تمام کتاب‌هایی که طرفداران سریال Stranger Things باید بخوانند

تمام کتاب‌هایی که طرفداران سریال Stranger Things باید بخوانند

بچه‌های دوچرخه‌سوارِ مشتاقِ ماجراجویی، چمن‌های خنکِ پارک در تابستان، شهربازی‌های دهه‌ی هشتاد، سازمان‌های دولتی شرور و هیولاهای باستانی. این شما و این هم کتاب‌هایی که طرفداران سریال Stranger Things باید مطالعه کنند. همراه میدونی باشید.

فصل سومِ سریال «چیزهای عجیب‌تر» (Stranger Things)، بلاک‌باسترِ شبکه‌ی نت‌فلیکس به‌تازگی به پایان رسید. اگرچه همان‌طور که قبلا هم صحبت کردم اعتقاد دارم که سریال به فنا رفته است، اما این چیزی از عشقم نسبت به عناصرِ تشکیل‌دهنده‌اش و منابعِ الهامش کم نمی‌کند. بنابراین در مطلب پیش‌رو، برخی از بهترین کتاب‌هایی که می‌توانید با اتمسفر و خصوصیاتِ «چیزهای عجیب‌تر» بخوانید را فهرست کردم. اگر از طرفدارانِ «چیزهای عجیب‌تر ۳» باشید که خب، این کتاب‌ها جای خالی هاوکینگز و وارونه را تا زمانِ بازگشتِ سریال با فصل چهارم پُر می‌کند و اگر از کسانی هستید که از «چیزهای عجیب‌تر ۳» ناامید شدید، این کتاب‌ها می‌توانند وسیله‌ای برای آشنا شدن با منابعِ الهام سریال و خواندنِ نسخه‌های اصیل‌تر و بهتر و متنوع‌تری از همان نوع داستانی که «چیزهای عجیب‌تر» روایت می‌کند باشند.

۱-آن

It

نویسنده: استیون کینگ

خداونگارِ ازلی و ابدی زیرژانرِ «بچه‌های دوچرخه‌سوار». استیون کینگ با نوشتنِ «آن» که کماکان درکنار «درخشش» و «ایستادگی»، یکی از شاهکارهایش حساب می‌شود، نه فقط یکی از ماندگارترین و جریان‌سازترین آثارش، بلکه یکی از بهترین داستان‌های ژانرِ وحشت را نوشته است. «آن» فقط کتابِ مقدسِ نوستالژی‌بازهایی مثل من نیست، بلکه یکی از بهترین داستان‌های لاوکرفتی است و یکی از بهترین آنتاگونیست‌های ادبیات را هم معرفی می‌کند. یکی از جذابیت‌های جنسِ داستانگویی استیون کینگ این است که بعضی‌وقت‌ها در دورانِ جوانی و چلچلی‌اش به سیم آخر می‌زد، یک ایده را برمی‌داشت و پوستِ آن را تا جایی می‌کند که به عمیق‌ترین هسته‌اش برسد. کینگ داستان کوتاه کم ندارد، ولی بعضی‌وقت‌‌ها وقتی شیفته‌ی یک ایده می‌شود، دیگر دستش به کم نمی‌رود و تا ته و توی آن را در نیاورد بی‌خیال بشو نیست. اینکه نویسنده نداند داستانش را باید چه زمانی به پایان برساند و آن را بیش از چیزی که توان دارد کش ندهد از اهمیت زیادی برخوردار است، اما یکی از مهارت‌های کینگ این است که می‌تواند داستانش را از یک نقطه‌ی محدود آغاز کند و آن را به فراتر از چیزهایی که در ابتدا تصور می‌کردی گسترش بدهد. بنابراین شاید «آن» به‌عنوان دوستی هفت‌تا دوست صمیمی در یک شهرِ کوچک در جریانِ یک تابستان گرم آغاز می‌شود، اما به تدریج به داستانی درباره‌ی یک عمر تبدیل می‌شود؛ تاریخِ پرجزییاتِ شهر را از صدها سال قبل تا به امروز روایت می‌کند و ریشه‌های هیولای مرکزی‌اش به‌عنوان یک موجودِ لاوکرفتی مقابل‌تاریخی را بررسی می‌کند. به عبارت دیگر تقریبا تمام داستان‌های زیرژانر «بچه‌های دوچرخه‌سوار» در مقایسه با کاری که «آن» با این ژانر انجام می‌دهد حکم «هابیت» در مقایسه با «ارباب حلقه‌ها» و «سیلماریون» را دارند. «آن» در ژانرِ خودش حکمِ «بیگانه» برای تمام فیلم‌های ترسناکی که در فضا جریان دارند و «ترمیناتور ۲» برای تمام فیلم‌های اکشنِ بعد از خودش را دارد. اگر فقط در زندگی‌تان قرار باشد یک داستان از زیرژانر «بچه‌های دوچرخه‌سوار» بخوانید، «آن» شاید الزاما بهترین‌شان نباشد (بالاخره هر کسی تعریفِ منحصربه‌فرد خودش را از بهترین دارد)، اما بدون‌شک تکامل‌یافته‌ترین، گسترده‌ترین و حماسی‌ترین‌شان است. اما چیزی که «آن» بیش از هر چیز دیگری به آن معروف است، کاراکترهای کودکش است. استیون کینگ استاد نوشتنِ کاراکترهای کودک است و کودکان حضور پررنگی در اکثرِ داستان‌هایش دارند، ولی بهترین‌هایشان در «آن» یافت می‌شوند. و دوتا از فاکتورهایی که کینگ در نوشتنِ کاراکترهای کودکش توی خال زده است، مسئله‌ی «خیال‌پردازی» و «زمان» است.

«آن» بیش از هر چیز دیگری، بیش از داستانی درباره‌ی مبارزه‌ی چند بچه با یک موجود ماوراطبیعه، درباره‌ی تجربه‌ی کودک‌بودن است. کینگ درواقع کتابی برای یادآوری دورانِ کودکی برای آنهایی که در گیر و دارِ بزرگسالی آن را فراموش کرده‌‌‌اند یا هر از گاهی پای قبرِ کودکی مدفون‌شان می‌نشینند و از دلتنگی برایش گریه می‌کنند نوشته است. بچه‌ها گذشتِ زمان را متفاوت‌تر از بزرگسالان تجربه می‌کنند؛ نه فقط اینکه در کودکی به نظر می‌رسد زمان با سرعتِ کمتری جلو می‌رود (کاش این‌طوری بود!)، بلکه به خاطر اینکه بچه‌ها در فضای اجتماعی کاملا متفاوتی در مقایسه با بزرگسالان زندگی می‌کنند. اکثر بزرگسالان مجبورند برای تأمین خانواده‌هایشان کار کنند. بُرندگی خیال‌پردازی آن‌ها توسط ساعت‌های بی‌پایانی که سر کار سپری می‌کنند کُند می‌شود و به تدریج آن‌قدر در اعماقِ ذهن‌مان فرو می‌رود که دیگر فراموش می‌کنیم که اصلا چیزی به اسم خیال‌پردازی هم داشتیم. اما زمانِ فراوانی که در اختیارِ بچه‌ها قرار دارد به‌علاوه‌ی قدرتِ خیال‌پردازی آکبندشان یعنی دنیاها و سرزمین‌ها و ماجراجویی‌هایی که از روی هوا خلق می‌کنند. اکثر بچه‌ها در جریان یک تعطیلاتِ تابستان، آن‌قدر خیال‌پردازی می‌کنند که یک بزرگسال در طول زندگی‌‌اش این‌قدر خیال‌پردازی نمی‌کند. زندگی آن‌ها به خلاص شدن از مدرسه، پرت کردنِ کوله‌پشتی‌شان به گوشه‌‌ی خانه و ناپدید شدن تا وقت شام همراه‌با دوستانشان خلاصه شده است. کینگ تجربه‌ی کودک‌بودن و تمامِ احساسات‌گره‌خورده با آن را به‌طرز هنرمندانه‌ای در «آن» روی کاغذ آورده است و بعد با اختصاص دادنِ نیمه‌ی دومِ کتابش به دورانِ بزرگسالی کاراکترهای کودکش، آن را ضربدر ۱۰۰ کرده است. «آن» داستانِ بچه‌های است که در سال ۱۹۵۸ در شهرِ نفرین‌شده‌ی دِری در ایالتِ مِین زندگی می‌کنند. آن‌ها گروهی به اسم «بازنده‌ها» تشکیل می‌دهند و با موجود شگفت‌انگیز و هولناکی در شهرشان برخورد می‌کنند که از وحشتِ بچه‌ها تغذیه می‌کند. موجودی که ظاهرا بزرگسالان توانایی دیدنش را ندارند؛ موجودی که به شکل دلقکی با دسته‌ای بادکنک در دستش ظاهر می‌شود. هر هفت‌تای آن یک نقطه‌ی اشتراک دارند: آن‌ها همه با این موجود که همگی از شدتِ ناشناختگیی آن را «آن چیز» صدا می‌کنند برخورد کرده‌اند و همه از برخوردشان جان سالم به در برده‌اند. آن‌ها در تابستانِ ۱۹۵۸ موفق می‌شوند تا این دلقک که به پنی‌وایز معروف است را شکست بدهند. یا حداقل این‌طور فکر می‌کنند. چون بیست و هشت سال بعد، یک مرد جوان از پُلی در شهر سقوط می‌کند و می‌میرد. همه فکر می‌کنند که این جرم یکی از همان جرم‌های کلاسیکِ مربوط‌به تنفر نسبت به افرادی با گرایش‌های جنسی متفاوت است، اما شهادتِ یکی از شاهدان عینی همه‌چیز را تغییر می‌دهد. او ادعا می‌کند که یک دلقک را در زیر پُل دیده بود... دلقکی با بادکنک‌هایی در دستش. مایک هانلون، تنها عضو گروه بازنده‌ها که بعد از اتفاقات تابستان ۱۹۵۸ هنوز در دِری زندگی می‌کند، با دیگران تماس می‌گیرد و قولی که آن سال‌ها قبل به هم داده بودند را بهشان یادآوری می‌کند: آن‌ها سوگند خوردند که اگر پنی‌وایز نمرده بود و دوباره برگشت، آن‌ها هم دوباره برای تمام کردنِ کارش باز خواهند گشت. حالا ظاهرا او برگشته است. اما آن‌ها زمانی این قول را دادند که قدرتِ خیال‌پردازی‌شان، بزرگ‌ترین سلاح‌شان، در قوی‌ترین حالتش قرار داشت. حالا تنها چیزی که از آن روزها باقی مانده، ضایعه‌های روانی و کابوس‌های شبانه‌شان است. بنابراین خط داستانی بزرگسالان به تلاشِ کاراکترها برای دست انداختن به اعماقِ ذهنشان و چنگ انداختن به خاطراتِ دوران کودکی‌شان که زیر کوهستان‌هایی از سیاهی بزرگسالی مدفون شده است می‌پردازد. به خاطر همین است که به نظرم بهترین فصلِ کتاب، نه تمام فصل‌هایی که به قتل‌های پنی‌وایز یا جدالِ روانی کاراکترها می‌پردازند، بلکه فصلی است که به تلاشِ بچه‌ها برای درست کردن یک سدِ گِلی جلوی یک جویبار در زیر آفتابِ تابستان اختصاص دارد و بچه‌ها طوری این کار را جدی می‌گیرند که انگار مهندسان استخدام‌شده توسط دولت هستند که دارند برای شهرشان سد می‌سازند.

مقالات مرتبط

  • ۱۰ کتابی که طرفداران سریال Westworld باید مطالعه کنند

«آن» با یکی از بهترین و ماندگارترین فصل‌های افتتاحیه‌ای که استیون کینگ تا حالا نوشته، این‌گونه آغاز می‌شود: «تا آنجایی که می‌دانم یا می‌توانم بگویم، وحشتی که قرار نبود تا بیست و هشت سال بعد به پایان برسد، تازه اگر واقعا به پایان رسید، با قایقی ساخته‌شده با صفحه‌ی روزنامه‌ای شناور روی جوب آب که لبریز از آب باران بود آغاز شد. قایق به تندی حرکت می‌کرد، کج شد، دوباره خودش را راست کرد، با شجاعت به درونِ امواجِ خروشان آب شیرجه زد و به راهش به پایینِ خیابان ویچام به سمتِ چراغ راهنمایی سر تقاطع خیابان ویچام و جکسون به حرکتش ادامه داد. هر سه چراغِ عمودی در تمام طرفینِ چراغ راهنمایی در آن عصرِ پاییزِ ۱۹۵۷ تاریک بودند و تمام خانه‌ها هم کاملا تاریک بودند. یک هفته‌ای می‌شد که باران به‌طور مداوم می‌بارید و دو روز پیش باد هم به آن اضافه شده بود. برقِ اکثرِ مناطقِ دِری قطع شده بود و هنوز نیامده بود. پسربچه‌ای کوچک در یک بارانی زرد و چکمه‌های قرمز با اشتیاق درکنار قایقِ روزنامه‌ای می‌دوید. بارش باران متوقف نشده بود، اما بالاخره داشت از سرعتش کاسته می‌شد. قطراتِ باران روی کلاه زردِ بارانی پسربچه برخورد می‌کردند و به گوش‌های او همچون صدای برخورد باران روی سقفِ شیروانی به نظر می‌رسیدند... صدایی آرامش‌بخش و تقریبا دنج. اسم پسربچه‌ای که بارانی زرد به تن داشت جُرج دنبرو بود. او شش ساله بود. برادرش ویلیام که بین تمام بچه‌های مدرسه‌ی ابتدایی دِری (و حتی معلمان که هرگز جلوی روی او از اسمِ مستعارش استفاده نمی‌کردند) به «بیلِ لکنت‌زبونی» معروف بود، خانه بود و مشغول سروکله زدن با باقی‌مانده‌های آنفلانزای سختش بود. در پاییزِ ۱۹۵۷، هشت ماه قبل از اینکه وحشت‌های واقعی آغاز شوند و بیست و هشت سال قبل از رویارویی نهایی، بیلِ لکنت‌زبونی ۱۰ سال سن داشت. بیل قایقی که جرج هم‌اکنون در حال دویدن در کنارش بود را ساخته بود. او درحالی‌که در رختخوابش نشسته بود و به تپه‌ای بالشت تکیه داده بود و درحالی‌که مادرشان قطعه‌ی «برای الیزه» را روی پیانوی اتاق پذیرایی‌شان می‌نواخت و باران به‌طرز بی‌قراری به پنجره‌ی اتاقِ خوابش می‌کوبید، ساخته بود. در یک چهارم انتهایی خیابانی که به تقاطعِ چراغ راهنمایی خاموش منتهی می‌شود، خیابان ویچام توسط اداره خدمات موتوری با چهار مانعِ نارنجی مسدود شده بود. روی هر کدام از موانع نوشته شده بود: «اداره خدمات عمومی دِری». در آنسوی آن‌ها، آب باران از جوب‌هایی که توسط شاخه‌ها و سنگ‌ها و تپه‌های برگِ درختانِ پاییزی بزرگِ چسبیده به یکدیگر مسدوده شده بود، بیرون زده بود. آب در ابتدا لایه‌ی نازکی از سنگ‌فرش را تصاحب کرده بود، اما تنها در عرضِ سه روز که از بارش گذشته بود، به‌طرز حریصانه‌ای برای تصاحب کلِ سنگ‌فرش‌ها چنگ می‌انداخت. تا ظهرِ روز چهارم، بخش‌های بزرگی از سطح خیابان تا تقاطع جکسون و ویچام همچون نسخه‌ی مینیاتوری رودخانه‌های آب‌های خروشان، آبگرفتگی شده بود. تا آن زمان خیلی از مردم دِری از روی اضطراب شروع به شوخی کردن درباره‌ی اینکه به کشتی نیاز خواهند داشت کرده بودند. اداره‌ی خدماتِ عمومی موفق شده بود تا خیابان جکسون را باز نگه دارد، اما ویچام از دمِ موانع تا تمام راه در مرکز شهر غیرقابل‌عبور بود. بااین‌حال، همه قبول داشتند که همه‌چیز ختم به خیر شده است. آب رودخانه‌ی کندوسکاگ به پایین‌تر از سواحلش در منطقه‌ی بیشه‌زار و چند اینچ پایین‌تر از کناره‌های بتنی کانال که آن را از وسط شهر عبور می‌داد، برگشته بود. در حال حاضر گروهی از مردان که زک دنبرو، پدرِ جرج و بیل هم جزوشان بود، در حال برداشتنِ کیسه‌های شنی‌ای بودند که روز قبل با شتاب‌زدگی گذاشته بودند. تا همین دیروز طغیانِ رودخانه و وارد کردن آسیب‌های گران‌قیمتِ ناشی از سیل تقریبا اجتناب‌ناپذیر به نظر می‌رسید. بالاخره این اتفاق قبلا افتاده بود؛ سیلِ سال ۱۹۳۱ فاجعه‌ای بود که میلیون‌ها دلار خسارت مالی وارد کرده بود و تقریبا زندگی بیست-سی نفر را گرفته بود. با اینکه آن اتفاق خیلی وقت پیش افتاده بود، ولی هنوز عده‌ای آن را به یاد می‌آوردند تا دیگران را با آن بترسانند. یکی از قربانیانِ سیل را پنج مایل به سمت شرق در شهر بانکسپورت پیدا کرده بودند. ماهی‌ها چشم‌ها، سه‌تا از انگشتانش، اندام تناسلی‌اش و اکثرِ پای چپِ مرد بیچاره را خورده بودند. در مشت‌های آن چیزی که از دستانش باقی مانده بود، فرمانِ یک ماشین فورد بود. حالا رودخانه در حال عقب‌نشینی بود و وقتی سدِ جدید هیدروالکتریسیته‌ی بنگور ساخته شود، دیگر رودخانه تهدیدی نخواهد بود. یا حداقل این چیزی بود که زک دنبورو که برای شرکت هیدروالکتریک بنگور کار می‌کرد می‌گفت. اما درباره‌ی آینده هم خب، سیل‌های آینده هم مشکلِ آینده خواهند بود. فعلا مسئله‌ی اصلی پشت سر گذاشتن سیل فعلی، بازگرداندن برق و بعد فراموش کردنش بود. همان‌طور که بیل دنبرو سر موقع متوجه می‌شد، در دِری فراموش کردن تراژدی و فاجعه تقریبا به یک‌جور هنر تبدیل شده بود...».

