فیلمی با محوریت نابودی یک خانواده به خاطر تصمیمی ساده و تلخ، کلاسیک تمامعیاری به کارگردانی بیلی وایلدر، یک اکشن/علمیتخیلی نهچندان معروف و «پیانیست» از رومن پولانسکی. همراه میدونی باشید.
هفتاد و هفتمین مقاله از سری مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» میدونی، با نوشتن دربارهی چهار فیلم دیدنی از سینمای جهان و کشورهای مختلف و در ژانرهای متفاوت که تماشا کردنشان حتی در بدترین حالت برای هیچکسی وقت تلف کردن نخواهد بود، کارش را شروع میکند و در انتها هم با معرفی اجمالی اثری در حال اکران از سینمای ایران، پایان مییابد. اولین فیلم این هفته، یک کمدیدرام نامعمول خانوادگی است که شما را به درون دنیای سرد و گرمش میکشد و به بررسی ظاهرا ساده و عمیقی دربارهی علایق اعضای خانواده به یکدیگر تبدیل میشود. سپس قطارمان را در ایستگاه یک کلاسیک دیدنی و پیچیده که در زمان خودش احتمالا جسورانهترین فیلم سال به حساب میآمد، متوقف میکنیم تا دربارهی چرایی اهمیت تماشای آن بعد از همهی این سالها سخن بگوییم. در آخر هم میرسیم به اکشنی که فقط در چنین مقالاتی اسمش را میبینید ولی لذتبخش و خاص و تماشایی به نظر میرسد و درامی که برای بسیاری از بینندگان، نیاز به معرفی ندارد. پس این شما و این هم نقطهی شروع مسیری که در کنار یکدیگر طی خواهیم کرد.
Force Majeure
پیدا کردن کمدیدرامهایی که به جای ارائهی طنزهای خندهآورِ معمول مابین سکانسهای درامی که قصهی اصلی را میسازند، سراغ روایتهای دارککمدی جدی و پرحرفی بروند که میخواهند از واکاوی یک اتفاق به حرفهایی جهانشمول و بزرگتر از قالب ظاهریشان برسند، چندان کار آسانی نیست. علاوه بر آن، یافتن نمونههای موفق این دسته از فیلمها خارج از کارنامهی کارگردانان معروف و بزرگی که قسمتی از سبک کاریشان را روی آنها متمرکز کردهاند، مخصوصا در سالهای اخیر تبدیل به پروسهی سختتری نیز شده است. به همین خاطر Force Majeure به کارگردانی روبن اوستلوند که واکنش خودخواهانهی یک مرد در راه تلاش برای نجات خود از یک فاجعهی احتمالی را به تصویر میکشد، برای دوستداران آثار زیرژانرِ توضیح دادهشده، مثل یک جواهر میماند.
Force Majeure که محصول مشترک سینماهای سه کشور سوئد، فرانسه و نروژ به حساب میآید، راجع به خانوادهی ظاهرا ساده و بدون مشکلی است که اعضایش مشغول بازدید از رشتهکوههای آلپ در کشور فرانسه هستند و ناگهان به خاطر قرار گرفتن در معرض بهمن که البته بدون آسیب زدن به آنها راهش را میکشد و میرود، خود را از هم پاشیده و به دور از یکدیگر میبینند. چرا که از راه رسیدن بهمن، سبب جدایی پدر خانواده از همسر و فرزندانش برای مدت کوتاهی شده است و تلاش او برای نجات دادن خود، عملا با گذشتن خطر دفن شدن در بهمن از کنار گوش شخصیتها، تبدیل به بزرگترین فاجعهی اتفاقافتاده برای خانواده میشود. پس از پشت سر گذاشتن ثانیههایی که در دلشان او برای نجات خودش مابقی نزدیکانش را ترک کرده بود، دیگر تکیهگاه اعتماد همهی آنها به او از بین میرود و هیچ چسب سفتوسختی نیست که پدر، مادر و فرزندان را کنار هم نگه دارد. حالا آنچه که ایدهی معنادار اثر را به مرحلهی پختهتر شدن میرساند، صداقت دیوانهوار آن است. عنصری که گاها حتی مخاطب را به مرز زجر کشیدن پا به پای شخصیتها میبرد و با حرکت ندادنش از آن نقطه، شروع به سوال پرسیدن از او دربارهی میزان آسیبپذیری انسان از نظر ذهنی در چنین موقعیتهایی میکند. طوری که شاید همگان هم الزاما قضاوت یکسانی نسبت به غریزی یا عمدی یا معنادار یا بیمعنا بودن واکنش پدر در موقعیت پیشآمده نداشته باشند. نتیجه هم تنها و تنها گیر افتادن در فضاسازیهای خوب Force Majeure خواهد بود. فیلمی که همگام با کندوکاو عمیق وضعیت ذهنی کاراکترها، بیننده را به سفری گاها لایق خندیدن، در اکثر لحظهها جدی و در تکتک دقایق وفادار به واقعیت دعوت میکند که میتواند نتیجهای در حد و اندازهی رساندن وی به درک بیشتر نسبت به واکنشهای اینگونهی انسانی را به بار بیاورد.
