مقالهی معرفی فیلم این هفته، به سراغ چهار ساختهای میرود که دوتایشان سرگرمکنندههای خوبی هستند و شاهکارهایی از سرجیو لئونه و وس اندرسون نیز مابینشان پیدا میشود.
قسمت جدید سری مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟»، به مانند همیشه سعی به ارائهی چهار فیلم از چهار جلوهی گوناگون سینما را داشته که هر کدام به دلایل کاملا متفاوتی از یکدیگر، لیاقت تماشا شدن را یدک میکشند. یکی از این آثار، به سبب دست گذاشتن روی موضوع جذاب آنچه پس از مرگ میگذرد، خود به خود پتانسیل بالایی برای قصهگویی و جذب مخاطبانش پیدا کرده و دیگری، شاهکار بلامنازعی است که وس اندرسون بزرگ، در دقایق آن جلوههای به خصوصی از سینما یا بهتر بگویم، سینمای خودش را نشان مخاطبان میدهد. تصاویری که تعجببرانگیز بودن و جذابیت بالایشان را نمیتوان انکار کرد و به مانند دیگر آثار این فیلمساز عجیب و غریب، دستهای از احساسات را درون خودشان جای دادهاند که مخاطب لابهلای تک به تک ثانیهها، جنس به خصوص و ویژهی آنها را درک میکند. به این دو اثر، فیلمی به مرکزیت ۲ عدد از بازیگران خندهآور این روزهای هالیوود یعنی کوین هارت و دواین جانسون را هم اضافه کنید، تا خیالتان از حضور کمدیهایِ کار راهانداز در لیست این هفته نیز راحت باشد و اگر دلتان یک شاهکار تکرارنشده و اثری را میخواهد که تمامقد میشود هنوز سایهاش را روی بخشهای متفاوتی از جهان هنر هفتم دید و احساس کرد، میتوانید به سراغ فیلمی از سرجیو لئونهی ایتالیایی، که کمالگرایی را میشود در هویت و تمام ساختارهای داستانسراییاش تماشا کرد بروید تا این آخر هفته، دو فیلمی را دیده باشید که شاید خیلیها از دستشان دادهاند و بعد از وقت گذاشتن برایشان، بیشتر از قبل، میتوانید ادعای شناختن بنیانهای سینما را بکنید. پس این شما و این هم معرفی فیلم جذاب این هفته، که درونش چیزهای زیادی برای لذت بردن پیدا میکنید.
Central Intelligence
بعضی مواقع، فیلمها برای جذب کردن مخاطبانشان به جای بهرهبرداری از قصهگوییهای به خصوص، سراغ استفادهی صحیح از کلیشههایی میروند که میشود دوستشان داشت و بدون خستگی و اذیت شدن، تماشایشان کرد. Central Intelligence، کمدیاکشنِ سرگرمکنندهای که راسون مارشال توربر کارگردان آن بوده، یکی از همین فیلمها و اثری است که اصلیترین عناصرش نه فیلمنامه و داستان که سکانسهای اکشن و ترکیب آنها با اجراهای خندهدار کوین هارت و دواین جانسون هستند. عناصری که از قضا به شکل شیرینی درون اثر نشستهاند و در موقعیتهای گوناگون، به شکل یک بار مصرف اما انکارناپذیری خندهآور میشوند و بیننده را برای مدتی نهچندان طولانی سرگرم میکنند. فارغ از همهی این موارد، باید به ارزش بالای فیلم برای تماشا شدن در جمعهای دوستانه نیز اشاره کرد که به خاطر لودهبازیهای بامزه و اکشنهایش، در این شلوغیها خندهآورتر و جذبکنندهتر نیز به نظر میرسد. قصه، دربارهی باب استون، پلیس مخفی قدرتمند و شناختهشدهای است که در دوران دبیرستان همگان به خاطر اضافه وزنش او را مسخره میکردند و حالا نه تنها دیگر آن پسربچهی ضعیف سابق نیست، بلکه از جایگاه بالا و رتبههای بسیار خوبی نیز بهره میبرد. فردی که وسط پیشروی ثانیههای فیلم، بعد از مدتها سراغ دوست قدیمی و سیاهپوستش از دوران مدرسه یعنی کالوین با بازی کوین هارت میرود و در ماجرایی که آرامآرام پیچیدهتر شدنش نسبت به قبل را میبینیم، ناگهان بیننده را مقابل قصهی جنایی کمدی و مطلقا کلیشهای و مشخصی قرار میدهد که در موقعیتهای گوناگون شیمی مابین کاراکترهایش را تقویت میکند و در هر زمان ممکن، سعی به ارائهی داستانگوییهایی جواب پسداده، به شکلی عالی و قابل قبول، مخصوصا برای مخاطبان عام را دارد.
