همهی مردم وقتی نویسنده شاد و شنگول پشت تریبون قرار میگیرد و دربارهی آثارش، شخصیتهای قصههایش، چگونگی شکل گرفتن داستان و زمان انتشار قصهی تازه میگوید، فکر میکنند او هر روز صبح که از خواب بیدار میشود مثل آفتاب تابان قبراق است و سرحال پشت میزش مینشیند، به خودش کش و قوس میدهد، قولنچ انگشتان و گردنش را میشکند و تا بعدازظهر یکریزمینویسد. بعد، از پشت میز کارش بلند میشود به خانواده و معاشرت با دوستان و گشت و گذارش میرسد. اما اینها خواب و خیال است. نویسندگان هر روز که پشت میز کارشان مینشینند، دو گزینه دارند: یا بنویسند یا از خیرش بگذرند و کاری دیگر پیدا کنند. به قول کورت ونهگات، نویسندهی برجستهی آمریکایی: «موقع نوشتن، احساسم شبیه احساس مردی بیدست و پاست که مداد شمعی در دهان دارد.»
آنها هر روز با نظمی پادگانی و سختکوشی، مطابق برنامهای از پیش تعیین شده مینویسند. به ناامیدی، ملال و نگرانی راه نمیدهند تا از میان هزاران کلمهای که مینویسند قصه و رمانی خواندنی بیرون بیاید.
کوتاه آمدن، پشت گوش انداختن و راه دادن به کمالگرایی نتیجهای جز شکست به همراه ندارد. به جلو حرکت کردن و نوشتن منظم تنها راه رسیدن به موفقیت است. شاید خواندن و الگوبرداری از عادات روزانه و روش کار بیست نویسندهی بزرگ، برای کسانی قوت قلب باشد که سودای نوشتن در سر دارند و فکر میکنند زمان را از دست داده و فرصتی ندارند.
۱. آلیس مونرو
در دههی پنجاه میلادی، مونرو مادر جوان دو کودک بود. تنها در ساعات اندک بین خانهداری و بچهداری میتوانست دست به قلم ببرد. عصرها که دختر بزرگش مدرسه بود و دختر کوچکش خواب، او اغلب به اتاق خوابش پناه میبرد تا بنویسد. اما حفظ توازن این زندگی دوگانه آسان نبود. وقتی همسایهها و آشنایان سری به او میزدند و مزاحم نوشتنش میشدند، برایش دشوار بود به آنها بگوید مشغول کار است.
او داستاننویسیاش را از همه پنهان میکرد و فقط اعضای خانواده و چند تن از دوستان صمیمیاش از این راز باخبر بودند. در شروع دههی شصت میلادی که هر دو فرزندش مدرسه میرفتند، بالای یک داروخانه دفتری اجاره کرد و کوشید آنجا رمانی خلق کند، چهار ماه بعد دست از کار کشید. حتی آنجا هم صاحبخانهی وراجش او را راحت نمیگذاشت و به سختی میتوانست چیزی بنویسد.
مونرو طی این سالها داستانهای کوتاهش را اینجا و آنجا به چاپ میرساند، اما تقریبا دو دهه طول کشید تا داستانهای لازم را فراهم و اولین مجموعهاش – پایکوبی سایههای نیکبخت – را در سی و هفت سالگی منتشر کند.
۲. ترومن کاپوتی
کاپوتی در سال ۱۹۵۷ در گفتوگو با مجلهی پاریسریویو گفت: «من یک نویسندهی کاملا افقیام. تا روی تخت دراز نکشیده باشم یا روی کاناپه ولو نشده باشم و سیگار و قهوه هم دمدستم نباشد، نمیتوانم فکر کنم. باید دائم پک بزنم و مزهمزه کنم. هر چه به سمت غروب میرویم، از قهوه به چای نعناع میرسم. بعد به شری و سرآخر هم به مارتینی.»
کاپوتی روزی چهار ساعت مینوشت و شب تا صبح روز بعد را به اصلاح نوشتههایش میگذراند. آخر سر، قبل از تایپ نسخهی نهایی، دو دستنویس داشت که آنها را با مداد نوشته بود.