Sunset Boulevard
هنگام خواندن توصیفاتی که نویسندگان و منتقدان شناختهشده تقدیم Sunset Boulevard میکنند، اگر به نوشتههای منتشرشده در سالهای دورتر نگاه کنید، احتمالا عباراتی همچون «بهترین اثر بیلی وایلدر بزرگ» یا «عمیقترین ساختهی سینمایی بلند هالیوود دربارهی خود هالیوود»، مواردی هستند که بیشتر از هر چیز دیگری به چشمتان میآیند. ولی اگر چند سال جلوتر بیایید، Sunset Boulevard را در قد و قامت اثری میشناسید که دیوید لینچ، فیلمساز فلسفهشناس و یکی از اساتید سبک سورئال در سینما، با الهام از آن شاهکار خود Mulholland Drive را که امروزه حتی در برخی مجامع هنری از آن به عنوان برترین فیلم قرن بیست و یکم یاد میکنند، ساخت. با اقتباس از روایت داستانی بیرحم فیلم که با نمایش پروتاگونیست اصلی قصه در وضعی اسفبار آغاز میشد و پایان مییافت.
- نقد فیلم Mulholland Drive - جاده مالهالند
Sunset Boulevard که در عین تعلق داشتن به سینمای دههی پنجاه میلادی، حتی در میان صد رتبهی بالایی لیست ۲۵۰ فیلم برتر تاریخ از نگاه مخاطبان وبسایت IMDB هم دیده میشود و علیرغم داشتن چند نامزدی و ۳ جایزهی اسکار و میانگین امتیازات ۹۸ از ۱۰۰ در راتن تومیتوز، هرگز در جذب مخاطب عام هم به نوبهی خودش شکست نخورده است. به این خاطر که قصهی ستارهمحورش که به پایان دوران سینمای صامت و بیرون افتادن بازیگری موفق از جریان اصلی سینما گره میخورد، خیلی خیلی جهانشمولتر از آن است که بخواهد مخصوص نسل خاصی از بینندهها باشد. چرا که همگان تا ابد میتوانند معنی به پایان رسیدن یک دورهی موفقیتآمیز از زندگی افراد به خاطر تغییر اوضاع جوامع را درک کنند و به همین خاطر هم میتوانند Sunset Boulevard را با گروه درخشان بازیگرانش، به عنوان یک فیلم کلاسیک باشکوه، به باد ستایش بگیرند.