Flatliners
برخلاف فیلم بازسازیشده از روی این اثر در سال ۲۰۱۷ میلادی که شاید برای خیلیها تنها به خاطر گروه شلوغ بازیگران جوان و دوستداشتنیاش تبدیل به اثری لایق دیده شدن شود، نسخهی اصلی فیلم Flatliners که در سال ۱۹۹۰ روی پردههای نقرهای سینما قرار گرفت، تریلر علمیتخیلی و حتی وحشتآوری است که با سر زدن به جهان پس از مرگ، سعی به تفسیر آن دنیا برای تماشاگرانش دارد و تقریبا هر مخاطبی میتواند دلیل به خصوصی برای تماشای آن داشته باشد. قصهای که در آن چند دانشجوی رشتهی پزشکی با بازیهای تحسینبرانگیز نقشآفرینان جوان فیلم مانند جولیا رابرتس، ویلیام بالدوین، اولیور پلات و کوین بیکن و در راس تمامی آنها کیفر ساترلند، اقدام به آفرینش آزمایشاتی برای سر زدن به جهان پس از مرگ و دنیای ابدیت میکنند و همانطور که انتظارش را دارید، این ماجرا به نقاط پیچیده و سکانسهای عجیبی منتهی میشود که یا به شدت با آنها ارتباط برقرار کرده و شروع به پردازش مفاهیمشان میکنید یا به سادگی میلی به پذیرششان نخواهید داشت و صرفا به عنوان یک تجربهی سینمایی خاص و در بعضی جلوهها دهشتناک، به آنها نگاه میاندازید.
اما نکتهای که سبب افزایش ارزش سینمایی فیلم میشود، چیزی نیست جز آن که فارغ از این که در کدام یک از این دو گروه دستهبندی میشوید و چه احساسی نسبت به اثر دارید، میتوانید از تماشای آن لذت ببرید و موقع وقت گذاشتن برای دنبال کردن داستانگویی آن، به خاطر تجربهی متفاوت و خاصی که جوئل شوماخر در طول ساختهاش تقدیم بینندگان خود کرده، حس مواجهه با چیزی واقعا اوریجینال را داشته باشید. افزون بر همهی اینها، از آنجایی که ترس و وحشت جریانیافته درون سکانسهای فیلم شکلگرفته بر پایهی حرفها و مفاهیم استرسآورِ قرار گرفته درون ثانیههای آن هستند، محدود به مواردی چون جامپاسکرها نمیشوند و بدون شک باید آنها را وحشت روانشناختی خطاب کرد، Flatliners به شکلی مثالزدنی پس از به پایان رسیدنش از فکرتان بیرون نمیرود و کاری میکند که بعد از تمام شدن دقایقش نیز تا مدتها به جهانش فکر کنید؛ همانگونه که گفتم، فارغ از این که با تمام ذات و بخشهای آن جهان، موافق یا مخالف باشید.
برای تماشای آنلاین فیلم Flatliners به وبسایت فیلیمو مراجعه کنید
Once Upon a Time in America
راستش را بخواهید، برخلاف خیلیها که این اثر را مدتها قبل دیدهاند و سالها است که میتوانند موقع بیان کردن حرفهای سینمایی یا نقدهای کوتاه و بلندشان، به مقایسهی برخی قصهگوییهای این روزهای هالیوود با آن بپردازند، شاهکار تمام و کمالِ سرجیو لئونه که به معنای حقیقی کلمه برایم شبیه به فیلمی خارج از جهان تعریفشدهی هنر هفتم که تا قبل از تماشایش میشناختم است، ساختهی لایق تحسینی محسوب میشود که به تازگی هویتش را شناختم و همین اواخر در ۴ ساعت قصهگویی توقفناپذیر، فکانداز و اگر بخواهم تعارف را کنار بگذارم خفنی که دارد، دست و پا زدم. فیلمی که شاید بشود گفت اندازهی ده تا از فیلمهای سینمای امروز داستان دارد، مدام مخاطبش را شگفتزده میکند، نمیتوانید به درستی ذاتش را بشناسید و شبیه به مجموعهای از سکانسهای سینمایی است که به واقع، باید گفت درونشان اشکالی یافت نمیشود. ویژگیهای مثبت فیلم و موارد ستایشبرانگیز حاضر در داستانگویی سینمایی سرجیو لئونه، از روایت کمالگرایانهی تصویری آغاز میشود و به فلسفهسراییهای اثرگذار، بدون خسته کردن حتی یک دسته از مخاطبان منجر میشود. از ضبط کردن نماهایی اکستریمکلوزآپ از صورت کاراکترها و درگیر کردن شخصیتها با آنها در اوج کمگویی و احساسپردازی شروع میشود و با خلق دکوپاژهایی که مخاطب به سختی امکان فراموش کردنشان را خواهد داشت، ادامه میپیدا میکند. از به تصویر کشیدن بخشهایی از زندگی کاراکتر اصلیاش در سنین گوناگون وسط روایتی غیرخطی و درهمتنیده آغاز میشود و به برگزاری چند جلسه کلاسِ «چگونه اتصال دادن داستانهای مختلفی با محوریت یک شخصیت به یکدیگر در جهان سینما» وسط دقایق فیلم منتهی میشود. تازه اینها، به واقع پایین آوردن سطح عظمت Once Upon a Time in America توسط من به خاطر حد و اندازهی ناقص شناختی که نسبت به آن پیدا کردم است و فیلم، کیلومترها جلوتر از همهی این جملات، به سر میبرد.
