اسپایک جونز، آل پاچینو، واکین فینیکس، جیم کری، کیت وینسلت، برایان دی پالما و اسکارلت جوهانسون، مهمترین نامهایی هستند که در چهلمین معرفی فیلم میدونی، با آنها مواجه میشوید.
تهیهکننده، کارگردان، فیلمنامهنویس، بازیگر و سازندهی موزیک ویدیوهای گوناگون یعنی اسپایک جونز، با آن که یکی از شناختهشدهترین فیلمسازهای جهان هالیوود نیست و تا به امروز تنها ۴ اثر بلند را تقدیم دوستداران هنر هفتم کرده، یکی از بزرگترین اشخاص خلاق و محترمی است که در سینمای قرن ۲۱ میتوان پیدا کرد. فردی که به طرز خاص و کمیابی هم برندهی اسکار شده، هم گرمی را به دست آورده و هم جایزهی گلدن گلوب را به خانه برده است. اسپایک جونز را میتوان در سادهترین بیان ممکن، شخصی دانست که دنیا را شبیه به دیگران نگاه نمیکند. سینما را فقط وقتی به شکل جدی دنبال میکند که حرفی تازه و متفاوت برای گفتن داشته باشد، بخواهد چیزی به کیفیت قصهگوییهای این مدیوم اضافه کند یا مخاطب را در اثری غرق کند که خوب یا بد، چیزی دقیقا مثل و مانند آن را تا پیش از این ندیده است. یک بار جلوههای خشونت و تمام زیباییها و زشتیهای آزادی از نگاه یک کودک را در «جایی که چیزهای وحشی هستند» (Where the Wild Things Are) به تصویر میکشد و یک بار دیگر با «اقتباس» (Adaptation)، ذهن در حال نابودیِ یک نویسنده را روی پردههای نقرهای میبرد. مسیر مطلقا رو به اوج اسپایک جونز اما در سال ۲۰۱۳ و با اکران یکی از شگفتانگیزترین و خاصترین علمیتخیلی/درامهای دنیا، ناگهان به چشم خیلیها آمد. چون آنجا دیگر جونز به سیم آخر میزند و چه در کارگردانی و چه در فیلمنامهنویسی، روی دست خودش و خیلی از بهترین فیلمسازانِ سالهای اخیر بلند میشود. این مقالهی معرفی فیلم یا به عبارت بهتر جدیدترین قسمت از سری مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» میدونی نیز پس از صحبت دربارهی یک شاهکار، یکی از بهترین فیلمهای گنگستری تاریخ و یک ساختهی فانتزیدرامِ معنادارِ فرانسوی، به سراغ همین اثری میرود که دربارهاش حرف زدم. اثری که تا به این لحظه آخرین ساختهای به حساب میآید که از میان تفکرات ویژهی اسپایک جونز، بیرون کشیده شده است.
Eternal Sunshine of the Spotless Mind
درام رومانتیک و علمیتخیلی «درخشش ابدی یک ذهن پاک»، یکی از آن فیلمهای معرکه و بیقانون سینما است. یکی از همان آثاری که بیشتر از تقلید، خلق میکنند و به قدری دقیق جلو میروند که تماشای چندبارهشان در اوج شیرینی، معنا و مفهوم زیادی را هم به درون ذهن مخاطب میبرد. قصه، داستان عشق جوئل و کلمنتاین با نقشآفرینیهای سرتاسر بینقص جیم کری و کیت وینسلت را به کمک تصویرپردازیهایی فوقالعاده که حتی رنگهایش دقیق و کارشده به نظر میرسند پیش میبرد و با یک کارگردانی تماتیک و قدرتمندانه، هم لذتها و سرگرمیها و هم فلسفههای فیلم را نشان بینندگان میدهد. اینجا، ما در ابتدا شاهد عشقی هستیم که دنیا باید به داشتنش افتخار کند و چند دقیقهی بعد، دعوایی را میبینیم که تماشاگر را از هر عشق سینمایی خاصی متنفر میکند. یک بار، جلوهی رویارویی دو ناشناس که بعد از مدتی تماما زندگی را به خاطر یکدیگر میخواهند میبینیم و یک بار دیگر، افرادی را که با استفاده از تکنولوژی میخواهند خاطرههایشان از هم را برای همیشه از بین ببرند. این وسط، توئیستهای داستانی مختلف و لحظات تلخ و شیرینی که به خوبی در این داستانگویی جای میگیرند را هم داریم و شخصیتپردازی عالی همهی کاراکترهای اصلی و فرعی فیلم نیز برایمان جذبکننده است. راستی، ستارههایی از دنیای سینما که در Eternal Sunshine of the Spotless Mind میدرخشند، تنها کیت وینسلت و جیم کری که هر کدامشان در این فیلم یکی از بهترین بازیهایشان را ارائه کردهاند نیستند و ساختهی میشل گوندری، از اجراهای دوستداشتنی مارک روفالو و کیرستن دانست نیز، بهرههای گوناگونی میبرد.
