از بازگشت شمشیر دو تکهشدهی ند استارک به وینترفل تا یک مکالمه معذبکننده درکنار مجسمه لیانا استارک. همراه بررسی اولین تریلر فصل آخر Game of Thrones باشید.
من آن را دیدهام. شما آن را دیدهاید. همگی ما آن را دیدهایم. نه یک بار، نه دو بار، بلکه پنجاه بار. حتی گفته میشود عدهای آن را روی ریپلی گذاشتهاند و بهجای موزیک در حال کار کردن به آن گوش میدهند. حتی میگویند عدهای دیگر تصمیم گرفتهاند تا لحظهی آغاز سریال، به هیچ چیز دیگری به جز آن نگاه نکنند. منظورمِ تریلرِ فصل هشتم «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) است؛ تریلری که کاری کرد حتی از پشتِ کامپیوترها و موبایلهایمان هم موهای تنمان با سرمای شاه شب سیخ شود؛ تریلری که شاید بزرگترین نکتهی شگفتانگیزش نه بال زدنِ اژدها بر فراز وینترفل، که این باشد که در عین نشان دادن همهچیز، هیچچیزی را لو نمیدهد؛ در عین اشاره کردن به قلقلکدهندهترین چیزهایی که انتظارمان را میکشند، تقریبا بدون اینکه چیزی بدانیم، نفسمان را در سینه حبس میکند. اما حالا که خودمان را با بازبینی دوباره و دوباره و دوباره این تریلر کُشتهایم، وقت آن است که فریم به فریمش را تکه و پاره کنیم و هر چیزی که برای سیراب کردنِ هایپِ وحشتناکمان میتوانیم پیدا کنیم را بیرون بریزیم. مهمترین نکتهی این تریلر، جنبهی نوستالژیکش است. پایانبندیها در عین به سرانجام رساندن، دربارهی نگاه کردن به مسیری که برای رسیدن به ایستگاه آخر پشت سر گذاشتهایم نیز هستند؛ دربارهی گرفتنِ سر کلاف، کامل کردنِ دایره و گره زدن آن به ته کلاف که از پشت به آن رسیده است هستند. پس تعجبی ندارد که فصل هشتم «بازی تاج و تخت» همانقدر که دربارهی وارد کردنِ داستان به پردهی آخر است، همانقدر هم دربارهی مرور سفری که برای بازگشت به نقطهی اولمان، در حالی که همهچیز نسبت به گذشته زمین تا آسمان تغییر کرده است. بنابراین یکی از واضحترین نکاتِ تریلر این است که آغازِ فصل هشتم، خیلی شبیه به آغازِ فصل اول خواهد بود. همانطور که سریال با سفرِ رابرت براتیون و سرسی لنیستر، پادشاه و ملکهی وستروس به وینترفل آغاز شد، این بار هم وینترفل میزبان یک پادشاه و ملکه است. اما این بار ملکه، دنریس تارگرین و پادشاه (شمال)، جان اسنو است.
همچنین اگر در آغاز سریال، لُرد و مردمانِ وینترفل به خوبی و خوشی در حال زندگی کردن بودند تا اینکه پادشاه و ملکه با خودشان دردسر و بدبختی به زندگی آنها آوردند، برخلاف آغازِ سریال که قدمگاه پادشاه بعد از مرگِ جان اَرن در بحران قرار داشت و پادشاه آمده بود تا برای رسیدگی به آن کمک بگیرد، حالا وینترفل به خاطر تبدیل شدن به پایگاه اصلی نیروهای بشریت در جنگ با آدرها و ارتش مردگان، از آرامترین و دنجترین نقطهی وستروس، به پُرهرج و مرجترین، سراسیمهترین و خطرناکترین نقطهی سرزمین تبدیل شده است و حالا پادشاه و ملکهای که در حال وارد شدن به وینترفل هستند، نه تنها با خودشان دردسر نمیآورند، بلکه دیدن آنها در کنار یکدیگر، در این شرایط بحرانی، قوت قلبدهندهترین چیزی است که هر کسی میتواند آرزویش را داشته باشد. هرچه در اپیزود اول، قیافهی رابرت و سرسی به پادشاه و ملکهای که میتوان روی آنها برای انجام کار حساب باز کرد نمیخورد، هرچه آنها جدا از یکدیگر از کالسکههایشان پیاده میشوند، اینجا نمایی که از جان و دنی روی اسب در کنار هم داریم، سرشار از حسِ قدرت و شهامت و لیاقت است. همچنین هرچه رابرت با هدفِ نجاتِ تاج و تختش به وینترفل سفر کرده بود، اینجا پادشاه و ملکهی واقعی سرزمین، تاج و تختشان را در جنوب رها کردهاند تا خودِ سرزمین را نجات بدهند. اما در حالی که دنریس مشغولِ وارد کردنِ ارتشِ منظمِ آویژههایش به درونِ وینترفل است، پسربچهای را از پشتسر میبینیم که از بالای قلعه در حال تماشای آنهاست. در اپیزودِ افتتاحیهی سریال هم صحنهای وجود داشت که برن از دیوارهای وینترفل بالا میآورد و با ذوقزدگی اطرافش را دید میزند. تماشای ارتشِ آویژهها در وینترفل حس دیوانهوار و عجیبی دارد. داریم دربارهی سربازانِ بردهای حرف میزنیم که در آستاپور، یک دنیای بسیار دورافتاده نسبت به وینترفل ساخته و پرداخته شدهاند و حالا آنها در شمالِ وستروس هستند. چنین چیزی دربارهی دوتراکیها هم صدق میکند. به وضوح میتوان صدا و ضربهی سهمگین و هیجانانگیزِ برخوردِ فرهنگها را در این نما شنید و احساس کرد؛ ترکیب شدن این فرهنگهای دورافتاده با یکدیگر چه نتیجهای در بر خواهد داشت. آیا اصلا سریالِ وقت دارد تا به چنین چیزهایی بپردازد؛ احتمالا نه و این دقیقا یکی از همان چیزهایی است که «بازی تاج و تخت» را از دیگر فانتزیها متفاوت میکند و سریال به خاطر عجلهاش در جمعبندی سریال، از رسیدگی به آنها دوری میکند.
