عادت کتاب خواندن در سبک زندگی شلوغ امروزی اگر کمتر نشده باشد، دست کم شکلش را تغییر داده است. زندگی شهری بهخصوص در کلانشهرها فرصت زیادی برای پرداختن به عادتهای قدیمی باقی نمیگذارد. اینطور است که وقتی از دوستت میپرسی فلان کتاب را خواندهای؟ میگوید وقت ندارم کتاب بخوانم! یا اگر از آن کتابخورهای حسابی باشد، جواب میشنوی که نسخه الکترونیکیاش را توی مترو با گوشیاش خوانده یا صوتیاش را پیدا کرده و گوش داده است.
الحق که رواج مطالعه با کتابهای الکترونیکی و صوتی اتفاق قشنگی است. اصلا خوبی تکنولوژی این است که هرجا ضرر میزند، خودش راهکاری برای جبرانش ارائه میدهد! اما گاهی که فراموش کردهای کتابخانه صوتی یا الکترونیکیات را بهروز کنی و در جاده پرپیچ و خم یا زیرِ زمین توی مترو اینترنت هم یاری نمیکند، یا هشدار شارژ گوشی چشمک میزند و رمقی هم برای پاوربانک نمانده، کتابهای جیبی نجاتدهندهاند.
به یاد روزهای گذشته که عادت داشتیم به وزن کتابهایی که توی کیف مدرسه جا میدادیم و زنگ تفریح یا حتی سر کلاس زیر میز میخواندیم، یا کتابهایی که همسفر ما در گرمای طاقتفرسای اتوبوسها بودند، هنوز هم هستند کتابهایی که توی کیفمان با ما به آرایشگاه، مطب دکتر یا هر جایی که قرار است مدتی منتظر بمانیم، میآیند.
کتابهای جیبی کوچک و خوشدست هستند، اغلب از آنجا که پیش از انتشار برای این قطع انتخاب میشوند، خوشخوانند و از همه مهمتر کیف مبسوط کتاب خواندن در مترو و ترافیک را حتی وقتی گوشی تلفن همراه را توی خانه جا گذاشتهای، به آدم هدیه میدهند.
کتابهای جیبی نشر ماهی گزینهی خیلی خوبی برای همسفر شدن با کتابهای چاپی هستند. این کتابها که چند سالی است در قطع یکسان و با عطف نارنجیرنگشان چاپ میشوند، علاوهبر اینکه مثل همه کتابهای جیبی سبک و کمجا هستند و همیشه جایی برای آنها در کیفمان داریم، تا آنجا که تجربهی نگارنده از مطالعهی آنها اجازه داده، ویرایش خوبی هم دارند و دستچین شدهاند. از طرفی تقریبا همه نوع کتابی میتوانید لابهلای آنها پیدا کنید از طنز و جنایی و درام و زندگینامه گرفته تا مجموعهداستان و ترجمههایی از نویسندگان تازه از جغرافیاهای دور و نزدیک.
در این مطلب به معرفی چند کتاب جیبی خوشخوان از نشر ماهی میپردازیم. با کلیک روی تصویر زیر امکان خرید کتابهای جیبی نشر ماهی را از سایت میدونی خواهید داشت.
صبحانه در تیفانی، نوشتهی ترومن کاپوتی، ترجمه بهمن دارالشفایی
شما هم احتمالا «صبحانه در تیفانی» را با فیلم معروف بلیک ادواردز در سال ۱۹۶۱ میشناسید و حتی ممکن است با شنیدن این نام، تصویر ادری هیپبورن و بازی درخشانش در این فیلم جلوی چشمتان آمده باشد. خوب است بدانید هالی گولایتلی، شخصیتی که ادری هیپبورن ایفای نقش او را در فیلم به عهده داشت، یکی از معروفترین شخصیتهای تاریخ ادبیات آمریکاست. ترومن کاپوتی، نویسندهی رمان کوتاه «صبحانه در تیفانی» با این کتاب به شهرت خوبی رسید و به اعتقاد منتقدان، پختهترین حالت نثر خود را در این کتاب به مخاطب عرضه کرده است. تا آنجا که نورمن میلر، نویسندهی همدورهی او، پس از انتشار این کتاب، کاپوتی را بهعنوان «کاملترین نویسندهی نسل من» معرفی کرد.
فیلم البته تفاوتهای زیادی با کتاب دارد و آنطور که بهمن دارالشفایی مترجم «صبحانه در تیفانی» میگوید: «مثل بیشتر اقتباسهای سینمایی بهخوبیِ کتاب نیست.»
