سعی کردم تمام رنگهای خوبی که در کشورم هست را نشان دهم خیلی کارها را نکردم خیلی مسیرها را نرفتم به خیلی چیزها آلوده نشدم خیلی چیزها را نخوردم خیلی چیزها را ننوشیدم خیلی چیزها را نکشیدم برای این که همهاش نگران این نویسندهه بودم همهاش مواظبش بود همهاش فکر میکردم اینو نمیخوام خرابش کنم میخوام بسازمش من میخواهم زمانه خودم را تصویر کنم مثل اثر انگشتم بزنم به دیوار و برم دنیال کارم
حالا «عباس معروفی» نویسنده مهاجر ایرانی و گوینده این سخنان رفته است. صبح امروز ۱۰ شهریور بود که خبر رسید نویسنده رمانهای «سال بلوا»،«سمفونی مردگان»،«پیکر فرهاد»،«فریدون سه پسر داشت»،«ذوب شده»،«تماماً مخصوص» و«نام تمام مردگان یحیاست» رفته است. نویسنده مجموعهی داستان «دریاروندگان جزیره آبیتر» رفته است،نویسنده نمایشنامه «آونگ خاطرههای ما» رفته است.
«معروفی» نزدیک سی سال از وطن دور بود و در غربت نوشت و خلق کرد و ساخت و تأسیس کرد و آجر به آجر برای فرهنگ ایران در گوشههای مختلف جهان تلاش کرد. معروفی جایزههای «قلم زرین گردون»، «قلم زرین زمانه» و « جایزه ادبی تیرگان» را مدیریت و راهاندازی کرد.
او کتابفروشی «خانه هنر و ادبیات هدایت» را در خیابان «کانت» برلین برپا کرد تا مأمنی باشد برای ایرانیان مهاجر دور از وطن که الفت خود با ادبیات فارسی حفظ کنند.
سردبیر مجله توقیف شده «گردون»،همان نام را برای نشر خود در غربت نهاد تا بسیاری کتابهای نرسته از تیغ سانسور را،در آلمان منتشر کند.
«معروفی» نویسندهای که ارتباطش را با ایران حفظ کرد و بدجوری دلش تنگ وطن بود و هنوز به فارسی خواب میدید و معتقد بود: «رمان فارسی نوشتن بیرون از ایران درست مثل اینه که یه ساقه رو یگذاری توی یه بطری آب، رشد هم میکنه، اما تا وقتی تو خاک نکاریش فایده ندارد».
سالهای سال در همان غربت، کلاس داستاننویسی برگزار کرد.مثل همان زمان که در تهران و در مدارس هدف و خوارزمی درس ادبیات میداد. به شاگردان و دوستانش میگفت که او را «باسی» صدا بزنند. در این سالها، شاگردانش در گوشه و کنار جهان زمان مشخص دور هم جمع میشدند تا از او بیاموزند.
معروفی به یک جمله رسیده بود، به یک راهحل شاید! در زمانه پر از خبرهای تلخ و مصیبتهای هر روزه او به قدرت و ماندگاری «ادبیات» ایمان دوباره آورده بود. او که بارها گفته بود دوست دارد روزنامهنگار باشد و سه نشریه «گردون»، «آهنگ» و «آئینهاندیشه» را تأسیس کرده بود؛ در یکی از سخنرانیهایش گفته بود: «خبر و روزنامه را باد میبرد ما فقط میتوانیم ادبیات بشیم.»
او معتقد بود که این وظیفه نویسندگان است و باید خشونت را ثبت کرد، نویسندگان باید اتفاقهای مهم جامعه را ثبت کنند، باید «ادبیات» شد.
«عباس معروفی» بیش از دوسال درگیر سرطان بود و ۹ ماه پیش برای اولین بار از ۱۸ ماه درگیریاش با بیماری نوشته بود. شاید به نظر بیاید از سرطان رفته است، از تومور مغزی. از همان بیماری که از «گلوگاه» شروع شد، رشد کرد، فک و زبان و دندانش را خورد و بعد به مغزش فرو رفت؛ همان «سرطان» که «ویرانگر است»؛ همان سرطانی که «سیمین دانشور» به او گفته بود از غصه میآید و ازش خواسته بود: «غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یکوقت، معروفی!» اما این سرطان نبود؛ «غمباد» بود. غمباد دوری از وطن.
غمبادی که هر چقدر کار کنی و بسازی و تلاش کنی بازهم درونت را میخورد؛برای همین است که در ۶۵ سالگی شمع زندگیاش خاموش شد.