اما البته که قدرتِ دنی به پیادهنظامش خلاصه نمیشود و اشارههای سریال به گذشته، به اپیزود اول خلاصه نمیشود و به تاریخِ دورِ وستروس هم برمیگردد. در جریانِ این نما، اژدهایانِ او را میبینیم که مشغولِ پرواز کردن بر فراز سرِ سانسا و آسمانِ وینترفل هستند. همانقدر که دیدنِ قدم گذاشتنِ آویژهها و دوتراکیها به درونِ وینترفل، شاملِ حسِ غیرقابلتوصیفِ عجیبی است، همانقدر یا شاید بیشتر تماشای اژدهایان در دور و اطرافِ وینترفل به شکل دلپذیری عجیب است؛ تماشای اژدهایانِ دنی به عنوانِ مظهرِ آتش و حرارت و و سرخی و خشم و گداختگی در مکانی که مظهرِ زمستان و سرما و سفیدی و سکون است به خوبی نشان میدهد که یک جای کار به شکلِ خوبی میلنگد؛ مخصوصا با توجه به اینکه آخرین باری که وینترفل به خودش اژدها دیده است به صدها سال قبل برمیگردد. در سال ۵۸ پس از فتحِ وستروس به دست اِگان تارگرین (سریال در سال ۲۹۹ پس از فتح شروع میشود)، جهاریس تارگرین اول تصمیم میگیرد تا همراه با همسرش ملکه آلیسن از وینترفل دیدن کند. اما بعد از اینکه جهاریس کاری برایش پیش میآید که مجبور میشود در قدمگاه پادشاه بماند، ملکه آلیسن پیشنهاد میکند که خودش به وینترفل سفر کند تا یک وقت لُرد آلاریک استارک ناراحت نشود. در نتیجه آلیسن در ابتدا بر پشت اژدهایش، سیلوروینگ به سوی وینترفل پرواز کرد. لُرد آلاریک استارک به سردی از آلیسن پذیرایی میکند. اما آلیسن با کاریزما و زیرکیاش لُرد استارک را نرم میکند و با آلارا استارک، دخترِ آلاریک دوست صمیمی میشود. بعدا آلیسن که از حوصلهاش در جریان منتظر ماندن برای جهاریس سر رفته بود، تصمیم میگیرد به کسلبلک در دیوار سفر کند. در جریان این سفر است که آلیسن سعی میکند تا با اژدهایش به آنسوی دیوار پرواز کند، اما سیلوروینگ وحشت میکند و از دستورهاِی صاحبش سرپیچی میکند و از انجام آن امتناع میکند که به این نکته اشاره میکند که احتمالا اژدها حضورِ وایتواکرها در آنسوی دیوار را احساس کرده است. هرچه هست، نگهبانان شب، خاطراتِ خوبی از سفر آلیسن دارند. چون آلیسن بعد از اینکه متوجه میشود خرج نگهداری از «نایتفورت»، قدیمیترین و بزرگترین قلعهی دیوار زیاد است، پیشنهاد میکند که یک قلعهی کوچکتر در نزدیکی نایتفورت بسازند و او از طلا و جواهرات خودش از جمله تاجش، برای تأمین بودجهی ساخت و سازِ قلعه استفاده میکند که در نهایت به قلعهی «دیپ لیک» منتهی میشود. در آخر مجسمهای از آلیسن در جلوی قلعه ساخته میشود.
آلیسن بهحدی شجاعتِ نگهبانان شب را ستایش میکرد که جهاریس را متقاعد میکند که مقدار زمینهایی که برادرانِ سیاهپوش میتوانند داشته باشند را دو برابر کند. لُرد آلاریک استارک از ایدهی مجبور کردنِ خاندانهای زیردستش برای بخشیدنِ قسمتهایی از زمینهایشان در منقطه «نیو گیفت» به نایتس واچ چندان راضی نبود. اگرچه این تصمیم با دلخوری پرچمدارانِ خاندان استارک مواجه میشود، اما در عوض نگهبانان شب طبیعتا خیلی خوشحال و سپاسگزار میشوند و برای تشکر کردن از آلیسن برای تأمین بودجه «دیپ لیک» و فراهم کردن «نیو گیفت» برای آنها، اسم قلعهی «اسنوگیت» را به افتخارِ او به «کویینگیت» تغییر میدهند. رسیدنِ «نیوگیفت» به نگهبانان شب یعنی حالا روستاهایی که در این منطقه قرار داشتند باید مالیاتشان را در قالبِ مواد غذایی، آذوقه و کارگر به نگهبانان شب میدادند. آلیسن نه تنها یک دختر به اسم دنریس تارگرین داشته، بلکه بین همه به «ملکه خوب آلیسن» مشهور بوده و یکی از خوشنامترین افرادِ مهم تاریخِ وستروس است. از دنریس تارگرین همیشه به عنوان بازگشتِ ملکه آلیسن یاد میکنند و از همین رو احتمالا این شباهتها تصادفی نیست. نه تنها اژدهایانِ دنریس بعد از سیلوروینگ، اولین اژدهایانی هستند که به وینترفل آمدهاند، بلکه دنی هم مثل ملکه آلیسن، از اهمیتِ هدفِ نگهبانان شب خبر دارد و تصمیم گرفته تا به آنها کمک کند. اما حالا برخلاف گذشته که لُرد آلاریک استارک و آلیسن رابطهی خوبی با یکدیگر نداشتند و آلاریک به اندازهی آلیسن به حمایت کردن و تجهیز کردنِ نگهبانان شب اعتقاد نداشت، دنی در قالب جان اسنو با کسی همراه شده که غایتِ حمایتکنندهی نایتس واچ است.
اما در بازگشت به نمای شگفتزده شدنِ سانسا از دیدن اژدها، باید گفت که این تقریبا اولین باری است که سانسا بهطور مستقیم با اژدها و جادو روبهرو شده است. اکثرِ خط داستانی سانسا در قلعههای قدمگاه پادشاه و بعد قلعهی خالهاش در ایری و بعد بازگشت به وینترفلِ تحت اشغالِ بولتونها جریان داشته است. پس سانسا بیش از اینکه مثل جان اسنو در حال گشتزنی در آنسوی دیوار و تبدیل شدن به موی دماغِ وایتواکرها بوده باشد، یا مثل آریا به فرقهی مردان بیچهره پیوسته باشد یا مثل برن به خدایی قادر به دیدنِ گذشته و آینده تبدیل شده باشد، ماجراجوییهایش حول و حوشِ درگیریهای سیاسی سرزمین بوده است. به خاطر همین بود که سانسا در فصل قبل در برخورد با چهرههای آریا و «دکتر منهتن»بازیهای برن احساسِ ناراحتی میکرد. سوالی که در رابطه با سانسا در آغاز فصل هشتم وجود دارد این است که حالا که با یک جنگِ تماما فوق العاده جادویی سروکار داریم، مهارتهای سیاسی او چه نقشی در این فصل خواهد شد؟ آیا سانسا مسئولیتِ مدیریت وینترفل در جریان جنگ را برعهده خواهد داشت؟ این سؤالِ مهمی است که امیدوارم فصل هشتم جواب خوبی برایش داشته باشد. از آنجایی که فصل هفتم فاقدِ آن جنس از سیاسیبازیهای «بازی تاج و تخت» که به خاطرش معروف شده است بود، امیدوارم در کنارِ جنگهای حماسی، سازندگانِ مشکلات و درگیریهای مربوط به پشت جبهه را هم فراموش نکرده باشند. آریا هم در این نما با چهرهای سرشار از شگفتی، اولین اژدهایش را میبیند. آریا همیشه طرفدارِ ماجراجویی و آزادی و قدرت بوده است و اژدها مظهرِ تمام این صفات است. همچنین آریا یکی از طرفدارانِ پر و پا قرصِ ویسنیا تارگرین یکی از خواهرانِ اِگان فاتح و اژدهایش «واگار» بوده است. بنابراین احتمالا حسِ آریا استارک از روبهرو شدن با دنی، یک چیزی در مایههای روبهرو شدن با موردعلاقهترین شخصیتِ تاریخی زندگیتان که خیلی وقت است مُرده است، از نزدیک باشد. احتمالا همانطور که ملکه آلیسن خیلی زود با دختر آلاریک استارک جور شد، دنی هم خیلی زود با دخترِ ند استارک رفیق خواهد شد.