سرجیو لئونه، در این آخرین اثرش به سبک و نوع متفاوتی ساختار سه پردهای سینما را به سخره گرفته و با تکرار چندبارهی آن در طول فیلم، به جایگاهی رسیده که نمیتوانید مثل خیلی از دیگر آثار سینمایی، چگونگی روایتش را توصیف کنید. چرا که در Once Upon a Time in America، انگار مخاطب چند فیلم مختلف را در ترتیبی ناشناخته و صد البته سرگرمکننده (یک بار دیگر تاکید میکنم که لغت سرگرمکننده در جهان هنر هفتم یکی از ستایشبرانگیزترین صفاتی است که میتوان به یک فیلم اطلاق کرد) تماشا میکند که هر کدامشان ساختار سه پردهای خودشان را دارند و در انتها به عنوان قسمتی از عناصر شکلدهندهی یک ساختار سهپردهای متفاوت و چهار ساعته، معنی میشوند. بازی جذبکنندهی همهی بازیگران و به خصوص درخشش خواستنی رابرت دنیرو، بخشی از اصلیترین ویژگیهای مثبت فیلم به شمار میآیند که در کنار فیلمبرداری، موسیقی، موسیقی و باز هم موسیقی، از «روزی روزگاری در آمریکا»، شاهکاری میسازند که عاشقانه، پرشده از حرفهایی مهم، جنایی، تصویرکنندهی بخشی از تاریخ، رازآلود و خارقالعاده است. پس بگذارید بیشتر از اینها وقتتان را نگیرم و خیالتان را راحت کنم که اثر مورد بحث را باید ساختهی معرکه و پرارزشی دانست که فارغ از علایق سینماییتان، به تعویق انداختن دیدنش حتی برای مدتی کوتاه، یک اشتباه بزرگ محسوب میشود.
Moonrise Kingdom
همانقدر که عشق ورزیدن به ساختههای وس اندرسون، به سبب تماما بی مثل و مانند بودن آثار این سینماشناس دوستداشتنی ساده است، نوشتن دربارهی این که چرا باید این فیلمها را دوست داشته باشید، سخت به نظر میرسد. شاید به خاطر این که اندرسون بیش از اندازه سینمایی فیلم میسازد و نوشتهها به عنوان عناصری خارج از جهان تصاویر سیال هنر هفتم، توانایی انتقال حتی قسمتی از حس و حال آثار هنری او را ندارند. شاید هم به خاطر این که آنقدر فیلمهای این کارگردان در عین داشتن ظاهری ساده، پیچیده و دیوانهوار هستند که کسی نمیتواند به درستی به توصیفشان بپردازد. با همه ی اینها، بگذارید «قلمرو طلوع ماه»، که به واقع نامی هوشمندانه و مرتبط با محتواهایش نیز دارد را اینگونه توصیف کنم که مثل همیشه، در آن تصاویری را خواهید دید که بیرون از سینمای سازندهی The Grand Budapest Hotel، هیچ شانسی برای پیدا کردنشان وجود ندارد. داستان دربارهی کودکانی است که به تازگی و در زمانی که دور و بر سن بلوغشان به سر میبرند، به شکلی متفاوت عاشق یکدیگر میشوند. این وسط، در عین آن که فیلمنامه به رخدادهایی تاریخی، فلسفههایی پیچیده دربارهی روابط انسانی و خیلی چیزهای دیگر نیز میپردازد، شخصیتپردازی و از آن بالاتر تصویرپردازی سینمایی، همیشه اولویتهای اصلی وس اندرسون هستند و وی چیزی را تحویلمان میدهد که تک به تک شاتهایش از منظر ترکیب رنگی، به عنوان یک تابلوی نقاشی هم شاهکار محسوب میشوند؛ چه برسد به آن که بخواهند از مناظری چون نورپردازی و میزانسن در سینما نیز بررسی بشوند! اینها را به علاوهی جلوهی درخشندهی موسیقیهای فیلم، فیلمبرداری متفاوت اثر و بازیهایی که وس اندرسون از نقشآفرینان حاضر در فیلمهایش گرفته (این که همیشه موقع تماشای آثار اندرسون حس میکنید حتی بازیگرانی که آنها را میشناسید اجراهایی سرتاسر متفاوت را به تصویر میکشند، مربوط به آن است که کارگردان خلاقی که در حال صحبت راجع به او هستیم، قدرت به خصوصی در بازیگردانی دارد) کنید، تا بفهمید چرا Moonrise Kingdom همانطور که در مقدمهی این مقاله گفتم، شاهکاری بلامنازع است.