انیمیشنهای پیکسار، بارها و بارها ما مخاطبان را خیرهی خودشان کردهاند. اما حدس بزنید چه شده! از قرار معلوم، تک به تک این ساختههای جذاب، در یک دنیای مشترک جریان دارند!
زمانی که استیو جابز و ادوین کتمول، در سال ۱۹۸۶ میلادی، اقدام به تاسیس استودیوی انیمیشنسازی Pixar یا یکی از بزرگترین فعالان این عرصه در تمامی دنیا کردند، کسی فکرش را نمیکرد که روزی وقتی میخواهیم برترین انیمیشنهای تمام دورانها را نام ببریم، همیشه، جایی برای آثار این استودیوی ارزشمند، کنار گذاشته شده باشد. استودیویی که در تمامی ساختههایش، هم فیلمهایی بسیار سرگرمکننده را تقدیممان میکند و هم میشود در پس تصاویری که خلق کرده، افق بلندتری را تماشا کرد. آثاری که با دنیای اسباببازیهای کودکیمان، سهگانهی فوقالعادهای با نام «داستان اسباببازی» (Toy Story) را تقدیممان کردهاند که در همین لحظه برای از راه رسیدن چهارمین قسمت آن، هیجانزده هستیم. با سر زدن به دنیای مورچهها، داستانی به ظاهر ساده اما عمیق دربارهی بقا را میان شاتهای «زندگی یک حشره» (A Bug's Life) نشانمان دادند. به کمک «کارخانهی هیولاها» (Monsters, Inc)، سالیوان و مایک، ما را مسافر قطاری کردند که به کمکش جهانی نامعلوم را دیدیم و با «در جستجوی نمو» (Finding Nemo)، اجازه دادند در اعماق اقیانوسها نفس بکشیم. زندگی با لایتنینگ مککوئین و اتومبیلها، چیزی بود که در «ماشینها» (Cars) گیرمان آمد و وای که فراموش کردن موش آشپز دوستداشتنیمان در «راتاتویی» (Ratatouille)، غیرممکن بوده و هست. تازه، ما در دنیای پیکسار، خیلی قبلتر از آن که مارول فکر ساختن یک جهان بزرگ از ابرقهرمانان به سرش بزند، چند ابرقهرمان معرکه و بامزه و دوستداشتنی را دیدهایم. این را به علاوهی نگاه کردن به یک شاهکار تمامقد سینمایی یعنی «وال-ای» (WALL-E) در جهان داستانگوییهای این استودیوی محترم و ساخته شدن «بالا» (Up) توسط اعضای آن کنید، تا بفهمید چرا اینقدر صادقانه، پیکسار را ستایش میکنیم.
راستی، برای آنهایی که به قدرت خلاقیت دیوانهوار این استودیو شک کرده بودند هم همین اواخر، اثر دستهاول و ارزشمندی به اسم «پشت و رو» (Inside Out) از راه رسید. تازه، داشت سر زدن به اسکاتلندِ هزار سال قبل، در «دلیر» (Brave) و سفر به عصر دایناسورها و ۶۵ میلیون سال قبل به کمک ثانیههای «دایناسور خوب» (The Good Dinosaur) را یادم میرفت! آثاری که در هنگام شرح «تئوری پیکسار»، خیلی خیلی با آنها کار داریم.
نکته: این مقاله، بخشهای گوناگونی از داستانهای آثار Pixar را اسپویل میکند.
اما در این مقاله، همانگونه که با خواندن تیتر آن یا تماشای پروندهی ویدیویی و اختصاصی میدونی در بیست و سومین اپیزود از برنامهی جذابمان برای دنیای سینما یعنی «فریم» که به طرز خیلی خلاصهشدهای به شرح «تئوری پیکسار» میپرداخت فهمیدهاید، به جای صحبت دربارهی بزرگی و زیبایی تکتک آثار پیکسار به طور جداگانه، میخواهم از متصل بودن احتمالی همهی آنها به یکدیگر، برایتان بگویم. از این که طبق یکی از معروفترین تئوریهای دنیای اینترنت که برای شرح کامل آن کتابی هم نوشته شده، تمامی ساختههای این استودیو در زمانهای گوناگون اما در جهانی مشترک و یکسان جریان دارند. جهانی که دربارهی آیندهی زمین، گذشتهای متفاوت و مفاهیم زیادی صحبت کرده و من بدون توجه به تاریخ انتشار آثار پیکسار و تنها با در نظر گرفتن جایگاه زمانی آنها در این تئوری، قرار است به شرح مفصل داستانگوییهای پیوسته و جذاب انجامشده در آن بپردازم. پس بگذارید به جای این مقدمهپردازیها، به سراغ نقطهی آغاز همهچیز و انیمیشن «دایناسور خوب» برویم. جایی که آن شهابسنگ معروفی که بعضی از دانشمندان میگویند با اصابتش به زمین، دایناسورها را از بین برد، به سادگی هر چه تمامتر و بدون آسیب زدن به هیچ موجودی، از کنار سیارهی ما رد شد.