اما در بین تمام بچههای استارک که آنها را درکنار اژدهایانِ دنی میبینیم، هیچکدام به اندازهی جان اسنو لذتبخش نیست؛ شاید جایزهی «بزرگترین لبخندی که یک نما روی صورت بیننده میگذارد»، باید به این نما برسد؛ جایی که دنی و جان را در حال قدم برداشتن به سوی دروگون، اژدهای سرخ دنی و ریگال، اژدهای سبزش میبینیم؛ دنی و جان تنهایی در حال قدم برداشتن به سوی اژدهایانش فقط یک معنی میتواند داشته باشد؛ درواقع مجبور است که یک معنی داشته باشد؛ هر برداشت دیگری غیرقابلقبول است: جان اسنو قرار است از دومین اژدهای دنی سواری بگیرد. دنریس، سوار بر دروگون خواهد شد؛ اژدهایی که اسمش براساس کال دروگو، اولین همسرِ او انتخاب شده است و جان اسنو هم بر پشتِ ریگال سوار خواهد شد که اسمش براساس ریگار تارگرین، پدر جان اسنو و برادرِ دنریس انتخاب شده است. همچنین با توج هبه این نما که دروگون و ریگال را در حالِ پرواز کردن در لابهلای کوهستانها و صخرههای برفی شمال نشان میدهد، به نظر میرسد که احتمالا یک مونتاژ کوچک هم خواهیم داشت که دنی را در حال آموزش دادن راه و روشِ اژدهاسواری به جان اسنو نشان میدهد؛ اگر این مونتاژ، همراه با موسیقی مونتاژ تمریناتِ راکی بالبوآ باشد هم که دیگر بهتر از این نمیشود! تجربه ثابت کرده است که این موسیقی، نبردهای نهایی را صد برابر قویتر و نفسگیر میکند. از ما گفتن بود. اچبیاُ هنوز یک ماه فرصت دارد تا موسیقی این مونتاژ را عوض کند! اما تئوری جذابتر دیگری دربارهی نماهای پروازِ دروگون و ریگال داریم میگوید که دنی در حال آموزش دادن اژدهاسواری به جان نیست، بلکه این دو مشغولِ انجام یک مأموریتِ حیاتی هستند؛ ماموریتی که اگر واقعا حقیقت داشته باشد، حاضرم به کل کاربران سایت شام بدهم! با توجه به فضای تماما برفی و متروکهی پروازِ آنها که انگار تا ابد بدون نشانهای از زندگی ادامه دارد، به نظر میرسد که دنی و جان در حال پرواز کردن در آنسوی دیوار هستند.
مطمئنا سؤال این است حالا که شاه شب و ارتشِ مردگانش در این سوی دیوار هستند و در حال نزدیک شدن به وینترفل هستند، دنی و جان چه غلطی در آنسوی دیوار میکنند؟ چرا در حالی که دروگون و ریگال حکمِ مهمترین سلاحهای انسانها در برابرِ شاه شب را دارند، این دو در حال پرسه زدنِ و به خطر انداختن جان آنها هستند. بالاخره این خطر وجود دارد که هر لحظه شاه شب با یکی از آن نیزههایش ظاهر شود و اژدهایانِ باقی مانده را هم ناکاوت کند. شاید در گذشته آنسوی دیوار جای خطرناکی بود، اما بعد از فرو ریختنِ دیوار، حالا در حالی جنوبِ دیوار به جای خطرناکی تبدیل شده است که آنسوی دیوار سوت و کور است. پس حداقل با توجه به چیزی که میبینیم، پرواز کردنِ آزادانه در آنسوی دیوار عاقلانهتر از پرواز کردن در جنوبِ دیوار است. اما سوالم را تکرار میکنم: جان و دنی برای چه باید به آنسوی دیوار پرواز کنند؟ در کتابهای «نغمه یخ و آتش»، جایی به اسم «قلب زمستان» در عمقِ سرزمینهای همیشه زمستانِ آنسوی دیوار وجود دارد. برنِ در جریان یکی از اولین سبزبینیهایش، آنقدر در شمالِ دیوار به سمت شمالیترین شمالِ قاره حرکت میکند که در نهایت برای چند صدمثانیه با «قلب زمستان» برخورد میکند و همان چند صدمثانیه کافی است تا بلافاصله همچون کسی که با دیدن بدترین کابوسش از خواب میپرد، وحشت میکند و بیدار میشود. اگرچه در سریال بهطور شفایی به «قلب زمستان» اشاره نمیشود، اما احتمالا آن را دیدهایم. در صحنهای از فصل چهارم، یکی از وایتواکرها، یکی از نوزادهای کرستر را با خود به کویری یخزده و جهنمی در نقطهی دورافتادهای در آنسوی دیوار میبرد؛ همان صحنهای که شاه شب با گذاشتن انگشتش روی صورتِ نوزاد کرستر، آن را بلافاصله به وایت واکر تبدیل میکند. در این صحنه میبینیم که شاه شب و همراهانش در مکانی هستند که یک سری ستونهای یخی کج و کوله از درونِ زمین بیرون زده است. خیلیها باور دارند که اینجا همان «قلب زمستان»، پایگاه فرماندهی وایتواکرها است؛ در کتابها گفته میشود که «قلب زمستان»، محلِ قرارگیری «آدر بزرگ» است. گمانهزنی میشود که «قلب زمستان» منبعِ قدرت وایتواکرها است؛ منبعی که وایتواکرها قابلیتهای نکرومنسیشان را از آن میگیرند. پس اگر این مکان وجود دارد و اگر این مکان، منبعِ انرژی وایتواکرها است، پس شاید دنی و جان در حال پرواز کردن به سمت آن در عمقِ سرزمینهای همیشه زمستان برای از بین بردنش با استفاده از نفسِ آتشین اژدهایانشان هستند؛ حرکتی که یا ممکن است به نابودی وایتواکرها یا حداقل تضعیف کردنِ قابلیتهایشان منجر شود.
همچنین در نمای دیگری از نزدیک شدنِ جان و دنی به اژدهایان، میبینیم که یک سری استخوانهای سیاه جلوی دروگون و ریگال افتاده است؛ استخوانهایی که احتمالا باقیماندهی صبحانهشان است. ما در فصل قبل شنیدیم که وینترفل آذوقهی کافی برای سیر کردنِ شکمِ مردمانش را ندارد. بنابراین سؤال این است که آیا آنها میتوانند شکم دو اژدهای بزرگ را سیر کنند؟ بالاخره ما قبلا در جریان فرمانروایی دنریس در میرین دیده بودیم که وقتی شکم اژدهایان از گرسنگی به قار و قور میافتد، آنها رو به انسانها میآورند. حتما همگی یادمان است که یک روز یک رعیت با استخوانهای سوختهی دختر کوچکش در مقابلِ دنی ظاهر میشود. آنجا سریال به سبکِ «بازی تاج و تخت» حواسش بود تا بهمان یادآوری کند که اژدها داشتن و تلاش برای آدم خوبه بودن، کار بسیار سختی است. دوباره میپرسم: آیا فصل هشتم وقت خواهد داشت تا به مسئلهی خورد و خوراکِ دروگون و ریگال بپردازد؟ حالا که داریم دربارهی سوارانِ اژدهایان حرف میزنیم، از خودشان غافل نشویم که نقشِ بسیار پُررنگتری نسبت به همیشه در فصلِ آخر دارند. دروگون و ریگال قبلا یک خواهر/برادر به اسم ویسریون داشتند که توسط پرتاب نیزهی اُلمپیکی شاه شب از پا در آمد و به او رسید.
