با ۱۰ کتاب‌ ایتالو کالوینو آشنا شوید؛ راوی شهرهای ناپیدا

ایتالو کالوینو

مردی بلندقد با صورتی تکیده و چشمانی ‌بی‌فروغ که گیرایی خاصی نداشت، همیشه کلاهی بر سر داشت که به نشانه‌ی احترام از سر برمی‌داشت و پیش از شروع گفت‌و‌گو کنار دستش می‌گذاشت. پالتویی بلند به تن می‌کرد که او را بیش از قبل خوش‌لباس و آراسته می‌کرد. او ایتالو کالوینو، نویسنده‌ی بزرگ ایتالیایی و خالق آثار بزرگی مثل «آقای پالومار»، «اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری»، «مه دود»، «یک روز ناظر انتخاباتی»، «مورچه آرژانتینی»، «بارون درخت نشین»، «ویکنت دو‌ نیم شده» و… بود.

کالوینو که یکی از بهترین نویسندگان ایتالیایی قرن بیستم است در شهر سانتیاگو دلاس وگاس کوبا به دنیا آمد. پدر و مادرش گیاه‌شناس بودند و تاثیر آن‌ها در شناخت دقیق فرزندشان از گیاهان و محیط‌زیست و طبیعت‌گرایی در آثارش به وضوح نمایان است. او بعد از برگزاری جشن تولد پنج سالگی به ایتالیا رفت و تا انتهای عمر در آن‌جا زندگی کرد.

کالوینو تا هجده‌سالگی در سان‌رمو ماند. سال ۱۹۴۱ به تورین رفت. در سال ۱۹۴۳ به نهضت مقاومت ایتالیا در جنگ جهانی دوم، بریگاد گاریبالدی، و پس از آن به حزب کمونیست ایتالیا پیوست. در سال ۱۹۴۷ با نوشتن پایان‌نامه‌ای درباره‌ی جوزف کنراد، نویسنده‌ی برجسته‌ی انگلیسی – لهستانی از مدرسه‌ی  ادبیات دانشگاه تورین فارغ‌التحصیل شد و در روزنامه‌ی محلی لونیتا، ارگان حزب کمونیست، مشغول کار شد.

در این سال، پس از انتشار کتاب «راه لانه عنکبوت» با مضمون نهضت مقاومت که برای او جایزه‌ی ریچنه را به ارمغان آورد، با ناتالیا گینزبرگ و الیو ویتورینی، نویسندگان بزرگ کشورش آشنا شد.

کالوینو در سال ۱۹۵۰ به اتحاد شوروی سفر کرد. یادداشت‌های این سفر در روزنامه‌ی لونیتا چاپ شد و جایزه‌ای نصیبش کرد. در دهه‌ی پنجاه به نوعی تخیل ادبی‌تر نزدیک به حکایت‌های پندآمیز گرایش پیدا کرد که در آن هجو اجتماعی و سیاسی با تفننی طنزآمیز همراه است. کتاب‌های «شوالیه ناموجود» و «مورچه آرژانتینی» را منتشر کرد. در سال ۱۹۵۷به شکلی غیرمنتظره از حزب کمونیست کناره‌گیری کرد و نامه‌ی استعفایش در روزنامه‌ی لونیتا منتشر شد. رمان «بارون درخت‌نشین» در این سال منتشر شد.

بر خلاف سختی‌های زیادی که بیگانگان متمایل به کمونیسم برای ورود به ایالات متحده کشیدند، او به دعوت بنیاد فورد شش ماه در این کشور ماند و تحت‌تاثیر دنیای جدید قرار گرفت.

کالوینو در طول دهه‌ی ۶۰ میلادی، همراه با الیو ویتورینی مجله‌ی ادبی منابو را منتشر کرد. از این دوره به بعد، بی‌آن‌که از طنز دور شود یا خوانش شخصی‌اش از کلاسیک‌ها را تکذیب کند، به داستان‌های مصور و علمی-تخیلی روی آورد و آثاری مثل «مارکو والدو»، «کمدی‌های کیهانی»، «کاخ سرنوشت‌های متقاطع» و «شهرهای ناپیدا» را نوشت.

از دست دادن ویتورینی، دوست قدیمی‌اش، در سال ۱۹۶۶ تاثیر عمیقی بر او گذاشت. پس از آن به پاریس سفر کرد و با رولان بارت، نویسنده، نظریه‌پرداز ادبی و فیلسوف، ملاقات کرد. آثاری که در دهه‌ی ۷۰ هم‌زمان با مطالعاتش درباره‌ی ادبیات کلاسیک در دانشگاه سوربن منتشر شدند، درون‌مایه‌ای کلاسیک داشتند.

کالوینو در سال ۱۹۸۱ نشان افتخار فرانسه را به دست آورد اما چهار سال بعد بر اثر خون‌ریزی مغزی در شهر سیه‌نا درگذشت.

سبک ادبی

کالوینو در طول زندگی حرفه‌ای‌اش در ژانرهای گوناگون قلم زد‌ و داستان کوتاه، رمان، مقاله و رساله‌ی علمی و ادبی نوشت. او نویسنده‌ای مبدع و نوآور بود. خلاقیت‌اش در قصه‌نویسی از موضوع داستان تا طرح و چگونگی پرداخت آن شگفت‌انگیز بود.

رولان بارت، او و بورخس را به دو خط موازی تشبیه کرده و از کالوینو به‌عنوان نویسنده‌ی پست‌مدرن نام می‌برد.

شروع فوق‌العاده‌ی رمان «اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری» نشان‌دهنده‌ی تسلط و توانایی کالوینو بر شیوه‌های داستان‌گویی مدرن است: «تو داری شروع به خواندن داستانِ جدید ایتالو کالوینو می‌کنی، آرام بگیر، حواست را جمع کن و…»

او در دهه‌ی ۵۰ میلادی مطالعه بر روی افسانه‌های ایتالیایی را آغاز کرد و نتیجه‌ی مطالعات‌اش را در کتاب «افسانه‌های ایتالیایی» منتشر کرد. سه‌گانه‌ی مشهورش: «ویکنت دونیم‌شده»، «شوالیه‌ی ناموجود» و «بارون درخت‌نشین» دل عاشقان رمان برد و منتقدان را خلع‌سلاح کرد.

در این مطلب با ۱۰ کتاب ایتالو کالوینو، نویسنده‌ی برجسته‌ی ایتالیایی که عاشق کوبا و پس‌کوچه‌های هاوانا بود، آشنا می‌شوید.

کتاب «شوالیه ناموجود»

طنز و طعنه و به بازی گرفتن مسائل جدی جامعه از ویژگی‌های بارز نویسندگان ایتالیایی است. لوئیجی پیراندلو، دینو بوتساتی و ایتالو کالوینو در این کار استادند. حتی نویسندگانی جدی مثل آلبرتو موراویا و اینیا تسیوسیلونه از این امر مستثنی نیستند. این نوع نگرش در سرشت ایتالیایی‌ها است. کالوینو هم مثل بقیه‌ی شاعران، نویسندگان، بازیگران و نقاشان هم‌وطن‌اش دنیا را از دریچه‌ی طنز می‌دید. در نتیجه ماجرای جنگ‌های صلیبی که سال‌های فراوان طول کشید و باعث مرگ هزاران مسیحی و مسلمان شد، از نگاه او به معرکه‌ای مسخره تبدیل می‌شود که نتیجه‌ای جز کشتار و بر باد رفتن سرمایه‌های مادی و معنوی ندارد.

نویسنده در رمان «شوالیه ناموجود» زندگی آژیلوف، شوالیه‌ای که وجود خارجی ندارد، را روایت می‌کند.  در واقع اراده و صدای شوالیه ناموجود از درون زره‌ای سفید رنگ تاثیرگذارتر از جنگجویان دیگر است. آژیلوف، شوالیه‌ی با اراده و درستکار، زره‌اش را وقت دفاع از راهبه به دست می‌آورد، از ماجراهایی در فرانسه، انگلیس و شمال آفریقا سر درمی‌آورد تا بر پاکدامنی زن راهبه شهادت دهد.