«دایناسور خوب» (۶۵ میلیون سال قبل)
در دنیای «دایناسور خوب»، ما تماشاگر قصهای هستیم که در آن، دایناسورها با احساسات و رفتارهایی شبیه به آنچه از انسانهای امروز میشناسیم، روی زمین حکمرانی میکنند. دایناسورهایی که کشاورزی بلدند و به خوبی، توانایی پیش بردن زندگانیشان را دارند. چرا که اینجا، همانگونه که در یکی از سکانسهای فیلم میبینیم، شهابسنگی که طبق یکی از تئوریهای بزرگ دانشمندان، با برخوردش به زمین، باعث نابودی دایناسورها شد، تنها از نزدیکی آن میگذرد و به سمت نقطهای ناشناخته، در کهکشان حرکت میکند. نتیجه هم این است که دایناسورها، در این جهان موازی متولدشده توسط پیکسار، میلیونها سال به زندگانیشان ادامه میدهند و انسانها نه پس از نابودی آنها، که در حین حکمرانی آنها روی این کرهی خاکی، با رفتارهایی بدوی، آرام آرام ظاهر شدن روی این سیارهی سبز را آغاز میکنند. در این دنیا، دایناسورها، در عین آن که مشخصا جمعیت بزرگی ندارند و تعدادشان کم است، باهوشترین موجودات زنده به حساب میآیند و توانایی ساختن سرپناه، کشاورزی و فراهم کردن منابع لازم برای زندگی خودشان و دیگر حیوانات را پیدا کردهاند. اینجا، قدیمیترین زمان در جهان پیکسار است که ما در آن، جلوهی هوشمندی حیوانات را میبینیم؛ چیزی که همیشه، یکی از مهمترین بخشهای تشکیلدهندهی فیلمهای این استودیو بوده و هست.
البته در دنیای «دایناسور خوب»، همهچیز هم بر وفق مراد این موجودات شناختهشده نیست و طوفانهای ناگهانی و شدیدا قدرتمند، در کنار کمبود واضح منابع غذایی، به طرز انکارناپذیری در حال بردن آنها به سمت و سوی انقراض هستند. این وسط، یکی از جالبترین نکات قصه، مریض شدن آرلو، شخصیت اصلی داستان، به سبب خوردن گیاهانی عادی از دنیای وحشی است. چیزی که باعث میشود فکر کنیم دایناسورهایی مانند او، در زمان حال فقط توانایی خوردن محصولات کشتشده و میوهها و ذرتهایی را دارند که خودشان در مزرعههایشان پرورش دادهاند. این در حالی است که در ابتدای فیلم، ما مشخصا دیدهایم که دایناسورها میتوانند علفها و گیاهان عادی جهان وحشی را بخورند. پس در این میان، چیزی فرق کرده و اتفاق به خصوصی افتاده. اتفاقی که برای شناخت جهان مشترک آثار پیکسار، باید آن را به خوبی شناخت و بررسی کرد. نکته اینجا است که شاید ما هرگز نتوانیم عنصر شکلدهندهی اصلی این ماجرا را پیدا کنیم اما توانایی درک این رخداد به طور کامل را داریم. اولین عنصر لایق شناختهشدن برای رسیدن به این فهم، آن است که ما در طول پیشروی ثانیههای «دایناسور خوب»، میفهمیم حیوانات جهان پیکسار میتوانند در گذر سالهای طولانی، به سبب تکامل طبیعیشان هوشمندی بیشتری پیدا کنند. از طرف دیگر، در دنیای پیکسار، بحران انرژی، بزرگترین کشندهی تمام موجودات به حساب میآید. چون اینجا دایناسورها نه با برخورد یک شهابسنگ بزرگ به زمین، بلکه به خاطر تمام شدن غذاهایشان، آرام آرام در حال منقرض شدن هستند. اما هنوز بزرگترین سوال، چیزی نیست جز علت اصلی آغاز حرکت این موجودات به سمت هوشمند شدن و داشتن درکی بیشتر نسبت به دنیا. سوالی که پاسخش، قبلتر و لابهلای دقایق Brave، تقدیم دوستداران فیلمهای این استودیو شده است.
