به تازگی پخش فصل دوم سریال عاشقانه/فانتزی «غریبه» از شبکهی استارز آغاز شد. میدونی در این مطلب به بررسی افتتاحیه این فصل که با یک غافلگیری همراه بود میپردازد.
این روزها منهای «بازی تاج و تخت» به سختی میتوان یک سریال فانتزی/تاریخی بزرگسالانه قابل تماشا پیدا کرد و برای فصل بعدیاش لحظهشماری کرد. «غریبه» از آن سریالهایی بود که اگرچه بیمقدمه دنبالش کردم و اگرچه سریالِ کاملی نیست، اما آنقدر احساس و زیبایی واتفاقاتِ عجیب و غریب در آن میافتد که نمیتوان رهایش کرد. حالا فصل دوم برگشته. آن هم نه به این سادگی. بلکه با یک پیچش غیرمنتظره که با اینکه فکر میکردیم بالاخره اتفاق میافتد، اما نه اینقدر ناگهانی. و این همان چیزی است که انرژی پیشروندهی این فصل را تامین میکند.
اپیزود نهایی فصل اول در یک نقطهی قاطع به پایان رسید. کلر و جیمی بعد از شکنجههای بلک جک رندل با کشتی راهی پاریس شدند تا با جلوگیری از شورش جکوبایتها، فرهنگ اسکاتلندیها را از نابودی نجات دهند. چون اگر خبر ندارید، با توجه به ویکیپدیا شورش جکوبایتها علیه نیروهای انگلیسی سرکوب میشود و همهچیز به سقوط کمپین جکوبایت ختم میشود. پس، قضیه جدی است. اما اپیزود افتتاحیه فصل دوم با گریه و زاریهای کلر پای سنگهای باستانی کریگ ندون کلید میخورد. در آغاز اپیزود کلا مغزم دنبال جواب این سوال میگشت که کلر چگونه از وسط دریا به اینجا رسیده که آرامآرام مشخص میشود سازندگان میخواهند با یکی از آن حرکتهای «لاست»وار که شامل فلشفوروارد و فلشبک میشود، کلر رابه زمان حال، یعنی سال ۱۹۴۸ برگردانند. یکی از سوالهای مهمی که در فصل اول ذهنمان را مشغول کرده بود، این بود که بازگشت کلر به زمان حال چگونه خواهد بود؟
خب، کلر بعد از وحشتهایی که در گذشته دیده و دلبستگیهایی که به آنجا پیدا کرده، به سختی میتواند با دنیای جدید کنار بیایید. کلر فریزر در بازگشت به خانه در مقابل همسر سابقش فرانک رندل نشسته است. کسی که او را در اپیزود اول فصل قبل ترک کرده بود. او ضربهدیده و عزادار است و سرگیجه دارد. خبری از جیمی نیست. بدتر از همه به نظر میرسد نقشههایشان برای تغییر آینده نتیجه نداده است. در آنسوی اتاق فرانک نشسته است که دو سال را با ناپدیدی همسرش سپری کرده است و اگرچه بارها میگوید که توضیح اتفاقاتی که افتاده مهم نیست، اما او کماکان دنبال پاسخ میگردد. کلر داستان سفرش به گذشته را بهطور کامل در طول یک شب تا صبح برای او تعریف میکند. و به این ترتیب، فصل دوم با یک انفجار هیجانانگیز آغاز میشود و از همین ابتدا مشخص است که فصل دوم نیز مثل همیشه متعلق به سفر روحی و روانی کلر خواهد بود. او همانطور که در صحنههای آغازین این اپیزود در مرکز جاذبهی داستانی و احساسی قرار دارد، در ادامه نیز خواهد بود.
کلر همانطور که قبلا برای جیمی ماجرای باورنکردنی سفرش در زمان را تعریف کرده بود، باری دیگر مجبور میشود تا آن را برای فرانک نیز تعریف کند. اگرچه فرانک نیز مثل جیمی آن را بدون مقاومت قبول میکند، اما «باور» این دو مرد با هم فرق میکرد. با اینکه هر دو مهربان هستند و عمیقا کلر را دوست دارند، اما تفاوت مهم فرانک با جیمی، این است که او اهل منطق و مطالعه است و در دنیایی بزرگ شده که کمتر ازمردمان ۲۰۰ سال پیش، به افسانه اعتقاد دارند. پس، وقتی فرانک میگوید داستانت را باور میکنم، فقط به خاطر این است که میخواهد هرچه زودتر از این مرحله عبور کند و به زندگی گذشتهاش با کلر برگردد. تنها چیزی که برای او اهمیت دارد، این است که کلر به خانه برگشته و این را میتوانید در عدم علاقهاش به پرسیدن سوالات بیشتر و عمیق نشدنِ در جزییات داستان کلر تشخیص داد.
