فرقی نمیکند که تا به امروز بیشتر از ۱۰۰ انیمه تماشا کردهاید یا هیچ علاقهای به مدیوم انیمههای ژاپنی ندارید. در هر حالت هر روز که تماشای Violet Evergarden را عقب میاندازید، مشغول ستم به خود هستید.
- عنوان ژاپنی: ヴァイオレット・エヴァーガーデン
- اسم فارسی: وایولت اورگاردن
- ساختهشده با اقتباس از لایتناول Violet Evergarden به قلم کانا آکاتسوکی
- ژانر: درام، فانتزی، پسا-جنگی و عاشقانه
- کارگردانان: تایچی ایشیداته (Taichi Ishidate) و هاروکا فوجیتا (Haruka Fujita)
- فیلمنامه: ریکو یوشیدا (Reiko Yoshida)
- محصول استودیو Kyoto Animation
- تعداد قسمتها: ۱۳ اپیزود اصلی و یک قسمت ویژه (یک فصل تلویزیونی)+ ۲ فیلم سینمایی بلند
- پخش: از ۲۰۱۸ تا ۲۰۲۰ میلادی
- ردهی سنی: PG-13
خلاصهی داستان:
انیمه Violet Evergarden در یک جهان موازی جریان دارد. پس از چهار سال خونریزیهای بیپایان، بالاخره جنگ عظیم به پایان میرسد و در دو سوی قارهای نصفشده که تلسیس (Telesis) نام دارد، زندگی انسانی آرامآرام به وضعیت عادی و دوستداشتنی خود بازمیگردد. اینگونه وایولت اورگاردن فرصت بازگشت به دنیای انسانها را بهدست میآورد؛ البته با دستانی فلزی که انگشتانی آهنی دارند و گویا باید زیر دستکشهای زیبا پنهان شوند.
وایولت که نوجوانی در آستانهی رسیدن به جوانی است، از کودکی برای جنگیدن بزرگ شد. وایولت جنگید، از بین برد، از بین رفت و درنهایت به سختی زنده ماند؛ بدون آن که معنای حقیقی زندگی را بداند. در آن دریای خون که سالها سربازها را در خود غرق میکرد، وایولت هم برخی از اعضای بدن خود را از دست داد و هم فرصت شکل دادن روح انسانی خود را گم کرد. مثل یک ربات میکشت و مثل یک ربات میجنگید. حتی وقتی در آخرین لحظات جنگ حرفی بهخصوص را از شخصی ویژه شنید، نمیتوانست معنی صحبت را درک کند؛ شاید همچون یک نرمافزار هوشمند و کارآمد که انسان قصد صحبت با او در خارج از چارچوب فعالیت کامپیوتری تعریفشده برای وی را داشته باشد!
در هر حالت، چارهای جز بازگشت او به دنیای انسانها وجود نداشت. جنگ تمام شد و ربات باید وظیفهی جدیدی پیدا میکرد. داستان اصلی انیمه Violet Evergarden از زمانی آغاز میشود که این دختر باید بهجای فشردن ماشهی سلاح گرم، دکمههای ماشین تحریر را بزند و بهجای افراد بدون سواد، نامه بنویسد. اما مگر آدممصنوعیها خواب گوسفند برقی میبینند؟
«وایولت اورگاردن» بهرههای فراوانی از زیبایی تصویری انیمههای ژاپنی میبرد و حتی در تکتک اپیزودهای تلویزیونی خود، جزئیات بصری گرانقیمتترین انیمههای سینمایی بلند را دارد. اما برخلاف برخی از انیمهها که آنها را فقط میتوان به عاشقان این جهان رنگارنگ توصیه کرد، انیمه Violet Evergarden چه در داستانسرایی و چه در تصویرسازی انقدر عامهپسندانه و دوستداشتنی است که حتی اگر از اکثر انیمهها متنفر هستید، باز هم باید به آن یک شانس بدهید. «وایولت اورگاردن» ارزش تماشا کردن را دارد و وقت و انرژی زیادی از مخاطب نمیگیرد.
در ابتدا سریال تکفصلی Violet Evergarden، محصول سال ۲۰۱۸ میلادی را تماشا کنید که ۱۳ قسمت اصلی و یک اپیزود ویژه دارد. سپس به سراغ انیمهی سینمایی و طولانی Violet Evergarden: Eternity and the Auto Memory Doll بروید که داستانی نسبتا فرعی را به زیبایی تقدیم تماشاگر میکند. در انتها نیز Violet Evergarden the Movie را ببینید که قصهگویی اصلی را ادامه میدهد و در همین سال ۲۰۲۰ میلادی پخش شده است.