۲-سیلمز لات

Salem's Lot

نویسنده: استیون کینگ

یک پیشنهادِ دیگر از کارهای استیون کینگ که البته آخرین‌شان نخواهد بود. دوباره یک شهر کوچک، یک بچه‌ی کنجکاو و وحشتی ماوراطبیعه که پشتِ شیشه‌ی پنجره‌ی اتاق‌خوابش ظاهر می‌شود. کینگ تعریف می‌کند که از همان جوانی که تازه هشت داستان کوتاه منتشر کرده بود و و در اوجِ غرور و بلندپروازی‌هایش به سر می‌برد، به نوشتنِ داستانی که ترکیبی از جدیتِ «دراکولا»ی برام استوکر و خصوصیاتِ ابسوردِ کامیک‌‌بوک‌های «داستان‌هایی از سرداب» (Tales from the Crypt) بود فکر می‌کرد و «سیلمزلات» نتیجه‌ی این آرزو است و نسخه‌ی استیون کینگی خون‌آشام‌ها به‌عنوان یکی از کلاسیک‌ترین هیولاهای ژانر وحشت را ارائه می‌کند. شاید در نگاه اول خون‌آشام‌ها هم مثل زامبی‌ها از جمله هیولاهایی به نظر برسند که دیگر دورانشان به پایان رسیده و خاصیتِ ترسناکشان را به خاطر استفاده‌ی بیش از اندازه از دست داده‌اند، اما حقیقت این است که این هیولاها هیچ‌وقت دلیلِ ماندگاری‌شان را از دست نمی‌دهند، بلکه این وظیفه‌ی نویسندگان است که راهی برای بیرون کشیدنِ ترس‌های فشرده در اعماقِ معدن‌های غنی آن‌ها پیدا کنند. استیون کینگ رابطه‌ی خیلی نزدیکی با جنسِ داستانگویی‌های کلاسیک دارد و همیشه راهی برای به‌روزرسانی عناصرِ آن‌ها و تزریقِ انرژی و خلاقیت به بدنِ پوسیده‌ی آن‌ها پیدا می‌کند. به عبارت دیگر کینگ هنرِ فوق‌العاده‌ای در برداشتنِ چیزهایی که می‌شناسیم و چیزهایی که دوست داریم و بعد ارائه‌ی نسخه‌ی تازه‌تر و تکامل‌یافته‌تر و بزرگسالانه‌تر و منحصربه‌فردترشان رادارد. بنابراین او همان‌طور که ایده‌ی زامبی را با «غبرستانِ حیوانات خانگی» به نتیجه‌ی هولناکی می‌رساند، همان‌طور که با «ایستادگی»، نسخه‌ی خودش از ایده‌ی ماجراجویی بازماندگان یک دنیای پسا-آخرالزمانی را ارائه می‌کند و همان‌طور که با «آن»، دنیا و هیولایی سر بر آورده از اسطوره‌شناسی لاوکرفت را معرفی می‌کند، خب او با «سیلمزلات» چنین کاری را با خون‌آشام‌ها انجام داده است. دلیلِ موفقیتِ کینگ در تمام اینها و «سیلمزلات» این است که این وحشت‌های آشکار را از فیلترِ وحشتِ خاص خودش که کالبدشکافی روانِ ازهم‌گسیخته‌ی کاراکترهایش از برخورد با ناشناخته‌ها و توانایی‌اش در استفاده از آن‌ها برای صحبت درباره‌ی تاریکی‌ها و شیاطینِ دنیای واقعی عبور می‌دهد. نتیجه به داستانی تبدیل شده که به همان اندازه که خاصیتِ ساده‌ اما تأثیرگذارِ داستان‌های ترسناک کنار آتش را دارند، به همان اندازه هم مُدرن و پرجزییات هستند. این موضوع بیش از هر جای دیگری درباره‌ی «سیلمزلات» صدق می‌کند.

کینگ در حالی تمام کلیشه‌های خوشمزه و قلقلک‌دهنده‌ی داستان‌های خون‌آشامی را کنار هم گردآوری کرده است که همزمان هدفش این است که تا به‌جای یک ادای دِین خشک و خالی، آن‌ها را دوباره مثل روز اولشان به موجوداتی تهدیدبرانگیز و فراموش‌ناشدنی تبدیل کند. داستانِ کتاب حول و حوشِ نویسنده‌ای به اسم بن می‌یرز می‌چرخد که به شهری که در نوجوانی در آن زندگی می‌کرد و وحشتناک‌ترین اتفاقِ زندگی‌اش را در آن تجربه کرده بود برمی‌گردد. او برگشته تا رُمانِ جدیدی درباره‌ی خانه‌ی تسخیرشده‌ی مارستن که در بالای تپه‌ای مشرف به شهر قرار دارد بنویسد. زمان‌بندی بازگشتِ بن بهتر از این نمی‌توانست باشد. چرا که به‌تازگی دو غریبه به شهر نقل‌مکان کرده‌اند، خانه‌ی مارستن را خریده‌اند و یک مغازه‌ی خرید و فروشِ وسایلِ عتیقه در شهر باز کرده‌اند. خیلی از بازگشتِ بن به شهر طول نمی‌کشد که بزرگسالان و بچه‌های شهر شروع به ناپدید شدن می‌کنند. اگرچه آن‌ها برای مدتِ زیادی ناپدید باقی نمی‌مانند و برمی‌گردند، اما در قالب جانورانِ شب‌خیز و خون‌خوار برمی‌گردند. صاحبِ جدید خانه‌ی مارستن، بارلو و نوچه‌اش استریکر نام دارند. بارلو صدها سال زندگی کرده و ازطریقِ نقل‌مکان از شهری به شهر دیگر در سراسر دنیا و تغییر اسمش دوام آورده است. آخه، بارلو یک خون‌آشامِ نامیرا است و نه یکی از آن خون‌آشامانِ زپرتی و نه یکی از خون‌آشامانِ رومانتیکِ تیر و طایفه‌ی سری «گرگ و میش». کینگ اینجا نیست تا یک فانتزی عاشقانه بنویسند. کینگ اینجا است تا به آتشِ کابوس‌هایتان، هیزم اضافه کند. این یکی حاصلِ این سؤال است: اگر خون‌آشامان واقعا در دنیای واقعی وجود داشتند چگونه می‌بودند؟ بارلو یکی از آن خون‌آشامانی است که یکراست آرواره‌هایش به دورِ گلوی قربانیانش می‌بندد. کینگ، بارلو را به‌عنوان نیروی نحس و خطرناکی شخصیت‌پردازی می‌کند که حتی وقتی خودش به‌طور فیزیکی حضور ندارد هم کماکان می‌توان حضورِ مضطرب‌کننده‌اش را احساس کرد. درنهایت بن می‌یرز با کمک پسر نوجوانی به اسم مارک، معلمی به اسم مت برک و دکتری به اسم جیمی کودی با تکه چوب‌های تیز و صلیب و آب مقدس به مصاف با خون‌آشامان می‌روند و بارلو هم که بعد از این همه سال که زنده مانده، قصد ندارد به همین سادگی از چهارتا انسان شکست بخورد، با تمام قدرت در برابرشان ایستادگی می‌کند. اگر از کسانی هستید که دل‌تان برای فضای فصل اول «چیزهای عجیب‌تر» تنگ شده و دل خوشی از فضای بیش از اندازه شاد و شنگولِ فصل سوم ندارید، «سیلمزلات» خودِ جنس است. فضای گاتیکِ «سیلمزلات» به خوبی نشان می‌دهد که وقتی شهری کوچک مورد حمله‌ی شرارتِ ناشناخته‌ای قرار می‌گیرد که مردمش خیلی دیر از ماهیتِ آن با خبر می‌شوند، نتیجه به چه مکانِ خفقان‌آوری که تبدیل نخواهد شد. مخصوصا باتوجه‌به اینکه «چیزهای عجیب‌تر ۳» در حالی درباره‌ی آدم‌های تحت‌کنترلِ مایندفلیر بود که درنهایت با تبدیل کردنِ آن به یک هیولای عنکبوتی به خوبی نتوانسته بود وحشتِ تماشای متحول شدنِ مردم شهر به چیزی که نمی‌دانی دلیلش چیست را استخراج کند، اما کینگ به خوبی می‌داند چیزی که از یک هیولای عنکبوتی غول‌پیکر ترسناک‌تر است، قدم زدن در خیابان‌هایی که دیگر احساسِ قدیم را ندارد است؛ چیزی که ترسناک‌تر است، پسربچه‌ای با چشمانِ زرد و دندان‌های نیشِ درازی است که از پشت درِ شیشه‌ای اتاقش در زیر مهتاب از دوستش می‌خواهد تا او را به داخل راه بدهد.

کینگ داستانش را این‌گونه شروع می‌کند: «تقریبا هرکس که آن‌ها را می‌دید فکر می‌کرد که مرد و پسربچه، پدر و پسر هستند. آن‌ها با یک سِدان سیتروئن قدیمی، کشور را ازطریقِ خط ساحلی جنوب‌غربی، درحالی‌که اکثرا از جاده‌های فرعی استفاده می‌کردند پشت سر گذاشتند. قبل از اینکه به مقصدِ نهایی‌شان برسند، در مسیر در سه‌جا توقف کردند: اول در رودآیلند، جایی که مرد بلند قد با موهای سیاه در یک کارگاه نساجی مشغول به کار شد؛ بعد در شهر یانگ‌استون در ایالتِ اُهایو، جایی که به مدت سه ماه در کارخانه‌ی سرهم‌بندی تراکتور کار کرد؛ و بالاخره در شهر کوچکی در کالیفرنیا نزدیکِ مرز مکزیک، جایی که او مشغول کار در یک پمپ بنزین و تعمیرِ ماشین‌های خارجی با چنان موفقیتی شد که برای او غافلگیرکننده و لذت‌بخش بود. در هر کجا که توقف می‌کردند، او روزنامه‌ی مِـین به اسم «پورتلد پرس هرالد» را می‌خرید و آن را برای هر اخباری که مربوط‌به شهر کوچکی در جنوب مین به اسم اورشلیم لات و محیط اطرافش می‌شد بررسی می‌کرد. هر از گاهی چیزهایی در این‌باره در روزنامه یافت می‌شد. قبل از اینکه به سنترال فالز در رودآیلند برسند، او طرح کلی یک رُمان را در اتاق‌های مُتل‌های بین‌راهی نوشت و برای مدیر برنامه‌هایش پُست کرد. چرا که خیلی سال پیش او یک رمان‌نویسِ نسبتا موفق بود؛ در زمانی‌که هنوز تاریکی زندگی‌اش را فرا نگرفته بود. مدیر برنامه‌ها‌یش طرح کلی را پیشِ آخرین ناشرش بود و ناشر به‌طور مودبانه‌ای در عین ابراز علاقه، هیچ تمایلی برای پیش‌پرداخت نشان نداده بود. درحالی‌که به پسربچه، «لطفا» و «ممنونم» می‌گفت، نامه‌ی مدیر برنامه‌هایش را پاره کرد. او بدون اینکه زیاد ناراحت شود اینها را گفته بود و فارغ از آن شروع به نوشتنِ کتاب کرد. پسر زیاد حرف نمی‌زد. صورتش بی‌وقفه ظاهرِ درهم‌فرورفته‌ای داشت و چشمانش به‌‌طوری که انگار همیشه در حال خیره شدن به عمقِ افقی سیاه است، تاریک بودند. در رستوران‌ها و پمپ بنزین‌هایی که در بین راه توقف می‌کردند، پسر مودب بود و دیگر هیچ. او به نظر می‌رسید که نمی‌خواهد مرد بلند قد از دیدش خارج شود و حتی در زمانی‌که مرد به دستشویی می‌رفت هم مضطرب می‌شد. هر وقت مرد بلند قد موضوعِ اورشلیم‌لات را وسط می‌کشید، پسر از صحبت کردن درباره‌ی آن امتناع می‌کرد و به روزنامه‌های پورتلند که مرد بعضی‌وقت‌ها از عمد جلوی دستش می‌گذاشت نگاه نمی‌کرد. وقتی کتاب نوشته می‌شد، آن‌ها در یک کلبه‌ی ساحلی به دور از بزرگراه زندگی می‌کردند و هر دو مرتبا در اقیانوسِ آرام شنا می‌کردند. آبش گرم‌تر از اقیانوسِ اطلس و دوستانه‌تر بود. هیچ خاطراتی در خود نگه نمی‌داشت. پوستِ پسر شروع به تیره شدن کرد. اگرچه آن‌ها آن‌قدر خوب زندگی می‌کردند که سه وعده غذای کامل در روز می‌خوردند و یک سقف روی سرشان داشتند، ولی مرد روزبه‌روز درباره‌ی زندگی‌شان احساس افسردگی و تردید می‌کرد. او به پسربچه تدرس می‌کرد و به نظر نمی‌رسید که هیچ چیزی جلوی یادگیری پسربچه را گرفته باشد (پسر هم درست مثل مرد بلند قد، باهوش بود و رابطه‌ی راحتی با کتاب‌ها داشت)، اما مرد فکر نمی‌کرد که صحبت نکردن درباره‌ی سیلمزلات به نفعِ پسر است. بعضی‌وقت‌ها او شب‌ها در خواب فریاد می‌زد و پتویش را روی زمین پرت می‌کرد. یک نامه از نیویورک رسید. مدیر برنامه‌های مرد بلند قد گفته بود که شرکت «رندوم هوس» ۱۲ هزار دلار به‌عنوان پیش‌پرداخت پیشنهاد کرده است و اینکه فروش یک باشگاه کتاب‌خوانی تقریبا قطعی شده. پیشنهاد خوبی بود؟ پیشنهاد خوبی بود. مرد از کارش در پمپ بنزین استعفا داد و او و پسر از مرز رد شدند...».

۳-زندگی پسر

Boy’s Life

نویسنده: رابرت مک‌کمون

«کوری؟ بیدار شو، پسرم. وقتشه». اجازه دادم تا من را از غارِ تاریکِ خواب بیرون بکشد و چشمانم را باز کردم و به او نگاه کردم. او همین الانش یونیفرمِ قهوه‌ای تیره‌اش با اسمش، تام که با حروفِ سفید روی جیب روی سینه‌اش حک شده بود را به تن کرده بود. بوی بیکن و تخم‌مرغ به مشامم رسید و صدای ضعیفِ رادیو از آشپزخانه می‌آمد. ماهیتابه‌ای تلق‌تلق کرد و لیوان‌هایی جرینگ کردند؛ مامان با همان مهارتی که یک قزل‌آلال روی جریان آب سوار می‌شود مشغول کار بود. پدرم گفت: «وقتشه» و چراغِ کنار تخت‌خوابم را روشن کرد و من را با چشمان نیم‌باز با آخرین تصاویر رویایی در حال محو شدن در مغزم تنها گذاشت. خورشید هنوز بالا نیامده بود. اواسط مارس بود و باد سردی به درختانِ آنسوی پنجره‌ی اتاقم می‌وزید. می‌توانستم باد را با گذاشتن دستم روی شیشه احساس کنم. وقتی بابام برای خوردن فنجان قهوه‌اش رفت، مامانم که متوجه شده بود بیدار هستم، صدای رادیو را کمی بلندتر کرد تا گزارش آب‌و‌هوا را بشنود. بهار چند روز پیش آمده بود، ولی زمستانِ امسال دندان‌ها و ناخن‌های تیزی داشت و همچون یک گربه‌ی سفید به جنوب چنگ انداخته بود. برف نیامده بود، ما هیچ‌وقت برف نداشتیم، اما باد آن‌قدر سرد و سخت بود که انگار یکراست از ریه‌های قطب جنوب می‌وزید. مامان صدا زد: «ژاکتِ کلفت. شنیدی؟». جواب دادم: «شنیدم» و ژاکتِ کلفتِ سبزم را از کشوی میزم برداشتم. اینجا اتاقِ من در نورِ زردِ آباژور و صدای غرشِ ریزِ بخاری است: یک فرشِ سرخ‌پوستی به سرخی خونِ قبایلِ کوچیس‌ها، یک میز با هفتِ کشوی مرموز، یک صندلی که با ماده‌ای پوشیده شده بود که همچون مخملِ سیاه و آبی شنلِ بتمن بود، یک آکواریوم که نگهدارنده‌ی ماهی‌های ریزی بود که آن‌قدر بی‌رنگ و رو بودند که می‌توانستی تپیدن قلب‌شان را ببینی، میزِ کشویی که گفتم با عکس‌های کیت‌های هواپیماهای مُدل پوشیده شده بود و تخت‌خوابی با لحافی که توسط یکی از فامیل‌های جفرسون دیویس دوخته شده بود، یک کمد لباس و قفسه‌ها. اوه، بله، قفسه‌ها. صندوقچه‌های گنجینه‌ها. روی آن قفسه‌ها توده‌هایی از من قرار دارند: صدها کامیک‌بوک؛ جاستیس لیگ، فلش، گرین لنترن، بتمن، اسپیریت، بلک‌هاوک، سرجنت راک و ایزی کمپانی، آکوآمن و فنتستیک فور. مجله‌های «زندگی پسر»، چند نسخه از «هیولاهای مشهور سرزمین فیلم»، «اسکرین تریلز» و «پاپیولر مکانیکس». یک دیوارِ زرد از «نشنال جئوگرافیک» هم هست و باید با خجالت‌زدگی بگویم که می‌دانم تمام عکس‌های آفریقایی مربوط‌به کجا هستند. قفسه‌ها تا مایل‌ها و مایل‌ها ادامه دارند. مجموعه‌‌ی تیله‌هایم در یک شیشه‌ی مربا است. جیرجیرکِ خشک‌شده‌ام منتظر است تا دوباره در تابستان آواز بخواند. یویوام که سوت می‌زند هم هست که البته نخ‌اش پاره شده و بابا باید درستش کند...».

راستش سریالِ «چیزهای عجیب‌تر» آن‌قدر وام‌دارِ استیون کینگ است و آن‌قدر استیون کینگ روی نویسنده‌های بعد از خودش تأثیرگذار بوده که کتاب‌های این فهرست یا از خودِ کینگ هستند یا توسط نویسندگانی که توسط منتقدان با استیون کینگ مقایسه شده‌اند؛ رابرت مک‌کمون یکی از آنهاست. اگرچه در نگاه اول رابطه‌ی نزدیکی بین «زندگی پسر» و داستان‌های دورانِ بلوغِ استیون کینگ وجود دارد؛ دوباره یک شهرِ کوچکِ فاسد اما همزمان شگفت‌انگیز. دوباره یک جنایتِ ترسناک که فکر شخصیتِ اصلی کودکِ داستان را به خودش مشغول می‌کند. دوباره چشم در چشم شدنِ معصومیت با مرگ. دوباره گشت‌و‌گذار در بیشه‌زارهای اطرافِ خانه. دوباره خیال‌پردازی‌های کودکانه. دوباره دنیایی که هیولاها در اعماقِ رودخانه‌اش شنا می‌کنند و دوستی‌ها همیشگی هستند. و صد البته دوباره بزرگسالی که داستانِ دوران کودکی‌اش را با لحنی نوستالژیک و غمگین تعریف می‌کند. اما همزمانِ «زندگی پسر» چیزی دارد که جلوی آن را از تبدیل شدن به کلونِ خشک و خالی استیون کینگ می‌گیرد. اولین تفاوتش این است که کتاب در حالی داستانِ یک پسرِ یازده ساله به اسم کوری مک‌کنسون است که داستان از زبانِ او روایت نمی‌شود، بلکه از زبانِ خودش در ۴۰ سالگی روایت می‌شود. اما بزرگ‌ترین تفاوتش مربوط‌به نحوه‌ی پرداختِ حادثه‌ی محرکش می‌شود؛ ماجرا از جایی آغاز می‌شود که کوری و پدرش تام که برای یک لبنیاتی کار می‌کند و شیر و دیگرِ سفارشات مردم را به آن‌ها می‌رساند، شاهدِ سقوط یک ماشین به ته دریاچه هستند. تام سعی می‌کند تا جانِ راننده را نجات بدهد، ولی متوجه می‌شود که راننده به‌طرز وحشیانه‌ای کتک خورده و دستش به فرمانِ ماشین با دست‌بند بسته شده است و حتی سیمِ پیانویی به دور گردنش آن‌قدر محکم کشیده شده که به درونِ گوشتش فرو رفته است. می‌توانم حدس بزنم که الان دارید به چه چیزی فکر می‌کنید؛ چون خودم هم برای اولین‌بار که این خلاصه‌قصه را خواندم بهش فکر کردم. حتما دارید به این فکر می‌کنید که این قتلِ مرموز تمام شهر را به هرج‌و‌مرج می‌کشد و کوری به کاراگاه کوچکی بدل می‌شود که یواشکی درباره‌ی آن تحقیق می‌کند. اگرچه ستون فقراتِ «زندگی پسر» را داستان این قتل تشکیل داده، اما این قتل فقط هر از گاهی می‌آید و می‌رود و تمرکزِ داستان روی آن نیست. «زندگی پسر» یک داستان کاراگاهی مرسوم نیست. چیزی که «زندگی پسر» را به کتابِ متفاوتی در مقایسه با منابعِ الهامش تبدیل می‌کند، خصوصیتِ عیرقابل‌پیش‌بینی‌بودنش است. در عوض «زندگی پسر» بیشتر حکم یک‌جور خاطره‌گردی را دارد.