کالوینو در این اثر نمادین به اخلاق، جوانمردی و هویت پرداخته و با طنزی ظریف جنگ‌های صلیبی را به سخره گرفته، از چشم‌وهم‌چشمی مسیحی‌ها برای شرکت در نبردها انتقاد کرده است.

در بخشی از کتاب «شوالیه ناموجود» که با ترجمه‌ی پرویز شهدی توسط نشر چشمه منتشر شده، می‌خوانیم:

«کمترین سهل‌انگاری در انجام خدمات از سوی افراد، میل شدیدی در آژیلوف برمی‌انگیخت که همه چیز را بررسی کند و مچ آن‌ها را هنگام ارتکاب خطا یا غفلت بگیرد. او نسبت به هر گونه کار نادررست، یا نا به جا، دچار خشم شدیدی می‌شد… با این همه جزو وظایفش نبود که در چنین ساعتی به پی‌گیری‌هایی از این قبیل بپردازد؛ اگر چنین می‌کرد، آن‌وقت رفتار خودش بود که می‌توانست نا به جا و حتی خلاف مقررات به شمار آید. بنابراین آژیلوف سعی کرد بر خود مسلط شود، و از دخالت در جزئیات مسائلی که روز بعد بایستی به آن‌ها می‌پرداخت، مثل منظم بودن محلی که نیزه‌ها در ان گذاشته می‌شد، یا اقدام‌هایی برای خشک نگه داشتن علوفه‌، خودداری کند… .

در این گشت‌ها، زره سفید شبح‌مانندش ناگهان جلو پای فرمانده یک قرارگاه، یا افسر نگهبان، یا پاسدارهای در حال گشت در انبار شراب، در جست و جوی ته‌مانده‌ای از شراب‌های مصرف شده در اوائل شب سبز می‌شد… هر بار با تردید توقف می‌کرد. آیا بایستی رفتار فردی را در پیش می‌گرفت که فقط با حضور خود می‌توانست انظباط را اعمال کند، یا این‌که مثل کسی که از جایی می‌گذشت و کاری را می‌دید که به او مربوط نبود، با بی‌عتنایی عقب‌گرد کند و به راهش ادامه دهد؟ دستخوش این بی‌تصمیمی، عرق در فکر بر جا می‌ماند، بی‌آن‌که موفق به انتخاب یکی از دو کار شود؛ فقط می‌دید باعث مزاحمت همه است و دلش می‌خواست کاری کند که با همنوعنش ارتباطی، هر چند ناچیز، داشته باشد. ولی چه کاری؟ مثل یک سرجوخهشروع کند به داد و فریاد راه انداختن و دستور صادر کردن؟ یا تمسخر‌کنان، چند شوخی زننده، نظیر آن‌چه افراد در میخانه‌ها تحویل هم می‌دهند به زبان بیاورد و بگذرد؟ نه: با حجبی پنهان در پس غرور، یا غروری کاستی گرفته از سر کم‌رویی، چیزی شبیه یک شب به خیر، که به دشواری شنیده می‌شد به زبان می‌آورد و دور می‌شد، در آخرین لحظه به نظرش می‌آمد کسی حرفی به او زده است، در نتیجه اندکی برمی‌گشت و می‌گفت: ها؟ بعد بی‌درنگ می‌فهمید که کسی حرفی به او نزده، مثل یک دزد از آن‌جا می‌گریخت.»

کتاب «بارون درخت‌نشین»

چه‌طور می‌توان هم از مردم گریخت و هم از نزدیک با ایشان و برایشان زندکی کرد؟ چه‌طور می‌توان هم به زندگی ادمیان و قراردادهای دیرینه‌ی آن پشت‌پا زد و هم برای آنان و به کمک خودشان، زندگی نو و نظم نوینی را جست‌و‌جو کرد؟ بارون روندو، شخصیت اصلی رمان «بارون درخت‌نشین» به این پرسش‌ها پاسخ می‌دهد. پاسخی نه با وعظ و نظریه‌پردازی که با خود زندگی‌اش، با شیوه‌ی زیستن‌اش می‌آموزد که برای ادم همه‌چیز شدنی است. فقط به این شرط که بخواهد و بهای آن را بپردازد.

شخصیت اصلی رمان از سنت‌های کهنه و قیدهای بی‌چون و چرای اجتماعی می‌گریزد و شیوه‌ای از زیستن را برای خود برمی‌گزیند که دیگر کوچک‌ترین هماهنگی با زندگی مردمان ندارد. زمین سفت و آشنای زیر پا را رها می‌کند و زندگی در بالای درخت را انتخاب می‌کند.

آن‌چه کوزیمو را به سرکشی وامی‌دارد و به دنیای درختی می‌کشاند دل‌زدگی از نظم کهنه اجتماعی و ایجاد نظم تازه‌ای است که رفتار انسان‌ها و رابطه‌شان را با خودشان و طبیعت، سروسامان دهد. در این راه، بارون از یک طرف به جهان کهنه پشت پا می‌زند تا به دنیایی تازه راه پیدا کند و آن را بشناسد، و از سوی دیگر با دگرگون کردن زندگی خود الگویی از پویندگی را به نمایش بگذارد. کوزیمو از زمین دور نمی‌شود که از آن فرار کند. او فاصله می‌گیرد تا زمین را بهتر ببیند و بشناسد.

در بخشی از رمان «بارون درحت‌نشین» که با ترجمه‌ی مهدی سحابی توسط نشر نگاه منتشر شده، می‌خوانیم:

«راه پرپیچ‌و‌خم بالای شاخه‌های زیتون برای کوزیمو راهی راحت و یکنواخت بود؛ زیتون درخت میهمان‌نوازی است که گرچه تنه زبروخشنی دارد، برای کسی که روی شاخه‌های آن بنشیند یا بگذرد، خوشایند است. در عوض شاخه‌های ستبر آن اندک است و انواع گوناگونی ندارد.

انجیر درختی است که باید همواره مواظب شاخه‌هایش باشی که مبادا بشکند، اما تا بخواهی جا برای گشت‌وگذار داد. کوزیمو زیر طاقی برگ‌های انجیر می‌نشست، گذر خورشید را از لای مویرگ‌های برگ تماشا می‌کرد. میوه‌های سبز و گرد را می‌دید که اندک‌اندک درشت می‌شد، بوی شیره‌ای را می‌شنید که از دم میوه به درونش سرازیر بود. انجیر درختی است که با آدم یکی می‌شود. شیره‌اش و وزوز زنبورهایش با جان آدم می‌آمیزد. چیزی نمی‌گذشت که کوزیمو خود را نیز انجیر حس می‌کرد؛ دستپاچه می‌شد و می‌رفت.

بالای انجیر، بالای توت، خوش‌جایی است؛ افسوس که درختانی کمیاب‌اند. همین را درباره‌ی گردو می‌توان گفت. شاید هیچ درختی به اندازه گردو درخت نیست. با چه نیرو و اطمینانی درخت بودن خودش را به رخ می‌کشد. با چه پشتگاری قد برمی‌افرازد و سخت و سنگین می‌شود؛ پشتکاری که در برگ‌برگش پیداست… . هر بار که گشت‌وگذار کوزیمو را در میان شاخسار بیکران درخت گردویی کهنه می‌دیدم، آن‌طور که پنداری در اتاق‌های کاخی چنداشکوبه قدم می‌زد، دلم می‌خواست من هم چون او بروم و آن بالا زندگی کنم.

کوزیمو از گشتن میان شاخ‌و‌برگ‌های موج‌در‌موج درخت بلوط خوشش می‌آمد؛ تنه شیار‌شیار آن را دوست داشت و هر بار که از چیزی نگران بود، با نوک انگشتانش ورقه‌های پوک تنه آن را می‌کند.»

