هلینا تارگرین قادر به دیدن رویاهای پیشگویانه است؛ اما رویاهای او چگونه دربارهی رویدادهای آینده هشدار میدهند؟ و نقاط مشترکِ او با یکی دیگر از پیشگویان مشهور دنیای «نغمهی یخ و آتش» چیست؟ همراه میدونی باشید.
یکی از کاراکترهای کمبهادادهشدهی «خاندان اژدها» که در نقد قسمت آخر این سریال فرصت نشد دربارهی او صحبت کنیم، هلِینا تارگرین، دختر ملکه آلیسنت و پادشاه ویسریس است. اُلیویا کوک، بازیگرِ نقشِ آلیسنت در مصاحبههایش فرزندانِ شخصیتش را با عبارت «بدجوری عجیبوغریب» توصیف کرده بود و گرچه هر دو پسرانش اِگان و اِیموند به اندازهی کافی عجیبوغریب هستند، اما اخلاق و رفتارِ هیچکدامشان بهاندازهی خواهرِ منزویشان بهشکلی کنجکاویبرانگیز سردرگمکننده نیست. در جریانِ دو اپیزودِ ششم و هفتمِ سریال تمام صحنههای اندکِ هلینا در جلوی دوربین به بازی کردن با حشرات در حینِ بلغور کردنِ یک مُشتِ جملاتِ گنگ و مُبهم خلاصه شده است. واقعیت اما این است که حرفهای هلینا یک سری پرتوپلای بیمعنیومفهوم نیستند، بلکه او درست مثل پدرش ویسریس و جدش اِگان فاتح قادر به دیدنِ رویاهای پیشگویانه است و هیچکدام از افرادِ پیرامونش متوجهی آن نیستند.
به عبارت دیگر، او برخلافِ ظاهرِ هذیانیاش، بهطرز نامحسوسی به اندازهی برادرانش مهم است. به نظر میرسد از آنجایی که هلینا دنیا را تحتتاثیر رویاهای پیشگویانهاش از زاویهی دیدِ کاملا متفاوت و بیگانهای میبیند، همه از درک کردنِ او عاجز هستند و هیچکس نمیتواند با او صمیمی شود. در اپیزودِ هفتم در حاشیهی مراسم ترحیمِ لِینا ولاریون، اِگان با اشاره به هلینا شکایت میکند که آنها هیچ تفاهمی با یکدیگر ندارند و خواهر و همسر آیندهاش را «احمق» خطاب میکند. گرچه اِیموند با او مخالفت میکند، اما نه به خاطر اینکه او هلینا را درک میکند؛ درعوض علاقهمندیِ اِیموند به هلینا بیش از اینکه از سر عشق باشد، از سر انجامِ وظیفه و تکلیف برای تحکیم خانواده و خالص نگه داشتنِ خونِ والریاییشان سرچشمه میگیرد. درواقع حتی آلیسنت، خودِ مادرِ هلینا نیز از فهمیدنِ دخترش ناتوان است: در اپیزودِ ششم در سکانسی که هلینا مشغول صحبت کردن دربارهی تعداد پاهای یک هزارپا است، چهرهی آلیسنت چهرهی کلافهی مادری است که سخت تلاش میکند تا بدونِ دلخور کردن بچهاش تظاهر کند که به سرگرمیِ عجیبِ او اهمیت میدهد.
احمق خطاب شدنِ هلینا توسط برادرانش با استناد به زاویهی دیدِ محدودشان قابلدرک است؛ بالاخره هلینای نوجوان درحالی که وارد یکجور خلسه شده است، سلسله واژههای غیرعادی و غیرمنطقیای را به زبان میآورد که همچون چرندگوییهای آشفته و بیسروته به نظر میرسند. همچنین، او دارای مجموعهای از حشرات است که انگار از صحبت کردن دربارهی آنها بیش از هر چیز دیگری لذت میبَرد. به نظر میرسد درحالی که تمام فکروذکرِ اِگان و اِیموندِ نوجوان به نخ دادن به ندیمهها و اژدهاسواری معطوف شده است، هلینا به جمعآوری حشرات علاقهمند است. هویتِ هلینا بهعنوانِ یک رویابین افشای هیجانانگیزی است؛ چون همتای او در کتاب «آتش و خون» یکی از پرداختنشدهترین شخصیتهای داستان است. تمام چیزی که دربارهی خصوصیاتِ شخصیتی او میدانیم به این جمله خلاصه شده است: «با آنکه فربه بود و در مقایسه با بیشتر تارگرینها جذابیتِ کمتری داشت، دختری شاد و خُرسند بود و همه توافق داشتند مادری نیکو خواهد بود».
تا حالا هر تغییرِ بزرگی که سازندگان سریال در منبع اقتباس ایجاد کردهاند به نفعِ ارتقای متریالِ اصلی بوده است؛ از تغییر دادنِ درخت بلوطِ واقع در قلعهی سرخ به یک درخت ویروود به منظورِ پرداختِ لاریس استرانگ بهعنوانِ یک سبزبینِ احتمالی تا زنده نگه داشتنِ لینور ولاریون برای تاکید روی خط قرمزهای اخلاقیِ فعلی رینیرا. اکنون رویابینبودنِ هلینا هم نهتنها وسیلهای برای بخشیدن ابعادِ تازهای به نسخهی تختِ او در کتاب است، بلکه کاربردِ آن به اینجا محدود نمیشود. هلینا صاحب اژدهایی به اسم «دریمفایر» است که بهعنوانِ «مادهاژدهایی لاغر به رنگِ آبیِ کمرنگ با لکههای نقرهای» توصیف شده است. دریمفایر که در دورانِ فرمانروایی اِگان تارگرین اول از تخم درآمد، توسط رِینا تارگرین (بزرگترین فرزندِ اِینیس تارگرین، پسر اِگان و خواهرش رِینیس) رام شد. اتفاقا رِینا هم تشابهاتِ شخصیتی قابلتوجهای با هلینا دارد. در توصیفِ او در «آتش و خون» میخوانیم: «دختری کمرو و رویاپرداز بود و به نظر میرسید با حیوانات بیشتر از بچههای دیگر راحت باشد. عاشق این بود که به گربههای قلعه غذا بدهد و همیشه یک یا دو تولهسگ در رختخوابش داشت. با آنکه مادرش ترتیبی داده بود دستهای از دخترانِ لُردهای کوچک و بزرگ همیشه همراهش باشند، به نظر میرسید رِینا هرگز با آنها گرم نمیگرفت و کتاب را ترجیح میداد».
