ادبیات دیستوپیا (ویران‌شهری) و نمونه‌هایش؛ از «۱۹۸۴» تا «سرگذشت ندیمه»

ادبیات دیستوپیا (ویران‌شهری) و نمونه‌هایش؛ از «۱۹۸۴» تا «سرگذشت ندیمه»

امروزه مفهوم «دیستوپیا» (dystopia) (به فارسی ویران‌شهر یا پادآرمان‌شهر) برای کسی ناآشنا نیست و این گونه‌ی ادبی راهش را به همه‌جا باز کرده؛ از فیلم‌ها و سریال‌های نوجوانانه گرفته تا بازی‌ها، انیمه‌ها و حتی در مکالمات روزمره. یکی از عوامل ورود «دیستوپیا» به فرهنگ عامه (pop culture) را باید سه‌گانه‌ی «بازی‌های عطش» (The Hunger Games) بدانیم؛ سه‌گانه‌ای که هم در ادبیات و هم در سینما خوش درخشید و به دنبالش هم کتاب‌های دیستوپیاییِ مشابهی نوشته شد، و هم فیلم‌ها و سریال‌هایی ساخته شدند. حالا با وجود طرفداران بسیاری که «دیستوپیا» پیدا کرده و هر ساله چندین و چند رمان درخور توجه در این ژانر منتشر می‌شود (حتی داخل ایران)،  همچنان شاهد فروش مستمر و پرقدرت دیستوپیاهای کلاسیک هستیم. در سال ۲۰۱۴ مجله گاردین (The Guardian) این سؤال را طرح کرد که آیا کتاب «۱۹۸۴»، شاهکار جورج اوروِل (George Orwell) داستان خوبی‌ است که بد نوشته شده، یا داستان بدی‌ست که خوب نوشته شده؟ کتابی که دهه‌ها پیش ( سال ۱۹۴۹) منتشر شده نه تنها هنوز قابل ‌بحث است، بلکه همچنان در صدر لیست کتاب‌های پرفروش است. این ماجرا به «۱۹۸۴» ختم نمی‌شود. باقی کلاسیک‌های دیستوپیا، مثل «دنیای قشنگ نو» (Brave New World) و «نباید اینجا اتفاق بیفتد» (It Can’t Happen Here) هم در این توجه و فروش بالا نسبتاً برابرند. فروش کتاب «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid’s Tale) هم از سال ۲۰۱۶ (به‌ واسطه سریال موفقش) ۳۰ درصد افزایش داشته.

این توجه نشان می‌دهد ادبیاتی که هدفش هشدار دادن درباره آینده است، هرگز قدیمی نمی‌شود و هر لحظه ممکن است مسئله‌ای در دنیای واقعی، ما را یاد داستان‌های تیره و آینده‌های وحشتناکی بیندازد که در داستان‌های دیستوپیایی خوانده‌ایم (در سال‌های اخیر بارها ۱۹۸۴ و جورج اوروِل در توییتر به دست کاربران انگلیسی‌زبان ترند شده‌اند که هر بار متأثر از حرف‌های دولتمردان یا وضع قوانین جدید بوده). اما رمان‌هایی که ویران‌شهرها و حکومت‌های تمامیت‌خواه را به تصویر کشیدند کمابیش پدیده‌ی جدیدی هستند. قبل از صده‌ی ۱۹۰۰، تنها نویسنده‌ای که می‌توان آثارش را با چشم‌پوشی و به دور از سخت‌گیری، «دیستوپیا» دانست، نویسنده‌ی بریتانیایی و طنزپردازی بود به نام جاناتان سویفت (Jonathan Swift). اما «دیستوپیا» که آن‌قدر مهم است، از کجا آمده و دقیقاً از چه زمانی سروکله‌اش در ادبیات پیدا شده؟ آیا الگوی خاصی در رابطه با میزان محبوبیت «دیستوپیا» در طول تاریخ وجود دارد؟

خاستگاه دیستوپیا (ویران‌شهر یا پادآرمان‌شهر)

قبل از دیستوپیا، مفهوم یوتوپیا زاده شد. یوتوپیا خورشید است و دیستوپیا ماه، یین (yin) و یانگ (yang)؛ آن‌ها دو روی یک سکه‌اند. در سال ۱۵۱۶ میلادی سر توماس مور (Sir Thomas More) کتاب «یوتوپیا» (utopia) را نوشت و مفهومی که از ذهنش تراوش کرده بود را مکتوب کرد. با این حال توماس مور خودش هم با جدیت اعتقاد داشت چیزی به نام یوتوپیا (یا آرمان‌شهر) نمی‌تواند وجود داشته باشد. این حتی در نام یوتوپیا که ریشه‌ای یونانی دارد هم آشکار است: u-topos به معنای «هیچ مکانی» (no place) و eu-topos به معنای «مکان خوب» (good place) است؛ بنابراین یوتوپیا آرمان‌شهری‌ست که هرگز نمی‌تواند واقعی باشد. مور هم به این نتیجه رسیده بود که چنین بهشت زمینی‌ای نه در مخیله ما می‌گنجد نه در واقعیت‌مان.

خاطرتان هست که گفتیم یوتوپیا و دیستوپیا دو روی یک سکه‌اند؟ حالا اگر یوتوپیا جایی‌ست که از فرط خوبی و رویایی و آرمانی بودن نمی‌تواند به واقعیت بپیوندد، دیستوپیا چطور جایی‌ست؟ دیستوپیا جایی‌ست که از فرط بد بودن و ظلمتی که دارد، ما نمی‌خواهیم به واقعیت بپیوندد! (و دقت داشته باشید که دیستوپیا جایی در «واقعیت» دارد‌ (چنانچه نمونه‌هایش را در تاریخ و حال حاضر دیده‌ایم)، برعکس یوتوپیا.)

امروزه اگر بخواهیم دیستوپیا را تعریف کنیم، می‌توانیم بگوییم‌ «سرزمین یا دولتی خیالی که زندگی در آن‌ها از هر منظری و در تمام وجوه ناخوشایند و بد است؛ اغلب تحت حکومتی تمامیت‌خواه و یا در محیطی ویران شده.» اولین باری که از واژه «دیستوپیا» استفاده شد، سال ۱۸۶۸ بود و کسی که از این واژه استفاده کرد جان استورات میل (John Stuart Mill) نام داشت. جان استوارت میل در سخنرانی‌اش در مجلس عوام (the House of Commons) گفت: «اگر این‌ها را (مشخص نیست به چه مکان یا حکومتی اشاره داشته‌اند) یوتوپیا (آرمان‌شهر) خطاب کنیم بیش از اندازه ازشان تعریف کرده‌ایم؛ در عوض می‌بایست دیستوپیا (ویران‌شهر/پادآرمان‌شهر) خطاب‌شان کنیم.» اینکه جان استورات میل چرا و به چه منظور برای اولین بار با منفی‌‌سازی واژه‌ی یوتوپیا از دیستوپیا استفاده کرد، چندان برای ما موضوعیت ندارد، اما در هر حال تا پنجاه سال بعد از این سخنرانی، یعنی وقتی که نویسنده‌ها سر و کارشان با این واژه افتاد و آن را مال خود کردند، مفهوم دیستوپیا به گوش مردم عامه نرسید و وارد آگاهی جمعی جامعه نشد.

تعریف ژانر «دیستوپیا» در دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰

اگر فکرش را بکنید، اینکه رمان دیستوپیایی مدرن در دهه‌های آغازین قرن بیستم زاده شده، کاملاً منطقی است. زمانه‌ی کشمکش‌های سیاسی و اضطراب جهانی بود و دو جنگ جهانی ویرانگر در کمین مردمان آن زمانه نشسته بودند تا در آینده نزدیک، روی سرشان خراب شوند. عده‌ای می‌گویند رمان «پاشنه آهنین» (Iron Heel) جنگ لندن (Jack London) که در سال ۱۹۰۸ منتشر شد، به خوبی تنش فزاینده‌ی بین‌المللی را پیش‌بینی کرده، همان تنشی که با ترور شاهزاده‌ی پادشاهی اتریش-مجارستان جنگ جهانی اول را آغاز کرد. اما تا قبل از دهه ۱۹۲۰ ما اثری از تعریف و تولد ادبیات دیستوپیا نمی‌بینیم؛ این اتفاق با انتشار کتاب «ما» (We) نوشته‌ی یوگنی زامیاتین (Yevgeny Zamyatin)، سرانجام در سال ۱۹۲۱ افتاد. (یوگنی زامیاتین نویسنده‌ای روسی بود که با طنز سیاه و آینده‌نگری قصد داشت درباره حکومت شوروی هشدار بدهد، که به خاطر همین دیدگاه تا سال ۱۹۸۸ در شوروی اجازه انتشار پیدا نکرد.)

اگر نویسندگانی مثل اچ. جی ولز (H.G. Wells) و جک لندن را مستثنی بدانیم، قبل از «ما» داستان‌هایی که یک جامعه‌ی آرمانی خلق می‌کردند، اغلب پایان‌هایی داشتند که از آن جامعه یک یوتوپیا می‌ساخت و به عبارت دیگر سمت وجوه تیره آن آرمان نمی‌رفتند. بعد از رمان «ما»، جریان تازه‌ای به وجود آمد و ژانر به سوی دیگری چرخید، به سوی سیاهی‌ها. یوگنی زامیاتین با «ما» آغازگر بسیاری از خصیصه‌هایی بود که بعدها ژانر دیستوپیا را فتح کردند و شایع شدند؛ از جمله پایان‌های نافرجام و سرنوشت‌های بسیار وحشتناک شخصیت‌ها و البته حکومت‌های تمامیت‌خواهی که یکباره مجنون می‌شوند.

