شاید بهترین شیوهی انتخاب یک کتاب از بین کتابهای موجود در قفسههای کتابفروشی، جستوجو و انتخاب از روی اسم نویسنده باشد. وقتی با دنیای یک نویسنده آشنا باشید، با خیال راحتتری سراغ کتابهای او میروید، چون تقریبا میدانید قرار است درهای چه جهانی برایتان گشوده شود. در این صورت کموبیش میدانید آیا با این جهان ارتباط برقرار میکنید، حوصلهاش را خواهید داشت و…
چارلز بوکوفسکی نویسندهای است که باید اول او را بشناسید و بعد کتابهایش را بخوانید!
چارلز بوکوفسکی دقیقا از جمله نویسندههایی است که پیشنهاد میشود اول او را بشناسید و بعد کتابهایش را بخوانید! بوکوفسکی، نویسنده یا شاید بهتر باشد بگوییم شاعری است که این هفته در معرفی کتاب میدونی مگ به دنیای او و کتابهایش میپردازیم.
چارلز بوکوسفکی، ملکالشعرای فرودستان آمریکا
اگر بنا به قضاوت از روی حجم آثار باشد، چارلز بوکوفسکی را بهخاطر هزاران شعری که سروده و بر سر زبان آمریکاییها انداخته است، بیش از آن که یک نویسنده بدانیم، باید یک شاعر حساب کنیم. او البته در نویسندگی هم پرکار بوده و بهجز صدها داستان کوتاهی که از خود به جا گذاشته، شش رمان در زمان حیاتش به چاپ رسانده است. با اینهمه حداقل در آمریکا با معیارهای زیباییشناسانه شعر آمریکایی، منتقدان او را با آن زبان سادهاش، شاعر قابلی نمیدانند؛ هر قدر هم که مخاطبان را راضی کرده باشد!
برعکس، در اروپا بزرگانی مثل ژان پل سارتر و ژان ژنه لقب «بزرگترین شاعر آمریکا» را به چارلز بوکوفسکی دادهاند. درواقع شهرت بوکوفسکی بیشتر در اروپا بود و خود او بسیار از این موضوع راضی بود. چون شهرت را دیوانهکننده میدانست و زندگی در میان مردمی که او را میشناسند، آزارش میداد. البته این به آن معنا نیست که اشعار بوکوفسکی در آمریکا محبوبیتی نداشته، اتفاقا به خاطر این محبوبیت است که سردبیر مجله تایمز با عنوان «ملکالشعرای فرودستان آمریکا» از او یاد کرده است؛ لقبی که هنوز هم دنبال اسم بوکوفسکی میآید.
آمریکایی بودن نویسنده در همه آثار بوکوفسکی مشخص و عیان است. اصولا فضای رمانهای او فضای لسآنجلس، همان شهری است که او در طول زندگی بهندرت ترکش کرده است. اما محل تولد چارلز بوکوفسکی شهر آندرناخ آلمان است و مادری آلمانیتبار و پدری آلمانی-آمریکایی داشته است. هنری چارلز بوکوفسکی کوچک (نام اول و نام میانی پدر او هم هنری چارلز بوده است) در سال ۱۹۲۰ متولد میشود و در بحبوحه جنگ جهانی اول و شرایط پس از جنگ، خانواده بوکوفسکی مجبور به مهاجرت به آمریکا میشوند.
بوکوفسکی از سه سالگی تا پایان عمر یعنی هفتاد و سه سالگی، در آمریکا زندگی میکند و درونمایه انتقادی آثار او هم همواره متوجه شرایط سیاسی-اجتماعی آمریکا و بهویژه لسآنجلس است.
باید گفت بهجز رمان «عامهپسند» که اتفاقا معروفترین اثر او در ایران محسوب میشود، بقیه رمانهای بوکوفسکی درواقع نوعی اتوبیوگرافی (خودزندگینامه) نویسنده هستند. نامی که بوکوفسکی در کتابهایش برای خودش انتخاب کرده، هنری چیناسکی است. پس هرجا در کتابهای او (اغلب بهعنوان شخصیت اول داستان) این نام را دیدید، بدانید که با خود نویسنده طرف هستید: همان شخصیت عجیب منتقدی که از مردم فرار میکند:
«زیاد به مردم نگاه نمیکنم. اذیت میشم. میگن که اگر زیاد به کسی نگاه کنی، شبیهش میشی. بیچاره لیندا [همسر بوکوفسکی]. بیشتر وقتها کارم رو بدون آدمها پیش میبرم. آدمها پُرم نمیکنند. من رو خالی میکنند…» (بخشی از مصاحبه بوکوفسکی، سال ۱۹۸۷)
زندگی بوکوفسکی از ابتدا و همانطور که از یک خانواده با پدری بیکار انتظار میرود، در تنگنای اقتصادی جریان داشته است. مادر بوکوفسکی برای گذران زندگی مجبور به کار در خانه ثروتمندان بوده و پدر او هم در نهایت در گریز از فشارهای زندگی به الکل پناه میبرد؛ اعتیادی که بلای جان خانواده میشود و پدر را متمایل به خشونت میکند.
