رتبه بندی بهترین فیلم های دیوید فینچر

رتبه بندی بهترین فیلم های دیوید فینچر

دیوید اندرو لئو فینچر تا به امروز ۱۱ فیلم بلند را کارگردانی کرده است؛ از قسمت سوم «بیگانه» و فیلم Se7en تا فیلم Gone Girl و «منک».

میان فیلم‌سازهای زنده‌ای که واقعا فیلم‌نامه‌نویس محسوب نمی‌شوند و فقط کارگردانی و تهیه‌کنندگی آثار مختلف را برعهده داشته‌اند، دیوید فینچر را باید یکی از پرطرفدارترین‌ها دانست. او که در اصل با کارگردانی چندین و چند موزیک ویدیو کار خود را شروع کرد، در چند پروژه‌ی تلویزیونی هم نقش‌های تولیدی مختلفی داشته است. بالاخره بر کسی پوشیده نیست که فصول اولیه‌ی سریال House of Cards و سریال Mindhunter همچنان جامعه‌ای نه‌چندان گسترده اما به‌شدت علاقه‌مند از مخاطبان را دارند.

این کارگردان که هنوز جایزه‌ی اسکار را کسب نکرده است، نامزدی‌ها و جوایزی در بفتا و گلدن گلوب دارد. ولی طرفداران او معتقد هستند که فینچر به مراتب لایق ستایش بیشتر منتقدان است و تعداد جوایز سینمایی داده‌شده به وی باید افزایش بیابند. همچنین نباید از یاد برد که مجموع فروش آثار او که تا امروز ۱۱ فیلم سینمایی بلند را کارگردانی کرده، حدودا ۲.۱ میلیارد دلار است. بودجه‌ی صرف‌شده برای ساخت این ۱۱ فیلم نیز در مجموع تقریبا به ۷۰۰ میلیون دلار می‌رسد.

فینچر بارها با اخلاق عجیب، بیان حرف‌های بحث‌برانگیز در مصاحبه‌ها و رفتارهای بسیار تند با عوامل مختلف تیم ساخت فیلم شناخته شد. وی کارگردان به‌خصوصی است؛ فیلم‌سازی که نه می‌توان نقش او در شکل‌گیری سلایق برخی از مخاطبان امروز را انکار کرد و نه می‌توان از این غافل شد که باور دارد: «فیلم‌ها باید از خود زخم بر بدن مخاطب به جا بگذارند. بزرگ‌ترین دلیل ارزشمندی فیلم Jaws استیون اسپیلبرگ آن است که من بعد از تماشای آن دیگر هرگز وارد دریا نشدم».

۱۱- بیگانه ۳ (Alien 3)

بارها در بیوگرافی فیلم‌سازها می‌خوانیم که بسیاری از افراد، نخستین فیلم آن‌ها را بهترین اثرشان به شمار می‌آورند. گاهی کارگردان‌ها در نخستین فیلم خود واقعا انرژی تازه‌ای به سینما می‌دهند و بعضا با شرایطی روبه‌رو می‌شویم که در آن یک فیلم‌ساز آینده‌دار، به کمک نخستین فیلم عملا نشان می‌دهد که در آینده و با بودجه‌های بزرگ‌تر نیز چه خواهد کرد. ولی برای دیوید فینچر اوضاع اصلا این‌گونه رقم نخورد. او تا پیش از آغاز دهه‌ی ۹۰ میلادی نهایتا به ساخت موزیک ویدیو و تبلیغات برای شرکت Propaganda Films می‌پرداخت و ناگهان فرصت ساخت یک فیلم گران‌قیمت را پیدا کرد؛ فیلمی که قرار بود دنباله‌ی دو اثر سینمایی بزرگ باشد. بالاخره چه کسی دوست ندارد قسمت سوم مجموعه‌ای را کارگردانی کند که قسمت‌های اول و دوم آن به ترتیب توسط ریدلی اسکات افسانه‌ای و جیمز کامرون بزرگ خلق شدند؟ فیلم Alien و فیلم Aliens هر دو به شکل خاص خود درخشان هستند. پس فینچر پذیرفت که در این جهان علمی-تخیلی سهمی داشته باشد.

ماجرا از زمانی آغاز شد که پس از استخدام و اخراج غیرمستقیم دو فیلم‌ساز که هرکدام ایده‌های داستانی کاملا متفاوتی برای فیلم Alien 3 داشتند، استودیو فیلم‌نامه‌ای ترکیب‌شده از داستان‌های مد نظر آن‌ها را به وجود آورد. تازه این فیلم‌نامه توسط بسیاری از رؤسای استودیو هم تغییر کرد تا داستانی بسیار شلخته شکل بگیرد. این وسط تهیه‌کنندگان که باتوجه‌به سودآوری دو فیلم قبلی نمی‌توانستند بیشتر از این برای ساخت Alien 3 صبر کنند، براساس همین فیلم‌نامه‌ی بی‌نظم مشغول طراحی صحنه و آماده‌سازی لوکیشن‌ها شدند. آن‌ها فقط یک کارگردان می‌خواستند که بیاید، فیلم‌برداری‌های روز را مدیریت کند و برود.

دراین‌میان طبیعتا هیچ فیلم‌ساز بزرگی حتی نزدیک چنین پروژه‌ای هم نمی‌شد. پس فرصت به فردی ناشناس به اسم دیوید فینچر رسید که خوش‌بینانه باور داشت می‌تواند فیلم‌نامه را سر صحنه‌ی فیلم‌برداری تغییر دهد و با جادوی سینما، یک اثر ایده‌آل بسازد. ولی فینچر پس از آن که قرارداد را امضا کرد و یک روز فیلم‌برداری را پشت سر گذاشت، متوجه حقیقت شد. او باید هر روز به استودیو گزارش می‌داد و می‌پرسید که فردا باید چه صحنه‌هایی را چگونه فیلم‌برداری کند. فینچر به‌تازگی در این‌باره گفت: «من ۱۰ فیلم ساخته‌ام. البته شاید بتوانید بگویید ۱۱ فیلم در کارنامه‌ی من دیده می‌شود. ولی فقط ۱۰ فیلم واقعا با نظر من ساخته شدند». به همین خاطر تقریبا همه‌ی طرفداران فینچر می‌دانند که او اصلا خود را کارگردان فیلم Alien 3 هم به شمار نمی‌آورد. بالاخره هیچ‌کس دوست ندارد که اثری تا این اندازه فاجعه‌بار را در کارنامه داشته باشد.