اما شاید مهم‌ترین اثر «ما»ی یوگنی زامیاتین روی ژانر دیستوپیا، غیرمستقیم بوده باشد. «ما» الهام‌بخش دو تا از رمان‌های دیستوپیاییِ برتری که تا به حال نوشته شده است بوده، رمان‌هایی که بسیاری از هنرمندان ازشان الهام گرفته‌اند؛ رمان‌هایی که در ابتدای مقاله اشاره کردیم پس از گذشت دهه‌ها، هنوز درباره‌شان حرف می‌زنند و در صدر لیست‌های فروش قرار دارند: «۱۹۸۴» نوشته جورج اورول و «دنیای قشنگ نو» نوشته آلدوس هاکسلی (Aldous Huxley) که سال ۱۹۳۹ منتشر شد. (بیاید آمار فروش یکی از این کتاب‌ها را در ایران بررسی کنیم. بی‌شمار ترجمه‌ی مختلف از کتاب «۱۹۸۴» منتشر شده و کمتر نشری در ایران پیدا می‌شود که این کتاب را ترجمه نکرده است، ما نه تنها انتشارات‌های کوچک و گمنام را نادیده می‌گیریم، بلکه کتاب‌های آفست یا ترجمه‌های غیررسمی و پی‌دی‌اف‌هایی را که به رایگان با ترجمه‌های مختلف منتشر شده‌اند هم کنار می‌گذاریم، آن موقع باز هم به عدد قابل‌توجهی می‌رسیم: ترجمه‌ی نشر چشمه ۲۴ بار تجدید چاپ؛ ترجمه نشر نیلوفر ۲۱ بار تجدید چاپ؛ ترجمه نشر مجید ۲۰ بار تجدید چاپ. این یعنی مجموع نسخه‌های این سه نشر، با تصور اینکه تیراژ هزارتایی داشته‌اند، می‌شود ۶۵هزار نسخه؛ که همین عدد به خودی خود برای بازار کتاب ایران رقم بسیار بزرگی به حساب می‌آید. و فراموش نکنید ما کلی نسخه دیگر (رسمی و غیررسمی) را کنار گذاشتیم!)

هم «۱۹۸۴» و هم «دنیای قشنگ نو» زیر سایه‌ی یکی از جنگ‌های جهانی نوشته شدند و هر دو درباره آینده‌ای تیره‌تر و هولناک‌تر از آنچه در زمان جنگ بر سر مردم آمده بود، هشدار می‌دادند. البته باید گفت که تیرگی جهان‌هایی که این دو کتاب لابه‌لای صفحات‌شان خلق می‌کنند، جنس متفاوتی دارند و فاصله‌ی میان‌شان وسیع است. چیزهایی که جورج اوروِل و آلدوس هاکسلی از آن‌ها می‌ترسیدند و درباره‌شان هشدار می‌دادند، متفاوت بودند.

نیل پستمن که منتقد است تفاوت «۱۹۸۴» و «دنیای قشنگ نو» را شیوا و مختصر شرح داده است: «جورج اوروِل از آن می‌ترسید که کسانی در رأس قدرت کتاب‌ را ممنوع و حذف کنند. آلدوس هاکسلی از آن می‌ترسید که حکومت هیچ دلیلی برای ممنوع کردن کتاب‌ نداشته باشد، چرا که هیچکس کاری با کتاب ندارد و کتاب نمی‌خواند. اوروِل از کسانی می‌ترسید که مردم را از هرگونه اطلاعات و آگاهی محروم کنند. هاکسلی از کسانی می‌ترسید که آن‌قدر به مردم اطلاعات بدهند که آخر سر مردم نتوانند انبوه داده‌ها را تحلیل کنند، منفعل شوند و به خودپرستی روی بیاورند. اوروِل از پنهان ماندن حقیقت می‌ترسید. هاکسلی از این وحشت داشت که حقیقت در دریای داده‌های بی‌ربط و ضدونقیض غرق شود. اوروِل از اسارت فرهنگ جامعه هراس داشت. هاکسلی از مبتذل شدن فرهنگ می‌ترسید؛ که در زندگی مردم از احساسات فقط چیز ناچیزی باقی بماند، همه مشغول عیاشی باشند و در سطح زندگی غرق شوند. به طور خلاصه، هشدار اورول درباره این بود که آنچه ازش می‌ترسیم، ما را نابود خواهد کرد. هشدار هاکسلی هم درباره این بود که تمایلات ما، ما را نابود خواهد کرد.»

با وجود تفاوت‌هایی که «۱۹۸۴» و «دنیای قشنگ نو» داشتند، به ژانر دیستوپیا شکل دادند و بستر رشد این ژانر را فراهم کردند. در همین سال‌های جوانیِ ادبیات دیستوپیا، اگر با دقت به این دو رمان نگاه کنید، می‌توانید ببینید کتاب‌های بعدی چه مسائلی را ازشان الهام می‌گیرند و چه چیزهایی از خصیصه‌ها و ویژگی‌های مهم این ژانر خواهند شد: موضع‌گیری سیاسی، مفهوم آزادی اراده و اختیار، و مهم‌تر از همه، ترس از حکومت و قدرت نیازموده‌ای که دولت‌ها دارند.

مشهورترین کتاب‌های ژانر دیستوپیا در دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰

«۱۹۸۴» نوشته‌ی جورج اورول

«۱۹۸۴» با این جمله آغاز می‌شود: «یکی از روزهای بسیار سرد ماه آوریل بود و ساعت‌ها برای اعلام ساعت، سیزده بار نواختند.» در نگاه اول این جمله از تیرگی‌های انباشته در این کتاب هیچ خبری نمی‌دهد، اما دو واژه «سرد» و «سیزده» را اورول با وسواس انتخاب کرده، چرا که برای ما یادآور «زمستان» و «نحسی» هستند و ترکیب‌شان شاید همان بریده‌ای از دنیای «۱۹۸۴» باشد که اورول می‌خواسته خواننده در اولین جمله‌ی کتاب با آن روبه‌رو شود.

داستان «۱۹۸۴» ما را با وینستون اسمیت همراه می‌کند، یکی از کارمندهای وزارت حقیقت که مدام در حال دستکاری روزنامه‌ها و هر آنچه که حاوی «حقیقت» است، هستند و پا به پای سخنرانی‌های «برادر بزرگ» (ناظر کبیر هم ترجمه شده)، مدام حقیقت را از آنچه در روز قبل بوده، به چیزی که طبق خواسته‌ها و حرف‌های برادر بزرگ است، تغییر می‌دهند. ویسنتون نماد شهروند دگراندیش در جهان اورول است، شهروندی که نمی‌تواند جز درون ذهنش اندیشه‌اش را به زبان بیاورد؛ شهروندی که اگر در خانه‌اش با صدای بلند مخالفتش را بیان کند، بلافاصله دستگیر خواهد شد؛ چون برادر بزرگ همه‌چیز را می‌بیند و می‌شنود.

در جهان اورول، جهان بین سه قدرت تقسیم شده که طبق گفته‌های خودش ظاهراً این ایده را از نشست تهران الهام گرفته؛ نشست سران شوروی، آمریکا و انگلیس در سال ۱۹۴۴ که درباره آینده جنگ جهانی دوم و دنیا در تهران تصمیم گرفتند. داستان در ابرکشوری به نام اوشینیا و در لندن می‌گذرد.

شعارهای سه‌گانه حزبی که در اوشینیا حاکم است، به خودی خود بهترین معرف «۱۹۸۴» و دنیایی که جورج اورول ساخته هستند: «جنگ صلح است؛ آزادی بردگی است؛ جهل قدرت است».

«دنیای قشنگ نو» نوشته آلدوس هاکسلی

داستان «دنیای قشنگ نو» ما را به لندن سال ۲۵۴۰ می‌برد. زمانه‌ای که یک دولت واحد به کل سیاره حکومت می‌کند و همه شخصی به نام فورد را می‌پرستند. پدیده‌های ناپسندی مثل جنگ و فقر و درد کشیدن از زندگی بشر حذف شده‌اند و همه در هر زمان و شرایطی، از زندگی‌شان رضایت دارند. این‌ها توصیف آرمان‌شهری است که مردم گمان می‌کنند داخلش زندگی می‌کنند. آرمان‌شهری که به واقع، ویران است. اگر جنگ و فقر از بین رفته‌اند، مفاهیمی مثل خانواده و مطالعه هم ناپدید شده‌اند. قرص‌های آبی‌رنگی به نام سوما که حکم مخدر را دارد (هرچند حکومت می‌گوید هیچ‌گونه عوارضی ندارند) به مردم حس رضایت تقلبی می‌دهند تا هیچ‌وقت نخواهند جز آن کاری که حکومت برای‌شان تعیین کرده، شغلی داشته باشند و در جهت دلخواه خود قدم بردارند. زاد و ولد متوقف شده و آدم‌ها از کارخانه‌هایی که انسان را با مهندسی ژنتیک تولید می‌کنند بیرون می‌آیند. انسان‌های کارخانه‌ای همه‌ی ویژگی‌های‌شان از پیش تعیین شده و به این دسته‌ها تقسیم می‌شوند: آلفاها، بتاها، گاماها و اپسیلون‌ها که از همه ضعیف‌تر به حساب می‌آیند. هیچ‌کس نمی‌تواند از طبقه اجتماعی خود خارج شود و پله‌های ترقی را طی کند و مهم‌تر از آن، هیچ‌کس نمی‌خواهد چنین کاری انجام بدهد…

«دنیای قشنگ نو» جهانی را به تصویر می‌کشد که همه توهم برابری و هم‌رنگی میان مردم رواج پیدا کرده و انسان‌ها از هر اندیشه عمیق خالی شده‌اند و بدون آنکه بدانند، قدرت اختیارشان را از دست داده‌اند.