ساختار دقیق و حسابشدهی فیلمنامهی اثر مورد بحث، باعث میشود که «درخشش ابدی یک ذهن پاک»، در راه تبدیل شدن به ساختهای ماندگار با شکست مواجه نشود و هرگز وارد شدن داستانگویی قدرتمندانهاش به دنیای معناسراییهای سینمایی، از عامهپسندیاش یا سرگرمکننده و دلنشین بودنش برای غالب سینماروها نکاهد. همهچیز در کنار تصاویری که خودشان افزون بر دیالوگهای عالی فیلم پتانسیل قصهگویی را به خوبی یدک میکشند، کاری میکنند که «درخشش ابدی یک ذهن پاک» تبدیل به یکی از آن معدود آثاری شود که میتوان آنها را در دستههای سینمایی متفاوتی طبقهبندی کرد و در عین حال مطمئن بود که در تمامی آن دستهها، لیاقت دریافت صفت شاهکار را دارد.
Scarface
همانگونه که راجر ایبرت میگوید، احتمالا این که آل پاچینو هم در «صورت زخمی» (Scarface) و هم در «پدرخوانده» (The Godfather) اجراکنندهی نقش اصلی فیلم بوده، به هیچ عنوان اتفاقی نبوده نباشد. چرا که «صورت زخمی» دقیقا به مانند آن فیلم، جهان گنگستری و معرکهاش را قبل از هر چیز بر پایهی توجه به شخصیتها و عناصر داستانی شکل میدهد و هرگز تلاشی صرف برای به تصویر کشیدن اکشنهایی سرگرمکننده ندارد. تونی مونتانا، خلافکار کوبایی فیلم که به تازگی به آمریکا مهاجرت کرده، نه تصویری از کلیشههای آشنای سینما است و نه حتی برای شخصیت شدن، از عنصر اغراق بهره میبرد. به جای اینها، مخاطب مونتانا را مدام در قامت انسانی همچون دیگر مردمان زمین میبیند، که برای رسیدن به ثروت و جاه و مقام سراغ معاملههای کثیف مواد مخدر رفته است. او در خیلی از مواقع، نه یک قهرمان است و نه حتی از شدت استیصال و نابودی روحش میتوان به سادگی شخصیت منفی خطابش کرد. فردی که در همهی بخشهای زندگیاش یا جنگهایی را آغاز کرده یا مجبور شده به خاطر تعصباتی خاص و شاید بیمعنی، در جنگهایی ناخواسته مبارزه کند. Scarface، تصویری از بخشهای گوناگون زندگی این انسان است که البته هیجانی بودن دیوانهوار بسیاری از دقایقش را هم نمیتوان انکار کرد. ولی آنچه که در این بین، بیشتر از همهچیز اهمیت دارد آن است که کارگردانی خوب برایان دی پالما، به «صورت زخمی» لحن درستوحسابی و بدون افتی بخشیده که باعث کار کردن همهی چرخدندههای داستانی و هیجانیاش در کنار یکدیگر میشود. آنقدر بدون افت که میتوانید چندین بار به تماشای اثر بنشینید و هر بار حتی خواستنی خطاب کردن عادیترین ثانیهها، در نگاهتان کاری منطقی باشد.
The City of Lost Children
«شهر بچههای گمشده»، چیزی نیست جز فیلمی جذاب و در نوع خود پرستاره که با تصویرسازیهای خاص و معرکهاش شناخته میشود. ساختهای سیاه، نامانوس و صد البته زیبا که توسط ژان پیر ژونه (کارگردان تحسینشدهی فیلم سرنوشت شگفتانگیز اَمِلی پولَن) و مارک کارو کارگردانی شد و در همان دوران آغازِ مسخ شدنِ دوستداران فانتزیهای سیاه سینما با آثار خاص تیم برتون، دنیایی با حس و حال مشابهِ فیلمهای او اما به شدت اوریجینال و ارزشمند را نشان مخاطبانش داد که دربارهی اوج دهشتناک بودنِ جاودانگی حرف میزد و با پیشروی سکانسها، مدام بهتر از قبل ظاهر میشد. جنسِ خاص فیلم که وامدار آن ثانیههایی از اثر بود که انگار آنها را با دیوانگی محض شکل داده بودند، در کنار اجرای ران پرلمن که چند سال بعد با درخشش در نقش پسر جهنی وسط سکانسهای فیلم Hellboy به کارگردانی گیرمو دل تورو به شدت محبوبتر از گذشته شد، از The City of Lost Children اثری ساخت که گذر زمان آسیبی بر پیکرهاش وارد نکرد و همچنان میشود از تماشایش لذت برد. فیلم، داستان مردی با نام کرنک (دنیل امیلفورک) را روایت میکند. دانشمند پیری که کودکان را میدزدد و رویاهایشان را از آنها میگیرد؛ به آن دلیل که خودش دیگر توانایی رویا دیدن را از دست داده و به همین سبب، باید اینگونه نیازش را برطرف کند. ماجرا از آنجایی شروع میشود که برادر یکی از این بچهها، تصمیم به نجات وی از دست کرنک میگیرد و ادامهی این قصه به نقاطی میرسد که به خاطر موسیقیهای معرکه و فضاسازیهای کمنظیر و اجراهای فوقالعادهای که دارند، غالب مخاطبان را به خودشان خیره و در داستانگویی عمیقشان غرق میکنند. همهی اینها باعث میشوند که با اطمینان بگویم «شهر بچههای گمشده»، فارغ از این که در نهایت باید به عنوان فیلمی در کدامین حد و اندازهها شناخته شود، محصولی سینمایی است که هیچکس با یک بار دیدنش، قطعا وقت خودش را تلف نمیکند.
