تحلیل بهترین قسمت Breaking Bad - چه چیزی سرانجام عالی جناب والتر وایت را جاویدان کرد؟

تحلیل بهترین قسمت Breaking Bad - چه چیزی سرانجام عالی جناب والتر وایت را جاویدان کرد؟

به مناسب سومین سالگرد پایان Breaking Bad، درباره‌ی یکی از دلایل موفقیت آن صحبت می‌کنیم.

به مسافری از سرزمین باستان برخوردم،

که گفت: دو پای بسیار بزرگ و بی تنه‌ی سنگی

در بیابان برپاست ... در نزدیکی آنها، بر روی شنِ بیابان،

چهره‌ای خردشده افتاده که نیمی در شن‌ها فرو رفته‌ است، چهره‌ای که اخم

و لب چروکیده‌اش، و ریشخندِ فرمانی که دیگر کسی اطاعت نمی‌کند،

گویای آن است که مجسمه‌ساز آن احساس‌های رامسس را خوب فهمیده‌ است،

احساس‌هایی که هنوز مانده‌اند و بر آن پاره‌های بی‌جان مجسمه نقش بسته‌اند،

دست مجسمه‌سازی که آنها را تقلید کرد و دل فرعون که آن احساس‌ها را پروراند؛

و بر پایه مجسمه، این واژه‌ها آشکارند:

"نام من آزیمندیاس، شاه شاهان است:

ای توانمندان به آثارم بنگرید و نومید شوید!"

هیچ چیز دیگر نیست. گرداگرد زوال

آن ویرانه غول پیکر، بی‌کران و بی‌آب و علف،

شن‌ها و دیگر هیچ تا بیکران گسترده‌اند.

 

چند هفته پیش مصادف بود با سومین سالگرد پخش آخرین اپیزود «برکینگ بد». به همین دلیل تصمیم گرفتم از این مناسبت نهایت استفاده را کنم و درباره‌ی یکی از زاویه‌های تاثیرگذار اما پنهان بهترین سریالی که در تمام زندگی‌ام دیده‌ام، صحبت کنم. بله، انگار همین دیروز بود که برای اولین ‌و آخرین بار در حالی که والتر وایت به سقف آزمایشگاه نئو-نازی‌ها خیره شده بود، با تماشاگرانش چشم در چشم شد. چشمانی که دیگر زندگی از آنها رخت بسته بود. «برکینگ بد» تا زمانی که روی آنتن بود، واقعا فرمانروای بلامنازع تلویزیون بود و طوری به درون تار و پود فرهنگ مردم رخنه کرد که تاکنون هیچ سریال دیگری آن را با آن شدت و قدرت تکرار نکرده است و اگرچه امروز سه سال از پایان یافتن سریال می‌گذرد، اما «برکینگ بد» میراثی را از خود بر جای گذاشت که دست‌نخورده باقی مانده است. سوال این است که «برکینگ بد» چگونه توانست از درون غول‌های قبل از خودش برخیزد و به چنین سنگ‌بنای تازه‌ای تبدیل شود و مدیوم تلویزیون را چندین قدم به جلو متحول کند؟

دلایل بسیاری برای این موضوع وجود دارد که صحبت کردن درباره‌ی جنبه‌های مختلف داستانگویی و فلسفی سریال در قالب این مقاله نمی‌گنجد، اما اگر قرار باشد فقط یک عنصر را نام ببرم، به نحوه‌ی طراحی اپیزودهای پایانی سریال برمی‌گردد. اپیزودهایی که داستان عالی‌جناب هایزنبرگ را به چنان نتیجه‌ی رضایت‌بخش، تاثیرگذار، غم‌انگیز و بی‌رحمانه‌ای رساندند که فراموش کردن آن تراژدی عظیم را به کاری غیرممکن تبدیل کرده‌اند. وینس گیلیگان و گروهش تمام اتفاقات پنج فصل گذشته را در سه اپیزود نهایی سریال به سرانجام ایده‌آلی رساندند که بهتر و دردناک‌تر از این نمی‌شد. به همین دلیل می‌خواهم در این مقاله درباره‌ی بهترین اپیزود سریال صحبت کنم؛ اپیزود چهاردهم فصل پنجم که اگرچه بعد از آن دو اپیزود دیگر هم باقی مانده بود، اما همه‌ی طرفداران قبول دارند که این اپیزود، سرانجام واقعی سریال بود. جایی که والتر وایت از خط قرمزی عبور می‌کند که دیگر راهی برای بازگشت از آن نیست. در این اپیزود است که امپراتوری هایزنبرگ سقوط می‌کند و دو اپیزود بعد فقط تلاش والت برای کنار آمدن با این موضوع و کم کردن آسیب ترکش‌های آن به دیگران اختصاص دارند.