خرید کتاب بارون درخت‌نشین از میدونی

کتاب «ابر آلودگی»

ایتالو کالوینو، نویسنده‌ای بود که آثارش در هیچ مکتب یا جریان فلسفی نمی‌گنجید و خاص خودش بود. او باور داشت چیزهایی که ادبیات می‌تواند به ما بیاموزد، کم هستند اما جایگزینی برایشان وجود ندارد:  شیوه‌ی نگاه کردن به خود و هم‌نوعان، روش‌های برقرار کردن ارتباط میان مسائل شخصی و عمومی، ارزش دادن به چیزهای کوچک و بزرگ، در نظر گرفتن حد و حدود برای نقاط ضعف خود و دیگران، پیدا کردن نسبت‌های زندگی و جایگاه عشق و قدرت در آن، یافتن جایگاه مرگ و شیوه فکر کردن یا نکردن به آن.

ادبیات قادر است سختی، دل‌رحمی، غم، طعنه، کنایه، شوخ‌طبعی و بسیاری چیزهای لازم و دشوار را آموزش دهد. مابقی را باید از علم، تاریخ و زندگی آموخت.

نویسنده در رمان «ابر آلودگی» زندگی روزنامه‌نگاری را روایت می‌کند که به شهری غریب وارد می‌شود تا در نشریه‌ای به اسم پالایش که موضوعش مبارزه با آلودگی هوا و حفظ محیط‌زیست است کار کند. او شروع می‌کند به نوشتن مقالاتی با موضوع آلودگی هوا و تاثیرات مخربش بر ذهن، جسم و زندگی بشر… . اما از تاثیر آن بر ذهن و زندگی خودش غافل است.

او بعد از نگارش تعداد قابل توجهی مقاله درباره‌ی تشعشعات هسته‌ای، ابرهای مرگ‌آور و موش‌های آزمایشگاهی که بر اثر این موضوع با نقص جسمی متولد می‌شوند، احساس می‌کند مردم هر روز نسبت به این آلودگی بی‌تفاوت‌تر می‌شوند و حتی اگر درباره‌ی انقراض نسل انسان بر اثر آلودگی هم بنویسد، تاثیری در آن‌ها نخواهد داشت…. این موضوع او را حیران و سردرگم می‌کند.

در بخشی از رمان «ابر آلودگی» که با ترجمه‌ی آرزو اقتداری توسط نشر کتاب خورشید منتشر شده، می‌خوانیم:

«در سرمای شبانه راه می‌رفتیم؛ من با یقه‌های بالازده توی پالتویم فرو رفته بودم؛ عُمَر بازالوتزی به‌آرامی راه می‌رفت و با ابر کوچکی که از بخار دهانش و از لابه لای لب‌های ظریفش بیرون می‌زد، صحبت می‌کرد. هرازگاهی دستی از جیبش بیرون می‌آورد تا بر قسمتی از گفتگویش تاکید کند؛ و در آن لحظه می‌ایستاد، مثل اینکه نمی‌توانست تا آن نکته را کاملا روشن نکرده است، جلوتر برود.

من سررشته سخنانش را از دست داده بودم؛ فکر می‌کردم کسی مثل عُمَر بازالوتزی سعی در گریز از خاکستری دودزایی که اطرافش را احاطه کرده بود نمی‌کند، ولی می‌کوشد آن را به یک ارزش اخلاقی یا بهتر گفته باشیم به یک قاعده درونی تبدیل کند.

گفتم: آلودگی…

آلودگی؟ بله، می‌دانم که کوردا می‌خواهد کارخانه‌داری امروزی باشد… پالایش جو… بروید و آن را برای کارگرانش نقل کنید. مطمئنآ او نخواهد بود که جوّ را پالایش می‌دهد… موضوع مربوط به ساختار اجتماعی می‌شود… اگر بتوانیم آن را تغییر دهیم، مشکل آلودگی را نیز حل خواهیم کرد. ما حل خواهیم کرد، نه آنها.

از من دعوت کرد تا همراهش به جلسه نمایندگان سندیکایی شرکت‌های مختلف شهر بروم. من در ته یک سالن پر دود و دم نشستم. عمر بازالوتزی سر میز ریاست همراه با مردان دیگری که همه از او مسن‌تر بودند نشست. هوای سالن گرم نبود و همه، پالتو و کلاه پوشیده بودند.

کسانی که باید صحبت می‌کردند یک به یک کنار میز می‌ایستادند، همه به یک شیوه، به نحوی خنثی و تهی، با فرمول‌هایی برای باز کردن گفتگو و با استفاده از مطالبی که برایشان مناسب بود، رو به جمعیت می‌کردند. از بعضی از زمزمه‌هایی که از جانب شنوندگان شنیده می‌شد، متوجه شدم که متلک جنجال‌برانگیزی گفته شد اما همه، مشاجره‌هایی در لفافه بود و همیشه با تایید اولین مخالفت شروع می‌شد. به نظرم می‌آمد خیلی از آنهایی که صحبت می‌کردند با عمر بازالوتزی لج بودند؛ با این جوان که کمی کج سر میز ریاست نشسته بود و از جیبش یک کیسه چرمی کارشده تنباکو با یک پیپِ چاق و کوتاه انگلیسی بیرون آورد و آن را با حرکت کندِ دست‌های کوچکش پر کرد و درحالی که یک آرنجش را روی میز گذاشته بود و گونه‌اش را به آن تکیه داده بود، با پلک‌های نیم‌بسته مشغول پک‌زدن به آن شد.

سالن پر از دود شده بود. یک نفر پیشنهاد کرد چند لحظه پنجره کوچکی را که در بالا قرار داشت باز کنند. باد سرد، هوا را تغییر داد اما خیلی زود مه از بیرون وارد شد و از این سر تا آن سر سالن، دیگر هیچ چیز دیده نمی شد. از جایی که نشسته بودم مشغول بررسی حضار از پشت سرشان شدم که در سرمای سالن بی حرکت بودند؛ بعضی ها با یقه بالا زده نشسته بودند، ردیف هیکل های پالتوپوش سر میز ریاست، و یک نفر که ایستاده بود و صحبت می‎ کرد و مثل خرس چاق و گنده بود، همه در آن مه فرو رفته بودند، حتی کلمات و لجاجت‌هایشان نیز در مه فرو رفته بود.

در ماه فوریه کلودیا بازگشت. برای صرف صبحانه به رستوران لوکسی در انتهای پارک کنار رودخانه رفتیم. از شیشه پنجره‌ها، ساحل رودخانه و گیاهانی را نگاه می‌کردیم که با رنگی که در هوا جاری بود، تابلویی با زیبایی کهن به وجود آورده بود.»

کتاب «کلکسیون شن»

ایتالو کالوینو، نویسنده‌ای همه‌فن‌حریف بود. او علاوه بر رمان، داستان کوتاه، رساله و پژوهش‌، مقاله‌نویس و روزنامه‌نگاری موفق بود. او علاوه بر تجربه‌ی چندین ساله‌ی کار در روزنامه‌ی لونیتا، ارگان حزی کمونیست ایتالیا، در طول اقامت در شهر پاریس مقالات متعددی برای روزنامه‌های ایتالیایی می‌فرستاد که با استقبال زیاد خوانندگان مواجه می‌شد.

کتاب «کلکسیون شن» منتخبی از مقالات و گزارش‌هایی است که کالوینو از موزه‌های پاریس و پدیده‌های گوناگون از جمله ادبیات نوشته است. افزون بر آن، سفرنامه‌هایی که نویسنده در طول سفر به سه کشور مکزیک، ژاپن و ایران نوشته بخش پایانی کتاب را تشکیل می‌دهد. در مجموع می‌توان این کتاب را گزیده‌ای از جستارها، یادداشت‌ها، سفرنامه‌ها و داستان‌هایی دانست که نویسنده‌ی برجسته‌ی ایتالیایی در مدت اقامت‌اش در پایتخت فرانسه با بیانی قصه‌گو نوشته است.

