حقیقت، عدالت یا مبارزه؛ فیلم‌های دادگاهی کدام را جستجو می‌کنند؟

حقیقت، عدالت یا مبارزه؛ فیلم‌های دادگاهی کدام را جستجو می‌کنند؟

فیلم‌های دادگاهی می‌کوشند تا درباره‌ی حقیقت، عدالت و مفهوم مبارزه صحبت کنند. بعضی نمونه‌های موفق توانایی تغییر افکار عمومی را پیدا می‌کنند. با میدونی همراه باشید تا سری به دنیای وکیل‌ها و دادستان‌های تاریخ سینما بزنیم. 

حق با چه کسی است؟ این سوالی است که در زندگی روزمره مدام با آن رو‌به‌رو می‌شویم. وقتی بین دو دوست‌مان اختلاف نظر پیش می‌آید یا وقتی خبری از جدال دو نفر می‌شنویم ناخودآگاه به این فکر می‌کنیم که حق با کدام طرف ماجرا است؟ ما در طول روز مدام در حال قضاوت کردن و حق دادن هستیم. حتی وقتی جنگی بین ملت‌ها یا قوم‌ها رخ می‌دهد هر کس به یک طرف جنگ حق می‌دهد. فیلم‌های دادگاهی همیشه با این سؤال‌ سر و کله می‌زنند. یک گروه که شاکیان پرونده باشند بر مبنای اتهامی می‌خواهند متهم-متهمان را محکوم کنند تا طبق قانون مجازات شوند. یک گروه هم که متهمان باشند تلاش می‌کنند با سند‌های قانونی جلوی این اتفاق را بگیرند و اگر بی‌گناه‌اند خودشان را به دادگاه و قانون ثابت کنند. فیلم‌های دادگاهی همیشه به این سادگی هم نیستند. گاهی فهم حقیقت پیچیده است و مخاطب تا میانه و گاهی تا پایان فیلم نمی‌داند که حق با چه کسی است و باید با کدام سمت دعوا همراه و همدل شود. این مدل فیلم‌های دادگاهی نیروی خود را برای پیش رفتن از الگوی فیلم‌های جنایی می‌گیرند.

در این مقاله نام فیلم‌ های دادگاهی زیر آمده است که در صورت علاقه می‌توانید آن‌ها را تماشا کنید:

Rashomonجدایی نادر از سیمینTo Kill a MackingbirdPhiladelphiaGett: The Trail of Viviane AmsalemAnd Justice for All A Few Good MenThe VerdictWitness for the ProsecutionJFKThe Trial of the Chicago 7Liar Liar

حق با چه کسی است؟ این سوالی است که در زندگی روزمره مدام با آن رو‌به‌رو می‌شویم. وقتی بین دو دوست‌مان اختلاف نظر پیش می‌آید یا وقتی خبری از جدال دو نفر می‌شنویم ناخودآگاه به این فکر می‌کنیم که حق با کدام طرف ماجرا است؟

اگر ساختار دادگاه کامل باشد با وکیل‌ها، متهم‌ها، دادستان‌ها، قاضی، شاکی‌ها، شاهدان و هیات منصفه رو‌به‌رو هستیم. بسته به قانون هر کشوری یا شرایط دادگاه ممکن است بعضی از این افراد غایب باشند. مثلاً در Rashomon «راشومون» ساخته‌ی آکیرا کوروساوا فقط با شاهدانی مواجهیم که گاهی در مقام متهم یا شاکی قرار می‌گیرند. خبری از قاضی نیست. شاهدان به دوربین نگاه می‌کنند و مخاطب به‌عنوان تصمیم‌گیرنده باید بین روایت‌ها حقیقت را جست‌وجو کند و همین موضوع نقشی فعالانه به مخاطب می‌دهد. راشومون به‌عنوان یک فیلم پیشرو در زمانه‌ی خودش الگوی یافتن حقیقت را به بازی می‌گیرد و درنهایت به‌جای کشف ماجرای اسرارآمیز قتل در جنگل بر این مفهوم تاکید می‌کند که هیچ‌گاه نمی‌توان به روایتی قطعی برای حادثه‌ای رسید. هر کس بنا به خواسته‌ها و منفعت‌هایش موقع تعریف داستان حقیقت را به نفع خودش عوض می‌کند. این انحراف از حقیقت نه یک دروغ آگاهانه که چشم‌پوشی‌ای ناخودآگاه است. آدم‌ها از آنجایی که فقط از یک نظرگاه و زاویه‌ی دید به ماجرا نگاه می‌کنند بی‌شک روایت مخدوشی و ناقصی ارائه خواهند داد.

در فیلم‌های دادگاهی که ساختار دادگاه کامل است هیأت منصفه جانشین دیدگاه مخاطب می‌شود. آن‌ها قرار است بر مبنای شواهد تصمیم‌گیرنده‌ی نهایی باشند. وکیل و دادستان تلاش می‌کنند شواهد را برای هیأت منصفه با استدلال توضیح دهند. درواقع آن‌ها دارند این کار را برای مخاطب انجام می‌دهند تا از ماجرای جدال سر در بیاورد و بعد از آن بتواند بین حق و ناحق انتخاب کند. به همین منظور در خیلی از فیلم‌های دادگاهی دیده می‌شود که دوربین گاهی سمت هیأت منصفه می‌رود یا جانشین آن‌ها می‌شود تا وکیل و دادستان بتوانند روایت‌های‌شان را برای مخاطب تعریف کنند چون درنهایت قرار است دیدگاه تثبیت‌شده‌ی مخاطب‌ها تضعیف شود. بر همین اساس می‌توان عنوان کرد که مخاطب مهم‌ترین عنصر عموم فیلم‌های دادگاهی است.