Alien 3 قابل یک بار تماشا کردن است و نقاط قوت اندکی همچون بازی‌های خوب برخی از بازیگران، آلبوم موسیقی متن شنیدنی و کارگردانی قابل قبول چند سکانس را نیز شامل می‌شود. اما فینچر که می‌گوید هیچ کنترلی روی این فیلم نداشت، حتی قبل از آغاز تدوین نهایی Alien 3 از تیم ساخت جدا شد. وی از این محصول تنفر دارد و اگر دست طرفداران کارگردان بود، آن‌ها در همه‌ی منابع نام فینچر را از تیم ساخت اثر بدی به اسم Alien 3 پاک می‌کردند. اما عده‌ای پتانسیل فینچر را در دل همین فیلم بی‌نظم درک کردند و در ادامه به او فرصت شکوفایی را دادند. کریستوفر نولان، فیلم‌ساز بزرگ سینما می‌گوید: «وقتی در سال ۱۹۹۲ میلادی فیلم Alien 3 را در سینما دیدیم، به همراه خود گفتم که دیوید فینچر به سبک خود تبدیل به ریدلی اسکات بعدی خواهد شد. حتی اگر خود او هنوز این حقیقت را نداند».

۱۰- بازی (The Game)

فیلم The Game در دو پرده‌ی اول عالی و در پرده‌ی سوم و پایان‌بندی داستان، پرشده از ضعف‌های گوناگون است. زیرا ایده‌ای جذاب دارد و در نگاه کلی نیز به خوبی آن را شرح و بسط می‌دهد. ولی متاسفانه از جایی به بعد مشغول مسابقه دادن با خود بر سر خلق پیچش‌های داستانی بیشتر می‌شود و از رسیدن به هر پیام داستانی یا محتوای ماندگار، باز می‌ماند. هرچند فیلم تقریبا طی همه‌ی دقایق برای مخاطبان هدف، سرگرم‌کننده به نظر می‌رسد. جذابیت طرح اصلی قصه هم انقدر زیاد به نظر می‌آید که هیچ‌کس اثر مورد بحث را نیمه‌کاره نگذارد. پس حتی اگر The Game را آن‌چنان دوست نداشته باشید، این فیلم را با تمایل تا انتها تماشا می‌کنید. زیرا می‌خواهید حداقل پاسخ برخی از پرسش‌ها را بگیرید.

کارگردانی عالی دیوید فینچر یک سناریو آشنا را پرشده از لحظات پرتعلیق کرده است و انرژی دوچندانی به بسیاری از بخش‌های قصه می‌بخشد. فیلم چه در زمان‌هایی که باید آرام‌آرام جلو برود و چه وقتی که چندین و چند اتفاق را با سکانس‌هایی سریع و پرشده از کات به تصویر می‌کشد، روند مناسبی دارد. البته که بازی مایکل داگلاس هم کمک زیادی به جذابیت اکثر سکانس‌ها می‌کند. در بیان تمثیلی باید گفت شخصیت اجراشده توسط او انسانی است که در زندگی خشک خود به‌دنبال کمی به آب زدن می‌گشت و ناگهان دید که فاصله‌ای با غرق شدن در اقیانوس ندارد. هرچند فیلم انقدر داستان خود را تغییر می‌دهد که عملا صحبت راجع به مفاهیم قرارگرفته در آن، بیشتر شبیه مفهوم‌سازی زورکی برای آن جلوه می‌کند. ولی در کل The Game اثبات کرد که حتی وقتی فیلم‌نامه مشکلات اساسی دارد، فینچر می‌تواند با کارگردانی خود به بهترین شکل ممکن برخی از ایده‌های داستانی جذاب را به تصویر بکشد.

شاید ایراد اصلی فیلم‌نامه‌ی جان برانکاتو و مایکل فریس آن است که نمی‌داند تا چه اندازه می‌خواهد باورپذیر باشد. فیلم پرشده از رخدادهایی است که به طرز واضحی داستانی و غیر قابل رخ دادن در جهان واقعی هستند. اما در برخی از دقایق اثر، فیلم‌نامه می‌جنگد تا امکان رخ دادن برخی از اتفاقات قرارگرفته در خود را به تماشاگر اثبات کند. در نتیجه بیننده هم وقتی لحظات غیر قابل باور را می‌بیند، متوجه می‌شود که بعضی از توضیحات عملا بدون خاصیت در فیلم قرار دارند.

این محصول سال ۱۹۹۷ میلادی می‌داند که چگونه مخاطب را با شخصیت اصلی همراه کند. چگونه ترس قرار گرفتن در تنگنا را به تصویر بکشد. چگونه دلهره‌آور باشد، نگران کند و مدام احساس فرو رفتن داخل گودال را به تماشاگر بدهد. تازه فیلم همه‌ی این کارها را در حالی انجام داده است که هرگز تبدیل به یک فیلم ترسناک نمی‌شود و ژانر اصلی خود را گم نمی‌کند؛ مرزی که بسیاری از فیلم‌های مرموزانه‌ی Thriller آن را از یاد می‌برند و بی‌هویت می‌شوند. تنها شخصی از پس انجام درست این کار برمی‌آید که واقعا کارگردان باشد. دیوید فینچر هم بدون شک یک کارگردان فیلم سینمایی است.

۹- منک (Mank)

«بیگانه ۳» قدیمی‌ترین و «منک» جدیدترین اثر دیوید فینچر در زمان نگارش این مقاله است. اما تفاوت آن‌ها فراتر از این حرف‌ها به نظر می‌آید. زیرا فینچر در زمان ساخت Alien 3 انقدر آزادی عمل کمی داشت که طی قسمت قابل توجهی از دوران فیلم‌برداری اثر، حتی نمی‌دانست که داستان چگونه به پایان می‌رسد! ولی «منک» را با آزادی عمل مطلق ساخت. اصلا شاید فینچر هرگز به اندازه‌ی زمان ساخت «منک» از استودیو آزادی عمل نگرفته باشد.

نتفلیکس بیشتر از ۳۰ میلیون دلار به فینچر پول داد، مبلغی قابل‌توجه را صرف تبلیغات فیلم برای اعضای آکادمی اسکار کرد و رسما به تیم ساخت گفت که از آن‌ها هیچ انتظاری جز نمرات بسیار بالا و جوایز سینمایی متنوع ندارد. درحالی‌که هیچ استودیو دیگری چنین پولی را تحویل یک فیلم سیاه‌وسفید نمی‌دهد که تقریبا مخاطبی ندارد؛ فیلمی که فقط منتقدها راجع به آن حرف می‌زنند و موفقیت یا شکست آن براساس تعداد جوایز گلدن گلوب و اسکار تعیین می‌شود. مسئله این‌جا است که استودیوهای خوش‌سابقه‌ی هالیوود نیازی به این جوایز ندارند. ولی نتفلیکس می‌تواند با آن‌ها هویت‌دارتر از قبل به نظر برسد.

در نتیجه پس از سال‌ها انتظار، فینچر «منک» را دقیقا همان‌گونه که می‌خواست ساخت؛ با کارهای اغراق‌آمیزی همچون ۱۰۰ها برداشت پیاپی یک سکانس که حتی خشم گری اولدمن را نیز به‌دنبال داشتند. نتیجه فیلمی است ساخته‌شده برای مخاطب خاص و ناامیدکننده برای بسیاری از هواداران فینچر که شاید فقط اگر قبل از دیدن آن هم چشم‌بسته براساس اخبار آن را بی‌اندازه دوست دارید، بتوانید بعد از دیدن نیز آن را فوق‌العاده خطاب کنید.