کتاب «ما» نوشته‌ی یوگنی زامیاتین

«ما» در زمان هزار سال جلو می‌رود تا آینده‌ی جماهیر شوروی را به تصویر بکشد و ببیند آرمان‌شهری که کمونیست‌ها توصیف می‌کنند، چطور خواهد شد. از آنجایی که کمونیست‌ها روی ارزش جمع و ما تأکید داشتند، یوگنی زامیاتین هوشمندانه نام رمانش را «ما» می‌گذارد. داستان در قالب سلسله یادداشت‌های یک مهندس است و ابتدای یادداشت‌ها، راوی یا همان د-۵۰۳ نوشته است: «من می‌کوشم فقط همان چیزهایی که می‌بینم، البته چیزهایی که ما می‌بینیم را، یادداشت کنم. پس اجازه بدهید نام یادداشت‌های من «ما» باشد.» این به خودی خود دلیل نوشتن رمان را توضیح می‌دهد. یوگنی زامیاتین نگران آینده‌ی روسیه و وعده وعیدهای کمونیست‌ها بوده و به صراحت می‌گوید تنها چیزی که من می‌نویسم، واقعیتی‌ست که روبه‌رویم می‌بینم، حقیقتی که حکومت استالینی نتوانست تحمل کند و بالأخره نوشتن را برای زامیاتین ممنوع اعلام کرد. در رمان «ما» مردم در رفاه به سر می‌برند و در ثروت برابرند، اما بدون دین، خلاقیت و فردیت زندگی می‌کنند و نمی‌دانند آرزو چیست یا چطور باید خوشبختی را تصور کنند… چرا که آنچه می‌خواهند، در حصار همان ثروتی است که حکومت بهشان داده تا همه با هم در آن شریک باشند.

یوگنی زامیاتین در یکی از مقاله‌های معروفش می‌گوید: «ادبیات واقعی فقط آنجایی به‌وجود می‌آید که خالقانش نه حقوق‌بگیران سخت‌کوش و قابل‌اعتماد بلکه دیوانگان، عزلت‌گزیدگان، ملحدان، خیال‌بافان، نافرمانان و شک‌اندیشان باشند.»

«اینجا نباید اتفاق بیفتد» نوشته‌ی سینکلر لوییس

در حالی که هر سه کتاب قبلی تا حد زیادی به حکومت‌های تمامیت‌خواه کمونیستی اشاره داشتند و درباره‌شان هشدار می‌دادند، «اینجا نباید اتفاق بیفتد» به آلمان نازی و نحوه‌ی قدرت گرفتن هیتلر در آلمان اشاره دارد و درباره روی کار آمدن یک دیکتاتور و حکومت فاشیستی در آمریکا است. دومین تفاوت «اینجا نباید اتفاق بیفتد» با سه کتاب قبلی، نداشتن اِلِمان‌های علمی-‌تخیلی است. در حالی که «۱۹۸۴» و «ما» و «دنیای قشنگ نو» پر از آینده‌نگری و تکنولوژی‌ها و فناوری‌های گوناگون‌اند، «اینجا نباید اتفاق بیفتد» به سادگی فقط به دنبال به تصویر کشیدن یک آمریکای فاشیست و تمامیت‌خواه است. سینکلر لوییس این کتاب را درست وقتی نوشت که هیتلر و موسولینی و امثالهم اروپا را با فاشیسم آلوده کرده بودند و درست همان‌طور که از اسم کتاب پیداست، می‌خواست با داستانش بگوید این اتفاق نباید در آمریکا بیفتد! پس زمان داستان در آینده و یا دنیای متفاوتی نمی‌گذرد، فقط یکی از سناتورهای پوپولیست آمریکایی بعد از اینکه در انتخابات ریاست جمهوری رأی می‌آورد و رزولوت (کسی که آن زمان در واقعیت رئیس جمهور شد)، با خودکودتایی و به کمک یک واحد نظامی خشن (self-coup) کنترل تمام حکومت را در دست می‌گیرد و به دیکتاتوری فاشیست و تمامیت‌خواه تبدیل می‌شود.

«اینجا نباید اتفاق بیفتد» چندان خوش‌اقبال نبود و هیچ‌وقت به شهرت سه دیستوپیایی که پیش‌تر معرفی کردیم نرسید، اما در سال ۲۰۱۶ وقتی دونالد ترامپ رئیس جمهور آمریکا شد، ناگهان نام این رمان دوباره سر زبان‌ها افتاد و شباهت برزلیوس، دیکتاتور «اینجا نباید اتفاق بیفتد» و دونالد ترامپ مطرح شد.

جنگ و تکنولوژی؛ دیستوپیا در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰

طبیعی است اگر فکر کنید بعد از پایان جنگ جهانی دوم و آهسته آهسته قدم گذاشتن به دوران صلح، حتی نویسندگان بدبین هم نفس راحتی بکشند و به جهان پس از جنگ با عینک خوش‌بینی و مثبت‌اندیشی نگاه بیندازند و حتی این شور و شعف به داستان‌های‌شان هم راه پیدا کند. اما با نگاه ساده‌ای به آمارهای سایتی مثل گودریدز (که بزرگ‌ترین اجتماع آنلاین کتاب‌خوان‌هاست و میلیون‌ها کاربر و کتاب ثبت‌شده دارد)، می‌توان فهمید که تعداد کتاب‌های ژانر دیستوپیا بعد از جنگ جهانی دوم روند فزاینده‌ای داشته است.

رد پای موضع‌گیری سیاسی در اغلب ایده‌ها و مضمون‌های دیستوپیاهای پس از جنگ جهانی دوم دیده می‌شود. اما اتفاق مهم‌تری که افتاد،‌ این بود که جنگ جهانی دوم به نویسندگان علمی-تخیلی چشم‌انداز جنگ جهانی سوم و حتی آخرالزمان‌ را داد؛ آخرالزمانی که به دست بشر و سلاح‌های هولناکش رقم می‌خورد. مثلاً «پیانوی خودنواز» (Player Piano) نوشته‌ی کورت ونه‌گات (ونه‌گات خودش در جنگ جهانی دوم جنگیده و وقایع بسیار وحشتناکی را پشت سر گذاشته بود. این تجربه در اغلب کتاب‌های ونه‌گات قابل مشاهده است) که در سال ۱۹۵۲ منتشر شد و «حقیقت ماقبل آخر» (The Penultimate Truth) نوشته‌ی فیلیپ کی. دیک که در سال ۱۹۶۴ منتشر شد. هرچند در ادبیات علمی-تخیلی ژانرهای دیستوپیا و آخرالزمانی (apocalyptic fiction) مرز مشخصی دارند و همیشه دو ژانر مستقل و مجزا به شمار می‌آیند، اما اغلب اوقات این دو ژانر تا حد قابل‌توجهی به هم نزدیک می‌شوند و گاه با هم ترکیب می‌شوند؛ خصوصاً وقتی پای داستان‌هایی وسط است که جوامع به آخر خط رسیده و حکومت‌های‌شان از عناصر محوری هستند.

از قضا در همین دوره بود که شکاکیت نویسندگان این ژانر به تکنولوژی‌های پیشرفته و جدید یکباره سر از خاک بیرون آورد و همین‌طور به رشد ادامه داد. چندی از مهم‌ترین پیشرفت‌ها در زمینه تکنولوژی عبارتند از:

در نتیجه فاصله‌ی بین جهان‌های دیستوپیایی و جهان‌های علمی-تخیلی کمتر و کمتر شد تا اینکه برخی جاها تقریباً به هم رسیدند. یکی از مثال‌های اولیه و بسیار خوب، کتاب «آیا اندرویدها خواب گوسفندهای الکتریکی می‌بینند؟» (Do Androids Dream of Electric Sheep?) نوشته‌ی فیلیپ کی. دیک است که سال ۱۹۶۸ منتشر شد.

بعد از اینکه جهان شاهد جنگ جهانی دوم و دیکتاتوری‌های جنگ‌افروز شد، نویسندگان بسیاری از قدرت حکومت‌های تمامیت‌خواه در رابطه با سرکوب هنر نگران شدند و طبیعی است که از این نگرانی، داستان‌هایی نوشته باشند و درباره چنین سرکوب‌هایی هشدار داده باشند. اگر بخواهیم یکی از این کتاب‌ها را مثال بزنیم، باید از «فارنهایت ۴۵۱» نام ببریم که نویسنده‌اش ری بردبری است. در «فارنهایت ۴۵۱» به آینده‌ای پا می‌گذاریم که کتاب‌ها را می‌سوزانند، آینده‌ای که از نظر ری بردبری کاملاً محتمل بود. جالب آنجاست که «فارنهایت ۴۵۱» که خود داستانی‌ست علیه سانسور و درباره سرکوب کتاب‌هاست، به طرز خنده‌داری در واقعیت هم سانسور شد و هم سرکوب. سال ۲۰۰۶ والدین یکی از مدارس ایالت تگزاس (یکی از مذهبی‌ترین ایالات آمریکا) به حضور «فارنهایت ۴۵۱» در لیست مطالعه کلاس ادبیات اعتراض کردند و خواستار حذف این کتاب شدند. به عقیده آن‌ها این کتاب درباره چیزهایی سخن گفته بود که مناسب نوجوان دبیرستانی نیست. شاید فکر کنید با گذر زمان این مشکل حل شده باشد، اما حتی امروز هم «فارنهایت ۴۵۱» در بسیاری از مدارس آمریکایی ممنوع است (یعنی در کتابخانه‌های مدارس و لیست‌های مطالعه نیست). سرنوشت تأسف‌آور و مضحک «فارنهایت ۴۵۱» در واقعیت به همان چیزی گره خورده که ری بردبری سعی داشت درباره‌اش هشدار بدهد!