Strange Days
یک افسر پلیس سابق به نام لنی نرو با اجرای رالف فاینز که در دل فیلمنامهای نوشتهشده توسط جیمز کامرون زندگی میکند، وقتی در قاببندیهای کاترین بیگلو که همین اواخر هم با Detroit توجه برخی تماشاگران را به خود جلب کرد قرار بگیرد، نتیجه میشود قصهای سینمایی دربارهی یک کلاهبردار در آیندهای تکنولوژیزده که شاید حالا فضای علمیتخیلیاش کشش بزرگانی چون «بلید رانر» (Blade Runner) را به رگهایمان تزریق نکند اما از منظر یک فیلم اکشن، همچنان بسیار خوب ظاهر میشود. Strange Days با محوریت حرکت یک انسان درستکار به سمت یک تجارت غیرقانونی و سودآورتر که در آن تجربههای واقعیت مجازی ضبطشده از تجربهها، گذشته و احساسات مردم به دیگران فروخته میشود، میخواهد سراغ داستانگویی شوکهکننده دربارهی ماهیت غلط دستهای از سرگرمیها برود. آن هم با این روش که مخاطب را همراه شخصیت اصلیاش، اول مجذوب این سرگرمی دیوانهوار و عجیبوغریب که فرصت دیدن قسمتهای پنهان و مخفیشدهای از زندگی دیگران از چشمان خودشان را به او میدهد کند و بعد وقتی که لنی در یکی از این تجربههای واقعیت مجازی، شاهد قتلی شد که شخصی به انجام رسانده بود، به شدت وی را تحت تاثیر قرار دهد. تازه همهی اینها پیش از ورود مِیس با نقشآفرینی انجلا بست به فیلمنامه اتفاق میافتند و به همین سبب Strange Days را به فیلمی تبدیل میکنند که در شرح و بسط دادن اتمسفرهایش برای بیننده با پیشروی بیشتر و بیشتر دقایق، تبحر دارد. چون از لحظهای که مِیس به عنوان یک بادیگارد و صد البته دوستی قدیمی وارد قصهی لنی میشود و آنها به عنوان یک تیم کوچک به سمت کشف دسیسهی بزرگی میروند که حتی ادارهی پلیسی که او سابقا در آن کار میکرد هم گرفتارش شده است، Strange Days هم شما را با هیجانآفرینیهای قابل لمس سرگرم نگه میدارد و هم به خوبی شخصیتها و داستان اصلیاش را به سطوح بالاتر میبرد.
جامعهی رو به زوال، آلودهشده به انواع و اقسام جرائم و شدیدا فقیرِ به تصویرکشیدهشده در سکانسهای Strange Days، شاید گاها آنقدر شجاعانه و بدون سرپوشگذاری نشان داده شده باشد که برخیها را از فضای تاریک اثر زده کند. تا آنجا که بعضیها این را که اکثر منتقدان در زمان اکران نسبت به فیلم واکنشهای ضد و نقیضی داشتند و در عین حال برخی هم مثل راجر ایبرت، با نمرهی کامل از آن پذیرایی کردند، مرتبط با نحوهی ارتباط برقرار کردن بیننده با همین فضاسازیهای سیاهِ محصول سینمایی آفریدهشده توسط بیگلو میدانند. در هر حالت، امروزه از Strange Days که جولیت لوئیس هم بازی به یاد ماندنی و جذابی را در آن ارائه کرده است، غالبا به عنوان یک فیلم کالت، عالی و دوستداشتنی یاد میشود و شما هم اگر قصد تماشای درام رازآلود و اکشن خوبی در آخر هفتهی پیشرو را دارید، احتمالا از شانس دادن به آن پشیمان نمیشوید.
The Pianist
اقتباس سینمایی رومن پولانسکی از کتاب «پیانیست: داستان واقعی و خارقالعادهی بقای یک مرد در شهر ورشو» (The Pianist: The Extraordinary True Story of One Man's Survival in Warsaw) که با محوریت قسمتهایی از زندگی ولادیسلاو اشپیلمان، یک یهودی لهستانی با نقشآفرینی تحسینشدهی آدرین برودی که پیانیست ایستگاه رادیویی بود، پیش میرفت، در مراسم اسکار سال ۲۰۰۳ توانست جوایز بهترین بازیگر مرد، بهترین کارگردانی و بهترین فیلمنامهی اقتباسی را به دست بیاورد. The Pianist چه در نشان دادن نحوهی تحت تاثیر قرار گرفتن شهر زیر سایهی جنگ جهانی دوم در طول سالها و چه در آفرینش موانعی بر سر شخصیت اصلی قصه که به خاطرشان وی مجبور به جدایی از خانوادهاش میشد، سعی میکرد به انسانیترین و بیتعارفترین حالت ممکن پیش برود. تا جایی که آدرین برودی هم پس از بازی در این فیلم، مشکلات روحی و جسمی گوناگونی را برای مدت مشخصی تجربه کرد. اشپیلمان در The Pianist با بدن لاغر و صورت پرشده از غم خود، دردهایی برآمده از یک فاجعهی تاریخی را به یاد مخاطبان میآورد. دردهایی که حتی شاید بهترین بازیگران نمیتوانستند بدون له شدن زیر بار آنها، به درستی شدت تلخی و اهمیتشان را در صورت تماشاگر بکوبند.