نوشتن در بستر، کوچکترین جز از مجموعهی خرافاتی بود که کاپوتی بدانها باور داشت. او نمیگذاشت همزمان سه تا ته سیگار در زیرسیگاری بماند تا این که زیرسیگاری را پر کند. هیچ کاری را در روز جمعه شروع یا تمام نمیکرد. ارقام را با وسواس در سرش جمع میزد و اگر حاصل جمع را خوشیمن نمیدید، قید آن شماره تلفن یا اتاق هتل را میزد. خودش جایی گفته بود: «کارهایی که نمیتوانم یا نمیخواهم انجام دهم بیشمارند. اما با پیروی از این مفاهیم بدوی، آرامشی غریب مییابم.»
۳. هاروکی موراکامی
وقتی موراکامی مشغول نوشتن رمانی است، ساعت چهار صبح بیدار میشود و پنج شش ساعت بیوقفه کار میکند. بعدازظهرها را به دویدن یا شنا میگذراند، به کارهایش میرسد، مطالعه میکند و به موسیقی گوش میدهد. ساعت نه شب هم به بستر میرود. در سال ۲۰۰۴ به مجلهی پاریسریویو گفت: «بیهیچ تغییری به این برنامهی روزانه پایبندم. آنچه اهمیت دارد تکرار این کار است، یک جور هیپنوتیزم. خودم را هیپنوتیزم میکنم تا بر ژرفای ذهنم بیفزایم.»
او میگوید برای حفظ این روال تکراری، طی زمانی که صرف تکمیل رمان میشود، انضباط ذهنی کافی نیست: «قدرت بدنی نیز به قدر حساسیت هنری ضروری است.»
او در سال ۲۰۰۸ در مقالهای اعتراف کرد تنها اشکال برنامهی روزانهاش این است که جای چندانی برای معاشرت با دیگران باقی نمیگذارد. او مینویسد: «وقتی مدام دعوت دوستان را رد کنی، از تو میرنجند.» اما او پی برد ارتباطی هرگز نمیتواند ترک کند ارتباط با خوانندگانش است.
۴. جاناتان فرنزن
فرنزن کمی پس از فارغالتحصیل شدن از دانشگاه، با دوستدخترش که او هم میخواست نویسنده شود، ازدواج کرد. این زوج در کسوت کلاسیک هنرمند گرسنه زندگی مشترکشان را شروع کردند. آنها آپارتمانی حوالی شهر بوستون پیدا کردند که اجارهاش ماهی سیصد دلار بود. ذخیرهی غذاییشان شامل کیسههای پنج کیلویی برنج و بستههای بزرگ مرغ یخزده بود و فقط سالی یکبار، آن هم سالگرد ازدواجشان بیرون غذا میخوردند. پساندازشان که ته کشید، فرنزن در گروه لرزهشناسی دانشگاه هاروارد شغلی دست و پا کرد که با حقوقش میشد مخارج اولیهی زندگی را تامین کرد. دستیار تحقیق بود و فقط اخر هفتهها سر کار میرفت. پنج روز دیگر هفته، این زوج هشت ساعت تمام مینوشتند، بعد شام میخوردند و چهار پنج ساعت مطالعه میکردند. فرنزن میگوید: «انگیزهام سر به جنون میزد. بعد از صبحانه از جا بلند میشدم، پشت میز مینشستم و تا غروب آفتاب کار میکردم. یکیمان توی اتاق غذاخوری کار میکرد، آشپزخانه بینمان بود و اتاق خواب طرف دیگر. برای کسانی که تازه ازدواج کردهاند، جواب میداد.»
اما این روش نمیتوانست تا ابد ادامه یابد. عاقبت هم ازدواجشان دوام نیاورد. تا حدی به این علت که پیشرفت ادبیشان با هم برابر نبود. از دو کتاب اول فرنزن استقبال خوبی شد اما همسررش نتوانست برای اولین دستنوشتهاش ناشری پیدا کند.
اما مسیر خلاقیت ادبی فرنزن هم همیشه هموار نبود. هنگام نوشتن رمان «تصحیحات»، برای این که خود را مجبور به تمرکز کند، در اتاق کارش را در هارلم به روی همه میبست، پردهها را میکشید، چراغها را خاموش میکرد، پنبه در گوشها میگذاشت و روی آنها هم گوشبند میبست. با این همه این کتاب چهار سال از او وقت گرفت و مجبور شد هزاران صفحه را دور بریزد.
۵. برنارد مالامود
مالامود نوشتن را از سال ۱۹۴۰ شروع کرد، وقتی بیست و شش ساله بود. در مدرسهی شبانهای در بروکلین نیویورک مشغول تدریس شد. کلاسهایش از ساعت شش عصر تا ده شب بود. بنابراین میتوانست از ساعت ده صبح تا پنج عصر بنویسد.