اگر همهی این کارها را انجام دادید و باز هم مایل به شناخت ریشههای «وایولت اورگاردن» بودید، لایتناول منبع اقتباس انیمه را بخوانید؛ اثر معرکهی کانا آکاتسوکی که در چهار جلد و در سالهای ۲۰۱۵ تا ۲۰۲۰ میلادی منتشر شده است. البته آکاتسوکی نقش مستقیمی در ساخت انیمههای اقتباسشده از روی لایت ناول خود ندارد و واقعیت آن است که انیمه Violet Evergarden، به مراتب محبوبتر از لایتناول Violet Evergarden به نظر میرسد.
فرقی نمیکند که علت شکلگیری درد فانتوم در وجود انسان چیست؛ چه به تلخی بر اثر یک حادثه عضوی از بدن را از دست بدهیم و چه بدون یک عضو همچون دست راست متولد بشویم، امکان تجربهی ناراحتکنندهی درد فانتوم را داریم. آینهدرمانی، بازخورد زیستی، مصرف داروهای ضد افسردگی و رفتن به سراغ تحریک طناب نخاعی، طب سوزنی یا هیپنوتیزم، هرکدام میتوانند به برخی از افراد دارای این درد کمک کنند. ولی حقیقت آن است که درمانی قطعی برای درد فانتوم وجود ندارد.
درد خیالی در جایی احساس میشود که جسمی وجود ندارد. تصور آن هم ترسناک است. درد گرفتن انگشتی که مدتها از قطع شدن آن میگذرد و اصلا به بدن شما متصل نیست که بخواهد دردی داشته باشد. بسیاری از افراد مبتلاشده به درد فانتوم/درد خیالی، سربازانی هستند که به جنگ رفتند، در ظاهر به خانه بازگشتند و در حقیقت تا ابد داخل میدان جنگ دفن شدند. وایولت یکی از همین سربازها بود؛ به میدان جنگ رفت، به مانند یک سلاح به کار گرفته شد و انقدر بیروح بازگشت که انگار بیشتر از انسان، فقط یک ربات زیبا و مفید به حساب میآمد.
با قرار دادن تمامی این افکار در ذهن مخاطب و نمایش شخصیتی زندانیشده در کمد که از زندگی انسانی فاصله دارد و دو دست آهنی جای دستهای عادی او را گرفتهاند، «وایولت اورگاردن» مخاطب را فریب میدهد؛ تا او باور کند که درد ناشناخته و بیصدای درون وایولت، یک درد فیزیکی است. انگار او باید مواردی را بیابد و با آنها نقاطی خالی در وجود خود را پر کند تا به آرامش برسد. مثل عشقی ناگهانی که او را شاد خواهد کرد؛ همینقدر ساده و همینقدر پیش پا افتاده.
ولی سریال آرامارام به سمت نمایش درد فانتوم اصلی وایولت میرود؛ ندانستن. وجود او خالی نیست و وایولت بخش قابل توجهی از زندگی را زندگی کرده است. او همان جملاتی را شنیده است که آدمها برای انسان بودن به شنیدن آنها احتیاج دارند. وی بعضا همان افکاری را داشته است که سایر آدمهای معمولی با آنها روز خود را شب میکنند. پس دختر مورد بحث بیشتر از آن که محتاج پر کردن نقاط خالی وجود خود باشد، نیازمند خودشناسی است و حرکت در این جاده را با شناختن دیگران کلید میزند.
وایولت باید برای دیگران نامههای درست بنویسد و آنها را به شکل صحیح تقدیم افرادی بهخصوص کند. به همین خاطر قصههای زیادی میشنود و همزمان با شنیدن این داستانها فرصت به یاد آوردن درست داستان زندگی خود را کسب میکند.