مشهورترین کتاب‌های ژانر دیستوپیا در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰

کتاب «پرتقال کوکی» (A Clockwork Orange) نوشته‌ی آنتونی برجس

در «پرتقال کوکی» آنتونی برجس بریتانیایی را به تصویر می‌کشد که حاصل ترکیب کمونیسم و کپیتالیسم (سرمایه‌داری) است. برجس حتی با دانش زبان‌شناسی‌اش و تسلطی که روی دو زبان روسی و انگلیسی داشته، گویش منحصر به فردی از انگلیسی به وجود آورده که ملغمه‌ای از واژه‌های انگلیسی و روسی‌ست؛ نام این گویش را ندست گذاشته‌اند (گویش ندست ممکن است در صفحات اولیه کتاب شما را گیج کند و باعث بی‌میلی شما به مطالعه کتاب بشود، اما اگر به اندازه کافی تحملش کنید، کم‌کم بهش عادت می‌کنید). آنتونی برجس تلاش کرده از تمام مهارت‌ها و دانش‌هایی که داشته برای خلق این داستان دیستوپیایی استفاده کند و این شامل مهارت آهنگسازی‌اش هم می‌شود. موسیقی اهمیت زیادی در داستان «پرتقال کوکی» دارد و حداقل دو تا از اتفاقات مهم داستان به واسطه‌ی موسیقی رقم می‌خورد.

آینده‌ی کابوس‌واری که آنتونی برجس در «پرتقال کوکی» ترسیم کرده بریتانیا را غرق در جرم و جنایت به ما نشان نمی‌دهد. داستان هم درباره یکی از همین خلافکارهایی‌ست که بعد از غروب شهر را به دست می‌گیرند و به هیچکس و هیچ‌چیز رحم نمی‌کنند. الکس پسری ۱۵ ساله است، اما به راحتی و با وجدان آسوده مرتکب جنایاتی می‌شود که تصورش برای ۱۵ ساله‌ها ممکن نیست! آمار جرم و جنایت در بریتانیای «پرتقال کوکی» آن‌قدر زیاد است که دولت نمی‌تواند مجرمان را در زندان نگه دارد و کاشف به عمل آمده زندان هیچ فایده‌ای هم ندارد، بنابراین روندی ابداع کرده‌اند به نام اصلاح رفتاری. در این روند اصلاح مجرم، یعنی کسی مثل الکس که به سادگی آب خوردن مرتکب جنایت می‌شود، با از دست دادن یک‌سری آزادی‌های فردی به جامعه برمی‌گردد. یعنی اگر بریزند سرش و به باد کتک بگیرندش، الکس نمی‌تواند از خودش محافظت کند (توانایی‌اش را ندارد، نه اینکه نمی‌خواهد یا قانون او را منع کند) و حتی با شنیدن کلمه خشونت حالش بد می‌شود.

«پرتقال کوکی» پر از پیچ‌وتاب‌های عجیب و غریب و البته مریض است و آنتونی برجس به صراحت نفرتش از فرهنگ عامه آمریکا و بی‌عاطفگی را در رمان دیستوپیایی‌اش نشان داده. سؤالی که آنتونی برجس در «پرتقال کوکی» می‌پرسد این است: «کدام یک بهتر است، اینکه بگذاریم انسان‌ها خودشان شرارت را انتخاب کنند، یا انسان را به زور در مسیر نیکی و خیرخواهی قرار بدهیم و اختیارش را ازش بگیریم؟»

کتاب «پیانوی خودنواز» از کورت ونه‌گات

«پیانوی خودنواز» اولین رمانی‌ست که کورت ونه‌گات نوشت و بدیهی‌ست که به اندازه‌ی رمان‌های دیگر او، مثلاً «سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج» یا «مرد بی‌وطن» و «زمان‌لرزه» تحسین‌ نشد، اما توجه بسیاری را جلب کرد و مسیری که ونه‌گات قرار بود در رمان‌های بعدی‌اش طی کند را به خوبی روشن کرد. داستان «پیانوی خودنواز» درباره جهانی‌ست که یک ابرکامپیوتر حساب و کتابش را می‌کند و کل جهان را ماشین‌ها می‌گردانند. جهانی ملال‌انگیز که شخصیت‌ها را با روزمرگی و هدف نداشتن فلج کرده است.

اما برای درک بیشتر آثار این نویسنده مشهور و تحسین‌شده‌ی آمریکایی باید کمی درباره زندگی‌اش دانست. ونه‌گات خود قربانی جنگ جهانی دوم بود. او به طور داوطلبانه به جنگ می‌رود و در یکی از نبردها همراه با پنج‌هزار سرباز دیگر، اسیر نیروهای آلمانی می‌شود. اگر جنگیدن و شکست خوردن به قدر کافی برای شکستن روحیه‌ی کسی کافی نباشد، حمله‌ی نیروهای خودی به قطاری که داشته اسیران جنگی را انتقال می‌داده حتماً هست. خاطره‌ی حمله به قطار یکی از بدترین خاطرات ونه‌گات بود. اما بدترین بلایی که سرش آمد، بمباران شهر درسدن به دست نیروهای متفقین بود. ونه‌گات از معدود اسیرانی بود که در این بمباران موفق شد در زیرزمین مغازه‌ای پناه بگیرد و زنده بماند. اما بلافاصله بعد، آلمانی‌ها ونه‌گات و باقی اسیران باقی‌مانده را مجبور کردند در خرابه‌های درسدن بچرخند و جنازه‌ها را جمع کنند.

داستان‌های کورت ونه‌گات به ضدجنگ بودن مشهورند و اغلب طنز سیاه بسیار قدرتمندی دارند که از تجارب تلخ و هولناک نویسنده نشئت می‌گیرند.

کتاب «جا باز کن! جا باز کن!» (Make Room! Make Room!) نوشته‌ی هری هریسون

عنوان کتاب «جا باز کن! جا باز کن!» گویای دنیایی‌ست که هری هریسون ترسیم کرده. در ابتدا باید این نکته را ذکر کرد که این کتاب در سال ۱۹۶۶ نوشته شده و داستان در سال ۱۹۹۹ می‌گذرد، یعنی ۳۳ سال بعد. پس می‌توانیم بگوییم خوشبختانه نیازی نیست نگران این یکی دیستوپیا باشیم، چرا که ۲۳ سال از زمانی که هری هریسون پیش‌بینی کرده افزایش بی‌رویه‌ی جمعیت باعث به وجود آمدن ویران‌شهرها می‌شود گذشته است.

داستان «جا باز کن! جا باز کن!» در نیویورکی می‌گذرد که جمعیتش به ۳۵ میلیون نفر رسیده و جمعیت جهان هم به هفت میلیارد نفر (هریسون این یکی را درست پیش‌بینی کرده). منابع (خصوصاً غذا) به شدت کم شده و همه‌چیز کم آمده. داستان با کارآگاه پلیسی شروع می‌شود که نصف یک اتاق را با یک مهندس شریک شده (در این حد جا کم است). آن دو حتی مجبورند برق تلوزیون و یخچال‌شان را خودشان با ابداعات متفاوت تولید کنند. اما داستان «جا باز کن! جا باز کن!» هیچ‌وقت مدت طولانی روی یک شخصیت خاص متمرکز نمی‌ماند؛ هری هریسون برای نشان دادن جمعیت وحشتناک نیویورک و ازدحام داستانش را طوری روایت کرده که هر لحظه ممکن است کسی به کسی دیگر تنه بزند و روایت داستان را بدزدد!

«جا باز کن! جا باز کن!» دیستوپیایی را به تصویر می‌کشد که اگر رستورانی تخفیف بدهد، باعث شورش می‌شود و درصد پایینی از جامعه، یعنی ثروتمندان، بیشتر منابع را در اختیار دارند. در فیلمی که از روی این کتاب اقتباس شده، مردم برای رفع مشکل کمبود غذا به آدم‌خواری روی می‌آورند، اما خود کتاب «جا باز کن! جا باز کن!» شامل چنین چیزی نمی‌شود. هرچند به هر حال تصور چنین دنیایی نه سخت است و نه زندگی در آن آسان، و چه بسا اگر آسان بگیریم و اغراق‌های معمول این ژانر را کنار بزنیم، پیش‌بینی هری هریسون در برخی نقاط جهان واقعاً به وقوع پیوسته است.

کتاب «فارنهایت ۴۵۱» نوشته‌ی ری بردبری

کتاب داشتن و کتاب خواندن در دنیای «فارنهایت ۴۵۱» جرمی‌ست که مجازاتش از پیش تعیین شده و بلافاصله اجرا می‌شود: مرگ به دست سگ‌های رباتیک. در دنیای «فارنهایت ۴۵۱» که به قول خود ری بردبری تنها اثر علمی-تخیلی اوست، دگراندیشی جرم خطرناکی به شمار می‌آید و سران حکومت می‌گویند چنین افرادی باعث مختل شدن نظم جامعه می‌شوند. مهم‌ترین ابزار دگراندیشان و اشخاصی که از خود تفکر دارند، کتاب است. بنابراین گارد آتش وظیفه‌ی سوزاندن هر کتابی را که پیدا بشود دارند. داستان هم درباره یکی از مردان گارد آتش است. مردی که از قرص‌هایی که شادی مصنوعی به ارمغان می‌آورند و اعتیادآورند خسته شده و بالأخره فهمیده از زندگی‌اش راضی نیست. مونتاگ، شخصیت اصلی «فارنهایت ۴۵۱» شغلش را دوست دارد و هیچ‌وقت در سوزاندن کتاب‌ها تردید نداشته، اما یک بار، فقط یک بار قبل از سوزاندن کتابی آن را برمی‌دارد… و این آغاز مسیر مونتاگ است.

فارنهایت ۴۵۱ درجه‌ای از حرارت است که کاغذ در آن مشتعل می‌شود و می‌سوزد.