«دلیر» (حوالی سال ۱۰۰۰ میلادی)
Brave یا همان نخستین انیمیشن پیکسار که در جایگاه شخصیت اصلی از یک قهرمان دختر بهره برده، یکی از زیباترین انیمیشنهای این استودیو است. اما فارغ از این زیبایی، در دنیای این انیمیشن جادوگری وجود دارد که برای اولین بار، چگونگی پیدا شدن رفتارهایی انسانگونه در حیوانات و به حرف آمدن آنها را نشانمان میدهد. جادو، عنصر مهمی است که این زن پیر و عجیب و غریب، به کمک آن حتی اشیاء ساده را هم زنده میکند و به حرکت درمیآورد. این جادو، احتمالا پس از گذر یک مدت زمان مشخص، همانگونه که در دنیای فیلم پیدا است، آرامآرام قدرتش را از دست میدهد و از بین میرود. اما ما میدانیم که حیوانات در جهان پیکسار، شاید حتی بیشتر از دنیای خودمان قابلیت یادگیری دارند. پس احتمالا مواجه شدن آنها با اثرات این جادو در طولانی مدت، هوش، ذهنیت و درک آنها را افزایش داده و پس از چیزی نزدیک به هزار سال، آنها را به سطح جدیدی از فهم و درک نسبت به جهان هستی میرساند. با این اوصاف، حتما میخواهید بگویید که پس دایناسورها رفتارهای انسانیشان را از کجا پیدا کردهاند. این جادوگر که در شصت و پنج میلیون سال قبل، نمیتوانسته زنده باشد. اما اشتباهتان همینجا است.
اگر دقت کنید، پیرزن با هر بار گذشتن از در چوبی کارگاه سادهاش، انگار به مکان و زمان دیگری میرود. البته در این که او هر بار بعد از گذشتن از این در غیب میشود که شکی نیست، اما در فیلم اثباتهای گوناگونی هم برای این که او در حال جابهجا شدن حداقل میان آینده و گذشته است هم وجود دارد. در جایی از فیلم، وقتی مریدا به سراغ کلبهی او میآید، با یک نسخهی ویدیویی جادویی دیوانهوار از او روی یک دیگ مواجه میشود که میگوید آنجا را ترک کرده تا در یکی از فستیوالهای جذاب و بزرگ شرکت کند. جالبتر آن که فستیوال نام برده شده توسط جادوگر، متعلق به دنیای واقعی است و به مکانی تخیلی تعلق ندارد. این وسط، فقط یک مشکل بسیار بسیار کوچک وجود دارد. آن هم این است که جشنوارهای که جادوگر قصد شرکت در آن را داشته، تازه در اواخر قرن بیستم میلادی، به وجود آمده است! پس شرکت در این فستیوال، قطعا به هزار سال جلو رفتن در زمان احتیاج دارد و بوم! جادوگر، میتواند از طریق درهای چوبی، بین زمانهای گوناگون جابهجا شود. راستی، برخلاف تمامی فیلمهای پیکسار که در آنها ایستراگها را میشود در نقاط مختلفی پیدا کرد، تمام ایستراگهای حاضر در دنیای Brave، فقط داخل کلبهی این جادوگر یافت میشوند. این دو نکته را فعلا داشته باشید تا بعدتر مجددا به سراغ این شخصیت به خصوص بیایم!