بنابراین مهمترین معمای پیرامونِ آنها که بررسی آن از حوصلهی این مقاله خارج است، این است که آیا آنها توانایی مقابله با ویسریونِ زامبیشده را دارند یا نه. بالاخره شاید دروگون از همه اژدهایان بزرگتر و خشمگینتر و درندهخوتر باشد و شاید مبارزهی آنها دو به یک باشد، اما جادوی شاه شب، ویسریون را به اژدهای بسیارِ قدرتمندتر و هولناکتری نسبت به حالتِ عادیاش تبدیل کرده. درست همانطور که گرگور کلیگین قبل از زامبی شدن، مبارزِ وحشتناکی بود، اما بعد از تبدیل شدن به «زامبی مانتین»، به هیولای وحشتناکتری تبدیل شده است. دیگر نکتهی قابلذکر درباره اژدهایان این است که آنها را در محل خواب و غذا خوردنشان در کنار یکدیگر میبینیم. این مسئله از این جهت عجیب است که همگی میدانیم که دروگون همیشه یک اژدهای منزوی بوده است. دروگون همیشه اژدهای لجبازتر و «تینایجر»تر و سرکشتری بوده و اجازه نمیداد تا همراه با ریگال و ویسریون در زیرزمینهای هرم بزرگِ میرین زنجیر شود. اما در سکانسِ قدم زدنِ دنی و جان به سوی اژدهایانش، دروگون را در کنار ریگال میبینیم. از همین رو به نظر میرسد که دروگون بعد از مرگِ ویسریون، رابطهی نزدیکتری با ریگال برقرار کرده است؛ حالا بهجای اینکه دروگون به زندگی تنهاییاش در لحظاتِ غیرجنگیاش ادامه بدهد، میبینیم که فضای خواب و خوراکش را با ریگال به اشتراک گذاشته است. این نزدیکی، این خارج شدن از انزوا، بازتابدهندهی رابطهی جان و دنی است. اما تقریبا مطمئن هستیم که درگیریهای جان و دنریس فصل آخر به شاه شب و سرسی لنیستر خلاصه نمیشود؛ مسئلهی والدین جان اسنو هم هست.
در این نما جان اسنو را در حالی که در جنگلِ خدایانِ وینترفل ایستاده است میبینیم؛ اینجا جایی است که ندِ استارک برای دعا کردن و اندیشیدن به آن میرفت. همانطور که ند استارک در اپیزودِ اول بعد از شنیدنِ درخواستِ رابرت برای تبدیل شدن به «دست پادشاه» و سفر به جنوب، به جنگلِ خدایان سر میزند، حالا جان را هم در موقعیتی بحرانی در جنگل خدایان میبینیم. جان فکر میکند که ند استارک، پدرش است. اما برن و سم در جریانِ فصل قبل متوجه شدند که جان پسرِ ریگار تارگرین و لیانا استارک است. آنها با هم قرار گذاشتند که این حقیقت را به جان بگویند و در این نما که سم را نگران به تصویر میکشد، میبینیم که او قصد افشای حقیقت را برای بهترین دوستش دارد. ماجرای افشای والدینِ واقعی جان اسنو، یک توئیست معمولی نیست، بلکه چیزی است که باعث فروپاشی هویتِ او و تمام چیزی که تا حالا دربارهی خودش باور داشته میشود؛ آن هم درست در شرفِ آغاز جنگی که سرنوشت دنیا را مشخص خواهد کرد. جدا از درهمشکستنِ هویت جان اسنو (جان همیشه فکر میکرده که خودش از هیچ به قهرمان وستروس تبدیل شده، ولی حالا متوجه میشود که او حاصلِ تلاشِ پدرش برای به حقیقت تبدیل کردن پیشگویی شاهزادهی موعود است)، این مسئله رابطهی جان و دنی را هم تهدید میکند؛ از یک طرف نه تنها جان متوجه میشود که دنی درواقعِ عمهاش است و ب اتوجه به رابطهی عاشقانهشان، این موضوع حسابی معذبکننده میشود، بلکه از طرف دیگر هویتِ دنریس هم فرو میپاشد. هرچه هویتِ جان اسنو حول و حوش حرامزادگیاش ساخته شده است، هویتِ دنی هم پیرامونِ این حقیقت که او آخرینِ بازماندهی نسلِ تارگرینهاست میچرخد.
بنابراین همانقدر که اطلاع جان اسنو از اینکه نه تنها حرامزاده نیست، بلکه وارث به حق تخت آهنین است شوکهکننده خواهد بود، همانقدر هم اطلاعِ دنی از اینکه آخرین تارگرین و وارثِ تخت آهنین نیست شوکهکننده است. اگر جان، جلوتر از دنریس وارثِ تخت آهنین است، پس دنی در تمام این مدت در حال مبارزه کردن برای رسیدن به چه چیزی بوده است. جان اسنو چطور؟ آیا او یک استارک است یا تارگرین، یک حرامزاده است یا یک پادشاه، یک قهرمانِ خودساخته است یا قهرمانی که سرنوشتش از قبل نوشته شده است؟ همچنین در این نما، جان و دنی را در حال قدم زدن در سردابههای وینترفل، احتمالا درکنار مجسمهی لیانا استارک میبینیم که یک نقطهی مشترک دیگر با اپیزودِ اول است. در اپیزودِ اول سریال هم ند استارک و رابرت به سردابهها میروند. رابرت از حس تنفرش نسبت به ریگار میگوید و ند هم به سختی تلاش میکند تا حقیقتی که میخواهد سینهاش را بشکافد و بیرون بیایید را مخفی نگه دارد و احتمالا صحنهای که با جان و دنی در سردابههای وینترفل داریم، صحنهای است که آنها در حال گفتوگو بعد از اطلاعِ از حقیقت هستند؛ صحنهای که معمایی که بذرش در اپیزود اول کاشته شده بود، بالاخره به نتیجه میرسد. در همین رابطه، نمایی که از تیریون لنیستر میبینیم، او را نگران نشان میدهد. تیریون شاید چیزی دربارهی والدینِ جان اسنو نمیدانست، اما او اولین کسی بود که احساس خوبی از رابطهی عاشقانهی جان و دنی نداشت. شاید به خاطر اینکه او میدانست که عشق باعث میشود که آدمها دست به کارهای احمقانه بزنند و قبلا در رابطه با عشقِ ریگار و لیانا نمونهی فاجعهبارش را دیده بودیم؛ بنابراین سؤال این است که وقتی او از حقیقتِ والدین جان با خبر شود، چه واکنشی به آن نشان خواهد داد؟ هرچه هست امیدوارم که نویسندگان تیریون را در فصل آخر، با قوسِ شخصیتیای بهتری نیست به دو فصل قبل بدرقه کنند.