مسائل انسانی به قدری پیچیده و عجیب‌ند که گاهی قانون توانایی پاسخ دادن به آن‌ها را ندارد. آن موقع است که آدم‌ها مجبورند در دادگاه مدام استدلال کنند تا درنهایت کفه‌ی ترازوی عدالت به سمت یک طرف ماجرا سنگینی کند

تکنیک فیلم راشومون در شروع فیلم برنده‌ی اسکار اصغر فرهادی هم اجرا می‌شود. نادر و سیمین روایت‌های خود را از این زندگی به دوربین (قاضی) می‌گویند و ما باید درباره‌شان تصمیم بگیریم. سخت است بین این دو روایت طرف یکی از شخصیت‌ها را گرفت. زن در شرایط وخیم اقتصادی به فکر مهاجرت است و می‌خواهد خانواده‌اش را از نابودی نجات دهد و مرد به فکر خانواده و پدر و داشته‌های خود در سرزمین‌اش است. «جدایی نادر از سیمین» در دادگاه میانی فیلم دو خانواده را روبروی هم قرار می‌دهد. شوهرِ متهم (حجت با بازی شهاب حسینی) نقش وکیل را هم بازی می‌کند و دادستان و شاکی (نادر با بازی پیمان معادی) یکی است. قاضی با بازی بابک کریمی یک انسان زمینی است که فرض می‌شود بدون جانب‌داری قرار است تصمیم بگیرد که حق با چه کسی است؟ البته طبق قانون حکم خواهد داد اما مسائل انسانی به قدری پیچیده و عجیب‌ند که گاهی قانون توانایی پاسخ دادن به آن‌ها را ندارد. آن موقع است که آدم‌ها مجبورند در صحن یا اتاق دادگاه مدام روایت‌هایشان را جار بزنند و استدلال کنند تا درنهایت کفه‌ی ترازوی عدالت به سمت یک طرف ماجرا سنگینی کند.

گاهی الگوی حق با چه کسی است تبدیل به دستاویزی برای فیلمسازان می‌شود تا درباره‌ی تابوها حرف بزنند. درواقع دادگاه‌ها از آن‌جا که با استدلال درباره‌ی درستی و نادرستی‌ فرضیه‌ها جلو می‌روند می‌توانند محل مناسبی برای کندوکاو در باورهای جامعه باشند. همین‌جا اقلیت روبروی اکثریت قرار می‌گیرد و باورهای تثبیت‌شده‌ی اجتماع را به چالش می‌کشند. مثلاً فیلم‌هایی که درباره‌ی سیاه‌پوستان در آمریکا ساخته شده باتوجه‌به سابقه‌ی نژادپرستی که در این کشور وجود داشته سعی می‌کنند تا حقوق آن‌ها را به‌عنوان‌ انسان‌هایی برابر با سفیدپوستان تعریف کنند. این فیلم‌ها یک تبعیض را نشان می‌کنند و با روی آوردن به ارزش‌های انسانی سعی می‌کنند علیه تبعیض حرکت کنند. البته که داریم درباره‌ی فیلم خوب و تأثیرگذار حرف می‌زنیم وگرنه بیشمارند فیلم‌هایی که توانایی آن را ندارند که در یک دادگاه به دور از تعصب در زاویه‌ای درست نسبت به ماجرا بیاستند. عموم فیلم‌های ایرانی که بخشی از آن‌ها در دادگاه می‌گذرد دچار همین عارضه هستند.  

To Kill a Mackingbird «کشتن مرغ مقلد» به‌عنوان یکی از جذاب‌ترین و مهم‌ترین فیلم‌های دادگاهی حقوق سیاه‌پوستان را به‌عنوان یکی از مسئله‌های اصلی فیلم مورد تحلیل قرار داده است. این فیلم براساس رمانی از هارپر لی با همین نام و با فیلمنامه‌ای نوشته هورتن فوت و به کارگردانی رابرت مولیگان ساخته شده است. آتیکاس فینچ (با بازی درخشان گریگوری پک) وکیلی صادق است که پرونده‌ی یک سیاهپوست را به عهده گرفته است. او می‌خواهد حقیقت را در دادگاه ثابت کند. مردم به خاطر نفرتی که از سیاه‌ها دارند به‌جای یافتن حقیقت، براساس انگاره‌های ذهنی خودشان مرد سیاه را لایق مرگ و مجازات می‌دانند. فیلم علاوه‌بر تلاشی که برای کشف حقیقت می‌کند این حجمه‌ی غیرمنطقی، کورکورانه‌ و نژادپرستانه علیه سیاه‌ها را زیر سؤال می‌برد. فیلم کشتن مرغ مقلد بستری است برای موشکافی این ایده‌ که آیا سیاه‌ها را باید به خاطر نژادشان وحشی و قاتل در نظر گرفت یا به‌عنوان یک انسان عادلانه و به دور از تعصب براساس شواهد مستند ارزیابی کرد.