نویسندگانِ سریال از همان نخستین واژههایی که از دهانِ هلینای نوجوان خارج میشوند بهمان سرنخ میدهند که باید حرفهای او را جدی بگیریم. در اپیزودِ ششم اولین سکانسی که به معرفی هلینای نوجوان اختصاص دارد، درحالی آغاز میشود که او در توصیفِ هزارپایی که روی دستش میخَزد میگوید: «این یکی شصتتا حلقه داره، و روی هر حلقه، دو جُفت پا. میشه ۲۴۰تا پا». از زوایهی دیدِ آلیسنت تعداد پاهای یک حشره جزو آن دسته از اطلاعات عمومی بیاهمیتی قرار میگیرد که هیچ چیزی کسالتبارتر از مجبور شدن برای گوش دادن به آن نیست. اما واقعیت این است که هلینا با شمردن تعدادِ تکههای تشکیلدهندهی بدنِ حشره، آن را در ذهنش ضربدر ۲ کرده است تا به تعدادِ کُل پاهای او دست پیدا کند. به بیان دیگر، نویسندگان از این طریق دارند بهمان سرنخ میدهند که هلینا با وجودِ سن کمش بسیار باهوش است و نباید از او غافل شد. اما تکه دیالوگی که رویابینبودنِ هلینا را تثبیت کرد و کتابخوانها را به محضِ شنیدنِ آن به وجد آورد در ادامهی این سکانس بیان میشود: نگهبانان گارد شاهی اِیموند را پس از تلاشِ شکستخوردهی دوبارهاش برای رام کردن اژدها تحویلِ مادرش آلیسنت میدهند. درحالی که آلیسنت دارد ایموند را به علتِ به خطر انداختن جانش دعوا میکند و به او قول میدهد که حتما یک روز اژدهادار خواهد شد، هلینا زیر لب زمزمه میکند: «باید یکی از چشماش رو ببنده».
ایموند بالاخره در جریان اپیزود هفتم با رام کردنِ وِیگار، بزرگترین مادهاژدهای وستروس به خواستهاش میرسد. اما دخترانِ لِینا ولاریون که اعتقاد دارند ایموند اژدهای مادرِ مرحومشان را دزدیده است، پسرانِ رینیرا را از خواب بیدار میکنند تا چهارتایی مُچِ سارق را بگیرند. نتیجه به زد و خوردی منجر میشود که ایموند بهلطفِ بزرگتر بودنش و آموزشهای مربیاش سِر کریستون کول در آن پیروز میشود. درست درحالی که ایموند میخواهد از یک سنگ برای ضربه زدن به سرِ لوک استفاده کند، جِیس با پاشیدنِ یک مُشت خاک به صورتش باعثِ نابینایی موقتیاش میشود و لوک از این فرصت برای شکافتنِ صورتِ ایموند و کور کردن چشمِ چپش استفاده میکند. در انتهای نزاعِ آلیسنت و رینیرا در پی دعوای فرزندانشان، ایموند پا پیش میگذارد و از دست دادن یک چشم برای بهدست آوردن یک اژدها را تبادلِ منصفانهای توصیف میکند. هلینا گفته بود که ایموند برای بهدست آوردن اژدها باید یکی از چشمانش را ببندد و این دقیقا همان اتفاقی است که میاُفتد. همانطور که گفتم تنها چیزی که این اتفاق را توصیف میکند این است که هلینا از موهبت (یا نفرینِ) دیدنِ رویاهای پیشگویانه بهره میبَرد؛ خصوصیتی که او را در بینِ نادرترین اعضای خاندانِ تارگرین قرار میدهد.
سریال قبلا کانسپتِ رویاهای پیشگویانه را بهوسیلهی اِگان فاتح (رویای نغمهی یخ و آتش) و پادشاه ویسریس (رویای نشستنِ پسرش روی تخت آهنین درحالیکه تاجِ اِگان فاتح را بر سر دارد) معرفی کرده بود و اکنون این ویژگی مجددا در دخترِ ویسریس نیز ظهور کرده است. اما چیزی که قدرتِ پیشگوییِ ویسریس و هلینا را از یکدیگر متمایز میکند، تعدادِ دفعاتِ رویابینیشان است. گرچه ویسریس در تمام طولِ عمرش فقط یک رویای پیشگویانه دیده است و آن رویا برخلاف تلاشهایش هرگز دوباره تکرار نشده بود، اما هلینا بیوقفه مشغولِ دیدن رویاهای مختلفی است که پیشگوییکنندهی رویدادهای کوچک و بزرگِ آینده هستند؛ ذهنِ او مُدام توسط تصاویر و صداهایی از آینده بمباران میشود. به همین دلیل است که نحوهی صحبت کردنِ هلینا از نگاهِ اعضای خانوادهاش اینقدر تصادفی و پرتوپلا به نظر میرسد. واقعیت این است که هلینا در همه حال نه مشغولِ صحبت کردن دربارهی اتفاقاتی که در دنیای فیزیکی میاُفتند، بلکه در تلاش برای تعبیرِ زبانِ مرموز و سمبلیکِ قلمروی رویا، مشغولِ بازگویی اتفاقاتی که در آینده خواهند اُفتاد است. همانطور که در نقد قسمت اول سریال بهطور مُفصل صحبت کردیم، جنبهی دردسرسازِ رویاهای پیشگویانهی تارگرینها ماهیتِ انتزاعی، بدقلق، کدر و گولزنندهشان است.
برای مثال، هلینا تکتکِ مراحلِ قبل و پس از اُخت گرفتنِ ایموند با وِیگار که به کور شدنِ چشم چپاش توسط لوک منجر خواهد شد را با تمام جزییات و نهایت شفافیت و قطعیت برای برادرش توصیف نمیکند. درعوض، پیشگویی هلینا به جملهی «اون باید یه چشمش رو ببنده» خلاصه شده است؛ این جمله آنقدر کُلی و انعطافپذیر است که میتواند به بیشمار اشکالِ مختلف تفسیر شود. این موضوع توصیفکنندهی ماهیتِ رویاهای پیشگویانهی تارگرینهاست: آنها حاوی تکهای از حقیقت هستند که لابهلای پوستهی ضخیمی از معما پیچیده شدهاند. چیزی که رویابینهای تارگرین در قالبِ جرقههای برقآسای بصری، صوتی و بویایی (برخی از آنها به معنای واقعی کلمه و برخی دیگر استعارهای) تجربه میکنند بهشکلی هستند که رمزگشایی آنها برای پیشبینی آنها تقریبا همیشه غیرممکن و غیرقابلاتکا است. تنها چیزی که هلینا میداند این است که رابطهی تنگاتنگی بینِ «بسته شدن یک چشم»، «ایموند» و «اژدهاسواری» وجود دارد، اما تا زمانیکه این رویداد به وقوع نپیوسته، نمیداند که رویایش در دنیای فیزیکی چگونه تجسم پیدا میکند. دوتا از تارگرینهای مشهوری که رویاهای پیشگویانهشان را به این شکل تجربه میکنند، دِینیسِ رویابین (همان کسی که رویای قیامتِ امپراتوری والریا را دید) و دِیرون تارگرین معروف به «دیرونِ مست» است.