مقاله مرتبط

  • حقایق جالب فیلم Citizen Kane - همشهری کین

نتیجه را فقط می‌توان یک بار به تماشا نشست و بیشتر باید به تحسین نام‌های گره‌خورده به فیلم پرداخت. Mank حتی قبل از آن که فیلم‌برداری خود را شروع کند، به‌عنوان سوگلی مراسم‌هایی همچون اسکار معرفی شد و اصلا هم بعید نیست که جوایز زیادی را برای نخستین بار تقدیم فینچر کند. زیرا وقتی اسامی معروفی مثل ترنت رزنر، دیوید فینچر، گری اولدمن، شاهکار Citizen Kane، اورسون ولز و هرمن جی. منکویتس به هر شکلی کنار استعدادهای تازه‌ای همچون آماندا سایفرد و لیلی کالینز قرار بگیرند، محصولی به وجود می‌آید که اصلا انگار برای جایزه بردن ساخته شده است. چه برسد که با یک فیلم سیاه‌وسفید کم‌مخاطب هم روبه‌رو باشیم که اکثر منتقدها ذات ساخته شدن آن را شجاعانه می‌دانند و به همین خاطر از همه جهت فیلم را به باد ستایش می‌گیرند. ولی هیچ‌کدام از موارد نام‌برده نمی‌توانند این حقیقت را انکار کنند که Mank برای اکثر مخاطبان سینما، بیش از اندازه خسته‌کننده و پرشده از خالی به نظر می‌رسد.

فیلم‌نامه‌ی پرتوقع فیلم که در نگاه بسیاری از بینندگان هیچ هدف خاصی را دنبال نمی‌کند و صرفا گاهی بین دوره‌های زمانی متفاوت جابه‌جا می‌شود، انقدر از مخاطب انتظار حفظ بودن تاریخ را دارد که عملا دیدن اثر را مثل خواندن صفحه‌ی ویکیپدیا می‌کند؛ البته با این تفاوت که حالا می‌توان موقع خواندن به تصاویر سیاه‌وسفید دیدنی نگاه کرد و به موسیقی‌هایی گوش سپرد که انصافا شنیدنی هستند.

از دستاوردهای فنی و بصری که عملا به شکلی ارزشمند مخاطب را به یاد دوران خاصی از فیلم‌سازی می‌اندازند تا نقش‌آفرینی‌های ارزشمند که طی چند سکانس محدود، واقعا ما را درگیر جملات و اتفاقاتی ارزشمند می‌کنند. «منک» خالی از این‌ها نیست. ولی هم نقاط ضعف آن بیشتر از نقاط قوت آن هستند و هم انقدر در برقراری ارتباط احساسی با مخاطب به در بسته می‌خورد که اولا به سختی می‌توان آن را تا انتها دید و ثانیا اکثر لحظات جذاب هم بین این همه خسته‌کنندگی گم می‌شوند.

Citizen Kane با قانون‌شکنی تبدیل به Citizen Kane شد. به همین خاطر عجیب به نظر می‌رسد که Mank خود را گره‌خورده به آن اثر ماندگار سینمایی می‌داند و همزمان در امن‌ترین مسیر ممکن برای کسب نمرات و جوایز قدم می‌زند؛ بدون اینکه کوچک‌ترین اهمیتی به مخاطب امروز سینما بدهد یا حتی قصه‌ی بلند چشم‌گیری برای گفتن داشته باشد. بی‌نظمی جدی فیلم‌نامه‌ی اثر را هم وقتی لمس می‌کنیم که موارد متضاد قرارگرفته در آن نشان می‌دهند که ظاهرا فیلم Mank دقیقا نمی‌داند که آیا کاملا به واقعیت وفادار است یا می‌خواهد برداشتی آزاد و خیالی از آن را ارائه کند. بماند که فینچر طی چند سکانس، برای بزرگ کردن منک ظاهرا روشی جز کوچک جلوه دادن ولز را نمی‌شناسد.

۸- اتاق وحشت (Panic Room)

از این‌جا به بعد فهرست فقط با آثاری روبه‌رو می‌شویم که هرکدام تعداد زیادی مخاطب دارند که حداقل می‌توانند آن‌ها را به‌عنوان یک فیلم خوب و لایق تماشا معرفی کنند. «اتاق وحشت» که به‌نوعی عامه‌پسندترین فیلم دیوید فینچر به حساب می‌آید، یک سرگرمی یک‌بارمصرف و جذاب سینمایی است؛ فیلمی که بارها شما را نگران و هیجان‌زده می‌کند تا با دقت همه‌ی اتفاقات را دنبال کنید و به سرنوشت شخصیت‌ها اهمیت بدهید.

فیلم نه پیام مشخصی دارد و نه می‌توان رنج بردن آن از چند حفره‌ی داستانی جدی را انکار کرد. تقریبا روی هر جنبه‌ای از Panic Room که دست بگذارید، می‌توانید راجع به نیاز آن به پیشرفت صحبت کنید. ولی درنهایت این درام جنایی و دلهره‌آور، قطعا اکثر مخاطبان را برای یک دور تماشا سرگرم خواهد کرد. زیرا کارگردان با انجام کارهای عصبانی‌کننده‌ی غالب منتقدان مثل رفتن به سراغ فیلم‌برداری CGIمحور و غیر قابل باور، تنش صحنه را زنده نگه می‌دارد.

فیلم‌نامه‌ی Panic Room نیز از این نظر از کارگردانی عقب نمانده است و دقیقا هر  لحظه‌ای که انتظار به تکرار افتادن و خسته‌کننده شدن مطلق اثر را دارید، یک داستانک جدید و هیجان‌انگیز را مقابل تماشاگر قرار می‌دهد. این فیلم از ابتدا تا انتها برای مخاطب عام ساخته شده است و به همین دلیل اگر اهل دیدن آثاری مانند آن باشید، حتی همین امروز می‌توانید از دیدن اثر مورد بحث لذت ببرید؛ یک لذت سینمایی ساده، فراموش‌شدنی و شاید دوست‌داشتنی.

