می‌شود که راوی به باب اسفنجی، کارمند تازه استخدام‌شده‌ی رستوران مشهور و نامدارِ کراستی کرب تبریک می‌گوید. باب اسفنجی که در پوست خودش نمی‌گنجد می‌پرسد که آیا می‌تواند همبرگر مخصوصِ کراستی کرب را دُرست کند، اما راوی با خواسته‌اش مخالفت می‌کند و جواب می‌دهد که او نخست باید مراحلِ تربیت و آموزش را پشت سر بگذارد. سپس، راوی تاریخچه تاسیس رستوران و زندگینامه‌ی آقای خرچنگ، موسسش را تعریف می‌کند.

او می‌گوید آقای خرچنگ که با افسردگیِ پس از جنگ دست و پنجه نرم می‌کرد، بعدا تصمیم گرفت تا یک خانه‌ی سالمندانِ ورشکست‌شده را بخرد و آن را با یک سری تغییرات جزیی به کراستی کرب متحول کند. این رستوران در زمان حال سعی کرده خودش را مُدرن‌سازی کند و برای حفظ رضایت مشتری «آخرین تکنولوژی»‌های روزِ صنعت فست‌فود را تهیه کرده است که کفگیر و ماشین صندوق‌داری هم جزوشان حساب می‌شوند! در ادامه، راوی تفاوت‌های خصوصیاتِ شخصیتی یک کارمند خوب و یک کارمند بد را با مثال آوردن از باب اسفنجی و اُختاپوس شرح می‌دهد. به قول راوی، یکی از مهم‌ترین چیزهایی که کارمندانِ رستوران باید به خاطر بسپارند، واژه‌ی «پوپ» (مدفوع) است که از کنار هم قرار گرفتن حرفِ نخست جمله‌ی «مردم همبرگرهای ما را سفارش می‌دهند» (People Order Our Patties) شکل گرفته است.

دیگر موضوعاتی که راوی به آنها می‌پردازد بهداشت شخصی، محل کار، شرایط اضطراری (مثل مورد سرقت قرار گرفتن رستوران توسط پلانکتون) و چگونگی تعامل با آقای خرچنگ، مدیر رستوران هستند. در تمام این مدت، باب اسفنجی بی‌صبرانه منتظر فرصت درست کردن یک همبرگر است. پس از اینکه راوی همه‌ی درس‌های پایه‌ای کار در کراستی کرب را پوشش می‌دهد، بالاخره از باب اسفنجی می‌پرسد که آیا برای آماده کردن یک همبرگر آماده است یا نه. باب اسفنجی با هیجان‌زدگی سرش را به نشانه‌ی جواب مثبت تکان می‌دهد و راوی شروع به گفتن فرمولِ اسرارآمیزِ همبرگرهای کراستی کرب می‌کند که ناگهان ویدیو کاملا بی‌مقدمه به سیاهی کات می‌زند و حسرت افشای رازِ همبرگرهای کراستی کرب را به دلِ بینندگان می‌گذارد.

۳- Pizza Delivery

اپیزود پنجم، فصل اول (بخش اول)

در آغاز اپیزود، وقت تعطیل کردن رستورانِ «کراستی کرب» رسیده است که تلفن به صدا درمی‌آید؛ تماس‌گیرنده یک مُشتری است. درست در لحظه‌ای که اُختاپوس می‌خواهد به مُشتری بگوید که رستوران تعطیل است، ناگهان آقای خرچنگ تلفن را از دستِ اُختاپوس می‌قاپد. مشتری به آقای خرچنگ سفارشِ پیتزا می‌دهد و از او می‌خواهد که آن را با پیک موتوری برای‌ش بفرستد. آقای خرچنگ که به هیچ پول اضافه‌ی بادآورده‌ای نه نمی‌گوید، سفارش را با خوشحالی قبول می‌کند. اُختاپوس اعتراض می‌کند که رستوران آنها نه پیتزا درست می‌کند و نه پیک موتوری دارد، اما آقای خرچنگ در یک چشم به هم زدن با مخلوط کردن چندتا همبرگر، پیتزا درست می‌کند و اُختاپوس و باب اسفنجی را مجبور می‌کند که آن را به مشتری تحویل بدهند. پس از اینکه باب اسفنجی ماشین قایقی‌شان را معاینه‌ی فنی می‌کند، اُختاپوس از او می‌خواهد که رانندگی کند. باب اسفنجی هشدار می‌دهد که او هنوز گواهینامه‌ی رانندگی‌اش را نگرفته است، اما اُختاپوس می‌گوید که خانه‌ی مُشتری سر همین خیابان است و با ساده جلوه دادنِ رانندگی، او را برای نشستن پشت فرمان ترغیب می‌کند.