دیرون که بزرگترین پسر مِیکار تارگرین اول (چهاردهمین پادشاه تارگرین) بود، از هجومِ بیامانِ رویاهای پیشگویانه رنج میبُرد؛ او همانطور که از شهرتش مشخص است، برای نجات یافتن از رویاهایی که زندگیاش را مُختل کرده بودند، به مست کردن تا سر حدِ بیهوشی روی آورده بود. برای مثال، دیرون یک بار در حاشیهی یک تورنومنت در منطقهی اَشفورد (۲۰۹ سال پس از فتح اِگان) با شوالیهی دورهگردِ شرافتمندی به اسم دانکنِ بلندقامت آشنا میشود. پس از اینکه دانکن طیِ اتفاقاتی مجبور میشود در یک محاکمه بهوسیلهی مبارزه (از نوعِ هفت نفرهاش) شرکت کند، دیرون به او میگوید که خوابش را دیده است؛ گرچه دانک در خوابش زمین خورده است، اما هنوز زنده است و یک اژدهای بزرگِ مُرده هم روی او اُفتاده است. دیرون تصور میکند که این اژدهای بزرگ آریون تارگرین، برادرِ مغرور و ظالمِ خودش (حریفِ دانک در محاکمه بهوسیلهی مبارزه) خواهد بود. پیشگوییِ دیرون به حقیقت بدل میشود، اما نه بهشکلی که خودش تعبیر کرده بود. مبارزه با مرگِ آیرون به پایان نمیرسد، بلکه دانک او را مجبور به تسلیم شدن میکند.
درحالی که دانک در پایانِ مبارزه زخمی اما زنده روی زمین اُفتاده است، شاهزاده بیلور تارگرین (ولیعهدِ پادشاه فعلی سرزمین) بالای سر او ظاهر میشود. شاهزاده بیلور که در تیمِ دانک مبارزه میکرد در ابتدا سالم به نظر میرسد. او دستور میدهد تا اُستادش را برای درمانِ دانک خبر کنند. اما به محض اینکه کلاهخودِ بیلور را برمیدارند متوجه میشوند که جمجمهاش در حین مبارزه ضربه خورده است؛ بیلورِ تارگرین روی دانک از حال میرود، زمین میخورد و میمیرد. از قضا اژدهای مُردهی رویای دیرون برخلافِ چیزی که تعبیر کرد یا دوست داشت تعبیر کند، نه سمبلِ برادر تنفربرانگیزی که بهدستِ دانک کُشته میشود، بلکه سمبلِ تارگرینِ جوانمرد و محبوبِ دیگری که در جبههی دانک مبارزه میکرد، بوده است. بعدها دیرون قرار بود بعد از پدرش میکار تارگرین اول روی تخت آهنین بنشیند و حتی برادرش اُستاد اِیمون (همان اِیمون خودمان که در دیوار خدمت میکند) خودش را برای آماده کردن برادرش بهعنوان پادشاه آینده به او وقف کرده بود، اما این اتفاق نیفتاد. چراکه مست کردنهای سنگینِ دیرون برای خاموش نگه داشتنِ ذهنِ رویابیناش درنهایت به مرگِ زودهنگامِ او بر اثر بیماری آبله که در نتیجهی همبستر شدن با یک روسپی گرفته بود، منجر شد.
گرچه هلینای نوجوان از مشکلِ مشابهای رنج نمیبَرد، اما به نظر میرسد رویابینبودنِ او هم درست مثل دیرون به مانعی برای ارتباط با دنیای فیزیکی بدل شده است. درواقع، هلینا تارگرین را برای اولینبار نه در نوجوانیاش، بلکه در نوزادیاش میبینیم: نهتنها در اپیزود چهارم آلیسنت را درکنارِ پنجرهی اتاقش مشغولِ آرام کردنِ هلینا که از گریههای بیوقفهاش کلافه به نظر میرسد میبینیم، بلکه مجددا در اپیزود پنجم هم هلینای نوزاد را درحالی که در آغوشِ مادرش گریه میکند میبینیم. روی کاغذ انتظار میرود که مسئولیتِ رسیدگی به بچههای ملکه برعهدهی ندیمههایش باشد، اما همین که در هر دو صحنه خودِ آلیسنت را مشغولِ آرام کردن هلینا میبینیم میتواند به این معنا باشد که ناتوانیِ ندیمهها در آرام کردنِ بچه باعث شده تا خودِ آلیسنت شخصا وارد عمل شود؛ به این امید که شاید بچه در آغوشِ مادرش آرام بگیرد. اینکه هلینای نوزاد در هر دو لحظهی کوتاهی که جلوی دوربین حضور دارد، گریه میکند تصادفی نیست. با استناد به دیرون مست که برای متوقف کردنِ موقتِ رویاهای بیامانش به مست کردن متوسل شده بود، میتوان تصور کرد که منشاء گریههای هلینای نوزاد نیز کابوسهای ترسناکِ مُستمری است که او را حتی قبل از اینکه زبان باز کند، آزار میدادند.
اما دومین رویابینِ مشهور خاندان تارگرین که در نقد اپیزودِ اول به او پرداختیم، دِینیس تارگرین است که قیامتِ والریا را سالها پیش از وقوع این فاجعه هشدار داد و پدرش اِینار تارگرین را متقاعد کند تا آنجا را به مقصد جزیرهی دراگوناستون ترک کنند. دِینیس اما درست مثل دیرون و هلینا فقط یک رویا نداشت؛ او رویاهای بزرگ و کوچکِ زیادی داشت که آنها را در کتابی به اسم «نشانهها و پیشگوییها» جمعآوری کرده بود. گرچه ما اطلاعاتِ بیشتری دربارهی شخصیتِ دِینیس نداریم، اما میتوانیم تصور کنیم که احتمالا او هم مثل هلینا با تلاقیِ دنیای رویا و دنیای فیزیکی دستبهگریبان بوده است. به این ترتیب، به دومین پیشگویی هلینا در اپیزودِ هفتم میرسیم. در حاشیهی مراسم ترحیمِ لِینا ولاریون، هلینا را درحالی میبینیم که روی زمین زانو زده است و مشغولِ بازی کردن با یک عنکبوت و یک صدف است. نکتهی اول اینکه باز دوباره علاقهمندی کنجکاوانهاش به حشرات در اینجا هم تداوم دارد. درست همانطور که سریال تاکنون قابلیتهای ماوراطبیعهی لاریس استرانگ را با موشها گرهزده است (موشها بهعنوانِ چشمانِ ناظر او در سراسر قلعه)، این موضوع دربارهی رابطهی سمبلیکِ قدرتِ رویابینیِ هلینا و حشرات نیز صدق میکند.