اپیزود چهاردهم که «آزیمندیاس» نام دارد، درباره‌ی نتیجه‌ی تمام کنش‌های والت در طول سریال است و این موضوع را می‌توانید در نحوه‌ی آغاز اپیزود ببینید. سکانس قبل از تیتراژ از ادامه‌ی صحنه‌ی تیراندازی نئو-نازی‌ها و هنک و استیو شروع نمی‌شود، بلکه نویسنده با فلش‌بکی ما را به اپیزود اول منتقل می‌کند. جایی که والت و جسی با شور و شوق کودکانه‌ای مشغول «پختن» هستند. ما می‌دانیم که روایت «برکینگ بد» به نوعی یک پروسه‌ی شیمیایی است. عناصر و موادی که در هم ترکیب می‌شوند و به واکنش‌های شیمیایی منجر می‌شوند. در چارچوب داستان این عناصر و مواد اولیه «انتخاب‌»‌ها و «تصمیم‌»‌های کاراکترها هستند. مثل تصمیم والت برای ساخت مواد مخدر برای تامین خرج سرطانش. یا اولین دروغی که به همسرش می‌گوید و ما در آغاز این اپیزود می‌بینیم که او در حال تمرین کردن این دروغ است. تصمیم‌های به ظاهر کوچک و قابل‌درکی که چرخیده و چرخیده‌اند و حالا ما قرار است تا چند دقیقه‌ی دیگر نظاره‌گر نتیجه‌ی وحشتناک آنها باشیم. این از نویسنده، اما رایان جانسون، کارگردان این اپیزود به شکل دیگری از طریق تصویر این موضوع را به نمایش می‌گذارد. مثلا در پایان این سکانس می‌بینیم که انسان‌ها و اجزای صحنه با گذشت زمان به آرامی محو می‌شوند. کارگردان به‌طرز نامحسوسی می‌خواهد چند دقیقه‌ی آینده را زمینه‌چینی کند. انتخاب‌های اولیه‌ی والت حالا به نتیجه‌ای رسیده‌اند که قرار است خیلی چیزها را از زندگی او محو کنند.

طرفداران از این اپیزود به عنوان سرانجام خونین هایزنبرگ یاد می‌کنند، اما نکته‌ی جالب ماجرا این است که این اپیزود اصلا خونین نیست. یا به عبارت دیگر، بیشتر از به راه انداختن خون و خونریزی فیزیکی، از لحاظ احساسی خونین است. در عوض نویسنده و کارگردان تمرکز این اپیزود را بر روی واکنش کاراکترها به صحنه‌های غیرقابل‌باوری که می‌بینند و خبرهای بدی که می‌شنوند می‌گذارند. دقیقا به همین دلیل است که این اپیزود را پایان واقعی «برکینگ بد» می‌دانیم و به خاطر همین است که «برکینگ بد» چنین تاثیر متفاوتی روی تماشاگران می‌گذارد. به جای یک صحنه‌ی اکشن بزرگ و خفن، تمرکز این اپیزود روی نگا‌ه‌های کاراکترهاست. نگاه‌‌ خیس اسکایلر. نگاه خشمناک جسی. نگاه بی‌احساس عمو جک. نگاه نافذ هنک.

«آزمندیاس» اپیزود رها شدن واکنش‌هایی است که در تمام این مدت در حد انفجار روی هم جمع شده بودند. به خاطر همین است که مثلا وقتی والت، دختر کوچولویش هالی را می‌دزد، دوربین همراه او نمی‌رود، بلکه در کنار زجه و زاری اسکایلر باقی می‌ماند. چون دیگر کنش‌ها اهمیت ندارند، حالا وقت این است که ببینم اعمال والت روی دنیای اطرافش چه تاثیر خونینی گذاشته است. یا مثلا به صحنه‌ی اعدام هنک نگاه کنید. به محض شلیک گلوله، کارگردان به سرعت کات می‌زند. در حالی که صحنه‌ی گریه و زاری والت از دیدن مرگ باجناقش، ۴۴ ثانیه طول می‌کشد. تازه این فقط والت نیست. بلکه کارگردان به‌طور مفصل واکنش ماری، اسکایلر و فلین را از شنیدن خبر مرگ هنک به نمایش می‌گذارد و آن بهت‌زدگی‌ها و اشک‌ها را دست‌کم نمی‌گیرد.