داستان بیش از اینکه درباره‌ی یک چیز باشد، آن یک چیز را زیر ذره‌بین بگیرد، آن را زیر ذره‌بین نگه دارد و شروع به کالبدشکافی‌اش در طول کتاب کند، درباره‌ی ذره‌بینی است که مدام از چیزی به چیزی دیگر می‌پرد. به عبارت دیگر «زندگی پسر» یک چیزی در مایه‌های فیلم «گیج و منگ»، ساخته‌ی ریچارد لینک‌لیتر است. یا شاید حتی «پسرانگی» اما فقط در صورتی که نوعِ روایتِ فیلم را نگه داریم و طولِ ۹ ساله‌اش را به یک سال کاهش بدهیم و فقط در صورتی که «پسرانگی» را با مقدار زیادی «هزارتوی پن» ترکیب کنیم. بله، کوری خیال‌پردازی افسارگسیخته‌ای دارد. بنابراین «زندگی پسر» به همان اندازه که درباره‌ی مرد مُرده و قاتلش است، به همان اندازه هم درباره‌ی یک ماشین شبح‌وار به اسم مونای نیمه‌شب که جاده‌های شهر را تسخیر کرده، هیولایی در رودخانه، دایناسوری از دنیایی گم‌شده که در جنگل می‌پلکد و حتی میمونی به اسم لوسیفر که تکنیک دفاعی نامعمولی در قالب مدفوع کردن روی قربانیانش دارد است. حتی یک ملکه‌ی سیاه‌پوستِ جادوگر هم هست که ۱۰۶ سال سن دارد و یک هدیه‌ در قالبِ یک دوچرخه‌ی بسیار استثنایی به کوری می‌دهد. «زندگی پسر» اگرچه در زمانِ بدی روایت می‌شود و فساد و مرگ دور و اطرافِ کوری را گرفته است، اما قصه بیش از هر چیز دیگری درباره‌ی جادوی کودکی است. درباره‌ی شگفتی خالص و زلال کودکی است که در تک‌تک پاراگراف‌هایش موج می‌زند. به قولِ کوری ما با طوفان، آتشِ جنگل و ستاره‌های دنباله‌دار در درون‌مان به دنیا می‌آییم. ما درحالی‌که قادر به آواز خواندن برای پرندگان و دیدن اشکال در ابرها و دیدنِ سرنوشت‌مان در یک مشت شن هستیم به دنیا می‌آییم، اما بعدا این جادو ازطریق مدرسه و کلیسا از روح‌مان بیرون کشیده می‌شود، کتک خورده می‌شود، شستشو داده می‌شود و شانه می‌شود. ما را در مسیر صاف و مستقیم قرار می‌دهند و بهمان می‌گویند که مسئولیت‌پذیر باشیم. بهمان می‌گویند که طبق سن‌مان رفتار کنیم. بهمان می‌گویند که بزرگ شویم. به خاطر اینکه از روحیه‌ی جوان و رام‌نشده‌مان وحشت دارند. به قول کوری، شاید دیوانه چیزی است که به هرکسی که حتی بعد از اینکه دیگر بچه نیست، جادوی کودکی را در خود دارد گفته می‌شود.  وقتی از کودکی فاصله می‌گیری، دیگر نمی‌توانی جادوی آن را پس بگیری. اما می‌توانی ثانیه‌هایی از آن را داشته باشی. فقط ثانیه‌‌هایی از دانستن و به یاد آوردن. وقتی مردم در سینما بغض می‌کنند و اشک می‌ریزند به خاطر این است که  فقط برای مدت کوتاهی توسط آن جادو لمس می‌شوند. سپس آن‌ها از سالن بیرون می‌آیند و به زیرِ خورشیدِ سختِ منطق و دلیل قدم می‌گذارند و تمامش تبخیر می‌شود و احساس دلتنگی بهشان دست می‌دهد، اما نمی‌دانند چرا و از کجا. وقتی یک ترانه خاطرات‌ را به جنب و جوش می‌اندازد، وقتی ذراتِ گرد و غبار معلق در پرتوی نور حواست را از دنیا پرت می‌کند، وقتی به صدای عبور کردنِ قطار روی ریل در شب در دوردست گوش می‌دهی و به این فکر می‌کنی که مقصدش کجاست، آن وقت است که به فراتر از کسی که هستی و جایی که هستی قدم می‌گذاری. برای کوتاه‌ترین لحظه‌ی ممکن به درون قلمروی جادو قدم می‌گذاری. باور کوری این است که هر ساله ما در حال دورتر و دورتر شدن از عصاره‌ای که با آن به دنیا آمده‌ایم هستیم. بار روی دوش‌مان گذاشته می‌شود، بعضی‌ها خوب، بعضی‌ها نه چندان خوب. اتفاقاتی برایمان می‌افتد. عزیزان‌مان می‌میرند. مردم تصادف می‌کنند و فلج می‌شوند. مردم از مسیرشان خارج می‌شوند. بالاخره از مسیر خارج شدن در دنیای هزارتوهای دیوانه‌وار کار سختی نیست. خود زندگی تمام تلاشش را می‌کند تا خاطره‌ی جادو را ازمان دور کند. نمی‌دانی که این اتفاق دارد می‌افتد. تا وقتی که متوجه می‌شوی چیزی را از دست داده‌ای، اما مطمئن نیستی که دقیقا آن چیز چیست. مثل این می‌ماند که به یک دختر لبخند بزنی و او شما را «آقا» صدا کند. یک‌دفعه اتفاق می‌افتد. «زندگی پسر» بیش از اینکه درباره‌ی اینکه چه اتفاق خوبی و چه اتفاقِ بدی در کودکی کوری افتاده و محکوم کردن یکی و عزیز دانستن دیگری باشد، درباره‌ی مجموعه‌ای از اتفاقات خوب و بدی هستند که همه با هم یک دوران، یک جادو را تشکیل می‌دهند.

۴-آتش‌افروز

Firestarter

نویسنده: استیون کینگ

«آتش‌افروز» درکنار «آن» بیشترین تاثیرگذاری را روی «چیزهای عجیب‌تر» داشته است. اگر سریال هر چیزی که مربوط‌به دوستی بین کودکان و درگیری‌شان با موجود ماوراطبیعه‌ی قاتلی از یک دنیای دیگر است را از «آن» الهام گرفته است، پس هر چیزی که به دختری با قدرت‌های مرگبارِ فراطبیعی و مامورانِ دولتی که در تعقیبش هستند تا از آن برای اهدافِ شرورانه‌ی خودشان به‌عنوان سلاح استفاده کنند مربوط می‌شود، حاصلِ الهام‌برداری‌اش از «آتش‌افروز» است. پس اگر از دوستدارانِ شخصیتِ اِلون هستید یا دل خوشی از فاصله گرفتنِ سریال در فصل‌های دوم و سومش از تعقیب و گریزِ بین اِلون و دکتر برنر و آزمایشگاه هاوکینز ندارید، «آتش‌افروز» یکی از بهترین و مناسب‌ترین کتاب‌هایی است که با این موضوع می‌توانید بخوانید. همچنین اگر فکر می‌کنید که قدرتِ تله‌کینسیسِ اِلون واقعا آسیبی به او نمی‌رساند و سریال فقط ادای خطرناک‌بودنش را با بینی خون‌آلودِ اِلون در می‌آورد و اگر فکر می‌کنید که سریال واقعا عمق خاصیتِ ترسناکِ قدرت اِلون را بررسی نمی‌کند، پس باید حتما «آتش‌افروز» را بخوانید؛ بالاخره کینگ استاد نوشتنِ کاراکترهایی با قدرت‌های ماوراطبیعه به واقع‌گرایانه‌ترین شکل ممکن است. به عبارت دیگر هرچه «سیلمزلات» نشان می‌دهد که فضای هاوکینز باید چه شکلی می‌بود، «آتش‌افروز» هم نشان می‌دهد که نوشتنِ کاراکترهایی با قدرت‌های ماوراطبیعه باید به چه شکلی در فصل‌های دوم و سومِ سریال مورد پرداخت قرار می‌گرفت. «آتش‌افروز» دومین کتابِ کینگ است که به دختری با قدرت‌های ذهنی ترسناک می‌پردازد. اولی «کری» بود که شخصیتِ اصلی‌اش دختری منزوی با مادری خشکه‌مذهبی و متعصب بود که وقتی بچه‌های مدرسه در شبِ جشنِ رقصِ آخر دبیرستان روی سرش خونِ خوک می‌ریزند، او به سیم آخر می‌زند و با قدرتش، قتل‌عام به راه می‌اندازد. «کری» داستانِ جمع و جوری بود که اسمِ کینگ را به‌عنوان نویسنده‌ی بااستعدادِ ژانر وحشت و ماوراطبیعه در دهه‌ی ۷۰ و ۸۰ سر زبان‌ها انداخت. حالا کینگ بعد از انتشار شش کتاب، سراغِ داستانِ جدیدی درباره‌ی دختری با قابلیت‌های ذهنی می‌رود.

«آتش‌افروز» از وسطِ تعقیب و گریز پدر و دختری از دستِ یک سری ماموران دولتی مرموز، به‌شکلِ درگیرکننده‌ای آغاز می‌شود. پدر مجهز به قدرتی به اسم «هُل دادن» است که یک چیزی در مایه‌های کنترلِ ذهنِ جدای‌ها در دنیای «جنگ ستارگان» است. او از این قدرت می‌تواند برای مجبور کردنِ دیگران برای انجام دادنِ دستوراتش یا باور کردنِ چیزی که بهشان می‌گوید استفاده کند. درواقع او اگر مراقبت نباشد و از مقدار زیادی از قدرتش برای کنترل ذهنشان استفاده کند، می‌توان باعثِ نابینایی فیزیکی‌شان شود. اما استفاده از این قدرت برای خودش هم خطرناک است. عواقب استفاده از این قدرت از میگرن‌های شدید شروع می‌شود و تا خونریزی مغزی ادامه دارد. دخترش چارلی یک پایروکینسیس است و می‌تواند با ذهنش، آتش‌سوزی راه بیاندازد. همچنین هرچه پدرش با استفاده از قدرتش بیشتر تحلیل می‌رود و ضعیف‌تر می‌شود، قدرتِ چارلی با هر بار استفاده قوی‌تر و مرگبارتر می‌شود. سازمانِ دولتی که در جستجوی آنهاست، شاخه‌ای به اسم «فروشگاه» است. آن‌ها می‌خواهند چارلی را به چنگ آورده و او را به سلاحشان تبدیل کنند. ماجرا از این قرار است که «فروشگاه» مسئولِ دادنِ قدرت‌های نسبتا ضعیفِ والدینِ چارلی به آنهاست. در یک سری فلش‌بک می‌‌خوانیم که والدینِ چارلی در زمان دانشجویی برای شرکت در یک آزمایشِ پزشکی داوطلب می‌شوند که به به‌دست آوردنِ قدرت‌هایشان منجر می‌شود. مادرِ چارلی مجهز به قدرتِ تله‌کینسیسِ ضعیفی است که البته حکمِ آتش چوب کبریت را در مقایسه با جهنمِ خشمگینِ کری دارد. آن‌ها ژن‌های جهش‌یافته‌شان را به دخترشان منتقل می‌کنند و نتیجه به یک غافلگیری خوشحال‌کننده برای «فروشگاه» تبدیل می‌شود. از آن خوشحال‌کننده‌تر این است که «فروشگاه» متوجه می‌شود که استعدادهای چارلی کوچولو فراتر از تمام چیزهایی است که این سازمان به‌طور مصنوعی شبیه‌سازی کرده بودند و انتظار داشتند. بنابراین چارلی از زمانِ تولدش تحت‌نظارتِ مخفیانه بوده است. چارلی شاید قدرتِ ترسناکی داشته باشد، اما او دخترِ بامزه و شیرینی است. خواننده عاشقش می‌شود و نمی‌تواند از اینکه چرا مامورانِ فروشگاه، دخترک را تنها نمی‌گذارند عمیقا حرص نخورد و آرزوی جزغاله شدنِ آن‌ها را نداشته باشد. اما از طرف دیگر، جان رِین‌برد به‌عنوانِ آنتاگونیستِ رُمان هم یکی از آن آنتاگونیست‌هایی است که کینگ استاد نوشتنشان است: یکی از آنهایی است که به درونِ ذهنش وارد می‌شویم و می‌خوانیم که چه چیزی آن‌جا می‌گذرد و چه چیزی به آنها انگیزه می‌دهد. او هم به شکل دیگری مثل چارلی جذاب است. او در عشقِ منحرفی که نسبت به چارلی دارد صادق است و این چیزی است که او را تهدیدبرانگیزتر می‌کند. علاوه‌بر این، او یکی از آن آنتاگونیست‌هایی است که کارش را بلد است و نمی‌گذارد حتی یک مگس یواشکی اطرافش نفس بکشد.  این تازه آغازی است بر داستانِ دردناکی که در جریانِ آن، کینگ چنان بلایی سر این پدر و دختر می‌آورد که نتیجه یکی از قوی‌ترین شخصیت‌پردازی‌هایی که تاکنون انجام داده از آب در می‌آید.

استیون کینگ «آتش‌افروز» را این‌گونه آغاز می‌کند: «دخترکی که شلوار قرمز و بلوزِ سبز به تن داشت با کلافگی گفت: «بابا، من خسته شدم. نمیشه وایسیم؟». «فعلا نه، عزیزم». او یک مرد بزرگ و چهارشانه بود که یک کُت مخملِ کبریتی کهنه و پوسیده و یک شلوارِ کتانِ قهوه‌ای روشن به تن داشت. او و دخترک دست هم را گرفته بودند و در خیابان سوم نیویورک سیتی راه می‌رفتند، سریع راه می‌رفتند، تقریبا می‌دویدند. او به پشتِ سرش نگاه کرد و ماشینِ سبز را دارد که هنوز آن‌جا بود، به آرامی درکنارِ جدولِ خیابان به جلو می‌خزید. «خواهش می‌کنم، بابا. خواهش می‌کنم». مرد به دخترک نگاه کرد و دید که صورتش چقدر رنگ و رو رفته شده است. حلقه‌های سیاهی در زیر چشمانش دیده می‌شد. او دخترک را بغل کرد و آن را روی ساعدش نشاند، اما نمی‌دانست که تا چه مدت می‌تواند این‌طوری ادامه بدهد. او هم خسته بود و چارلی دیگر سبک نبود. پنج و سی دقیقه‌ی بعد از ظهر بود و خیابان سوم پُرازدحام شده بود. آن‌ها در حال عبور از خیابان‌های شصتم شمالی بودند و تقاطع‌های اینجا هم تاریک‌تر و هم خلوت‌تر بودند. اما این دقیقا همان چیزی بود که از آن می‌ترسید. آن‌ها به خانمی که چرخ‌دستی‌ای پُر از مواد غذایی را هُل می‌داد برخورد کردند: «چشمت رو باز کن ببین کجا داری راه میری»، زن این را گفت و ناپدید شد، در میان جمعیتِ شتاب‌زده بلعیده شد. دستش در حال خسته شدن بود. جای چارلی را به آن یکی دستش منتقل کرد. یک نگاه سریعِ دیگر به پشت سرش انداخت. ماشینِ سبز هنوز آن‌جا بود و به فاصله‌ی نیم خیابان آن‌ها را تعقیب می‌کرد. دو مرد در صندلی جلو نشسته بودند و او با خودش فکر کرد که سومی هم در صندلی عقب است. حالا چی کار کنم؟ جواب این سؤال را نمی‌دانست. او خسته و ترسیده بود و فکر کردن سخت بود. آن‌ها بد موقعی گیرش آورده بودند و احتملا کثافت‌ها خودشان این را می‌دانستند. کاری که دوست داشت انجام بدهد این بود که روی جدولِ کثیفِ کنار خیابان بنشیند و از شدتِ کلافگی و ترس زارزار گریه کند. اما این راه‌حلش نبود. بزرگسالشان او بود. او باید برای هر دوی آن‌ها فکر می‌کرد. حالا چی کار کنم؟ هیچ پولی نداشت. این شاید بعد از مردانِ داخل ماشین سبزِ بزرگ‌ترین مشکلش بود. در نیویورک هیچ کاری بدون پول نمی‌توان انجام داد. آدم‌های بدون پول در نیویورک ناپدید می‌شوند؛ آن‌ها در پیاده‌روها می‌افتند و هرگز دوباره دیده نمی‌شوند. او به پشت سر نگاه کرد، ماشین سبز را دید که کمی نزدیک‌تر شده بود و عرق کمی سریع‌تر شروع به سرازیر شدن از پشت و دستانش کرد. اگر آن‌ها به اندازه‌ای که او گمان می‌کرد می‌دانستند؛ اگر آن‌ها می‌دانستند که چقدر مقدارِ هُلی که برایش باقی مانده اندک است، شاید آن‌ها سعی می‌کردند تا همین حالا و در همین لحظه بدون توجه به تمام رهگذران دستگیرش کنند. در نیویورک، تا وقتی که اتفاقی که دارد می‌افتد به تو مربوط نمی‌شود، به‌طرز بامزه‌ای نابینا می‌شوی. اندی با ناامیدی فکر کرد، آیا آن‌ها برای من نقشه ریخته‌اند؟ اگر این کار کرده باشد یعنی آن‌ها می‌دانند و یعنی دیگر کارش تمام شده بود. اگر آن‌ها نقشه ریخته باشند، آن‌ها الگو را می‌دانند. بعد از اینکه اندی مقداری پول می‌گیرد، اتفاقاتِ عجیب برای مدتی متوقف می‌شوند. اتفاقاتی که به آن علاقه دارند. به راه رفتن ادامه بده. بله، رئیس. اما کجا؟ او ظهر به بانک رفته بود. چون رادارش به صدا در آمده بود؛ همان حسِ بامزه‌ای که می‌گفت آن‌ها دوباره دارند نزدیک می‌شوند. او در بانک پول داشت و اگر مجبور می‌شدند، او و چارلی می‌توانستند کلش را از بانک بیرون بکشند. خنده‌دار نبود؟ اندرو مک‌گی دیگر در بانکِ کمیکال اِلایدِ نیویورک حساب نداشت. نه حساب شخصی، نه حساب کاری و نه گواهی سپرده. تمامی‌شان آب شده بودند و زیر زمین رفته بودند و اینجا بود که او فهمیده بود که آن‌ها این‌بار واقعا قصد داشتند تا کار را تمام کنند. آیا تمام اینها واقعا همین پنج و نیم ساعت پیش اتفاق افتاده بود؟ اما شاید هنوز یک نوک سوزن باقی مانده بود. فقط یک نوک سوزنِ کوچولو... خدایان تنها چیزی که می‌خواهم همین است، یک نوک سوزنِ کوچولو. فقط به اندازه‌ای که من و چارلی رو از این مخمصه نجات بده... آن‌ها در حال رسیدن به خیابان هفتادم بودند و چراغِ راهنمایی به ضررشان بود. ترافیک در در برابرشان سرازیر شده بود و رهگذران در حال جمع شدن در گوشه‌ی خیابان بودند. و او ناگهان می‌دانست که اینجا جایی بود که مردانِ داخل ماشین سبز برای گرفتنِ آن‌ها وارد عمل خواهند شد. اگر می‌توانستند زنده، اما اگر اوضاع خطرناک به نظر می‌رسد... خب، احتمالا درباره‌ی چارلی به آن‌ها هم گفته بودند. شاید اونا حتی دیگه ما رو زنده نمی‌خوان. شاید اونا تصمیم گرفتن که وضعیت کنونی رو همین‌طوری حفظ کنن. آدم با یه مأموریتِ مشکل‌دار چی کار می‌کنه؟ اونو از روی تخته پاک می‌کنه. یک چاقو در پشتش، یا تفنگی مجهز به صداخفه‌کن، یا شاید حتی چیزی بی‌سروصداتر؛ یک قطره از یک سم نادر بر سرِ یک سوزن. تشنج کردن یک نفر در تقاطعِ خیابان سوم و هفتادم. آقای پلیس به نظر می‌رسه که این مرد دچار حمله‌ی قلبی شده. او باید برای آن نوک سوزنِ هَل تلاش می‌کرد. هیچ راه دیگری وجود نداشت...».