تیریون اما تنها لنیستر حاضر در شمال نیست؛ در این نما، جیمی لنیستر را هم میبینیم که میگوید که همانطور که قول داده بود، آمده است تا برای زندهها بجنگد. جیمی در فصل قبل به جان اسنو قول داد که در جنگ با وایت واکرها به او کمک کند. اگرچه سرسی فاش کرد که بهطور ظاهری با جان و دنی موافقت کرده بود، اما جیمی که این جور عهدشکنیها باعث میشود به رگ غیرت و شوالیهگریاش بر بخورد، تصمیم گرفت تا قدمگاه پادشاه را به مقصدِ شمال ترک کند. حضور جیمی در وینترفل، یکی دیگر از نقاطِ مشترکِ این تریلر با اپیزودِ اولِ سریال است. آخرین باری که جیمی را در وینترفل دیدیم، او جزو آنتاگونیستها بود. آخرین باری که او در وینترفل بود، برن را از پنجره برج پایین هُل داد و فلج کرد. او بعدا در قدمگاه پادشاه با ند استارک جنگید و علاوهبر کشتنِ همراهانش، او را زخمی کرد و بعد هم که با راب استارک وارد جنگ شد تا اینکه همراهیاش با بریین از تارث، او را به راه راست هدایت کرد. جیمیای که وینترفل را ترک کرد، با جیمیای که به آن بازگشته، فرق کرده است. شاهکش آمده است تا در مبارزه با شاه شب، اعتبارِ شوالیهگریاش که با کشتنِ شاه دیوانه از دست داده بود را باز پس بگیرد. ولی سؤال این است که آیا استارکها به دشمنشان اعتماد میکنند؟ به احتمال زیاد بله. چون همانطور که جان اسنو در فصل قبل گفته بود، هر کسی که زنده است، هر کسی که در حال نفس کشیدن است، هر کسی که رنگ چشمانش را حفظ کرده است، در یک جبههی مشترک قرار دارند و جان اسنو به تکتک کسانی که میتواند گیر بیاورد برای اضافه کردن به ارتشش نیاز دارد. پس همه در حال آماده شدن برای جنگیدن هستند. در این نما، داووس سیوورث را روی دیوارهای وینترفل میبینیم که اگرچه بهگفتهی خودش، جنگجوی بزرگی نیست، اما تا دلتان بخواد بمبِ روحیه است؛ جناب داووس روی سر ما جا دارند! در نمایی دیگر اِد، تورموند و بریک دانداریون را میبینیم؛ در سکانسِ فروپاشی دیوار توسط شاه شب، به نظر میرسید بریک و تورموند که بالای دیوار بودند میمیرند، اما آنها زنده ماندهاند تا دوباره مبارزه کنند.
در نمایی دیگر گندری را میبینیم که با یک تپه شیشهی اژدها که از درگناستون استخراج شده است در حالِ ساختِ سلاح است. همچنین با اینکه سر گندری به چکش کوبیدن گرم است، اما حتما او فرصت پیدا میکند دوستش آریا که خیلی وقت پیش از هم جدا شده بودند را ببیند. حتما یادتان میآید که آریا، اسم ملیساندرا را به خاطر ربودنِ گندری از او به فهرستِ قربانیانِ انتقامجوییاش در آینده اضافه کرد. پس احتمالا آریا خوشحال خواهد شد که حداقل یکی از نزدیکانش که فکر میکرد مُرده است، جان سالم به در بُرده است. متاسفانه خبری از مُدال طلای دوی ماراتنِ گندری در این تریلر نیست، اما مطمئنم که فصلِ هشتم، آن را نادیده نخواهد گرفت! اما در نمایی دیگر جورا مورمونت و دوتراکیها را میبینیم؛ جورا شمشیر «هارتسبین» را به کمرش بسته است؛ همان شمشیر والریایی خاندانِ تارلی که سم فصل قبل شبانه از پدرش دزدید. از آنجایی که سم، گریاسکیلِ جورا را درمان کرد و از آنجایی که سم جنگجو نیست، پس منطقی است که او هارتسبین را به جورا داده است. نمای بعدی به بریین و پادریک اختصاص دارد که جلوی دار و دستهی شوالیههای وِیل ایستادهاند. اگرچه فصل قبل شوالیههای وِیل برای کمک کردن در جنگِ دار و دستهی جان اسنو با بولتونها به شمال آمده بودند، اما حالا خودشان را وسط یک سناریوی «جنگ جهانی زی»وار پیدا کردهاند؛ پادریک بدبخت هم مبارزه کردن را یاد نگرفت، یاد نگرفت و یاد نگرفت، تا اینکه وقتی یاد گرفت که حالا بهعنوان حریف تمرینی باید با وایتواکرها روبهرو شود! در نمایی دیگر ابرازِ عشقِ کرم خاکستری و میساندی را میبینیم که همزمان صدای جان اسنو که میگوید «دشمن ما خسته نمیشود. دشمن ما احساس ندارد» به گوش میرسد. این صحنه بهمان یادآوری میکند که همه در حال مبارزه کردن برای چه چیزی هستند؛ این نبرد برای رسیدن به ثروت و جایگاه و مقام و تخت آهنین نیست؛ این نبرد برای بقای زندگی و خودِ خودِ عشق دربرابرِ یک دشمنِ سرد و بیعاطفه است؛ شاه شب زمانی به وجود آمد که فرزندان جنگل، با فرو کردنِ شیشهی اژدها به درونِ سینهاش، زندگی را ازش سلب کردند؛ حالا تعجبی ندارد که یک عمل کشتن، یک مرگ، یک سلبِ زندگی، آغازکنندهی دومینویی بوده است که حالا به خطرِ سلب زندگی میلیونها میلیون نفر کشیده شده است. زندهها باید اشتباه گذشتگانشان را جبران کنند. راستی، درکنارِ صفِ آویژهها در این نما، منجلیقهایی به چشم میخورند که احتمالا برای پرتابِ گلولههای آتشین به سمتِ ارتش مردگان هستند.
اما در حالی که جنگجوها در حال آماده شدن برای قدم گذاشتن به میدانِ نبرد هستند، در این نما زنان و بچهها و البته وریس را میبینیم که در سردابههای وینترفل پناه گرفتهاند و منتظر نتیجهی جنگ هستند؛ صحنهای که یادآورِ چنین صحنهای از نبرد هلمز دیپ از «ارباب حلقهها» است که میگل ساپوچنیک، کارگردانِ این اپیزودِ «بازی تاج و تخت» گفته که آن را برای کارگردانی این اپیزود مطالعه کرده است؛ اصلا چرا راه دوری برویم. قبلا چنین سکانسی را در جریانِ اپیزودِ «جنگ بلکواتر» هم داشتیم. وریس در این صحنه وحشتزده و نگران به نظر میرسد که شاید برای هرکس دیگری اتفاقِ عجیبی نباشد، اما برای او چرا. داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که حاضر است در چشمانِ لیتلفینگر زُل بزند و عین خیالش هم نباشد. داریم دربارهی مسئولِ جاسوسانِ پادشاهی حرف میزنیم. وریس در بطنِ سیاسیبازیهای قدمگاه پادشاه، بانفوذ، قدرتمند و بااعتمادبهنفس بود، اما در زمانیکه تمام سیاسیبازیها بیاهمیت شده است، در زمانی که همهچیز به یک جنگِ جادویی آخرالزمانی با دشمنی که اهل مذاکره کردن نیست منجر شده است، وریس کاری از دستش برنمیآید. وریس همیشه به این دلیل بااعتمادبهنفس و مستحکم بوده چون همهچیز را در کنترل داشته است؛ تمام سناریوهای ممکن را از پیش دیده است؛ دیگران را بدون اینکه خودشان متوجه شوند برای رسیدن به هدفش فریب داده است. وریس تا حالا پشت فرمان بوده است، اما حالا دست و پا بسته در صندوقِ عقبِ تاریک ماشین است. اینجا شاید برای اولینبار از زمانی که وریس به یاد میآورد است که او کنترل هیچ چیزی را در دست ندارد و سرنوشتش دست دیگران است. پس تعجبی ندارد که او وحشتزده به نظر میرسد. در سمتِ چپ همین نما، گیلی و بچهاش هم دیده میشوند. حتما یادتان هست که این بچه در ابتدا قرار بود به قربانی وایتواکرها تبدیل شود و بعد از اینکه گیلی، بچهاش را نجات داد و به جنوب برگردانند، واکرها هم دنبالش کردند. پس هنوز این احتمال وجود دارد که شاه شب نه تنها دنبالِ بچهی گیلی است، بلکه دنبالِ نوزادان بیشتری برای تبدیل کردن به وایتواکر است. اما نه فعلا. احتمالا زاد و ولدِ بیشتر، مرحلهی دومِ حملهی آنها بعد از پیروزی در جنگ خواهد بود. غایب قابلتوجهی نمای زیرزمینهای وینترفل، سانسا استارک است. شاید سانسا هم مثل بقیه در حین جنگ در زیرزمین پناه گرفته باشد و ما او را در این تریلر نمیبینیم، اما امکان دارد که این بار با دفعه قبلی فرق کند. آخرین باری که سانسا در جریان جنگِ بلکواتر در پناهگاههای قلعهی سرخ با سرسی پنهان شده بود، او هنوز همان دخترِ سادهلوحی بود که دیگران «کبوتر کوچولو» صدایش میکردند، اما او حالا به یک رهبر تبدیل شده است و جای رهبرها هم نه در پناهگاه، که در بحبوحهی جنگِ است.
