از هرماینی گرنجر دوستداشتنی تا پسری که مادرش او را نجات داد؛ دنیای جادویی رولینگ بیش از هر چیز بر پایهی چه ویژگیهایی بنا شده است؟
این مقاله، بخشهایی از داستانهای مجموعهی هری پاتر را لو میدهد.
هری پاتر و در نگاهی بلندتر دنیای جادویی جی.کی رولینگ افسانهای، بیش از آن که با داشتن عناصری همچون سکوی ۹ و سه چهارم یا جذابترین مدرسهی دنیا شناخته شود، به سبب کاراکترهایی عمیق و در عین حال بیآلایش است که به این درجه از موفقیت دست مییابد. کاراکترهایی که چه جزو پروتاگونیستها و آنتاگونیستهای اصلی داستان باشند و چه حکم همراهانی برای شخصیتهای مثبت و منفی اصلی را پیدا کنند، همواره بیشتر از یک لایهی سطحی پردازش شدهاند و در نود و نه درصد مواقع، بخشی از داستانگویی اثر را به دنبال دارند. چون رولینگ به طرز واضحی بیش از آن که به کاراکترها به عنوان عناصری مجزا که قرار است در داستان و دنیای او نقش داشته باشند نگاه کند، دنیایش را بر پایهی آنها ساخته است. پس عجیب نیست که میبینیم تواناییهایی هری، دانش بسیار زیاد هرماینی و مهربانیهای بیپایان رون، همواره و در هر لحظهای در این داستان نقش به خصوصی دارند و دائما بدون آن که زورکی یا تکراری احساس شوند، تاثیرگذاریهای بیپایانشان را به یاد مخاطب میآورند.
این موضوع، بیش از آن که نشئت گرفته از چیزهایی مانند تبحر خاص نویسنده یا ناب بودن ایدههای وی باشد، به سبب عدم جداسازی بخشهای گوناگون داستان از یکدیگر است که رخ میدهد. این یعنی در هری پاتر مخاطب هرگز قرار نیست شخصیت اصلی داستان را در میان افکارش بشناسد یا او را با چیزهایی که نویسنده در حال وصف آنها است، درک کند. بلکه به جای این کلیشههای آزاردهنده، تمام شخصیتپردازیهای انجامشده برای کاراکترها، دقیقا به مانند دنیای خودمان در لا به لای رخدادها اتفاق میافتد و در پیوندی ناشکستنی با آنها تعریف میشود. مثلا اگر قرار است مخاطب بداند که هرماینی گرنجر (که در دنیای سینمایی هری پاتر با هنرنمایی جذاب اما واتسون شناخته میشود) به معنی واقعی کلمه دانای کل این داستان است و تقریبا هر طلسمی را که بگویید میداند، نویسنده این را با قرار دادن کاراکترهایمان در شرایط سختی مثل جنگیدن با جنهای کوچک آزادشده در کلاس گیلدروی لاکهارت، به او میگوید. افزون بر این، حتی اگر قرار است اطلاعاتی به صورت مستقیم هم به مخاطب داده شود، این اتفاق در زمانی رخ میدهد که صحت آن دیالوگ به شکلی انکارناپذیر اثبات شده باشد.