قبل از این، تمرکز سریال روی روایت داستان از زاویه‌ی دید والتر وایت بود، اما در این اپیزود ما این مرد و کارهایش را از زاویه‌ی دید دیگران می‌بینیم و تازه در این لحظه است که متوجه می‌شویم مردی که این‌قدر دوستش داشتیم، چگونه به آدم‌های اطرافش آسیب‌زده است و نکته‌ی جالب این تغییر زاویه این است که ما متوجه می‌شویم والت طوری در افکارش گم و گور شده است که نمی‌داند دارد چه کار می‌کند و چه می‌گوید و این اطرافیانش هستند که او را بهتر از خودش می‌بینند. به صحنه‌ای که عمو جک بالای بدن زخمی هنک ایستاده است و والت با التماس سعی می‌کند، یکی از اعضای خانواده‌اش را نجات دهد نگاه کنید. والت طوری در ذهنش گم شده است که فکر می‌کند که باز هم می‌تواند قسر در برود و با پول و هوش‌اش موقعیت را به نفع خودش برگرداند. اما هنک در دیالوگی که قلب آدم را می‌شکند می‌گوید: «تو باهوش‌ترین آدمی هستی که تو عمرم دیدم، ولی این‌قدر احمقی که نمی‌تونی ببینی اون تصمیمش رو ۱۰ دقیقه پیش گرفته بود».

در این لحظه است که متوجه می‌شویم هم‌اکنون ۱۰ دقیقه‌ است که والت از لبه‌ی دره‌‌ای که خودش خلق کرده بود سقوط کرده است، اما این اتفاق آن‌قدر برای او غیرقابل‌باور است که فکر می‌کند هنوز می‌تواند زمان را به عقب برگرداند و از این سقوط آزاد جان سالم به در ببرد. نگاه هنک و جمله‌اش به والت باعث نمی‌شود تا او سر عقل بیاید. نگاه‌های خیره‌ی بقیه حرف‌های زیادی برای گفتن دارند، اما او نمی‌تواند خودش را درون آنها ببیند. رایان جانسون دو بار در این اپیزود (زمانی که والت بدون نگاه کردن به آینه در کمد لباس را باز می‌کند و زمانی که آینه‌ی‌ ماشینش را برمی‌گرداند) نشان می‌دهد که والت آماده‌ی نگاه کردن به خودش در آینه (و چشم دیگران) نیست.

والت وقتی به خانه می‌رسد کماکان همه‌چیز را با جملات همیشگی‌اش که خبر از تحت کنترل بودن اوضاع می‌دهد ماست‌مالی می‌کند، اما ما و دیگران بهتر از هرکس دیگری می‌دانیم که این تو بمیری، از آن تو بمیری‌ها نیست. همین اتفاق هم می‌افتد. این کلمات دیگر روی اسکایلر موئثر نیستند. قبل از این اپیزود وقتی والت سعی می‌کرد کنترل خودش را حفظ کند، قلب ما برای موفقیت او می‌تپید و می‌دانستیم که امیدی که او می‌دهد، واهی نیست. اما در «آزیمندیاس» این قول‌ها معنای دیگری به خودشان می‌گیرند و آن بی‌معنایی است. برای اسکایلر و تماشاگران تلاش والت برای معمولی نشان دادن اوضاع مسخره است و خبر از ناتوانی والت در «دیدن حقیقت» می‌دهد. این جر و بحث به دعوای والت و اسکایلر منجر می‌شود. اوج این سکانس اما گلاویز شدن این دو نیست، بلکه در پایان این دعوا از راه می‌رسد. جایی که والت از شدت کلافگی فریاد می‌زند: «ما یه خونواده‌ایم»، اما به محض اینکه تصویر خودش را در چشمانِ همسر و پسرش می‌بیند، متوجه می‌شود ادعایی که می‌کند، شعاری بیش نیست. والت تاکنون سعی می‌کرد از خودش فرار کند، اما درست در این صحنه است که با چهره‌‌ی واقعی خودش در چشمانِ خانواده‌اش روبه‌رو می‌شود. اسکایلر و فلین مثل قربانی یک قاتل غریبه با وحشت به او نگاه می‌کنند. در اپیزودی که سرشار از نگاه‌های گوناگون است، این دردناک‌ترین‌شان است.