همان‌طور که انتظار می‌رفت، باب اسفنجی در لحظه‌ی دنده عقب گرفتن وحشت می‌کند و آن‌قدر دنده عقب می‌گیرد و به حدی به دنده عقب گرفتن ادامه می‌دهد که ماشین کیلومترها از رستوران فاصله می‌گیرد و آنها در حالی که بنزینِ قایقشان تمام شده است، در وسط یک بیابانِ گسترده سرگردان می‌شوند. پس از اینکه باب اسفنجی درباره‌ی سرد شدن پیتزا ابراز نگرانی می‌کند، اُختاپوس از کلافگی به قایق لگد می‌زند؛ لگد اُختاپوس باعثِ روشن شدن ناگهانی مجددِ قایق و به حرکت اُفتادن آن و تنها گذاشتن آنها بدون وسیله‌ی نقلیه در وسط بیایان می‌شود. آنها در طول مسیرشان برای تحویل دادن پیتزا با پای پیاده با حوادثِ مختلفی مواجه می‌شوند. نخست اینکه باب اسفنجی ادعا می‌کند که با یک ترفندِ قدیمی که پیشگامان استفاده می‌کردند می‌تواند با گذاشتن گوشش روی زمین، نزدیک شدن کامیون‌ها را حدس بزند. وقتی باب اسفنجی سعی می‌کند با انجام یک نوع رقصِ مسخره نظر راننده کامیون را جلب کند، راننده به سرعتش می‌افزاید، اُختاپوس باب اسفنجی را در لحظه‌ی آخر از وسط جاده کنار می‌کشد تا توسط کامیون زیر گرفته نشود.

کمی بعد، جعبه‌ی پیتزا در باد گرفتار می‌شود. در ابتدا اُختاپوس به او می‌گوید که پیتزا را رها کند، اما پس از اینکه آنها توسط یک گردباد بلعیده می‌شوند، باب اسفنجی با تبدیل کردن جعبه‌ی پیتزا به یک چتر نجات، از سقوط مرگبارشان جلوگیری می‌کند. اُختاپوس به محض فرود آمدن روی زمینِ سفت، از اینکه جاده را گم کرده‌اند وحشت می‌کند. باب اسفنجی می‌گوید که خزه‌های روی تخته‌سنگ‌ها همیشه نشان‌دهنده‌ی وجود تمدن در نزدیکی هستند و اینکه آنها باید در جهتی که خزه‌ها رشد کرده‌اند حرکت کنند. اُختاپوس اما بی‌اطلاع از اینکه شهر درست در آنسوی تپه‌ها قرار دارد، با ابراز بی‌اعتمادی به ادعای باب اسفنجی در جهت مخالف حرکت می‌کند. آنها بعد از پیاده‌روی طولانی در بیابان خسته و گرسنه می‌شوند. بنابراین باب اسفنجی چیزهای مسخره‌ای را برای خوردن پیشنهاد می‌کند. اُختاپوس اما برای خوردن پیتزا وسوسه می‌شود. در حالی که باب اسفنجی و اُختاپوس سر خوردن و محافظت از پیتزا درگیر هستند، یک تخته‌سنگِ بزرگ نظر باب اسفنجی را به خود جلب می‌کند؛ او ادعا می‌کند که پیشگامان از این تخته‌سنگ‌ها به عنوان وسیله‌ی نقلیه استفاده می‌کردند.