مثال بارز این ادعا را میتوان در آخرین لحظات فیلم «هری پاتر و زندانی آزکابان» (Harry Potter and the Prisoner of Azkaban) مشاهده کرد که سیریوس بلک (در فیلمها با بازی گری اولدمن) با که خودش هم در میان روایتهای یکی از جذابترین داستانهای مجموعه (هرچند که به عقیدهی شخص نویسنده تمامی داستانهای مجموعه جذاب، ایدهمند و خواستنی هستند) از یک موجود خطرناک به یک انسان دوستداشتنی تبدیل میشود، هرماینی را باهوشترین ساحره در سن خودش معرفی میکند. در این صحنه، آن چیزی که عیار ویژهی هری پاتر و این دنیا را یادآور میشود، حضور شخصیت محبوبی مثل هرماینی نیست، بلکه نحوهی رسیدن مخاطب به چنین لحظهای است که آن را رقم میزند. منظورم این است که در این داستان، مخاطب بارها و بارها، بدون حتی یک دیالوگ با تواناییهای انکارناپذیر هرماینی، شجاعت او، دوستداشتنی بودنش، جادوهای قدرتمندش و سر نترسی که دارد، به عینه مواجه شده است. پس در لحظهای که سیریوس او را «باهوشترین جادوگر در سن خودش» معرفی میکند، این دیگر برای بیننده یک اسمگذاری ساده و گذرا نیست و از اینجا به بعد داستان این کاراکتر به معنی واقعی کلمه برای اغلب بینندگان دقیقا با این تعریف شناخته میشود و این چیزی است که تقریبا برای تمامی کاراکترهای داستان به جز شخص هری پاتر رخ داده است.
با این حال، همانگونه که از قهرمان و شخصیت اصلی داستان که وجود نامش در تمامی قصههای مجموعه هر بار از ابتدا اهمیتش در این قصهگویی را به یاد مخاطب میآورد انتظار داریم، رولینگ از همان لحظات آغازینِ «هری پاتر و سنگ جادو»، برای تعریف زوایای شخصیت هری پاتر (در فیلمها با بازی دنیل رادکلیف)، مسیری تماما متفاوت و صد البته شگفتانگیز را در پیش گرفته است. مسیری که در نقاط آغازین به شدت شبیه کلیشهها است، اما کمکم با رنگ باختن آنها تبدیل به یکی از برترین و یگانهترین ویژگیهای داستانپردازی او میشود. همانگونه که همهی طرفداران این دنیای بزرگ به یاد دارند، هری پاتر در لحظات آغازین داستان، همان کودک گیرافتاده در نزد خانوادهای زورکی و بدجنس است که در اتاقی کوچک زندگی میکند و همواره در حال زجر کشیدن از فرزند حقیقی آن خانواده به سر میبرد. او مجبور به شستن ظرفها و انجام کارهای خانه و عدم حضور در رفت و آمدهای جذاب مابقی افراد خانه است و تحمل توهینها و زجرها و اهانتها، تبدیل به کارهای روزانهاش شدهاند. باز هم به مانند تمامی این داستانها، اندکی بعد نامهای از راه میرسد و پسرک نجات مییابد و یک زندگی جادویی جدید را آغاز میکند. اما اندکی صبر کنید. آیا واقعا اتفاق رخ داده برای هری پاتر در ثانیههای آغاز داستان تا این اندازه کلیشهای بوده یا مخاطبان چیزی به نام نخستین سکانسهای فیلم و نخستین فصل کتاب را فراموش کردهاند؟
راستش را بخواهید، خود من هم برای مدتی طولانی تمام زیبایی شخصیتپردازی انجامشده برای هری پاتر توسط رولینگ را از اینجا به بعد ماجرا که در ادامه در رابطه با آن صحبت خواهم کرد میدیدم و شاید شروع مجدد مطالعهی کتابها بود که نظرم را به این لحظات به خصوص، یعنی دقایقی پیش از رسیدن داستان به زندگی هری در خانهی اعصابخوردکن خاله پتونیا جلب کرد. جایی که دامبلدور بزرگ، هاگرید مهربان و پروفسور مکگونگال، در حالی که در رابطه با یک جادوگر دهشتناک و «پسری که زنده ماند» صحبت میکنند، در خیابان پریوت قدم میزنند و یک نوزاد کوچک را پشت در خانهای عادی میگذارند. اینجا، همان جایی است که از آن صحبت میکردم. جایی که رولینگ قبل از شروع هر چیز، جادویی بودن هری و شخصیت بزرگ او را به مخاطب معرفی میکند و به شکلی عجیب در نقطهای پس از آن، مدتی نسبتا طولانی از داستانش را به شرح دقایق تلخ زندگی او میسپارد. اینگونه، مخاطب هم آرامآرام تقدس خلق شده برای این کاراکتر در فصل نخست را در ذهن خویش کمرنگ میکند و با رسیدن نامهها، نسبت به او همان حس همیشگی کلیشهای اما احساساتبرانگیز دلسوزی در این مدل داستانها را پیدا میکند؛ چیزی که از همان ابتدا رولینگ را به عنوان نویسندهای معرفی میکند که هم در بهرهبرداری صحیح از کهنالگوها استاد است و هم در آفرینش ویژگیهای جدید در روایت تبحر دارد.