در همین حین هلینا این جملات را در حلقهای تکرارشونده بیان میکند: «دست شروع به بافندگی میکند، کلافی سبز، کلافی سیاه، اژدهایانی از گوشت، اژدهایانی از ریسمان را میبافند». هلینا بدونِ اینکه خودش معنای استعارهای حرفهاش را درک کند، درحال صحبت کردن دربارهی جنگ داخلیِ اجتنابناپذیرِ تارگرینها پس از مرگِ ویسریس است. «کلافی سبز» سمبلِ جبههی هایتاورها است که پس از لباسی که آلیسنت برای شرکت در مراسم عروسی رینیرا پوشید، به سبزپوشها مشهور شدند. «کلافی سیاه» سمبلِ جبههی رینیراست. گرچه آنها در سریال هنوز بهطور رسمی این لقب را دریافت نکردهاند، اما لباسِ سیاه او و پسرانش در چند اپیزودِ پایانیِ فصل اول جبههی آنها را بهطور غیرشفاهی نامگذاری کرده است: سیاهپوشها. سپس، به بخشِ بعدی پیشگویی میرسیم: «اژدهایانی از گوشت، اژدهایانی از ریسمان را میبافند». این بخش بهمان نشان میدهد که هلینا رویاهایش را چگونه تجربه میکند. او آینده را بهعنوانِ یک دستگاه نساجی میبیند که ریسمانهای سبز و سیاه درحال بافته شدن روی آن هستند.
عبارتِ «اژدهایانی از گوشت» به همان اندازه که میتواند استعارهای از اژدهایان واقعی مثل وِیگار باشد، به همان اندازه هم میتوانند استعارهای از خودِ تارگرینها باشد (همانطور که بالاتر خواندیم، بیلور تارگرین همچون یک اژدها در رویای دیرون پدیدار شده بود). این موضوع دربارهی «اژدهایانی از ریسمان» هم صادق است: اژدهایانی از ریسمان میتواند استعارهای از پرچمی با نشانِ اژدهای سهسرِ خاندان تارگرین باشد. برای مثال، در کتاب «نزاع شاهان» در بخشی از رویای پیشگویانهی دنریس تارگرین در تالار نامیراها در کارث میخوانیم: «اژدهایی پارچهای در میانِ شادی جمعیت روی تیرهای چوبی تکان میخورد». به بیان دیگر، پیشگوییِ هلینا میتواند اینطور ترجمه شود: اعضای خاندان تارگرین (اژدهایانی از گوشت) با استفاده از کلافهای سبز و کلافهای سیاه مشغولِ بافتنِ پرچمهایی مُنقش به نشانِ تارگرین (اژدهایانی از ریسمان) هستند. این الزاما بدین معنی نیست که جبههی رینیرا و جبههی آلیسنت به معنای واقعی کلمه دستورِ بافتنِ پرچمهایی به رنگ سبز و سیاه را صادر خواهند کرد. لشکرها از پرچم برای متمایز کردنِ خودشان از دشمن در هرجومرجِ میدان نبرد استفاده میکنند. پس، لباسهای سبز و سیاهِ آلیسنت و رینیرا همان عملکردی را در دربار برعهده دارند که پرچمها در میدانِ نبرد ایفا میکنند: راهی برای تشخیص دادنِ دوست و دشمن.
اما پیشگوییِ هلینا را بهشکلِ دیگری هم میتوان تعبیر کرد؛ هلینا قبلا بهمان گفته بود که اِیموند برای تصاحب اژدها یکی از چشمانش را از دست خواهد داد. حالا او دارد بهمان میگوید که در نتیجهی آن چه اتفاقی خواهد اُفتاد: وِیگار یکی از مهرههای تعیینکنندهی زمین بازی و یک ماشینِ جنگیِ کارکشتهی بیهمتا است. هردوی سیاهپوشها و سبزپوشها دیگر هیچ تردیدی دربارهی جنگ ندارند، بلکه دربارهی وقوعِ حتمی آن به یقین رسیدهاند و سبزپوشها در اپیزود هشتم بهلطفِ ایموند ملکهی اژدهایان، قویترین مهرهی بازی را میقاپند. یا به بیان دیگر، اژدهایی از گوشت (ویگار) به اژدهایی از ریسمان (اهتزار سمبلیکِ پرچمِ آنها به نشانهی اعلان جنگ) منجر میشود. این موضوع دربارهی ازدواجِ رینیرا با دیمون هم صدق میکند: اژدهایی از گوشت (دیمون) به بافندهی اژدهایی از ریسمان (تقویت جبههی تارگرینهای سیاهپوش) بدل میشود.
اما از یک زاویهی مُکملِ دیگر هم میتوان پیشگویی هلینا را تفسیر کرد؛ در طول اپیزود هفتم شاهدِ دو بافندگی هستیم: یکبار پارگی صورت و چشمِ اِیموند بخیه زده میشود و یکبار هم پارگیِ دستِ رینیرا با نخ و سوزن دوخته میشود. همانطور که اُستادِ معالجِ دستِ رینیرا میگوید: «زخمش خوب میشه، ولی جاش میمونه»، گرچه این زخمها از لحاظ فیزیکی ترمیم پیدا میکنند، اما تاثیرِ روانیشان ابدی خواهد بود. به بیان دیگر، زخمهایی که اژدهایانی از گوشت (سیاهپوشها و سبزپوشها) به یکدیگر وارد میکنند، با هرچه مصممتر کردن آنها برای بافتنِ پرچمهای استعارهای خودشان (اژدهایانی از ریسمان) به تشدید دشمنی و افزایشِ شکافِ بینشان منجر میشود.
درنهایت، به آخرین بخشِ باقیمانده از پیشگویی میرسیم: «دست شروع به بافندگی میکند». این جمله به همان اندازه که تداعیگرِ نورنها در اسطورهشناسیِ اسکاندیناوی است (سه خواهرِ نیمهخدایی که نخِ سرنوشتِ انسانها و خدایان را میتابند)، به همان اندازه هم ارجاعِ مستقیمی به آتو هایتاور، دستِ پادشاه است. در اپیزود هفتم پس از اینکه آلیسنت کنترلِ خودش را از دست میدهد و سعی میکند چشمِ لوک را با خنجرِ ویسریس از کاسه در بیاورد، آتو در خلوت با دخترش دیدار میکند. گرچه آلیسنت در ابتدا از کارش پشیمان و منزجر است و به عقبنشینی فکر میکند، اما آتو از اینکه بالاخره دخترش نشان داد که عزم و درندگیِ ضروری برای پیروزی را در خودش دارد، به او افتخار میکند و او را برای در آغوش کشیدنِ غریزههای زشتش که برای پیروزی در این بازی زشت لازم است، تشویق میکند. به عبارت دیگر، همانطور که هلینا پیشگویی کرده بود، دستِ پادشاه با تحتفشار قرار دادن و ترغیب کردنِ آلیسنت برای تداومِ اقداماتِ تفرقهآمیزش مشغولِ بافتنِ جنگ داخلی است. بخش تراژیکِ ماجرا این است که هیچکس حرفهای هلِینا را بهعنوان چیزی بیش از یک مُشتِ پرتوپلا جدی نمیگیرد. توانایی هلینا درزمینهی دیدن آینده نهتنها آزادیبخش نیست، بلکه با باز کردنِ چشمانش به روی سرنوشتِ وحشتناکِ گریزناپذیری که اسیرِ آن است، خفقانآور است.