اُختاپوس ادعای احمقانه‌ی باب اسفنجی را به سخره می‌گیرد و می‌گوید که یکی از دلایل انقراض پیشگامان همین عادت‌ها و روش‌های نقل‌مکانِ نامعمولشان بوده است. در همین حین، اُختاپوس به خودش می‌آید و می‌بیند توسط تخته‌سنگِ متحرکِ باب اسفنجی زیر گرفته شده است و بلافاصله تخته‌سنگ را دنبال می‌کند و به باب اسفنجی برای سوار کردن او التماس می‌کند. آنها سوار بر تخته‌سنگ بالاخره به خانه‌ی مُشتری می‌رسند. متاسفانه سفر آنها به سرانجام رضایت‌بخشی منتهی نمی‌شود. مشتری در ابتدا از تحویل گرفتن پیتزا خوشحال می‌شود، اما سپس، سراغ نوشیدنی‌ای را که در کنار پیتزا سفارش داده بود می‌گیرد. باب اسفنجی با دست‌پاچگی برگه‌ی سفارش را چک می‌کند و می‌گوید که نوشیدنی جزو سفارش‌های مشتری نیست (در آغاز اپیزود به‌طور غیرعلنی به این نکته اشاره می‌شود که آقای خرچنگ تلفن را در حالی که هنوز مشتری در حال سفارش دادن نوشیدنی‌اش است قطع می‌کند). مشتری که خشمگین شده است، باب اسفنجی را به خاطر بی‌احترامی سرزنش می‌کند، از پرداختن پول پیتزا امتناع می‌کند، جعبه‌ی پیتزا را در صورت باب اسفنجی می‌کوبد و در خانه را به‌طرز توهین‌آمیزی در صورتِ باب اسفنجی می‌بندد.

باب اسفنجی در حالی که بغض کرده است پیش اُختاپوس بازمی‌گردد. تلاش‌های اختاپوس برای دلداری دادن به او نمی‌توانند جلوی هق‌هق کردن‌هایش را بگیرند. اختاپوس که از نحوه‌ی رفتار مشتری با باب اسفنجی عصبانی شده است، در خانه‌ی مشتری را می‌زند و جعبه‌ی پیتزا را با هدف انتقام‌جویی به‌طرز بی‌رحمانه‌ای به صورت مشتری می‌کوبد. سپس، اختاپوس به باب اسفنجی می‌گوید که مشتری پیتزا را تحویل گرفت و کُل آن را یک لقمه کرد. اپیزود در حالی به پایان می‌رسد که اختاپوس از باب اسفنجی می‌خواهد که او را به خانه برساند، اما باب اسفنجی به رستوران بازمی‌گردد (معلوم می‌شود خانه‌ی مشتری در تمام این مدت فقط چند متر با رستوران فاصله داشته است). باب اسفنجی بعد از سفر سختی که داشتند، برای بلافاصله بازگشتن به سر کار در رستوران اصرار می‌کند و اُختاپوس هم کمی بعد از دلسوزی و دفاع از تعهد کاری باب اسفنجی، از کارش پشیمان می‌شود.

۲- Club SpongeBob

اپیزود دوم، فصل سوم (بخش اول)