داستان از زبان نویسندهای جوان به نام پل وارجک روایت میشود که در ابتدا در کافهای با یک کافهچی در نیویورک همصحبت میشود و موضوع صحبتشان زنی است که مدتهاست از او بیخبرند. بهاینترتیب نویسنده در سفری به گذشته، داستان آشنایی خود را با هالی گوایتلی روایت میکند. هالی، دختر جوان نوزده-بیستسالهای جذاب و جسور است که شخصیتی بسیار پیچیده دارد. او رویاهای بزرگی دارد و در عین هوش سرشارش گاهی چنان از قالب خود درمیآید که خوی عصیانگرش ممکن است دست به هر کاری بزند. نویسندهی جوان در این کتاب از داستان عشق از دست رفتهاش میگوید.
در قسمتی از این کتاب میخوانید:
فریاد زد: «میبینی؟ معرکه است!» و ناگهان واقعا معرکه شد. ناگهان با دیدن رنگهای درهم و برهم موهای هالی که در نور زرد و قرمز برگها میدرخشید، فهمیدم آنقدر عاشقش هستم که خودم را از یاد ببرم، همینطور ناامیدیهایی که برآمده از احساس بدبختی بودند، و خشنود باشم که چیزی دارد اتفاق میافتد که خوشحالش میکند. خوشی، نشاطِ بودن در این جهان، بدنم را به رعشه انداخته بود. -بخشی از کتاب-
مرگی بسیار آرام، نوشتهی سیمون دوبووار، با ترجمهی سیروس ذکاء
سیمون دوبووار را اگر با کتابها و مقالاتش میشناسید، احتمالا درمورد زندگی شخصی و بستر خانوادهای که از آن برخاسته، کنجکاو شدهاید. روشنفکری که موضوعات مطرحشده توسط او هنوز هم جای بحث و گفتوگو دارد و حتی در شکلگیری جریانهای فکری نقش داشته است، نگاهش به خانواده چطور بوده است؟ چه احساساتی نسبت به مادرش داشته است؟ «مرگی بسیار آرام» روایتی است واقعی از سیمون دوبووار که روزهای آخر زندگی مادرش را شرح داده است. انگار که سیمون دوبووار کنار شما نشسته و حین تعریف کردن خاطراتش، از رازآلودترین بخشهای زندگیاش پرده برمیدارد. بدون شک شنیدن این خاطرات از زبان نویسندهی باهوش و روشنفکری دگراندیش در فرانسهی اواسط قرن بیستم چیزهایی شنیدنیتر از خاطرات دختری با یک مادر محتضر دارد. تحلیلهایی که دوبووار از شخصیت مادرش ارائه میدهد، شاید برای بسیاری از ما آشنا باشد و در نهایت نگاهی که او به مرگ و زندگی دارد، ارزش کتاب را بالا میبرد.
پشت جلد کتاب «مرگی بسیار آرام» از قول نشریه لوموند نوشته شده است: «گرچه شاید این کتاب بهترین کتاب سیمون دوبووار نباشد، دست کم پرده از رازآلودترین بخش زندگیاش پرده برمیدارد.»
اما نه، انسان بدین سبب نمیمیرد که به دنیا آمده، زندگی کرده و پیر شده، بلکه به علتی میمیرد. دانستن اینکه مامان به علت سنوسالش به مرگ نزدیک بود، از این غافلگیری دهشتناک نکاست؛ او یک غدهی سرطانی داشت. سرطان، انسداد شریان و نارساییهای ریوی همانقدر سبعانه و پیشبینیناپذیرند که از کار افتادن موتور هواپیما در سینهی آسمان. مادرم در آن انزوای احتضار همه را تشویق به خوشبینی میکرد و بهای بینهایت هر لحظه را میدانست. پافشاری بیهودهاش نیز پردهی اطمینانبخش ابتذالات روزمره را میدرید. هیچ مرگی طبیعی نیست… –بخشی از کتاب-
شنل پاره، نوشتهی نینا بربروا، با ترجمهی فاطمه ولیانی
ادبیات روس در ایران پرطرفدار است اما نینا بربروا اتفاقا از آن نویسندگانی است که در ایران چندان شناختهشده نیست. او اولین بار با کتاب «نوازنده همراه و بیماری سیاه» که مجموعهای از دو داستان بلند اوست، به ادبیات ایران معرفی شد و شنل پاره سومین داستانی است که از بربروا به فارسی منتشر میشود. بربروا روس دورگهای بود که در ابتدای قرن بیستم در خانوادهای مرفه متولد شد اما انقلاب اکتبر و او همسر شاعرش، ولادیسلاو خداسویچ را وادار به ترک وطن و درواقع تبعید کرد. در این نقطه از زندگیاش بود که او به قول خودش فقری را که فقط در کتابها خوانده بود، با گوشت و پوستش تجربه کرد. مهاجرت او به شهرهای مختلف اروپا و در نهایت سکونت در پاریس، او را با وضعیت مهاجران روسی آشنا کرد. در این مهاجرت ناگزیر او با نویسندگان روس مهاجر دیگری مثل آنا آخماتوا و ولادیمیر ناباکف نیز آشنا شد. او در فرانسه اجازهی کار نداشت و از طریق خیاطی و ساخت زیورآلات گذران زندگی میکرد. شرایط سخت زندگی در پاریس سرانجام بربروا را به مهاجرت به آمریکا واداشت و در آنجا کرسی دانشگاه پرینستون را برای تدریس ادبیات روس در اختیار گرفت.