کتاب «آیا اندرونیدها خواب گوسفندهای الکتریکی می‌بینند؟» نوشته‌ی فیلیپ کی. دیک

داستان این کتاب در دنیایی پساآخرالزمانی رخ می‌دهد، دنیایی که بعد از جنگ جهانی هسته‌ای به شدت آسیب دیده و بسیاری از گونه‌های حیوانی یا منقرض شده‌اند یا در معرض انقراض قرار گرفته‌اند. داستان زندگی مردی به نام ریک دکارد را دنبال می‌کند که شغلش «بازنشسته» کردن ربات‌ها (اندروید) است و درواقع آن‌ها را می‌کشد. ریک سخت درگیر این پرسش این: تفاوت انسان‌ها و ربات‌ها چیست؟ و آیا اصلاً تفاوتی داریم؟

کتاب «آیا اندرونیدها خواب گوسفندهای الکتریکی می‌بینند؟» از منظر پیوند دادن ژانرهای مختلف ادبیات علمی-تخیلی اهمیت بسیار زیادی دارد. «آیا اندرویدها خواب گوسفندهای الکتریکی می‌بینند؟» و اقتباس سینمایی‌اش «بلید رانر» (Blade Runner) هر دو نقطه آغازی برای ژانر سایبرپانک در ادبیات و سینما بودند. «آیا اندرویدها خواب گوسفندهای الکتریکی می‌بینند؟» داستانی دیستوپیایی‌ست که در جهانی علمی-تخیلی پر از تکنولوژی‌های پیشرفته‌ی گوناگون و ربات‌هاست و حال و هوای داستان‌های کارآگاهیِ نوآر (Noir) را دارد و با خشونت پیوند خورده. خیلی زود این‌ها ویژگی‌های اغلب آثار سایبرپانک شدند و یک زیرژانر جدید برای ادبیات علمی‌-تخیلی به وجود آمد. (هرچند باید دقت کرد که خود «آیا اندرویدها خواب گوسفندهای الکتریکی می‌بینند؟» در ژانر سایبرپانک قرار نمی‌گیرد.)

شرکت‌ها و بدن‌های مسموم؛ دیستوپیا در دهه‌های ۱۹۷۰ تا ۱۹۹۰

در آغاز دهه ۷۰ مدتی می‌شد که تعداد داستان‌های دیستوپیایی کمتر شده بود و دیگر آن‌قدر سروصدا نداشتند، اما در هر حال متنوع شدن ژانر دیستوپیا از همان موقع شروع شد و بستر ادبیات دیستوپیا شروع کرد به بسط پیدا کردن. اگر ژانر دیستوپیا آینه‌ای برای انعکاس ترس‌های ما باشد، در دهه ۷۰ شاهد این هستیم که جامعه‌ی غربی به خصوص آمریکا کم‌کم ترس از جنگ را کنار می‌گذارد و نگرانی‌های تازه‌ای پیدا می‌کند. آن روزها مکالمات مردم پر بود از نگرانی‌های محیط‌زیستی و بحران‌هایی که متوجه‌ی زیست کره‌ی زمین بودند (قانون هوای پاک در دهه ۸۰ تصویب شد). این در حالی بود که یورش انواع و اقسام تبلیغات به مردم و تغییر سریع سبک‌‌ زندگی، بدگمانی‌ها نسبت به بدن و ارائه تعریف‌های تازه راجع‌ به زیبایی و تناسب اندام و مهم‌تر از همه، رکود اقتصادی، آغازکننده‌ی دوره‌ی جدیدی از بدبینی‌های جامعه بودند. این‌ها محرکِ چندی از بهترین رمان‌های دیستوپیایی شدند تا ژانر دیستوپیا را وارد مسیرهای درخشانِ جدید کنند.

«سرگذشت ندیمه» داستانی‌ست که در آن بدن زنان به دستگاه تولید مثل بدل شده و هیچ ارزش دیگری برای زنان جامعه قائل نیستند. «سرگذشت ندیمه» در زمان انتشار، یعنی سال ۱۹۸۵، تمام جهان را با دنیایی که ترسیم می‌کرد حیرت‌زده کرد و البته همان‌طور که هدفش بود، هشدار داد و ترساند.

«نورومنسر» (Neuromancer) نوشته‌ی ویلیام گیبسون هم در سال ۱۹۸۴ منتشر شد و با انتشار این کتاب، ژانر سایبرپانک به طور رسمی متولد شد و پا به عرصه ادبیات علمی-تخیلی گذاشت. «نورومنسر» خیلی زود جریان‌ساز شد و سایبرپانک تا همین امروز یکی از محبوب‌ترین زیرژانرهای ادبیات علمی‌-تخیلی به شمار می‌آید.

شرکت‌های خصوصی هم درست مثل حکومت‌های تمامیت‌خواه به سرکوب گسترده و همه‌جانبه مردم پیوستند و به دشمن درجه یک مردم تبدیل شدند. یکی از رمان‌های دیستوپیایی که مثال خوبی برای حضور شرکت‌های خصوصی و نقشه‌های شیطانی‌شان است، کتاب «برفک» (Snow Crash) نوشته‌ی نیل استفنسون است.

در همین حین طنز سیاه هم در ژانر دیستوپیا برجسته‌تر می‌شد و محبوبیت بیشتری پیدا کرد. اثبات این حقیقت را باید در کتاب «کوری» (Blindness) نوشته‌ی خوزه ساراماگو دید و البته دنباله‌اش به نام «دیدن» (Seeing). هر دوی این کتاب‌ها برای تأثیر هرچه بیشتر طنز سیاه از راوی دانای کل استفاده می‌کنند.

و شاید مهم‌ترینِ کتاب‌های شاخص این دوران، کتاب کم‌حجم لوئیس لوری به نام «بخشنده» (The Giver) باشد که در سال ۱۹۹۴ منتشر شد (البته این کتاب چهار جلدی است و در اینجا منظور فقط جلد اول مجموعه است). «بخشنده» دنیایی را ترسیم می‌کند که در آن دیگر کسی هیچ‌گونه دردی احساس نمی‌کند و همین سبب تغییرات بسیار زیادی شده؛ تغییراتی که از دل‌شان یک ویران‌شهر بیرون آمده. «بخشنده» را اگر اولین دیستوپیا برای مخاطب جوان (young adult) نام‌گذاری نکنیم، قطعاً از اولین‌هاست و بدون شک بهترینِ اولین‌هاست. «بخشنده» قبل از آنکه کتاب‌های رده‌سنی جوان محبوبیت فزاینده‌ای پیدا کنند و عملاً به یک ژانر مجزا تبدیل بشوند، می‌توانست در این ژانر جا بگیرد. «بخشنده» میراث‌دار دیستوپیاهای کلاسیک بود و راه‌شان را ادامه می‌داد و همزمان کاری کرد دایره مخاطبان ژانر دیستوپیا گسترده‌تر شود و مخاطب جوان را کنار مخاطب بزرگسال به ورق زدن صفحه‌های داستان‌های دیستوپیایی تشویق کرد. «بخشنده‌» و لوئیس لوری را می‌توان آغازگر جریانی که بعدها، در دهه‌ی بعدی، نویسندگان نسل بعدی و کتاب‌های‌شان در ژانر دیستوپیا پدید آوردند، دانست.

مشهورترین کتاب‌های ژانر دیستوپیا در دهه‌های ۱۹۷۰ تا ۱۹۹۰

«بخشنده» نوشته‌ی لوئیس لوری

«بخشنده» یک مجموعه چهارگانه است که اسم جلدهایش به ترتیب عبارتند از: «بخشنده»، «در جست‌وجوی آبی‌ها»، «پیام‌رسان» و «پسر». «بخشنده» در نگاه اول مخاطب را به آرمان‌شهر می‌برد، اما هرچه داستان جلوتر می‌برد، کم‌کم خواننده متوجه می‌شود با ویران‌شهر روبه‌رو است. دیستوپیایی که لوئیس لوری در چهارگانه «بخشنده» خلق کرده، روی مفهوم برابری بنا شده است. در دنیای «بخشنده» هیچ‌کس درد نمی‌کشد، اما به دنبال این احساس کردن واقعی و عمیق هم حذف شده است. جامعه‌ای که در کتاب ترسیم می‌شود، به بهانه‌ی برابری و نظم، از هرگونه رنگ، حافظه (یادبود)، آب و هوا و حتی مرزهای زمینی خالی شده. این جامعه‌ای است که فردیتش را حذف کرده‌اند و علیه فردیت‌گرایی و داشتن احساسات شخصی ساخته شده.

داستان درباره پسر ۱۲ ساله‌ای است که به عنوان دریافت‌کننده‌ی حافظه انتخاب می‌شود. دریافت‌کننده‌ی حافظه کسی‌ست که اطلاعات دنیا و زندگی را قبل از رویداد «یکسان‌شدگی» به دست می‌آورد تا در زمان‌های چالش‌برانگیز و بحرانی، بتواند با آگاهی درست جامعه را هدایت کند. انتخاب شدن به عنوان دریافت‌کننده حافظه باعث می‌شود شخصیت اصلی داستان احساسات تازه‌ای را تجربه کند که به کلی برایش غریبه‌اند و از همین رو، تغییراتی خواهد کرد…

«بخشنده» طی سال‌ها محبوبیت بسیار زیادی پیدا کرد و در سراسر جهان میلیون‌ها نسخه فروخت. همچنین «بخشنده» در لیست‌های مطالعه بسیاری از مدارس آمریکایی حضور دائمی دارد.

کتاب «مرغ مقلد» (Mockingbird) نوشته‌ی والتر تِویس

«مرغ مقلد» داستانی‌ست درباره مردمانی که نه توانایی خواندن دارند، نه می‌خواهند داشته باشند. بسیاری درباره این کتاب گفته‌اند ترکیبی عجیب و غریب از «۱۹۸۴» و «دنیای قشنگ نو» است و بسیاری دیگر گفته‌اند «مرغ مقلد» این احتمال که دنیا روزی به دست کامپیوترها و ربات‌ها اداره شود و مردم دیگر نخواهند کتاب بخوانند و حتی خواندن  و نوشتن یاد بگیرند را تا حد زیادی به واقعیت نزدیک کرده است، آن‌قدر که خواندن «مرغ مقلد» آدم را به فکر این آینده ترسناک فرو می‌برد.