اما زمینهچینی و آمادگی برای جنگ بس است. چون در این نماها، جنگ آغاز میشود و جیمی و بریین را در حال مبارزه کردن میبینیم. در حالی که بریین شمشیرِ والریایی «عهدنگهدار» را در دست دارد، جیمی از شمشیر والریایی «شیونِ بیوه» استفاده میکند. شاید پیوستنِ «عهدنگهدار» و «شیونِ بیوه»، بزرگترین تجدید دیداری است که در فصل هشتم خواهیم دید؛ شاید حتی بزرگتر از دیدارِ آریا و جان و برن و جیمی. چون حتما فراموش نکردهاید که «عهدنگهدار» و «شیونِ بیوه»، دو تکه از یک شمشیر هستند: شمشیر تنومندِ «آیس»؛ شمشیر خاندانِ استارک که در اختیارِ ند استارک بود. آخرین باری که «آیس» در وینترفل بود، به اپیزودِ دومِ فصل اول برمیگردد. اما حالا که همهی بچههای استارک بعد از تمام ماجراجوییهایشان به عنوانِ آدمهایی تغییر کرده به خانه برگشتهاند، آیس هم به شکل دیگری به خانهی واقعیاش وینترفل برگشته است. آیس همیشه نمادی از هویتِ استارکها بوده است؛ نمادی از هویتِ شمالی بوده است. بنابراین آواره شدنِ این شمشیر و سلبِ هویتش با دو تیکه شدنش بعد از اعدامِ ند استارک، حکم لحظهی نمادینی را داشت که آغازگرِ آوارگی و سرگردانی و درد و رنجهای شمال بود. اما حالا که شمال، هویتش را باز پس گرفته است، طبیعی است که یکی از نمادهای شمال هم به سرزمینِ واقعیاش برگردد و برای انجامِ هدف واقعیاش مورد استفاده قرار بگیرد: شمشیر آیس در برابر دشمنانِ یخی. یکی از ظالمانهترین و راستش خفنترین حرکتهای تایوین لنیستر که شاید سوزشش از تماشای قطع شدن سر ند استارک هم بیشتر بود، جایی بود که تصمیم گرفت شمشیر غولآسای آیس را آب کرده و به دو شمشیرِ کوچکتر تبدیل کند. در کتابها به این نکته اشاره شده است که دیگر هیچکس در دنیا وجود ندارد که توانایی ساختنِ فلزِ والریایی جدیدی را داشته باشد؛ چرا که رازهای ساختِ فولاد والریایی بعد از واقعهی «قیامت والریا» از بین رفته است. ولی کماکان آهنگران بسیار اندکی در دنیا وجود دارند که میتوانند فلزهای والریایی از پیش ساخته شده را تغییر شکل بدهند. و این دقیقا همان کاری بود که تایوین لنیستر انجام داد.
او یکی از نادرترین آهنگرانِ دنیا را پیدا کرد و چنین بلایی سر آیس آورد. اما خوشبختانه آیس حتی وقتی درهمشکسته شده بود و تغییر چهره پیدا کرده بود هم میدانست که به چه کسانی و به کجا وفادار است. در ابتدا تایوین لنیستر، «عهدنگهدار» را به جیمی میدهد. اما در عوض جیمی تصمیم میگیرد تا آن را بهعنوان وسیلهای برای پیدا کردنِ دخترانِ کتلین استارک، به بریین بدهد تا بریین بتواند به جای او، به قولهایش به کتلین وفا کند. و بریین از آن زمان تاکنون «عهدنگهدار» را به کمر بسته است. اما برادر دوقلوی «عهدنگهدار»، صاحب نه چندان بامهارت و مناسبی داشته است؛ تایوین لنیستر، «شیونِ بیوه» را به عنوان هدیه عروسی، به جافری میدهد و خب، همانطور که از جافری انتظار میرود، او اولین کاری که با چنین شمشیری انجام میدهد، تکه و پاره کردنِ کتابی که از تیریون هدیه میگیرد است؛ جافری همیشه استعدادِ فوقالعادهای در انتخاب «جیغ»ترین اسمهای ممکن برای شمشیرهایش داشته است؛ شمشیرهای قبلی او «دندانِ شیر» و «خورندهی قلب» نام داشتند. خلاصه بعد از مرگِ جافری و تامن، «شیونِ بیوه» بیصاحب میشود. تا اینکه در فصل هفتم متوجه میشویم که جیمی نظرش را دربارهی استفاده از فولاد والریایی عوض کرده و آن را به کمر بسته است. شاید حالا باید گفت «شیون بیوه» بیش از اینکه به معنی کسی که با بیوه کردنِ همسرِ دشمنش، اشکش را در میآورد باشد، به معنای شیونِ کتلین استارکِ بیوه است که جیمی میخواهد قولهایش به او را عملی کند. اما حالا هر دوی این شمشیرها قرار است با هم تجدید دیدار کنند. این شمشیرها هم درست مثل بچههای استارک مورد بیاحترامی و چکشکاری قرار گرفتهاند؛ جالب این است که «شیون بیوه» توسط همان کسی به خانه برگردانده میشود که با هُل دادنِ برن از پنجره برج، یکی از آغازکنندگان اصلی بدبختیهای استارکها بود. اما حالا که اعضای باقیمانده استارکها کنار هم برگشتهاند و از جداافتادگانی دورافتاده، به یک واحد تبدیل شدهاند، امکان دارد که «عهدنگهدار» و «شیون بیوه» هم دوباره در قالب تبدیل شدن به آیس، به حالتِ واحد قبلیشان برگردند. در سریال تایوین لنیستر یک آهنگر وُلانتیسی را از آنسوی دریای باریک به قدمگاه پادشاه فرا میخواند تا آیس را تغییرشکل بدهد.