شنل پاره در زمان اقامت بربروا در پاریس نوشته شده و روایتی از فقر و وضعیت مهاجران است. داستان کوتاه تاثیرگذاری هیچ میل به برانگیختن ترحم مخاطب ندارد و تنها درصدد ارائهی تصویری واقعی است. البته که از برانگیخته شدن احساسات و عواطف انسانی هنگام خواندن این داستان گریزی نیست.
من اتوکش شدم. نه سال تمام. از صبح تا شب رخت دیگران را اتو میزدم. عادت کردم تا ده ساعت در روز سرپا بمانم. حقوق منظمی میگرفتمو از آن زمان فهمیدم که تمام اتوکشها و کارگران خشکشویی، همینطور کارمندان جزء، کارکنان دفتری، هنرپیشهها و حتی وزرا پسانداز میکنند. من نیز چنان کردم. از این فکر، که تا آن موقع هرگز به ذهنم خطور نکرده بود، خوشم آمد: نگاه داشتن قسمتی از پولی که با عرق پیشانیام به دست آمده، برای… ولی تا آن موقع نمیدانستم با آن چه خواهم کرد. –بخشی از کتاب-
بیروت ۷۵، نوشتهی غاده السمان، با ترجمهی سمیه آقاجانی
جهان ادبیات معاصر عرب برای مخاطب فارسیزبان اگر یادآور چند نام مشهور باشد، بدون شک یکی از آنها غاده السمان است؛ نویسنده و شاعری که در ایران او را بیشتر با شعرهایش میشناسیم. البته در جهان عرب داستانها و رمانهای غاده السمان شهرت و محبوبیت بیشتری دارند. «بیروت ۷۵» به روایتی از شهر آشوبزده و روبه اضمحلال بیروت در آستانهی جنگ بزرگ داخلیاش میپردازد. بسیاری این کتاب را درواقع پیشبینی جنگ داخلی سال ۷۵ میدانند. این کتاب نخستین رمان غاده السمان است که در آن پنج شخصیت کتاب هریک بهنوعی نمایندهای از انسانهای معاصر در جهان سنتی عرب هستند که حالا کمکم میخواهد رنگ مدرن به خود بگیرد. السمان بهویژه تاکید ویژهای به هویت زن در این جهان دارد و خواستار آگاهیبخشی به زنان در این جامعهی آسیبپذیر است.
همچنان که سمیه آقاجانی، مترجم کتاب در مقدمه نوشته است، غاده السمان بیروت را مانند هر کلانشهر دیگری بهشت فرادستان و دوزخ فرودستان میداند و در این کتاب تصویر بیروت بحرانزده گویای هر آن چیزی است که در آستانهی جنگ به انتظار انسان مینشیند.
به بیروت که آمدم، قد و بالایم بلندتر از شب بود. سرتاسر دریا هم کوچکتر از آن بود که بسترم شود. چادر تاریکی که با ستارهها سوراخ سوراخ شده بود، تنگتر از آن بود که سوداهایم را در بر بگیرد. اما حالا چه… بیروت از پیش چشمم کنار رفته و مرا مثل یک گوشماهی توخالی به ساحل تف کرده است. پیوسته صدایی میشنوم که در من زار میزند، صدایی مثل صدای گوشماهی.
آه بیروت، چه شد، چه شد، چه شد؟! –بخشی از کتاب-