داستان با رباتی شروع می‌شود که نقش رئیس دانشگاه نیویورک را دارد، رباتی که طول عمرش به قرن‌ها قبل برمی‌گردد و حالا از زندگی و زنده بودن خسته شده و دلش می‌خواهد خودکشی کند. در این بین معلمی پیدا می‌شود که به نحوی توانسته با خودآموزی خواندن را یاد بگیرد. با آمدن این معلم به نیویورک و دانشگاه نیویورک، اتفاقات جدیدی می‌افتد. معلم می‌گوید می‌تواند خواندن را به دیگران هم یاد بدهد، اما ربات که از این توانایی معلم خوشش نیامده و از دانشی که به واسطه خواندن کسب کرده می‌ترسد، تصمیم می‌گیرد او را به کار دیگری مشغول کند و اگر دست از پا خطا کرد، او را به زندان بیندازد…

جز «مرغ مقلد» که چندان خوش اقبال نبوده است، باقی رمان‌های والتر تِویس پرفروش بوده‌اند و ازشان فیلم و سریال‌های موفقی اقتباس شده است. برای مثال می‌توان به کتاب «گامبی وزیر» (The Queen’s Gambit) اشاره کرد که مینی سریالی با همین نام در شبکه‌ی نتفلیکس از آن پخش شد و به شهرت جهانی دست پیدا کرد.

کتاب «کوری» نوشته‌ی خوزه ساراماگو

بعد از همه‌گیری کرونا و درگیری کل جهان با یک ویروس کشنده‌ی مسری، بسیاری از فیلم‌ها و کتاب‌های علمی‌-تخیلی که درباره چنین همه‌گیری‌هایی هشدار می‌دادند دوباره تماشا و خوانده شدند و اگر شهرت نداشتند مشهور شدند و اگر مشهور بودند، مشهورتر شدند. «کوری» را نمی‌توان از آن نوع آثار دانست، با این وجود «کوری» هم درباره ویروس عجیب و غریبی است که به سرعت پخش می‌شود و باعث نابینا شدن تمام مردم می‌شود. این بیماری باعث می‌شود فرد بلافاصله نابینا شود و همه‌چیز را سفید ببیند (و نه سیاه، مثل نابینایی عادی). وقتی مقامات دولت می‌فهمند کوری یک بیماری مسری است، به سرعت همه‌ی بیماران شناخته شده را در یک آسایشگاه روانی قرنطینه می‌کنند و حتی برای پخش نشدن هرچه بیشتر بیماری، اداره‌ی آسایشگاه را به خود بیمارهای نابینا می‌سپرند. اینجاست که «کوری» ثابت می‌کند کتابی‌ست در ژانر دیستوپیا. خیلی زود کاشف به عمل می‌آید که برخی از بیماران آسایشگاه چیزهایی مثل غذا را به عنوان اهرم فشار استفاده می‌کنند و با این اهرم‌های فشار به دیگران زور می‌گویند، حق‌شان را می‌خورند و مجبورشان می‌کنند ازشان اطاعت کنند. آشوب و هرج و مرج آسایشگاه قرنطینه شده را فرا می‌گیرد و خیلی زود آنجا را به ورطه‌ی نابودی می‌کشاند…

«کوری» قصد دارد ما را با طبیعت وحشی انسان و ذات آشوب روبه‌رو کند. این جمله از کتاب به خوبی حضور در جهان «کوری» را خلاصه کرده: «تنها وضعیت وحشتناک‌تر از کوری این است که تنها شخص بینای جمع باشی.» در دنیایی که همه نابینا هستند و سعی دارند از یکدیگر سؤاستفاده کنند و بدون آنکه ببیند کجا می‌روند عده‌ای را دنبال خودشان بکشند، اگر بینا باشی و ببینی چه اتفاقاتی در شرف وقوع است، قطعاً از وحشت فلج خواهی شد.

خوزه ساراماگو نویسنده‌ی پرتغالی در سال ۱۹۸۸ برنده‌ی جایزه نوبل شد. مؤسسه نوبل در وصف  خوزه ساراماگو، «کوری» و باقی آثارش گفت: «او با تمثیل‌هایی متکی به تخیل، دل‌سوزانه و کنایه‌آمیز به طور مستمر ما را قادر می‌سازد تا یک بار دیگر واقعیت‌های مبهم را درک کنیم.»

کتاب «نورومنسر» نوشته‌ی ویلیام گیبسون

برای توصیف «نورومنسر» برای دوست‌داران ادبیات علمی-تخیلی باید گفت که مشابه داستان‌های فیلیپ کی. دیک است (همان‌طور که پیش‌تر ذکر شد، «آیا اندرویدها خواب گوسفندهای الکتریکی می‌بینند؟» آغازگر راهی بود که «نورومنسر» به سرانجام رساند) و برای دوست‌داران فیلم‌های این ژانر باید گفت که شبیه فیلم‌های «ماتریکس» است. اما کتابی که ژانر محبوب و پرزرق و برق سایبرپانک را به جهان معرفی کرد، چطور کتابی است؟

«نورومنسر» اولین رمانی بود که ویلیام گیبسون منتشر کرد و همچنین تا به امروز تنها رمانی است که  برنده هر سه جایزه بزرگ ادبیات علمی-تخیلی، یعنی جایزه نیبولا، جایزه هوگو و جایزه فیلیپ کی. دیک شده است. دیستوپیای داستان «نورومنسر» با دیستوپیاهای دیگر متفاوت است، چرا که این دیستوپیا در دنیای فیزیکی و مادی واقع نشده. ماتریکس دنیایی‌ست درون دنیای دیگر، نمود تمام داده‌های جهان سایبری که به یک جهان منحصر به فرد تبدیل شده است، چیزی مثل چشم‌انداز امروز از واقعیت مجازی و متاورس! داستان درباره یکی از بهترین هکرهاست، سریع‌ترین دزد داده‌ای که می‌توان پیدا کرد. دسترسی این هکر به ماتریکس تا حد زیادی قطع شده، چون رئیس سابقش برای تنبیه شبکه عصبی‌اش را مصدوم کرد (که به وسیله همان هم همه به ماتریکس و واقعیت مجازی متصل می‌شوند). اما حالا افراد مرموزی پیدا شده‌اند که می‌خواهند به این هکر شانس دوباره‌ای بدهند و دوباره پایش را به جهان ماتریکس باز کنند، افرادی که به نظر می‌رسد به ارتش آمریکا مربوط باشند و پای هِنری، هکر کارکشته‌ی داستان را به ماجرایی باز می‌کنند که به آشنایی با یک هوش مصنوعی عجیب و غریب و به شدت قدرتمند ختم می‌شود.

کتاب «سرگذشت ندیمه» نوشته‌ی مارگارت آتوود

«سرگذشت ندیمه» یکی از دیستوپیاهای هولناک است که بیشترین نزدیکی را به واقعیت دارد و در همین حال حاضر هم می‌تواند یک گوشه از دنیا به واقعیت بپیوندد. «سرگذشت ندیمه» مسئله‌ی تبعیض جنسی را هدف قرار می‌دهد و ویران‌شهرش را روی چنین مفاهیمی بنا می‌کند. در ایالات متحده آمریکا، حکومت جدیدی قدرت را به دست می‌گیرد که به آن جمهوری گیلیاد (در ترجمه فارسی جلید ترجمه شده) می‌گویند. حکومتی تمامیت‌خواه که زنان را به دستگاه تولید مثل بدل می‌کند و تمام حقوق انسانی و شهروندی‌شان را ازشان می‌گیرد. در آمریکای جدید، جمهوری گیلیاد، شکل‌ها جای کلمات را روی تابلوهای فروشگاه‌ها گرفته‌اند چرا که اغلب زنان در جمهوری گیلیاد توانایی خواندن و نوشتن ندارند و فقط یک بار در هفته آن هم برای خرید لوازم خانه حق خروج دارند.

«سرگذشت ندیمه» یک دیستوپیای آینده‌نگرانه است که کمتر روی عناصر علمی-تخیلی (خصوصاً در دورانی که دیستوپیاها با چنین عناصری پیوند عمیقی برقرار کردند) مانور می‌دهد و بیشتر روی ساختار جامعه، تبعیض و حکومت تمامیت‌خواه گیلیاد متمرکز است. درواقع با وجود اینکه «سرگذشت ندیمه» جایزه بهترین کتاب علمی-تخیلی آرتور سی. کلارک را در سال ۱۹۸۷ برنده شد، مارگارت آتوود، نویسنده کتاب، می‌گوید داستانش علمی-تخیلی نیست. البته چنین ادعاهایی چندان نامعمول نیستند، خصوصاً بین نویسندگان ژانر دیستوپیا، اما درنهایت این کتاب‌ها تمام اِلِمان‌های لازم برای قرار گرفتن در ژانر علمی-تخیلی و دیستوپیا را دارند و کتاب‌هایی مثل «سرگذشت ندیمه» تأثیر بسیار زیادی بر روی کتاب‌های بعد از خود و نویسنده‌های این ژانر گذاشته‌اند و همین به تنهایی تعلق چنین کتاب‌هایی را به ادبیات علمی-تخیلی و ادبیات دیستوپیا ثابت می‌کند.