اپیزود در حالی آغاز می شود که اُختاپوس در حینِ دوچرخه‌سواری به سمتِ محل کارش با درخت بلندی مواجه می‌شود که یک جعبه‌ی کوچک در نوکِ آن دیده می‌شود؛ باب اسفنجی و پاتریک داخل جعبه نشسته‌اند و هِرهر می‌خندند. اختاپوس به درخت نزدیک می‌شود و از آنها می‌پرسد که دارند چه کار می‌کنند. باب اسفنجی جواب می‌دهد از آنجایی که اختاپوس یکی از اعضای باشگاه‌شان نیست، نمی‌تواند چیزی به او بگوید. وقتی باب اسفنجی به درخواست اختاپوس برای پیوستن به باشگاه‌شان جواب منفی می‌دهد، اختاپوس می‌گوید که او عضو بیش از بیست باشگاه اختصاصیِ مختلف در سراسر دنیای کفِ دریا است. باب اسفنجی و پاتریک اما اصرار می‌کنند که او در باشگاه‌شان جا نخواهد شد. اختاپوس که خشمگین شده است، برخلاف تلاش‌های مضطربانه‌ی باب اسفنجی و پاتریک برای متوقف کردن او، از درخت بالا می‌آید و به درون جعبه‌ی کوچکشان می‌خزد. باب اسفنجی و پاتریک توضیح می‌دهند که منظورشان از جا نشدن در باشگاه‌شان این است که جعبه آن‌قدر کوچک است که اختاپوس در آن جا نخواهد شد و اینکه آنها سه روزی است که بالای درخت گیر کرده‌اند. باب اسفنجی و پاتریک مراسم پذیرش اختاپوس در باشگاه‌شان را آغاز می‌کنند، اما اختاپوس متوقفشان می‌کند و سعی می‌کند با گرفتنِ شاخه‌های یک درخت کوچک‌تر از جعبه خارج شود.

او آن‌قدر شاخه‌ی درخت کوچک‌تر را می‌کشد که باعثِ دولا شدن درخت بزرگ می‌شود. ناگهان شاخه‌ی درختِ کوچک می‌شکند و آنها همچون گلوله‌ی منجلیق به آسمان شلیک می‌شوند و بر فراز جنگلِ جلبک به پرواز در می‌آیند. هر سه در وسط یک فضای باز در بخشِ دوراُفتاده‌ای از جنگل جلبک فرود می‌آیند. در حالی که باب اسفنجی و پاتریک با خوشحالی بالا و پایین می‌پرند، اختاپوس از گم‌شدن همراه با باب اسفنجی و پاتریک وحشت می‌کند. باب اسفنجی و پاتریک سعی می‌کنند به اختاپوس قوت قلب بدهند: آنها می‌گویند اوضاع می‌توانست خیلی بدترها از اینها باشد؛ اینکه آنها به عنوان عضوی از یک باشگاه تا وقتی که صاحب «صدف جادویی» هستند دوام خواهند آورد؛ صدف جادویی در واقع یک اسباب‌بازی است که باب اسفنجی و پاتریک با آن همچون یک پیشگوی دانا و خردمند رفتار می‌کنند. آنها باور دارند صدف جادویی هرگز نباید زیر سوال برود و همیشه باید پیش از اتخاذ هر تصمیمی با آن مشورت کنند. باب اسفنجی از صدف می‌پرسد که باید چه کاری برای فرار از جنگل جلبک انجام بدهند و صدف می‌گوید: «هیچی». باب اسفنجی و پاتریک بی‌حرکت روی زمین می‌نشیند و هیچ کاری انجام نمی‌دهند.

اختاپوس از حماقتشان خشمگین می‌شود. پس از اینکه تلاش‌های اختاپوس برای تنهایی فرار کردن شکست می‌خورند، مدتی می‌گذرد. در این مدت، اختاپوس یک آتش کوچک درست کرده است، یک ماهیتابه‌ی خالی روی آن گرفته است و حشرات عبوری را می‌گیرد و می‌پزد و می‌خورد. او با غذایش به باب اسفنجی و پاتریک متلک می‌اندازد و می‌گوید که اگر با او همراه می‌شدند می‌توانستند زنده بمانند، اما در عوض به یک صدفِ سخنگو که بهشان گفت هیچ کاری نکنند گوش کردند. سپس با تمسخر می‌گوید: «انگار پاسخ همه‌ی مشکلاتتون از آسمون فرود میاد!». در همین حین، یک هواپیمای آسیب‌دیده بر فراز جنگل پرواز می‌کند؛ خلبانان تصمیم می‌گیرند همه‌ی بار آذوقه و وسائلِ پیک‌نیکشان را برای سبک کردن هواپیما و جلوگیری از سقوط‌ش بیرون بیاندازند. همه‌ی تجهیزات در اطراف باب اسفنجی و پاتریک فرود می‌آیند؛ آنها از وضعیت بی‌کارشان خارج می‌شوند و شروع به ستایشِ صدفِ جادویی می‌کنند.