زندگی که به نوشته خودش آنقدر «خسته» بود که فکر میکرد اگر «یه کم بخوابد خوب میشود.» نوشته بود: «آره همهی عمر کار کردهم، فقط خستهم،یه کم بخوابم خوب میشم باز مینویسم کار میکنم، میجنگم»
وقتی کارنامه زندگی و فعالیتهایش را مرور میکنیم پر از نقاط عطف است. مردی که عاشق داستان وادبیات بود، عاشق درس دادن و از داستان و شعر گفتن. عباس معروفی متولد ۲۷ اردیبهشت ۱۳۳۶ است، از شاگردان «هوشنگ گلشیری» بود و درسهایی نیز از «محمدعلی سپانلو» در عرصه ادبیات و نوشتن فراگرفته بود. اواخر دهه شصت، یک سال پس از آن که دیگر جنگ پایان یافته بود و قطعنامه نیز پذیرفته شده بود؛ «سمفونی مردگان» از او چاپ شد. اثری که خوانندگان ادبیات فارسی به شکلی با «آیدین» شاعرجوان معترض داستان به نوعی ارتباط برقرار میکردند. به نوعی با او و تناقضهایش حس نزدیکی داشتند. همین کتاب بود که او را معروف کرد. این داستان که جرقههای نوشتن آن در پشت میزهای قهوهخانهای در حوالی میدان انقلاب زده شده بود به زبانهای ترکی و آلمانی ترجمه شد و مورد تحسین چند نشریه خارجی همچون «دی ولت» قرار گرفت.
معروفی اما سر پرشوری داشت و شاخصه او مدیریت بود و البته در فعالیت اجتماعی پیشرو بود. سالها در ارکستر سمفونیک تهران فعالیت داشت و برای برگزاری ارکسترها برنامهریزی میکرد و همان زمان بود که نشریه «آهنگ» را راهاندازی کرد.
اما یکی از فعالیتهای صنفی او تلاش برای احیای «کانون نویسندگان ایران» بود و سرانجام منجر شد به نوشتن بیانیه «ما نویسندهایم».
او در دهه شصت و هفتاد فعالیت و تلاش میکرد و سرانجام راهی جز رفتن و زندگی در غربت برایش نماند. راهی که ۱۱ اسفند ۱۳۷۴ از رفتن به پاکستان آغاز شد و به آلمان و کار کردن در هتل و مغازه رسید. راهی که با ذره ذره ساختن همراه بود.
این اواخر اما سرطان بدجوری گلوگاهش را چنگ انداخته بود؛ آن گونه که ناگزیر بود فقط یا سوپی با دو سه تکه قارچ بنوشد یا شیرموز.
مدام درگیر جراحی بود که تکه تکه بدنش را از او جدا میکرد و دور میریخت. تکهای از ماهیچهاش به نصف زبانش یا کوتاه شدن ۷ سانت از شاهرگش و سرانجام متاستازی که به تومور مغزی شد.
اما او در همان روزها هم از امید مینوشت؛ از این که دوست داشت زنده بماند و از این که باید خوب شود و کتابهای نیمه کارهاش را تمام کند و بتواند شبی یک نفس ۴ ساعت بنویسد و فعالیت «خانه هدایت» را پرشورتر ادامه دهد.
اما سرانجام این بغض گلو، جانش را گرفت و قرار است دخترانش از این بغضها در سالیان بعد روایت کنند. بغضی که شاید از همان روزی که از وطنش خارج شده، راه گلویش را گرفته بود، بغضی که از سالهای قبل رفتنش در دوران میرسلیم و سعید امامی در گلویش شکل گرفته بود و مدام راه نفس را میبست و پیش رفتن و تلاشش برای فرهنگ و ایران را سختتر و سختتر میکرد.
زمان و تاریخ شاید بعدتر روایت کند ، روایت نویسندهای که در ابتدای رمان «ذوب شده» چنین نوشته بود:
آنچه مینوشتم حس و دریافت من از فضا بود. بو میکشیدم و مینوشتم. من در کشور خودم بزرگ شده بودم، در کشور خودم نوشتن را یاد گرفته بودم، در کشور خودم کار کرده بودم و باور نمیکردم کسی را بهخاطر نوشتن نابود کنند… هر چیزی تا حدی قابلتحمل بود و میشد درک کرد که در ایران اگر بخواهی سرپا بمانی و کاری بکنی، مدام باید پوست بیندازی، ترک بخوری، بیفتی، بلند شوی، قد راست کنی، و بدوی؛ از اینسو به آنسو. اما فقط با توپ خودت بازی کنی… مدام دفترچهی قانون مطبوعات توی کیفات باشد، هر به ایامی آن را ورق بزنی و بدانی که جرمی مرتکب نشدهای، رکب نخوری! … یکجا تو یاد میگیری در آن میدانِ «بگرد تا بگردیم» بنویسی برای انتشار، یا بنویسی برای زمانهای دیگر، چه فرقی دارد؟ مهم این است که کم نیاوری، تا جایی که آنها راهی نداشته باشند جز اینکه قانون خودشان را دور بزنند.
روایت او و ما که از «آدمهایی هستیم که زمان و مکانمان بههم ریخته، نمیدانیم کِی چرا کجاییم!»
حال باید دید آیا خانواده و عزیزانش دوست دارند، پیکرش را به وطن باز گردانند یا او همچنان در غربت میماند؟