مقاله مرتبط

  • نقد فیلم The Silence of the Lambs - سکوت بره ها با نقش‌آفرینی جودی فاستر

ولی فارغ از تمام موارد نام‌برده، نقطه‌ی قوت اصلی پنجمین فیلم بلند دیوید فینچر را باید شیمی عالی بین کریستن استوارت نوجوان و جودی فاستر، بازیگر فوق‌العاده‌ی محصولاتی مانند فیلم «سکوت بره‌ها» دید. هر دو این بازیگران نه‌تنها به خودی خود عالی هستند، بلکه چنان ارتباط قوی و پرکششی با یکدیگر برقرار می‌کنند که مخاطب به خاطر همین ارتباط به شخصیت‌های آن‌ها اهمیت می‌دهد. وقتی Panic Room به پایان می‌رسد، احتمالا نام هیچ‌کدام از کاراکترها را به یاد ندارید و کمی بیشتر که فکر می‌کنید، متوجه می‌شوید که ظاهرا هیچ حقیقی درباره‌ی زندگی آن‌ها هم نشنیده‌اید. شاید بگویید فیلم اصلا شخصیت‌پردازی ندارد و شاید هم این حرف درست باشد. ولی حتی در این لحظه هم به یاد می‌آورید که در اکثر دقایق Panic Room آرزو می‌کردید دو شخصیت زنده بمانند. پس آن‌ها برای شما مهم شدند و نباید از یاد برد که یکی از بزرگ‌ترین دلایل مهم شدن این کاراکترها برای مخاطب، فاستر، استوارت و رابطه‌ی سینمایی حرفه‌ای و عالی آن‌ها مقابل دوربین است.

۷- سرگذشت غریب بنجامین باتن (The Curious Case of Benjamin Button)

دیوید فینچر فقط یک بار توانست بودجه‌ای بالاتر از ۱۰۰ میلیون دلار را از استودیو فیلم‌سازی دریافت کند. خواه یا ناخواه هم باید پذیرفت که فیلم ساخته‌شده با این بودجه یعنی The Curious Case of Benjamin Button، به سختی برای بازگرداندن پول خرج‌شده برای خود جنگید و درنهایت مقداری ضرر را به پارامونت پیکچرز و استودیوهای برادران وارنر تحمیل کرد. استودیوهایی که پس از شکست مالی سنگین Zodiac که چند ۱۰ میلیون دلار ضرر داد، یک بار دیگر با The Curious Case of Benjamin Button به فینچر اعتماد کرده بودند. وقتی هم که نتیجه چه در فروش به‌شدت ناامیدکننده از آب درآمد، پارامونت و وارنر از کار خود پشیمان شدند. آن‌ها دیگر هرگز با فینچر همکاری نکردند.

فینچر در سال‌های ۱۹۹۷ و ۱۹۹۹ هم لغزش‌های باکس‌آفیسی قابل توجهی با دو فیلم داشت. ولی آن فیلم‌ها نسبت به «زودیاک» و «سرگذشت غریب بنجامین باتن» ضرر مالی کمتری را روی دوش استودیوها قرار دادند. تازه آن زمان هنوز همه در فکر فروش درخشان Se7en بودند و کسی اهمیت نمی‌داد که فینچر کمی لغزیده است.

در سال ۲۰۰۲ میلادی هم که فیلم Panic Room با ۴۸ میلیون دلار بودجه به ۱۹۶ میلیون دلار فروش رسید و همان‌قدر که علاقه‌ی منتقدان به فینچر را کاهش داد، روی افزایش اهمیت او برای استودیوها تاثیر مثبت داشت.

باید پذیرفت که شکست‌های مالی «زودیاک» با بودجه‌ی ۶۵ میلیون دلار و «سرگذشت غریب بنجامین باتن» با بودجه‌ی ۱۵۰ میلیون دلار، علت اصلی آن است که فینچر در کل کارنامه‌ی خود دیگر نتوانست بودجه‌ای بالاتر از ۹۰ میلیون دلار را از استودیوها بگیرد. وقتی هم که فیلم The Girl with the Dragon Tattoo با بودجه‌ی ۹۰ میلیون دلاری به سختی هزینه‌های خود را بازگرداند، تحلیل‌گرها با پیش‌بینی صحیح نوشتند که از این به بعد استودیوها تا مدت‌ها فقط به فینچر برای ساخت فیلم‌هایی با بودجه‌های بین ۲۰ تا ۷۰ میلیون دلار پول خواهند داد.

جدا از حقایق مرتبط با وضعیت مالی فیلم و نقش آن در نگاه استودیوها به فینچر، The Curious Case of Benjamin Button لحظات انسانی زیادی دارد که می‌توان آن‌ها را فهمید و لمس کرد. لحظاتی که به حماقت برخی از افراد در محدود کردن آدم‌ها به سن‌وسال می‌خندند و به زیبایی نشان می‌دهند که انسان همواره می‌تواند زندگی فانی را بپذیرد و در آغوش بکشد. بالاخره این داستان مردی است که پیر به دنیا آمد و مدت‌ها بعد، به‌عنوان یک نوزاد از جهان رفت. آیا می‌توان وقتی که بنجامین حدودا ۱۰ ساله با ظاهر یک پیرمرد ناتوان زیر تخت قایم می‌شود و با دختربچه‌ی هم‌سن خود بازی می‌کند، فیلم فینچر را دوست نداشت؟ من که فکر نمی‌کنم.

ولی مثل آثار قرارگرفته در رتبه‌های پیشین، «سرگذشت غریب بنجامین باتن» چه در لحن داستان‌گویی که مدام عوض می‌شود و چه در ایجاد یک خط داستانی بلند و هدفمند، مقداری بی‌نظم است.  تعجبی هم ندارد که ضعف یادشده دقیقا در این رتبه‌های فهرست رده‌بندی آثار کارگردان به چشم می‌خورد. زیرا فینچر مثل ریدلی اسکات، تقریبا هرگز خود فیلم‌نامه را نمی‌نویسد و از طرفی کسی در هنر کارگردانی و توانایی‌های فنی او شکی ندارد. به همین خاطر شاید سینمای وی همیشه به اندازه‌ی فیلم‌نامه‌ای بدرخشد که انتخاب می‌کند.

در طراحی صحنه، طراحی لباس، گریم و طراحی مو و جلوه‌های ویژه فیلم The Curious Case of Benjamin Button در سال ۲۰۰۸ میلادی توجه مخاطبان زیادی را به خود جلب کرد. همچنان کسی نمی‌تواند هنر کارگردانی و فیلم‌سازی فینچر و تیم او در این اثر را زیر سؤال ببرد. مخصوصا باتوجه‌به اینکه تکنولوژی‌های کاهش یا افزایش سن یک بازیگر اکنون به مراتب نسبت به دهه‌ی گذشته پیشرفت کرده‌اند و اینکه «سرگذشت غریب بنجامین باتن» موفق به ساخت همه‌ی آن سکانس‌ها بدون تکنولوژی امروز شد، یک دستاورد سینمایی مهم است.

