چهار فیلم حاضر در جدیدترین مقالهی معرفی فیلم سینمایی میدونی متعلق به سالهای ۱۹۴۸ تا ۱۹۹۳ میلادی هستند. ولی هنوز برای برخی از تماشاگرها، اصلا دلچسبی تماشای آنها کاهش نیافته است.
با اینکه میدونی در مقالهی پیشرو سراغ فیلمهایی رفته است که همهی آنها توانایی سرگرم کردن مخاطب هدف خود را دارند، آثار انتخابشده برای ابتدا و انتهای فهرست، عامهپسندترینها هستند. دو فیلم کمدی احساسی و آرامشبخش که میتوانند حال آدم را بهتر کنند. مگر نه اینکه در شرایط فعلی فقط همین که یک فیلم توانایی خوشحال ساختن چند ساعتی آدم را داشته باشد، بسیار ارزشمند به نظر میرسد؟
از آن سو فیلمهای دوم و سوم قرارگرفته در «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» ۱۶۷ شامل تصویرسازیهای عجیب و خاصی میشوند که روی مخاطب تاثیر میگذارند. در این دو فیلم، کارگردانی جلوتر از فیلمنامه شما را با جهانی عجیب همراه میکند. تازه چون موقع ساخت آثار مورد بحث خبری از CGIهای قدرتمند امروزی نبود، مخاطب فقط غرق دیدن طراحی صحنه، گریم و طراحی لباس پرجزئیاتی میشود که بدون آنها چنین فیلمهایی به وجود نمیآمدند.
(Uncle Buck (1989
فیلم Uncle Buck پرشده از بازیهای خندهآور پراغراق و دلنشین است. اینجا با قصهای ساده روبهرو هستیم که تدوین خوب فیلم و شیمی عالی بین شخصیتها آن را شنیدنی میکند. چون همهچیز راجع به تلاشهای یک فرد دستوپاچلفتی برای انجام کاری درست و خوشحال کردن خانوادهی خود است. مخاطب نیز بارها مقابل افتضاحآفرینیهای تازهی او قرار میگیرد و خوشبختانه راهی جز خندیدن ندارد.
داستان از جایی آغاز میشود که باتوجهبه رخ دادن یک اتفاق غیرمنتظره، پدر و مادر چارهای جز ترک خانه ندارند. حالا از آنجایی که هیچکس برای مراقبت از بچههای خانواده پیدا نمیشود، باب مجبور است وظیفهی همراهی با فرزند خود در روزهای آتی را به باک بسپارد؛ برادر او که همیشه بهعنوان شخصی در خانواده شناخته شد که توانایی انجام هیچ کاری را ندارد.
تلاشهای عجیبوغریب باک برای کمک به بچهی باب در این دوران انقدر بامزه است که نمیتوان مدام موقع دیدن فیلم Uncle Buck لبخند نزد. خیلیها فیلمهای «تنها در خانه» را دیدند و آنها را دوست داشتند. پس بهتر است بدانید که فیلم Uncle Buck هم از بازی دوستداشتنی مکالی کالکین کودک بهره میبرد. خلاصه که اگر بهدنبال یک فیلم خانوادگی سرگرمکننده، ساده و آرامشبخش میگردید، Uncle Buck را دست کم نگیرید.
(Labyrinth (1986
در سال ۱۹۸۶ میلادی، سازندگان فیلم Labyrinth ابزارهای قدرتمندی برای تبلیغ آنها داشتند. زیرا همواره میگفتند اثر مورد بحث، جرج لوکاس افسانهای را بهعنوان تهیهکنندهی اجرایی میشناسد و دیوید بویی محبوب را کنار جنیفر کانلی در گروه بازیگران اصلی دارد. تازه جیم هنسن، استاد ساخت سریالها و فیلمهای لایواکشن پرشده از عروسکها نیز وظیفهی کارگردانی Labyrinth را برعهده داشت. در نتیجه عجیب است که اثر مورد بحث فقط توانست به اندازهی نیمی از بودجهی ساخت خود در سینماها بفروشد. البته Labyrinth با گذر زمان محبوبتر شد و انقدر از فروش خانگی درآمد داشت که طی سالها به سودآوری برسد.