از لحاظ محدودیت سنی، افراد بالای ۱۳ سال میتوانند «وایولت اورگاردن» را ببینند. ولی در نگاه منطقی هم میتوان پذیرفت که تقریبا همهی آدمهای قرارگرفته در سنین نوجوانی به بعد انقدر به نوبهی خود احساسات انسانی را میفهمند که به برداشتی شخصی از انیمهی نامبرده برسند
وایولت پیش از آن که احساس یک نفر نسبت به خود را درک کند، متوجه تاثیرگذاری خود روی دیگران میشود؛ آن هم درحالیکه نمیتواند دقیقا بفهمد چهطور میتواند با انجام چند وظیفهی ساده انقدر در زندگی آنها نقشی پررنگ داشته باشد. او با همدردی غیرمستقیم با دیگران، درد را میشناسد و وقت درد را فهمید، غم خفهشده در قلب خود را لمس میکند. او پیش از آن که توانایی لمس شادی را داشته باشد، باید گریستن را بیاموزد و برای اشک ریختن، راهی جز در آغوش کشیدن غمهای سرکوبشده وجود ندارد.
انیمه در همین مسیر جلو میرود و او را آرامآرام به خودشناسی کامل نزدیکتر میکند. اما آنچه که «وایولت اورگاردن» را تبدیل به قصهای ویژه کرده است، شاید فقط تمرکز بسیار زیاد آن روی داستانهای فرعی شنیدنی باشد. در حقیقت درست است که داستان شخصی وایولت نیز بهتنهایی به اندازهی کافی پرکشش به نظر میرسد. اما دلیل شعاری به نظر نیامدن طی شدن این پروسهی احساسی توسط او، ارزشمند بودن داستانهای افرادی است که وایولت باید برای ملاقات با آنها وقت بگذارد.
این قصهها روی پای خود میایستند و هرگز شبیه ابزارهای داستانی به نظر نمیرسند. مخاطب به خود قصهی فرعی هر اپیزود مهم گوش میدهد و عاشق آن میشود؛ نه اینکه مثلا با خود فکر کند «پس این داستانک را گذشتند تا وایولت فلان بخش از احساسات انسانی را به یاد بیاورد و اینگونه به یاد قسمتی خاص از خاطرهی خود بیافتد». Violet Evergarden در برخی از بهترین اپیزودها انقدر به زیبایی داستانهای فرعی را تعریف میکند که برای چند دقیقه قصهی اصلی را فراموش میکنیم. زیرا سازنده میخواهد نشان بدهد که نه فقط داستان وایولت که همهی این ماجراهای انسانی و احساسی ارزش شنیدن را دارند؛ تا اثری را تحویل مخاطب بدهد که کموبیش میتواند با هر بینندهای ارتباط برقرار کند.
وقتگذاری ارزشمند سازنده روی همهی قصهها باعث میشود که «وایولت اورگاردن» بتواند اپیزودهایی جداگانه و همزمان متصل داشته باشد؛ قسمتهایی که کیفیت تصویری آنها و تنوع هرکدام در قاببندیهای زیبا، مثل هم درخشان است. قسمتهایی که قصه را شروع میکنند، به پایان میرسانند و تبدیل به بخشی از یک داستان شخصی و بزرگتر میشوند.
داستان شخصی وایولت انقدرها بلند و عجیب نیست که بخواهد ۱۳ اپیزود اصلی، یک اپیزود ویژه، یک فیلم فرعی و یک فیلم اصلی را به خود اختصاص دهد. ولی وقتی هر داستان کموبیش ارزش شنیدن را دارد، مخاطب جرئت نمیکند که اسم این نوع از روایت را «کش آوردن قصه» بگذارد. تازه نباید از یاد برد که «وایولت اورگاردن» میخواهد با یک قصهگویی شخصی آغاز شود و با ارائهی پیامی جهانشمول به پایان برسد. پس اصلا چارهای جز استفاده از یک شخصیت برای ارتباط برقرار کردن با چندین و چند انسان ندارد؛ آدمهایی که مثل وایولت نیستند، ولی شاید دقیقا به اندازهی او در برقراری ارتباطات انسانی ارزشمند شکست بخورند.