فرقی نمی‌کند مسئله‌ی زمانه نژادپرستی باشد یا بیماری یا حقوق زنان. دادگاه‌ها و فیلم‌های دادگاهی همیشه بهترین جایگاه برای تغییر دادن عقاید عموم جامعه نسبت به یک موضوع هستند

همین رویکرد در فیلم درخشان Philadelphia «فیلادلفیا» نوشته ران دیسوانر و به کارگردانی جاناتان دمی دیده می‌شود. فیلم در سال ۱۹۹۳ ساخته شده و واکنشی است به هراسی که مردم از بیماری آن موقع ناشناخته‌ی HIV (ایدز) و گرایش‌های ناسازگار داشتند. این فیلم دادگاهی سرنوشت یک وکیل مبتلا به ایدز با بازی تام هنکس (که به خاطرش جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را کسب کرد.) در یک دادگاه دنبال می‌کند. فیلادلفیا افکار عمومی مردم نسبت به بیماری ایدز و گرایش‌ها اندرو بکت (تام هنکس) را به بازی می‌گیرد و سعی دارد تا شجاعانه درباره‌ی این هراس حرف بزند. وکیل سیاه‌پوست اندرو، جو میلر (با بازی دنزل واشنگتن)، که شهرت زیادی دارد، تبلیغاتش در تلویزیون پخش می‌شود و بسیار محبوب است همزمان که از موکلش دفاع می‌کند و سعی می‌کند حق او را به رسمیت بشناساند از همه‌ی کسانی که همچون بکت به این بیماری دچار شده‌اند یا گرایش به خصوصی دارند دربرابر افکار پوسیده‌ی اجتماع دفاع می‌کند. فرقی نمی‌کند مسئله‌ی زمانه نژادپرستی باشد یا بیماری یا حقوق زنان. دادگاه‌ها و فیلم‌های دادگاهی همیشه بهترین جایگاه برای تغییر دادن عقاید عموم جامعه نسبت به یک موضوع هستند.   

در فیلم Gett: The Trail of Viviane Amsalem «محاکمه ویویان امسالم» زنی با اراده‌ای فولادی قصد دارد روبروی جامعه‌ی مرد سالار خودش بیاستد و یک تنه آنقدر پافشاری کند تا در دادگاه برنده شود. مسئله‌ی این فیلم حقوق زن در یک جامعه‌ی مرد سالار است. همه‌ی اعضای دادگاه از قاضی و مشاوران قاضی گرفته تا وکیل مرد و حتی شاهدان تلاش می‌کنند تا زن را متقاعد کنند که حق با مرد است و این‌طور یک زن را از حقوق بدیهی خودش محروم کنند. روند فیلم دادگاه امسالم با گذر زمان معنا پیدا می‌کند. با طولانی شدن روند دادگاه و مقاومت بی‌چون و چرای ویویان. همه‌ی زندگی این زن در گرفتن این حق خلاصه شده و حاضر نیست هیچ باجی به دادگاه و جامعه‌اش بدهد. تاکید فیلم نه بر کشف حقیقت بلکه بر تلاش یک آدم برای رسیدن به حق‌اش است. گاهی رو کردن مدارک به اندازه کافی باعث نمی‌شود که به حق خود برسی و باید برای پیروزی جان‌فشانی کنی. جان فشانی برای ویویان وقف عمر خود برای این پرونده‌ی طولانی و به ظاهر ساده است. 

ما در زندگی عادی خودمان مدام با الگوهای فیلم‌های دادگاهی درگیریم، احتمالاً به همین دلیل است که جذابیت این زیرژانر کم نشده است. ما ناچاریم که تصمیم بگیریم روایت چه کسی را باور کنیم! کدام خبرگزاری راست می‌گوید؟ کدام سیاست‌مدار حق دارد؟ (احتمالاً هیچ کدام‌شان!) در آن ماجرای جنجالی هفته‌ی گذشته کدام طرف ماجرا داشت حقیقت را می‌گفت؟ اصلاً پایبندی به این ایده که یک نفر راست می‌گوید و دیگری دروغ، درست است؟ و هزاران سؤال دیگر که مجبوریم برای رهایی، به آن‌ها پاسخ بدهیم. در مواجه با فیلم‌های دادگاهی این علاقه‌ی انکارنشدنی‌مان نسبت به سر در آوردن از راز و رمز اتفاق‌ها و همین‌طور میل شدیدمان به اجرا شدن عدالت کارسازند. ما ناخودآگاه عاشق آن وکیلی (آدمی) می‌شویم که از جانش می‌گذرد تا کمی به حقیقت نزدیک شود. همیشه دلمان می‌خواهد از مظلوم طرفداری شود و ظالم به سزای اعمالش برسد.