اتفاقا یک کاراکترِ دیگر در دنیای «نغمهی یخ و آتش» وجود دارد که هلینا یادآور اوست: دلقکی معروف به «پَچفیس» (صورت وصلهای یا صورت شطرنجی). پَچفیس که به خاطرِ مربعهای قرمز و سبزرنگی که روی سر و صورتِ تُپلش خالکوبی شدهاند به این نام مشهور است، یکی از بیشمار شخصیتهایی است که از سریال «بازی تاجوتخت» حذف شده بود. پَچفیس یکی از اعضای دربارِ استنیس براتیون در دراگوناستون است، با شیرین، دخترِ استنیس دوست است و به خاطر ترانههای عجیب و مرموزش شناخته میشود. داستانِ پَچفیس حدود ۲۰ سال قبل از «بازی تاجوتخت»، در دورانِ حکومت اِریس تارگرین، شاه دیوانه (پدرِ دنریس تارگرین) آغاز میشود. ریگار تارگرین (پسرِ بزرگِ اِریس و پدر جان اسنو) در زمانی به دنیا آمده بود که دودمان تارگرینها تضعیف شده بود. پس وقتی ریگار به سن بلوغ رسید، هیچ خواهر یا هیچ دخترِ تارگرینِ دیگری وجود نداشت تا با او ازدواج کند. بنابراین، پادشاه اِریس استفان براتیون (پدرِ استنیس، رابرت و رنلی)، دوستِ دوران کودکیاش را به دربار فرامیخواند و او را مامور میکند تا به وُلانتیس در قارهی اِسوس سفر کند و عروسی بلندمرتبه از خونِ والریایی را برای ریگار پیدا کند. گرچه استفان از یافتنِ یک عروس مناسب برای ریگار شکست میخورد، اما او در جریانِ سفرش به این شهر شیفتهی یک دلقکِ برده میشود و به استورمز اِند، مقر فرماندهیِ خاندانش نامه میفرستد که این دلقک آنقدر بامزه است که چگونه خندیدن را به استنیس، پسرِ عبوسش یاد خواهد داد.
در کتابِ «یورش شمشیرها» از زبانِ اُستاد کرسن که به استنیس براتیون خدمت میکند میخوانیم: «پَچفیس وقتی پیششان آمد هنوز بچه بود. لُرد استفانِ عزیز، او را آن طرفِ دریای باریک در وُلانتیس یافته بود. پادشاه، پادشاهِ قدیم، اِریس تارگرینِ دوم، که در آن دوران چندان دیوانه نبود، حضرتِ لُرد را بهدنبالِ عروسی برای شاهزاده ریگار فرستاده بود، چون خواهری برای ازدواج نداشت. دو هفته قبل از بازگشت از مأموریت نافرجامش به کرسن نوشته بود: "بهترین دلقک را پیدا کردم. هنوز پسربچه است، ولی به چالاکی میمون و حاضرجوابیِ چندین درباری است. معما طرح میکند و تردستی و شعبدهبازی بلد است و به چهار زبان به زیبایی آواز میخواند. آزادیش را خریدیم و اُمیدواریم که با ما به خانه برسد. رابرت از دیدنش مشعوف خواهد شد و شاید با گذشت زمان به استنیس خندیدن را بیاموزد"». اما کشتی استفان در مسیر بازگشت به وستروس در طوفان گرفتار شده، غرق میشود و همهی سرنشینانش از جمله خودِ استفان، همسرش و بیش از صدها سرباز و ملوان میمیرند. گفته میشود که استنیس و رابرت میتوانستند از بالای دیوارهای قلعهی استورمز اِند برخوردِ کشتی پدرشان به صخرهها و بلعیده شدنِ آن توسط آبها را تماشا کنند؛ تا چند روز بعد از آن، هر جزری دستهی جدیدی از اجسادِ مُتورم را روی ساحلِ زیر استورمز اِند باقی میگذاشت.
تنها بازماندهی شوکهکنندهی این حادثه پَچفیس بود که امواجِ دریا بدنِ سرد و بیهوشش را به ساحل میآورند. گرچه در ابتدا تصور میشود دلقک مُرده است، اما او آب بالا میآورد و از جا بلند میشود. در کتابِ «یورش شمشیرها» از زبانِ اُستاد کرسن دراینباره میخوانیم: «پسر روز سوم به ساحل آمد. استاد کرسن همراهِ سایرین آمده بود تا در شناسایی مُردهها کمک کند. وقتی دلقک را یافتند، برهنه بود، با پوستی سفید و چروکیده و پوشیده از شنِ مرطوب. کرسن او را جسد دیگری تصور کرده بود». اما وقتی یک نفر برای کشیدن پسر تا ارابهی نعشکش، مُچ پایش را میگیرد، او با سرفه آب بالا میآورد و مینشیند. کسی که پایش را لمس کرده بود تا روزِ مرگش قسم میخورد که پوستِ پَچفیس به سردیِ قبر بود. گرچه پَچفیس از درهمشکستنِ کشتی جان سالم به در بُرده بود، اما ذهن و بدنش بر اثر این اتفاق آسیب دیده بود. در ادامهی افکار اُستاد کرسن میخوانیم: «هیچکس برای آن دو روز که دلقک در دریا مفقود شده بود توضیحی نداشت. ماهیگیرها دوست داشتند بگویند که یک پریِ دریایی در عوضِ تخمِ او نفس کشیدن در آب را به او آموخته. پَچفیس خودش چیزی نمیگفت. جوانِ زیرکِ حاضرجوابی که لُرد استفان تعریفش را نوشته بود هرگز به استورمز اِند نرسید؛ پسری که یافتند شخصِ دیگری بود، ذهن و جسمش شکسته بود، به زحمت صحبت میکرد، چه برسد به حاضرجوابی. با این وجود صورتش جای شکی در هویتش باقی نمیگذاشت. رسم شهر آزاد وُلانتیس، خالکوبی کردنِ صورتِ بردهها و خدمتکارها بود؛ از گردن تا فرقِ سر، پوستِ پسر با طرحِ مربعهای سرخ و سبز پوشیده شده بود».
