«سامسارا»، اثر عجیب ران فریک که بدون حتی یک دیالوگ، تمام بشریت را به زیر ذرهبین میبرد، در کنار فیلم خارقالعادهای از ریچارد لینک لیتر، یک انیمیشن متفاوت و خواستنی و شاهکاری از میشائیل هانکه، آثاری هستند که در این آخر هفته میتوان تماشا کرد.
بعضی زمانها، سینما به مانند تابلوی نقاشیشده و زیبایی است که میشود مثلا جذابیتهایش را به رعایت شدن قوانینی به خصوص، عملکرد عالی فیلمساز در بخشهایی تعیینشده و مواردی از این دست نسبت داد؛ آنقدر واضح و مشخص، که به راحتی پس از مواجهه با آثاری از این دست، میگوییم همهی چیزهایشان بر پایهی حضور مواردی اثباتشده و خاص در ثانیههای آنها شکل گرفتهاند و تماشاگر، حتی برای درک زیباییهایشان نیازی به خواندن نظرات هیچ منتقد و تحلیلگری هم ندارد. بعضی زمانهای دیگر، فیلمها تبدیل به محصولات ناشناختهای میشوند که همگان به سبب جلوهی عجیبشان، آنها را تماشا میکنند و به قدری در جهان متفاوت و تازهشان غرق میشوند که انگار دیگر مواردی مانند فاکتورهای سینمایی مختلف و چیزهایی از این دست، برای آنها کوچکترین معنا و ارزشی ندارند. در این زمانهای به خصوص، فیلم برایمان به مانند معمایی سخت و شیرین است که تلاش برای حل کردن دقایقش، شیرینی بی مثل و مانندی دارد. این وسط، اما دستهای از فیلمها را نیز داریم که نه شاتهایشان تصویرکنندهی جهانی جدید هستند و نه در دنیایشان میشود چیزی به اسم رعایت شدن قوانین سینمایی (بر فرض این که اصلا چنین چیزی وجود خارجی داشته باشد) را پیدا کرد. برعکس تصورتان، در این دسته آثار همهچیز شبیه به لحظههای حقیقی زندگی است. همهچیز به تلخیها و شیرینیهایی محدود میشود که در جهان پیرامون خودمان میبینیم و در عین حال، همهچیز متفاوت و سادهتر و بیآلایشتر از غالب ساختههایی است که روی پردههای نقرهای تماشا میکنیم. اگر با این توصیفات آخر، سکانسهای بعضی از فیلمهای این دستهی به خصوص در مقابل چشمانتان ظاهر شدند، احتمالا دارید به آثاری فکر میکنید که چندتایشان را ریچارد لینکلیتر دوستداشتنی نوشته و کارگردانی کرده است. پس همراه قسمت جدید سری مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» باشید، تا برایتان فیلمهایی از هر دو دستهی نام برده شده در ابتدای کار را معرفی میکنم و در انتهای تازهترین مقالهی معرفی فیلم، به صحبت دربارهی سهگانهای از این فیلمسازِ هنرمند و محترم بپردازم.
The White Ribbon
میشائیل هانکه، یکی از بزرگترین فیلمسازان دنیا که در کشورهای متفاوتی به خلق آثارش پرداخته و بارها در جایگاههای مختلف ستایش منتقدان و مخاطبان را دریافت کرده، در «روبان سفید» به قدری در پس قصهای ظاهری و تماشایی، مفاهیم تلخ مرتبط با چگونگی شکلگیری بسیاری از عقاید و باورهای انسان مدرن و مخصوصا انسان مدرن اروپایی را بررسی میکند که شاید به سختی بتوان در سینمای قرن ۲۱، حداقل از این منظر فیلمی در حد و اندازهی آن پیدا کرد. The White Ribbon، تنها اثری آلمانی که با زدن به دل تاریخ و روایت قصهای افسارگسیخته، درگیرکننده، به شدت مرموز و گاهگاه آزاردهنده قصد به چالش کشیدن تماشاگرش را دارد نیست و به جای آن، یکی از معدود فیلمهایی است که به طور کامل در دو جلوهی گوناگون، دوستداشتنی و جذاب به نظر میرسند؛ چه برای آنهایی که از سینما قصههای جذبکنندهای را میخواهد که مخاطب را به عمق خود میکشانند و به وی اجازهی رهایی از مهلکهی داستانگوییشان را نمیدهند و چه برای افرادی که به معناگرایی سازنده در تکتک شاتها اهمیت میدهند، این اثر هانکه فیلم لایق تماشایی است که شاید برای خیلیها، به سادگی لیاقت چندین و چند بار دیده شدن را نیز داشته باشد. اثری که بیشتر از آن که جواب سوالهایی که آفریده را بدهد، به آفرینش آن سوالات جدید در ذهن او بها میدهد و بدون حتی یک اشارهی مستقیم، سیلیهای محکمی بر صورت برخی انسانهای تمدنزدهی امروز میزند. یک ساختهی سیاه و سفید که شاید بیش از بسیاری از فیلمهای دیگر سینما، رنگ و لعاب داشته باشد و راجر ایبرت، منتقد بزرگ سینما، آن را از منظر بصری، یک اثر استادانه خطاب میکند و با نمرهی کامل، به ستایش زیباییها و عمق لحظاتش میپردازد.