«شگفتانگیزان» (بین سالهای ۱۹۵۰ تا ۱۹۶۰ میلادی)
The Incredibles، قطعا یکی از تاثیرگذارترین قطعات این پازل است. چرا که کارگردان آن یعنی بِرَد بِرد، یک بار در جریان صحبتهایش دربارهی این که چرا جهان «شگفتانگیزان» در عین داشتن جلوههای تماما مشخصی از دهههای پنجاه و شصت میلادی، تکنولوژیهایی متعلق به دههی هشتاد را لابهلای سکانسهایش جای داده، مستقیما گفت که فیلم او، در جهانی موازی که دهههای ۵۰ و ۶۰ آن چنین سر و وضعی دارند، جریان پیدا کرده است. این موضوع، یکجورهایی مهر دیگری بر پای ادعاهایی زد که میگفتند پیکسار جهان موازی خودش را ساخته و دارد در این جهان، قصهسرایی میکند. اما فارغ از این موضوع، در دقایق قصهگویی The Incredibles، ما متوجه میشویم که آنتاگونیست ماجرا یا همان سیندروم، برای اولین بار با ساخت یک ربات عظیمالجثهی هوشمند که برای به قتل رساندن ابرقهرمانان (که بر طبق شواهدی مانند تجربههای جاسوسی و نظامی جدی و دقیق Elastigirl، احتمالا توسط خود دولت به وجود آمدهاند و پس از مدتی به عنوان یک پروژهی شکستخورده به زیر کشیده میشوند) ساخته شده، عملا یک هوش مصنوعی دیوانهوار را به وجود آورده است. موجودی که از جایی به بعد، به خود سیندروم هم خیانت میکند و قصد به قتل رساندن ساکنان شهر را دارد. بله، آنچه که در ظاهر میبینیم، نابود شدن این موجود توسط خانوادهی دوستداشتنی آقای شگفتانگیز است اما راستش را بخواهید، احتمالا این هوش مصنوعی هرگز از بین نرفته است. این وسط، نباید فراموش کرد که سیندروم، میگوید تمام قدرت وسیلههایی را که ساخته به کمک «انرژی نقطهی صفر» به دست آورده است. راستش را بخواهید، فقط فیزیکدانها میدانند این جمله دقیقا معنیاش چیست اما همینقدر بدانید که اگر یک نفر بتواند این انرژی را دریافت کند، میتواند همیشه انرژی مورد نیازش را داشته باشد. مثلا میتواند تبلتی بسازد که نه باتری دارد و نه شارژ میشود اما همیشه، روشن است و کار میکند! (واقعا نمیدانم چرا این روزها در همهی تئوریها، یک مسئلهی عجیب و غریب علمی هم پیدا میشود!) با این اوصاف، بهتر است بدانید که هوش مصنوعی ساختهشده توسط سیندروم، که از انسانها به شکل عجیبی تنفر دارد، میتواند به کمک تکنولوژی، تولیدات دیوانهواری داشته باشد. پس از مدتی دولتها را در دست بگیرد و پس از مدتی، به حکومت روی زمین بپردازد. خب، فعلا تا همین حد کافی است اما در نظر داشته باشید که کمپانی ساختهشده توسط او، میتواند Buy n Large نام بگیرد. به عنوان یک نکتهی بامزه و اضافه، این را هم فراموش نکنید که در The Incredibles، تمام ابرقهرمانهایی که به هر دلیلی کشته میشوند، یا توسط یک ماشین ساخته شده توسط انسانها (مثلا موتور هواپیما) کشته شدهاند یا به خاطر یکی از اتفاقات طبیعی زمین (مانند یک طوفان)، از بین میروند؛ این یعنی هرگز، در دنیای پیکسار یک انسان یک ابرقهرمان را از بین نبرده است.