۵-مرد گچی

The Chalk Man

نویسنده: سی. جی. تودور

«سر دختر روی تپله‌ی کوچکی از برگ‌های نارنجی و قهوه‌ای آرام گرفته بود. چشمانِ بادامی‌اش به سایبانِ درختانِ چنار، راش و بلوط بالای سرش خیره شده بودند، اما نمی‌توانستند انگشتانِ موقتِ آفتاب که از بین شاخه‌ها می‌تابیدند و زمین جنگل را با طلا آب‌پاشی می‌کردند ببینند. آن‌ها در زمانی‌که سوسک‌های سیاهِ براق از مردمک‌هایش به سرعت می‌دویدند پلک نزدند. آن‌ها دیگر چیزی به جز تاریکی نمی‌دیدند. در فاصله‌ی کوتاهی آن‌طرف‌تر، دستِ بی‌رنگ و رویی از بینِ پوشش کوچکِ برگ‌ها به‌گونه‌ای دراز شده بود که انگار به دنبالِ کمک یا اطمینان از اینکه آن‌جا تنها نیست می‌گشت. اما چیزی پیدا نکرده بود. سایر بدنِ دختر دور از دسترس افتاده بود، مخفی‌شده در دیگر نقاطِ خلوتِ دور و اطرافِ جنگل. در نزدیکی، صدای شکستن یک چوب خشک آمد که به بلندی انفجارِ ترقه‌ای در سکوت بود و دسته‌ای پرنده از لابه‌لای گیاهان به بیرون پرواز کردند. یک نفر نزدیک شد. او درکنارِ دختری که نمی‌دید زانو زد. دستانشان به آرامی موهایش و گونه‌ی سردش را نوازش کرد، انگشتانش از شدتِ انتظار می‌لرزیدند. بعد آن‌ها سرِ دختر را بلند کردند، چند برگی که به لبه‌های ناهوارِ گردنش چسبیده بودند را کنار زد و آن را با دقت درونِ کیسه‌ای گذاشت، جایی که آن درکنار چند تکه گچِ شکسته آرام گرفت. بعد از مدتی تامل، آن‌ها وارد کیسه شدند و چشمانِ دختر را بستند. بعد آن‌ها زیپِ کیسه را کشیده و درش را بستند، ایستادند و آن را بُردند. چند ساعت بعد، افسرانِ پلیس و تیم پزشکی قانونی رسیدند. آن‌ها همه‌چیز را شماره‌گذاری، عکس‌برداری و بررسی کردند و درنهایت بدنِ دختر را به سردخانه بردند، جایی که او چندین هفته باقی ماند؛ انگار که در انتظار تکمیل شدن بود. اما سرش هیچ‌وقت نیامد. جستجوها، بازجویی‌ها و درخواست‌های عمومی گسترده‌ای صورت گرفتند، ولی برخلاف تمام تلاش‌های کاراگاهان و مردانِ شهر، سرِ دختر هیچ‌وقت پیدا نشد و دختری که در جنگل یافت شده بود هیچ‌وقت دوباره کامل نشد».

«مرد گچی» به‌عنوان یکی از آن کتاب‌های ویژه‌ای معروف است که خودِ استیون کینگ شخصا آن را در توییترش به طرفدارانش پیشنهاد کرده بود و گفته بود اگر داستان‌های من را دوست دارید، نباید آن را از دست بدهید. راستش، غیر از این هم نیست. «مرد گچی» از آن رُمان‌هایی است که از الهام‌برداری‌های آشکارش از کینگ، مخصوصا «آن» خجالت نمی‌کشد. «مرد گچی» به‌ویژه برای کسانی است که «آن» را خوانده‌اند و حالا به‌دنبالِ داستانِ مشابه‌ای شبیه به آن می‌گردند. نه‌تنها اینجا هم چندتا دوست را داریم که رابطه‌شان خیلی نزدیک به بچه‌های گروه «بازنده‌ها» است، بلکه اینجا هم داستانِ تقریبا فصل به فصل بین زمان کودکی بچه‌ها و بزرگسالی‌شان در نوسان و رفت‌و‌آمد است. داستان که در سال ۱۹۸۶ جریان دارد، به پسری به اسم اِدی و دوستانش (گَو چاقالو، هوپو، میکی فلزی و نیکی) می‌پردازد که در اوجِ نوجوانی به سر می‌برند. آن‌ها روزهایشان را صرفِ دوچرخه‌سواری در اطرافِ روستای انگلیسی خواب‌آلودشان می‌کنند و به‌دنبال هر چیزِ هیجان‌انگیزی که سر راهشان سبز شود می‌گردند. آن‌ها اما یک زبانِ رمزی مشترکِ منحصربه‌فرد برای ارتباط با هم دارند: آدمک‌های گچی. آن‌ها از آدمک‌های گچی که روی در و دیوارِ محل زندگی‌شان می‌گذارند، به‌عنوان یک‌جور پیام‌گذاری‌های محرمانه که فقط خودشان معنایشان را می‌دانند استفاده می‌کنند. اما ماجرا از جایی آغاز می‌شود که آدمک‌هایی گچی، آن‌ها را به سوی بدنی تکه‌تکه‌شده هدایت می‌کند. روش ارتباط با آدمک‌های گچی را مردی به اسم آقای هالوران، معلم جدیدشان به اِدی یاد می‌دهد. ماجرا از جایی شروع می‌شود که اِدی و دوستانش به شهربازی سیارِ محله می‌روند؛ جایی که اِدی به زنِ جوان زیبایی که بعدا به «دختر والتزر» معروف می‌شود علاقه‌مند است؛ «والتزر» اسمِ یکی از بازی‌های شهربازی است که در روزِ بازگشایی شهربازی دچار حادثه می‌شود. یکی از واگن‌های والتزر جدا می‌شود و به دخترِ والتزر برخورد می‌کند و حسابی به او آسیب می‌رساند. اِدی از دیدنِ اعضای بدنِ آویزان دختر و فواره کردنِ خونش وحشت می‌کند، اما با کمک و راهنمایی آقای هالوران، این دو موفق می‌شوند تا جانِ دختر را نجات بدهند و به دوستانِ صمیمی‌ای برای هم تبدیل شوند. اما خط داستانی دوم رُمان که در سال ۲۰۱۶ جریان دارد، از جایی آغاز می‌شود که اِدی در حالی در بزرگسالی فکر می‌کند که تمام گذشته‌ی هولناکش را پشت سر گذاشته است که یک روز سروکله‌‌ی نامه‌ای در صندوقِ پستش پیدا می‌شود که شامل یک آدمکِ گچی است. معلوم می‌شود که دوستانش هم پیام یکسانی دریافت کرده‌اند. آن‌ها اگرچه در ابتدا فکر می‌کنند این نامه‌ها چیزی بیش از یک شوخی بد نیست. اما ناگهان یکی از آن‌ها می‌میرد. اینجا است که اِدی متوجه می‌شود فقط در صورتی می‌تواند خودش را نجات بدهد که رازِ اتفاقاتی که در کودکی‌اش افتاده بودند را کشف کند.

«مرد گچی» این‌گونه آغاز می‌شود: «امروز قراره طوفان بشه، اِدی». بابام عاشقِ پیش‌بینی وضوع هوا با صدای بم و امری مثل گوینده‌های تلویزیون بود. او اگرچه معمولا اشتباه می‌کرد، اما آن را با نهایت قطعیت می‌گفت. من از پنجره به آسمانِ کاملا آبی بیرون نگاه کردم، آبی چنان روشنی که باید کمی چشمانت را می‌بستی تا بهش نگاه کنی. من درحالی‌که دهانم پُر از ساندویچِ پنیر بود گفتم: «به نظر نمی‌رسه که طوفان بشه، بابا». مامان که همچون یک جنگجوی نینجا خیلی ناگهانی و بی‌سروصدا وارد آشپزخانه شده بود گفت: «به خاطر اینه که قرار نیست طوفان بشه. بی‌بی‌سی می‌گه که کلِ آخرهفته قراره گرم و آفتابی باشه... با دهن پُر هم حرف نزن اِدی». بابا همان چیزی که همیشه وقتی با مامان مخالف بود، اما جرات اینکه بگوید اشتباه می‌کند را نداشت را گفت: «ممممم». هیچ‌کس جرات نمی‌کرد با مامان مخالفت کند. مامان یک‌جورایی ترسناک بود و کماکان هست. او بلند قد با موهای سیاه کوتاه و چشمانی قهوه‌ای بود" چشمانی که می‌توانستند لبریز از شادی شوند یا در زمانی‌که عصبانی بود به رنگ سیاه شعله‌ور در بیایند (و کمی مثل هالک باورنکردنی، کسی نمی‌خواست که او را عصبانی کند). مامان، دکتر بود، اما نه یکی از آن دکترهای معمولی که پاهای مردم را بخیه می‌زد یا به خاطر چیزهای مختلف بهشان آمپول می‌زد. بابا یک بار بهم گفت او «به زنانی که مشکل دارند کمک می‌کند». او نگفت که چه جور مشکلی، اما گمان کردم که حتما باید مشکل خیلی بدی باشد که به دکتر نیاز دارند. بابا هم کار می‌کرد، اما از خانه. او برای مجله‌ها و روزنامه‌ها نویسندگی می‌کرد. البته نه همیشه. بعضی‌وقت‌ها او غرغر می‌کرد که هیچکس بهش کار نمی‌دهد و با خنده‌ای تلخ می‌گفت: «این ماه مخاطب ندارم، اِدی». وقتی بچه بودم احساس نمی‌کردم که او یک «شغل واقعی» دارد. یک شغل واقعی برای یک پدر. یک پدر باید کت و شلوار بپوشد و کروات بزند و صبح‌ها سر کار برود و عصر برای چای به خانه برگردد. بابای من اما برای کار به یک اتاقِ اضافی می‌رود و با بیرژامه‌هایش و یک‌ تی‌شرت و بعضی‌وقت‌ها بدون اینکه حتی موهایش را شانه کند، پشت کامپیوتر می‌نشست. ظاهرِ بابای من هم شبیه دیگر باباها نبود. او یک ریشِ بزرگ و پرپشت و موی بلندی که از پشت دُم اسبی می‌بست داشت. او حتی در زمستان هم شلوارکِ جینِ سوراخ‌سوراخ و تی‌شرت‌های رنگ و رو رفته‌ای با اسم گروه‌های موسیقی قدیمی مثل لِد زپلین و دِ هو می‌پوشید. بعضی‌وقت‌ها او سندل هم به پا می‌کرد. گَو چاقالو می‌گفت که بابام یه «هیپی لعنتی»ـه. احتمالا حق با او بود. اما آن زمان، من آن را به‌عنوان توهین برداشت کردم و او را هُل دادم و او هم من را بلند کرد و زمین زد و من هم تلوتلوخوران با چند جای کبودی و بینی خون‌‌آلود به خانه برگشتم. البته که بعدا دوباره با هم آشتی کردیم. گَو چاقالو بعضی‌وقت‌ها می‌توانست آدم کله‌خری باشد؛ او یکی از آن بچه‌های چاقی بود که همیشه باید پرسروصداترین و نفرت‌انگیزترین باشند تا قلدرهای واقعی را دور نگه دارند، اما او همزمان یکی از بهترین دوستان و وفادارترین و دست‌ودلبازترین کسی که می‌شناختم هم بود. او یک بار خیلی جدی بهم گفت: «آدم باید هوای دوستاش رو داشته باشه، اِدی مانستر. هیچی مهم‌تر از دوستا نیستن».

«اِدی مانستر، اسم مستعارم بود. به خاطر اینکه نام خانوادگی‌ام مثل سریال «خانواده‌ی آدامز»، آدامز بود. البته که اسم بچه‌ی «خانواده‌ی آدامز»، پوگسلی بود و اِدی مانستر یکی از شخصیت‌های سریال «مانسترها» می‌شد، اما این موضوع در آن زمان منطقی به نظر می‌رسید و طبق معمول همه‌ی اسم مستعارها، این یکی هم روی من باقی ماند. اِدی مانستر، گَو چاقالو، میکی فلزی (به خاطر ارتودنسی دندان‌هایش)، هوپو (دیوید هاپکینز) و نیکی. این دار و دسته‌ی ما بود. نیکی، اسم مستعار نداشت، چون دختر بود. حتی با وجود اینکه او تمام سعی‌اش را می‌کرد که وانمود کند دختر نیست. او مثل پسرها فحش می‌داد، مثل پسرها از درختان بالا می‌رود و تقریبا به خوبی اکثر پسرها دعوا می‌کرد. اما او کماکان شبیه یک دختر بود. یک دختر خیلی خوشگل با موهای قرمز بلند و پوستِ سفید که با یک عالمه کک‌ مک‌های قهوه‌ای ریز پُر شده بود. همه‌ی ما قرار گذاشته بودیم تا در آن شنبه با هم دیدار کنیم. ما اکثرا شنبه‌ها دور هم جمع می‌شدیم و نوبتی خانه‌ی یکدیگر می‌رفتنیم یا در پارک یا بعضی‌وقت‌ها در جنگل بازی می‌کردیم. این شنبه اما به خاطر شهربازی سیار استثنایی بود. شهربازی سیار هر سال می‌آمد و در پارکی در نزدیکی رودخانه بساط می‌کرد. امسال اولین سالی بود که آن‌ها اجازه داشتند به‌تنهایی بدون نظارتِ بزرگسالان به آن بروند. ما از هفته‌ها قبل که پوسترهایش در سراسر شهر پخش شد، برای آن لحظه‌شماری می‌کردیم. قرار بود همه‌ی دستگاه‌های بازی، از ماشین برقی و سفینه گرفته تا کشتی و اوربیتر را سوار شویم. خفن به نظر می‌رسید. درحالی‌که ساندویچِ پنیرم را در سریع‌ترین زمانی‌که می‌توانستم تمام کردم و گفتم: «خب، من به بچه‌ها گفتم که ساعت دو بچه‌ها رو بیرون پارک می‌بینم؟». مامان گفت: «فقط از جاده‌های اصلی برو اونجا. میانبر نزن و با کسی که نمی‌شناسی حرف نزن». «حرف نمی‌زنم». از روی صندلی‌ام پایین پریدم و به سمت دو راه افتادم. «کیف کمریت رو هم بردار». «اوه، مــامان». «قراره سوار دستگاه‌ها بشی. کیف پولت از جیبت می‌افته. کیف کمری. بحث نکن». دهانم را باز کردم و دوباره بستم. می‌توانستم سوختنِ گونه‌هایم را احساس کنم. از آن کیف کمری احمقانه متنفر بودم. توریست‌های چاق کیف کمری می‌بندند. با آن کیف جلوی بقیه، مخصوصا نیکی باحال به نظر نمی‌رسم. اما وقتی مامان این‌طوری بود، واقعا راهی برای بحث کردن وجود نداشت: «باشه». اصلا راضی نبودم، اما می‌توانستم ساعت آشپزخانه را ببینم که در حال نزدیک شدن به ساعت دو بود و من هم باید هرچه سریع‌تر راه می‌افتادم. از پله‌ها بالا دویدم، کیف کمری احمقانه را برداشتم و پولم را داخلش گذاشتم. کل پنج دلار را. برای خودش ثروت بود. بعد دوباره پایین دویدم: «بعدا می‌بینمت». «خوش بگذره». هیچ شکی وجود نداشت که خوش خواهد گذشت. خورشید می‌تابید. من تی‌شرت موردعلاقه‌ام را به تن کرده بودم و کفش کانورسم را به پا داشتم. از همین حالا می‌توانستم تاپ تاپِ ضعیفِ موسیقیِ شهربازی را بشنوم و بوی همبرگرها و پشمک‌ها را احساس کنم. امروز می‌رفت تا به روزِ بی‌نقصی تبدیل شود».