این انتخاب صحیح از سوی نویسنده، به تنهایی سه نتیجهی بزرگ را برای داستان به ارمغان میآورد. اول آن که مخاطبان کم سن و سال کتاب، در هر شرایطی که باشند به سادگی با آن ارتباط برقرار میکنند و هری را دوست میدارند و اینگونه است که همین انتخاب ساده، به سادگی پروژهی خلق طرفدارانی پر و پا قرص برای این مجموعه را کلید میزند. دومین نتیجه، چیزی نیست جز تاثیری که این روایت بر ذهن مخاطب میگذارد و به شدت دنیای رولینگ را در عین جادویی بودن، به عنوان نسخهای از دنیای خودمان معرفی میکند: جایی که در آن ممکن است پسری که در برابر بزرگترین جادوگر دورانها زنده ماند، یازده سال زندگی تلخ را بپذیرد و هیچ لذتی نصیبش نشود و این در لا به لای روایت به ظاهر کودکانه و کلیشهای رولینگ، جدی بودن اثر را به آرامی بر صورت مخاطب میزند. سومین نتیجه هم که چیزی نیست جز همان حس شگفتانگیز تک به تک خوانندگان کتابها و بینندگان فیلمهای این مجموعه، در هنگامی که با کوچهی دیاگون و مدرسهی هاگوارتز و کلاسهای جادو رو به رو میشوند؛ حسی که اولا به سبب همراهی با هری در آن روزهای سخت، دقیقا همان لذتی که هری از مشاهدهی اینها میبرد را با مخاطب قسمت میکند و دوما همواره به سبب معرفی انجامشده در فصل یک که تنها در گوشهای از ذهن مخاطب جای گرفته، اینها را نه به عنوان اتفاقهایی عجیب و غیرمنطقی بلکه چیزهایی که پسربچهای جادوگر در تمام این مدت لیاقت آنها را داشته، بر پردهی تصویر میبرد.
با این حال، تمامی اینها در برابر شخصیتپردازی اصلی رولینگ برای این کاراکتر در تک به تک کتابها و فیلمها که آرامآرام او را به یک شخصیت تماما محبوب تبدیل کرده، حکم یک دموی جذاب را دارد. چون وقتی ادامهی این شخصیتپردازی در میان دقایق تلخ «زندانی آزکابان» رقم میخورد و هری یا همان «پسری که زنده ماند» به جای یک اسطوره، به عنوان آسیبپذیرترین فرد هاگوارتز در برابر دیوانهسازها معرفی میشود، مخاطب کمکم میآموزد که رولینگ یک کلیشهنویس تکراری نیست و در حقیقت، داستان زندگی حجم بالایی از انسانها را در بستر دنیای جادویی جذابش (که در مقالهای جداگانه به شرح آن خواهم پرداخت) روایت میکند. شخصی که خوب میداند که چگونه چندتا از محبوبترین قهرمانهای شناختهشده در سالهای اخیر را خلق کند و با این حال در وجود تک به تک آنها نقص و عیب و تصمیمات غلط و ضعف قرار دهد. کاراکترهایی که حتی بزرگترین آنها یعنی هری پاتر هم در برخی مواقع ترسو است. به طور قطع اشتباه میکند و در انجام خیلی از کارها شکست میخورد. حتی در بعضی مواقع یک بازندهی تمامعیار میشود و در بسیاری از رخدادهای سخت پیرامونش، اگر استادانش، دوستانش و جن خانگیاش نباشند، قطعا شکست میخورد.