گرچه اُستاد کرسن با کُشتنِ پَچفیس مخالفت میکند، اما خودش نسبت به اینکه آیا دلقک از زنده ماندنش خوشحال است یا نه، تردید دارد: «سِر هاربرتِ پیر که در آن روزها قلعهبانِ استورمز اِند بود اظهار کرده بود: "پسره خُله و درد میکشه، وجودش فایدهای برای کسی نداره. کمتر از همه برای خودش. محبتآمیزترین کاری که ازت برمیاد پُر کردن فنجانش با شیرهی خشخاشه. خوابِ بیدرد و بعدش تموم. اگه عقل داشت دعات میکرد". اما کرسن نپذیرفته بود و درنهایت موفق شده بود. حتی امروز بعد از گذشتِ آن همه سال، نمیتوانست بگوید که آیا پَچفیس از آن پیروزی شاد است یا نه». نحوهی صحبت کردنِ پَچفیس عادی نیست، بلکه او به ترانهها و جملاتِ قافیهدارش مشهور است؛ گرچه حرفهای او در نگاه اول همچون هذیانگوییهای پرتوپلایِ یک ذهنِ مریض به نظر میرسند، اما کمی که به حرفهایش دقت کنیم، متوجه میشویم که او قادر به پیشگوییِ رویدادهای آینده است. برای مثال، پَچفیس در کتاب «یورش شمشیرها» میخواند: «خونِ دلقک، خونِ پادشاه، خون روی رونِ دخترِ باکره، اما زنجیرهایی برای مهمونا و زنجیرهایی برای داماد، آی، آی، آی». این شعر توصیفکنندهی عروسی سرخ است. منظور از «خونِ دلقک»، خونِ اِگان فِری معروف به «جینگلبِل» است (او فرزندِ کُندذهنِ پسر بزرگِ والدر فری است)؛ اِگان فری که از سریال حذف شده است، دلقکِ دربار خاندان فری در دوقلوها، مقر فرماندهیشان است.
پس از اینکه کُشتارِ عروسی سرخ آغاز میشود، اِگان فری زیر میز مخفی میشود، اما کتلین استارک او را به زور بیرون میکشد و والدر فری را تهدید میکند که اگر راب استارک را آزاد نکند، نوهاش را خواهد کُشت. اما وقتی والدر فری به تهدیدِ کتلین بیاعتنایی میکند، روس بولتون کار راب را با چاقو تمام میکند و کتلین هم گلوی اِگانِ دلقک را میبُرد. اما منظور از «خون پادشاه»، خونِ راب استارک است. منظور از «خون روی رونِ دختر باکره» هم خونریزی بکارتِ روزلین فری (تنها دخترِ لُرد والدر فری از ششمین همسرش) است؛ کسی که در جریانِ عروسی سرخ قرار است با اِدمور تالی، داییِ راب استارک ازدواج کند. درنهایت، جملهی «زنجیرهایی برای مهمونا و زنجیرهایی برای داماد» هم اسیر شدنِ اِدمور تالی، دامادِ مراسم و دیگر بازماندگانِ قتلعام را توصیف میکند. پس، پَچفیس بهطرز دقیقی آینده را پیشگویی میکند، اما پیشگوییهای او به عروسی سرخ خلاصه نمیشوند. برای مثال، پَچفیس در کتاب «نزاعِ شاهان» میگوید: «زیر دریا همیشه تابستونه. پریهای دریایی به موهاشون صدف میزنن و با علفِ نقرهای لباس میبافند. من میدونم، من میدونم، هو هو هو». این یکی پیشگوییکنندهی عروسیِ مرگبارِ جافری براتیون است. لباسی که سانسا استارک برای حضور در این مراسم به تن میکند نقرهای است (برخلافِ لباسِ بنفشش در سریال). همچنین، لیتلفینگر بعدا افشا میکند که او و اولنا تایرل از گیسوبندِ سانسا برای قاچاق کردنِ زهر به داخل عروسی استفاده کرده بودند.
زمانیکه اولنا تایرل در جریان جشن وانمود میکند که دارد موهای سانسا را درست میکند، درواقع دارد زهرِ مخفیشده در گیسوبندش را برمیدارد. قابلذکر است که پَچفیس بهشکلی دربارهی دنیای «زیر آب» صحبت میکند که انگار آن نسخهی معکوسِ دنیای زمینی است. برای مثال، او در فصل افتتاحیهی «نزاع شاهان» میگوید: ««اینجا ما ماهی میخوریم، زیر دریا ماهی ما رو میخوره. من میدونم، من میدونم، هو هو هو». یا در جایی دیگر از این کتاب دلقک پس از اینکه باعث زمین خوردن اُستاد کرسن میشود، میگوید: «کرسن راهش را به سمتِ سکوئی که بزرگان با پادشاه نشسته بودند پی گرفت. مجبور شد پَچفیس را دور بزند. دلقک که میرقصید و زنگولههایش میزدند، نزدیک شدن اُستاد را نه دید و نه شنید. موقع پریدن از روی یک پا به دیگری، به کرسن تنه زد و عصا را از زیر پایش کنار زد. در بغلِ هم سرنگون شدند. موجِ ناگهانی از خنده در اطرافشان برخاست. پَچفیس روی او نیمخیز شد، صورتِ رنگارنگش به فاصلهی اندکی از صورتِ او آمد، اظهار فصل کرد: "زیر دریا رو به بالا میاُفتی، من میدونم، من میدونم، من میدونم». منظورِ او از «اُفتادن رو به بالا در زیر دریا» میتواند بهعنوان شناور شدنِ جنازهی افرادِ غرقشده روی آب تعبیر شود (همچنین، فصل افتتاحیهی این کتاب با مرگِ اُستاد کرسن بهدست ملیساندر به اتمام میرسد). پس به نظر میرسد در آوازهای پَچفیس «زیر دریا» مترادفِ «مرگ» است.
یکی دیگر از آوازهای پَچفیس در کتابِ «یورش شمشیرها» میتواند بهعنوانِ پیشگویی رویدادِ مرگبارِ دیگری در آینده تعبیر شود: «زیر دریا دود بهشکل حباب بلند میشه و شعلهها به رنگِ سبز و آبی و سیاه میسوزند. من میدونم، من میدونم، هو هو هو». این یکی هشداردهندهی جنگِ بلکواتر است که به سوختنِ شعلههای سبزرنگِ وایلدفایر در میان دودهای سیاه و دریای آبی منجر میشود. یکی دیگر از آوازهایی که پَچفیس مُدام تکرار میکند این است: «سایهها برای رقصیدن میان، برقص سرورم، برقص سرورم. سایهها میان که بمونن سرورم، بمون سرورم، بمون سرورم». این یکی نهتنها میتواند توصیفکنندهی هیولای سایهواری که ملیساندرا از آن برای کُشتنِ رنلی براتیون استفاده میکند باشد، بلکه میتواند بهعنوانِ پیشگوییِ حملهی وایتواکرها هم تفسیر شود؛ چراکه مارتین در کتابها بارها و بارها از واژهی «سایه» برای توصیفِ آدرها استفاده میکند؛ برای مثال، در فصلِ افتتاحیهی کتاب اول حضورِ وایتواکرها اینگونه توصیف میشود: «ویل در گوشهی چشمش حرکت دید. اشکالِ سفید که در بینِ درختان حرکت میکردند. سرش را برگرداند، یک لحظه سایهی سفیدی در تاریکی دید».