در بخشی از کتاب «کلکسیون شن» که با ترجمه‌ی هاله ناظمی توسط نشر هرمس منتشر شده، می‌خوانیم:

«قرنیزی است برجسته، پوشیده از گچ‌بری‌ای که دورش را افریزی سوراخ‌دار مثل تور فرا گرفته است؛ درونش افریزی میان‌تهی قرار دارد که با نقوش اسلیمی نقش‌برجسته بر چارچوب‌های قاب گسترده می‌شوند؛ نقوشی که، در ضلع افقی بالایی، بر رویشان خطی با نوشته‌ای روان منتشر می‌شود که گویی معلق است. در زیر آن، کنجی شش گوش پیش آمده است، آراسته به یک حاشیه تزئینی شیار‌دار، که با ستون‌های باریک پر از حکاکی حمایت می‌شود. در کناره‌ها، تمام سطح کار مملو از تزئیناتی است که با فضاهای پر و خالی آراسته شده‌اند و مانند اسفنج حفره‌دارند. بنای ستون‌ها و قوس تیزه‌دار قسمت برجسته کنج بر زمینه‌ای گود و به دقت تراشیده شده استوار است؛ همچنین قسمت گود کنج قوسی شش‌گوش که پوشیده از گچبری است هم به شکل حفره‌دار است. در اینجا لازم است برای توصیف جزئیاتی از این دست در مقیاسی کوچک‌تر و با اشارات پیچیده‌تر و بیش‌تر برگردیم و از تمام واژگان پیش گفته بهره ببریم. اما درون این طاق داخلی که در دل بقیه طاق‌ها قرار دارد چه چیز دیده می‌شود؟ هیچ‌چیز؛ فقط دیوار برهنه.

دارم سعی می‌کنم یک محراب قرن چهاردهم را در مسجد جمعه یا جامعه اصفهان توصیف کنم. محراب تورفتگی‌ای در دیوار است که جهت مکه را در مسجد نشان می‌دهد. هر بار مسجدی می‌بینم، روبه‌روی محراب می‌ایستم و از تماشایش سیر نمی‌شوم. نکته جالب برای من طرح در است که هر کاری صورت گرفته است تا کارکرد در را به نمایش بگذارد، در حالی که به هیچ جایی گشوده نمی‌شود؛ طرح قرنیز باشکوهی که گویی محل نگهداری چیزی بسیار ارزشمند است، اما داخلش هی‌چیز نیست.

در مسجد شیخ لطف‌الله، محراب در دیواری قرار دارد که یکسره پوشیده از سفالینه لعابدار لاجوردی و فیروزه‌ای است؛ زیر دهانه‌ای طاقی‌شکل حفره‌ای قوسی‌شکل به عمق دیواره و به رنگ لاجوردی و طلایی درخشان گشوده می‌شود که در وسط آن یک پنجره قوسی ساختگی سفالی روشن قرار دارد و نقش و نگاری هندسی با خطوط مارپیچ آن را احاطه کرده است، با ترکیبی از چندین حفره لانه‌زنبوری، طاقی‌های کوچک بدون کف که لایه‌لایه روی هم قرار گرفته‌اند. انگار محراب چند‌لایه کوچک‌تر، تنها راه ممکن برای رسیدن به بی‌نهایت را می‌گشاید.

پیرامونش، نوشته سفید روی آجرهای لاجوردی فضا را با حروف متوازن خود با خطوط موازی و منحنی لرزانی مثل ضربه‌های تازیانه می‌پوشاند، که با خطوط مایل یا نقطه‌ای حک شده‌اند و آیه‌هایی از قرآن به سمت بالا و پایین، صاف و مایل، به جلو و عقب، و در امتداد تمام ابعاد قابل رویت و غیرقابل رویت خودنمایی می‌کنند.

پس از تماشای محراب به مدت طولانی احساس می‌کنم باید به نتیجه‌ای برسم که می‌تواند از این قرار باشد: ایده کمالی که هنر آن را دنبال می‎کند، آگاهی و دانش اندوخته در نوشتار، نشانه خشنودی از هر تمایلی که در تجلیل از شکوه و عظمت تزئینات بیان می‎‌شود، همه و همه یک مفهوم دارد، فقط یک اصل و اساس را تجلیل می‌کند، تنها ضامن آخرین چیز است، و آن چیزی است که وجود ندارد، تنها ویژگی ان نیستی است، حتی نمی‌توان نامی به آن داد.»

خرید کتاب کلکسیون شن از میدونی

کتاب «آقای پالومار»

رمان «آقای پالومار»، اثری هستی‌شناسانه، فلسفی و تا حدی نمادین است. آقای پالومار، شخصیت اصلی رمان، مردی برون‌گرا است که به طبیعت و دنیای خارج و اشکال چندگانه‌ی جهان علاقه‌دارد. قصه را گفت‌و‌گوی شخصیت اصلی رمان درباره‌ی زندگی، جهان و هستی با خودش به پیش می‌برد. پالومار که در زندگی آسوده و راحت نیست و خود را خارج از دایره‌ی تاثیر و تاثر در روابط انسانی و نظم عمومی می‌بیند، تلاش می‌کند از مشاهداتش نتیجه بگیرد و آن‌ را در رفتارش با دیگران و جهان به کار ببندد تا بتواند  آرامش‌اش را به دست آورد.

نویسنده تلاش کرده دو شخصیت «آقای پالومار» و «آقای موهول» را خلق کند. آقای پالومار منسوب به رصدخانه‌ی مشهوری است در کالیفرنیا به نام مونت پالومار. نام آقای موهول نیز به برنامه‌ای برای حفاری پوسته‌ی زمین مربوط می‌شود که اگر موفقیت‌آمیز باشد، می‌تواند انسان را به اعماق زمین بکشد. آقای پالومار طبیعتا گرایش به آسمان، دنیای خارج و اشکال چندگانه‌ی جهان دارد؛ بر عکس آقای موهول تمایل به اعماق، تاریکی و تیرگی‌های درونی دارد.

کالوینو قصد داشت گفت‌وگوهای این دو شخصیت را که با هم در تضاد بودند بنویسد. یکی از آن‌ها که جزئیات زندگی روزمره را با بعدی جهانی می‌بیند و دیگری که تنها نگرانی‌اش کشف اعماق است و فقط به بیان حقایق ناخوشایند می‌پردازد.

شروع به نوشتن قطعه‌هایی برای شخصیت پالومار کرد. شخصیتی که در جهانی بر از رنج و فریاد در جست‌و‌جوی هماهنگی است. آن‌ها را در روزنامه‌ی کوریره دلاسرا منتشر کرد. در قسمت‌های مختلفی که برای شخصیت پالومار می‌نوشت، همیشه بخشی را تحت عنوان «گفت‌و‌گو با آقای موهول» پیش‌بینی می‌کرد ولی این بخش هیچ وقت از عنوان فراتر نرفت.

رمان‌نویس ایتالیایی در نوشتن این اثر همواره سعی کرد شیوه‌ی مشاهده‌ی آقای پالومار را برای جهان انسانی تبلیغ کند، برای خود انسان تا بتواند در پایان به یک نتیجه‌گیری کلی برسد. او هنگام بازخوانی قصه به نظرش رسید که رمان «آقای پالومار» را می‌توان در دو جمله خلاصه کرد: «مردی گام به گام برای نیل به آگاهی به راه می‌افتد اما هنوز به آن نرسیده است.»

در بخشی از رمان «آقای پالومار» که با ترجمه‌ی آرزو اقتداری توسط نشر کتاب خورشید منتشر شده، می‌خوانیم:

«دریا اندکی متلاطم است و موج‌های کوچک، خود را بر ساحل ماسه‌ای می‌کوبند. آقای پالومار در ساحل ایستاده است و موجی را تماشا می‌کند. اما گمان نکنید غرق در ستایش موج‌هاست. او غرق نشده و خوب می‌داند چه می‌کند: می‌خواهد موجی را تماشا کند، و تماشا می‌کند. او در حال ستایش نیست زیرا ستایش کردن، حال و هوای مناسب و وضعیت روحی مناسب و یک رشته شرایط بیرونی مناسب می‌طلبد؛ با اینکه آقای پالومار اصلا هیچ مخالفتی با ستایش کردن ندارد، این سه شرط در او دیده نمی‌شود. در نهایت نمی‌خواهد به «موج‌ها» نگاه کند، تنها یک موج کافی است: او برای اجتناب از احساسات گمراه کننده در حین نگاه کردن، تنها یک شی مشخص و محدود را در نظر می‌گیرد.