شخصی سرکش که در دقایقی مثل لحظات سختش در «هری پاتر و تالار اسرار» (Harry Potter and the Chamber of Secrets)، حتی روی مخ مخاطب هم راه میرود و نزدیکترین دوستانش هم باید برای آرام کردن او، منتش را بکشند. بله، دنیای جادویی رولینگ به جای یک ابرجادوگری که در کودکی بزرگترین جادوگر سیاه دنیا را شکست داده، شخصی را معرفی میکند که همهچیزش را مدیون همراهانش است. او پسری نیست که زنده ماند، پسری است که مادر قدرتمندش او را نجات داد. او کشندهی باسیلیسکها نیست، بلکه تنها شخصی است که به سبب کمک مهربانانهی ققنوس دامبلدور و اندکی هم شانس، موفق به کشتن «شاهکار سالازار اسلیترین» میشود. او یک مار زبان اصیل و عجیب هم نیست! بلکه تنها جادوی ولدومورت در لحظهی تلاش برای کشتن او کمانه کرده و بخشی از ویژگیهای تام ماروولو ریدل ترسناک را به او منتقل کرده است و برخلاف انتظارتان، اینها دقیقا همان چیزهایی هستند که وی را تا این اندازه دوستداشتنی کردهاند. اما در این میان، یک چیز را هم نباید فراموش کرد. چیزی که باعث میشود رولینگ قدم بعدیاش را هم در شخصیتپردازی هری بردارد و دنیایی معنا و مفهوم را نیز به دنیایش اضافه کند؛ رخدادی که از نیمههای داستان و تقریبا از لحظهی مواجههی هری پاتر با وولدمورت در انتهای «هری پاتر و جام آتش» (Harry Potter and the Goblet of Fire) شروع میشود و تا آخرین لحظات داستان ادامه پیدا میکند. بله، همان اعتماد بیپایان هری به دوستانش را میگویم که هر روز او را قویتر از دیروز میکند و در پایان از وی یک ابرقهرمان واقعی میسازد.
تا پیش از این لحظات و مواجههی هری با خطری بزرگ آن هم در شرایطی که دیگر استاد لوپین و هرماینی و دامبلدوری نیست که نجاتش دهد، او همیشه در همان بندهای بالا خلاصه میشود. کسی که به خودش میبالد و برخلاف حرفهایش خود را به شدت بزرگ میبیند و وقتی در پایان «هری پاتر و تالار اسرار» با لوسیوس مالفوی مواجه میشود، در چشمانش نگاه میکند و مستحکم میگوید هر خطر جدیدی هم که پیش بیاید او در هاگوارتز هست و جلویش را میگیرد. اما لحظات کوبندهی پایانی جام آتش، به سبب آن که بالاخره به هری میفهماند که حتی پیروزیاش در آن مسابقات هم نه به سبب قدرتهایش و بلکه تنها و تنها به خاطر کمکهای دوستانش بوده است، از او انسانی نو میسازند. انسانی نو که به سبب عادت جذاب رولینگ به جای این که تغییراتش برای مخاطب در بوق و کرنا شود، آرامآرام ماهیت تازهاش را در فیلمهای بعدی و رفتارهای تازهاش نشان میدهد. جالبتر آن که این بار هم مخاطب بدون آن که متوجه چیز خاصی شود، این تفاوتها را درک میکند و در برخورد اول حتی به عنوان سیر عادی داستان که هیچ چیز عجیبی هم نداشته، آنها را میپذیرد. چون به سبب همذاتپنداری قدرتمند خلق شده توسط رولینگ برای بینندگان و خوانندگان، او هم بدون این که بداند پا به پای هری وحشت حقیقی را نخستین بار در مواجههی بیپرده با ولدومورت تجربه کرده و تصمیم هری برای کمک گرفتن دائمی از دوستانش را آنقدر منطقی میداند که حتی متوجه آن هم نمیشود!