سهگانهی «داستان اسباببازی» (سالهای ۱۹۹۵، ۱۹۹۶ و ۲۰۰۷ میلادی)
مجموعهی Toy Story، که بارها به مخاطبانش ثابت کرد توانایی گفتن داستانهایی خارقالعاده را در قالب جهانی ساده و دوستداشتنی دارد، نخستین اثر استودیوی پیکسار است. اثری که به زودی قسمت چهارمش هم از راه خواهد رسید و طرفداران آثار این استودیو را یک بار دیگر، به دنیای جذابش دعوت میکند. اما جایگاه دو قسمت آغازین این مجموعه، در پازل بزرگ «تئوری پیکسار» کجا است؟ خب، بگذارید خیلی سریع پاسختان را بدهم. بر طبق این تئوری، تمامی این اسباببازیها، تولیدات کمپانی به وجود آمده توسط هوش مصنوعی خلقشده توسط سیندروم که صحبتش را کردیم یعنی Buy n Large هستند. چیزی که از قضا در قسمت سوم «داستان اسباببازی» که تقریبا یازده سال بعد از دو اپیزود اول داستانگویی میکرد هم، اثبات شد. چون آنجا، ما پس از باز شدن قسمت باتریهای «باز»، به وضوح لوگوی Buy n Large را مشاهده میکنیم. اما چرا اسباب بازیها؟ چرا Buy n Large، به جای چنین موجودات بیخطری، چیزهای کنترلکنندهتر و بزرگتری را نیافریده است؟
ماجرا، به تاثیر بسیار زیاد احساسات انسانی و وابستگی ماشینها به انسانها در جهان پیکسار مربوط میشود. موضوعی که در شرح سادهاش میتوان گفت که در این دنیا، چه حیوانات و چه ساختههای در حقیقت بدون جانی مانند دستگاههای الکترونیکی، اسباببازیها یا هر چیز دیگر، برای زندگی کردن و تجربهی جلوهی جدیتری از حیات، به نزدیکی با انسانها و دریافت احساسات آنها احتیاج دارند. به همین دلیل است که مثلا اسباببازیهای سری Toy Story هم از قرار گرفتن در انبار میترسند. چون اصلا آنها در آنجا زنده نخواهند بود و این در حالی است که با حضورشان در موزه یا زندگی در اتاق یک بچه، به سبب رویارویی مداومی که با انسانها دارند، میتوانند به زندگی ادامه دهند. پس احساسات انسانی، یکی از مهمترین منابع انرژی شناختهشده برای ماشینها هستند و کودکان هم که بیشترین حد از احساسات را دارند! پس Buy n Large این محصولات را برای آغاز نفوذ کردنش در تمامی بخشهای زمین و دریافت انرژیهای بیشتر، ساخته و به دست انسانها میرساند. راستی، ایستراگهای داستان اسباببازیهای سه را فراموش نکنید! از یک طرف، میان شاتهای این انیمیشن، ما با عکس دارلا (همان دختر حیوانکش مریض لعنتی در Finding Nemo) روی کاور یک مجله مواجه میشویم. میتوانیم در مهد کودک، مِری (همان دختربچهی بامزه در کارخانهی هیولاها یعنی Boo) را که حالا چند سال بزرگتر شده ببینیم و با یکی از نامههایی که اَندی دریافت کرده، متوجه ارتباط او با کارل و اِلی از انیمیشن Up میشویم. حالا همهی این ماجراهای گفتهشده دربارهی هوش مصنوعی و ماشینها را بگذارید در یکی از گوشههای مغزتان، تا کمی بیشتر دربارهی ماجرای یکی از سه راس مهم مثلت تئوری پیکسار یعنی حیوانات، صحبت کنیم.
نمو، دوری، موش سرآشپز، کارل و راسل (سالهای ۲۰۰۴ تا ۲۰۰۷)
همانگونه که موقع صحبت دربارهی «دایناسور خوب» و «دلیر» گفتم، در جهان پیکسار، حیوانات هوشمند و هوشمندتر میشوند. نخستین جلوههای این هوشمندی را میتوان در Finding Nemo و Finding Dory تماشا کرد. جایی که حیوانات، اندک جلوههایی از حیات انسانی را درون جامعهشان راه میدهند و مثلا میتوانند به مدرسه بروند. البته، اینجا هم همان ماجرای تاثیرگذاری ارتباط با احساسات انسانها برای هوشمندتر شدن را به وضوح میتوان مشاهده کرد. چون مثلا هر موجودی که بیشتر در مجاورت انسانها قرار گرفته باشد، هوشمندی بیشتری دارد و پیشینهی دوری و توانایی خواندن و نوشتن او یا به یاد آوردن خاطراتش در همان مکانی که خیلی خیلی نزدیکتر به انسانها بوده، خودش به تنهایی این را اثبات میکند. راستی، رِمی، موش سرآشپز دوستداشتنیمان را به یاد دارید؟ او به این دلیل به شدت بیشتر از همنوعانش به قدرت و هوش و توانایی رسید که ارتباط احساسی خاصی با روح آشپز محبوبش برقرار کرده بود. بعدتر، او بقیه را هم به سمت خودش کشاند و در انتهای انیمیشن، کاری کرد که زندگی موشها بیشتر از قبل، جلوهای انسانی داشته باشد. در Up هم، سگهایی که در کنار آنتاگونیست اصلی قصه یعنی چارلز زندگی میکردند، به کمک تکنولوژیهایی که به سبب شواهد و ایستراگهای گوناگون حاضر در انیمیشن، احتمال میدهیم ساخته شدنشان به کمک Buy n Large صورت گرفته باشد، میتوانند حرف بزنند. حیواناتی که زندگیهای انسانیتری پیدا کردهاند و به سمت باهوشتر شدن هم میروند.