بوکوفسکی نوجوان بارها گرفتار حملات خشونتبار پدر میشود، بیآن که حتی مادرش از او حمایت کند. زندگی در فقر و سختی بهعنوان میراث پدر به او هم میرسد. پدر که انتظار داشته پسرش بعد از فارغالتحصیلی از دبیرستان و رها کردن تحصیلات در کالج، دنبال شغل پردرآمدی باشد، وقتی از علاقه او به نویسندگی باخبر میشود در ۲۰ سالگی او را از خانه بیرون میکند.
دورهی خانهبهدوشی، زندگی در اتاقهای ارزان و اشتغال به مشاغل سطح پایین از همان ۲۰ سالگی برای بوکوفسکی شروع میشود تا این که سرانجام در سی سالگی در اداره پست مشغول به کار میشود. در این دوره او نویسندگی را کنار گذاشته بود اما روح بیقرار نویسنده در اداره پست دوام نمیآورد و سه سال نشده، شغلش را ترک میکند و نوشتن را از سر میگیرد. نوشتن اما برای او نان و آب نمیشود و با انتشار کتاب و ستوننویسی در مجلههای زیرزمینی روزگارش نمیگذرد، پس دوباره به اداره پست برمیگردد.
این بار مدیر یک انتشارات جلوی کارمند بودن بوکوفسکی را میگیرد و قول میدهد اگر کار در اداره پست را رها کند و تماموقت بنویسد، ماهی صد دلار بابت مایحتاج اولیهی زندگی به او میدهد. بوکوفسکی در این باره گفته است: «دو راه داشتم، در ادارهی پست بمانم و دیوانه شوم، یا بنویسم و گرسنگی بکشم. تصمیم گرفتم گرسنگی بکشم.» به این ترتیب رمان «ادارهی پست» منتشر و بوکوفسکی مشهور میشود؛ البته بیشتر در اروپا.
در میان فراز و فرودهای زندگی حرفهای، برای شناختن دنیای بوکوفسکی نباید از زندگی شخصیاش هم غافل شویم. تنگنای اقتصادی و به قول خودش گرسنگی، تنها مشخصههای زندگی خصوصی او نیستند. سختیهای دیگری مثل بیماری و از جمله خونریزی شدید معده که یک بار او را تا آستانه مرگ برد و همچنین شکست عاطفی در ازدواج اولش تاثیرات مهمی روی زندگی و آثار او داشتند. میخوارگی، خصلت جداییناپذیر بوکوفسکی بود و روابط عاطفیاش همیشه داستانساز بودند. او سابقه خودکشی و دستگیری توسط FBI را هم دارد و همه اینها در کنار هم ناخودآگاه دنیای قصههای بوکوفسکی را میساختند؛ دنیایی که اگر در آن زشتی، نابهنجاری، کجی و ناموزونی، بددهنی و تلخی میبینید، دست کم میتوانید مطمئن باشید همان است که هست، بدون نقاب، در نهایت شفافیت و صراحت!
بوکوفسکی سرانجام در سن هفتاد و سه سالگی بهخاطر ضعف بدنی ناشی از سرطان خون، به ذاتالریه مبتلا شد و درگذشت.
ساندویچ ژامبون؛ آنچه بر چارلز بوکوفسکی نوجوان گذشت
بوکوفسکی با آن زندگی پرقصهاش، همانطور که اشاره شد، اغلب اوقات وقتی داستان مینوشت، درواقع به شرح زندگینامهی خودش میپرداخت. برای قدم گذاشتن به دنیای بوکوفسکی بهتر است با همین داستانها شروع کنید و «ساندویچ ژامبون» یکی از همین اتوبیوگرافیهاست.
کتاب، درباره پسر نوجوانی به نام هنری چیناسکی (نامی که درواقع بوکوسفکی در کتابهایش روی خود گذاشته) است که در محله فقیرنشینی در آمریکا زندگی میکند. هنری بهخاطر صورت زشت و پر از جوش و آکنهاش در مدرسه محبوبیتی ندارد. درست مثل خود نویسنده که در نوجوانی پوستش چنان پر از جوش شد که مشکلات جدی و حتی برای دورهای ترک تحصیل را به دنبال داشت. یادگار این بیماری تا پایان عمر روی پوست صورت بوکوفسکی باقی ماند و چهرهای آبلهرو به او داد.