همچنین، پَچفیس در کتاب «رقصی با اژدهایان» حملهی ارتشِ مُردگانِ وایتواکرها را هم پیشگویی میکند: «پَچفیس شروع به خواندن کرد: "مُردهها در تاریکی میرقصن". پایش را با حالتی عجیبوغریب به رقص درآورد. "من میدونم، اوه اوه، من میدونم، اوه اوه». اما یک سری از پیشگوییهای پَچفیس وجود دارند که هنوز به واقعیت نپیوستهاند. در کتاب «رقصی با اژدهایان» جان اسنو یکی از افرادش به اسم کاتر پایک را مامور میکند تا با یازده کشتی به هاردهوم برود و وحشیها را به جنوب بیاورد. وقتی کاتر پایک به مقصد میرسد متوجه میشود که اوضاعِ وحشیها افتضاح است: آنها از گرسنگی به خوردنِ مُردههایشان رو آوردهاند و ظاهرا در جنگلها و دریا هم زامبیهایِ آدرها پرسه میزنند.
درحالی که جان اسنو دارد با دیگران دربارهی فرماندهی عملیات نجاتِ هاردهوم جروبحث میکند، پَچفیس از جا میپَرد و میگوید: «"من فرماندهی میکنم". زنگولههایش با شادمانی به صدا درآمدند: "ما به درونِ دریا میریم و دوباره بیرون میاییم. زیر موجها سوار بر اسبهای دریایی میشیم و پریهای دریایی در صدفها میدمند تا ورودمون رو به همه اعلام کنند، هو هو هو"». اگر «زیر دریا» در آوازهای پَچفیس مترادفِ «مرگ» باشد، پس رفتن به درون دریا به معنای مُردن است (درست مثل وحشیهای ساکنِ هاردوهوم که با حملهی ارتشِ مردگان کُشته شدند). اما اگر رفتن به زیر دریا مساوی مرگ است، پس بیرون آمدنِ دوباره از آن به معنای زنده شدنِ دوباره پس از مرگ خواهد بود (درست همانطور که وایتواکرها در سریال وحشیهای قتلعامشده در هاردهوم را مجددا در قالبِ زامبی احیا کردند). پَچفیس در ادامه میگوید که ورودِ آنها با دمیدن به درونِ صدفها اعلام خواهد شد؛ درست همانطور که نگهبانان شب از دمیدنِ شیپور برای خبر دادنِ حملهی وایتواکرها استفاده میکنند. پس، جملاتِ پَچفیس میتوانند هشداردهندهی قتلعام هاردهوم که هنوز در کتابها اتفاق نیفتاده است، باشند.
اما سوالی که باقی میماند این است: پَچفیس قدرتِ پیشگوییاش را چگونه بهدست آورده است؟ اینکه چرا پچفیس تنها کسی است که از غرق شدنِ کشتی استفان براتیون جان سالم به در بُرده، یک معما است. اما نحوهی به هوش آمدن او در ساحل (بالا آوردن آب و نشستن) تداعیگرِ مراسم مذهبیِ آهنزادگان است: مومنانِ خدای مغروق به منظور نشان دادنِ ایمانشان خودشان را عمدا غرق کرده و مجددا احیا میکنند (همهی آنها با موفقیت احیا نمیشوند). گرچه محلِ غرق شدن و زندگیِ پچفیس در شرقِ وستروس در نقطهی مقابلِ محلِ قرارگیری جزایرِ آهن در غرب وستروس است، اما با وجود این، آوازهایِ پَچفیس خیلی با دینِ آهنزادگان همخوانی دارد. برای مثال، آهنزادگان باور دارند که پس از مرگ برای ضیافت ابدی در تالارهای آبیِ خدای مغروق که نقشِ نسخهی زیرآبیِ والهالای واکینگها را ایفا میکند احیا میشوند و در آنجا پریهای دریایی به تمامِ خواستههایشان رسیدگی میکنند. پَچفیس هم در آوازهایش نهتنها ضیافت با پریهای دریایی در زیر دریا را توصیف میکند (او در کتاب «رقصی با اژدهایان» میگوید: «در زیر دریا مردماهیها با سوپِ ستارهی دریایی ضیافتی برپا کردن و همهی خدمتکاران خرچنگ هستن»)، بلکه دربارهی دمیدنِ شیپورگونهی صدفها توسط پریهای دریایی هم صحبت میکند؛ آشا گریجوی (خواهرِ تیان گریجوی که نامش در سریال به یارا تغییر کرده) در «رقصی با اژدهایان» میگوید: «تو تالارهای آبی خدای مغروق شیپوری نیست. زیر امواج، پریانِ دریا با دمیدنِ در صدفها به خداشون اَدای احترام میکنن».
به بیان دیگر، انگار پَچفیس چیزهای زیادی دربارهی دنیای پس از مرگِ خدای مغروق میداند. بنابراین پُرطرفدارترین تئوریِ طرفداران این است که پَچفیس بر اثر غرق شدنِ کشتی استفان براتیون غرق میشود، وارد تالارهای آبیِ خدای مغروق میشود و سپس خدای مغروق او را بهعنوانِ پیامبرش احیا میکند و بیرون میفرستد. بالاخره تمام خدایانِ اصلی دنیای «نغمهی یخ و آتش» پیامبرانِ نامیرایِ انسانیِ خودشان را دارند. بریک دونداریون بهوسیلهی جادوی آتشِ رلور، خدای روشنایی احیا شده است؛ کلاغ سهچشم و کُلدهندز (مرد نیمهمُردهای که در سریال عمو بنجن از آب در میآید) به خدایانِ قدیم خدمت میکنند؛ وایتواکرها مُردگان را برای خدمت به خدایشان که در کتابها به «آدرِ بزرگ» مشهور است، احیا میکنند و حالا شاید پَچفیس هم بهجای یک زامبی آتش یا یک زامبی یخی، یک زامبیِ آبی است که برای خدمت به خدای مغروق از مرگ بازگشته است. دومین خصوصیتِ مشترکِ او با دیگر پیامبرانِ دنیا این است که همه از لحاظ فیزیکی و روانی درهمشکسته هستند؛ آنها برای بدل شدن به چیزی الهی، بخشی از انسانیتشان را از دست دادهاند. بریک دونداریون بر اثر مرگهای متوالیاش خاطراتش را از دست داده است و ظاهرا هیچوقت به خوابیدن یا غذا خوردن نیاز پیدا نمیکند و کلاغ سهچشم هم بیش از اینکه یک انسان باشد، یک درخت است.