۶- دختری با خالکوبی اژدها (The Girl With The Dragon Tattoo)

قدرندیده‌ترین فیلم دیوید فینچر با اختلاف معنادار که زیر مقایسه‌های پیاپی و بی‌معنی با نسخه‌ی سوئدی لگد شده است. The Girl With The Dragon Tattoo همواره به خاطر گناهانی سرزنش می‌شود که مرتکب هیچ‌کدام از آن‌ها نشد. ضعف فیلم The Girl in the Spider's Web را نمی‌توانید به پای The Girl With The Dragon Tattoo بنویسید. ساخته نشدن دنباله‌های واقعی The Girl With The Dragon Tattoo توسط فینچر، تقصیر فینچر نیست. راستی این حقیقت که سه‌گانه‌ی سوئدی همین مجموعه در سال ۲۰۱۰ میلادی با دو فیلم قابل قبول The Girl Who Played with Fire و The Girl Who Kicked the Hornets' Nest به پایان رسید هم باعث نمی‌شود که فیلم The Girl With The Dragon Tattoo فینچر بد باشد. اصلا باید تعارف را کنار گذاشت؛ «دختری با خالکوبی اژدها»، محصول سال ۲۰۱۱ میلادی به کارگردانی دیوید فینچر عالی است. زیرا آرام‌آرام شما را مثل شخصیت‌های خود در دل سرمایی آزاردهنده می‌گذارد.

فینچر این‌جا دو قصه را استادانه به تصویر می‌کشد و از  قضا پیوند آن‌ها با یکدیگر را نیز به شکلی درخشان رقم می‌زند. The Girl With The Dragon Tattoo مدام در حال کالبدشکافی است؛ کالبدشکافی شخصیت‌هایی که درد درونی خود را به زبان نمی‌آورد و کالبدشکافی جامعه‌ای پرشده از دروغ که آدم می‌خواهد از آن بگریزد. این‌گونه نه‌تنها فضای رازآلود فیلم تاثیر خود را روی مخاطب می‌گذارد، بلکه سازندگان موفق به غرق کردن پیام‌های فیلم در داستان آن نیز می‌شوند.

اتمسفر «دختری با خالکوبی اژدها» انقدر سرد و تکان‌دهنده است که تعجب می‌کنیم که چرا انقدر با آن سرگرم شده‌ایم؛ انقدر سرد که در عین تحسین اثر، برای توصیه‌ی دیگران به تماشای آن مشکل داریم. مسئله این نیست که فیلم از نقاط قوت پرتعدادی بهره نمی‌برد. بلکه وقتی آن را به اشخاص دیگر پیشنهاد می‌کنیم، از خود می‌پرسیم که آیا می‌خواهیم که آن‌ها هم این سرما و درد داستانی را تجربه کنند؟ از نقش‌آفرینی‌های درخشان تا سکانس‌های بزرگ‌سالانه‌ی دردآوری که ضرورت وجود آن‌ها در فیلم، انکارناپذیر به نظر می‌رسد؛ داشته‌های The Girl With The Dragon Tattoo فراوان هستند. اما درد دیدن آن و مواجهه با زجرهای درونی و بیرون این شخصیت‌ها، فراوان‌تر.

۵- هفت (Seven)

چند فیلم سینمایی را می‌شناسید که از تیتراژ آغازین تا آخرین ثانیه بتوانند پرتنش به نظر برسند و در عین داشتن داستانی ایده‌محور، در نمایش احساسات شخصیت‌ها کم نگذارند؟ فیلم Seven که بدون شک بخشی از موفقیت آن به شوکه شدن سینماروهای دهه‌ی ۹۰ میلادی از دیدن چنین فیلمی مربوط می‌شود، فینچر را زنده نگه داشت. بالاخره بعد از فیلم Alien 3 هر فیلم‌سازی می‌تواند برای همیشه فرصت کار را از دست بدهد. اما استودیو New Line Cinema به فینچر اعتماد کرد و نتیجه شکل‌گیری فیلمی جنایت‌محور شد که روی بسیاری از آثار جنایی بعد از خود تاثیر گذاشته است. اصلا وقتی به هرکدام از فیلم‌ها و سریال‌های کارآگاهی/جنایی بزرگ‌سالانه‌ی چند سال اخیر می‌نگریم، بارها و بارها با الگوهایی مشابه Se7en مواجه می‌شویم؛ از همراهی جالب یک کارآگاه باتجربه و یک کارآگاه نسبتا تازه‌کار اما کاربلد تا شخصی شدن داستان برای کارآگاه‌ها در بخش‌های پایانی اثر.

از آن سو نباید از یاد برد که «هفت» احتمالا بهترین فیلم‌نامه‌ی کاملا نوشته‌شده توسط اندرو کوین واکر نیز به حساب می‌آید که با کارگردانی تماشایی فینچر و بازی‌های مورگان فریمن و برد پیت توانست به نهایت اثرگذاری خود برسد. زیرا کارگردان فهمید که با چه فیلم‌نامه‌ی پیچیده و پرجزئیاتی سر و کار دارد. پس تمام کار تیم خود و مخصوصا بازیگران را متمرکز روی این نگه داشت که یک احساس تلخ و نسبتا ترسناک به‌خصوص را در لحظه به لحظه‌ی فیلم تحویل مخاطب دهد.

موفقیت Se7en افسانه‌ای بود؛ فیلمی که با ۳۳ میلیون دلار بودجه به ۳۲۷ میلیون دلار فروش می‌رسد و در رتبه‌ی سوم پرفروش‌ترین فیلم‌های فینچر قرار می‌گیرد. میراث فیلم هم که با آن رنگ‌بندی غم‌انگیز و حساب‌شده، از تاریخ سینما پاک نمی‌شود. زیرا حتی اگر صحبت‌های شخصیت‌های Se7en راجع به «کمدی الهی» دانته آلیگیری را از یاد ببرید، انقدر درگیر طرح اصلی این قصه و دردهای کاراکترها شده‌اید که سکانس اشک ریختن دیوید موقع نگاه انداختن به یک جعبه را فراموش نمی‌کنید.

۴- هرگز اسم آن را به زبان نمی‌آورید

من فکر می‌کنم آن فیلم به‌شدت بی‌مسئولیت است؛ مزخرف. مشتی مزخرف. فیلم‌سازها وظیفه دارند بهتر از این کار کنند و انقدر بی‌مسئولیت با نمایش چنین آثاری فکر نکنند که در حال تصویرسازی از حقیقت دنیا هستند. - پل توماس اندرسون موقع صحبت راجع به اثر دیوید فینچر، محصول سال ۱۹۹۹ میلادی

پل توماس اندرسون کارگردان بزرگی است. بزرگ که چه عرض کنم؛ او یکی از مهم‌ترین فیلم‌سازهای زنده‌ی کل جهان است که کمتر شخصی به خود اجازه می‌دهد که مولف بودن و نبوغ سینمایی وی را زیر سؤال ببرد. همچنین او بدون تعارف و با دغدغه‌هایی مشخص، از فیلم قرارگرفته در رتبه‌ی چهارم این فهرست تنفر دارد. اما توماس اندرسون در این مسیر تنها نیست و اگر فریب نمره‌ی IMDB بسیار بالای فیلم را نخورید و به بحث‌های سینمایی گسترده‌تر و واقعی بنگرید، می‌بینید که همچنان خیلی‌ها از فیلم فینچر متنفر هستند. این فیلم که ادوارد نورتون، برد پیت، جرد لتو و هلنا بونهام کارتر را در گروه بازیگران دارد، همچنان مورد بحث قرار می‌گیرد؛ عده‌ای آن را یکی از مهم‌ترین شاهکارهای تاریخ سینما می‌دانند و کم نیستند بینندگانی که به این فیلم القابی همچون «بیش از حد ستایش‌شده»، «تأثیرگذار به شکل منفی» و حتی «پوچ» را نسبت می‌دهند.