در مواجه با فیلم‌های دادگاهی این علاقه‌ی انکارنشدنی‌مان نسبت به سر در آوردن از راز و رمز اتفاق‌ها و همین‌طور میل شدیدمان به اجرا شدن عدالت کارسازند

برای ورود دقیق‌تر به بحث فیلم‌های دادگاهی می‌توان سراغ یکی از مشهورترین فیلم‌های دادگاهی تاریخ رفت. فیلمی که درست پس از پایان یک دادگاه آغاز می‌شود و بر بحث‌های پرشور هیأت منصفه‌ی آن دادگاه تمرکز می‌کند: فیلم ۱۲ مرد خشمگین نوشته‌ی رگینالد رُز و ساخته‌ی سیدنی لومت. فیلمی با ساختاری منحصر‌به‌فرد که محدودیت لوکیشن را تبدیل به فرصت می‌کند و با چرخیدن حول مفهوم «حقیقت چیست؟» با ارائه‌ی جزییات در ظاهر بی‌اهمیت ریتم فیلم را حفظ می‌کند. فیلم ۱۲ مرد خشمگین با گذر از ایده‌ی «حق با چه کسی است؟» بر این ایده‌ تمرکز می‌کند که «به کدام روایت می‌توان شک کرد؟» هنری فوندا در شروع فیلم وقتی برای اولین‌بار درباره‌ی نتیجه‌ی دادگاه رأی‌گیری می‌کنند و شجاعانه به‌عنوان تنها موافقِ بی‌گناهیِ متهم رأی می‌دهد اعلام می‌کند که: «من اطمینان ندارم که بی‌گناهه. فقط می‌خواهم بحث کنیم.»

بحثی که اگر بر پایه‌ی منطق جلو برود مقدمه‌ی مفهوم دموکراسی است. درواقع فیلم روبروی این ایده‌ی نخ‌نما درباره دموکراسی می‌ایستد که فکر می‌کنیم حق با اکثریت است و بابتش رای‌گیری می‌کنیم. در مقابل مفهوم دموکراسی بر خواسته از تقابل آرا است و زمانی‌که آدم‌ها بتوانند با بحث منطقی (همان که فیلسوفان یونان بر آن تاکید داشتند.) به یک نتیجه‌ی مشترک برسند ظهور می‌کند. وقتی پس از مباحثه‌ی طولانی (که گویا مردم ما هیچ به آن علاقه ندارند.) آدم‌ها بتوانند همدیگر را قانع کنند و به نتیجه‌ی مشترکی برسند که همه روی آن هم‌نظر باشند گشایشی در بحث‌های اجتماعی روی می‌دهد که مقصد دموکراسی است. چطور می‌شود به حقیقت رخدادها رسید؟ آیا حقیقت (آنچه که رخ داده با جزییات انکار نشدنی) اصلاً قابل دسترسی است؟ به قول یکی از ۱۲ مردِ خشمگینِ هیأت منصفه «هیچکس نمی‌تونه مطمئن باشه، اینکه ریاضی نیست!»

۱۲ نفر که حتی اسم هم را نمی‌دانند چند ساعت با هم بحث می‌کنند. برای هم استدلال می‌کنند. همدیگر را به شک می‌اندازند و از همدیگر می‌خواهند تا دلایل‌شان را برای تصمیم‌شان بیان کنند تا درنهایت برسند به یک «تردید منطقیِ» انکار نشدنی. ما هیچوقت نمی‌فهمیم که پسرک جوان فیلم پدرش را کشته یا نه. فیلم هم به‌دنبال پاسخ این پرسش نیست. مخاطب در مقام یکی از اعضای هیأت منصفه می‌خواهد ببیند می‌توان به داده‌های راویانِ (شاهدانِ) دادگاه شک کرد یا نه؟ آیا ماجرایی که تعریف کرده‌اند منطقی است؟ اگر نباشد نمی‌توان به خاطر یک ادعای غیرمستدل کسی را به صندلی الکتریکی اعدام فرستاد. تردید منطقی آن عبارتی است که «درست یا غلط» را کنار می‌زند، «حق با چه کسی است؟» را برای مدتی کم‌اهمیت می‌کند و مقتدرانه لباس حقیقت به خود می‌پوشد. در این قصه که حقیقتِ مطلق قابل دسترسی نیست، چیزی حقیقی‌تر از این تردید منطقی به راویت‌های شاهدان که جان متهم را نجات می‌دهد، وجود ندارد.

در بعضی نمونه‌ها حقیقت در همان شروع داستان خودش را به مخاطب نشان می‌دهد. A Few Good Men «چند مرد خوب» نوشته‌ی آرون سورکین و ساخته راب رینر نمونه‌ی اعلایی از این شکل فیلم‌های دادگاهی است. دانیل کافی با بازی تام کروز وکیل کم‌تجربه‌ی دو سرباز مظلومِ فیلم خیلی زود متوجه می‌شود که در پرونده‌ای گیر افتاده که احتمال برنده شدنش ناچیز است. اصلاً به همین دلیل پرونده به این وکیل کارناآزموده و مبتدی داده شده است. حالا باید تلاش کند با هوشمندی جلوی این شکست قریب‌الوقوع را بگیرد. برای آن‌هایی که فیلم را ندیده‌اند باید بگویم که تلاش‌های او و همکارانش برای برنده شدن بسیار نفس‌گیر و جذاب است و البته نتیجه بسیار پیش‌بینی‌ناپذیر. در این مدل فیلم‌ها تلاش پیرنگ نه رسیدن به حقیقت بلکه به اثبات رساندن حقیقت ازطریق قانون در صحن دادگاه است. به قول دانیل کافی: «اگه نشه قانونی ثابتش کرد به هیچ دردی نمی‌خوره.» 