این نقطه از مقاله جایی است که می‌توانیم متوجه معنایی که پشتِ اسم این اپیزود قرار دارد نیز شویم. «آزیمندیاس» ارجاعی به شعری از پرسی شلی است. این همان شعری است که برایان کرنستون در تریلر تبلیغاتی فصل آخر سریال روخوانی می‌کند. این موضوع نشان می‌دهد که وینس گیلیگان از این طریق خواسته رابطه‌ی این شعر و سریال را نمایان‌تر کند و به ما خط بدهد که سرانجام هایزنبرگ را براساس این شعر طراحی کرده است. شعر روایتگر داستان دیدار شلی با یک مسافر است. مسافری که جزییات خرابی‌های باقی‌مانده از مجسمه‌ی آزیمدنیاس را برای او توصیف می‌کند. آزیمندیاس اسم یونانی رامسس دوم، قدرتمندترین فرعونِ امپراتوری مصر و بیابان‌های خشک و بی‌آب و علفی است که زمانی پادشاهی‌ او در آنجا قرار داشت.

برخی رابطه‌هایی که بین داستان هایزنبرگ و رامسس دوم کشیده شده، روشن است. مثلا به صحنه‌‌‌ی بعد از مرگ هنک نگاه کنید. نحوه‌ی سقوط والت با آن صورت درهم‌کشیده و بغض‌کرده و دستان بسته یادآور سقوط یک مجسمه‌ی باشکوه بر زمین است. یا وقتی که والت با یک بشکه پول در وسط کویر آزاد می‌شود. کویرهایی که قبلا محل امپراتوری هایزنبرگ بود، حالا همچون افق ‌بی‌انتهایی از مرگ و تنهایی به تصویر کشیده می‌شوند. یا مثلا به تکه شیشه‌های شکسته‌ی پنجره‌های ماشین بر روی زمین نگاه کنید که خیلی شبیه به شیشه‌ی آبی والت و جسی است و حالا کارگردان با قرار دادن آنها در میان شن‌های بیابان، فروریزی و به تاریخ پیوستن امپراتوری والت را به زیبایی به تصویر می‌کشد. و درست مثل شعر، «برکینگ بد» هم در نهایت درباره‌ی ناپایداری قدرت مطلق و غرور نابودکننده‌ی قدرتمندان است. همان‌طور که رامسس دوم به عنوان قدرتمندترین فرعون تاریخ مصر نابود شد، هایزنبرگ هم به عنوان پادشاه مواد مخدر دنیا توسط غرور خودش سقوط کرد.

این شعر اما درباره‌ی یک چیز دیگر هم است و آن هم نگاه کردن از زاویه‌ی دید دیگران است. در شعر ما آزیمندیاس را از زاویه‌ی دید مجسمه‌ساز و اثر مجسمه‌ساز را از زاویه‌ی دید مسافر و توصیف مسافر را از طریق کلمات شاعر می‌بینیم. این موضوع به زیبایی نشان می‌دهد چیزی که یک داستان دراماتیک را به‌یادماندنی می‌کند، طراحی یک سکانس اکشنِ پرزرق و برق و کُرخوانی‌های شخصیت‌های رنگارنگ و ایده‌های بزرگ نیست، بلکه نمایش سلسله واکنش‌هایی هستند که از تک‌تک «تصمیم»‌هایمان سرچشمه می‌گیرند. واکنش‌های احساسی و شیمیایی انسان‌هایی که در کنار یکدیگر بر روی زمین زندگی می‌کنند. «برکینگ بد» یکی از بهترین داستان‌هایی است که مسئله‌ی اهمیت تک‌تک انتخاب‌های ما و عواقب خوب و بدی که می‌توانند به همراه داشته باشند را بررسی می‌کند و آن را به مرحله‌ی حماسی و تکان‌دهنده‌ای می‌رساند که حتی گفتگوی ساده کاراکترها در حد آتش‌بازی‌ها نفسگیر می‌شود. این روزها فشار زیادی به کارگردانان سریال‌ها وارد می‌شود تا همه‌چیز را به دیوانه‌وارترین شکل ممکن به پایان برسانند. «برکینگ بد» بدون یک اکشن خونین به پایان نمی‌رسد. دو اپیزود بعد روباتِ تیرانداز والت دیوارهای بتنی محل اختفای نئو-نازی‌ها را سوراخ خواهد کرد، اما یکی از مهم‌ترین دلایلی که وینس گیلیگان را تحسین می‌کنم به خاطر «آزیمندیاس» است. به خاطر اینکه او در این اپیزود به آن چیزی می‌پردازد که اهمیت دارد. گیلیگان به ما اجازه می‌دهد تا ببینیم والتر وایت، شاه شاهان، چگونه در مقابل چشمانِ کسانی که دوستش دارند فرو می‌ریزد.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
2 + 17 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.