ساعت دوازده و نیم به خودش استراحت میداد تا ناهاری بخورد، اصلاح کند و کتاب بخواند. هشت سال به این صورت گذشت. بعد به تدریس در دانشگاهی در اورگان دعوت شد. به لطف برنامهی تدریس مناسب توانست در طول ده دوازده سال چهار کتاب بنویسد.
روزهایی که مینوشت، ساعت هفت و نیم صبح بیدار میشد، ده دقیقه ورزش میکرد، صبحانه میخورد و تا ساعت نه دیگر در دفترش بود. یک صبح کامل را که به نوشتن میگذراند، نتیجهاش معمولا میشد یک صفحه یا در بهترین حالت دو صفحه. بعد از ناهار، مشغول اصلاح نوشتههای صبحش میشد و ساعت چهار به خانه برمیگشت. بعد از چرتی کوتاه به خانه و خانواده میرسید.
او به خبرنگاری گفت: «بیش از یک راه وجود دارد. تو خودت هستی؛ نه فیتزجرالدی، نه تامس وولف. برای نوشتن باید بنشینی و بنویسی. زمان و مکان خاص هم ندارد. باید با خودت و سرشتت سازگار باشی. کافی است منضبط باشی. روش کار مهم نیست.»
۶. توماس مان
مان همیشه ساعت هشت صبح بیدا بود. فنجانی قهوه مینوشید. حمام میکرد و لباس میپوشید. بعد در ساعت هشتونیم همراه همسرش صبحانه میخورد. راس ساعت نه در اتاق کارش را میبست و نه میهمان قبول میکرد، نه تلفن جواب میداد و نه حتی اعضا خانواده را میدید.
در این زمان ذهنش آماده بود و سعی میکرد در این مدت بنویسد. آنچه تا ظهر نوشته نمیشد میماند برای فردا. ناهار را در اتاق کارش میخورد و سیگار برگ دود میکرد. حین نوشتن سیگار میکشید. بعد روی مبل ولو میشد تا ساعت چهار بعدازظهر مجله و کتاب میخواند. یک ساعت چرت میزد. ساعت پنج همراه خانواده چای میخورد. بعد برای روزنامهها مقاله مینوشت. ساعت هفتونیم برای پیادهروی کردن از خانه بیرون میرفت. شام میخورد. از میهمانان پذیرایی میکرد و نیمه شب میخوابید.
۷. ارنست همینگوی
همینگوی همیشه سحرخیز بود. همیشه ساعت پنج و نیم شش از خواب بیدار میشد. حتی بعد از شبهایی که در میخانهها پلاس بود. پسرش، گرگوری به یاد میآورد که او انگار در برابر خماری رویینتن بود: «پدرم همیشه قبراق بود. بدون چشمبند به چشم، در اتاقی مصون از سر و صدا، خوابی به شیرینی خواب کودکان کرده باشد.»
همینگوی در گفتوگو با مجلهی پاریسریویو میگوید: «وقتی روی کتاب یا داستانی کار میکنم، بعد از طلوع آفتاب شروع میکنم به نوشتن. این وقت روز کسی مزاحم نیست. هوا سرد یا خنک است. با نوشتن گرم میشوی. نوشتههای قبلی را میخوانی و از جایی که روز قبل کار را تمام کردی شروع میکنی به نوشتن. شاعت شش شروع میکنی و تا پیش از ظهر تمام میکنی. وقتی دست از کار میکشی، خالی شدهای.»
او نوشتن را با تراشیدن بیست مداد شروع میکرد. ماشین تحریرش را میگذاشت روی قفسهی کتابی که تا سینهاش میرسید و ایستاده مینوشت. پیشنویس اولیه را با مداد مینوشت. وقتی میدید کارش خوب است شروع میکرد به تایپ کردن.
۸. هنری میلر
میلر وقتی جوان بود، از نیمهشب تا سپیدهدم مینوشت تا بالاخره فهمید آدم صبح است. اوایل دههی ۳۰ میلادی که در پاریس زندگی میکرد، ساعت کارش را تغییر داد. حالا بعد از خوردن صبحانه تا وقت ناهار مینوشت. بعد از ناهار چرت میزد و کل بعدازظهر به نوشتن ادامه میداد. او معتقد بود وقتی هنوز چیزی برای نوشتن باقی مانده باید از پشت ماشین تحریر بلند شد و کار را تعطیل کرد. او اصرار داشت برنامهی کاریش منظم باشد تا بتواند به خلاقیتش ضرباهنگ مناسبی بدهد.