اما این کار در کتابها توسط آهنگرِ مشهوری به اسم «توبو مات» که در قدمگاه پادشاه مغازه آهنگری دارد، انجام میشود. گفته میشود توبو قادر به انجام کارهایی با فلز و فولاد بوده است که هیچکس دیگری قادر به انجامش نبوده که شامل زمزمه کردنِ جادو هم میشده. او بهترینِ بهترینها در تمام هفت پادشاهی است. اگرچه خیلی وقت است که خبری از توهو مات در کتابها نیست، اما او یک شاگرد از خودش به جا گذاشته است؛ شاگردی که از قضا نه تنها ند استارک را از نزدیک دیده است و نه تنها علاوهبر آهنگری، مدالآورِ دوی ماراتن المپیک زمستانی وستروس هم است، بلکه همین الان در وینترفل تشریف دارد؛ این شاگرد کسی نیست جز گندری خودمان. این احتمال وجود دارد که گندری، مهارتِ تغییر شکل دادنِ فولاد والریایی را از استادش یاد گرفته باشد یا راهی پیدا کند که بتواند اشتباه استادش در رابطه با دو تکه کردنِ آیس را جبران کند. بالاخره از لحاظ منطقی اگر فلز قابل آب شدن و تغییر شکل پیدا کردن است، به همان شکل هم میتواند دوباره به حالت قبلی برگردانده شود. همچنین ما در فصل هفتم دیدیم که گندری حالا خودش به یک پا استادِ آهنگر تبدیل شده که مغازهی خودش را در خیابانِ فولادِ قدمگاه پادشاه دارد. بازگرداندنِ آیس به حالت قبلیاش توسط گندری اما میتواند به معنی آغاز دوباره رابطهی خوب استارکها و براتیونها هم باشد. اما سوالی که مطرح میشود این است که در چه شرایطی «عهدنگهدار» و «شیون بیوه» دیگر توسط بریین و جیمی مورد استفاده قرار نخواهند گرفت؟ چون اگر راهی برای بازسازی آیس هم باشد، فعلا دو شمشیرِ والریایی در دستانِ دوتا از بزرگترین جنگجویانِ وستروس، بهتر از یک شمشیر است.
پس قبل از جنگ با وایتواکرها، تغییری در شمشیرها ایجاد نخواهد شد. اما بعد از جنگ چطور. آیا بریین و جیمی، از جنگ جان سالم به در میبرند تا شمشیرهایشان را با دست خودشان به استارکها تقدیم کنند تا به حالت قبلیشان برگردند یا اینکه این حرفها به این معنی است که بریین و جیمی، از فصل هشتم جان سالم به در نمیبرند و شمشیرهای بیصاحب و رهاشدهشان در میدان نبرد، به خاندان استارک پس داده میشود. در کتاب یورش شمشیرها، جیمی بعد از اینکه بریین را در هرنهال رها میکند و به سمتِ قدمگاه پادشاه حرکت میکند (بعد از قطع شدن دستش و قبل از انداختن بریین در گودالِ خرس)، او خواب میبیند که در غارِ تاریکِ بزرگی در زیرِ کسترلیراک است؛ او بعد از آزاد کردنِ بریین در خوابش که زنجیر شده است، همراه با او شمشیرهای آتشینشان را به سوی چیزهایی که در تاریکی میجنبدند میگیرند؛ همچون جزیرهای از روشنایی وسط دریایی از تاریکی. عدهای که سوار بر اسب محاصرهشان میکنند برادرانش در گارد پادشاهی و ریگار تارگرین هستند که او را به خاطرِ کشتن شاه دیوانه و عدم محافظت از خانواده ریگار سرزنش میکنند. اما درست در لحظهای که ارواح به سمتشان حملهور میشوند، آتشِ شمشیرِ جیمی خاموش میشود و فقط شمشیر بریین شعلهور باقی میماند. شعلهور ماندنِ شمشیرِ بریین اشاره به این دارد که او کسی است که جیمی برای نجات دادنِ روحش بهش نیاز دارد و شمشیرهای آتشین یک زن و مرد و مردگان تهاجمی در تاریکی شب طولانی، یادآورِ آزور آهای و معشوقهاش نیسا نیسا در افسانهها است که میتواند به این معنی باشد که جیمی و بریین در عین اثباتِ قهرمانی و وفاداری به عهدشان، از جنگ جان سالم به در نمیبرند؛ مخصوصا بریین. اگر یادتان باشد او در اپیزودِ اول فصل ششم، وقتی سانسا را دوباره پیدا میکند به او میگوید: «بانو سانسا، من خدماتم رو دوباره بهتون پیشنهاد میکنم. من ازتون محافظت میکنم و بهتون مشورت میدم و اگه لازم باشه جونم رو هم براتون میدم. به خدایان قدیم و جدید سوگند میخورم». پس البته که بریین بهعنوان مظهرِ عهد و وفاداری، در جلوترین جبهههای جنگ برای محافظت از دخترانِ استارکی به یاد قولی که به کتلین داده بود خواهد جنگید. اما دوباره اگر یادتان باشد در اپیزود هفتم فصل دوم، جیمی لنیستر که توسط نیروهای استارکی دستگیر شده، داخل یک قفس زنجیر شده است. عدهای در حال مراقبت از او هستند و عدهای سعی میکنند تا او را بکشند. کتلین و بریین وارد صحنه میشوند. بریین میپرسد که راب چه زمانی برمیگردد و کتلین جواب میدهد که نزدیکهای صبح و بریین میگوید که جیمی امشب زنده نخواهد ماند. خون جلوی چشمانِ تمام دار و دستهی کاراستارکها را گرفته و قصد کشتن جیمی را دارند و نگهبانان هم طبیعتا جان خودشان را به خاطر محافظت از جیمی به خطر نمیاندازند. در این لحظه بریین میگوید: «کی میخواد در حال محافظت از یه لنیستر بمیره؟». آیا این جمله سندِ مرگِ بریین را امضا نمیکند؟ بریین هیچوقت فکر نمیکرد که بتواند جانش را فدای یک لنیستری کند، اما چه میشود اگر او در جریان جنگ وینترفل، حالا که به ارزش و انسانیتِ جیمی پی برده است، همان کاری که فکرش را نمیکرد را انجام بدهد و در راه نجات جان او بمیرد؟
اما در نمایی دیگر، سندور کلیگین را در میان آتش میبینیم: بزرگترین ترسِ زندگی او. چون وقتی که سندور بچه بود، برادر بزرگترش مانتین، صورتش را در آتش فشار میدهد. به خاطر همین است که او با دیدن آتشِ سبز در «جنگ بلکواتر» فرار میکند. به خاطر همین است که در فصل سوم از بریک و شمشیر شعلهورش وحشت میکند؛ شاید حالا که یکی از راههای کشتن ارتش مردگان، آتش است، حالا که اژدهایان بهعنوان مظهرِ نابترین و سرخترین آتش در کنارشان پرواز میکنند، سندور سعی خواهد کرد تا با زیر پا گذاشتنِ وحشتش، شیاطینِ درونیاش را شکست بدهد. البته که مردگانِ شاه شب تنها مردگانی نیستند که سندور با آنها روبهرو خواهد شد و همیشه این احتمال وجود دارد که یکی از تئوریهای طرفداران با رویارویی سگ و کوه، برادران کلیگین به حقیقت تبدیل شود که امیدوارم اینطور نباشد و شخصِ دیگری مثل آریا با زامبی مانتین مبارزه کند. حالا که حرف از آریا شد، باید به آغاز تریلر برگردیم؛ در جریان نماهایی سریع آریا را در حال مبارزه کردنِ با چوبدستیاش که احتمالا به سر و تهاش، شیشهی اژدها متصل کرده است میبینیم. همچنین آریا در حال حاضر نگهدارندهی همان خنجر والریایی که قاتلِ برن قصد کشتن او به وسیلهی آن را داشت و فصل قبل، لیتلفینگر با استفاده از آن کشته شد است. تازه آریا بعد از آموزشهایش در خانهی سیاه و سفید، به یک پا بتمن هم تبدیل شده. آریا حسابی برای این جنگ مجهز و آماده است. حتی خفنترین دیالوگهای این تریلر هم متعلق به آریا است: «من مرگ رو میشناسم. اون چهرههای زیادی داره. برای دیدن این یکی لحظهشماری میکنم». مردانِ بیچهره به آریا خدای چندچهره را یاد دادند؛ خدای مرگ. از آنجایی که وایتواکرها نمایندهی مرگ هستند، پس آریا نه تنها با ترک کردنِ خانهی سیاه و سفید و حفظ کردن هویتش، به درسهایش پشت پا میزند، بلکه او قرار است با یکی از جلوههای همان خدای مرگی که در صورتِ تبدیل شدن به «هیچکس»، باید او را میپرستید، مبارزه کند.
