از آثاری بزرگ از سینماهای ژاپن و کره جنوبی، تا ساختههای آرامشبخش جردن وگت رابرتز و جاناتان دیتون و ولری فریس؛ همراه چهل و یکمین مقالهی معرفی فیلم میدونی باشید.
سینمای ژاپن و در کنار آن سینمای کرهی جنوبی، همواره در به تصویر کشیدن جلوههایی از هنر هفتم که شاید روزگاری در نگاه همگان بیش از اندازه اغراقشده به نظر میرسیدند ولی بعد از یک مدت تبدیل به تعدادی از والامقامترین کالتهای این مدیوم شدهاند و به دیگر سازندگان جرئت روایت کردن داستانهایی که هرگز فکر نمیکردیم تماشایشان در بخشهای گوناگون هنر هفتم در سرتاسر جهان ممکن شوند را دادهاند، موفق ظاهر شده است. چرا که در سینمای قدرتمند این دو کشور، حتی آنهایی که تهیهکنندگی آثار مورد بحث را برعهده دارند، تصویرسازی صحیح از تجسم فیلمساز و ارائهی تمام تصورات سینمایی او را ارزشمندتر از هر چیز دیگری میدانند و مثلا برخلاف هالیوود، در کمتر زمانی میشنویم که یک اثر بزرگ از آنها با مسائلی همچون اجبار به تغییر محتوا برای برآورده کردن یکی از خواستههای سرمایهگذاران مواجه شده باشد. اینها کاری میکنند که وقتی دربارهی فیلمهای خلقشده در آسیای شرقی صحبت میکنیم، غالب مواقع به محصولات محترمی اشاره کنیم که تماشا کردنشان لزوما برای همگان سرگرمکننده نیست ولی اتمسفرهای نابی را ارائه میکنند که میتوانیم وسط خشونتها و تلخیهای بیپردهشان، با لحظات و پیامهایی فراموشناشدنی روبهرو شویم. به همین سبب، این مقالهی معرفی فیلم یا به عبارت بهتر جدیدترین قسمت از سری مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» میدونی نیز کارش را با صحبت دربارهی دو اثر بزرگ از همین دو کشور که یکیشان را پارک چان-ووک بزرگ آفریده آغاز میکند و سپس برای فاصله گرفتن از جلوههای تلخ و عجیب فیلم اول، سراغ حرف زدن از دو اثر هالیوودی فوقالعاده که انصافا به شکلی معنیدار، امید و زندگی را به وجود مخاطبانشان تزریق میکنند، میرود.
Oldboy
اوه دائه-سو شخصیت اصلی فیلم Oldboy، روزی در خیابان ربوده میشود و بعد از آن بدون این که دلیل و چرایی رخ دادن این اتفاق را بداند، پانزده سال را در یک سلول که بیشباهت به اتاقهای هتل هم نیست، میگذراند. جایی که آرامآرام اخباری عجیب از طریق تلویزیون به گوش او میرسند، برای انتقام از شخصی ناشناخته آماده میشود و تمام هویت انسانی خاصی که پیش از این داشته را کنار میگذارد. یک فیلم انتقاممحور و یک تراژدی عالی، که البته ابدا اهل مراعات یا شبیه بودن به کهنالگوهای ژانر خود نیست و بیشتر از هر چیز، شاید بتوان آن را با لفظ روانیکننده توصیف کرد. بالاخره داریم دربارهی اثری صحبت میکنیم که حس التماسِ شخصیت اصلیاش برای زندگی کردن و رویارویی با عنصری فراتر از در و دیوارها و لوازم بیجان داخل مکان حبس شدنش را در خوراندن یک هشتپای کاملا زنده به او نشانمان میدهد و دردهای وجودیاش نسبت به مسائلی دیگر را نیز نه احساسی و سینمایی، که واقعگرایانه و مریض، بر پردهی تصویر میبرد. «اولدبوی»، به واقع تصویری است از یک اثر کالت، که حتی انتظارات مخاطبان جهانی از سینمای یک کشور در سالهای بعد از اکران شدنش را به شدت تحت تاثیر قرار میدهد. از شدت اوریجینال بودن روایتِ فیلم، دیگر آدمها به جایی میرسند که با دیدن آن، در عین این که متوجه برداشتهای خیرهکننده و عمیق فیلمساز از برخی از بزرگترین فیلمسازان دنیا میشوند، خاص بودن اثر روبهرویشان را درک میکنند و سعی به مقایسهی آن با چیزی دیگر ندارند. پارک چاک-وون در Oldboy، با استفاده از همهچیز یعنی اجراهای فراتر از انتظار بازیگران، اغراقهایی نامانوس و خشونتهایی که البته همهشان در هدف رساندنِ مفاهیم زندگی میکنند، موفق به خلق چیزی شده که هم نمیتوان به سادگی سیاهی عجیبش را دوست داشت و هم نمیتوان به سادگی از ستایش کردنش گذشت. قهرمانی خاکستری و پرشده از خشونت و ترس، داستانی که به توئیست غیرقابل انتظارش معروف است و سکانسهایی که حداقل موقع دیدنشان فکر میکنید تا حالا چیزی دقیقا مانندشان ساخته نشده و در آینده نیز، ساخته نمیشود؛ اگر از قسمتهای زجرآور سینما متنفر نیستید و هوس مواجهه با چیزی واقعا به خصوص از این جهان بزرگ به سرتان زده، فارغ از آن که قبلا این فیلم را دیدهاید یا خیر، تماشای Oldboy همیشه کارتان را راه میاندازد.