۹. ویلیام فاکنر
بهترین وقت نوشتن برای فاکتر صبحها بود. با این حال میتوانست برنامهی کاریش را عوض کند. عصرها روی رمان «گوربهگور» کار میکرد و شبها بر نیروگاه برق دانشگاه نظارت میکرد. سازگاری با ساعات شبانه برایش راحتتر بود. صبحها چند ساعت میخوابید. تمام بعدازظهر را مینوشت. قبل از رفتن به محل کار سری به مادرش میزد و با او قهوه میخورد و در طول شیفت کاری بیدردسر چرت میزد.
۱۰. آرتور میلر
میلر در سال ۱۹۹۹ به خبرنگاری گفت: «کاش برنامهی روزانهای برای نوشتن داشتم. صبحها بیدار میشوم و به اتاق کارم میروم و مینویسم. بعد پارهاش میکنم. برنامهی روزانهام واقعا همین است. گهگاه چیزی در ذهنم دارم. تصویر مردی که با عصایی آهنین در دست، خود را به توفانی سپرده و در انتظار رعد و برقی است به او بخورد.»
۱۱. گونتر گراس
از گراس پرسیدند روزها مینویسد یا شبها. او که انگار نوشتن در شب به مذاقش خوش نیاید، گفت: «شبها هرگز. به نوشتن در شب اعتقادی ندارم. شبها قلم راحتتر میچرخد ولی صبح که میخوانی میبینی اصلا خوب از کار در نیامده.»
گراس از نه تا ده صبح صبخانهی مفصل میخورد. مطالعه میکرد و به موسیقی گوش میداد. بعد از صرف صبحانه نوشتن را شروع میکرد. بعدازظهر بعد از نوشیدن قهوه کارش را تا ساعت هفت عصر ادامه میداد.
۱۲. تام استاپارد
این نمایشنامهنویس همیشه با نابسامانی و اتلاف وقت مبارزه میکرد. خودش یک بار گفت تنها چیزی که او را مجبور به نوشتن میکند ترس است. او تمام شب بیدار میماند. مینوشت و سیگار دود میکرد. مکان محبوبش برای نوشتن آشپزخانه بود. استاپارد بارها سعی کرد عادت بینظمیاش را اصلاح کند. در اوایل دههی هشتاد میلادی هر روز از ساعت ده صبح تا پنج بعدازظهر پشت ماشین تحریرش مینشست و به هر ضرب و زوری بود مینوشت. اما کمکم به روال سابق برگشت.
۱۳. وودی آلن
اکنون که وودی آلن فیلمسازی را کنار گذاشته همهی وقتش صرف داستاننویسی میشود. قوهی خلاقهاش صرف حلوفصل مسائل داستانهایش میشود. وقتی عناصر داستان راضیاش میکند، نوشتنش خود به خود آسان میشود. اما درستدرآوردن داستان، به قول آلن، نیازمند فکر کردن وسواسی است.
او در طول سالها دریافته که هر تغییر آنی منجر به انفجار انرژی ذهنی میشود. پس اگر توی این اتاق باشم و به آن یکی اتاق بروم. به خلاقیتم کمک میکند. اگر به خیابان بروم که نورعلینور است. البته اگر بروم بالا و دوشی بگیرم هم بدک نیست. برای همین گاهی در روز چند بار دوش میگیرم. این پایین در اتاق نشیمن نشستهام وبه بنبست میخورم. چیزی که کمکم میکند این است که بروم طبقهی بالا و دوش بگیرم. روال را هم به هم میزند و آرامم میکند.
دوش گرفتن، به ویژه در هوای سرد، چیزی خوبی است. احمقانه به نظر میرسد، اما لباس پوشیده و آماده، همینطور که الان هستم، کار میکنم و تصمیم میگیرم برای تقویت خلاقیتم دوش بگیرم. برای همین بعضی از لباسهایم را درمیآورم، برای خودم لقمهنانی میگیرم و با چیز دیگری درست میکنم و سعی میکنم به خودم کمی سرما بدهم تا به هوش دوش گرفتن بیفتم. آنجا، زیر آب داغی که بخار از آن بلند میشود، نیمساعت تا چهل و پنج دقیقه میایستم، فقط ایده میپرورم و روی طرحم کار میکنم. بعد میآیم بیرون و خودم را خشک میکنم و تلپی میافتم روی تخت و باز هم فکر میکنم. پیادهروی هم همین قدر موثر است.