وقتی پس از مباحثه‌ی طولانی (که گویا مردم ما هیچ به آن علاقه ندارند.) آدم‌ها بتوانند همدیگر را قانع کنند و به نتیجه‌ی مشترکی برسند که همه روی آن هم‌نظر باشند گشایشی در بحث‌های اجتماعی روی می‌دهد که مقصد دموکراسی است

در این شکل فیلم‌های دادگاهی مخاطب به‌جای آنکه شبیه به کارآگاه‌ها به‌دنبال حقیقت ماجرا بگردد تکلیفش از همان ابتدا با داستان فیلم روشن می‌شود و آرزو می‌کند که ای کاش وکیل بتواند بر ضعف‌هایش غلبه کند و در پرونده موفق شود. الگوی چند مرد خوب یادآور فیلم جذاب The Verdict «حکم» نوشته‌ی دیوید ممت و ساخته‌ی سیدنی لومت با بازی درخشان پل نیومن است. در حکم هم بیش از آنکه به‌دنبال کشف حقیقت باشیم دوست داریم وکیل فیلم دست از بازنده بودن بردارد و برای یکبار هم که شده برنده شود. در این شکل فیلم‌های دادگاهی معمولاً با دادگاهی ناعادلانه سر و کار داریم که دادستان‌ها با هزار و یک ترفند و دروغ سعی دارند برنده‌ی بازی شوند و گاهی هم قاضی را با خود همدست کرده‌اند اما جلوی شجاعت و اراده‌ی وکیل کم می‌آورند. این فیلم‌ها کلاس درس مبارزه و استقامت‌ند. مخاطب به‌جای قضاوت درکنار وکیل می‌ایستد و امیدوارانه آرزومند است که وکیل کم نیاورد و نیروی قدرتمند و دروغ‌گوی روبروی خودش را شکست دهد.

در بعضی فیلم‌های دادگاهی همان‌طور که پیش‌تر گفتیم با کمک گرفتن از الگوی فیلم‌های جنایی حقیقت واقعه تا انتهای فیلم پنهان می‌ماند. مخاطب با وکیل همراه می‌شود و فکر می‌کند که می‌داند حق با چه کسی است اما در انتها از نویسنده‌ها رو دست می‌خورد. در این فیلم‌ها معمولاً بر وجه دروغ‌گویی انسان و شاهدان تاکید می‌شود. بهترین مثال برای این مدل فیلم‌های دادگاهی Witness for the Prosecution «شاهدی برای دادگاه» نوشته لاری مارکوس، بیلی وایلدر و هری کورنیتز به کارگردانی بیلی‌ وایلدر است که اقتباسی از رمانی با همین نام نوشته‌ی یکی از معروف‌ترین جنایی‌نویس‌های تاریخ یعنی آگاتا کریستی است. در این فیلم روند پیگیری دادگاه منطبق می‌شود بر روند یافتن حقیقت ماجرای قتل.

ممکن است بخشی از ماجرای فیلم شاهدی برای دادگاه در ادامه لو برود.

یک وکیل بسیار بامزه و توانا که به‌دلیل بیماری قلبی‌اش نباید پرونده‌ای قبول کند از کنجکاوی زیاد خودش را به خطر می‌اندازد تا جان متهم را نجات دهد. روند این دادگاه با هوشمندی‌ها و جسارت‌های بی‌شمار وکیل پر شده و جنبه‌ی رقابتی و مبارزه بین وکیل و دادستان بسیار پررنگ است. جدال این دو بستر مناسبی برای بیان دیالوگ‌های پینگ پونگی مورد علاقه‌ی بیلی وایلدر است. فیلم دادگاهی شاهدی برای دادگاه با استفاده از زن مو بلوند که یادآور فیلم‌های نوآر است مخاطب و وکیل را همزمان فریب می‌دهد و یکی از شکست‌های بزرگ تاریخ فیلم‌های دادگاهی را رقم می‌زند. پرونده‌ای که با موفقیت به پیروزی می‌رسد اما این پیروزی طعمش از شکست تلخ‌تر است. تیرون پاور در نقش لئونارد وول وکیلی چاق و باهوش را بازی می‌کند که هوشمندی‌اش به ضرر عدالت تمام شده است. چه بلایی بدتر از این می‌توان برای کسی که در همه‌ی زندگی‌اش عاشق عدالت و حقیقت بوده و برایش کوشیده متصور شد؟ فیلم‌های دادگاهی گاهی بسیار تلخ و زننده تمام می‌شوند تا اهمیت راست‌گویی را برای مخاطبان تکرار کنند.

پایان اسپویل

گاهی فیلم‌های دادگاهی مسیر ممارست و مقاومت وکیل را در یک دادگاه معروف به تصویر می‌کشند. احتمالاً یکی از بزرگ‌ترین و جنجالی‌ترین حادثه‌های تاریخ آمریکا ترور رئیس‌جمهور جان اف کندی باشد. ماجرایی مشکوک که تا سال‌ها رازش سر به مهر ماند. فیلم JFK نوشته الیور استون و زاکاری اسکلار و به کارگردانی الیور استون سراغ دادگاهی می‌رود که پس از پنج سال ماجرای قتل رئیس‌جمهور را پی گرفته است. وظیفه‌ی این مدل فیلم‌ها این است که حقیقتی را دوباره بازسازی کنند تا اگر کسی از آن باخبر نیست متوجه‌اش شود.