چون درست است که هری تا پیش از آنها هم میدانسته که حجم بالایی از موفقیتهایش را مدیون کمک دوستانش بوده، اما اینجا آن نقطهای است که یک نفر آن را با سیلی بر صورتش میزند. افزون بر این، ماجرا حتی محدود به کمکهای دوستانش هم نمیشده و همهی اینها نقشههایی سازماندهیشده از سوی لرد تاریک بودهاند که پای او را به آن قبرستان لعنتی باز کنند. این یعنی او در بهترین حالت ممکن، در این داستان حکم یک مهرهی شطرنج خوب را داشته و این برای کسی که خود را یک شطرنجباز حرفهای میداند، ضربهای سخت است. پس از اینجا به بعد کار، هری ضعفهایش را میپذیرد. وقتی از رون درخواست کاری را میکند و وی به او میگوید که بدون هرماینی دخلشان آمده است، بیدرنگ آن را قبول میکند و به سبب همینها، همان پسری که برخلاف سرنوشت، خودش خواست که یک «گریفندوری» باشد و به سبب همین تصمیمهایش برای مخاطبان محبوب بود، تبدیل به شخص شجاعی میشود که حتی در لحظهی نابود کردن جانپیچ گردنبند هم به خودش مغرور نمیشود و این کار را به دوست تازه برگشتهاش یعنی رون ویزلی میسپارد. اینجا است که هری از شخصی که تا به امروز معطل رسیدن کمک دیگران بود، به کسی که با افتخار آن را درخواست میکند تبدیل میشود و به جای به دست گرفتن ابرچوبدستی یا سنگ زندگی، شنل نامرئیکنندهای را میپوشد که ولدومورت حتی برای لحظهای هم متوجه آن نمیشود. به همین دلیل است که حتی در لحظهای که این شخص، نادرستترین قضاوت ممکن را در رابطه با سوروس اسنیپ (که در فیلمها تا ابد با هنرنمایی جاودان الن ریکمن شناخته میشود) بزرگ انجام میدهد، باز هم مخاطب از علاقهاش نسبت به او نمیکاهد.
با این حال، با این که تقریبا روش به کار برده شده توسط رولینگ برای شخصیتپردازی همهی قهرمانهای داستان با خود هری پاتر تفاوتهای انکارناپذیری دارد، اگر افق بلندتر این قصهگویی ارزشمند را در نظر بگیریم و بفهمیم جایگاه شخصیتپردازی در این داستان تا چه حد از سطح انتظارات ما فراتر است، این تفاوت بیاهمیت میشود و همهچیز مثل یک سمفونی هماهنگ و دقیق، گوشهای مخاطب را نوازش میدهد. موضوعی که ممکن است حجم بالایی از افراد فکر کنند در برابر این همه اتفاقات شگفتانگیز جادویی و این حجم از رخدادهای متفاوت و جذاب، تاثیر خاصی در حس آنان نسبت به این اثر نداشته و بیشتر به درد مقالاتی این چنین میخورد، اما کافی است اندکی در شرح و بسط آن جلو برویم تا بفهمید که چگونه بدون آن که متوجهش باشیم، دائما یکی از سه بازیگر اصلی این روایت خارقالعاده بوده است. با این حال، پیش از آن که بخواهیم به سراغ شناخت این افق بلند و نمودهای آن در داستان اصلی برویم، شناخت دقیق نقش عنصری دیگر یعنی «خلق آنتاگونیست» در این داستان، یکی از لازمههای کار است. عنصری که در مقالهای دیگر به آن خواهم پرداخت و در پایان در همراهی با «دنیا سازی»، هری پاتر را به جایگاه فعلیاش میرساند. عنصر عجیبی که باز هم به سبب پیوند ناگسستنیاش با بندبند این داستان، مفهوم قهرمانپردازی را با هری پاتر گسترش میدهد، با رون و هرماینی دوستداشتنی در جذابترین جلوهی ممکن تصویر میکند و با سوروس اسنیپ فراموشناشدنی به کمال میرساند.