این وسط، طبق یکی از جذابترین بخشهای تئوری، چارلز احتمالا به خاطر خبری که توسط اِسکینر (همان آشپز کوتاهقد اعصابخوردکن که پس از فهمیدن راز واقعی رِمی، هرگز دیگر اثری از او دیده نشد) به گوشش رسیده، فکر ساختن دستگاههایی به سرش زده که به کمک آنها، توانایی حرف زدن را به سگهایش ببخشد. ممکن است بگویید که چارلز مانتز، فعالیتش در آمریکای جنوبی را قبل از اتفاق افتادن ماجراهای انیمیشن «راتاتویی»، آغاز کرده است. نکتهای که کاملا درست به نظر میرسد اما برخلاف انتظارتان، اشکالی بر صحت داشتن این تئوری وارد نمیکند. چون ما شاید از زمان آغاز فعالیتهای او آگاه باشیم، اما دقیقا نمیدانیم وی چه زمانی ساختن این قلادههای مترجم را آغاز کرده است. در این بین، وسط شاتهای Up، میشود فهمید که جهان انسانها در حال صنعتیزدهتر شدن است و با نگاهی به اطراف خانهی کارل میتوان درک کرد که بشر، دارد به سمت و سوی یک انقلاب صنعتی دیگر میرود. افزون بر آن، در هر چهار انیمیشن نام برده شده، ما متوجه جدیتر شدن رقابت انسانها با حیوانات هم میشویم. پس اینها دستاوردهایمان تا به اینجای کار بودهاند: حیوانات شدیدا هوشمندتر شدهاند و حالا در نزدیکترین حالتشان به انسانها قرار دارند، هوش مصنوعی قدرتمندی که حالا تمام جلوههای زندگی انسانی را پیدا کرده در قالب Buy n Large جهان انسانها را به سمت یک انقلاب صنعتی دیگر میبرد و انگار آرامآرام، همهچیز دارد آدمها را مهیای ایستادگی در برابر یک آخرالزمان به خصوص میکند.
آخرالزمان، وال-ای و تولد هیولاها (سالهای ۲۰۵۷ تا ۵۲۰۱)
WALL-E، دقیقا در جایی پس از نزدیک به هفتصد سال گذشتن از آغاز این آخرالزمان را نشانمان میدهد. جایی که صدها سال است که پس از نابود شدن زمین به خاطر صنعتزدگی دیوانهوار آن توسط Buy n Large، تمام نسل باقیمانده از انسانها داخل یک سفینهی عظیم فضایی زندگی میکنند. جایی که رباتهایی که قرار بوده زمین را پاک کنند هم از بین رفتهاند و فقط وال-ای، این عاشقپیشهی دوستداشتنی و شیرین، زنده مانده است. چرا؟ چون همانگونه که حدس میزدیم، ماشینهای خلقشده توسط Buy n Large، برای زنده ماندن احتیاج به دریافت احساسات انسانی دارند و پس از رفتن آدمها از روی زمین، همهی آنها هم مردهاند. البته به جز یکی از این روباتها. آن هم به خاطر این که روبات مورد بحثمان، پیوند عمیقی با زندگی انسانها برقرار کرده، هر شب ویدیوی جشنهایشان را تماشا میکند و مثل آنها، به دنبال گوش کردن به موسیقیها و عاشق شدن است. بله، وال-ای، به همین دلیل زنده مانده و تمام این سالها، روی زمین بوده است. اما آیا ما هرگز این هفتصد سال را ندیدهایم و نمیدانیم که در این مدت روی زمین چه اتفاقاتی افتاده؟ البته که نه. ما در سهگانهی Cars، دقیقا همین زمانه را تماشا میکنیم. زمانهی حکومت ماشینها روی زمین و جایی که آنها با تقلید از فرهنگهای انسانی، همچون مسابقه دادن، عشق ورزیدن و کارهایی از این دست، توانستهاند زمینی را که انسانها مدتها است ترکش کردهاند به چنگ بیاورند. به همین دلیل است که در اکثر پیستهای مسابقهی دیدهشده در دنیای «ماشینها»، به سادگی میشود لوگوی Buy n Large را مشاهده کرد و به همین دلیل است که تقریبا در هیچ نقطهای از این سهگانه، چشممان به جمال یک موجود زندهی واقعی روشن نمیشود.