هنری هم پدری دارد که گرچه عملا هیچ کاری برای او نمیکند، از او انتظار دارد مهندس و پولدار شود. او بارها از پدرش کتک میخورد و استعدادهای او در مدرسه هم سرکوب میشوند. به همین ترتیب انزوا و بیزاری از جامعه در وجودش ریشه میکند و نوشتن را تنها دستاویز خود میبیند.
نام کتاب آنطور که مترجم فارسی آن، علی امیرریاحی در مقدمه میگوید احتمالا اشاره به وضعیت هنری دارد که مثل یک تکه ژامبون از دو طرف با نان محاصره شده و همواره احساس له شدن دارد. در این کتاب شاید کمتر بتوان از طنازیهای بوکوسفکی سراغی گرفت که علتش مسلما موضوع آن یعنی کودکی نوجوانی تلخ خود بوکوفسکی است اما در عین حال رگههایی از طنز تلخ در نثر کتاب مشهور است. البته با شرحی که از زندگی بوکوفسکی شنیدهایم، مورد انتظار است که بخشهایی از کتاب در نسخه فارسی قابل ترجمه و انتشار نبوده باشد.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
«خیلی خب خدا، فرض میکنیم تو واقعا مرا در این شرایط قرار دادهای تا امتحانم کنی. تو مرا با مشکلترین امتحانها یعنی پدر و مادر و جوشهایم به آزمون کشیدی. فکر کنم امتحانت را قبول شدم… کشیش به ما گفت که هیچ وقت شک نکنید. به چی شک نکنیم؟ همیشه بیش از حد به من سخت گرفتهای، پس من ازت میخواهم که بیایی پایین و شک مرا برطرف کنی!»
هالیوود؛ ماجراهای مسخرهی بوکوفسکی در فیلمسازی
برای چشیدن طعم طنز چارلز بوکوفسکی رمان هالیوود، یک نمونهی خوب است. این کتاب هم بر پایهی اتفاقات واقعی زندگی نویسنده نوشته شده و طبیعتا هنری چیناسکی شخصیت اصلی آن است. پیش از شروع کتاب، بوکوفسکی تذکر داده:
«این رمان صرفا اثری داستانی است و هرگونه شباهت بین شخصیتهای این کتاب با هر آدم زنده و مردهای کاملا تصادفی است و از این جور حرفها.»
در حالی که هیچ هم اینطور نیست! و چارلز بوکوفسکی این کتاب را بعد از ماجرای نگارش یک فیلمنامه به سفارش دوستش و دربارهی فرآیند تبدیل شدن این فیلمنامه به فیلم نوشته است. این فیلم که خراباتی (Barfly) نام دارد، در سال ۱۹۸۷ ساخته شده است. شخصیتهای حاضر در کتاب درواقع ارجاع به اشخاص حقیقی دارند و داستان هم شرح جزییات عجیب و دردسرهای ساخت فیلم در هالیوود است. زبان تند و تیز بوکوفسکی در این کتاب با لحن طنزآمیز انتقادهای زیادی را به سیستم فرهنگی آمریکا وارد کرده است.
در انتهای این کتاب با ترجمه پیمان خاکسار، فهرستی از اسامی اشخاص حقیقی و نام مستعار آنها در کتاب به چاپ رسیده است.
در قسمتی از این کتاب میخوانید:
«بازیگرها با ما فرق دارند. برای مسائل مختلف دلایل خودشان را دارند. میدانی، وقتی ساعتها و سالها در قالب شخصیتی فرومیروی که خودت نیستی، خب، بالاخره یک بلایی سرت میآید. به این فکر کنید که دارید سخت تلاش میکنید که کسی شوید که خودتان نیستید؛ و بعد یک نفر دیگر که باز هم خود شما نیست؛ و بعد کس دیگر. اول شاید هیجانانگیز باشد ولی بعد از مدتی، بعد از فرورفتن در شخصیت دهها نفر، دیگر سخت است که یادتان بیاید خودتان کیستاید، خصوصاً اگر مجبور شده باشید که جملاتتان را بداهه بگویید.»
سوختن در آب، غرق شدن در آتش؛ بوکوفسکیِ شاعر
چارلز بوکوفسکی را ملکالشعرای فرودستان آمریکا نامیدهاند و هزاران شعر از او به جا مانده است. این دو جمله کافیست تا کنجکاو شویم و سری به شعرهای او بزنیم. ترجمهی شعر همیشه چالشبرانگیز است و کار سختی برای یک مترجم محسوب میشود، اما از بوکوفسکی هم بهخاطر شهرت و هم زبان سادهای که در شعر به کار میبرد، اشعار بسیار زیادی به زبانهای مختلف دنیا ترجمه شده است.
یکی از برجستهترین نمونههای ترجمه فارسی اشعار بوکوفسکی متعلق به احمد پوری است که با گردآوری ۳۸ شعر از این شاعر، کتاب «آویزان از نخ» را ترجمه کرده و در نشر بوتیمار آن را به چاپ رسانده است.