Her
در زمانی در آینده، در یکی از شهرهای دنیا، مردی دلزده از زندگی که هر روز سر کار برای دیگران نامههای عاشقانه مینویسد، دنیای تمدنزدهاش را مینگرد و هیچ چیزی برای لذت بردن پیدا نمیکند. سرش را پایین میاندازد، بیحوصله راه میرود و ناراحت از تلخی زندگی، جهان پیرامونش را از نظر میگذراند. درون شاتهایی آنقدر تهیشده از احساس که حتی داخلشان امیدی برای عاشق شدن و امیدوارانه نگاه کردن به زندگی هم وجود ندارد و رنگهایشان گمراهکننده است. این وسط اما وقتی که شخصیت اصلی قصه دارد به نهایت درهی ناامیدی و فساد و نابودی میافتد، یک کمپانی، هوش مصنوعی جدیدی را عرضه میکند که به واقع دقیقا به اندازهی یک انسان هوشمندی دارد. مرد نرمافزار را خریداری میکند، با بیحوصلگی مقابل کامپیوترش مینشیند و اجازهی نصب شدن آن را میدهد. اندکی بعد نرمافزار فعالیتش را شروع میکند، مرد برای جنسیتش زن را برمیگزیند و پس از اسکن شدن همهی زندگی دیجیتالی انسانی که دربارهاش حرف میزدیم، «او» آماده به کار است. چند دقیقهی بعد، دنیای مرد انگار به طرز روانیکنندهای متحول شده و چند دقیقه بعدتر از آن، یک انسان عاشق یک هوش مصنوعی میشود. حرف زدن دربارهی مفاهیم Her که اولا احتیاج به اسپویل کردن داستان دارد و دوما مقالهای بلند و جداگانه را میطلبد. صحبت دربارهی کارگردانی و عمق فیلمنامهی اثر و این که چگونه اسپایک جونز یک شخصیت مطلقا بدون تصویر را با صداگذاری خارقالعادهی (تا قبل از تماشای Her، فکر نمیکردم صدایی کاملا بدون تصویر، بتواند تبدیل به شخصیتی پردازششده شود که در وجودیت و دیالوگها و هویتی که دارد، دنیایی از فلسفههای گوناگون را بیابم) اسکارلت جوهانسون را تبدیل به کاراکتری فراموشناشدنی و پراهمیت کرده نیز بیشتر از منطق، احتیاج به احساسی حرف زدن دارد و Her احساسیتر از آن حرفها است که بخواهم با کلماتی مشخص و کوتاه، جریان سیال عشقها و تنفرهای حاضر در آن را در یک معرفی کوتاه شرح دهم. اما قبل از رسیدن به جملهی پایانی، قبل از آن که بگویم Her یکی از آن آثار بزرگی است که هرچه سریعتر باید تماشا شوند، بگذارید بایستم و برای چندمین بار واکین فینیکس و معجزههایش که بازیگری خطاب کردنشان بچگانه به نظر میرسد را تشویق کنم. چون Her با تمام خلاقیت و خاص بودنش، بدون او ابدا به چنین نقطهای از ارزشمندی نمیرسید. جالبتر این که فینیکس اینجا تقریبا با بازیگر هدفی هم روبهرو نیست و پربیراه نگفتهام اگر بگویم که فقط دارد برای خودش و به تنهایی بازی میکند. ولی فینیکس شخصیتی است که به جای اجرای کاراکترها، مشخصا به زندگی کردنشان میپردازد و در فیلمی تا این اندازه شاعرانه، فقط اجرایی همینقدر شاعرانه میتواند پاسخگوی نیاز مخاطب باشد. خب، حالا وقت بیان کردن جملهی پایانی رسیده: Her یکی از آن آثار بزرگی است که هرچه سریعتر باید تماشا شوند!