اختاپوس به باب اسفنجی و پاتریک که با ولع مشغولِ خوردنِ میزی پُر از غذا هستند نزدیک می‌شود تا در ضیافتِ آنها شریک شود، اما هر بار که از صدفِ سخنگو می‌پرسد که چه چیزی باید بخورد، با جواب «نه» مواجه می‌شود. درست در لحظه‌ای که اختاپوس عصبانی شده است، سروکله‌ی یک محیط‌بان پیدا می‌شود. اما خوشحالی اختاپوس از دیدار با هرکسی غیر از باب اسفنجی و پاتریک پس از هفته‌ها زیاد دوام نمی‌آورد. معلوم می‌شود محیط‌بان هم صاحب یکی از همین صدف‌های جادویی و عضو باشگاه باب اسفنجی و پاتریک است. او می‌گوید که صدفش به او توصیه کرده بود که به دنبال آنها بگردد. هر سه اعضای باشگاه از صدفِ جادویی می‌پرسند که باید چه کاری برای خارج شدن از جنگل جلبک انجام بدهند و صدف جواب می‌دهد: «هیچی». آنها با اطاعت از توصیه‌ی صدف بی‌حرکت روی زمین می‌نشینند. اپیزود در حالی که اختاپوس پس از رسیدن به فروپاشی روانی، در کنار بقیه روی زمین می‌نشیند و به ستایش کردنِ صدف جادویی می‌پردازد به پایان می‌رسد.

۱- Band Geeks

اپیزود پانزدهم، فصل دوم (بخش دوم)

و اما بالاخره...

ماهیتِ آنتالوژی باب اسفنجی، کیفیتِ هنری نامتزلزلش در جریان سه فصل اول و گستره‌ی وسیعِ چهره‌های متنوعش به این معنی است که دقیقا یک اپیزود به‌خصوص که اکثر عموم طرفداران درباره‌ی بهترین‌بودنش اتفاق نظر داشته باشند وجود ندارد. تا جایی که نه تنها تک‌تک ۲۰ اپیزود برتر این فهرست می‌توانند مثل آب خوردن رده‌ی نخست را تصاحب کنند، بلکه ترجیح دادن یکی از آنها به دیگری با هجومِ احساس عذاب وجدان همراه است. هرکدام از ۲۰ اپیزود برتر این فهرست نماینده‌ی جنبه‌ی منحصربه‌فردی از جنس کُمدی و مهارت داستانگویی این سریال هستند؛ مثلا روحیه‌ی سورئال و اَبسورد اپیزودی که به سفر در زمانِ اُختاپوس اختصاص دارد در نظر بگیرید؛ سکانسی را که اختاپوس در یک خلاء تماما سفید و پوچ که واژه‌های «تنهایی» با فونت‌های جور واجور احاطه‌اش کرده‌اند گرفتار می‌شود به یاد بیاورید؛ مکان عجیبی تداعی‌گرِ اتاقِ قرمز از تویین پیکس که اتمسفر بیگانه‌ی خفقان‌آورش و احساس انزوای کمرشکنش، خنده‌خنده مو به تن آدم سیخ می‌کند؛ از سوی دیگر، یکی دیگر از نقاط قوتِ باب اسفنجی این است که چقدر تیم انیماتورهایش مرزهای این مدیوم را جابه‌جا می‌کنند. بخش بزرگی از چیزی که آن را بامزه می‌کند ماهیتِ بسیار انعطاف‌پذیرِ دنیای بیکینی باتم و شهروندانش و تمایل انیماتورها برای متحول کردن کُل زبان بصری سریال در یک چشم به هم زدن است؛ تنها عنصر اُستوار و پایدارِ زبان بصری این سریال عدم وفاداری‌اش به یک زبان بصری ثابت و قابل‌پیش‌بینی است.