آقای پالومار در دوردست موجی را می‌بیند که می‌شکفد، رشد می‌کند، نزدیک می‌شود، رنگ و شکلش تغییر می‌یابد، در خود می‌پیچد، می‌شکند، محو می‌گردد و دوباره جاری می‌شود. در اینجا می‌توان خود را متقاعد کند که کاری را که می‌خواسته انجام داده، می‌تواند راهش را بگیرد و برود. ولی تفکیک یک موج از موج دیگری که به دنبال می‌آید و به نظر می‌رسد موج اولی را هل می‌دهد تا بر ان چیره شود خیلی مشکل است؛ درست مثل این است که بخواهیم آن موج را از موج پیشین که خود را عقب عقب به ساحل می‌کشاند جدا کنیم. پس تنها موقعیتی باقی می‌ماند که در ان، موج جلویی رویش را به این موج می‌کند تا متوقفش کند. پس از آن اگر هر موجی را با گستردگی‌اش به موازات ساحل در نظر بگیریم، مشکل می‌توانیم مرز این گستردگی را مشخص کنیم؛ جایی که موج‌ها شکل می‌گیرند و به حال خود رها می‌شوند و از نظر سرعت، شکل، قدرت و جهت متفاوت هستند.

خلاصه نمی‌توان موجی را بدون در نظر گرفتن جنبه‌های پیچیده‌ای که دست به دست هم می‌دهند تا آن را شکل دهند، تماشا کرد. این جنبه‌ها دائم در حال تغییرند؛ بنابراین یک موج همیشه با موج دیگر فرق دارد. این نکته نیز حقیقت دارد که موج‌ها کم و بیش شبیه هم هستند، حتی اگر زیاد هم نزدیک نباشند و دنبال هم نیایند، چون شکل‌ها و دنباله‌هایی از موج‌ها هستند که به طرز بی‌قاعده‌ای در زمان و فضا تقسیم شده، مرتب تکرار می‌شوند. از آنجا که قصد پالومار در این لحظه فقط دیدن یک موج است – یعنی در نظر گرفتن تمام اجزای همزمان آن، بدون جا انداختن جزئی از آن – نگاهش بر حرکت آب که به ساحل می‌کوبد خیره می‌شود، آن قدر که بتواند جنبه‌های پنهان را ثبت کند. به محض انکه پی ببرد تصاویر تکرار می‌شوند، می‌فهمند همه آن چیزهایی که می‌خواسته، دیده است و می‌تواند از نگاه کردن دست بکشد.»

خرید کتاب آقای پالومار از میدونی

کتاب «شهرهای ناپیدا»

از شهرها گفتن به تنهایی شاید کاری حوصله سر بر به نظر بیاید، اما کالوینو برای رمان «شهرهای ناپیدا» جامه‌ای دوخته که بر قامت نام سیاح خوش‌آوازه‌ی ونیزی، مارکوپولو، نشسته است. داستان در حالی از زبان این جهانگرد روایت می‌شود که قوبلای خان، امپراطور مغول، بر سریر پادشاهی تکیه زده و سعی می‌کند با اشارات و علایم نامفهوم این مرد بیگانه، از چند و چون شهرهای امپراطوری‌اش با‌خبر شود.

در ابتدا امکان ارتباط کلامی میان قوبلای‌خان و مارکو وجود ندارد. مارکو با این زبان بیگانه آشنا نیست، بنابراین بخش اعظم کتاب شامل تفکرات مارکو آمیخته به خاطراتش از این شهرهاست. از سوی دیگر مارکو حتم دارد تمام آن‌چه از شهرها می‌گوید برای خان بزرگ قابل درک نیست زیرا علائم و نشانه‌های او از شهرها می‌تواند برداشتی چند وجهی ارائه بدهد و فضای خالی بین اشارات مارکو و درک قوبلای‌خان می‌تواند حقایق را از این رو به آن رو کند. و این همان جادوی موثر کتاب است که کالوینو با ردپای مارکو به تمام جهان کشانده است.

در این رمان از شهرهای عینی موجود و قابل مشاهده خبری نیست. نویسنده بر پیشانی همه‌ی شهرهای خیالی، نام زنی را حک کرده و  این اثر را قطعه به قطعه در فواصل زمانی بسیار طولانی مثل اشعاری که بر روی صفحات می‌نویسند، نوشته است. با این حال نباید تصور کرد کالوینو در «شهرهای ناپیدا» قصد داشته رد پای مارکوپولو را دنبال کند و نشان دهد که چگونه و با چه شجاعتی در قرن سیزدهم میلادی از ونیز به دربار چین رسید و از ان‌جا به عنوان سفیر خان بزرگ از بخش وسیعی از مشرق‌زمین دیدن کرد.

سیاح خیال‌پرداز برای امپراطور غمگین و افسرده‌حال که دریافته است وسعت امپراطوری و قدرت بی‌پایان او در مقابل نظم دنیایی در حال فروپاشی است ارزشی ندارد، از شهرهای خیالی و ناپیدایی تعریف می‌کند که وجود آن‌ها غیرممکن است.

در بخشی از رمان «شهرهای ناپیدا» که با ترجمه‌ی بهمن رئیسی توسط نشر کتاب خورشید منتشر شده، می‌خوانیم:

«مسافر خارج که می‌شود، بعد از سه روز راهپیمایی به سوی شرق، خود را در شهر دیومیرا می‌یابد. شهری با شصت گنبد نقره‌ای، با مجسمه‌های مفرغی تمام خدایان، با خیابان‌های سنگفرش شده از قلع، با تماشاخانه‌ای سراسر بلورین و خروسی زرین که هر روز صبح بر فراز برحی بلند خوش‌آوازی می‌کند.

مسافر همه این زیبایی‌ها را می‌شناسد و پیش از این نیز آنها را در شهرهای دیگر دیده است. اما ویژگی دیومیرا در ان است که وقتی انسان در یکی از شب‌های اوایل پاییز، هنگامی که روزها کوتاه‌تر می‌شوند و تمام چراغ‌های رنگارنگ سردر اغذیه‌فروشی‌ها با هم روشن می‌شوند، به آنجا می‌رسد و صدای زنی را می‌شنود که از بالکنی فریاد می‌زند: هی، به تمام کسانی که در آن لحظه فکر می‌کنند چنین شب‌هایی را سپری کرده و خوشبخت هم بوده‌اند غبطه می‌خورد.

مردی که مدت مدیدی در سرزمین‌های بی‌آب و علف و دوردست اسب رانده است، روزی هوس شهر به سرش می‌زند. می‌رود و می‌رود تا بالاخره در پایان به ایزیدورا می‌رسد؛ شهری که کاخ‌هایش پلکان‌های مارپیچ پوشیده از صدف دریایی دارند و در آن، دوربین‌ها و آلات موسیقی را هنرمندانه می‌سازند، جایی که هرگاه مسافر در انتخاب بین دو زن به شک افتد، همواره زن سومی نیز وجود دارد؛ جایی که جنگ خروس‌ها به جدال خونین میان شرطبندان منجر می‌شود. آن زمان که به شهر اشتیاق داشت، به تمام اینها فکر می‌کرد. پس ایزیدورا شهر رویاهای اوست، فقط با یک تفاوت: در رویایش، جوان بود و خودش جزیی از شهر. اکنون که به ایزیدورا رسیده، سنی از او گذشته است. در میدان شهر، دیوار کوچک کهنسالان وجود دارد که به تماشای گذر جوانی نشسته‌اند. او هم آنجاست، در میان دیگران. اشتیاق و آرزو دیگرخاطره‌ای بیش نیستند.