اما نکتهی جالبتر ماجرا این است که اگرچه در ظاهر شاه شب، نمایندهی مرگ است، اما نه مرگی که مردان بیچهره به آن اعتقاد دارند. مردان بیچهره به مرگ بهعنوان چرخهی طبیعی زندگی نگاه میکنند؛ در حالی که همه در حال جنگیدن برای ثروت و مقام هستند، مردان بیچهره با شعارشان (والار مورگولیس / همهی انسانها باید بمیرند) بهمان یادآور میشوند که سرنوشتِ همه یک چیز است: مرگ. ولی شاه شب به مرگ بیاحترامی میکند. او با متحرکسازی دوباره مُردهها، به قداستِ مرگِ بیاحترامی میکند. همچنین از آنجایی که مردان بیچهره، در گذشته بردگانِ والریای کهن بودند، آنها در حالی از بردهداری متنفر هستند که شاه شب، مُردهها را به بردگی میگیرد. پس بله، در حال حاضر به نظر میرسد آریا نه تنها از طریقِ رویایی با شاه شب، در مقابلِ آموزههای مردانِ بیچهره قرار نمیگیرد، بلکه اتفاقا کسی است که دارد از اعتقادات آنها دفاع میکند. زمانی سیریو فورل به او یاد داده بود که به مرگ چه میگوییم: «امروز نه» و حالا آریا به معنای واقعی کلمه باید این درس را در مقابلِ مظهرِ مرگ اجرا کند. با این حال، حقیقت این است که مهم نیست چقدر فکر میکنید که آماده هستید؛ چون وایتواکرها با دیگران فکر میکنند؛ این تو بمیری، از آن تو بمیریها نیست. به خاطر همین است که آریا را طی نماهایی تند و سریع، در حالتی سراسیمه با زخمی روی سرش، در حال نفسنفس زدن و فرار کردن از چیزی در پشت سرش میبینیم. وحشتزدگی آریا به همان اندازه عجیب و ترسناک است که احساس نگرانی وریس نشان میدهد که یک جای کار میلنگد. آخرین باری که آریا اینقدر ترسیده بود کی بود؟ چه اتفاقی افتاده است که یک نینجای بیچهره را که مجهز به خنجر والریایی و شیشهی اژدها است اینقدر پریشان کرده است؟ در جریانِ نماهای فرارِ آریا به نظر میرسد که سایههایی در تعقیبش هستند. شاید او در حال فرار کردنِ از دست زامبیهای وارد شده به قلعه است. اما این باز جواب سؤالمان را نمیدهد؟ چرا او نباید با چهارتا زامبی درگیر شده و آنها را از بین ببرد؟ برخی طرفداران باور دارند که آریا در این نماها در حال فرار کردن نه از دست یک سری زامبیهای معمولی، که بدنِ متحرکِ استارکهای دفنشده در سردابههای وینترفل، مخصوصا مادرش کتلین و برادرهایش راب و ریکان است. در حال حاضر تنها چیزی که به نظر میرسد میتواند آریا را آنقدر شوکه کند که نتواند با خونسردی از قابلیتهایش برای مبارزه استفاده کند، روبهرو شدن با دشمنی است که آنها را میشناسد.
اما درحالیکه تقریبا اکثرِ کاراکترهای سریال در وینترفل گرد هم آمدهاند و تمام تلاششان را میکنند تا علیه ارتش مردگان ایستادگی کنند، در این نما سرسی لنیستر را میبینیم که طبق معمول در حال دسیسهچینی برای نجات دادن خودش است. او یک لباسِ سیاه چشمنواز جدید با زنجیرهایی جلوی سینهاش به تن دارد و با قیافهای کاملا از خود راضی همراه با دوتا از بهترین دوستانش دیده میشود؛ کایرن، دانشمندِ دیوانهاش و زامبی مانتین، بادیگارد شخصیاش. یا بهتر است بگویم، آخرین دوستانی که برایش باقی ماندهاند. سرسی در فصل قبل، یورون گریجوی را به اِسوس فرستاد تا گروه مزدورانِ «گولدن کمپانی» را بخرد و بیاورد و در این نما میتوانیم آنها را همراه با فرماندهشان هری استریکلند ببینیم که با کشتیهای یورون در حال نزدیک شدن به وستروس هستند؛ گفته میشود که «گلدن کمپانی»، با بیش از ۲۰ هزار سرباز و اسب و صد البته فیل، قویترینِ ارتشِ کلِ اِسوس هستند؛ اگر از «ارباب حلقهها» بپرسید حتما با شما موافقت میکند که اضافه کردن چندتا فیل به هر نبرد، آن را چند برابر خفنتر میکند. پس آیا امکان دارد دار و دستهی گلدن کمپانی، با خودشان چندتا فیل هم آورده باشند؟ امیدوارم. دیدن گلدن کمپانی در سریال اما زندهکنندهی داغِ دل خیلی از کتابخوانها است. چرا که گلدن کمپانی در حالی در کتابها نقشِ پُررنگی در یکی از خطهای داستانی اِسوس که بهطور کامل از سریال حذف شده است دارند که نقشِ آنها در سریال به یک گروه مزدورِ خشک و خالی کاهش پیدا کرده است؛ گلدن کمپانی در سریال فقط هستند تا به سرسی کمک کنند که تا لحظهی آخر، به نشستن روی تختِ آهنین ادامه بدهد. اما هرچه سرسی در نمای بیرون از قلعه، مصمم و از خود راضی به نظر میرسید، نمای دیگری که از او در حالِ مزه کردن نوشیدنی الکلی داریم، او را در موقعیتِ آسیبپذیرتری به تصویر میکشد؛ در این نما او به همان اندازه که لبخند به صورت دارد، به همان اندازه هم چشمانش از اشک خیس است. نوشیدنی خوردن او عجیب است. چرا که سرسی در فصل قبل فاش کرد که باردار است و نوشیدنی برای بچه ضرر دارد. از آنجایی که سرسی سابقهی بلند و بالایی در از دست دادنِ بچههایش دارد، پس طرفداران فکر میکنند که شاید او در این صحنه بچهاش را از دست داده است و حالا که سرسی چیزی برای محافظت کردن ندارد، حالا که هیچکس که واقعا دوستش داشته باشد در کنارش باقی نمانده است، احتمالا او بهطرز خودکشیواری، تمام خشمش را بر سر وستروس فرود خواهد آورد. البته که تریلر درنهایت با این نما به اتمام میرسد؛ نمایی از پاهای پوسیده و مُردهی اسبِ یکی از وایتواکرها که معلوم نیست سوارش خودِ شاه شب است یا یکی از دست راستهایش. اگر شاه شب روی اسب است، پس ویسریون کجاست و اگر شاه شب روی اسب نیست، پس در حالی که جنگ در حال آغاز شدن است، شاه شب و ویسریون کجا هستند؟ آیا امکان دارد که جنگِ وینترفل با شکست و عقبنشینی انسانها به اتمام برسد و پای ارتش مردگان به مناطق جنوبی و قدمگاه پادشاه میز باز شود؟