اثر فینچر نه در سال ۱۹۹۹ میلادی به فروش قابل توجهی رسید و نه آن‌چنان از نقدهای بسیار مثبت بهره می‌برد. اما دقیقا خود آتش خاموش‌ناشدنی این بحث‌ها که آن را در گذر زمان تبدیل به یک فیلم کالت کلاسیک کردند، به خوبی نشان می‌دهد که چه‌قدر فینچر به هدف خود دست یافته است. فینچر این‌جا در یک اقتباس تصویری عالی، آدم‌هایی را به سخره می‌گیرد که همگی به‌دنبال ایستادگی مقابل سیستم‌ها هستند و برده‌های یک سیستم دیگر می‌شوند؛ آدم‌هایی که فکر می‌کنند مقابل کل دنیا ایستاده‌اند. ولی حقیقت آن است که صرفا از فردی شاید حتی پوچ‌تر از خود پیروی می‌کنند. شاید هم از سیستمی که باعث می‌شود آن‌ها احساس دروغین منحصر‌به‌فرد بودن را داشته باشند.

در میان فیلم‌هایی که تک‌تک ثانیه‌های آن‌ها می‌خواهند پرشده از نماد باشند، کمتر اثری را می‌توان یافت که به اندازه‌ی این فیلم موفق به جلب نظر تماشاگر شده است؛ فیلم عصبی، بزرگ‌سالانه، خشن و حرافی که خوب عمر کرد، چون مردم هر روز بیشتر از دیروز دیدند که چگونه در جهان مدرن، حتی انسان‌هایی که خود را قانون‌شکن، خاص و مهم می‌دانند، بدبختانه و پوسیده گرفتار سیستم‌ها هستند. مردم دیدند که خودشان هم فرقی با آن‌ها ندارند. من هم دیدم که فرقی با آن‌ها ندارم. مثل شخصیت اصلی فیلم که دید فرقی با آن‌ها ندارد و مثل پیروان تایلر در آن محیط (نه من قوانین اول و دوم را فراموش نکرده‌ام!) که باید بفهمند فرقی با دیگران ندارند.

همه‌ی این‌ها نه‌تنها فیلم را با آن کمدی سیاه اثرگذار تبدیل به یک استعاره‌ی گسترده و معنی‌دار برای بسیاری از مخاطبان کرده‌اند، بلکه حکم چند گالن بنزین را دارند که با پیچش داستانی عظیم و پایانی فیلم منفجر می‌شوند. در طی دو دهه‌ی اخیر ساخته‌ی فینچر که در ماه‌های پایانی قرن بیستم پخش شد، یقه‌ی انسان‌های زیادی را گرفت و در صورت آن‌ها فریاد زد: «هیچ‌انگاری یا باور به هر عقیده‌ی نسبتا کم‌طرفدار و عجیب دیگر، تو را تبدیل به موجود به‌خصوصی نخواهد کرد».

۳- دختر گم‌شده (Gone Girl)

«تو موجود پست لعنتی. وقتی به همسر خود فکر می‌کنم، همیشه مشغول تصور پشت سر او هستم. به خرد کردن استخوان جمجمه‌ی دوست‌داشتنی او از عقب می‌اندیشم؛ می‌خواهم آن مغز را از هم بپاشم؛ تا برای یافتن پاسخ سوالات خود تلاش کنم. پرسش‌های اصلی مرتبط با یک ازدواج، تشکیل‌شده از این موارد هستند: به چه فکر می‌کنی؟ چه احساسی داری؟ ما در حق یکدیگر چه کردیم؟». زمان می‌گذرد. برداشت‌های مخاطب به چالش کشیده می‌شوند.

فینچر تماشاگر را زمین می‌اندازد و تا می‌خورد لگد می‌زند؛ انقدر می‌زند که جای درد فیلم، بعد از تمام شدن آن هم می‌ماند. ممکن است شش سال از زمان پخش «دختر گم‌شده» گذشته باشد و تو هنوز جای درد تک‌تک آن دروغ‌ها و پست‌فطرتی‌ها را لمس کنی. انگار بعد از Gone Girl می‌توان به هر جمجمه‌ای نگاه انداخت و به خود گفت که شاید انقدر پرشده از افکار پلید است که باید تکه‌تکه شود.

فینچر هم همین را می‌خواهد؛ این احساس ترس لعنت‌شده و باورپذیر که باعث می‌شود حداقل گاهی به فراتر از ظواهر نگاه کنیم و قضاوت‌های شتاب‌زده‌ی خود را به چالش بکشیم. سپس به پایان فیلم می‌رسیم؛ باز همان جمله‌ها تکرار می‌شوند. باز همان سکانس را می‌بینیم. باز موها نوازش می‌شوند. نه! دیوید فینچر خوب می‌داند که چگونه ما را فریب داد و با فیلم خود زخمی کاری به تماشاگر زد.

پس سکانس پایانی در خدمت به رخ کشیدن قدرت داستان‌گویی فیلم‌نامه‌ی گیلین فلین نیست. این فیلم نیازی به اثبات کردن خود ندارد. آن سکانس پایانی آن‌جا است تا روی زخم بازشده نمک بپاشد؛ تا مطمئن شود که جای زخم هرگز از بین نمی‌رود. تک‌تک ثانیه‌های فیلم هم به همین حالت تبدیل به لحظاتی اساسی در یک روایت یک‌پارچه، چالش‌برانگیز برای مخاطب، درگیرکننده و بیمارگونه می‌شوند؛ با نقش‌آفرینی‌های درخشان بن افلک و رزاموند پایک که ماندگار شدند.

پرفروش‌ترین فیلم فینچر (حدودا ۳۶۷ میلیون دلار فروش از ۶۱ میلیون دلار بودجه) که از قضا در نگاه شخصی نیز آن را محبوب‌ترین فیلم سینمایی کارگردانی‌شده توسط این فیلم‌ساز آمریکایی برای خود می‌دانم. «دختر گم‌شده» هم بحث‌های فلسفی از جنس فیلم سال ۱۹۹۹ میلادی دیوید فینچر، هم درگیرکنندگی «هفت» و هم سرمای استخوان‌سوز «دختری با خالکوبی اژدها» را دارد. تازه در حد و اندازه‌ی Panic Room نیز به سرگرمی‌سازی برای تماشاگر اهمیت می‌دهد.

۲- شبکه اجتماعی (The Social Network)

بهترین فیلم دیوید فینچر در کسب نمرات قابل‌توجه منتقدان انگلیسی‌زبان، The Social Network است که همکاری شگفت‌انگیز دو ذهن هنرمند و خلاق را به نمایش می‌گذارد؛ آرون سورکین یعنی یکی از بهترین فیلم‌نامه‌نویس‌های زنده‌ی هالیوود و فینچر که شاید فقط او می‌توانست اثری تا این اندازه پرشده از دیالوگ‌های پرسرعت را به شکل ایده‌آل به تصویر بکشد.