Nobody Knows
«هیچکس نمیداند»، روایتکنندهی قصهی چهار کودکی است که در آپارتمانی کوچک وسط شهر بزرگ توکیو، وادار به تنها زندگی کردن میشوند. در آغازِ کار، مادرشان آنها که البته پدران مشترکی ندارند را وارد اتاقی میکند که قرار است زینپس محل زندگیشان باشد و در ادامه بعد از چند بار تماشای رفت و برگشتهای طولانیمدت او، بیننده ترک شدن این بچهها توسط مادرشان برای همیشه را میبیند. با توجه به نارضایتیِ صاحبخانه از زندگی کردن بیش از سه نفر داخل آپارتمانش، دوتا از بچهها از همان ابتدا داخل ساکها و مخفیانه به درون آنجا راه پیدا میکنند و به همین خاطر، فقط دو نفر از بین این چهار انسان، شانس بیرون رفتن را خواهند داشت و دو تای دیگر، باید درون خانهی ناراحتکنندهشان باقی بمانند. آکیرا، بزرگترین عضو این خانوادهی چهار نفره که ۱۲ سال بیشتر ندارد، یک روز به خودش میآید و میفهمد که زینپس باید تامینکنندهی تمام نیازهای خواهران و برادر کوچکترش باشد. این وسط، احساس پاک و صادقانهی او نسبت به یک دختر، فشاری که برای زندگی کردن در حد و اندازهای بسیار بزرگتر از سنش متحملشده و خیلی چیزهای دیگر را میتوان مواردی دانست که فیلمساز شاعرانه اما نه احساسی و آشنا، دربارهشان داستانسرایی میکند.
برای بیان عیار و کیفیت اجرای شخصیت آکیرا توسط یویا یاگیرا، همین بس که او به واسطهی درخششی که در این فیلم تجربه کرده، جایزهی جشنوارهی کن را به دست آورد. جایزهی معتبری که قطعا به خاطر تلاشهای تحسینبرانگیز وی در زمان فیلمبرداری اثر که بیشتر از حد معمول نیز طول کشیده، شیمی تحسینبرانگیزی که او مابین خودش و دیگر بچهها ایجاد کرده و به تصویر کشیدن احساسات عاشقانهی پاکی که نسبت به یکی از شخصیتهای فیلم دارد، به دستان لایق او رسیده است. Nobody Knows، چیزی نیست جز قصهای برداشتشده از رخدادهای حقیقی، که قهرمانش را وادار به بازگشتن به خانه و بودن در کنار برادر و خواهرهای بیگناهش میکند و آنطرف تمام شور و حس هیجانش نسبت به این زندگی خستگیبرانگیز را در برقراری رابطهای احساسی مابین او و دختری که بودن در خیابانها را دوست دارد، به تصویر میکشد؛ اگر چنین کانسپتی، همهی مفهوم نهفته در پشت عبارت «فیلمسازی شاعرانه» نیست، پس دیگر چه خلاصهی داستانی میتواند مناسب چنین آثاری باشد؟
The Kings of Summer
وقتی میتوانی فرمانروایی کنی، دیگر چرا باید مشغول زندگی کردن صرف باشی؟! این جملهی تبلیغاتی فیلم «پادشاهان تابستان»، به کارگردانی جردن وگت-رابرتز است که فارغ از وسوسهکننده بودن انکارناپذیر و نقش بستن روی تکتک پوسترها و تریلرهای اثر، به زیبایی هرچه تمامتر، اوج احساسات و هیجانات نوجوانانهی جریانیافته در ثانیههای آن را معرفی میکند. فیلمی مرتبط با بچههایی که به هر دلیل از زندگی زیر سایهی حکمرانی خانوادهشان خسته شدهاند و با کنار هم قرار گرفتن، سعی میکنند جدیجدی یک خانهی جدید یا به عبارت بهتر منطقهای تازه برای زندگی کردن بسازند که داخلش کسی نمیتواند با دستوراتِ خود، زندگی آنها را کنترل کند و اختیارشان کاملا به خودشان واگذار میشود. فضاسازیهای آرامشبخش و در عین حال پرهیجان و غیرواقعی اما لایق باور فیلم، باعث میشوند که موقع دیدن The Kings of Summer، به یاد خاطراتتان از بهترین فیلمهای ساختهشده با چنین موضوعاتی بیوفتید و با این که «پادشاهان تابستان» فاصلهی معناداری از شاهکارهایی همچون Stand By Me دارد، به سادگی هر چه تمامتر از دیدن آن احساس