۶-تابستانِ شب

Summer of Night

نویسنده: دَن سیمونز

دَن سیمونز را احتمالا به‌عنوان نویسنده‌ی کتاب «ترور» (The Terror) که فصلِ اول سریالِ ترسناکِ تحسین‌شده‌ی شبکه‌ی ای.‌ام.‌سی به همین نام از روی آن اقتباس شده می‌شناسید. اما یکی دیگر از کتاب‌های سیمونز «تابستانِ شب» است که در سال ۱۹۹۱ منتشر شده است. «تابستانِ شب» یکی دیگر از کتاب‌های این فهرست است که به‌طرز سنگین و گسترده‌ای از «آن» الهام گرفته است. تا جایی که اگر بعد از تمام کردنِ «آن»، دل‌تان خواست تا داستانِ تازه‌ای با عناصرِ یکسانِ کتاب کینگ بخوانید، «تابستانِ شب» شاید نزدیک‌ترین چیزی است که می‌توانید پیدا کنید. این دقیقا همان چیزی است که همزمان به بزرگ‌ترین نقطه‌ی قوت و نقطه‌ی ضعفش تبدیل شده است. «تابستانِ شب» به‌گونه‌ای دنباله‌روی جنسِ داستانگویی و الگوی شخصیت‌پردازی و سکانس‌نویسی و فضاسازی استیون کینگ است که بعضی‌وقت‌ها ممکن است متهم به عدمِ بهره بُردن از شخصیتِ منحصربه‌فردِ خودش شود و هیچ راهی برای اثباتِ خلافش وجود ندارد، اما همزمان اگر مثل من از خوره‌های «آن» باشید و دنبالِ این هستید تا حس و حالی که هنگام خواندنِ «آن» داشتید را بدون بازخوانی‌اش، دوباره احساس کنید، «تابستانِ شب» خودِ جنس است. آخه، مسئله این است که نوشتن چیزی که بتواند حکم دنباله‌ی معنوی «آن» را داشته باشد اصلا کار ساده‌ای نیست. اینکه سیمونز موفق شده تا جادوی کینگ را درک کند و آن را تکرار کند خودش به اندازه‌ی آنهایی که از کینگ الهام می‌گیرند و راه منحصربه‌فرد خودشان را می‌روند استثنایی است. داستان «تابستانِ شب» در سال ۱۹۶۰ در شهر اِلم هیون از ایالت ایلینوی جریان دارد و پیرامونِ پنجِ پسر ۱۲ ساله می‌چرخد که چنان رابطه‌ی صمیمانه‌ای با هم دارند که گویی یک عمر تغییرات هم هرگز نخواهد توانست تا آن را از بین ببرد. اما طبق معمول بچه‌ها در حالی با اشتیاق به استقبالِ تعطیلاتِ تابستان می‌روند که ابرهای سیاه بلافاصله آسمانِ آفتابی تعطیلاتشان را تهدید می‌کند؛ در روز آخر مدرسه، هم‌کلاسی‌شان توبی کوک ناپدید می‌شود.

خیلی زود بچه‌ها که به معلم‌ها و ناظم‌های مرموزِ مدرسه‌شان شک کرده‌اند، یک تیم کاراگاهی و تحقیقات تشکیل می‌دهند و در جریان جستجوهایشان، داستانِ بچه‌های دیگری که قبلا در اِلم هیون ناپدید شده‌اند را کشف می‌کنند. در همین حین، اتفاقاتِ عجیبی در سراسر شهر می‌افتد: از پدیدار شدنِ سوراخ‌هایی در زمین که هیچ توضیحی برایشان نیست تا غریبه‌ای که لباسِ یک سربازِ جنگ جهانی اول را به تن دارد و یک کامیون باری که به نظر می‌رسد اشتیاقِ عجیبی به زیر گرفتنِ پسرها دارد. این در حالی است که یکی از بچه‌ها قبل از سقوط از بلندی و فراموشی‌اش، چیزِ ترسناکی را در مدرسه‌‌‌‌ی ابتدایی اولدسنترال به چشم می‌بیند. در همین حین به نظر می‌رسد که سرچشمه‌ی تمام این اتفاقاتِ شرورانه مدرسه‌ی گاتیکِ غول‌‌آسا و کهنه‌ی شهر به اسم «اولد سنترال» است. دن سیمونز در دو چیز سنگ‌تمام می‌گذارد. او از همان ابتدا که داستانش را به‌جای هر چیز دیگری با توصیفِ مدرسه‌ی اولد سنترال و تاریخش آغاز می‌کند نشان می‌دهد که شخصیتِ اصلی‌اش خود اولد سنترال است. دن سیمونز با مدرسه‌ی اولد سنترال همان کاری را انجام می‌دهد که استیون کینگ با هتل اورلوک در «درخشش» انجام داده بود یا اخیرا نمونه‌اش را در سریالِ «تسخیرشدگی خانه‌ی هیل» در رابطه با خانه‌ی هیل دیده بودیم. او اولد سنترال را به مکانِ پرپیچ و خم و مخوفی تبدیل می‌کند که به همان اندازه که نمی‌خواهید از صد کیلومتری‌اش عبور کنید، به همان اندازه حاوی انرژی اغواکننده‌ای است که آدم را دعوت به قدم زدن در راهروهایش و سرک کشیدن به درونِ کلاس‌ها و زیرزمینش برای کشفِ راز و رمزهایش می‌کند. اما دومین ویژگی نویسندگی دن سیمونز، داستانگویی باطمانینه‌اش است. سیمونز مثل کینگ، سرِ خواننده‌اش را نمی‌گیرد و آن را به زورِ در تشتِ ترس فرو نمی‌کند، بلکه بیشتر با ترس همچون باتلاقی رفتار می‌کند که خواننده‌اش را آرام آرام به سمت آن می‌کشد و غرق می‌کند. سیمونز مهارتِ کینگ در دنیاسازی و فضاسازی جزیی‌نگرش که در خدمتِ قابل‌لمس کردنِ دنیایی که این وحشت‌های ماوراطبیعه در آن جولان می‌دهند به ارث برده است. از همین رو «تابستانِ شب» درست مثل «آن»، بیش از اینکه درباره‌ی اتفاقاتی که در تابستانِ فلان سال افتاد باشد، درباره‌ی تابستانِ فلان سال است که حالا آن اتفاقات هم جزیی از آن بودند. در همین حین، سیمونز فصل‌های متعددی را به کاراکترهای پرتعدادش اختصاص می‌دهد تا آن‌ها را از هم متمایز کرده و پرداخت کند.

دن سیمونز «تابستانِ شب» را این‌گونه شروع می‌کند: «مدرسه‌ی اولد سنترال درحالی‌که راز و رمزها و سکوتش را محکم در خودش نگه می‌داشت، کماکان سر جایش راست ایستاده بود. درحالی‌که هشتاد و چهار سالِ گرد و غبارِ گچ در پرتوهای آفتاب غوطه‌ور بودند، خاطراتِ برخاسته از بیش از هشت دهه لعاب‌کاری از صندلی‌ها و کف‌های تیره، هوای گرفتار در محیط را با بوی چوب ماهونِ تابوت‌ها رنگ‌آمیزی کرده بود. درحالی‌که دیوارهای اولد سنترال به‌حدی کلفت بودند که صداها را به خودشان جذب می‌کردند، پنجره‌های بلندش با شیشه‌هایی که بر اثر گذشت زمان و جاذبه تاب برداشته و کج و کوله شده بودند، هوا را با رنگِ قهوه‌ای خسته‌ای رنگ‌آمیزی می‌کردند. زمان در اولد سنترال آرام‌تر حرکت می‌کرد. تازه اصلا اگر حرکت می‌کرد. صدای قدم‌زدن در راهروها و راه‌پله‌هایش پژواک پیدا می‌کرد، اما صدا با هر جنبشی میان سایه‌ها، خفه‌شده و ناهماهنگ به نظر می‌رسید. پی‌ اولیه‌ی اولد سنترال در سال ۱۸۷۶ ریخته شده بود. همان سالی که ژنرال کاستر و یارانش در نزدیکی رودخانه‌ی لیتل‌‌بیگ‌هورن در غرب قتل‌عام شده بودند و همان سالی که اولین تلفن در سالگرد صد سالگی کشور در فیلادلفیا در شرق به نمایش در آمده بود. اولد سنترال در ایلینیوی درست در بین این دو رویداد اما به دور از جریانِ تاریخ بنا شده بود. در بهارِ ۱۹۶۰، مدرسه‌ی اولد سنترال ظاهری شبیه به برخی از معلم‌های بسیار پیری که در آن تدریس کرده بودند داشت: پیرتر از آن‌که بتواند ادامه بدهد، اما مغرورتر از آن‌که بتواند بازنشسته شود؛ مدرسه به خاطر عادت و امتناعش از زانو خم کردن، محکم سر جایش راست ایستاده بود. اولد سنترال که خودش به‌عنوان یک دخترِ ترشیده‌ی پیر، نابارور بود، دهه‌ها بود که بچه‌های مردم را قرض می‌گرفت. دخترانی که در سایه‌های کلاس‌ها و راهروهایش با عروسک‌هایشان بازی می‌کردند، بعدها در حین زایمان مُردند. پسرهایی که در حال فریاد زدن در راهروهایش می‌دویدند و مجبور بودند در تاریکی بعد از ظهرهای زمستانی‌اش در اتاق‌های ساکتش بنشینند تا مجازات شوند، در جاهایی دفن شده بودند که هرگز در درس‌های جغرافی اسمی از آن‌ها بُرده نمی‌شد: تپه‌ی سن خوآن، بلو وود، اُکیناوا، ساحل آُماها، تپه‌ی پورک چاپ و اینچئون. در ابتدا اولد سنترال با نهال‌های جوان محاصره شده بود؛ درختانِ نارونِ نزدیک‌تر به مدرسه در روزهای گرمِ ماه‌های مِی و سپتامبر، روی کلاس‌های طبقاتِ پایین‌تر سایه می‌انداختند. اما در گذشتِ سال‌ها، نارون‌های نزدیک‌تر مُردند و محیط پیرامونِ نارون‌های غول‌آسایی که محدوده‌ی خیابانِ اولد سنترال را مثل نگهبانانِ ساکت مشخص می‌کردند بر اثر افزایش سن و بیماری، خشک‌ و اسکلتی شده بودند. چندتایی از آن‌ها قطع شده و با چرخ‌دستی به‌جای دیگری منتقل شده بودند، اما اکثرشان باقی مانده بودند، سایه‌های شاخه‌های لختشان مثل دستانی پیچ و تاب‌خورده تا زمین‌های بازی کشیده شده بود و کورمال کورمال برای گرفتنِ خودِ اولد سنترال دراز می‌شدند».

«ملاقات‌کنندگانِ شهرِ کوچکِ اِلم هیون که جاده‌ی هارد را ترک می‌کردند و به سمت دو خیابانی که برای دیدنِ اولد سنترال لازم بود منحرف می‌شدند مرتبا آن را با ساختمانِ بیش از اندازه بزرگِ دادگاه یا ساختمانِ اداری شهرستان که به‌طرز مغرورانه‌ای ابعادِ دیوانه‌واری داشت و در جای بدی قرار گرفته بود اشتباه می‌گرفتند. بالاخره این ساختمانِ سه طبقه‌‌ای غول‌پیکر که یک خیابان را به کل اشغال کرده است به چه دردِ شهر پوسیده‌ای که فقط هشتصد نفر جمعیت دارد می‌خورد؟ سپس ملاقات‌کنندگان وسایلِ زمین بازی را می‌دیدند و متوجه می‌شدند که با یک مدرسه طرف هستند. یک مدرسه‌ی عجیب: برجِ برنزی و مسی‌اش روی سقفِ سیاه و شیب‌دارش که بیش از ۵۰ فوت از زمین فاصله داشت، بر اثر زنگ‌زدگی، سبز شده بود؛ طاق‌های سنگی ریچاردسونی رومی‌وارش همچون مار بالای پنجره‌های دوازده فوتی‌اش حلقه‌زده بودند؛ پنجره‌های شیشه‌نقشینه‌‌ی گِرد و بیضی‌شکلش نشان می‌دهند که گویی با ترکیبِ ابسوردی بین کلیسا و مدرسه مواجه‌ایم؛ سقف‌های شیروانی سه‌گوش‌اش از بالای برآمدگی‌های طبقه‌ی سوم به بیرون سرک می‌کشیدند؛ ستون‌های استوانه‌ای‌ عجیبش که همچون طومارهایی به سنگ تبدیل شده بودند، بالای درها و پنجره‌های پرده‌ کرکره‌ای‌اش دیده می‌شدند؛ و چیزی که بیش از هر چیز دیگری بیننده را آزار می‌داد، اندازه‌ی عظیم، بدجا و شوم‌اش بود. اولد سنترال با سه ردیف پنجره، چهار طبقه، برآمدگی‌های بیش از حد مشرف، پنجره‌های زیرشروانی سه‌گوش، سقفِ شیب‌دار و برجِ خشنش، مدرسه‌ی بیش از اندازه بزرگی برای چنین شهرِ کوچکی به نظر می‌رسید. اگر مسافری که راهش به آن می‌خورد، اطلاعاتی از معماری داشت، در خیابانِ آسفالتِ ساکتِ جلوی مدرسه می‌ایستاد، از ماشین پیاده می‌شد، شگفت‌زده می‌شد و از آن عکس می‌گرفت. اما حتی در لحظه‌ای که در حال عکس‌برداری بود، یک تماشاگرِ نکته‌سنج متوجه می‌شود که پنجره‌های بلندِ مدرسه، همچون سوراخ‌های سیاهِ بزرگی بودند که انگار آن‌ها نه برای انتقال یا بازتاب نور، بلکه برای بلعیدنِ نور طراحی شده‌اند و متوجه می‌شود که خصوصیاتِ معماری‌های ریچاردسونی رومی‌وار و امپراتوری دومی یا ایتالیایی ساختمان به فرم معماری رایجی که می‌شد آن را مدرسه‌ی گاتیکِ غرب‌میانه‌ای نامید اضافه شده است. در نتیجه محصول نهایی نه یک ساختمانِ جذاب یا حتی ساختمانی با معماری کنجکاو‌ی‌برانگیزی، بلکه توده‌‌ی بیش از اندازه بزرگ و اسکیزوفرنیکی از آجر و سنگ با برجی بر سر آن بود که مشخصا توسط یک دیوانه طراحی شده بود».

«ممکن است چندتایی ملاقات‌کننده با انکار کردن یا شکستِ دادنِ احساسِ اضطرابِ رو به افزایششان، محلی‌ها را درباره‌ی مدرسه سؤال‌پیچ می‌کردند یا حتی تا اوک هیل، مرکز شهرستان رانندگی کنند و سوابقِ اولد سنترال را در بیاورند. در این صورت، آن‌ها خواهند فهمید که مدرسه در حدود هشتاد و اندی سال گذشته، بخشی از یک برنامه‌ی وسیعِ عمرانی برای ساختِ پنج مدرسه‌ی بزرگ در شمال‌شرقی، شمال‌غربی، مرکز، جنوب‌شرقی و جنوب‌غربیِ شهرستان بوده است. از بین آن‌ها اولد سنترال اولین و تنها مدرسه‌ای بوده که ساخته شده. شهرِ اِلم هیون در دهه‌ی ۱۸۷۰ به‌لطف خط راه‌آهن (که هم‌اکنون بلااستفاده رها شده) و هجوم مهاجرانی که از شیکاگو در جنوب با شهرسازانِ جاه‌طلب آورده شده بودند، خیلی بزرگ‌تر از چیزی که هم‌اکنون در دهه‌ی ۱۹۶۰ است بود. جمعیتِ شهرستان از ۲۸ هزار نفر در سال ۱۸۷۵ به کمتر از ۱۲ هزار نفر در سال ۱۹۶۰ سقوط کرده بود. خود اِلم هیون در سال ۱۸۷۵، ۴ هزار و ۳۰۰ نفر جمعیت داشت و جاج اشلی، میلیونری که مسئولِ برنامه‌های خانه‌سازی و ساختِ اولد سنترال بود پیش‌بینی کرده بود که جمعیتِ شهر به‌زودی از شهر پئوریا عبور می‌کند و روزی به رقیبِ شیکاگو تبدیل خواهد شد. معماری به اسم سولون اسپنسر آلدن که جاج اشلی از شرق آورده بود، شاگردِ هر دوی هنری هابسون ریچاردسون و آر.ام. هانت بود و فرمِ معماری کابوس‌وارش بازتاب‌دهنده‌ی عناصرِ تاریکِ احیای سبکِ رومی‌وار بدون شکوه یا استفاده‌ی عمومی که ساختمان‌های رومی‌وار می‌توانستند ارائه بدهند بود. جاج اشلی اصرار کرده بود (و اِلم هیون هم پذیرفته بود) که مدرسه‌ای باید برای جا دادنِ نسل‌های بعدی و بزرگ‌ترِ بچه مدرسه‌هایی که به شهرستانِ کرو کور جذب می‌شوند ساخته شود. بنابراین ساختمان علاوه‌بر کلاس‌های دبستان، شامل کلاس‌های دبیرستان در طبقه‌ی سومش (که فقط تا زمان جنگ جهانی اول استفاده شدند) می‌شود و بخش‌هایی هم برای استفاده به‌عنوان کتابخانه‌ي شهر و حتی برطرف کردنِ فضا برای دانشگاه در زمانی‌که نیاز شد می‌شد. اما هیچ دانشگاهی هیچ‌وقت به شهرستان کرو کور یا اِلم هیون نیامد. خانه‌ی بزرگِ جاج اشلی در انتهای خیابان براد هم بعد از اینکه پسرش در رکورد اقتصادی سال ۱۹۱۹ ورشکست شد، آتش گرفت و سوخت و نابود شد. اولد سنترال در گذشت سال‌ها یک مدرسه‌ی ابتدایی باقی ماند و بر اثر نقل‌مکان مردم از منطقه و مدرسه‌های دولتی دیگری که در دیگر بخش‌های شهرستان ساخته شدند، به تدریج به بچه‌های کمتر و کمتری خدمت‌رسانی می‌کرد. بخشِ کلاس‌های دبیرستان در طبقه‌ی سوم در زمانی‌که یک دبیرستان واقعی در سال ۱۹۲۰ در اوک هیل افتتاح شد بلااستفاده شد. اتاق‌های مبله‌اش به روی تارهای عنکبوت و تاریکی بسته شد. کتابخانه‌ی شهر در سال ۱۹۳۹ از بخشِ قوس‌دارِ مدرسه‌ی ابتدایی به‌جای دیگری منتقل شد و قفسه‌های کاملا خالی‌اش از بالا به اندکِ دانش‌‌آموزانِ باقی‌مانده‌‌‌اش که مثل آواره‌های یک شهرِ متروکه از گذشته‌ای غیرقابل‌فهم که در تالارهای تاریک و راه‌پله‌های بسیار پهن و دخمه‌های زیرزمینی‌اش راه می‌رفتند زل می‌زدند. درنهایت در پاییزِ سال ۱۹۵۹، شورای شهر جدید و اداره‌ی مدارسِ شهرستان کرو کور تصمیم گرفتند که اولد سنترال به پایانِ کارکردش رسیده است و این هیولای معماری حتی در وضعیتِ ناقصِ فعلی‌اش هنوز آن‌قدر بزرگ بود که گرمایش و نگه‌داری از آن خیلی سخت باشد و آخرین ۱۳۴ دانش‌آموزِ دبستانِ ابتدایی اِلم هیون در پاییز ۱۹۶۰ به مدرسه‌ی دولتی جدیدی در نزدیکی اوک هیل منتقل خواهند شد. اما در بهار ۱۹۶۰، در جریان آخرین روز مدرسه، فقط چند ساعت قبل از اینکه ساختمان مجبور بازنشسته شود، اولد سنترال هنوز درحالی‌که راز و رمزها و سکوتش را محکم در خودش نگه می‌داشت، کماکان سر جایش راست ایستاده بود».