۱۴. اونوره دو بالزاک
بالزاک بیرحمانه از خود کار میکشید. جاهطلبی بیحد و حصر ادبی، نیز صف بیانتهای طلبکاران و فنجانهای بیپایان قهوه، وی را به کار برمیانگیخت. او گرفتار افراط در کار بود و هر از گاهی دست میکشید تا در تنبلی و لذتجویی افراط کند.
برنامهی بالزاک برای نوشتن وحشتناک بود. ساعت شش غروب شام سبکی میخورد و میخوابید. یک ساعت بعد از نیمهشب بیدار میشد، پشت میز کارش مینشست و تاساعت هشت صبح مینوشت. یک ساعت و نیم میخوابید. نه و نیم تا چهار عصر دوباره کار را از سر میگرفت و پشت سر هم قهوه میخورد.
۱۵. ویلیام جیمز
جیمز بیست و هشت ساله در دفتر خاطراتش به خود هشدار داد: «به یاد داشته باش تنها وقتی عادات نظم شکل گرفته باشند میتوانی به سوی مرزهای واقعا چشمگیر عمل پیش بروی. تنها پس از آن است که میتوانی انتخابهای ارادی داشته باشی.
جیمز هیچ برنامهی زمانی مشخصی نداشت. به شدت متزلزل بود و زندگی بینظم و آشفتهای داشت. قبل از شام نوشیدنی میخورد. در اواسط دههی چهارم عمر، قهوه و سیگار را کنار گذاشت، گرچه هر از چندی تقلب میکرد و سیگار برگی دود میکرد. از بیخوابی رنج میبرد، به خصوص اگر مشغول نوشتن بود. عادت کرده بود با کلروفوم بخوابد. پیش از آنکه به رختخواب برود مطالعه میکرد. معتقد بود این کار روزش را وسعت میبخشد. در سالهای آخر عمر از دو تا سه بعدازظهر چرت میزد. وقت هم تلف میکرد.
۱۶. فرانتس کافکا
کافکا در سال ۱۹۰۸ در ادارهی بیمهس سوانج کارگران پراگ شغلی پیدا کرد. خوششانس بود که تنها یک شیفت کار میکرد. ساعات کارش محدود بود. هشت صبح تا سه بعدازظهر. او با خانوادهاش در خانهای کوچک زندگی میکرد. تنها میتوانست آخرشب وقتی همه خواب بودند بنویسد.
کافکا در نامهای برای معشوقش مینویسد: «از هشت تا دو ونیم در اداره، ناهار تا ساعت سه یا سه و نیم، و بعد رفتن به بستر و خواب تا هفت و نیم. بعد برهنه میشوم و ده دقیقه جلو پنجره ورزش میکنم. پس از آن، یک ساعتی را تنها یا با دوستان به پیادهروی میروم. بعد با خانوادهام شام میخورم. بعد از شام و حدود ساعت ده و نیم مینشینم و شروع به نوشتن میکنم. کار را بسته به توان، رغبت و اقبالم تا ساعت یک، دو یا سه نیمهشب ادامه میدهم. یک بار حتی تا ساعت شش صبح نوشتم. باز کمی ورزش میکنم. البته به خودم فشار نمیآورم. شستوشویی میکنم و بعد میخوابم. اغلب با درد مختصری در قلب و کشیدگی عضلات شکم بیدار میشوم و هر کاری میکنم تا بخوابم.»
۱۷. استیون کینگ
او هر روز، یدون استثنا، مینویسد. تقریبا هیچ وقت پیش از آن که سهمیهی روزانهی دو هزار کلمهایاش را بنویسد، دست از کار نمیکشد. حوالی ساعت هشت صبح شروع به کار میکند. بعضی روزها تا ساعت یازده دو هزار کلمه را مینویسد. اما اغلب باید تا ساعت یک و نیم کار کند تا سهمیهی روزانه تکمیل شود. عصرها و شبها آزاد است که چرتی بزند، نامههایش را بخواند، مطالعهای بکند، در کنار اعضا خانواده باشد و تلویزیون تماشا کند.
کینگ معتقد است، اتاق کار هم باید مثل اتاق خواب خصوصی باشد. برنامهی روزانه را باید هر روز در وقت ثابتی شروع کرد و تنها وقتی دست از کار کشید که هزار کلمهات را روی کاغذ آورده یا تایپ کرده باشی.