احتمالاً یکی از بزرگ‌ترین و جنجالی‌ترین حادثه‌های تاریخ آمریکا ترور رئیس‌جمهور جان اف کندی باشد. ماجرایی مشکوک که تا سال‌ها رازش سر به مهر ماند

جیم گریسون (با بازی کوین کاستنر) که فیلم براساس کتابی نوشته‌ی او ساخته شده است نقش وکیلی را بازی می‌کند که با کمک دوستانش خودش را به آتش بلا می‌اندازد و روبروی رأس قدرت می‌ایستد فقط با این انگیزه که حقیقت را پیدا کند. گریسون هیچ نفعی از پیروزی در این پرونده نمی‌برد و چه بسا خطرات پیروزی در پرونده و شهرت متعاقبش به خطری که برای خود و خانواده‌اش ایجاد خواهد شد نیارزد اما این وکیل از آن دسته آدم‌های حقیقت‌طلبی است که تا ناحق را زمین نزند از پای نخواهد نشست. در بخشی از دادگاه به ماجرای یکی از گلوله‌های اسرارآمیزی اشاره می‌شود که به‌عنوان عجیب‌ترین گلوله‌ی تاریخ دادگاه‌های آمریکا شهرت دارد و یکی از جذاب‌ترین لحظات فیلم تلاش گریسون برای تحلیل این گلوله است.

دیگر فیلم دادگاهی که سراغ دادگاهی واقعی رفته سال گذشته روی پرده‌ی سینما رفت. آرون سورکین متخصص فیلم‌های دادگاهی که حتی اگر فیلم‌نامه دادگاهی ننویسد به شکلی شرایط دادگاه را در فیلمش احضار می‌کند (مثال بارزش فیلم شبکه‌ی اجتماعی ساخته‌ی دیوید فینچر است.) در دومین تجربه‌ی کارگردانیش یک دادگاه نفس‌گیر را مورد مطالعه قرار داده است. The Trial of the Chicago 7 «دادگاه شیکاگو هفت» یک فیلم سرتاسر دادگاهی است. با شروع دادگاه آغاز می‌شود و با پایانش خاتمه می‌یابد. لحن فیلم بسیار ویژه است و با اینکه از فیلم‌های پیش از خود وام گرفته شبیه به هیچ‌کدامشان نیست. در این دادگاه یک وکیل جدی با ایده‌ی باور به قانون برای پیاده شدن عدالت پرونده‌ی هفت متهم آشوب در شهر برای اعتراض به جنگ ویتنام را به عهده می‌گیرد. هرچه دادگاه جلو می‌رود امید وکیل به پیروزی و البته مفهوم قانون کم می‌شود. شکل شخصیت‌پردازی سورکین باعث شده از همان ابتدا با متهمان همراه شویم و منتظر تبرئه شدن‌شان باشیم اما شکل روایتش بیان حقیقت را به تأخیر می‌اندازد تا تعلیق فیلم افزایش پیدا کند. حادثه برای مخاطب در فلش‌بک‌های سریع و هیجانی به مرور زمان آشکار می‌شود. فلش بک یکی از الگوهای مرسوم فیلم‌های دادگاهی است که به‌نوعی در فیلم شاهدی برای دادگاه بیلی وایلدر هم شاهدش بوده‌ایم.

ممکن است بخشی از ماجرای فیلم دادگاه شیکاگو هفت در ادامه لو برود.

در یکی از داستان‌های فرعی فیلم دادگاهی شیکاگو هفت مسئله‌ی حقوق سیاه‌پوستان مطرح می‌شود. این داستان فرعی فوق‌العاده علاوه‌بر آنکه اشاره‌ای به فیلم‌های دادگاهی سیاه‌پوستی دارد به‌عنوان یک تکه از پازل عدالت کنار دیگر اجزای دادگاه قرار می‌گیرد. در این دادگاه خبری از آن قاضی‌های عادل نیست، به همین دلیل مبارزه در دادگاه تبدیل به مبارزه‌ای علیه‌ی سیستم فاسد و دروغگو می‌شود. به شکلی که با پیش رفتن دادگاه و در پایان شگفت‌انگیز آن مبارزان راه آزادی مشت‌های گره‌کرده‌شان را از خیابان به دادگاه می‌کشانند. مهم نیست که نتیجه‌ی دادگاه چه باشد. مهم نیست وکیل چقدر حاضر جواب، مسلط و شجاع باشد. حاصل فیلم سورکین را در یک عبارت می‌شود خلاصه کرد: اهمیت مقاومت و مبارزه. فیلم برخلاف فیلم‌های دادگاهی کلاسیک پایان خوش ندارد اما تلخی شکست با جسارت اعتراض شخصیت‌ها به فراموشی سپرده می‌شود. می‌توان به این مبارزان واقعی حقیقت افتخار کرد چه باک اگر چند سالی هم زندان به پایشان نوشته شود. آن‌ها دلی نترس‌تر برای بیان حقیقت دارند و به قول ابی هافمن با بازی ساچا بارن کوهن حاضرند جان‌شان را برای هدف‌شان بدهند.