اما مجموعهشعر بوکوفسکی که در ایران شهرت بیشتری دارد، «سوختن در آب، غرق شدن در آتش» است. این کتاب با ترجمه پیمان خاکسار، از جمله مترجمان علاقهمند به آثار بوکوفسکی توسط نشر چشمه به چاپ رسیده و البته نویسنده در ابتدای کتاب اشاره به راهنماییهای احمد پوری در جریان ترجمه اشعار داشته است.
یک نکتهی جالب این که اگر هنگام خواندن ترجمه اشعار چارلز بوکوفسکی قافیهای نمیبینید، لزوما بهخاطر روند ترجمه شدن شعر نیست. بوکوفسکی خوش نداشت با قافیه تا کند و مثل هر قانون و قاعدهی دیگری که به بیهودگی نسبتش میداد، قافیهپردازی را هم تمسخر میکرد!
شعر زیر نمونهای از اشعار بوکوفسکی در مجموعه «سوختن در آب، غرق شدن در آتش» است:
چیزهایی هست خیلی بدتر از تنهایی.
اما سالها طول میکشد تا این را بفهمی
وقتی هم که آخر سر میفهمیاش،
دیگر خیلی دیر شده.
و هیچ چیز بدتر از
خیلی دیر نیست.
عامهپسند؛ کتاب معروفی که برای خواندنش عجله نکنید!
رمان «عامهپسند» آخرین کتاب چارلز بوکوفسکی است و چندماه پیش از مرگش چاپ شد. بوکوفسکی در بازار کتاب ایران با همین اثر معروف شد و به همین خاطر است که بهعنوان حسن ختام به این کتاب میپردازیم. البته دلیل دیگر این است که عدهای از منتقدان این کتاب را بهترین اثر بوکوفسکی میدانند و طنز فلسفی آن را تحسین میکنند و بالاخره دلیل آخر این که شاید بهتر باشد این کتاب را وقتی حسابی در دنیای بوکوفسکی چرخ زدید و شناختیدش، بخوانید!
عنوان انگلیسی این رمان، Pulp و درواقع بیشتر به معنای مبتذل و بازاری است و اشارهای هم به مجلات زرد دارد. داستان کتاب درباره کارآگاهی نهچندان خبره و باهوش، به نام «نیکی بلان» است که مشتریهای عجیب و غریبی سراغش میآیند. بوکوفسکی با طرح مسائل همین مشتریهای عجیب و غریب، پای عناصر علمی تخیلیو فوق طبیعی را به کتابش باز میکند: مردی که از یک زن شکایت دارد چون او را یک آدم فضایی در پوشش زمینیها میداند، یا زنی به نام فرشتهی مرگ که دنبال «سلین» نویسنده فقید فرانسوی میگردد و بالاخره معمای گنجشک قرمز که اصلیترین گره داستان را در خود دارد.
در این رمان هنری چیناسکی (یا همان بوکوفسکی به روایت بوکوفسکی) نه بهعنوان شخصیت اصلی، که در گوشهای از داستان بهعنوان یکی از شخصیتهای فرعی داستان حضور دارد.
«عامهپسند» در عین حال که از نظر بعضی مخاطبان بینظیر و تکرارنشدنیست، بعضی دیگر را سردرگم میکند که این دیگر چه بود؟! آیا سراسر این کتاب چیزی جز هذیانهای پیش از مرگ نویسندهای دائمالخمر است؟
برای لذت بردن از این رمان، همهچیز بستگی به این دارد که چقدر با چارلز بوکوفسکی ارتباط برقرار میکنید. اگر خیلی دوستش دارید، «عامهپسند» را هم دوست خواهید داشت و شاید با خواندنش حسابی بخندید و بعدش به فکر فرو بروید.
در قسمتی از این کتاب همینطور که انگار با صدای خود بوکوفسکی، پوچی و بیهودگی زندگی را برای بار هزارم مرور میکنید، میخوانید:
«یکی از چیزهایی که آدمها را دیوانه میکند، همین انتظار کشیدن است. مردم تمام عمرشان انتظار میکشیدند. انتظار میکشیدند که زندگی کنند، انتظار میکشیدند که بمیرند. توی صف انتظار میکشیدند تا کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر میماندند و اگر پولی در کار نبود، سراغ صفهای درازتر میرفتند. صبر میکردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر میکردی تا بیدار شوی. انتظار میکشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن میشدی. منتظر باران میشدی و بعد هم صبر میکردی تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن میشدی و وقتی سیر میشدی، باز هم صبر میکردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب روانپزشک با بقیهی روانیها انتظار میکشیدی و نمیدانستی آیا تو هم جزو آنها هستی یا نه.»