یکی از عناصر تعریفکنندهی «غریبه» همیشه هنرنماییهای فوقالعادهی بازیگرانش بوده است و سکانس واکنش فرانک به داستان کلر تمام ویژگیهای لازم برای به دیدن بازیگران در یکی از اوجهایشان را دارد. مثلا به توبیاس منزیز (فرانک) نگاه کنید. او در فصل اول سریال از پس دو نقش کاملا متفاوت بر آمد؛ همسری مهربان اما ناراحت و بدمنِ شروری در قالب بلک جک. اما هرچه قیافهی منزجرکنندهی بلک جک چپ و راست جلوی روی ما بود، به اندازهی کافی فرانک را ندیدیم. ولی این اپیزود بعد از کلر، دربارهی فرانک است و به همین دلیل داستان به درون آشوبِ داغِ درونش شیرجه میزند و منزیز موفق میشود به همان اندازه که در قالب بلک جک وحشتناک میشود، به عنوان فرانک از لحاظ احساسی تکاندهنده باشد. مثلا یکی از صحنههای غیرعلنی این اپیزود زمانی است که فرانک از کلر درخواست میکند که جیمی را فراموش کند. اگرچه کلر قبول میکند، اما خیلی زود فاش میکند این کار را فقط به این دلیل انجام میدهد که جیمی از او خواسته بود. تغییر ریزی که در صورتِ منزیز ایجاد میشود، نشان میدهد که کلر شاید به او قول میدهد که این تجربه را فراموش خواهد کرد، اما بخشی از خاطرات جیمی همیشه با او خواهد ماند.
بازگشت کلر به زمان حال شاید موردانتظارترین اتفاقی بود که از قسمت اول سریال برای آن لحظهشماری میکردیم و این اپیزود بهعلاوهی بازی پراحساسِ کترینا بلف به خوبی پیچیدگی و انفجار مغز کلر از قرار گرفتن در چنین موقعیتی را منتقل میکند. شاید عدهای از ما مثل فرانک فکر میکردند که پایان این دوری با خوشحالی همراه خواهد بود، اما میبینیم که نیمهی ابتدایی این اپیزود کاملا سیاه و سرد است. این در حالی است که کلر برای مدتی حتی نمیتواند در چشمانِ فرانک نگاه کند. او نه تنها رابطهی نزدیکی با جیمی داشته، بلکه فرانک یادآور بلک جک است و حتی او بعد از شنیدن خبر حاملگی کلر برای چند ثانیه هم فاز عوض میکند و ترسناک میشود. با نقل مکان کلر و فرانک به بوستون به نظر میرسد ممکن است خط زمانی آینده حضور پررنگی در این فصل داشته باشد و باید دید زندگی این دو با توجه به دغدغهها و افکاری که ذهن کلر را تسخیر کردهاند وارد چه پیچ و تابهایی میشود.
اما قبل از این، طی یک تدوین زیبا دست فرانک برای گرفتنِ دست کلر برای پیاده شدن از هواپیما به دست جیمی در بندر پاریس تغییر میکند. نیمهی دوم اپیزود اما در حد نیمهی اول جذاب نیست. بزرگترین مشکلش هم این است که خبری از ضربات متوالی احساسی نیمهی اول در بخش گذشته نیست. مهمترین درگیری ذهنی کلر و جیمی مربوط به ماجرای تعرض بلک جک و متقاعد شدن جیمی برای نقشههایی که برای تغییر آینده دارند، میشود. فضولی کلر در زمینهی اعلام شیوع بیماری آبله که به پیدا شدن یک دشمن جدید برای این دو ختم میشود هم خیلی حرکت پیش پاافتاده و سادهای برای خلق تهدید است و به همین دلیل غیرقابلپیشبینی و طبیعی نمیشود.
اما چیزی که در رابطه با این بخش داستانی بیشتر هیجانزدهام میکند، نقشههایی که کلر و جیمی باید در آینده بکشند، دروغهایی که باید بگویند و سیاستبازیهایشان در دلِ خاندانهای اشرافی و کلهگندههای کشور است. تازه، اینطور که به نظر میرسد سریال قرار است از لحاظ دیداری هم با به تصویر کشیدن پرجزییات لباسها و کاخهای قرن نوزدهمی فرانسه زیباتر از همیشه شود. این هم دلیل دیگری برای تحمل نیمهی دوم ضعیف این اپیزود به امید اپیزودهای بعدی. فقط موضوع از این قرار است که ما میدانیم نبرد کالودن با شکست فجیع اسکاتلندیها و به نتیجه نرسیدنِ تمام تلاشها و نقشههای کلر و جیمی به پایان میرسد و این چیزی است که به تنش و هیجانِ آن اضافه میکند. در واقع ما میدانیم آنها موفق نمیشوند، اما سوال این است که چرا و چگونه. به همین دلیل در حالی که ماجراجوییهای گرم و شادِ کلر و جیمی در فرانسه دیدنی است، اما به خاطر سرنوشت شومی که برای ما روشن است، یکجور سایهی زهرمارکننده نیز بر روی تمام آنها افتاده است.