خیانت به نسل جوان؛ ورود به هزاره‌ی جدید

امروزه ژانر جوان هر نوع کتابی را شامل می‌شود. از ژانر دیستوپیا گرفته تا علمی-تخیلی، وحشت، فانتزی، عاشقانه و… کتاب‌های ژانر جوان (Young adult) شامل کتاب‌هایی می‌شود که اغلب هم مخاطب‌شان سنی مابین ۱۶ تا ۲۱ دارد، هم شخصیت‌های اصلی داستان‌ها. امروزه چنین کتاب‌هایی در ادبیات دیستوپیا هم فراوان شده‌اند و خواننده‌های جوان‌تر را به قلب ویران‌شهرها کشانده‌اند. البته اغلب این کتاب‌ها به جای نیاکانِ کلاسیک‌شان که یک رمان بودند، رمان‌های چند جلدی (اغلب سه‌گانه) هستند. مجموعه‌هایی مثل «دونده هزارتو» (Maze Runner)، «دایورجنت» (Divergent) و «بازیکن شماره یک آماده» (Ready Player One) که البته تعدادشان بسیار زیاد است، اما ما به همین مثال‌ها کفایت می‌کنیم. این کتاب‌ها نه تنها قفسه‌های کتاب‌فروشی‌ها را تسخیر کرده‌اند، بلکه مدام در حال تبدیل شدن به فیلم‌های هالیوودی پر زرق و برق و موفق هستند. مثلاً فیلم‌های مجموعه «دایورجنت» تا به حال بیشتر از ۷۰۰۰ میلیون دلار در سراسر جهان فروش داشته‌اند. و البته باید به یاد داشت که محبوبیت فیلم‌ها همیشه به شهرت بیشتر برای کتاب‌ها  و فروش بیشترشان ختم می‌شوند.

اما سر و کله‌ی این جریان چطور در ژانر دیستوپیا پیدا شد؟ از کجا شروع شد؟ همان‌طور که در بخش قبلی ذکر شد، مجموعه «بخشنده» محبوبیت زیادی بین خوانندگان نوجوان و جوان پیدا کرد و آغازگر جریانی در ادبیات دیستوپیا بود که با «بازی‌های عطش» شکوفا شد. «بازی‌های عطش» و موفقیتش نقش بسیار زیادی در زیاد شدن تعداد چنین مجموعه‌هایی و تشویق نویسنده‌ها در نوشتن دیستوپیا برای مخاطب جوان داشت. مخاطب جوان می‌تواند مضمون‌های ملموسی را ادبیات دیستوپیا پیدا کند و به راحتی با آن‌ها ارتباط برقرار کند. مضمون‌هایی مثل خودشناسی و ایستادگی حتی زمانی که تمام جهان (یا یک سیستم) علیه‌ات شده‌اند. در مجموع برجسته شدن دوباره و رشد جریان جدید ادبیات دیستوپیا در هزاره‌ی ۲۰۰۰ و دهه‌های بعدی را بیشتر از همه به خاطر واقعه یازده سپتامبر (برج‌های دوقلو) می‌دانند و البته باقی رویدادهای ژئوپولیتیکی مشابه.

اما در هر حال نقش «بازی‌های عطش» در تغییر وجوه مختلف ژانر پررنگ است. مجله‌ی the AV Club در یکی از مقاله‌هایش در این باره نوشته است: «رمان «بخشنده» سنت‌های وارث سنت‌های فراموش‌شده‌ی ژانر دیستوپیاست. سنت‌هایی که امروزه دیگر چندان دیده نمی‌شوند. در گذشته شاهد شخصیت‌هایی بودیم که یکباره متوجه می‌شدند در چه ویرانه‌ای زندگی می‌کنند، می‌خواستند از دیستوپیا و جامعه‌ی مسمومی که ساخته فرار کنند و به جای امن‌تری بروند. اما حالا دیگر فرار کردن کافی نیست. در ادبیات دیستوپیای امروز شخصیت‌ها می‌بایست تاکتیک‌های نظامی یاد بگیرند و بتوانند علیه دیستوپیایی که زندانی‌شان کرده، بجنگند. شخصیت‌های داستان دیستوپیایی امروز باید با خشونتی که استبداد و سرکوب را به لرزه در می‌آورد و باعث سقوط‌شان می‌شود، آشنا باشند و در صحنه‌های اکشن خونین به دیستوپیا و سرمدارانش پایان بدهند.»

پس محصول ادبیات دیستوپیای امروز داستان‌هایی‌ست که با خطرها و هیجان‌های بیشتر، شخصیت‌ها در کشمکش‌ها و نبردهای مختلف غرق می‌شوند و به هیچ وجه فرصت منفعل بودن یا فرار کردن ندارند؛‌ تنها راه پیش رو، جنگ است. در هر حال اصل دیستوپیا همچنان با قدرت درون این کتاب‌ها ادامه پیدا می‌کند. آنچه دیستوپیا را تعریف می‌کند، یعنی تصور بدترین دنیای ممکن، محور اصلی این داستان‌هاست و با اینکه ژانر از دیستوپیاهای کلاسیک فاصله گرفته، هنوز اصلش را فراموش نکرده. در داستان دیستوپیای امروزی، اغلب شاهد این هستیم که این داستان‌ها روزنه‌ی بسیار کوچکی از امید وجود دارد. امیدی که به ما می‌گوید می‌شود به این ظلم، می‌شود به این تاریکی پایان داد و از دیستوپیا گذشت، از ویران‌شهر عبور کرد و به زندگی انسانی رسید. و حالا با تجدید محبوبیت و پرفروش شدن دیستوپیاهای کلاسیک مثل «۱۹۸۴» و «دنیای قشنگ نو» در کنار دیستوپیاهای جدید، نشان می‌دهد که تعداد زیادی از ما همچنان مشتاق ادبیات دیستوپیا هستیم. برای رسیدن به جواب‌هایی که در دنیای واقعی نمی‌توانیم بهشان برسیم، و البته برای آرامشی که واقعی نبودن چنین جهان‌های وحشتناکی نصیب‌مان می‌شود، سراغ این کتاب‌ها رفته‌ایم، می‌رویم و خواهیم رفت. امروزه بخش اعظم جامعه کتاب‌خوان (اگر نه همه‌شان) به اهمیت ادبیات دیستوپیا پی برده‌اند و از همه‌ مهم‌تر، حالا ژانر دیستوپیا برای سلیقه‌ها و خوانندگان مختلف کتاب‌های گوناگونی برای ارائه کردن دارد و بستر این ژانر بسیار گسترده‌تر و متنوع‌تر از قبل شده است.

مشهورترین کتاب‌های ژانر دیستوپیا از سال ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۰

کتاب «بازی‌های گرسنگان» نوشته‌ی سوزان کالینز

این مجموعه سه جلد دارد که به ترتیب عبارتند از: «بازی‌های عطش»، «اشتعال» (Catching Fire) و «زاغ مقلد» (Mockingjay). هرچند اخیراً کتاب دیگری منتشر شده که به گذشته‌ی این داستان می‌پردازد، به نام «تصنیف مرغان آوازه‌خوان و مارها» (The Ballad of Songbirds and Snakes). داستان «بازی‌های عطش» (یا عطش مبارزه) در جهانی پساآخرالزمانی رخ می‌دهد. پانم () کشوری‌ست در آمریکای شمالی که اقلیت ثروتمند به مردمش حکمرانی می‌کنند. جز پایتخت پانم، باقی دوازده منطقه‌ای که این کشور را تشکیل داده از ساده‌ترین تکنولوژی‌ها و لزومات زندگی عادی محروم‌اند و در فقر مطلق به سر می‌برند، در حدی که چیزی مثل نان برای مردم این منطقه‌ها نایاب و دور از دسترس است. این در حالی‌ست که پایتخت سرشار از تکنولوژی و نعمت‌های بشری‌ست و در نگاه اول تصویری چشم‌نواز از آینده‌ی جامعه است. اما همه‌ی کسانی که در پایتخت زندگی می‌کنند و تمام چیزهای زیبایی که دارند، از جمله لباس‌های پر زرق و برق و گران‌قیمت‌شان، از عرق و خون مردم فقیر دوازده منطقه‌ی دیگر به دست آمده. مردمی که با سرکوب و ترس مجبورند کار کنند و هیچ اعتراقی هم نکنند. آخرین باری که مردم علیه پایتخت و تبعیض اعتراض کردند و می‌خواستند انقلاب کنند، به جای ۱۲منطقه، پانم ۱۳ منطقه داشت که منطقه‌ی سیزدهم بمباران شد و به همین خاطر هم خیزش مردم از ترس بمباران متوقف شد. اما پایتخت‌نشین‌ها نمی‌خواستند این کار مردم را بدون تنبیه و مجازات باقی بگذارند. پس بازی‌های عطش‌ راه‌اندازی شد. از هر منطقه یک دختر و یک پسر ۱۲ تا ۱۸ ساله به قید قرعه انتخاب می‌شوند تا در بازی‌های عطش تا سر حد مرگ با یکدیگر مبارزه کنند. از ابتدا تا انتهای بازی‌های عطش فیلمبرداری می‌شود و مردم در سراسر کشور شاهد نتایج این مبارزات خونین هستند. در حقیقت بازی‌های عطش برای سرگرمی مردم پایتخت و اقلیت ثروتمند پانم طراحی شده، و همچنین همواره ابزاری‌ست برای سرکوب و مطیع ساختن مردم ۱۲ منطقه‌ی دیگر؛ به آن‌ها یادآوری می‌کند ضعیف هستند اما اگر مطیع باشند و سخت کار کنند، در انتها پاداش می‌گیرند. برنده‌ی بازی‌های عطش، یعنی کسی که همه حریف‌ها را بکشد و زنده بماند، به عنوان پاداش برای منطقه خود غذا و منابع مختلف می‌برد. این شیوه پایتخت برای تشویق کردن مردم مطیع است.