۷-مرد بد

Bad Man

نویسنده: داتان آورباخ

«در اوجِ گرمای بیهوش‌کننده‌ی تابستانِ شمالِ فلوریدا، یک جسد توسط دو پسربچه‌ای که در حال بازی در جنگلی که همیشه قول می‌دادند داخلش نشوند پیدا شد. درختانِ کلفت و بلند، جنگلی ساخته بودند که می‌توانست هر کسی که راه را بلد نیست قورت بدهد. اما آن‌ها راه را بلد بودند، به همان شکلی که همه‌ی پسرانِ جوان که در نزدیکی جنگل بزرگ می‌شوند آن را می‌دانند: ازطریقِ لگد کردنِ درختان تا زمانی‌که آن‌ها رازهایشان را لو بدهند. آن‌ها حتی در روزی که جسد را پیدا کردند هم از آن سالم اما شاید کمی متفاوت بیرون آمدند. داستانی که آن‌ها در آن روز برای والدینشان تعریف کردند دروغ بود. آن‌ها فقط همین‌طوری چشمشان به جنازه نخورده بود. حقیقت این بود که پسرِ بزرگ‌تر کسی بود که آن را پیدا کرده بود و او آن را نه به‌طور تصادفی، بلکه به وسیله‌ی خشونت پیدا کرده بود. او که کلافگی‌اش نسبت به دنیا را به سمتِ خودِ دنیا هدایت می‌کرد، خشمش را برای درختانِ بخشنده نگه می‌داشت. پسر جوان‌تر او را دنبال کرده و تماشا می‌کرد، چیزی که می‌دید همچون طوفانِ رعد و برق، به همان اندازه که طبیعی بود، به همان اندازه هم آشفته بود؛ تنها کاری که می‌توانستی بکنی این بود که عقب بیاستی و امیدوار باشی که در مسیرش گرفتار نشوی. پسر بزرگ‌تر با دست و پاهای خودِ درختان آن‌ها را می‌زد و شاخه‌ها و نهال‌ها را تا آنجایی که قدرتِ دست‌ها و جاذبه اجازه می‌داد پرت می‌کرد؛ پرتابی که بی‌فکرانه و از روی خشم نبود، بلکه قاعده‌مند‌تر بود. در حالی که تپه‌هایی از برگ‌ها و لانه‌های مورچه‌ها با ضربه‌ی نوکِ پوتین‌هایش منفجر می‌شدند، هر دو پسر درباره‌ی چیزهای آرامش‌بخش، چیزهای خوشحال‌کننده صحبت می‌کردند. آن روز در ماه ژوئیه، آن‌ها در حالی مشغول گفت‌وگو درباره‌ی مقدار بزرگیِ لباسِ زیر دخترِ همسایه بودند که کلمات بلافاصله همراه‌با ضربه‌ی پوتین متوقف شدند. پوتین‌ها از بین لانه‌های مورچه‌ها عبور می‌کنند. حتی لانه‌های خشک طوری احساس می‌شوند که انگار اصلا وجود نداشته‌اند. یک ضربه‌ی نرم و سریع و بعد هیچ چیز جز چرم که شن را دنبال می‌کند باقی نمی‌ماند. تپه‌های خیس کمی فرق می‌کنند. آن‌ها کمی مقاومت می‌کنند که تا بالای پا و به درون زانو احساس می‌شود. آدم باید محکم‌تر به آن‌ها ضربه بزند، وگرنه پوتین در خاک فرو می‌رود. پسرِ بزرگ‌تر محکم ضربه زده بود، آن‌قدر محکم که برای عبورِ پا کافی بود، اما لگدش مثل چوب بیسبال در برخورد با بتن لرزید. تازه وقتی که پسر جوان‌تر شروع به فریاد زدن و کشیدنِ پیراهنِ پسر بزرگ‌تر کرد او توانست بفهمد که چه چیزی جلوی ضربه‌اش را گرفته است. او به یک لانه‌ی مورچه لگد نزده بود. او برای لحظاتی به‌طرز احمقانه‌ای درحالی‌که پوتینش درکنارِ صورتِ سقوط کرده‌ای روی زمین بود ایستاد تا بالاخره دوستش موفق شد او را از آن دور کند. پسر بزرگ‌تر تنبیه شد، اما این والدینِ پسرِ کوچک‌تر بودند که بیشتر خشمگین شدند. عصبانیتشان تنها توسط احساس آسودگی ناشی از اینکه پسرشان بدون اینکه آن‌ها فرصتی داشته باشند تا درباره‌اش چیزی بدانند به درون خطر قدم گذاشته و از آن خارج شده بود آرام گرفته بود. پسر هرگز واقعا واکنش‌هایشان را نفهمید. او حالش خوب بود. هیچ اتفاقی نیافتاده بود».

«اما او هنوز یک پسربچه بود. او نمی‌دانست که چقدر بچه داشتن ترسناک است، چقدر دانستن اینکه تکه‌ای از تو آن بیرون در دنیا می‌چرخد و تو فقط می‌توانی آن را با هشدارها و قوانینی که می‌توانند نادیده گرفته شوند یا شکسته شوند محافظت کنی، ترسناک است؛ چقدر دانستن اینکه عصب‌های ارتباطی آن‌قدر طولانی هستند که پیام‌های خطر یک عمر طول می‌کشند تا راهشان را به سوی تو پیدا کنند ترسناک است؛ درد کشیدن در انتظار عذاب. والدینِ پسر کوچک‌تر هرچه می‌توانستند برای حک کردنِ آن تابستان در ذهنش با او حرف زدند؛ به‌طوری که انگار او یک‌جورهایی فراموش خواهد کرد یا حتی می‌خواهد که فراموش کند. آن‌ها می‌گفتند که او باید بیشتر دقت کند. دفعه‌ی بعد ممکن است یک نفر تو را پیدا کند. شهر آن‌ها با وجود کوچکی‌اش با شهرهای دیگر فرق نمی‌کرد و چاه داستان‌های ارواح هم به اندازه‌ی کافی عمیق بود و در نتیجه آن‌ها از داستان‌های چاه برای صحبت درباره‌ی بچه‌هایی که ناگهان به خودشان می‌آیند و می‌بینند در دردسر افتاده‌اند استفاده می‌کردند. اون پسره که تو کارخونه‌ی کاغذسازی قدیمی بود چی؟ اونم کم و بیش هم‌سن تو بود. از یه پنجره‌ی شکسته در فاصله‌ی بیست و پنج فوتی از زمین بالا رفت و وقتی سقوط کرد هر دوتا پاش شکست. دو روز لعنتی همین طوری اونجا افتاده بود تا یه نفر پیداش کرد. اون دختر کوچولوـه که هیچ‌وقت از اتوبوس مدرسه به خاطر اینکه هیچ‌وقت سوارش نشده بود پیاده نشد چی؟ شنیدم مامانش کل بعد از ظهر تو ایستگاه اتوبوس وایستاده بود چون فکر می‌کرد که اشتباهی شده. اما دنیا اشتباه نمی‌کنه، می‌شنوی؟ کاری که دنیا انجام می‌ده، ساختنِ احمق‌هاییه که فکر می‌کنن بدشانسی متوجه‌شون نمیشه. نه مهمه کی هستی و نه اینکه چند سالته. فقط کافیه از اون پسر کوچولو بپرسی. البته نمی‌تونی بپرسی. فقط یه بچه‌ی تازه راه افتاده بود. همین‌طوری آب شد و رفت تو زمین. شاید چیزی که برای والدین آشفته‌کننده‌تر از داستان پسر بود، این حقیقت بود که او با داستانِ آن آشفته نمی‌شد. اما حقیقت این است که پسران جوان را به سختی می‌توان آشفته کرد. آن‌ها به باور خودشان نامیرا هستند».

«تازه وقتی گذر سال‌ها روی دوششان سنگینی می‌کند است که آن‌ها متوجه می‌شود که سال‌های کم‌تر و کمتری در پیش‌رو دارند. معلوم نیست که آن‌ها چه زمانی با این حقیقت برخورد می‌کنند، اما دیر یا زود، زمان خودش را از حضورش با خبر می‌کند. وقتی به گذشته نگاه می‌کنیم، می‌‌توانیم ببینیم که ما فاصله‌ی قابل‌توجه‌ای را سفر کرده‌ایم، ولی از جایی به بعد همه‌ی ما متوجه می‌شویم که افقِ پیش‌روی ما برای همیشه همراه‌با ما حرکت نمی‌کند. فقط باید امیدوار باشیم قبل از اینکه لبه‌ی دره، یواشکی به پشتِ کفش‌هایمان نزدیک می‌شود، هنوز مقداری از سفر باقی مانده باشد. اینکه چقدر مانده را هیچکس نمی‌داند، اما همه‌ی ما بی‌وقفه در حال نزدیک شدنِ به انتهایش هستیم. والدین پسر جوان‌تر تصمیم گرفتند تا هرطوری شده این درس را در مغزِ پسرشان فرو کنند و کم و بیش جواب داد. او کماکان بیرون می‌رفت، اما بیشتر اوقات پشت سرش را نگاه می‌کرد. هر دو دوست چند ماه بعد به محلِ جسد بازگشتند، درحالی‌که در طول مسیرشان در جنگل درباره‌ی چیزهایی که والدین پسر جوان‌ به او گفته بودند گپ می‌زدند و گمانه‌زنی‌ها و چاشنی‌های خودشان را با هر قدمِ گل‌آلودشان به آن‌ها اضافه می‌کردند. آن‌ها در حین رسیدن به فضای خالی، مشغول صحبت کردن درباره‌ی بچه‌ی تازه راه افتاده‌ی گم‌شده بودند، اما به محض اینکه به آن‌جا رسیدند، هوا به خشکی زمین شد. آن‌ها برای لحظاتی در سکوت ایستادند و به خاک زُل زدند. در جایی که جسد بود، فقط یک تکه زمین کنده شده بود، مثل خاکِ مرطوبِ زیر سنگی برداشته شده. آن‌ها می‌دانستند که پلیس جسد را برداشته است. بالاخره در اخبار پخش شده بود. اما هیچکدام از پسرها حرفی درباره‌اش نزدند. اما آن‌ها باید به حرف زدن ادامه می‌دادند. جاهای کمی روی زمین برای صحبت درباره‌ی یک بچه‌ی تازه به راه افتاده‌ی گم‌شده مناسب است. اما واقعا چیز زیادی برای صحبت کردن وجود نداشت. والدین پسر جوان چیزهایی که می‌دانستند را به او گفته بودند و آن‌ چیزها چندان زیاد نبودند. چیزی که والدینش به یاد می‌آوردند این بود که یک روز پسر مثل دود سیگار در باد ناپدید شده بود. چیزی که آن‌ها نمی‌دانستند این بود که اسم پسر کوچک اِریک بود. آن‌ها اعلامیه‌های اِریک را در طول سال‌ها دور و اطرافشان دیده بودند. درواقع باید گفت چشمانشان هر از گاهی آن‌ها را لمس کرده بود، اما فقط در حد لمس کردن. آن‌ها نمی‌دانستند چون واقعا نگاه نکرده بودند. هیچ‌کس واقعا نگاه نمی‌کند. آن‌ها همچنین نمی‌دانستند که اِریک یک برادرِ بزرگ‌تر به اسم بن هم داشت و نمی‌دانستند که کلِ هیکلِ ۲۲۰ پوندی‌ بن را قبلا دوبار دیده بودند. اولین‌بار در ابزارفروشی که او همراه‌با برادر نوزادش راه می‌رفت بود. دومین بار سال‌ها بعد در زمانی‌که در جستجوی برادرش بود. آن‌ها اگر صبر کرده بودند تا با بن حرف بزنند متوجه می‌شدند که وقتی او به آن‌ها نزدیک شد، او در حال انجام چه کاری بود، اما آن‌ها صبر نکرده بودند. پس، نمی‌دانستند. اما احتمالا اگر صبر هم می‌کردند تفاوتی ایجاد نمی‌کرد. نه به خاطر اینکه آن‌ها چیزی نمی‌دانستند، بلکه به خاطر چیزی که بن نمی‌دانست. گم‌شدن اِریک اما تقصیرِ بن نبود. بن به هیچ شکلی نمی‌دانست که باید دست از جست‌وجو بردارد. با وجود تمام اینها، تنها دو نفر در تمام دنیا بودند که این را می‌دانستند».

۸-اقیانوسِ انتهای جاده

The Ocean at the End of the Lane

نویسنده: نیل گیمن

‌‌همگی که خدمتِ عالی‌جناب نیل گیمن ارادت داریم. همان کسی که در بین تمام آثارِ دیگرش، بیش از هر چیز دیگری با خلق یکی از شاهکارهای مدیوم کامیک‌بوک با سری «سندمن» (The Sandman) شناخته می‌شود. نیل گیمن یکی از بهترین داستانگوهای پریانی و اسطوره‌ای ادبیاتِ معاصر است و «اقیانوسِ انتهای جاده» یکی از کتاب‌هایی است که جنسِ داستانگویی خردمندانه و اسرارآمیزِ او در لحظه لحظه‌اش جاری است. چیزی که «اقیانوسِ انتهای جاده» را با وجود تمام تشابهاتِ مضمونی‌اش در تضادِ مطلق با داستان‌های استیون کینگ و سریال «چیزهای عجیب‌تر» قرار می‌دهد همین خاصیتِ پریانی‌‌اش است. هرچه داستان‌های استیون کینگ‌وار با وجود تمام المان‌های فانتزی‌شان، به‌طرز سفت و سختی در دنیای واقع‌گرایانه‌ای جریان دارند، «اقیانوسِ انتهای جاده» نسخه‌ی بزرگسالانه‌ترِ «کرولاین»، یکی دیگر از آثارِ خودِ نیل گیمن است. به عبارت بهتر، او با «اقیانوسِ انتهای جاده» یک داستانِ پریانی مُدرن نوشته است. گیمن در جایی از کتابش می‌نویسد: «خاطراتِ کودکی بعضی‌وقت‌ها زیر چیزهایی که بعدا می‌آیند پوشیده و گمنام می‌شوند، همچون اسباب‌بازی‌های دوران کودکی که در تهِ کمدی فشرده‌ی یک بزرگسال به فراموشی سپرده شده‌اند، اما آن‌ها هیچ‌وقت برای همیشه به فراموشی سپرده نمی‌شوند». کسی که در گذشته بوده‌ایم بعضی‌وقت‌ها مثلِ سایه‌ی ضعیفِ کسی که الان هستیم به نظر می‌رسد، اما گیمن با «اقیانوسِ انتهای جاده» می‌خواهد بهمان کمک کند تا شگفتی و وحشت و ضعفِ در کودکی احاطه‌مان کرده بود را دوباره به یاد بیاوریم. داستانِ کتاب در شهرِ ساسکس در انگلستان جریان دارد و به مردِ میانسالی می‌پردازد که برای حضور در یک مراسم خاکسپاری به خانه‌ی دورانِ کودکی‌اش باز می‌گردد. اگرچه خانه‌ای که در آن زندگی می‌کرده دیگر نیست، اما او به سمتِ مزرعه‌ای در انتهای جاده‌ی محلِ زندگی کودکی‌اش جذب می‌شود؛ جایی که او در هفت سالگی با دخترِ استثنایی‌ای به نام لِتی همپستانک و مادر و مادربزرگش برخورد می‌کند. او سال‌ها است که به لِتی فکر نکرده است، اما با این وجود به محض اینکه در حوضچه‌ی پشتِ خانه‌ی قدیمی و فکستنی‌شان (حوضچه‌ای که لتی ادعا می‌کرد اقیانوس است) می‌نشیند، گذشته همچون امواج خروشانِ دریا به زمانِ حال هجوم می‌آورد. گذشته‌ای خیلی عجیب‌تر، ترسناک‌تر و خطرناک‌تر از این بود که برای هرکسی اتفاق بیافتاد، چه برسد برای یک پسربچه‌ی کوچک. چهل سال قبل، مردی در ماشین به سرقت رفته‌ای در مزرعه‌ی انتهای جاده خودکشی کرده بود. مرگِ او همچون فیتیله‌ی شعله‌ورِ موادِ آتش‌بازی را داشت که منفجر شد و همه‌چیز را به‌طرز غیرقابل‌تصوری تحت‌تاثیرش قرار داد. تاریکی آزاد شد؛ چیزی که کاملا برای پسربچه‌ای مثل او غیرقابل‌هضم بود. لتی، آن دخترِ آرامش‌بخش و خردمندتر از چیزی که سنش نشان می‌داد، به او قول داد که به هر قیمتی که شده از او محافظت خواهد کرد. نتیجه داستانِ غم‌انگیزی به اصالتِ یک رویا، به ظرافتِ بال‌های پروانه و به خوفناکی چاقویی در تاریکی است.