اپیزودی که باب اسفنجی و پاتریک ماموریت می‌گیرند تا خانه‌ی آقای خرچنگ را رنگ‌آمیزی کنند، نماینده‌ی ایده‌آلی از چابکی و هرج و مرجِ بصری این سریال است. انیمیشنِ تطبیق‌پذیر، خوش‌ذوق و مهارنشدنیِ این سریال از درون «هیچ‌چیز» جوک و شوخی استخراج می‌کند. این روند را می‌توان برای تک‌تکِ ۲۰ اپیزود برتر این فهرست تکرار کرد. اگر دنبال غایی‌ترین داستانِ «دیوانه‌شدن اختاپوس توسط حماقتِ نبوغ‌آمیزِ باب اسفنجی و پاتریک» می‌گردید، هیچکدام بهتر از اپیزودی که به گرفتار شدن آنها در وسط جنگلِ جلبک اختصاص دارد وجود ندارد و اگر در جستجوی غایی‌ترین نمونه از همراهی دونفره‌ی باب اسفنجی و اُختاپوس هستید، اپیزود ترسناکِ شیفتِ شب خودِ جنس است.

گرچه هرکدام از آنها نماینده‌ی یکی از جنبه‌های معرفِ باب اسفنجی هستند و تک‌تکشان در موفقیت این سریال به یک اندازه تاثیرگذار بوده‌اند، اما حداقل یک فاکتورِ بنیادین اما کلیدی وجود دارد که بر بقیه اولویت دارد؛ فاکتوری که فقط به باب اسفنجی خلاصه نمی‌شود، بلکه حکم ضروری‌ترین بُنیانی را دارد که همه‌ی بهترین سریال‌های تاریخ تلویزیون براساس آن بنا می‌شوند و از پشتیبانی‌اش بهره می‌برند: گروهی از کاراکترهای درگیرکننده که به خوبی تعریف شده‌اند و سرشار از زندگی، شخصیت و فردیت هستند.

وقتی یک سریال از دستیابی به این لازمه سربلند خارج می‌شود، مخاطبانش آن را تا قله‌ی کوه قاف و اعماقِ جهنم نیز دنبال می‌کنند و به همه‌ی دیوانه‌بازی‌های آوانگاردش، مُشتاقانه تن می‌دهند. هیچکدام از خصوصیاتِ معرف باب اسفنجی نخست بدون بهره بُردن از گروه کاراکترهایش که تاثیرگذاری‌شان را تقویت می‌کند و قورت دادنشان را آسان‌تر می‌کند امکان‌پذیر نمی‌بود. هرکدام از کاراکترهای سریال تجسمِ یک کهن‌اُلگوی آشنا هستند: باب اسفنجی به عنوانِ یک خوش‌بینِ ابدی، سرشار از انرژی و عشقی است که برای ارائه کردن آن به دنیای پیش‌رویش بی‌قراری می‌کند؛ همیشه می‌توانیم روی کُندذهنی‌ پاتریک، دوست ستاره‌ی دریایی‌اش برای افزایش هیجانِ داستان حساب باز کنیم. باب اسفنجی و پاتریک که به‌طرز جدایی‌ناپذیری درونِ یکدیگر قفل شده‌اند، استعداد و قوه‌ی خیال‌پردازی ویژه‌ای در استخراج کردن سرگرمی از هر چیزِ دورریختنی و بی‌خودی دارند. در مقابل، اُختاپوس، دیگر دوستشان (که خودش با این برچسب موافقت نمی‌کند) به عنوانِ یک انسان‌گریزِ درون‌گرا که می‌خواهد در انزوای خودش تنها گذاشته شود در نقطه‌ی متضادِ آنها قرار می‌گیرد. او که کلارینت‌نوازِ افتضاحی است، درحالی ازخودراضی و مغرور است که هیچ‌وقت واقعا برتری‌‌اش نسبت به دیگر شهروندان بیکینی باتم را ثابت نکرده است.