رضایت کنید. خلاقیتهای خوب و قابل لمسی که وگت رابرتز در روایت کردن این داستان به خرج داده و بزرگسالانه بودن آن که البته تنها و تنها برای دستیابی فیلمساز به فلسفهسرایی بیدغدغهتر تعیین شده، از The Kings of Summer فیلمی لایق تماشا ساختهاند. اینها را به علاوهی بازی خوب سه بازیگر اصلی و در راس آنها نیک رابینسون کنید، تا بفهمید چرا لذت بردن از این ساختهی سینمایی، آنقدرها هم کار سختی نیست. ولی همهی اینها به کنار، اگر گیمر هستید و هیدئو کوجیما را به عنوان یکی از بزرگترین هنرمندان مولف و بازیسازان حاضر در دنیا میشناسید، شاید همین که کوجیما بعد از دیدن این فیلم از قدرت فیلمسازی وگت رابرتز مطمئن شده و گفته کسی جز او نباید فیلم Metal Gear Solid را بسازد، بیشتر از هر چیز دیگری باعث شود که میل به وقت گذاشتن برای ثانیههای آن پیدا کنید.
Little Miss Sunshine
شاید این ادعا که فیلمها یکجورهایی به مانند داروها هستند، آدمها باید از بین آنها اثر درست را پیدا کنند و این که آثار سینمایی، بعضی وقتها بهتر از هر چیز دیگری زندگی را به یاد انسان میآورند، اصلا و ابدا پربیراه نباشد. چرا که واقعا در دنیای فیلمها هم آثار تلخمزهای را میتوان پیدا کرد که خیلیها از فایدهمند بودنشان میگویند ولی برای بسیاری از مخاطبان هیچ نتیجهای را به ارمغان نمیآورند. میتوان آثاری ناراحتکننده و بازهم تلخمزهای را یافت که اشکمان را از همان نقطهای که در آن گیر کرده و باعث بسته شدن دیدمان شده جاری میکنند و حرکتی رو به جلو را تحویل تماشاگرانشان میدهند. فیلمهایی هستند که انگار سرشار از امید و شادی به نظر میرسند و در انتها کاربردی در جهان تلخ و واقعی ما آدمها ندارند و فیلمهایی هم هستند که هم با خواندن خلاصههای داستانشان لبخند میزنید، هم موقع دیدنشان با این که لزوما فقط شاهد اتفاقهایی روشن نیستید لبخند به لب دارید و هم تا مدتها بعد از دریافت معانی ساده ولی بنیانی آنها، همچنان لبخندتان را حفظ میکنید. این، دستهبندیای صحیح یا یک طبقهبندی اصولی برای معرفی آثار هنر هفتم نیست، ولی بدون شک به کمکش میتوانیم حسمان دربارهی خیلی از فیلمهای هنری سینما را شرح دهیم و بر اساس آن، به Little Miss Sunshine، برندهی اسکارهای بهترین فیلمنامه و بهترین بازیگر نقش مکمل مرد، دقیقا فیلمی قرارگرفته در دستهی چهارم که شاید «خنده و شیرینی در اوج واقعگرایی» عبارتی باشد که تمام هویتش را باید در آن خلاصه کنیم، بگوییم.
جاناتان دیتون و ولری فریس، در Little Miss Sunshine سراغ یک دختربچه و برادر او، یک فولکس واگن، یک مسابقه، یک دنیا برد و باخت، یک پدربزرگ، یک پدر، یک مادر و یک مشت نمادپردازی هنرمندانه میروند و با یک داستانگویی ظاهری دربارهی بچهای که دلش برنده شدن در مسابقهای که برایش ارزشمندترین چیز دنیا است را میخواهد، به مفاهیم عمیقی دربارهی تمام بردها و باختهای حاضر در زندگی میرسند. راستی، یادتان هست که ابتدای نگارش توضیحاتم دربارهی اثر، گفتم فیلمها به نوعی شبیه داروها هستند؟ خب، حداقل Little Miss Sunshine، از یک منظر اینگونه نیست؛ هیچ داروی رواندرمانکنندهای را نمیتوانید در دنیا پیدا کنید که به درد هر آدمی با هر نوع استرسی برای شکست یا پیروزی در زندگی بخورد ولی احتمالا به همهی آن آدمها، میتوانید «آقتاب خانم کوچولو» را بدهید تا با تماشا کردنش، دیگر زندگی را مثل قبل تنها در قامت یک بازی دیگر که با «برد و باخت» صرف معنی شده، تعریف نکنند.