اگر می‌خواهید به میزان خوب عمر کردن این شاهکار سینمایی بیاندیشید، فقط باید حواشی پیش‌آمده برای مارک زاکربرگ و فیسبوک در سال‌های اخیر را ببینید. در حقیقت باید پذیرفت که هرچه می‌گذرد، تعداد آدم‌هایی که با زاکربرگ و فیسبوک مشکل دارند، بیشتر از قبل می‌شود. ولی به طرز عجیبی این تنفر هیچ تاثیری روی احساس مثبت فیلم‌شناس‌ها نسبت به The Social Network نگذاشته است. زیرا سورکین فیلم‌نامه‌ای را آفرید که نه‌تنها همواره به هدف می‌زند و به اندازه‌ی کافی وفادار به واقعیت است، بلکه نه سیاه‌نمایی می‌کند و نه امتیاز می‌دهد. The Social Network موفق می‌شود هنگام پرداختن به مسئله‌ای بسیار بحث‌برانگیز، کاملا بی‌طرف باشد. به‌گونه‌ای که هرچه می‌خواهید بفهمید که آیا سازندگان علیه یکی از شخصیت‌ها هستند یا او را دوست دارند، به در بسته می‌خورید. انگار هر بیننده می‌تواند The Social Network را از دید خود ببیند. هرچه‌قدر هم که اطلاعات خود راجع به حقایق زندگی زاکربرگ را افزایش می‌دهید، باز این فیلم پوسیده به نظر نمی‌رسد و بخش‌هایی دیگر از ارزش‌های خود را به نمایش می‌گذارد؛ یک محصول چندلایه، پیچیده، سینمایی و همزمان سرگرم‌کننده برای مخاطب.

«شبکه‌ی اجتماعی» دیوید فینچر و آرون سورکین شاید در ظاهر یک بیوگرافی باشد. ولی حتی اگر در کل زندگی خود اسم مارک زاکربرگ را نشنیده باشید، می‌توانید از این درام لذت ببرید. می‌توانید در لحظات خوش آن بخندید. می‌توانید در لحظات پراحساس آن طرف کاراکتر مورد علاقه‌ی خود را بگیرید. این‌جا هم در قصه‌ای پراهمیت غرق می‌شوید، هم از بازی‌ها و موسیقی و کارگردانی لذت می‌برید و هم خود را درگیرشده با تفکراتی مهم می‌بینید. همه‌ی کارها به شکل درست انجام می‌شوند تا درصد قابل توجهی از مخاطبان عام و خاص شانس بهره‌برداری از یک فیلم سینمایی را داشته باشند. «شبکه اجتماعی» به طرز عجیبی تمام کارهایی را به شکل ایده‌آل انجام می‌دهد که «منک» در انجام آن‌ها شکست خورد.

هر دو فیلم هم بیوگرافی‌های دست‌برده در واقعیت هستند. البته برتری The Social Network فقط به خاطر ۱۰ها مرتبه قوی‌تر بودن فیلم‌نامه‌ی آن نسبت به Mank نیست. قسمت مهمی از تفاوت آن‌جا رقم می‌خورد که به وضوح می‌بینیم کارگردان The Social Network به مردمی که باید به سینما بروند و این فیلم را ببینند، اهمیت داده است؛ به اینکه چگونه می‌تواند مقابل گروه‌های متفاوتی از انسان‌ها قرار بگیرد. سینماها به این دلیل ساخته شدند که مردم به یک مکان بروند و تجربه‌ای تصویری و صوتی داشته باشند که یا آن‌ها را سرگرم می‌کند یا روی آن‌ها تاثیر می‌گذارد. موفق‌ترین فیلم‌سازها نیز آن‌هایی هستند که در عین داشتن دغدغه‌های هنری ارزشمند، به حداکثر آن سینماروها فکر می‌کنند.

مانولا درجیس در نیویورک تایمز، این‌گونه The Social Network را نقد می‌کند: «این فیلم بیشتر از آن به مارک زاکربرگ مربوط باشد، راجع به و برای نسلی است که با بیرون کشیدن و فرو بردن کابل‌ها زندگی را آغاز کرد». ذره‌ذره‌ی این احساسات و دغدغه‌های فیلم هم با اجراهای درخشان بازیگران و کارگردانی بدون نقص فینچر به نتیجه می‌رسد.

هر زمان که دو نفر در «شبکه اجتماعی» مشغول بیان چندین و چند دیالوگ در میان شلوغی و با حداکثر سرعت هستند، فیلم‌نامه‌ی سورکین بیداد می‌کند و باعث می‌شود که بخواهید تک‌تک کلمات را با دقت بفهمید. قدرت فینچر را نیز آن‌جایی لمس می‌کنید که حتی اگر همان سکانس را بی‌صدا و بدون زیرنویس ببینید، باز هم انگار اکثر حرف‌های این آدم‌ها را می‌شنوید و کاملا به تاثیر این گفت‌وگو روی داستان‌گویی فیلم پی می‌برید.

۱- زودیاک (Zodiac)

«زودیاک» فیلم محبوب اکثر طرفداران دیوید فینچر نیست. افراد زیادی را می‌یابید که می‌گویند فیلم نمی‌تواند بین لحظات شوخ‌طبعانه و جدی خود به تعادل برسد. مخاطبان محترمی پیدا می‌شوند که باور دارند فیلم اصلا نمی‌داند می‌خواهد چه کاری را انجام بدهد؛ انگار گاهی یک فیلم با محوریت چند ژورنالیست است و گاهی می‌خواهد مثل آثار جنایت‌محور همیشگی سینما به نظر برسد. همین عدم تعادل در لحن، «زودیاک» را تبدیل به اثری می‌کند که خیلی‌ها آن را بیش از حد طولانی صدا می‌زنند و خیلی‌ها می‌گویند که هنگام دیدن آن، از شدت حوصله‌سربری فیلم به خواب‌آلودگی افتادند. ولی وقتی هدف حقیقی اثر را بشناسیم، می‌توانیم حتی در حالتی که اصلا «زودیاک» را فیلم محبوب خود از فینچر نمی‌دانیم، به آن لقب بهترین فیلم فینچر را بدهیم؛ یک فیلم باورکردنی که کاملا می‌خواهد بازتاب‌دهنده‌ی واقعیت باشد و علیه تمام کلیشه‌های سینمای خود دیوید فینچر می‌ایستد.