فیلم Labyrinth که بدون هیچگونه محدودیت سنی برای تماشاگرها روی پرده رفت، دختری نوجوان به اسم سارا، یک هزارتوی عجیب و پسربچهای کوچک را به هم متصل میکند. زیرا سارا باید برای نجات کودک، پادشاه گابلینها با بازی دیوید بوئی را شکست دهد. او در این مسیر داستانهای زیادی میشنود و موجودات مختلفی را میشناسد که بعضی از آنها قابل اعتماد و برخی از آنها بسیار خطرناک به نظر میآیند.
(The Red Shoes (1948
گاهی دیدن یک فیلم بزرگ متعلق به دورانی خاص، به خوبی نشان میدهد که دههها قبل چگونه فیلمهای بسیار بزرگ ساخته میشدند. به همین خاطر هر زمان که مخاطب امروز سراغ اثری همچون فیلم The Red Shoes میرود، سرگرمی او از انجام این کار به فراتر از همراهی با قصه و دیدن تصاویر میرسد. انگار The Red Shoes میتواند تبدیل به یک مثال شود که نشان میدهد در دههی ۴۰ میلادی، فیلمسازها و فیلمبازها به چه آثاری لقب «فیلم بزرگ، پرستاره و پرخرج» را میدادند. تازه خود داستان اثر مورد بحث هم با خلق آثار سرگرمکنندهی شلوغ در ارتباط است. پس حتی اگر صرفا میخواهید فیلمهای قدیمی را برای مطالعهی تاریخ فیلمسازی ببینید، The Red Shoes به کارگردانی امریک پرسبرگر و مایکل پاول ارزش وقت شما را دارد.
فیلم رمانتیک، موزیکال و درام «کفشهای قرمز» به بالرینا جوانی میپردازد که بین عشق خود به هنر و عشق به یک انسان خاص گیر افتاده است. ماجرا صرفا راجع به نبرد علاقهی قلبی با وظیفه نیست. بلکه به جنگیدن علاقه مقابل علاقه ارتباط دارد؛ جایی که انسان باید موارد ارزشمند دنیا برای خود را طبقهبندی کند و شاید تنها راه رسیدن به یک عشق، لگد کردن عشق دیگر باشد.
دلنشینی The Red Shoes شاید از حضور رابطهی معنوی انسان با هنر در لحظه به لحظهی آن سرچشمه بگیرد. اینجا همهی طرفهای قصه چه وقتی عشق میورزند و چه زمانیکه حسادت میکنند، اتصال منحصربهفرد خود به هنر را دارند. هرچند این هنر میتواند گرانقیمت باشد؛ چه از نظر مالی و به معنای واقعی کلمه و چه از نظر خرجی که از روح انسان خواهد کرد.
(Groundhog Day (1993
یک گزارشگر آبوهوا در پنسیلوانیا، زندگی خود را گرهخورده به دوستیهای خشک، کار زیاد و روزمرگی بیپایان میبیند. او شخصی است که عملا انگار هر روز مشغول تجربهی یک زندگی تکراری است و مدام به یخ زدن از لحاظ روحی نزدیکتر میشود. اما ناگهان صفت «تکراری» بهجای آن که بهصورت استعاری وضعیت زندگی روزانهی او را توصیف کند، به معنای واقعی کلمه به سمت وی یورش میبرد. در حقیقت او ناگهان میفهمد که در یک روز تکراری گیر افتاده است و هر روز در تاریخ مشخصی از سال بیدار میشود. هر کار هم که میکند، راه فراری از این وضعیت سرد و عجیب ندارد؛ تا اینکه آرامآرام گرما را در بخشی بهخصوص از زندگی مییابد و از این بوران و یخبندان برای ساخت آدمبرفی بهره میبرد.
کمدی فانتزی عاشقانهی هارولد رمیس، بهشدت بدهکار بازی درخشان بیل موری است. او فیلم را متعلق به خود میکند و باعث میشود که کاراکتر فیل بهسادگی فراموشناشدنی به نظر برسد. ریتا با نقشآفرینی اندی مکدول هم به گرمای داستانی فیلم میافزاید و عاشقانهی آن را دلنشینتر میسازد. همیشه در فصلهای سرد، بعضی از آدمها دیدن فیلمهایی مثل Groundhog Day را به یکدیگر توصیه میکنند. چه برسد به فصلهای سرد سالی که در آن به خاطر ویروس کرونا/کووید 19 اکثر آدمها داخل خانه گیر افتادهاند و به کسب حداکثر دلگرمی ممکن احتیاج دارند.