اما ماجرا برای ماشینها، همیشه انقدر خوب هم باقی نمانده و به سبب همان بحران انرژیای که با کمی دقت در قسمت دوم این مجموعه متوجه آن میشدیم، در روزگاری این ماشینها هم از بین رفتهاند. یعنی سوختهایشان تمام شده و به علت فاصلهشان با انسانها و عدم حضور Buy n Large روی زمین، برای همیشه نابود شدهاند. حالا زمین در جایی نزدیک به سال دو هزار و هشتصد میلادی، تبدیل به یک قبرستان کامل از ماشینهای نابودشده و جنازهی موجودات مختلف شده است. جایی که فقط وال-ای باقی مانده و یک سوسک بامزه. که ثابت میکند احتمالا حشرات، اولین موجوداتی بودهاند که حتی پس از تمامی این اتفاقات، شانس تجربهی حیات روی کرهی دوستداشتنیمان را پیدا کردهاند. با همهی اینها، در انتهای WALL-E، بالاخره انسانها Buy n Large و هوش مصنوعیای که آنها را تسخیر کرده بود نابود میکنند و به زمین میآیند. با همان تعداد اندک و وضع نهچندان ایدهآلشان درختکاری میکنند و دوباره به این دنیا، رنگ سبز را میبخشند. البته که به سبب اندکی آنها، احتمالا آنها خیلی زودتر از آنچه که انتظارش را داشتهاند مردهاند و اینچنین، نسل انسانها برای همیشه از بین رفته است. حالا، نه انسانی مانده و نه هوش مصنوعی شیطانصفتی. اما در زیر یکی از درختهایی که وسط تیتراژ پایانی WALL-E دیده بودیم و شباهت انکارناپذیری به درخت اصلی حاضر در «زندگی یک حشره» داشت، تمدن حیوانات در حال شکلگیری است. جایی که حیواناتِ جان سالم به در برده از این آخرالزمان یعنی حشرات، در سبزی دوبارهی زمین، فرصت ساختن شهرها، محلهای تفریحی و انسانیترین جلوههای دنیایشان را پیدا کردهاند. به همین دلیل است که زندگی حیوانات در A Bug's Life، تا این حد هوشمندانهتر از تمام انیمیشنهای دیگر پیکسار جلوه میکند.
با توجه به همهی این موارد و این که در یکی از قسمتهای «زندگی یک حشره»، وقتی یکی از شخصیتها میخواهد از خطرات دنیای بیرون بگوید هیچ اشارهی خاصی به انسانها نمیکند، میفهمیم بازگشت آنها به این کرهی خاکی، آنقدرها که انتظارش را دادهاند حماسی نبوده و جمعیت کم آنها، همانگونه که گفتم آرامآرام از بین رفته است. حالا، وسط زمینی که میدانیم نابودی و سموم زیادی سالهای سال روی خاکش را پوشانده، حیات به شکلی تازه و متفاوت ادامه پیدا میکند. حیوانات جهشیافته و تازهای متولد میشوند که هوشمندی بسیار بسیار بیشتری دارند. حیواناتی که به خاطر ظاهر تازه و عجیبشان، میشود آنها را «هیولا» خطاب کرد. هیولاهایی که پیشرفت میکنند، تقویم خودشان را از روز صفر میسازند، دانشگاه میروند و به کار میپردازند. هیولاهایی که فهمیدهاند تنها راهشان برای نابود نشدن به خاطر کمبود انرژیهای حاضر روی زمین، استفاده از احساسات انسانی است. اما از آنجایی که انسانها مردهاند، آنها وادار به خلق یک تکنولوژی بزرگ و درهایی چوبی میشوند که راهشان را به زمانهایی قبلتر و به اتاق کودکان گوناگون انسان باز میکند. چرا کودکان؟ چون همانگونه که پیشتر هم گفتم، آنها اقیانوس سرریز احساسات انسانی هستند.