در مورد شهر دوروتئا به دو گونه می‌توان سخن گفت: یکی اینکه بگوییم شهری است با چهار برج آلومینیومی در کنار هفت دروازه، با پلی متحرک در مقابل هر دروازه بر روی خندقی که آب آن به چهار نهر سبزفام می‌ریزد، از سراسر شهر می‌گذرد و آن را به نه محله تقسیم می‌کند. هر محله سیصد خانه و هفتصد دودکش دارد و از آنجا که دختران دم بخت یک محله با جوانان محله دیگر ازدواج می کنند، اقوام آنها محصولاتی را که فقط خود در اختیار دارند، با یکدیگر معاوضه می کنند مانند نارنج‌ها، ماهی‌های خاویار، اسطرلاب‌ها، لعل‌ها و یاقوت‌های بنفش و ارغوانی؛ و بر اساس این داده‌ها می‌توان محاسبات لازم را انجام داد تا تمام انچه در گذشته، حال و آینده از شهر انتظار می‌رود را تخمین زد.

دوم اینکه به قول شتربانی که مرا آنجا برد می‌توان گفت: در عنفوان جوانی، یک روز صبح زود به آنجا رسیدم. جمعیت زیادی را دیدم که شتابان از کوچه‌ها به سوی بازار می‌رفتند؛ زنان، دندان‌های سفید و زیبا داشتند و مستقیم در چشم نگاه می‌کردند. سه سرباز، روی سکویی قره‌نی می‌نواختند و در اطراف، چرخ‌ها می‌چرخیدند و پارچه‌های اعلان‌های رنگی در باد موج می‌زدند. پیش از آن، جز کویر و جاده‌های کاروان‌رو چیز دیگری ندیده بودم. آن روز صبح، در دوروتئا فهمیدم که چیزی از زندگی نیست که در انتظارم نباشد. از آن به بعد و با گذشت سالیان دراز، بارها چشمانم به پهنه‌های کویر و گستره جاده‌های کاروان‌رو برگشت اما اکنون می‌دانم که از راه‌های بی‌شماری که آن روز صبح در دوروتئا قرار گرفتند، این فقط یکی از آنها بود.»

خرید کتاب شهرهای ناپیدا از میدونی

کتاب «اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری»

با وجود این‌که آثار پست‌مدرن معمولا جزو شاهکارهای ادبی به‌شمار نمی‌روند، اما رمان «اگر شبی از شب‌های‌ زمستان مسافری» از این قاعده مستثناست و اهل کتاب و منتقدان آن را یکی از شاهکارهای این سبک ادبی می‌دانند.

کتاب شامل دوازه فصل و ده داستان نیمه‌تمام است. یکی از شخصیت های این داستان عجیب که «کتاب‌خوان» نامیده می‌شود، کتابی جدید و زیبا می‌خرد که این‌طور شروع می‌شود: «آرام باش. تمرکز کن. همه ی افکار دیگر را دور بریز. بگذار دنیای پیرامونت محو شود.» متاسفانه، بعد از حدود سی صفحه، او درمی یابد کتابش مشکل دارد و جز همان بخش اول که دائما در سراسر کتاب تکرار شده، چیزی در آن نیست. به کتابفروشی برمی‌گردد و می‌فهمد این کتاب، توسط بازاکبال، نویسنده‌ای لهستانی نوشته شده است. کتابی از نویسنده‌ی لهستانی انتخاب می‌کند اما معلوم می‌شود این اثر هم، نوشته‌ی نویسنده‌ای دیگر است… .

جست‌وجوی راوی به دنبال کتاب «درست» یا کتاب «کامل» یا کتاب «اصلی» او را به ماجراهای محیرالعقولی می‌کشاند. تا جایی که برای یافتن ادامه‌ی یکی از داستان‌ها عازم کشوری استبدادی می‌شود و در آن‌جا با خواهر لودمیلا که اینک در نقش‌ها و لباس‌های گوناگونی با شخصیت‌های جعلی مختلف ظاهر می‌شود، بر می‌خورد.

در داستان دیگری او به دانشگاه می‌رود و در آن‌جا با استاد متخصص زبان و تمدنی در حال اضمحلال آشنا می‌شود و با جوانی که مرتب به دانشگاه در رفت‌وآمد است اما هیچ نمی‌خواند و برعکس از کتاب‌ها مجسمه می‌سازد و نمایشگاه برگزار می‌کند. در ضمن، این جست‌وجو بهانه‌ای یا بستری است برای تحلیل پدیده‌ی نوشتن، خواندن و قصه‌پردازی. رابطه‌ی داستان‌گویی با اندیشه و انتقال پیام.

در بخشی از رمان «اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری» که با ترجمه‌ی لیلی گلستان توسط نشر آگه منتشر شده، می‌خوانیم:

«تو داری شروع به خواندن داستان جدیدد ایتالو کالوینو، اگر شبی از شب های زمستان مسافری، می کنی. آرام بگیر. حواست را جمع کن. تمام افکار دیگر را از سر دور کن. بگذار دنیایی که تو را احاطه کرده در پس ابر نهان شود. از آن سو، مثل همیشه تلویزیون روشن است، پس بهتر است در را ببندی. فورا به همه بگو: نه، نمی خواهم تلویزیون تماشا کنم. اگر صدایت را نمی شنوند بلندتر بگو: دارم کتاب می خوانم، نمی خواهم کسی مزاحم شود.

با این سر و صداها شاید حرف هایت را نشنیده باشند: بلندتر بگو، فریاد بزن: دارم داستان جدید ایتالو کالوینو را می خوانم. یا اگر ترجیح می دهی، هیچ نگو، امیدوار باشیم که تو را به حال خود بگذارند. راحت ترین حالت را انتخاب کن: نشسته، لمیده، چمباتمه، درازکش، به پشت خوابیده، به پهلو خوابیده، دمرو، توی مبل، نیمکت، مبل متحرک، راحتی، عسلی یا توی یک ننو، اگر داشته باشی و البته یا روی تخت یا توی تخت. حتی می توانی در یک حرکت یوگا، سرت را زمین بگذاری و البته کتاب را هم وارونه بگیری.

راست است، پیداکردن حالت مطلوب برای خواندن، آسان نیست. آن وقت ها مقابل یک رحل، ایستاده کتاب می خواندند. ایستاده، عادت بود. هم چنین وقتی از اسب سواری خسته می شدند، این طوری استراحت می کردند. به فکر هیچ کس نرسیده که سواره کتاب بخواند. به هر حال باید صاف روی زین بنشینی و یا کتاب را روی یال اسب بگذاری و یا اینکه با زین و یراق خاصی کتاب را به گوش های اسب وصل کنی، فکر بامزه ای است، برای خواندن، بهتر است پا را توی رکاب بکنی. پاهای بالا گرفته اولین شرط لذت بردن از خواندن است.

خب، منتظر چه هستی؟ پاهایت را دراز کن، آن ها را روی بالشتک بگذار، یا دو بالشتک، یا روی دسته نیمکت، یا روی بالای مبل، روی میز چای، روی میز تحریر، روی پیانو، یا روی نقشه‌ی پنج قاره. اما اگر می خواهی پاهایت را روی بلندی بگذاری، کفش هایت را در بیاور، وگرنه دوباره آن ها را به پا کن. ولی همین طوری به یک دست کفش و به یک دست کتاب نمان.

نور را طوری میزان کن که دیدت را خسته نکند. این کار را فورا بکن، چون به محض این که گرم خواندن شوی، دیگر امکان حرکت برایت نیست. طوری بنشین که صفحه‌ی مقابلت در سایه نیفتد: انگار انبوهی حروف سیاه در زمینه ای خاکستری، به مثال لشکری از موش ها. اما خوب مراقب باش تا نور شدید به کتاب نتابد و با انعکاس آن روی سفیدی خام کاغذ، انبوه سایه‌ی حروف، مثل تابش نور خورشید جنوب روی نماها، به هنگام ظهر، نشود. از همین حالا سعی کن هرچه که قرار است تو را از خواندن منفک کند، پیش بینی کنی. دیگر چه مانده؟ شاش داری؟ این دیگر با خودت است.