پچفیس هم وضعیتِ مشابهای دارد؛ قدرتی که بهعنوانِ پیامبر خدای مغروق بهدست آورده، وحشتِ کیهانی غیرقابلهضمی که در زیر دریا با آن چشم در چشم شده، به قیمتِ از دست دادنِ حافظه و هویتِ انسانیاش تمام شده است. ماهیتِ پچفیس بهعنوانِ پیامبر خدای مغروق از نظرِ سازوکار و منطقِ جادو در دنیای مارتین نیز با عقل جور میآید. چون بارها در طولِ داستان بهمان گفته میشود که «هزینهی زندگی، مرگ است». برای مثال، ملیساندر در «یورش شمشیرها» میگوید: «عالیجناب فقط مرگ میتونه بهای زندگی رو بپردازه. یه هدیهی بزرگ به یه قربانی بزرگ نیاز داره». نهتنها میری ماز دور از قربانی کردن بچهی به دنیا نیامدهی دنریس تارگرین برای احیا کردنِ کال دروگو استفاده میکند، بلکه ملیساندر هم ادعا میکند که برای بیدار کردنِ اژدهایانِ سنگیِ دراگوناستون باید اِدریک استورم (پسر حرامزادهی رابرت براتیون) را قربانی کند. بنابراین، طرفداران فکر میکنند که مرگِ صد نفر از ملوانان و پاروزنانی که همراه کشتیِ استفان براتیون غرق شده بودند قربانیانی بودهاند که هزینهی لازم برای زندگی دوبارهی پچفیس را فراهم کردهاند. بنابراین، پچفیس برای خدمتِ به خدای مغروق احیا شده است و او بهوسیلهی همین جادوی سیاه است که به بصریتی فراانسانی دربارهی مرگ، اقیانوس و تاریکی دست پیدا کرده است.
در فصل افتتاحیهی «نزاع شاهان» شیرین، دختر استنیس که از آوازهای پَچفیس، تکان دادنِ جنونآمیزِ سرش و بلند شدنِ غوغای زنگولههایش ترسیده به اُستاد کرسن میگوید: «همش اینو میخونه. بهش میگم که بس کنه، اما گوش نمیده. منو میترسونه. بگو نکنه». اُستاد در جواب میگوید: «یه دلقک چیزی رو میخونه که دلش میخواد. نباید حرفش رو جدی بگیری. فردا احتمالا آواز دیگهای به یادش میاد و این یکی دیگه هیچوقت شنیده نمیشه». حتی اُستاد خردمندی مثل کرسن هم از درکِ اهمیتِ آوازهای بهظاهر پرتوپلای دلقک که پیامبرِ وحشتهای آینده است، عاجز است و اکنون این نفرین دربارهی هلینا تارگرین نیز صادق است. در اپیزود هشتم هلینا در جریانِ ضیافت شام زیر لب زمزمه میکند: «مراقب جانورِ زیر تختهها باشید». سپس، او مجددا این جمله را در اپیزود نهم با لحنِ جدیتر و حالتِ پریشانتری برای مادرش تکرار میکند. در نگاهِ نخست به نظر میرسد که پیشگوییِ هلینا با پیدا کردنِ اِگانِ حیوانصفت در زیرِ محرابی در یک سپت و بیرون جهیدنِ اژدهای رِینیس تارگرین از زیر دراگونپیت به حقیقت بدل میشوند. اما پیشگویی هلینا میتواند معناهای عمیقتر و انتزاعیتری نیز داشته باشد.
مقالات مرتبط
- نقد سریال House of the Dragon (فصل اول) | قسمت دهم
برای مثال، پیشگویی هلینا میتواند هشداردهندهی فسادِ سیاسیِ هایتاورها که زیرِ ظاهر باشکوه و مشروع مراسم تاجگذاری اِگان دوم قرار دارد باشد. همچنین، پیشگویی او جانورانِ خطرناکی که سبزپوشها قدرتِ فعلیشان را به آنها مدیون هستند یادآوری میکند: هردوی لاریس استرانگ، خبرچینِ شخصیِ ملکه آلیسنت و میساریا که اِگان را مخفی کرده بود، با نمادهای حیوانی گره خوردهاند؛ لاریس نمادِ کرم شبتاب را برای خودش انتخاب کرده است و میساریا هم خودش را «کرم سفید» معرفی میکند. آنها بهعنوانِ جاسوسانی که در راههای مخفی و زیرزمینیِ قلعه رفتوآمد میکنند (لاریس بهعنوان اعترافگیرِ سلطنتی مسئول سیاهچالههای قلعه است) میتوانند بهعنوانِ «جانورانِ زیر تختهها» برداشت شوند. در اپیزود هفتم دیمون تارگرین در حالِ قدم زدن با رینیرا در ساحل میگوید: «همهی ما قادر به شرارت هستیم». شاید بتوان پیشگویی هلینا را از این زاویه هم تفسیر کرد: پتانسیلِ شرارتِ نفهته در آنسوی ظاهرِ درستکار انسانها که در شرایط مناسب فوران میکند. ما در صحنهای که آلیسنت با چاقو برای درآوردنِ چشم لوک به او حملهور میشود، خشونتِ آنسوی ردای درستکاری و پرهیزکاریاش را دیده بودیم؛ این موضوع دربارهی سِر کریستون کول هم صادق است: او هستهی فاسدِ واقعیاش را زیرِ زره و ردای تماما سفیدِ شوالیهگریاش که سمبلِ شرافت و جوانمردی است پنهان میکند (جانورِ درندهی خفتهای که یک چشمه از آن را در زمان قتل جافری لانموث در عروسی رینیرا یا متلاشی کردنِ جمجمهی لُرد بیزبری در شورای سبز دیده بودیم).
همچنین، آتو هایتاور هم اُستادِ مخفی کردنِ مقصود خصمانهی واقعیِ حرفهایش در زیرِ واژههای مودبانه است. او میتواند بدترین اهانتها، حملات و جنایتها را همچون تعریف و تمجید و فداکاری آراسته کند. چه وقتی که در اپیزود هشتم دستورش برای عدم استقبال از رینیرا و دیمون را اینگونه بیان میکند: «مطمئنم همونجوری که شایستهی جایگاهشون هست مورد استقبال قرار گرفتن» (بخوانید: اُمیدوارم همانطور که گفته بودم با رینیرا همچون جانشینِ تخت آهنین رفتار نشده باشد) و چه وقتی که در اپیزود نهم کُشتنِ رینیرا و فرزندانش را بهعنوانِ «یک قربانی» که باید برای ثباتِ مملکت انجام شود، جلوه میدهد. سوالی که باقی میماند این است: در ادامهی این درگیری چه جانورانِ واقعی و سمبلیکِ دیگری از زیر پدیدار خواهند شد؟ اصلا آیا پیشگویی هلینا واقعا محقق شده است یا بیرون جهیدنِ اژدها از زیر دراگونپیت گمراهکننده است؟ چون گرچه او دربارهی جانوری در زیر «تختهها» هشدار میدهد، اما نهتنها محرابی که اِگان دوم در زیرش پیدا میشود سنگی است، بلکه کفِ دراگونپیت که بهوسیلهی اژدهای رِینیس متلاشی میشود نیز از جنس سنگ و بتن است. بدونِ لو دادن ادامهی داستان نمیتوان بیشتر از این دربارهی این جمله گمانهزنی کرد، اما اگر یک چیز از صحتِ پیشگوییهای قبلی هلینا و آوازهای هشداردهندهی پَچفیس، همتای او یاد گرفته باشیم، این است که آن هرچه است، هیچکس جدیاش نخواهد گرفت.