هاروکی موراکامی عصر یکشنبه، پنجم آگوست با حضور در یک برنامه رادیویی مخاطبان خود را شگفتزده کرد و کمی از انزوای همیشگیاش بیرون آمد. او که یکی از محبوبترین نویسندگان ژاپن است، در این برنامه حقایقی درباره خود گفت که برای طرفدارانش بسیار جالب و جدید بود. از آنجا که موراکامی در این برنامه بیش از هر چیز از عشق اول زندگیاش، موسیقی گفت. موسیقیهای مورد علاقهاش در سبک راک و جز از برنامه پخش شد و او داستان پشت این آهنگها را با مخاطبان خود به اشتراک گذاشت. موراکامی در بخش آخر این برنامه رادیویی به چند سؤال از میان دو هزار سؤال ارسال شده به برنامه پاسخ داد و در پاسخ یکی از پرسشها که پرسیده بود دوست دارید چه موسیقیای در مراسم تدفینتان پخش شود گفت ترجیح میدهد در سکوت از این دنیا برود.
موراکامی با گفتن حقایق زیر بخشهایی از زندگی شخصیاش را با ما در میان گذاشت.
- به جای اینکه تکنیکهای نویسندگی را از کسی یاد بگیرم، از رویکردی موزیکال استفاده میکنم و با درک ریتم، هارمونی و بداههنوازی به نوشتن میپردازم. به همین خاطر اگر خواندن کتابهای من برایتان ساده است احتمالا از لحاظ موسیقایی با من اشتراکاتی دارید.
- نوشتن برای من کاری مثل رقصیدن است. با اینکه در واقع هیچوقت نمیرقصم، نوشتن را همچون رقص یک فرآیند فیزیکی میدانم.
- من پس از تبدیل شدن به یک نویسنده خیلی زود دویدن را آغاز کردم. ابتدا این کار را برای افزایش وزن ناشی از ساعتها نشستن و نوشتن انجام میدادم اما پس از آن این ورزش را به طور جدیتری دنبال کردم و تاکنون در بیش از ۳۰ رقابت ماراتن نیز شرکت کردهام.
- من زمان دقیقی که تصمیم گرفتم نویسنده شوم را به یاد میآورم. اول آوریل سال ۱۹۷۸، حدود ساعت ۱:۳۰ ظهر و در حال تماشای بازی بیسبال بود که تصمیم گرفتم نویسنده شوم در دفتر خاطراتم درباره آن نوشتم.
موراکامی که در چند سال اخیر همواره یکی از شانسهای کسب نوبل ادبیات بوده، در این برنامه رادیویی گفت در ابتدا قصد نداشته نویسنده شود. او پس از پایان تحصیلات دانشگاهی در یک کلوپ موسیقی جز در توکیو فعالیت میکرده میخواسته فعالیت حرفهای خود را در همین حوزه ادامه دهد. اما با اینکه موسیقی را ادامه نداد، سبک نویسندگیاش را تحت تأثیر موسیقی جز میداند و همچنان نقش موسیقی در حرفه و زندگیاش را بسیار جدی میداند. از معروفترین کتابهای این نویسنده که در ایران هم ترجمه شده و بسیار پرطرفدار است میتوان به کتاب «کافکا در کرانه»، «از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم» و «دیدن دختر صد درصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل» اشاره کرد. با هم بخشی از هر کدام از این کتابها را میخوانیم.
کافکا در کرانه
فقط کسانی که مورد تبعیض قرار گرفتهاند میدانند چقدر آزاردهنده است. هرکسی درد را به شیوه خودش حس میکند، هر کس جای زخمهای خودش را دارد. بنابراین فکر میکنم به اندازه هر کس دیگری به انصاف و عدالت اهمیت میدهم. اما از همه چندش آورتر برایم مردمی هستند که هیچ تخیلی ندارند. کسانی که تی اس. الیوت آنها را مرد تو خالی مینامد. آدمهایی که آن فقدان تخیل را با ذرههای بی احساس کاه پر کردهاند و حتی نمیدانند دارند چه میکنند. آدمهای سنگدلی که یک عالم کلمات تهی را به سویت میاندازند و سعی دارند تو را وادار کنند کاری را انجام بدهی که نمیخواهی. اگر هرکسی را که قدرت تخیل چندانی ندارد جدی بگیری، پایانی ندارد.
دیدن دختر صد درصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل
ناگهان فهمید چه زندگیِ یکنواختی دارد. هیچچیز جالبی در زندگیاش اتفاق نیفتاده بود. اگر از زندگی او فیلمی میساختند، یکی از کم خرجترین فیلمهای مستند میشد که احتمالا وسطهای آن آدم خوابش میگرفت…
از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم
عاملی که بیش از هر چیز دیگر به اکثر دوندگان انگیزه میدهد هدف شخصی است: برای نمونه، رسیدن به یک حدنصاب تازه و شکستن رکورد خود. مادامیکه یک دونده بتواند دست به رکوردشکنی بزند، از کار خود خشنود خواهد بود. در غیر این صورت، چنین احساسی سراغ او نخواهد آمد. حتی اگر نتواند به حد نصاب موردنظر خود برسد، تا زمانی که از نتیجه کار و نهایت تلاش خود رضایت داشته باشد-که شاید در جریان مسابقه هم منجر به کشفی مهم در مورد خود او شده باشد- به هدف خود رسیده است و احساسی امیدوارانه و خوشایند تا مسابقه بعدی به او انگیزه خواهد داد. این قاعده در حرفه خود من نیز مصداق دارد. در رماننویسی نیز، تا جایی که من میدانم، مسئلهای به نام برد و باخت مطرح نیست. شاید فروش نسخههای از یک رمان، اهدای جایزههایی به آن و ستایشهای منتقدان، ملاکهایی برای موفقیت آن کتاب در جهان ادبیات تلقی شوند ولی در نهایت هیچیک از این موارد اهمیتی ندارند. نکتۀ اساسی آن است که آیا نوشتار به ملاکهایی که نویسنده برای خود تعیین کرده است دست یافته یا نه.