در این بین آنچه که مدام آتش انیمه Violet Evergarden را شعلهورتر، گرمکنندهتر، اطمینانبخشتر و در مواقع لازم سوزانندهتر میکند، موسیقی قدرتمند ایوان کال است. «وایولت اورگاردن» برخلاف آنچه که از دور به نظر میرسد، سرتاسر غمواندوه و سیاهی هم نیست. اتفاقا سازنده خوب میفهمد که باید احساسات انسانی را گاهی در طیفی وسیع نمایش بدهد تا ضرورت فهمیدن غم را بیشتر به رخ بکشد. در نتیجه کار آهنگساز برای پرداختن درست به تمامی لحظات احساسی سریال پیچیده بود و خوشبختانه کال موفق به برقراری تعادلی سخت و پرارزش شده است. تاثیرگذاری حقیقی هنر او در بالا بردن سطح انیمه را وقتی میفهمید که با قسمتهای نسبتا ضعیفتر اثر روبهرو میشوید. نه! «وایولت اورگاردن» قسمت بدی ندارد. ولی بالاخره حتی سریالی در این سطح هم قرار نیست در تکتک اپیزودها برخوردار از سطح کاملا یکسانی از کیفیت باشد. پس چهقدر زیبا که حتی وقتی داستان و داستانگویی طبیعتا گاهی نسبت به بهترین اپیزودها افت میکنند، کیفیت برخی از عناصر هنری انیمه همچون کارگردانی و آهنگسازی آن دستنخورده باقی میماند؛ تا پیوستگی محصول حذف شود و اگر دیالوگ توانایی پررنگ ساختن بغض بیننده را نداشت، موسیقی از خجالت ما دربیاید.
(سه پاراگراف بعدی مقاله بخشهایی از انیمه Violet Evergarden را اسپویل میکنند)
«حالا میفهمم که آن جمله (من عاشق تو هستم) چه معنایی دارد». شگفتانگیزی رسیدن وایولت به این بخش از زندگی آن است که در این مسیر، انسانهای زیادی را هم به یاد معنای عشق میاندازد. سازندگان برای تاکید روی ارزش همدلی انسانها و کمکرسانی آنها به هر شکل به یکدیگر، موجودی ظاهرا بیاحساس را به زیبایی به سوی اثرگذاری احساسی روی دیگران میفرستند. وایولت که به سختی باید کلمات احساسی را بیاید و عقل را با قلب خود آشتی دهد، قدم به قدم میبیند که چگونه انسانها را به گریه از روی شادی میاندازد؛ چگونه آنها زار میزنند و سبک میشوند. حتی یکی از این آدمها او را خدا خطاب میکند! آن انسان هیچ لغت دیگری را نمییابد که توانایی توصیف بزرگی کار انجامشده توسط وایولت برای خود را داشته باشد.
به همین دلیل وایولت بیشتر از آن که با یادآوری گذشته بتواند گیلبرت را بفهمد، به خاطر دیگران موفق به انجام این کار میشود. سریال ما را فریب میدهد تا احساس کنیم که وایولت باید آن گذشته را به یاد بیاورد. درحالیکه فلشبکهای «وایولت اورگاردن» در حقیقت ما را نشانه میگیرند تا داستانگویی اثر را تکمیل کرده باشند. وگرنه وایولت همیشه «من عاشق تو هستم» را شنیده بود. صرفا نمیدانست که معنای این حرف چیست. وقتی هنگام انجام وظیفه موفق به روبهرو کردن چند نفر با عشق شد، برای برخی افراد مقام گیلبرت در مقابل خود را پیدا کرد. اینگونه او را فهمید. اینگونه عشق را با همهی سادگی و زیبایی یگانهی آن بغل کرد.
درد فانتوم/درد خیالی عدم وجود عشق در انسان و عدم آشتی آدم با این احساس مهم، از بین نمیرود؛ تا زمانیکه عشق را نفهمیم و حاضر به پذیرش دردها و شیرینیهای آن نباشیم، درد فانتوم نبود عشق را لمس میکنیم. عقل و قلب میدانند که عشق باید در وجود انسان قرار بگیرد و برای پیدا کردن آن در وجود خود، فرد راهی جز قرار گرفتن در انواعواقسام جمعها ندارد. همین چند کلمه شاید تمام حرفی باشد که انیمه Violet Evergarden آن را به کاملترین شکل ممکن بیان کرد.
(پایان اسپویل)
بدون شک موفقیت اثری در حد و اندازهی «وایولت اورگاردن» را باید به پای افراد بسیار زیادی نوشت که روی ذرهذرهی جزئیات کار کردند. ولی نمیتوان انکار کرد که موفقیت محصول مورد بحث تا حد زیادی به کیفیت بصری آثار استودیو Kyoto Animation و نقش قابلتوجه تایچی ایشیداته در ارائهی این تصاویر پخته و دیدنی به تماشاگر گره خورده است؛ هنرمندی ۴۰ساله که سابقهی کار روی آثار مختلف مثل برخی از بهترین اپیزودهای انیمه Clannad را دارد، ولی احتمالا تاریخ انیمه او را با «وایولت اورگاردن» به خاطر میآورد. زیرا تکتک اپیزودهای سریال و فیلم اصلی ساختهشده برای تکمیل آن را استادانه کارگردانی کرد و حتی فیلم فرعی و لایق ستایش Violet Evergarden: Eternity and the Auto Memory Doll هم با حضور وی در مقام کارگردان ناظر ساخته شده است.