از فیلم The Pianist با عناوین زیادی یاد میشود ولی شاید بهترین و دقیقترین این عبارات، «شخصیترین فیلم رومن پولانسکی» باشد. یک فیلم هولوکاستی تکاندهنده که در فرم سینمایی کارگردانش به تاثیرگذاری ابدی میرسد و چشمانداز خاص خودش را هم مییابد. نحوهی به کارگیری موسیقیها در طول فیلم مخصوصا با توجه به ارتباط تنگاتنگ زندگی شخصیت اصلی با این هنر بزرگ، به «پیانیست» هویت جایگزینناپذیری را بخشیده است که به خاطرش نمیتوان آن را دید و دغدغه و هدف سازندهاش را درک نکرد. تا جایی که بعد از شاهکار استیون اسپیلبرگ دربارهی هولوکاست یا همان «لیست شیندلر» (Schindler's List) و صد البته Life Is Beautiful روبرتو بنینی، The Pianist احتمالا مهمترین فیلمی به حساب بیاید که میتوانید دربارهی این رخداد تماشا کنید.
اتاق تاریک
درام رازآلود روحالله حجازی که نویسندگی، تهیهکنندگی و کارگردانی آن برعهدهی خودش بوده است و مثل اکثر قریب به اتفاق آثار سینمای کشورمان در سبک اجتماعی طبقهبندی میشود، به مسائل حساسی همچون آزار و اذیت کودکان میپردازد. پنجمین فیلم بلند حجازی که پیشتر با «در میان ابرها»، «زندگی خصوصی آقا و خانم میم»، «زندگی مشترک آقای محمودی و بانو» و «مرگ ماهی» خود را به مخاطبان سینمای داخلی معرفی کرده بود، در جشنوارههای گوناگونی از جمله سی و ششمین دوره جشنواره فیلم فجر شرکت کرد و حتی جایزهی بهترین فیلم از نگاه داوران جشنواره بینالمللی فیلم هانوی در سال ۲۰۱۸ را هم به دست آورد. ساره بیات، ساعد سهیلی، سید علیرضا میرسالاری، امیررضا رنجبران، محمد امامی، رضا احمدی، ژیلا دایی و مروارید کاشیان گروه بازیگران اثر را تشکیل میدهند و پیمان شادمانفر، رضا شهبازی و کارن همایونفر نیز فیلمبردار، تدوینگر و آهنگساز آن هستند. محمدامیر جلالی در نقد میدونی از فیلم «اتاق تاریک» مینویسد:
حجازی با دیالوگ نویسی دقیق و روندی حسابشده، ذرهذره تنش را میان شخصیتها بالا میبرد و تقطیع پی در پی نماهای نزدیک شخصیتهای دور میز هم در تدوین این سکانس به درستی کارکرد دارد. زمانی که حقیقت واقعی افشا میشود، حجازی در پایانبندی با استفاده از پلانهای کوتاه و پشت سرهم از تمام نقاط خانه که ما با شخصیتها و فکرهایی که در سرشان میگذشته در طول مسیر فیلم همراه بودیم و شاید قضاوتها و حدس و گمانهایی نیز داشتیم همراهمان میکند تا بر اثرگذاری پایانبندی بیفزاید. همان طور که در ابتدای متن هم گفته شد، این فیلم را میتوان حاصل تجربههای پیاپی حجازی در این تم دانست که به نظر میرسد به سطح قابل قبولی رسیده است.