قرار نیست در این کتاب به خصوص منتظر چیز به خصوصی باشی. تو آدمی هستی که به دلیل اصول زندگی ات هیچ انتظاری از هیچ چیز نداری…»

خرید کتاب اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری از میدونی

کتاب «چرا باید کلاسیک‌ها را خواند»

«چرا باید کلاسیک‌ها را خواند؟» کتابی است مشتمل بر رسالات و مقالاتی درباره‌ی برخی از کلاسیک‌نویسان جهان؛ نویسندگانی که آثار آن‌ها در زندگی کالوینو به عنوان «کلاسیک» شناخته شده، ذهن و فکرش را مشغول کرده‌اند.

در این اثر نام‌هایی به چشم می‌خورند که شاید اسم‌شان کمتر به عنوان نویسندگان کلاسیک در میان اهل کتاب مطرح باشد. از نویسنده‌های قرن چهارم و پنجم چون گزنفون و نظامی گرفته تا نویسنده‌های قرن بیستم چون ژرژ پرک. با این وصف تردیدی نیست که در این میان نویسندگان نام‌آشنایی چون چارلز دیکنز، بالزاک، تولستوی، همنیگوی، چخوف و مارک تواین نیز وجود دارند.

کالوینو آثار کلاسیک را کتاب‌هایی می‌داند که پیوسته درباره‌شان گفته می‌شود: «دارم دوباره می‌خوانمش». این دسته آثار، کتاب‌هایی هستند که تأثیر خاصی بر جای می‌گذارند و هم‌چنان که به عنوان امر فراموش‌نشدنی بر جای می‌مانند، در هزارتوی یاد، در ناخودآگاه جمعی یا فردی پنهان می‌شوند. نویسنده‌ی برجسته‌ی ایتالیایی هر بازخوانی اثر کلاسیک را کشفی نو می‌داند همانند خواندن نخستین‌باره‌ی آن. اثر کلاسیک از این منظر کتابی است که «هرگز همه‌ی آن‌چه را که برای گفتن دارد، نمی‌گوید.» کتاب‌هایی که در پی خود ردی از فرهنگ یا فرهنگ‌هایی که از آن‌ها عبور کرده‌اند را به جای می‌گذارند و همواره ابری از گفتمان‌های نقادانه ایجاد می‌کنند.

در بخشی از کتاب «چرا باید کلاسیک‌ها را خواند» که با ترجمه‌ی آزیتا همپارتیان توسط نشر قطره منتشر شده، می‌خوانیم:

«- امروزه با خواندن آناباز به شدت احساس می شود که به تماشای مستند جنگی قدیمی نشسته ایم، از آن نوع که گه گاه بر پرده ی سینما یا تلویزیون دوباره پخش می شود. جذبه ی فیلم سیاه و سفید رنگ ورو رفته با تضادهای شدید نور و حرکت تند از ورای بخش هایی نظیر آن چه در پایین می آید، به طور مستقیم، ما را فرامی گیرد: از آن جا در دشتی پوشیده از برف انبوه، سه مرحله و پنج منزل را طی کردیم. آخرین مرحله سخت بود: باد بوره که به معنای واقعی کلمه همه چیز را می سوزاند و آدمیان را منجمد می کرد، مستقیم بر صورت مان می وزید… برای محافظت از دیدمان در برابر تاثیر برف، چیز سیاهی را هنگام راه پیمایی برابر چشمان مان می گرفتیم. و اما پاها، می بایستی مدام تکان شان داد، هرگز آرام نگرفت و شب هنگام، بند کفش را نگشود…تمامی این نگونبختی های اجتناب ناپذیر سبب واپس ماندن چند مرد شد. با دیدن محلی که لکه ای تیره می نمود، زیرا از برف اثری نبود، پنداشتند که برف ذوب شده است. و البته چنین بود و به خاطر چشمه ای که در دره ای می جوشید.

– اما در این جا از قیاس ها درمی گذریم. گزارش های جنگجویان کوهستان از یک سو از تباین میان ایتالیای فقیر و سرشار از خرد و از دیگر سو، جنون و قتل عام تمام عیار پدید می آید. به گزارش سرداران جنگی قرن پنجم، تباین میان وضعیت گله ی ملخ که ارتش مزدور یونانی تا حد آن پایین آمده، و فضیلت های کلاسیک، فلسفی، مدنی و نظامی پدید می آید که گزنفون و مردان پیرو او، تلاش می کنند تا خود را با آن تطبیق دهند. و نتیجه می گیریم که این تباین به هیچ وجه جنبه های غم انگیز و دلخراش دیگری را نمی پوشاند: گزنفون به نظر مطمئن است که توانسته این دو وضعیت را با هم آشتی دهد. انسان می تواند تا آن اندازه تنزل یابد که چیزی جز ملخ نباشد و در عین حال به این وضعیت ملخ بودن مجموعه ای از قوانین انضباط و سلسله مراتب راـ در یک کلام “اسلوب”ـ را اعمال کند و از آن راضی باشد؛ می تواند از ملخ بودن خود، کمابیش حرفی نزند بلکه صرفا در خصوص بهترین حالت سخن بگوید. از دید گزنفون اخلاق مدرن با کارایی کامل فنی، با تمام محدودیت آن ترسیم شده است.

– در همین جست وجو برای دادن اسلوب و هنجار به این حرکت زیستی انسان های حریص و خشن در کوه ها و دشت های آناتولی است که تمام وقار او نهفته است: بزرگ منشی محدود، غیر مصیبت بار، و اساسا بورژوا. می دانیم که به خوبی می توان در دادن ظاهری اصولی و بزرگ منشانه به بدترین اعمال موفق بود؛ حتا وقتی که این اعمال، مانند مواردی که در موقعیتی اجباری پیش آمده اند، دیکته نشده باشند. سپاه یونانی ها که به صورت مارپیچ از گردنه ی کوه ها و گدار رودخانه ها و از لابه لای کمین گاه های بی شمار به پیش می رود و قادر نیست بداند کی قربانی می شود یا دست به ستم می زند، و حتا در سردی قتل عام ها در محاصره تمام عیار دشمنی بی تفاوتی و تقدیر قرار دارد، اضطرابی نمادین را به ما القا می کند که شاید ما تنها کسانی باشیم که قادر به درک آنیم.»

خرید کتاب چرا باید کلاسیک‌ها را خواند از میدونی

کتاب «شاه گوش می‌کند»

این مجموعه شامل ۲۰ داستان کوتاه است که یکی از آن‌ها «شاه گوش می‌کند» نام دارد. راوی داستان چهره‌ی پادشاهی را ترسیم می‌کند که مهم‌ترین کارش از زمان تاجگذاری این بوده که بی‌حرکت بر روی تخت بنشیند.

در قصر هرازگاهی صدای ارتعاشی می‌آید. راوی حکایت می‌کند شاید قصر مملو از دشمن است و ای‌بسا تشخیص دوست از دشمن مشکل‌تر شده باشد. شهر هم‌چون یک اقیانوس در حرکت است. اما در قصر همه چیز ساکت و آرام است و شاید هم این نظم و ترتیب قصر حاکی از یک کودتا باشد. خطر، بیشتر ناشی از سکوت است؛ اما راوی به پادشاه قوت قلب می‌دهد که این همه ناشی از خیالات اوست. قصر پادشاه روی سردابه‌هایی بنا شده که در آن کسی زنده‌به‌گور شده است. صدایی می‌آید، صدا می‌تواند نشان‌دهنده‌ی حرکت یک انسان باشد. در بیرون ولوله است. دشمنان به قصر حمله می‌کنند. پادشاه در حین فرار با یک زندانی روبه‌رو می‌شود. او عاقبت به بیرون از قصر فرار می‌کند و نفس راحتی می‌کشد.