شاید گنددماغی و بدبینیِ اُختاپوس در کودکی زننده باشد، اما با افزایش سنِ بیننده به تدریج واقعی‌تر و مملوس‌تر می‌شود؛ اُختاپوس‌بودن شاید دقیقا در بینِ تعریف و تمجیدها طبقه‌بندی نشود، اما حتما صفتِ توهین‌آمیزی هم نیست. آقای خرچنگ، رییسِ باب اسفنجی در کراستی کرب، خودخواه و طمع‌کار است و به هر سمتی که بادِ اسکناس بوزد متمایل می‌شود. پلانکتون، صاحبِ چام باکت، رستوران رقیبِ کراستی کرب، نسخه‌ی نخبه اما شکست‌خورده و کلافه‌ای از آقای خرچنگ است. سندیِ سنجاب حکم بچه‌ی جدید شهر را دارد که توسط گروه مورد پذیرش قرار می‌گیرد؛ یک غریبه که بعضی‌وقت‌ها زود از کوره در می‌رود، عاشق فعالیت‌های هیجان‌آور است و نسبت به تگزاس، ایالت محل تولدش غیرت دارد. البته که آنها در واقعیت چندبُعدی‌تر از چیزی که این توصیفاتِ تک‌جمله‌ای نشان می‌دهند هستند. این موضوع درباره‌ی گروه گسترده‌‌ی کاراکترهای مکمل سریال و ماهی‌هایی که باب اسفنجی و دوستانش در طول ماجراجویی‌هایشان با آنها مواجه می‌شوند نیز صدق می‌کند؛ از خانم پاف، مُربی آموزشگاه رانندگی بیکینی باتم که نصف زندگی‌اش را از صدقه‌سری باب اسفنجی در زندان گذرانده است تا مرد پری دریایی و پسر صدفی، زوجِ ابرقهرمانِ بازنشسته‌ی بیکینی باتم که با کمرخمیده و زانوهای آرتروزی‌شان به مبارزه با شرارت می‌پردازند.

و وقتی نوبت به انتخاب اپیزودی می‌رسد که با یادآوری کردن گروه کاراکترهای متنوع و رنگارنگِ باب اسفنجی، نقشِ استیجِ درخشش آنها را ایفا می‌کند، اپیزود پانزدهمِ فصل دوم حرف اول را می‌زند. اینکه این اپیزود محبوب‌ترین اپیزود طرفداران است تعجبی ندارد: این اپیزود از تک‌تک کاراکترهای اصلی این سریال در بامزه‌ترین حالتشان میزبانی می‌کند. قصه از جایی آغاز می‌شود که اُختاپوس باری دیگر توسط اِسکویلیام فَنسی‌سان، رقیبِ ثروتمند و موفقش برای راه‌اندازی یک گروه موسیقی به چالش کشیده می‌شود؛ چالشی که اُختاپوس برخلاف چیزی که وانمود می‌کند عمرا آمادگی‌ انجامش را داشته باشد. اُختاپوسِ بیچاره شهروندانِ بیکینی باتم را در نهایت درماندگی دور هم جمع می‌کند تا آلات موسیقی‌ای که هرگز در زندگی‌شان اجرا نکرده‌اند را بنوازند و در عرضِ فقط چند روز در نواختنِ آنها به درجه‌ی اُستادی برسند. البته که جلسات تمرین همان‌طور که پیش‌بینی می‌شد به‌طرز افتضاحی پیش می‌روند. اما این دقیقا همان چیزی است که این اپیزود را این‌قدر مُفرح می‌سازد: تماشای حماقت دسته‌جمعی آنها که اُختاپوس را به درجه‌‌ای از کلافگی که آرزوی مرگ خودش را می‌کند می‌رساند.