کتاب «بازیکن شماره یک آماده» نوشته‌ی ارنست کلاین

«بازیکن شماره یک آماده» جهانی را ترسیم می‌کند که برای ما ملموس، قابل تصور و بسیار بسیار نزدیک است. ارنست کلاین در اولین رمان منتشر شده‌اش ما را به سال ۲۰۴۵ می‌برد. در این زمانه، هنوز خبری از تکنولوژی‌های باورنکردنی و پیشرفت‌هایی که مسیر تاریخ را عوض می‌کنند نشده. تصویری که از دنیا ارائه می‌شود، دقیقاً همان چیزی است که خودمان از ۲۰ سال آینده توقع داریم. تنها تفاوت‌های جهان «بازیکن شماره یک آماده» شاید تورم، وضعیت بیکاری و ایجاد شهرک‌های جدید برای قشر تهی‌دست است که تا حدی تصویر آمریکا را تغییر داده. اما زندگی بشر در سال ۲۰۴۵ با زندگی ما در سال ۲۰۲۲ قابل مقایسه نیست. چرا که واقعیت مجازی در آن سال‌ها به اوج خودش رسیده و درست مثل رابطه‌ی ما با اینترنت، در همه‌ی وجوه زندگی انسان نفوذ کرده. درواقع آدم‌ها در سال ۲۰۴۵ بدون واقعیت مجازی نمی‌توانند زندگی کنند. نه تنها خود واقعیت مجازی، بلکه فناوری‌های جانبی‌اش چنان پیشرفت چشم‌گیری داشته‌اند که حتی کلاس درس مدرسه‌ها هم در دنیاهای واقعیت مجازی (که همان حکم اپلیکیشن‌ها و سایت‌های خودمان را دارند) برگزار می‌شود و برای هر فعالیتی یک دنیای به خصوص و چه بسا چند دنیا وجود دارد. می‌خواهید ورزش کنید؟ می‌توانید با خریداری لباس‌های مخصوص هر ورزشی را درست عین واقعیت تجربه کنید و از مشت حریف گرفته تا گرمای دست دوست‌تان را به وسیله این فناوری‌ها احساس کنید. این تکنولوژی بازی‌های ویدیویی را هم دگرگون کرده و حالا بازی‌ها از زندگی واقعی هم واقعی‌تر شده‌اند و در نتیجه، پیچیده‌تر و درگیرکننده‌تر.

داستان «بازیکن شماره یک آماده» هم درباره‌ی مرگ خالق این جهان بی‌اندازه و بی‌کران واقعیت مجازی و دنیاهای گوناگونش است. کسی که با مرگش به همه‌ی دنیا می‌گوید یک تخم‌مرغ مخفی درون یکی از این جهان‌ها پنهان کرده و هرکسی که بتواند پیدایش کند، صاحب تمام ثروتش خواهد شد. تا اینجای کار نه جهانی که ترسیم شده و نه داستان به نظر دیستوپیا نمی‌رسند. هیچ ویران‌شهر و استبدادی وجود ندارد، اما ماجرا به این سادگی‌ها نیست. تسلط واقعیت مجازی بر زندگی انسان و قدرت نامحدود شرکت‌های خصوصی که تولیدکننده این فناوری‌ها و لوازم جانبی‌اند، بدون آنکه مردم بدانند، کنترل‌شان می‌کنند. اگر این تسلط بی‌اندازه روی زندگی شهروندان و ثروتی که بودجه‌ی دولت‌ها را زیر سؤال می‌برد کافی نیست، باید بدانید که رئیس یک شرکت فاسد و مستبد نقشه‌ای ریخته برای پیدا کردن آن تخم‌مرغ تا صاحب تمام جهان‌های واقعیت مجازی شود و به این وسیله، دیکتاتوری‌اش را آغاز کند…

کتاب «هرگز رهایم مکن» (Never let me go) نوشته‌ی کازوئو ایشی‌گورو

«هرگز رهایم مکن» در سال ۲۰۰۵ برای اولین بار در بریتانیا منتشر شد و بلافاصله توجه‌ها را به خودش جلب کرد. این کتاب نامزد و برنده جایزه‌های ادبی بسیاری شده و از جانب مجله‌های بسیاری به عنوان بهترین رمان سال ۲۰۰۵ یا یکی از بهترین‌های سال معرفی شده است.

«هرگز رهایم مکن» برخلاف دیستوپیاهای هم‌نسل خود عمل می‌کند. نه قصد جنگیدن با استبداد را دارد، نه در آینده به وقوع می‌پیوندد. «هرگز رهایم مکن» ما را به دهه‌ی ۱۹۹۰ بریتانیا می‌برد، اما نه بریتانیایی که می‌شناسیم. در «هرگز رهایم مکن» ساختن کلون از انسان‌ شروع شده و کاملاً قانونی است. جامعه فکر می‌کند کلون‌ها موجودات بی‌روحی هستند که برای مصرف شدن به وجود می‌آیند، درست مثل گاوها که در گاوداری‌ها پرورش می‌یابند تا درنهایت غذای ما باشند. کلون‌ها هم رشد داده می‌شوند تا اعضای بدن‌شان به انسان‌ها برسد و هیچ هدف دیگری ندارند. یا بهتر است بگوییم کلون‌ها اجازه ندارند هدفی برای زندگی خود داشته باشند. داستان هم درباره همین است. درباره آدم‌ها/کلون‌هایی که نمی‌دانند چرا زنده‌اند، برای چه زندگی می‌کنند و چطور می‌توانند این روند را تغییر بدهند. آن‌ها دنبال شورش کردن یا تغییر وضعیت موجود نیستند، بلکه فقط می‌خواهند طعم زندگی واقعی را بچشند و بدانند هدفی جز تکه‌ پاره شدن و قطع شدن اعضای بدن‌شان دارند. چرا که برخلاف تصور عامه، کلون‌ها هم درست مثل انسان‌های عادی، روح و احساس دارند.

کتاب «جاده» (The Road) نوشته‌ی کورمک مک‌کارتی

در «جاده» ژانرهای دیستوپیا و پساآخرالزمانی بیش از هر زمان دیگه‌ای با هم ادغام می‌شوند. «جاده» دنیایی را به ما نشان می‌دهد که فاجعه نابودش کرده. در رمان هیچ‌وقت ماهیت فاجعه به طور قطع مشخص نمی‌شود (اما احتمالاً جنگ هسته‌ای بوده است)، شاید چون نویسنده خواسته بگوید چگونگیِ آخرالزمان اهمیتی ندارد و اگر بگذاریم جنگ‌ها ادامه پیدا کنند و زیاده‌خواهی دولت‌ها بیشتر شود، بالأخره یک روزی به نحوی دنیا را نابود خواهند کرد و این مردم بدبخت و بیچاره‌‌اند که باید بهایش را پرداخت کنند. داستان «جاده» داستان پدر و پسری‌ست که در باقی‌مانده‌های دنیا از آخرالزمان سفر می‌کنند تا شاید به جای بهتری برسند. اما وقتی هیچ جانوری زنده نمانده، وقتی پرنده‌ها غیب‌شان زده و درخت‌ها خشکیده‌اند، در دنیایی که حتی آسمانش هم دیگر رنگ قبل را ندارد، آیا هنوز جای امنی باقی مانده؟ آیا هنوز مردم مثل قبل هستند؟ از آنجایی که منابع غذایی محدود و رو به اتمام‌ هستند، انسان‌های بازمانده به جان یکدیگر افتاده‌اند و آدم‌خواری می‌کنند. در خرابه‌های شهرها و جاد‌ه‌ها پرسه می‌زنند و هر انسان بی‌دفاعی که به چشم‌شان بیاید را می‌کشند و می‌خورند. کورمک مک‌کارتی جای هیچ امیدی را در «جاده» برای بقای بشریت و احیای دوباره‌ی زمین باقی نمی‌گذارد، اما شاید برای این پدر و پسر هنوز امیدی باشد، شاید.

کتاب «زشت‌ها» (Uglies) نوشته‌ی اسکات وسترفیلد

اسکات وسترفیلد نویسنده‌ای‌ست که خودش را در ژانرهای مختلف ادبیات علمی-تخیلی به اثبات رسانده و به موفقیت‌های زیادی رسیده. سه‌گانه «لویاتان» (Leviathan) این نویسنده هم به تازگی در ایران ترجمه و منتشر شده است که در ژانر تاریخ بدیل (تاریخ جایگزین) و استیم‌پانک قرار می‌گیرد. اما مجموعه‌ی دیستوپیای اسکات وسترفیلد که «زشت‌ها» نام دارد، چهار جلدی است و نام‌های این چهار جلد عبارتند از: «زشت‌ها»، «خوشگل‌ها»، «خاص‌ها» و «اضافه‌ها».

سیصد سال بعد از اینکه دنیای امروزی ما به خاطر تکیه‌ی بیش از اندازه روی سوخت‌های فسیلی ناکارآمد می‌شود و فرو می‌پاشد، دنیایی سر از خاکسترهای دنیای قبلی در می‌آورد. دنیایی که در آن وقتی به سن ۱۶ سالگی می‌رسی، دولت با یک عمل جراحی پلاستیک کاری می‌کند ظاهرت به معیار زیباییِ همان دولت تغییر کند و به اصطلاح خوشگل بشوی. خوشگل‌ها بعد از عمل‌شان به بخش دیگری از شهر می‌روند تا آنجا بدون هیچ‌گونه مسئولیت و نگرانی‌ای برای چند سال خوش بگذرانند و از زندگی لذت ببرند. بعد از چند سال، زمان یک عمل دیگر فرا می‌رسد و خوشگل‌ها صاحب شغل و جایگاه اجتماعی می‌شوند و زندگی جدیدی را آغاز می‌کنند.

مضمون‌های اصلی «زشت‌ها» مفاهیمی مثل زیبایی و معیار جامعه از زیبایی است، هویت فردی، جوامع مسموم و دیستوپیایی و انسانیت از دست رفته نیز از مفاهیم مهم دیگر این کتاب‌ها هستند. داستان «زشت‌ها» داستان دختری‌ست که درست وقتی به سن ۱۶ سالگی می‌رسد و قرار است عمل جراحی پلاستیکش او را خوشگل کند، از عواقب این کار می‌ترسد و پشیمان می‌شود. اما آیا در جهانی که همه‌چیز دست دولت افتاده و از اول تا آخر زندگی مردم از پیش تعیین شده، می‌توان سرکشی کرد و علیه معیارهای جامعه و قوانین حکومت طغیان کرد؟

منبع:ELECTRIC LITERATURE

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
2 + 13 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.