نیل گیمن داستانش را این‌گونه شروع می‌کند: «یک کت سیاه و یک پیراهن سفید، یک کرواتِ سیاه و کفش‌های سیاه که همه واکس‌زده و درخشنده بودند به تن داشتم: لباس‌هایی که معمولا کاری می‌کنند احساس ناآرامی کنم، انگار که یک یونیفرمِ به سرقت رفته به تن دارم یا دارم وانمود می‌کنم که یک بزرگسال هستم. امروز اما آن‌ها یک‌جورهایی بهم آرامش می‌دهند. من لباس‌های درستی را برای روز سختی به تن داشتم. وظیفه‌ام را صبح انجام داده بودم، کلماتی که باید می‌گفتم را گفته بودم و واقعا آن‌ها را از ته دل به زبان آورده بودم و بعد وقتی مراسم تمام شد، سوار ماشینم شدم و با وجود یک ساعتی که قبل از دیدن افراد بیشتری که سال‌ها ندیده بودیم و دست دادن با افراد بیشتری و نوشیدن فنجان‌های چای بیشتری از بهترین ظروفِ چینی بیکار بودم، همین‌طوری بدون برنامه رانندگی کردم. در جاده‌های پرپیچ و تابِ روستایی ساسکس که به زور به خاطر می‌آوردم رانندگی کردم تا اینکه به خودم آمدم و دیدم به مسیرِ مرکزِ شهر هستم، بنابراین به‌طور تصادفی به درون یک جاده‌ی دیگر دور زدم و بعد به چپ و بعد به راست. تازه در آن زمان بود که متوجه شدم دارم کجا می‌روم، تازه متوجه شدم در تمام این مدت به چه سمتی می‌رفتم و به حماقتِ خودم ابراز تاسف کردم. داشتم به سمتِ خانه‌ای رانندگی می‌کردم که دهه‌ها بود که وجود نداشت. به برگشتن فکر کردم، اما بعد به محض اینکه وارد یک خیابانِ پهن که زمانی یک جاده‌ی خاکی درکنار یک مزرعه‌ی جو بود شدم، به برگشتن و تنها گذاشتنِ گذشته بدون انگولک کردنش فکر کردم. اما کنجکاو بودم. خانه‌ی قدیمی، آن خانه‌ای که به مدت هفت سال، از پنج سالگی تا دوازده سالگی در آن زندگی کرده بودم، خراب شده بود و برای همیشه از بین رفته بود. خانه‌ی جدیدی که والدینم در پایینِ باغ در بین درخچه‌های گل‌های آزاله و حلقه‌ی سبزِ داخل چمن که ما آن را حلقه‌ی پریانی می‌نامیدیم ساخته بودند، سی سال پیش فروخته شده بود. به محض اینکه خانه‌ی جدید را دیدم، سرعتِ ماشین را کم کردم. آن‌جا همیشه از نظر من خانه‌ی جدید می‌بود. درحالی‌که نحوه‌ی به تغییراتِ معماری میانه‌ی دهه‌ی هفتادی خانه نگاه می‌کردم، وارد ورودی جلوی پارکینگ شدم. فراموش کرده بودم که آجرهای خانه قهوه‌‌ای شکلاتی بودند. صاحبانِ جدید خانه، بالکنِ کوچکِ مادرم را به یک اتاقِ آفتاب‌گیرِ دو طبقه تبدیل کرده بودند. به خانه زُل زدم، چیزهای کمتری را نسبت به چیزی که انتظار داشتم از سال‌های نوجوانی‌ام به یاد آوردم: نه دوران خوبی بود و نه دوران بدی. من به‌عنوان یک نوجوان فقط برای مدتی در اینجا زندگی کرده بودم. به نظر نمی‌رسید که اینجا به بخشی از کسی که هم‌اکنون هستم تبدیل شده باشد».

«از ورودی جلوی پارکینگ دنده عقب گرفتم. می‌دانستم که وقتش است تا به خانه‌ی شلوغ و شادِ خواهرم که تمامش برای یک روز هم که شده، مرتب و منظم شده بود رانندگی کنم. با کسانی صحبت خواهم کرد که وجوشدان را سال‌ها قبل فراموش کرده بودم و آن‌ها درباره‌ی ازدواجم ازم خواهند پرسید (یک دهه پیش شکست خورد، رابطه‌ای که آرام آرام فرسوده شده بود و درنهایت همان‌طور که ظاهرا همیشه اتفاق می‌افتد، شکسته بود) و اینکه آیا الان با کسی آشنا شده‌ام (نشده بودم؛ حتی مطمئن نبودم که دوباره بتوانم، حداقل فعلا نه) و آن‌ها از من درباره‌ی بچه‌هایم می‌پرسند (آن‌ها همه بزرگ شده‌اند، زندگی خودشان را دارند، دوست داشتند امروز اینجا بودند) و شغلم (جواب می‌دهم، خوبه، ممنونم. هیچ‌وقت نمی‌دانستم چگونه درباره‌ی کاری که می‌کنم حرف بزنم. اگر می‌توانستم درباره‌اش حرف بزنم که مجبور به انجام دادنش نبودم. من هنر می‌سازم. بعضی‌وقت‌ها هنر واقعی می‌سازم و بعضی‌وقت‌ها آن جاهای خالی زندگی‌ام را پُر می‌کند. فقط بعضی‌هایشان. نه تمامی‌شان). ما درباره‌ی رفتگان صحبت خواهیم کردم؛ مردگان را به یاد خواهیم آورد. جاده‌ی روستایی کوچکِ دورانِ کودکی‌ام به یک جاده‌ی آسفالتِ سیاه تبدیل شده بود که میانِ دو مجتمعِ مسکونی بزرگ قرار داشت. در آن به سمت پایین رانندگی کردم، به دور از شهر که راهی که باید می‌رفتم نبود، اما احساس خوبی داشت. جاد‌ه‌ی آسفالتِ یکدست باریک‌تر و پرپیچ و تاب‌تر شد و به راه تک بانده‌ای که از کودکی‌ام به یاد می‌آوردم تبدیل شد، به راه خاکی و پرسنگ و کلوخی تبدیل شد. به‌زودی به آرامی و پُرتکان در حال رانندگی کردن در راه باریکی که در هر سمتش بوته‌ها و بیشه‌های رُز و پرچین‌های وحشی بود رانندگی می‌کردم. احساس کردم که در حال در زمان به گذشته رانندگی کرده‌ام. درحالی‌که هیچ چیز دیگری به همان شکلی که به یاد می‌آوردم نبود، آن راه همان‌طور که به خاطر می‌آوردم بود. از کنار مزرعه‌ی کاراوی عبور کردم. به یاد آوردم که درحالی‌که فقط شانزده ساله بودم، کالی اندرزِ موطلایی و گونه سرخ را بوسیده بودم که اینجا زندگی می‌کرد و خانواده‌اش خیلی زود به شتلندز نقل‌مکان می‌کرد و من هرگز دیگر نه او را دوباره می‌بوسیدم یا دوباره می‌دیدم. بعد از آن تا حدود یک مایل هیچ چیزی جز مزرعه در دو طرفِ جاده نبود: چمن‌زارهایی درهم‌گره‌خورده. به آرامی جاده به یک راه تبدیل شد. داشت به انتهایش می‌رسید. قبل از اینکه گوشه را دور بزنم و آن را ببینم، آن را با تمام شکوه آجر سرخِ ویرانه‌اش به خاطر آوردم: خانه‌ی مزرعه‌ی همپستاک‌ها. اگرچه جاده همیشه در اینجا به انتها می‌رسید، اما این صحنه غافلگیرم کرد. دیگر نمی‌توانستم جلوتر بروم. ماشین را درکنارِ محوطه‌ی مزرعه پارک کردم. هیچ برنامه‌ای نداشتم. به این فکر کردم که آیا بعد از تمام این سال‌ها کسی هنوز اینجا زندگی می‌کند یا دقیق‌تر اینکه آیا همپستاک‌ها هنوز اینجا زندگی می‌کنند. نامحتمل به نظر می‌رسید، اما باتوجه‌به اندک چیزی که به خاطر می‌آوردم، آن‌ها کلا آدم‌های نامحتملی بودند».

۹-گروه پیشاهنگ

The Troop

نویسنده: نیک کاتر

«گروه پیشاهنگ» با متنِ یک مقاله‌ی آنلاین آغاز می‌شود؛ پیش‌خدمتِ یک غذاخوری برای مصاحبه‌شونده تعریف می‌کند که مردِ ناشناسی که در وضعیتِ سوءتغذیه‌ی افتضاحی بوده وارد رستوران می‌شود و پنجِ سینی صبحانه‌ی بزرگ سفارش می‌دهد؛ سینی‌هایی که هرکدامشان شامل چهار تخم‌مرغ، سه پنکیکِ شیر و کره، پنج ورقِ بیکن، سوسیس و تست است. پیش‌خدمت تعریف می‌کند که مرد همه‌ی آن‌ها را با ولع می‌خورد و در همین حین وقتی پیش‌خدمت برای آوردنِ سینی سوم یا چهارم برمی‌گردد می‌بینند که مرد در حال گاز زدن و جویدنِ دستمالِ سفره‌ها است. درنهایت مرد حسابش را پرداخت می‌کند و با دزدیدنِ ماشینِ پیش‌خدمت ناپدید می‌شود. سپس، به همان مردِ ناشناس کات می‌زنیم که حالِ آشفته‌ای دارد و در حال درد کشیدن از گرسنگی شدید و لعنت فرستادن به خودش است که چرا فلانِ سنجابی که در جنگل دیده بود را پاره پاره نکرده بود و محتویاتِ مغزش را سر نکشیده بود. در این لحظات است که احساس می‌کنید در حال خواندنِ افکار یک زامبی هستید؛ یک زامبی باهوش که گرسنگی کاری می‌کند تا دست به هر کاری بزند. اما مطمئن نیستند. داستان اما پیرامونِ شخصی به اسم تیم ریگز می‌چرخد که فرمانده‌ی یک گروه از نوجوانانِ پیشاهنگ است که در یک جزیره‌ی متروکه اردو زده‌اند. ماجرا از جایی آغاز می‌شود که تیم متوجه‌‌ی صدای موتور قایق می‌شود. تیم فعلا نمی‌داند، اما صدای قایق متعلق به مردِ گرسنه است که حضورش در جزیره قرار است به مبارزه‌ای بر سر بقا بین او و پیشاهنگ‌ها تبدیل شود. نیک کاتر، داستانش را این‌گونه شروع می‌کند: «تیم ریگز که کسانی که زیر دستش بودند او را فرمانده تیم صدا می‌کردند، اتاقِ اصلی کلبه را تا آشپزخانه پشت سر گذاشت، یک ماگ از کابینت برداشت. او زیپِ کوله‌پشتی‌اش را باز کرد و یک بطری نوشیدنی پیدا کرد. پسرها در رختخوابشان بودند، اما البته که خواب نبودند؛ اگر بهشان اجازه می‌داد تا نصفه شب بیدار می‌ماندند و داستان‌های ارواح تعریف می‌کردند. و اغلب اوقات او اجازه می‌داد. نمی‌خواست کسی برچسبِ ضدحال به او بزنند. تازه این نزدیک‌ترین چیزی بود که برخی از این پسرها به‌عنوان تعطیلاتِ سالیانه گیرشان می‌آمد. برای خودِ تیم هم حکم تعطیلات را داشت. برای خودش کمی اسکاچِ ملتهب‌کننده ریخت و به ایوان قدم گذاشت. جزیره‌ی فالس‌استف زیر پوشش شب، بی‌حرکت و آرام دراز کشیده بود. امواج دویست یارد پایین‌تر در برخورد با ساحل می‌غریدند، صدایی شبیه به آذرشی زمینی. پشه‌ها دربرابر توری ایوان زمزمه می‌کردند. شاپرگ‌ها بدن‌های گرددارشان را به تنها لامپ می‌کوبیدند. نسیم خنکِ شب، نورِ ماه از بین توردوزی شاخه‌های لخت می‌تابید. هیچ‌کدام از درختان زیادی بزرگ نبود؛ بنیانِ جزیره، یک صخره‌ی خشک و خالی بود که از اقیانوس سر در آورده بود، پارچه‌ی نازیکی از خاک روی سطحش وجود داشت. درختان به‌طرز یک‌دستی ظاهرِ ناقصی داشتند، مثل بچه‌هایی که با شیرِ فاسد تغذیه شده‌اند. تیم، اسکاچ را در دهانش چرخاند. او به‌عنوانِ تنها دکترِ ساحلِ شمالی جزیره‌ی پرنس اِدوارد، خوبی نداشت که در فضای عمومی در حال نوشیدن است. اما اینجا، مایل‌ها دور از شغلش و مسئولیتی که از او طلب می‌کرد، یک نوشیدنی طبیعی به نظر می‌رسید حتی حیاتی. او عمیقا قدرِ این مسافرتِ سالانه را می‌دانست. برخی‌ها ممکن بود دلیلش را عجیب بدانند؛ بالاخره او به‌عنوان کسی که تنهایی در خانه‌ی سرد در نوک دماغه به اندازه‌ی کافی منزوی نبود؟ اما این نوع دیگری از انزوا بود. به مدت دو روز، او و پسرها تنها می‌بودند. یک کلبه، چند مسیر پیاده‌روی. یک قایق آن‌ها و آذوقه‌شان را اوایلِ عصر امروز به جزیره رسانده بود و بعد قرار بود صبحِ یکشنبه برگردد. اما مسافرتِ امسال تقریبا اتفاق نیافتاده بود. پیش‌بینی وضعِ آب و هوای آخرهفته انتظارِ طوفان داشت؛ گزارش‌های آب‌و‌هوا گفته بودند که دارد از دریای شمالی می‌آید، یکی از آن هیولاهای کله‌خراب که به ندرت از وسط جزیره عبور می‌کرد؛ نیمی طوفان و نیمی گردباد که پوششِ سقفِ خانه‌ها را جدا می‌کردند و درختانِ کوچک را قطع می‌کردند. اما آخرینِ نقشه‌ها نشان داده بودند که راهش به سمت شرق در اقیانوس اطلس کج شده است و آن خشمش را روی آب‌های وسیعِ خالی پیاده خواهد کرد. تیم اما به‌عنوان احتیاط هم که شده، مطمئن شده بود که بی‌سیم دریایی کاملا شارژ شده باشد؛ اگر آسمان تهدیدآمیز شد، او تماس بگیرد تا قایق زودتر از موعد برای برگشتنشان بیاید.

اما حقیقت این بود که تیم دل خوشی از ضرورتِ نیاز به بی‌سیم امواجِ کوتاه نداشت. تیم قوانینِ سفت و سختی برای این مسافرت داشت. نه تلفن. نه بازی‌های قابل‌حمل. او پسرها را مجبور می‌کرد تا جیب‌هایش را در اسکله‌ی نورث پوینت خالی کنند تا مطمئن شود که هیچکس هیچ وسیله‌ی ممنوعه‌ای که او را به خارج متصل می‌کند یواشکی به جزیره قاچاق نکند. اما باتوجه‌به آب‌و‌هوا، بی‌سیمِ امواج کوتاه حکم یک شیطانِ ضروری را داشت. همان‌طور که کتابچه‌ی راهنمای پیشاهنگ‌ها می‌گفت: همیشه آماده باشید. صدای خنده‌ی بلندی از خوابگاه بلند شد. کنت؟ اِفریم؟ تیم بی‌خیال شو. پسرها در سن و سالِ آن‌ها جانورانِ بسیار پُرانرژی‌ای هستند: ماشین‌هایی که سوختشان از تستسترون و آدرنالین خالص تأمین می‌شود. او می‌دانست به زور وارد خوابگاه شود و آن‌ها را ساکت کرده و روزِ بلندی که در فردا در پیش رو دارند را به خاطرشان بیاورد، اما چرا باید چنین کاری کند؟ آن‌ها داشتند خوش می‌گذراندند و این گروه هیچ‌وقت به کسری انرژی برنمی‌خورد. حقیقت این بود که این مسافرت به همان اندازه که برای شاگردانش اهمیت داشت، برای خود تیم هم ضروری بود. او زن و بچه نداشت؛ وضعیتی که او در سن چهل و دو سالگی در شهر کوچکی که گزینه‌های گرانبهای اندکی برای قرار گذاشتن داشت، انتظار نداشت که تغییر کند. او در آنتاریو بزرگ شده بود و چند سال بعد از رزیدنسی‌اش به جزیره‌ی پرنس اِدوارد نقل‌مکان کرده بود، خانه‌ای در نوک دماغه خریده بود و یاد گرفته بود که چگونه تله‌ی خرچنگ ببندد و با ریتمِ جزیره همراه شود. راستش حتی صدایش هم مقداری لهجه‌ی محلی به خودش گرفته بود. اما او برای همیشه توسط بومی‌ها به‌عنوان «غریبه» دیده می‌شد. مردم به‌طرز پایداری رفتاری دوستانه و محترمانه‌ای نسبت به مهارت‌هایش داشتند، اما در رگ‌های او خونِ غیرجزیره‌ای جریان داشت: او باید لکه‌ی ننگِ تورنتو، دودِ بزرگ و پرافاده‌های همه‌چیزدار را در مقایسه با بومیانِ سخت‌کوشِ جزیره‌ی پرنس اِدوارد را با خود حمل می‌کرد. این دور و اطراف به همان اندازه که اهلِ کجایی مهم است، به همان اندازه هم اصل و نسبت کجایی است اهمیت دارد: اصالت اینجا حرف اول را می‌زد و جزیره خودی‌ها را نزدیک به خودش نگه می‌داشت. خوشبختانه این پیشاهنگ‌ها اهمیت نمی‌دادند که تیم یک «غریبه» است. او هر چیزی که آن‌ها از یک رهبر می‌خواستند بود: بادانش و متین، سرشار از اعتمادبه‌نفس درحالی‌که اعتماد‌به‌نفسِ آن‌ها را بالا می‌برد؛ او حیاتِ جانوری و گیاهی بومی را یاد گرفته بود، می‌دانست که چگونه یک تله‌ی پا بسازد و چگونه با یک کبریت آتش درست کند، اما حیاتی‌تر از همه اینکه او با آن‌ها با احترام رفتار می‌کرد؛ اگرچه پسرها هنوز کاملا با او برابر نبودند، اما تیم طوری رفتار می‌کرد که او آن‌ها را به محض اینکه از مراسم‌های پسرانگی ضروری پشت سر می‌گذاشتند، به‌عنوان برابرش قبول می‌کرد. والدینشان به تیم اعتماد داشتند؛ خانواده‌هایشان همه از بیمارانِ او در نورث پوینت بودند.

«پسرها حسابی با یکدیگر صمیمی بودند. پنج‌تای آن‌ها درکنار هم مراحلِ پیشاهنگی را از «سمورها»، «توله‌ها»، «اکتشاف‌گرها» پشت سر گذاشته بودند و حالا به «ماجراجوها» رسیده بودند. او آن‌ها را از اولین «جلسه‌ی کلبه» می‌شناخت: یک گروه پنج نفره از بچه‌های پنج ساله‌ای که با ترس و لرزِ سوگندِ «سمور» را می‌خواندند: سوگند یاد می‌کنم که خدا را دوست داشته باشم و از دنیا محافظت کنم. اما این یکی آخرین همراهی‌شان خواهد بود. تیم می‌دانست چرا. پیشاهنگی... خب، کارِ خز و بچگانه‌ای بود. بچه‌های این نسل دوست نداشتند یونیفرم‌های بـژ بپوشند، دستمال‌گردن‌هایشان را گره بزنند و نشان‌های پیشگامی دریافت کنند. جنبشِ فعلی پُر از بچه‌های احمقِ ناسازگار با جامعه یا مشتاقانی که سینه‌هایشان با نشان‌های لیاقت و شایستگی مزیین بود، بود. اما این پنج پسر زیر نظرِ تیم فقط به خاطر اینکه واقعا به این کار علاقه داشتند، درگیرِ پیشاهنگی باقی مانده بودند. کنت یکی از پرطرفدارترین پسرهای مدرسه بود. افریم و مکس هم محبوب بودند. شلی عجی بود، اما کسی کاری به کارش نداشت. و نیوتون... خب، نیوت یک نِرد بود. یک بچه‌ی خوب، یک بچه‌ی بسیار باهوش، اما این حقیقت را نمی‌توان کتمال کرد که او یک نِرد تمام‌عیار بود. مسئله فقط این نبود که این پسر اضافه وزن داشت؛ این یکی از موانعِ اجتماعی قابل‌مغلوب کردن بود که چیزی بدتر از لب شکری، جوش یا لباس‌های کهنه نیست. نه، نیوت بیچاره به‌دلیل یک سری شرایط خاص، یک نِرد به دنیا آمده بود. اگر تیم در اتاقِ زایمان می‌بود، می‌توانست آن را احساس کند: یک عصاره‌ی غیرقابل‌لمس و نادیدنی اما عمیقا قابل‌احساس شدن که از بدنِ نوزاد همچون فرومون خارج می‌شد. تیم دکترِ ماما را تصور کرد که نیوتون را با تکان دادنِ سرش به نشانه‌ی تاسف به مادرِ خسته و کوفته‌اش می‌دهد: تبریک می‌گم خانم تورنتون، اون یه نوزادِ نِرد سالمه. او قراره به مرد فوق‌العاده‌ی تبدیل بشه، اما او در آینده‌ی نزدیک از لحاظ اجتماعی یک آدمِ کسالت‌بار و بی‌عرضه‌ درجه‌یک خواهد بود. تیم فهمیده بود که تمام بچه‌ها از خودشان بویی ساطع می‌کنند که البته فقط به حس بویایی خلاصه نمی‌شد؛ در ذهنِ تیم، چیزی که از آن‌ها برمی‌خواست تمام حس‌هایش را پوشش می‌داد. برای مثال، بوی قلدری: بویی اسیدی و آدرنال، بوی تُندی که از یک سری باتری‌های سبزِ قدیمی به بینی حمله‌ور می‌شود. یا بوی ورزشکار: چمن‌های اصطلاح‌شده، گچِ خُرد‌شده و بوی بدِ اتاق رختکن از تشک‌های تمرین بلند می‌شود. کِنت جنکس، بوی ورزشگار را موج موج بیرون می‌داد. تعریف کردنِ بوی پسرهای دیگر مثل مکس و اِفریم سخت‌تر بود؛ اِفریم اغلب اوقات بوی یک سیمِ لخت می‌داد، یک جعبه‌ی انتقالِ برق که زیر طوفانِ باران منفجر می‌شود».