مقالات مرتبط

  • باب اسفنجی چگونه به یکی از بهترین کارتون‌های تلویزیون تبدیل شد؟هر آنچه که باید در مورد باب اسفنجی بدانیمشایعه یا واقعیت: آیا قسمت گمشده باب اسفنجی با قتل کودکان در ارتباط است؟

گُل‌ سرسبدشان این دیالوگ‌های رد و بدل شده بینِ اُختاپوس و گروه موسیقی است؛ اُختاپوس می‌پرسد: «مردم، مردم، آروم بگیرید! خُب، حالا بگید ببینم چند نفرتون سابقه‌ی نواختن آلات موسیقی دارین؟». پلانکتون: «آیا آلات شکنجه هم حساب میشن؟». اُختاپوس: «نه». پاتریک: «مایونز هم آلت موسیقیه؟». اُختاپوس: «نه پاتریک. مایونز آلت موسیقی نیست». پاتریک دوباره دستش را بلند می‌کند. اُختاپوس: «تُربچه هم آلت موسیقی نیست». پاتریک دستش را پایین می‌آورد. اُختاپوس: «خب، عیبی نداره. هیچکس تجربه نداره. خوشبختانه من به اندازه‌ی کافی جای همه‌تون استعداد دارم». آقای خرچنگ: «غذای مجانی چی شد؟». این اپیزود لبریز از چنین لحظاتِ روده‌بُرکننده‌ای است. زمانی که این اپیزود برای نخستین‌بار در فصل دوم پخش شد، طرفداران آن‌قدر کاراکترهای سریال را می‌شناختند که این اپیزود نقش متراکم‌کننده‌ی هویتِ آشنای این کاراکترها در فقط چند دیالوگ را ایفا می‌کرد. اما اگر امروز بخواهم این سریال را به یک مخاطب تازه معرفی کنم یا دلیل محبوبیتش را توضیح بدهم، بلافاصله به این اپیزود اشاره می‌کنم. این اپیزود حکم شکوفایی حماقت و نبوغِ شهروندان بیکینی باتم را دارد.

در پایان، پس از اینکه اُختاپوس نااُمید می‌شود و از به حقیقت پیوستنِ رویای‌ش دست می‌کشد، باب اسفنجی مردم را سر عقل می‌آورد و آنها را با قدرتِ خوش‌قلبیِ فناناپذیرش برای اجرای بهترین کُنسرت ممکن برای کمک به اُختاپوس آماده می‌کند. نتبجه به یک کُنسرت راکِ باشکوه و بی‌نقص در مرکز یک زمین فوتبال منجر می‌شود که کُنتراستِ مهارت نوازندگی و خوانندگی ماهی‌های بیکینی باتم در این صحنه در مقایسه با دست‌و‌پاچلفتی‌بودن و کُندذهنی آنها در جلسات تمرین آن‌قدر شدید است که در آن واحد شوکه‌کننده‌ترین و طبیعی‌ترین اتفاقی است که می‌توانیم شاهدش باشیم. این اپیزود اما بیش از هر چیز دیگری مخلوطی از خصوصیاتِ محبوب سریال است: از جنس ابسوردِ شوخی‌هایش گرفته تا لحظاتِ شخصیت‌محور احمقانه‌‌اش. این اپیزود نقطه‌ی اوجِ بنیادین‌ترین دلیل جذابیت باب اسفنجی است: تماشای تعاملات کاراکترهای این سریال که در عین قابل‌پیش‌بینی‌بودنشان غافلگیرمان می‌کنند (همیشه می‌توانیم روی شنیدن حرف احمقانه‌ای از پاتریک حساب باز کنیم، اما سوال او درباره‌ی آلت موسیقی‌بودن سُسِ مایونز به سطحِ متعالی و غافلگیرکننده‌ی دیگری از حماقت تعلق دارد). از خندیدن به جوک‌های مسخره‌اش که برخلاف ظاهرشان به نویسندگان باهوشی برای فکر کردن به آنها نیاز داشته‌اند تا حیرت‌زده شدن از انیمیشنِ افسارگسیخته‌اش که تماشاگرانش را بی‌وقفه در برابر خلاقیتِ بصری‌اش که در خدمت داستانگویی است به زانو در می‌آورد.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
6 + 7 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.