۱۸. ژرژ سیمنون
سیمنون یکی از پر کارترین نویسندگان قرن بیستم و خالق کارآگاه مگره، یکی از مشهورترین کارآگاههای ادبیات پلیسی جهان هر روز نمینوشت. خلاقیت ادبی این رماننویس در انفجارهای ناگهانی نمایان میشد و دو سه هفته طول میکشید.
سیمنون حتی در طول این هفتههای پر بار هم روزانه وقت زیادی را صرف نوشتن نمیکرد. برنامهی معمولش از این قرار بود: ساعت شش صبح بیدار میشد، قهوه درست میکرد و از شش و نیم تا نه و نیم مینوشت. بعد به یک پیادهروی طولانی میرفت. سر ساعت دوازده و نیم ناهار میخورد و چرتی یک ساعته میزد. عصرها با بچههایش میگذراند و قبل از شام دوباره به پیادهروی میرفت. بعد پای تلویزیون مینشست و ساعت ده به بستر میرفت.
سیمنون دوست داشت تصویری که از خود ارائه میدهد تصویر یک دستگاه نوشتن هوشمند باشد. هر بار که پشت ماشین تحریر مینشست، میتوانست تا هشتاد صفحه بنویسد. اما عادات خرافی خودش را هم داشت. هیچ کس او را هنگام کار ندیده بود. تابلو «مزاحم نشوید» را پشت در اتاقش میزد و شوخی هم با کسی نداشت. اصرار داشت در حین نوشتن رمان لباسش را عوض کند. آرامبخشهایی در جیب داشت برای فرونشاندن اضطرابهای احتمالیاش در آغاز هر کتاب تازه. قبل و بعد از هر کتابی خود را وزن میکرد. بنابر تخمین خودش، در طول هر کتاب یک و نیم لیتر عرق میکرده است.
۱۹. فیلیپ راث
راث یک بار گفت: «نوشتن سخت نیست؛ کابوس است.» کار در معدن زغال سنگ سخت است اما نوشتن کابوس است. بلاتکلیفی خوفناکی است که به شکل یک شغل درآمده است. یک پزشک خوب با کارش در نبرد نیست اما نویسندهی خوب در نبرد با کارش به محاصره میافتد. مهارتی که هر نویسنده باید یاد بگیرد توانایی تثبیت در این کار بینهایت یکنواخت است.
راث دستکم از سال ۱۹۷۲ با ذوق و شوق این توانایی را بسط و توسعه داد، یعنی از زمانی که به خانهای قرن هجدهمی، بیپیرایه و شصت جریبی واقع در منطقه ای روستایی در شمال غری کانتیکات نقلمکان کرد. ویلای دو اتاقهای را که قبلا محل پذیرایی از مهمانان بود، به اتاق کارش تبدیل کرد. او هر روز بعد از صبحانه و نرمش برای کار به آنجا میرفت و از ساعت ده صبح تا شش بعدازظهر مینوشت. بعد از خوردن ناهار، روزنامه میخواند و بعدازپهر هم مطالعه میکرد.
۲۰. جان آپدایک
آپدایک یک بار به خبرنگاری گفت: « اگر مجبور میشدم ، حاضر بودم برای دئودورانت و سس گوجهفرنگی هم تبلیغ بنویسم. معجزهی تبدیل تصور به فکر و فکر به کلمه و کلمه به فلز و چاپ و جوهر هیچگاه لطف خود را برایم از دست نداد.»
او دفتری در طبقهی بالای رستورانی در مرکز شهر ایپسویچ در ماساچوست اجاره کرده بود. هر روز صبح، سه چهار ساعت آنجا مینشست و حدود سه صفحه مینوشت. حوالی ظهر بوی غذا کمکم در ساختمان میپیچید، اما سعی میکرد پیش از آنکه گیج از دود سیگار بپرد پایین و ساندویچی سفارش دهد، یک ساعت دیگر هم بنویسد.
آپدایک دیر از خواب بیدار میشد. خوشبختانه همسرش هم اینطور بود. با هم بیدار میشدند. روزنامه میخواندند. ساعت نه و نیم به سمت دفتر کارش میدوید و شروع میکرد به نوشتن. هیچ وقت اهل نوشتن در شب نبود. دستکم سه ساعت در روز مینوشت. بعد به مطالعه، معاشرت با همسر و دوستان میپرداخت.