«تیم در بین خوردنِ اسکاچش متوجه شد که شلی اصلا هیچ بویی نمی‌داد؛ درواقع اگر بو هم می‌داد، بوی بخارمانند و غیرقابل‌ردیابی یک اتاقِ استریل‌شده که مدت‌ها از زندگی انسانی خالی شده بود را می‌داد. بوی نِردی نیوتون اما تا آسمانِ هفتم می‌رفت: یک بوی تند و خالی از اشتباه، ترکیبی از زیرزمین‌های بدونِ هوا و گوشه‌های مرطوبِ کتابخانه‌ها و قلعه‌های درختی که برای استفاده‌ی تنهایی ساخته می‌شوند، بوی گرد و غبارِ غوطه‌ور در داخلِ کامپیوترهای شخصی، بوی شیرینِ مه ناشی از شلیکِ افشانه‌ی آسم و بوی معتادکننده ی چسبِ مایع؛ بوی غیرقابل‌توصیفِ انزوا و زندگی تنهایی. در گذشت زمانِ بدنِ پسر تغییر می‌کرد: شانه‌هایش خمیده‌تر می‌شد تا صاحبشان را نامرئی‌تر کند، به همان شکلی که حیوانات ظاهرشان را برای دوری از شکارچیان تغییر می‌دهند درحالی‌که همزمان چشمانشان نگاهِ لرزانِ یک شکار را به خود می‌گیرد. نیوتون کاری از دستش برنمی‌آمد. این خصوصیتی بود که در دی‌ان‌ای‌اش نوشته شده بود و قابل‌ِ جدا شدنِ از دیگر خصوصیاتش نبود؛ خصوصیاتی که تیم با اندوه به یاد آورد که زیاد بودند، اما در این سن ارزشمند نبودند: نیوتون به‌طرز بی‌وقفه‌ای مهربان و مودب بود، کتاب می‌خواند و به‌طرز آشکاری برای بهتر کردنِ خودش تلاش می‌کرد؛ یک چیزی در مایه‌های آژیر حمله‌ی هوایی که در یک محله‌ی آرام به صدا در می‌آید: هشدارِ نِرد! هشدارِ نِرد! تیم عمیقا احساس می‌کرد که باید از نیوتون مراقبت کند و از عدم توانایی‌اش برای کمک کردن به او ناراحت می‌شد... اما کمک کردن یک بزرگسال به یک پسربچه فقط درِ عذاب‌های بیشتر را به روی آن پسربچه باز می‌کند... تیم در سکوت، صدای متداومِ وزوزی روی آب را شنید؛ صدای موتورِ یک قایق. آیا اتفاقِ اورژانسی در خشکی اصلی افتاده؟ نه. اگر این‌طور بود حتما یک نفر اول به او بی‌سیم می زد. او به داخل رفت و بی‌سیم امواج کوتاه را چک کرد. بی‌سیم صدای هیسِ ضعیفی داشت که نشان از فرکانسِ فعالِ دستگاه می‌داد. بیرون، صدای وزوزِ موتور شدیدتر شد. تیم یک چراغ گِردسوز روشن کرد و روی ایوان نشست. او به جوش‌های سفید ناشی از گزشِ پشه‌ها روی گردن، ساعدها و دستانش چنگ کشید. لرزشی پاهایش را لرزاند و به سمت شکمش بالا رفت و درحالی‌که موهای دستانش سیخ می‌شدند، چنگالش را به‌طرز دردناکی به دور آن بست. او خندید؛ یکی از آن خنده‌های ناشی از سردرگمی و دستش را به روی پوستش کشید که مثل پوستِ پرتقال دون‌دون شده بود. ادار به مثانه‌اش فشار آورد و مزه‌ی لذت‌بخش اسکاچ در دهانش تلخ شد. این حقیقتیه که غیرقابل‌انکاره: شرارتِ دیگران به شرارتِ خودمان تبدیل می‌شود. چرا که آن، چیزی شرور را در قلب‌های خودمان روشن می‌کند. کارل یونگ. دانشجوی روانشناسی. تیم بعدا به این نتیجه می‌رسید که یونگ یک آدم خودستا و بزرگ‌نما بوده و تئوری‌هایش ارزشِ محدودی برای شهر کوچکی که کل فعالیت‌های روزانه‌اش به واکسنِ آنفلانزا و بیرون کشیدنِ ناخن‌ِ شصتِ پای ماهیگرانِ آفتاب‌سوخته نداشت. در نتیجه تیم اسم کتاب یونگ و اسم پروفسوری که آن را آموزش داده بود فراموش کرده بود، اما نقل‌قول کاملا به یادش آمد، کلماتِ از اتاقِ تاریکی در حافظه‌اش بیرون جهیدند: شرارت دیگران به شرارتِ خودمان تبدیل می‌شود. تیم ریگز درحالی‌که به‌طرز مبهمی به دلیلی که نمی‌دانست بفهمد و در حالی باد در حینِ عبور از میان درختانِ بیمار موسیقی نیش‌داری نواخت و صداهای غیرقابل‌توضیح‌تر به ساحل رسیدند با احساس اضطراب در ایوان در انتظارِ شرارت ناشناخته‌ای منتظر ایستاد».

۱۰-پسرانِ تابستان

The Boys of Summer

نویسنده: ریچارد کاکس

«پسران تابستان» یک داستانِ خیالی است که با الهام از یک رویدادِ واقعی نوشته است: گردباد سال ۱۹۷۹ در شهر ویچیتا فالز از ایالت تگزاس. «پسران تابستان» یکی دیگر از پرتعداد کتاب‌هایی است که با الهام از «آن» نوشته شده است. داستان حول و حوشِ پسری ۹ ساله‌ای به اسم تاد ویلیز می‌چرخد که بر اثر این فاجعه به مدت چهار سال به کما می‌رود. او در زمانی بیدار می‌شود که دنیا در عین اینکه یکسان به نظر می‌رسد، اما متفاوت احساس می‌شود. او در حین مبارزه با توهماتی که از خوابِ طولانی‌اش باقی مانده‌اند، چند دوست جدید در سال ۱۹۸۳ پیدا می‌کند و آن‌ها در جریان تابستانی که سرشار از عشق اول و خیانت است، رازِ وحشتناکی را کشف می‌کنند که به یکدیگر قول می‌دهند هیچ‌وقت درباره‌اش حرف نزنند. اما بیست و پنج سال بعد، تاریکی دوباره به ویچیتا فالز برمی‌گردد و پسرها که حالا دیگر مرد هستند، با هم متحد می‌شوند تا به شهر برگشته و با زخم‌های گذشته روبه‌رو شوند. ریچارد کاکس، کتابش را این‌گونه آغاز می‌کند: «اگر به افسانه‌ها اعتقاد داشته باشید، شهرِ ویچیتا فالز از روز اول محکوم به فنا بود. این شهر که در نزدیکی آبشارِ کوچکِ یکی از شاخه‌های گل‌آلودِ رودخانه‌ی رِد ساخته شده بود، جایی بود که مهاجرانِ سفیدپوست قبیله‌ی بومیانِ سرخ‌پوستی که آن‌ها را به اسم ویچیتا می‌شناختند را آواره کردند و شهرشان را به‌طور رسمی در بیست و هفتم سپتامبر ۱۸۷۲ نام‌گذاری کرده بودند. درست قبل از غروب، درحالی‌که صاحبانِ جدید زمین، بخت و اقبالِ خوبشان را جشن گرفتند، رئیسِ مورداحترامشان به اسم تاواکونی جیم افسانه‌ای از قبیله‌ی کادو را درباره‌ی پسری که «قدرتِ تندباد» به او اعطا می‌شود. قدرتی که او را قادر می‌ساخت تا ابرهای سیاه را احضار کرده و بادهای قدرتمندشان را به زمین بیاورد. تاواکونی جیم ادعای تگزاس بر زمین قبلیه‌ای‌شان را قبول نداشت و به تمام مردانِ سفیدپوستی که در محدوده‌ی صدایش قرار داشتند التماس کرد که روی زمینی که از مردمش دزدیده‌اند خانه نسازند. می‌گویند جیم گفته بود: «قدرتِ تندباد حافظه‌ی بلندمدتی دارد. خانه‌سازی‌های شما در اینجا شاید برای سال‌های بسیاری پیشرفت کند. اما بالاخره یک روز، زمانی‌که شما کاملا مردمان‌مان را فراموش کرده‌اید، پسر انتقام خواهد گرفت. خانه‌هایتان را با قوی‌ترین چوب که با قوی‌ترین آهن به هم متصل شده بسازید اما کماکان هیچ خانه‌ی سفیدی دربرابر قدرتِ او ایستادگی نخواهد کرد. پسر خانه‌ی شما را از سطحِ این زمین پاک می‌کند و زندگی‌های بسیاری از دست خواهد رفت. برای جلوگیری از فاجعه، من از روی محبت ازتان می‌خواهم که در این منطقه ساکن نشوید».

«صاحبانِ جدید زمین که طبیعتشان الزاما مسیحی نبود، اما از شکم مادرشان مسیحی به دنیا آمده بودند، این داستان را افسانه‌ی مسخره‌ی کافران پنداشتند که توسط یک وحشی خوش‌سخن و آواره گفته می‌شد. آن‌ها شهرشان را در محلِ آبشار ساختند و شهرها در گذشت سال‌ها شکوفا شد. شرکت راه‌آهن‌سازی فورت وورث و دِنور در سال ۱۸۸۲ به آن‌جا رسید و نفت در سال ۱۹۱۱ در آن نزدیکی کشف شد. تا سال ۱۹۶۰، جمعیتِ شهر به ۱۰۰ هزار نفر رسیده بود. به جز یک گردبادِ کوچک در سال ۱۹۵۸ که یک کشاورز را کشته بود، ویچیتا فالز از خشمِ طبیعت دوری کرده بود. تا آن زمان، تمام کسانی که در زمانِ پیش‌گویی بدنام تاواکونی جیم حضور داشتند، مدت‌ها قبل مُرده بودند. حتی در سال ۱۹۶۴ که یک تندبادِ استوانه‌ای شدید سراسر بخش شمالی شهر را خراب کرده بود، فقط هفت نفر مُرده بودند. تکنولوژی راداری جدید به متخصصانِ آب‌و‌هوا اجازه می‌داد تا طوفان‌ها را با دقتِ بیشتری نسبت به گذشته ببینند و آن‌ها را قادر می‌ساخت تا جمعیتی که در مسیرِ خطرِ گردباد هستند هشدار بدهند. مطمئنا جیم نمی‌توانست چنین پیشرفت‌های تکنولوژیکی را پیش‌بینی کند. اما بعضی‌وقت‌ها آدم می‌داند که اتفاقِ وحشتناکی قرار است بیافتد و قادر به کنار رفتن از مسیرش نباشد. در دهم آوریل ۱۹۷۹، یک گردبادِ غول‌آسا از ویچیتا فالز عبور کرد، هیولایی چندتاوه‌ای و به پنهای چند مایل که مدرسه‌ها، کسب و کارها را نابود کرد و ۲۰ هزار نفر را از خانه‌هایشان آواره کرد. تصاویر و ویدیوهای بعد از فاجعه، تماشاگرانِ سراسر کشور را شوکه کرد. آسیب‌ها به‌حدی گسترده و هزینه‌بر بودند که تا گردباد دیگری در بیست سال بعد، بی‌رقیب باقی ماند. و با اینکه طوفان همان‌طور که جیم پیش‌گویی کرده بود شهر را از صفحه‌ی روزگار محو نکرد، اما آغازگرِ زنجیره‌ی اتفاقاتی بود که به فاجعه‌‌ای بسیار بدتر در بیست و نه سال بعد شد. اتفاقی که در دوم ژوئن ۲۰۰۸ در ویچیتا فالز افتاد به‌عنوان چیزی در حد و اندازه‌ی فاجعه‌های انجیل توصیف شده، اما بومی‌های سرخ‌پوستِ پیچیتا می‌دانند که انجیل هیچ نقشی در آن نداشته است. خوانندگانِ تیزبینِ داستان اما متوجه‌ی سرنخ‌هایی در رابطه با کتابِ مرموز دیگری می‌شوند که در نابودی این شهر آمریکای میانه و تعدادی از شخصیت‌های ساکن در آن نقش داشت می‌شوند».

۱۱-جنگل

The Woods

نویسنده: جیمز تینیون

یکی از نقاط ضعفِ «چیزهای عجیب‌تر» بعد از فصل اول این بوده که پتانسیلِ دنیای وارونه را گسترش نداده است. اما اگر از ایده‌ی گرفتار شدنِ نوجوانان و جوانان در یک دنیای موازی بیگانه‌ی بی‌رحم و مرگبار خوشتان می‌آید، کامیک‌بوکِ «جنگل» را پیشنهاد می‌کنم که از همان اولین پنل‌هایش کاراکترهایش را درون یک دنیای «وارونه‌»‌طور اما بسیار رنگارنگ‌تر از وارونه رها می‌کند. «جنگل» که ترکیبی از رُمان «سالار مگس‌ها» و سریال «لاست» است، با محوریتِ دبیرستانِ بِـی پوینت در حومه‌ی شهر میلواکی از ایالتِ ویسکانسین آغاز می‌شود. یک روز این مدرسه همراه‌با ۴۳۷ دانش‌آموز، ۵۲ معلم و ۲۴ نفر از دیگر کارمندانش بدون به جا گذاشتنِ هرگونه اثری از خودش ناپدید می‌شود و چندین سال نوری دورتر، خارج از مرزهای کیهانِ شناخته‌شده، وسط سرزمینی باستانی، بدوی و وحشی دوباره ظاهر می‌شود و بلافاصله مورد حمله‌ی خفاش‌های عجیب و غریب و موجوداتِ بیگانه قرار می‌گیرند. اگر در «چیزهای عجیب‌تر»، ویل بایرز به‌طرز اسرارآمیزی ناپدید می‌شود و بعد ما سعی می‌کنیم تا جای او را پیدا کنیم، در «جنگل» داستان به‌جای اینکه درباره‌ی این باشد که بچه‌ها کجا غیبشان زده است، درباره‌ی خودِ بچه‌های ناپدیدشده است. از اینجا به بعد درگیری بین بچه‌ها خیلی یادآور چند اپیزودِ آغازین «لاست» است. از یک طرف عده‌ای سعی می‌کنند تا در مدرسه بمانند و از طرف دیگر پنج دانش‌آموز به سرکردگی پسرِ باهوش اما مغروری به اسم آدریان راث که می‌دانند زندانی شدن بیش از ۵۰۰ جوانِ دبیرستانی با آذوقه و آبی که بالاخره به اتمام می‌رسد اصلا فکر خوبی نیست، تصمیم می‌گیرند تا به دلِ جنگل بزنند و رازِ انتقالِ مدرسه‌شان به اینجا را کشف کنند. مسئله این است که همراه‌با انتقالِ مدرسه به این سیاره‌ی بیگانه، در حیاط مدرسه شی مثلثی‌شکلِ ناشناخته‌ای هم پدیدار می‌شود که ظاهری شبیه به یک دستگاه پیشرفته‌ی باستانی دارد و دارد آن‌ها را به سوی چیزی در جنگل هدایت می‌کند. اگرچه داستان با سراسیمگی و دست‌پاچگی و وحشت‌زدگی بچه‌ها در تلاش برای بقا و سر در آوردن از دنیای جدیدشان به‌طرز «لاست‌»‌واری آغاز می‌شود، ولی در شماره‌های بعدی کم‌کم با تبدیل شدن آن‌ها به بازمانده‌های قوی و بزن‌بهادر به وادی سریال «۱۰۰ نفر» قدم می‌گذارد. یکی دیگر از ویژگی‌های برتر «جنگل»، تصاویرِ مایکل دایلاینس است که یکی از یکی خوشگل‌تر هستند؛ از طراحی هیولاهای رنگارنگ و نامعمولش که انگار از درونِ بازی No Man's Sky به اینجا منتقل شده‌اند تا رنگ‌آمیزی گرم و مرموزش با تمرکز روی طیفِ رنگ‌های بنفش و صورتی و نارنجی و زرد و آبی به‌علاوه‌ی مقدار بسیار بسیار زیادی از رنگِ دل‌انگیزِ ارغوانی. خلاصه اگر مثل من از کسانی هستید که صحنه‌پردازی و دکورِ فروشگاه استارکورت و طراحی لباس و نورپردازی فصل سوم «چیزهای عجیب‌تر» که خاصیتِ دهه‌ی هشتادی‌اش را در مردمکِ چشم تماشاگر فرو می‌کرد دوست داشتید (صحنه‌‌ای که اِلون پرچم آمریکا را روی چشمانش بسته و جلوی یخچال فروشگاه روی زمین نشسته را به یاد بیاورید)، «جنگل» پنل به پنلش سرشار از چنین تصاویرِ خوش رنگ و لعابی است. «جنگل»، کامیک‌ِ بی‌نقصی نیست (بعضی‌وقت‌ها داستان زیادی به کلیشه‌های داستان‌های دبیرستانی تکیه می‌کند)، ولی همزمانِ آرت چشم‌نواز، ایده‌ی داستانی‌اش که هرچقدر هم نمونه‌اش را دیده باشیم باز کنجکاوی‌برانگیز است و کلیف‌هنگرهای پایانی هر شماره کاری می‌کنند تا راحت‌تر با کم و کاستی‌هایش کنار بیایید.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
12 + 7 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.