هیولاها ابتدا با ترساندن آنها و بعد از فهمیدن این که «شادی» قدرتمندترین احساس آنها است، با خنداندنشان، تمام چیزهای لازم برای روشن نگه داشتن چراغهای شهرهای پیشرفتهشان را به دست میآورند. البته شرکت برای جلوگیری از آن که تغییری ناخواسته از سوی آنها، باعث بر هم زدن تاریخ اصلی زندگی انسانها و به شکلی ناگهانی، از بین رفتن وجودیتشان به خاطر دستکاری در وقایع رخداده در زمانهای گذشته نشود، به هیولاها اعلام کرده که کودکان انسان، خطرناکترین موجودات جهان هستند. اما غیرممکن است که پیکسار بعد از اینقدر استفاده کردن از «احساسات انسانی» در دنیای فیلمهای زیبایش، یک بار نیاید و به شکلی دقیق، چگونگی کار کردن آن احساسات را نشانمان ندهد و این، همان عنصری است که یکی از شاهکارهای این استودیو را تقدیممان کرد: Inside Out. فیلمی که در آن، ما در همین زمان خودمان و مثلا سال ۲۰۱۵ میلادی به سر میبریم و همچون هیولاها، از برتری مطلق قدرت «شادی» بر تمامی احساسات، مطمئن میشویم. البته ماجرا به این حرفها هم خلاصه نشده و ما یکی از هیولاهای جدید دنیای «کارخانهی هیولاها» را هم در طول شنیدن داستانهای «پشت و رو»، مشاهده کردهایم. بینگ بونگ را میگویم. همان موجود صورتیرنگ بامزهای که احتمالا در حقیقت هیولایی بوده که در کودکی، وظیفهی خنداندن رایلی و به دست آوردن انرژی به کمک خندیدنهای او را داشته و بعدتر، خاطرهاش هم در ذهن این دختر دوستداشتنی باقی مانده است. حالا با همهی این دادههایی که به ذهنتان وارد شده، بروید و Coco، تازهترین اثر پیکسار را تماشا کنید و در عین لذت بردن از آن به عنوان اثری جداگانه و محترم و بزرگ، ببینید در کدام نقطهی این جهان موازی، میتوانید جایی مخصوص به آن را پیدا کنید. البته، تئوری بیانشده، تنها تئوری قابل پیدا کردن در دنیای اینترنت نیست و حتی ممکن است توجه شما به فرضیههای دیگر یا داستانهایی جلب شده باشد که خودتان متوجهشان شدهاید. چرا که مثل هر تئوریپردازی دیگری، تقریبا هیچ قطعیتی در هیچ یک از این حرفها وجود ندارد و اصلا، نباید هم وجود داشته باشد. چون اگر قرار بر تعریف کردن چیزهایی قطعی بود که دیگر کارمان ابدا هیجانی نداشت و اسمش را هم به جای تئوریپردازی، مرور حقایق میگذاشتیم!
افشاسازی مهمترین راز جهان پیکسار
ولی علت اصلی وجود این همه ایستراگ مختلف در میان فیلمهای پیکسار چیست و چرا همانگونه که گفتم در Brave، ایستراگها فقط داخل کلبهی جادوگر، قابل پیدا کردن هستند؟ چون پیرزن، در حقیقت همان دختربچهی کوچک بامزه از «کارخانهی هیولاها» یعنی Boo است که سالها از عمرش میگذرد و حالا تبدیل به یک جادوگر شده تا با سفر به تمامی زمانها، بتواند سالیوان، همان غول آبیرنگ دوستداشتنی و مهربان را پیدا کند. چون اگر دقت کنید، فارغ از این که مانند دنیای «کارخانهی هیولاها»، او به کمک دربهای چوبی بین زمانهای مختلف جابهجا میشود، در محل کارش هم نقاشی سالیوان را دارد و از طرفی هم حیوان محبوبش، شبیهترین حیوان ممکن به سالیوان یعنی «خرس» است. برای اطمینان از آن که جادوگر واقعا نقاشی سالیوان را در کلبهاش دارد هم میتوانید این عکس را نگاه کنید. پس با این اوصاف، او توانایی سفر در زمانهای گوناگون را داشته و همهجا به دنبال سالیوان میگردد و از آنجایی که به تمام نقاط مهم جهان موازی پیکسار هم سر زده، احتمالا مسبب جابهجا شدن بعضی چیزها در بین مکانهای مختلف این دنیا و پیدا شدن ایستراگهایی که هیچ منطقی برای وجودشان در نقاطی خاص وجود ندارد، داخل انیمیشنهای گوناگون این استودیو بوده است. حالا، باید دید روزی خواهد رسید که در وسط یکی از انیمیشنهای جدید انیمیشنساز محبوبمان، Boo، سالیوانِ آبیرنگش را دوباره در آعوش بگیرد؟