ورای تمام اعضای تولید و تکتک بازیگرانی که چه نسخهی انگلیسیزبان و چه نسخهی ژاپنی این انیمه را شنیدنی و خواستنی کردند، برای من مهمترین ستارهی Violet Evergarden شخصی نیست جز ریکی یوشیدا ۵۲ساله. این بانوی فیلمنامهنویس ژاپنی سابقهی خلق آثار بسیار زیادی را دارد که فقط یکی از آنها انیمه A Silent Voice است؛ انیمهای درخشان با نویسندگی یوشیدا که بدون شک باید آن را یکی از برترین انیمههای سینمایی دههی گذشته به حساب آورد.
فیلم Her
اسپایک جونز کارگردان عجیبی است. هر چند سال یک بار فیلم بلند میسازد، مخفیانه سینما را کمی تکان میدهد و سپس مجددا از نقطهی پرنور و مرکز توجه صحنهی نمایش فاصله میگیرد. فیلم Her شاید تازهترین اثر او و نزدیکترین ساختهی وی به انیمه Violet Evergarden باشد، اما فیلم Where the Wild Things Are اسپایک جونز هم شباهت فراوانی به «وایولت اورگاردن» دارد. ماجرا از این قرار است که او استاد تصویرسازی از آدمهای گیرافتاده در شرایط احساسی پیچیده است؛ آدمهایی که انگار نه آنها اطرافیان خود را میفهمند و نه دیگران درک درستی از احساسات آنها دارند.
در فیلم Her با مردی مواجه میشویم که بهنوعی همان شغل وایولت را دارد؛ نامهنویسی احساسی برای انسانهایی که از توانایی نامهنویسی برخوردار نیستند. اما خود مرد اصلا نمیتواند در جهان واقعی شخصی را بیابد و عاشق یک ماشین میشود. این یعنی همانگونه که انیمه Violet Evergarden در قسمتهای مختلف خود مشغول جستوجوی معنای عشق و علاقه بود، فیلم عاشقانه Her نیز به شکل غریبی به بررسی این پدیدهی انسانی اثرگذار میپردازد.
راستی همانگونه که وایولت آرامآرام میبیند که سایر آدمها نیز گاهی دقیقا از درون درگیریهای احساسی مشابهی با او دارند، تئودور در فیلم Her و مکس در فیلم Where the Wild Things Are نیز قدم به قدم درک کردند که تنها نیستند؛ تنها نیستند چون میتوانند برای دیگران غصه بخورند و دیگران توانایی اشک ریختن برای آنها را دارند. کم شدن درد همزمان با پی بردن به وجود درد در ذهن و قلب انسانهای دیگر، احساس تکاندهندهای است که آدمها آن را میفهمند. ولی خیلی این حقیقت به زبان نمیآورند.
انیمه سینمایی The Anthem of the Heart
The Anthem of the Heart بدون شک بار فانتزی به مراتب سنگینتری نسبت به «وایولت اورگاردن» دارد و از قدرت و میخکوبکنندگی فیلم قبلی و انیمهی اصلی این مقاله بهره نمیبرد. ولی با استفاده از یک ایدهی داستانی جذاب که به نفرین شدن شخصیت اصلی و ناتوانی او در آسیب زدن به دیگران با کلمات برمیگردد، خوب نقش لغات مختلف در زندگی روزمرهی ما را بررسی میکند. The Anthem of the Heart از این میگوید که چهطور گاهی برای تاثیر گرفتن مثبت یا منفی از دیگران نیازی به کلمات نداریم و بیشتر بدهکار اعمال خود هستیم.
این وسط از آنجایی که شخصیت اصلی در یک دورهی خاص خانوادهی خود را با کلمات ناصحیح نابود کرد، تماشاگر موقع دنبال کردن قصه به یاد نخستین نامههای وایولت میافتد که سرتاسر راستگویانه بودند. اما لطافتی نداشتند و بهجای مرهم گذاشتن روی زخم، به آن نمک میپاشیدند. چرا که قطعا گاهی اوقات صحبت اصلا بر سر درست یا نادرست بودن صحبت نیست. بلکه کاملا مرتبط با چگونه بیان شدن آن است.