پایان اسپویل

شکل شخصیت‌پردازی سورکین باعث شده از همان ابتدا با متهمان همراه شویم اما شکل روایتش بیان حقیقت را به تأخیر می‌اندازد تا تعلیق فیلم افزایش پیدا کند. حادثه برای مخاطب در فلش‌بک‌های سریع و هیجانی به مرور زمان آشکار می‌شود

ساختار فیلم‌های دادگاهی همیشه جدی نیست. گاهی با کمک گرفتن از کمدی فیلم‌های دادگاهی با فیلم‌های جدی و مهم پیش از خود شوخی می‌کنند. این شوخی به منزله بی‌اهمیت نشان دادن فیلم‌های درخشان گذشته نیست و در نمونه‌های خوب درکنار کمدی ساختارهای تاثیرگذاری دیده می‌شود. احتمالاً موفق‌ترین نمونه فیلم  My Cousin Vinny «پسر عمو وینی» محصول ۱۹۹۲ آمریکا نوشته‌ی دیل لانر به کارگردانی جاناتان لین باشد. دو جوان سرخوش اتفاقی متهم به قتل یک مغازه‌دار بین راهی شده‌اند. دادگاه در شهری کوچک برگزار می‌شود. پسر عموی یکی از متهمان وینی گامبینی که جو پشی استادانه نقشش را بازی می‌کند به‌عنوان یک وکیل کم سابقه به دادگاه می‌آید تا از حق پایمال شده‌ی آن‌ها دفاع کند. در این نمونه از ابتدا می‌دانیم که متهمان گناهکار نیستند و منتظریم ببینیم این وکیل سرخوش و گیج کجا به خودش می‌آید و با چه روشی در دادگاه برنده می‌شود. پسر عمو وینی پر شده است از شوخی‌های گفتاری و موقعیت. کاراکتر خندان و بامزه‌ی جو پشی ساختار‌های جدی دادگاه و قاضی عبوس فیلم را به بازی می‌گیرد.

فیلم در فصل‌هایی از دادگاه به فیلم‌های دادگاهی معروف پیش از خود همچون ۱۲ مرد خشمگین ارجاع می‌دهد و درواقع با آن‌ها شوخی می‌کند. مثلاً در صحنه‌ای وکیلِ رقیب وینی می‌خواهد باتوجه‌به رد عینک شاهد بر دماغش شهادتش را نقض کند که آشکارا اشاره‌ای به یکی از گره‌گشایی‌های فیلم سیدنی لومت است اما شاهد ادعا می‌کند که عینکش نزدیک‌بین است و تلاش وکیل بی‌فایده می‌شود. پسر عمو وینی اما با روحیه‌ی طنازانه‌ی خود با کمک معشوقه‌ی جذاب و باهوش خود سعی می‌کند رندانه در دادگاه شاهدان را مورد سؤال قرار دهد. فیلم هرچه جلو می‌رود هیجان‌انگیزتر و جذاب‌تر می‌شود و با اختتامیه‌ی درخشانش با اقتدار به‌عنوان فیلمی کمدی خودش را در بالای فهرست فیلم‌های محبوب دادگاهی جا می‌کند.

پسر عموی یکی از متهمان وینی گامبینی که جو پشی استادانه نقشش را بازی می‌کند به‌عنوان یک وکیل کم سابقه به دادگاه می‌آید تا از حق پایمال شده‌ی آن‌ها دفاع کند. در این نمونه از ابتدا می‌دانیم که متهمان گناهکار نیستند 

در پسر عمو وینی تاکید روایت بیشتر بر از دست ندادن امید و عقب نکشیدن از خواسته‌هاست. الگویی که در فیلم چند مرد خوب و حکم هم دیده می‌شود. در این مدل فیلم‌ها جذابیت از آن‌جا خلق می‌شود که وکیل پاپس نمی‌کشد و در تمام مدت فیلم به‌دنبال مدرک و شاهد می‌گردد تا بلاخره موفق شود. البته که وکیل‌ها در این مسیر گاهی شانس هم می‌آورند. ناگهان شاهدی از غیب می‌رسد یا مدرکی که تا امروز به آن بی‌توجه بوده‌اند به ناگه جلوی چشمشان ظاهر می‌شود. پیام این فیلم‌ها برای مخاطب آن است که حقیقت خودش را فقط به جستجوگران خستگی‌ناپذیر نشان می‌دهد. جایزه‌ی قهرمان (وکیل) در این مدل فیلم‌ها معمولاً برنده شدن در دادگاه است. وکیلی که معمولاً برای اولین‌بار در یک دادگاه شرکت کرده یک مبارزه‌ی سخت را با اقتدار پشت سر می‌گذارد و دوران وکالتش را مقتدرانه آغاز می‌کند.