فیلم‌های فینچر معمولا پرشده از خیالاتی هستند که به‌عنوان واقعیت به خورد آدم داده می‌شوند. آن‌ها به همین دلیل می‌توانند تبدیل به سرگرمی‌های جذاب سینمایی شوند و در عین حال دغدغه داشته باشند. در Se7en با پست‌ترین جنایت‌کار ممکن و نابود شدن درونی شخصیت‌های مثبت روبه‌رو می‌شویم و تحت تاثیر رنگ‌آمیزی اغراق‌آمیز و خاص فیلم هستیم. در فیلمی که نباید اسم آن را آورد، ماجرایی عجیب راجع به درگیری‌های درونی را می‌شنویم که به یک داستان به مراتب گسترده‌تر هم گره می‌خورد. فینچر همیشه این تجربه‌های سینمایی و پرشده از اتفاقات باورنکردنی را به باورپذیرترین شکل ممکن تحویل ما می‌دهد.

گاهی مثل زمان ساخت فیلم The Game شکست نسبی می‌خورد و گاهی مثل کاری که با فیلم Gone Girl انجام داد، خرده گرفتن به یک بخش از این قصه را بیش از اندازه سخت جلوه می‌دهد. به‌گونه‌ای که مخاطب Gone Girl حداقل در اولین دور تماشا به هیچ عنوان سعی نمی‌کند که منطق رخ دادن این همه جنایت توسط یک نفر و رخ دادن برخی اتفاقات شانسی هیجان‌انگیز را زیر سؤال ببرد. اما درنهایت ما هنگام دیدن تک‌تک فیلم‌های فینچر به جز «زودیاک»، «منک» و «شبکه اجتماعی» می‌دانیم که مشغول دیدن فیلم داستانی هستیم. این هیچ اشکالی ندارد و بسیار جذاب است. اصلا سینما در بسیاری مواقع با بردن ما به دل داستان‌هایی اغراق‌آمیزتر از دنیای جنایت‌های واقعی می‌تواند بهترین تجربه‌ی هنری را بسازد. ولی در جنس کاری که فینچر انجام می‌دهد، رفتن مدام به سراغ داستان‌گویی ملودرام، خطرناک به نظر می‌رسد.

«منک» و «شبکه اجتماعی» همیشه فیلم واقعی هستند؛ حتی وقتی بی‌دلیل یا با دلیل از واقعیت فاصله می‌گیرند. Panic Room و Alien 3 و The Girl With The Dragon Tattoo و The Game همواره به طرز واضحی داستانی هستند و مخاطب می‌فهمد که واقع‌گرایی نسبی فقط برای افزایش کشش سکانس‌ها به فیلم افزوده شده است. The Curious Case of Benjamin Button هم که رسما در خیلی از سکانس‌ها فیلم فانتزی به حساب می‌آید. ماجرا وقتی خطرناک می‌شود که به «هفت»، «باشگاه مشت‌زنی» و «دختر گم‌شده» نگاه می‌اندازیم؛ این ۳ فیلم که عصاره‌ی سینمای دیوید فینچر را در خود دارند، به مسائلی بسیار جدی و خطرناک در دنیای واقعی پرداخته‌اند.

آن‌ها مخاطب را می‌ترسانند و آگاه می‌کنند. اما همیشه آن کشش سینمایی سرگرم‌کننده باعث می‌شود که آن‌ها را «سینمایی‌های باورکردنی» ببینیم. وقتی دو روز بگذرد، دیگر اکثر بینندگان در زندگی روزمره‌ی خود به آن‌ها نمی‌اندیشند. چون آن فیلم‌ها فقط در حدی که از یک اثر سینمایی سرگرم‌کننده و معنی‌دار انتظار داریم، واقع‌گرایانه هستند. آرون سورکین یک بار گفته است: «همه شخصیت‌های باورپذیر فیلم‌ها را ستایش می‌کنند. می‌گویند نگاه کنید چه‌قدر این کاراکتر عین آدم‌های دنیای واقعی است! ولی اگر سعی کنید واقعا یک شخصیت مثل آدم‌های عادی بنویسید، بدترین فیلم‌نامه را دارید. شخصیت‌های داستانی همیشه متفاوت با واقعیت هستند. آن‌ها همیشه اغراق‌آمیز هستند و صرفا وقتی یک نفر آن‌ها را واقع‌گرایانه خطاب می‌کند، باید بفهمید که در فریب دادن او موفق بوده‌اید».

در این شرایط Zodiac از راه می‌رسد؛ فیلمی داستانی که دقت آن در طراحی صحنه، انتخاب جملات و نحوه‌ی بیان آن‌ها، طراحی لباس، نورپردازی و تقریبا تمام بخش‌های دیگر، از اکثر فیلم‌های مستند بیشتر است. سازندگان عملا بیشتر از آن که به تجربه‌ی سینمایی بیاندیشند، به این دقت کردند که چه‌قدر فیلم آن‌ها می‌تواند بازتاب‌دهنده‌ی تک‌تک گزارش‌های رسمی، تحقیقات و حتی یادداشت‌های پلیس‌های قدیمی باشد. Zodiac سرگرم‌کننده نیست. چون گند واقعی بودن را درمی‌آورد.

انقدر واقعی است که مزه‌ی تلخ و آلوده‌ی جنایت‌های آن را از یاد نمی‌بریم. انقدر غیرداستانی است که می‌گذارد تا ابد تصور کنید که همزمان با کشته شدن چند نفر توسط یک جنایت‌کار، شاید یک ژورنالیست در محل کار خود لبخند بزند و به‌دنبال داستان بگردد. فیلم حتی آن‌چنان به‌دنبال شخصیت‌پردازی هیچ یک از کاراکترها هم نیست. آن‌ها نیز به طرز آزاردهنده و خسته‌کننده‌ای عین آدم‌های واقعی هستند.

این شدت از واقع‌گرایی در بخش به بخش فیلم، ما را مریض می‌کند. «زودیاک» وقتی به پایان می‌رسد، هیچ‌چیز حل نشده است و هیچ احساس رهایی درستی به مخاطب داده نمی‌شود. انگار بیشتر از ۱۵۰ دقیقه در یک فضای سرد و پر گل‌ولای راه رفتید و حالا هم صرفا وارد محیط عادی خانه شده‌اید. اما این تجربه با آدم‌ها می‌ماند. شما هرگز دیگر بدون آمادگی به مکانی نمی‌روید که به خاطر حضور در آن متحمل چنین تجربه‌ای شوید.

فیلم‌های فینچر معمولا در عین نداشتن یک جمع‌بندی قطعی و کامل، یک پایان‌بندی رهاکننده دارند؛ مثل زمانی‌که خبر دستگیری یک قاتل زنجیره‌ای در تلویزیون اعلام می‌شود و همه کمی نفس می‌کشند؛ بدون آن که قتل‌های انجام‌شده توسط او از تاریخ پاک بشوند. ولی زودیاک هرگز دستگیر نشد و فیلم Zodiac هم با آن واقع‌گرایی ضدداستانی، هیچ‌وقت تماشاگر هدف را رها نخواهد کرد.

نظر شما در مورد بهترین فیلم های دیوید فینچر چیست؟ شما چگونه آن‌ها را رتبه‌بندی می‌کنید؟

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
9 + 4 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.