در بخشی از کتاب «شاه گوش می‌کند» که با ترجمه‌ی فرزاد همتی و محمدرضا فرزاد توسط نشر مروارید منتشر شده، می‌خوانیم:

«هر از گاهی قطاری به موازات ساحل حرکت می‌کند، من سوار آن قطارم و دارم آن جا را ترک می کنم. چون نمی خواهم در دهکده‌ی خواب‌آلوده و عقب مانده‌ام بمانم، مثل بچه‌ای که در پای کوه بر روی دیواره‌ی پلی می مشیند، در قطار می نشینم و شماره پلاک ماشین‌های بیرون شهر را دید می‌زنم. حالا هم دارم می‌روم، خداحافظ دهکده.

در جهان آن سوی دهکده‌ی من، شهرهای دیگری هست. بعضی‌هاشان در کنار دریایند، بعضی هم نمی‌دانم شاید در اعماق دشت‌ها، بعضی هم چه می‌دانم شاید در کناره‌هایی که خطوط راه‌آهن،بعد از گشت و گذارهایی نفس‌گیر، در دل پهنه‌های بی‌انتهای طبیعت، در آن جا پایان می‌یابند. هر چند وقت یکبار در یکی از این شهرهای کوچک پیاده می‌شوم و همیشه نگاه مسافری را دارم که اولین‌بارست به آن جا پا گذاشته، روزنامه‌ها را توی جیب چپانده و چشم‌هایش از گرد و غبار راه می‌سوزد. شب هنگام در رختخواب جدیدم، چراغ را خاموش می‌کنم و به صدای ترامواها گوش می‌دهم. بعد به فکر اتاقم در دهکده‌ی خودمان می‌افتم که در شب، چنان دور است که به نظر غیرممکن می‌آید که دو جای این چنین دور از هم، بتوانند در یک لحظه روی زمین وجود داشته باشند. در حالی که از این قضیه مطمئن نیستم، خوابم می‌برد. صبح، در آن سوی پنجره، خیلی چیزهاست که بشود تماشا کرد: اگر تورین باشد، خیابان‌هایی بی انتها که تمامی ندارند، از بالای نرده‌های بالکن که نگاه کنی خیابان‌ها را می‌بینی و ردیف دو تایی درخت‌ها را که در آن سوی آسمان سفید محو می‌شوند، و اگر میلان باشد، خانه‌هایی که در زمین‌های مه گرفته به آدم پشت می‌کنند. حتما شهرهای دیگری هم هست، چیزهای دیگری که بشود تماشایشان کرد. بالاخره یک روز می‌روم و آن‌ها را می‌بینم.

ولی در هر شهر، اتاق‌ها شبیه‌همند، انگار زنان مهمان‌خانه‌دار تا می‌فهمند که من دارم می‌آیم، اسباب و اثاثیه‌ی اتاق را شهر به شهر برای هم می‌فرستند. حتی جعبه‌ی وسایل اصلاح صورتم بر بالای میز توالت مرمر، طوری‌ست که انگار من آن را آن جا گذاشته‌ام و وقتی به آن جا رفته‌ام برای اولین‌بار آن را همان‌طور دیده‌ام. وضعیت اجتناب‌ناپذیری‌ست، انگار اصلا مال من نیستند. من می‌توانم بعد از سال‌ها زندگی در اتاق‌های دیگری که درست شبیه هم هستند مدت‌ها در یکی از این اتاق‌ها سر کنم بی‌آن که اصلا بتوانم حس کنم که اتاق مال من است، بی‌آن که نشانه‌ای از خودم در آن اتاق ببینم. چون چمدانم همیشه برای سفر بعدی بسته است و هیچ شهری هم در ایتالیا آن شهر دلخواه نیست در هیچ شهری کاری نیست که به من بدهند. تازه اگر کار هم پیدا بشود، هیچ شهری ان‌قدر خوب نیست، چون همیشه یک شهر دیگر و بهتر هست که امیدوار باشی در آن، روزی برای همیشه سر کار بروی. به همین خاطر، خرت و پرت‌هایم را درست به همان صورتی که در چمدانم بود، آماده‌ی بسته‌بندی مجدد، در کشو می‌گذارم.»

کتاب «شش یادداشت برای هزاره‌ی بعدی»

در ششم ژوئن سال ۱۹۸۴ دانشگاه هاروارد رسما از ایتالو کالوینو دعوت کرد برای چارلز الیوت نورتون، گفتارهایی در باب شعر یک رشته سخنرانی انجام دهد. این سخنرانی‌ها باید در سال تحصیلی ۱۹۸۵-۸۶ در کمبریج – ماساچوست انجام می‌گرفت. عبارت شعر نشانگر تمام اشکالی بود که به نوعی با شاعرانگی در ارتباط بودند – ادبی، آهنگین، تصویری – و انتخاب موضوع کاملا آزاد بود و همین وسعت موضوع لگرانش کرده بود، اما به محض دریافت پیشنها، شروع کرد به فکر کردن درباره‌ی آن، و خیلی زود این کار به یک مشغله‌ی ذهنی تبدیل شد.

بعد از مدتی برای هشت گفتار اطلاعات جمع‌آوری و درباره‌اش فکر کرد و عملا از اول ژانویه‌ی سال ۱۹۸۵ فقط روی این گفتارها کار کرد و جز آن کاری نکرد. عنوان هشتمین گفتار این بود: «بر آغاز و بر پایان رمان» اما هیچ وقت پیدا نشد.

کالوینو پس از فکر بسیار در مورد عنوان کتاب کلمه‌ی «یادداشت» را بیشتر خوش داشت. او پنج گفتار را در سپتامبر ۱۹۸۵ در شب شروع سفرش به پایان رسانده بود. ششمین گفتار – که هنوز پیدا نشده – سازگاری نام دشا و می‌دان که به کتاب «بارتلبی محرر» هرمان ملویل اشاراتی داشت.

باقی نوشته‌ها – همین پنج گفتار – هر یک را جداگانه در پوشه‌ای شفاف و همه را به هم در پرونده‌ی روی میز کارش گذاشته بود تا در چمدان بگذارد که خون‌ریزی مغزی جانش را گرفت.

در بخشی از کتاب «شش یادداشت برای هزاره‌ی بعدی» که با ترجمه‌ی لیلی گلستان توسط نشر مرکز منتشر شده، می‌خوانیم:

«می‌خواهم اولین گفتار را به تضاد بین سبکی و وزن اختصاص دهم و از ارزش یبکی بگویم. نه چون وزن برایم ارزش کمتری دارد، بلکه فقط به این دلیل که درباره‌ی سبکی حرف بیشتری برای گفتن دارم. چهل سال رمان نوشته‌ام، راه‌های متفاوتی کشف کرده‌ام و تجربیات بسیاری اندوخته‌ام، حال زمانی فرا رسیده که تعریفی کلی از کار خودم به دست دهم.

در روش‌های کاری‌ام بیشتر اوقات درگیر کم کردن وزن بوده‌ام. سعی داشته‌ام گاهی از ادم‌ها، گاهی از اجرام آسمانی و گاهی از شهرها، وزن را بردارم. بیشتر سعی داشته‌ام که از ساختار متن و زبان، وزن را بردارم.

در این گفتار – هم برای خودم و هم برای شما – می‌کوشم تا بگویم چرا ارزش سبکی بیش از اشکال آن است و می‌گویم که درمیان متون گذشتگان کدام را بیشتر نمونه‌ی برتر سبکی می‌دانم. نشان می‌دهم که این ارزش را در کجای زمان حال می‌گذارم و چگونه آن را در آینده رسم می‌کنم.

در ابتدا، از نکته‌ی آخر می‌گویم. وقتی هنوز در شروع کار بودم، لازمه‌ی مطلق برای هر نویسنده‌ی جوان این بود که معرف زمان خویش باشد و در حالی که پر از حسن‌نیت بودم، سعی کردم خودم را با انرژی افسارگسیخته‌ی وقایع این قرن وفق دهم.»

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
1 + 4 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.