نمونه‌ی دیگری از فیلم‌های دادگاهی که سراغ کمدی رفته فیلم Liar Liar «دروغگو دروغگو» به کارگردانی تام شادیاک و هنرمندی بی‌بدیل جیم کری است. جیم کری در این فیلم هرچه توانایی در بازی با بدن و چهره دارد به کار می‌برد تا نقش یک وکیل به‌شدت دروغگو را بازی کند که یک روز به خاطر آرزوی پسرش از دروغ گفتن محروم شده است. نه که دلش نخواهد نمی‌تواند. دروغگو دروغگو با این باور عمومی که وکیل‌ها برای موفقیت هر دروغی می‌گویند بازی می‌کند و می‌خواهد نشان دهد آیا یک وکیل می‌تواند بدون دروغ گفتن هم پیروز شود؟‌ این فیلم در مقایسه با اسم‌هایی که گفته شد در رده‌ی پایین‌تری قرار می‌گیرد اما خلاقیت جیم کری باعث می‌شود تا درباره‌ی آن صحبت کنیم. الگوی فیلم بیشتر از آنکه سراغ کشف حقیقت برود بر مفهوم مبارزه در فیلم‌های دادگاهی تاکید می‌کند. بلاخره همه می‌دانیم که وظیفه‌ي وکیل و دادستان حمایت بی‌دریغ از موکلان‌شان است. آن‌ها پول می‌گیرند تا در دادگاه پیروز شوند یا لااقل شکست سبک‌تری بخورند. سؤال این است که این ایده باعث نمی‌شود حقیقت به محاق برود؟

اگر وکیل همه‌ی تلاشش مبنی بر پیروزی باشد وقتی متوجه بشود که پیروزی‌اش باعث کتمان حقیقت و پیروزی ناحق است چه حالی خواهد داشت؟ در فیلم فیلادلفیا وکیل متهمان یعنی صاحبان شرکتی که اندرو بکت (تام هنکس) در آن کار می‌کرده در میانه‌ی دادگاه وقتی می‌بیند که زبان‌بازی‌هایش چه بلایی سر همکار قدیمی‌اش می‌آورد کنار موکلانش می‌رود و آرام در گوششان می‌گوید: «حالم از این دادگاه بهم می‌خوره.» اگر وکیل نتواند به خودش بقبولاند که پیروزی در دادگاه عین برنده شدن حقیقت است مدام مجبور به ریاکاری می‌شود. این ایده مسئله‌ی مبارزه و پیروزی را کنار می‌زند و عذاب وجدان وکیل‌ها را هدف قرار می‌دهد. درست شبیه اتفاقی که در فیلم‌ And Justice for All «... و عدالت برای همه» نوشته‌ی والری کورتین و بری لوینسون و به کارگردانی نورمن جوویسون می‌افتد.

اگر وکیل نتواند به خودش بقبولاند که پیروزی در دادگاه عین برنده شدن حقیقت است مدام مجبور به ریاکاری می‌شود. این ایده مسئله‌ی مبارزه و پیروزی را کنار می‌زند و عذاب وجدان وکیل‌ها را هدف قرار می‌دهد

آرتور کیرکلند وکیل حق‌طلب فیلم دادگاهی «و عدالت برای همه» با بازی آل پاچینوی بزرگ به اجبار باید وکالت یک قاضی تا حدی بدنام را در یک پرونده‌ی تعرض به عهده بگیرد. کشمکش‌های درونی به سرعت در این قصه برجسته می‌شوند. وکیل مجبور شده پرونده را قبول کند چون از طرف قاضی‌ها تحت فشار قرار گرفته و از طرفی قاعده‌ی او مثل هر وکیل صادق دیگر برای پذیرفتن پرونده‌ها این است که اطمینان پیدا کند که موکلش محق است. او دوست ندارد از کسی دفاع کند که می‌داند گناهکار است. بلاخره با استفاده از دستگاه دروغ‌سنج راضی می‌شود که قاضی تعرضی نکرده و تصمیم می‌گیرد در دادگاه از او دفاع کند. فیلم در اواخر دهه ۷۰ ساخته شده است. زمانی‌که فیلم‌هایی همچون هری کثیف در اوایل دهه انتقادهای تند خود را به ساختارهای پیش از این پاک جامعه‌ی آمریکا همچون پلیس شروع کرده‌ بودند.

و عدالت برای همه فساد دادگاه و وکیل‌ها و قاضی‌ها را هدف قرار می‌دهد و ثابت می‌کند برای دسترسی به عدالت همه‌ی اجزای دادگاه حتی اگر به ضررشان تمام شود باید بر سوگند دادگاه یعنی نگفتن چیزی جز حقیقت پایبند بمانند. البته فیلم نشان می‌دهد یک آدم درستکار هم برای رسوایی مزوران کافی است. همان‌طور که برشت در نمایشنامه‌ی «آدم خوب ایالت سچوان» ادعا می‌کند برای امیدواری خدا به رستگاری بشر وجود یک آدم خوب کفایت می‌کند. وجود یک وکیل کاردرست هم برای اجرا شدن عدالت راه‌گشاست. یک حقیقت‌طلب نترس همچون آرتور کیرکلند کافی است تا طشت رسوایی فاسدان دادگاه از بام بیافتد. نطق پایانی آل پاچینو در این فیلم یکی از به یادماندنی‌ترین صحنه‌های دادگاهی تاریخ سینما است. وقتی همان شخصیتِ از جان گذشته‌ای که دوستش داریم خودش را به دام بلا می‌اندازد تا حقیقت را بر زبان بیاورد و چه باک اگر زبان سرخش سر سبزش را بر باد دهد.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
2 + 0 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.