Mary and Max
نمیدانم که اگر دنیای انیمیشنهای استاپموشن نبود، چگونه انسانها میتوانستند غم تماشا نکردن «مری و مکس» را تحمل کنند. کمدیدرام عجیبی که اگر آن را ندیدهاید، قول میدهم هرگز بعد از نشستن پای لحظات فوقالعادهاش، بعد از دیدن رابطهی احساسی و خارقالعادهاش و بعد از دیدن دوستیای که مابین مردی چهل و چهار ساله و دختری هشت ساله تنها از طریق ارسال شدن نامههایی متفاوت رخ میدهد و سالها ادامه پیدا میکند، احساس پشیمانی نخواهید کرد. Mary and Max، از آن فیلمهایی است که آسان به دل مینشینند، آسان یگانه بودنشان را اثبات میکنند و آسانتر از همهی اینها با احساساتتان بازیهایی میکنند که گاهی دردناک، گاهی آرامشبخش و در تمامی مواقع خواستنی هستند. با همهی اینها، «مری و مکس»، همانقدر که این کارها را آسان انجام میدهد، سخت فراموش میشود. پلان به پلان انیمیشن، هنرمندانه و زیبا کارگردانی شده و داستان اثر به قدری عمیق و درگیرکننده است که حتی خواندن خلاصهی متنی آن هم توانایی چنگ زدن به قلبتان را دارد. نمیخواهم حتی ذرهای از این فیلمنامهی فوقالعاده را برایتان فاش کنم و توصیه میکنم بدون خواندن هیچ توضیح دیگر یا تماشای هر تریلری، فقط به تماشای فیلم بنشینید و اجازه بدهید کارش را بکند. آخر میدانید که، آثار معرکه و تحسینبرانگیزی چون Mary and Max، خیلی به مخاطب کاری ندارند و خودشان آرامآرام به درون قلب وی میروند. آنقدر آرام و مطمئن که به سختی میشود راهی برای بیرون کشیدنشان از آنجا پیدا کرد.
Samsara
این که راجر ایبرت، منتقد فقید سینما که از او به عنوان یکی از بزرگترین منتقدان تاریخ این مدیوم یاد میشود، نقدش از Baraka را با این جمله که «اگر بشریت بتواند تنها یک فیلم را به سمت ستارههای دور بفرستد، بدون شک آن اثر Baraka خواهد بود» آغاز کرده، حقیقتی است که هیچ چیزی نمیتواند آن را تغییر دهد. جملهای که شاید سادهتر از هر چیز دیگری، قدرت کارگردانِ کاربلد اثر یعنی ران فریک را تصویر میکند و عظمت ساختهی او را به رخمان میکشد. مردی که سالها بعد و با «سامسارا»، شاهکار کم مثل و مانندی که تنها بر پایهی موسیقی و تصویر به روایتی سینمایی پرداخته، دوباره دستاوردی حاصلشده از تواناییهای ویژهاش را تقدیم سینمادوستان کرد و نشان داد آنقدر جهان را بزرگ دیده، که حتی در چنین سبک خاص و متفاوتی نیز میتواند فیلمهایی بسازد که هر کدام از دریچههای گوناگونی خلقت، زندگی، زمین و صد البته زمان را بررسی میکنند.
فارغ از فلسفهسراییِ دیوانهکنندهی حاضر در «سامسارا»، احترام خارقالعادهای که فیلمساز برای تمام فرهنگها، تمام فعالیتها، تمام ادیان و تمام چیزهای به تصویر کشیده شده در اثرش قائل شده، به قدری مثالزدنی است که نمیتوان به سادگی آن را توصیف کرد. چرا که «سامسارا»، هرگز دنیا را از نگاه بالا به پایین ندیده و فقط آن را بدون قضاوت کردن نگاه کرده؛ البته به گونهای که احتمالا هیچ موجودِ جاندار یا بیجانی پیش از آن، مشابهش به جهان نگاه نینداخته است. همهی اینها را به علاوهی معجزهی فیلمسازیِ ران فریک که باعث میشود دهها دقیقه تصویر و موسیقیِ مطلق نه فقط خستهکننده نباشند، بلکه جلوهای تازه از جذابیتهای هنر هفتم را یدک بکشند کنید تا بدانید چرا اینقدر خاص و متفاوت، در حال ستایش ساختهی او هستم؛ همین بس که Samsara بدون هیچ داستانی، بدون هیچ دیالوگی، بدون هیچ نریشنی و بدون هیچ چیزی جز تصویر و موسیقی، در یکی از دقایقش اشکم را جاری کرد، در دقیقهای دیگر به شدت من را ترساند و در دقیقهای لبخند روی لبم نشاند و در دقیقهای دیگر خیره شده به تصویر رهایم کرد. چند فیلم سینمایی محبوب میشناسید که به تنهایی توانایی انجام همهی این کارها در کنار یکدیگر را داشته باشند؟
Before Midnight
استادِ انجام دادن کارهای عجیب و غریب هنگام ساخت فیلمهای درام یعنی ریچارد لینکلیتر که شاهکارهای گوناگونی درون کارنامهی هنریاش یافت میشوند، در سهگانهی عاشقانه، درام و اثرگذارِ Before، که بخشهای گوناگون آن در فاصلههایی ۹ ساله از یکدیگر و به ترتیب در سالهای ۱۹۹۵، ۲۰۰۴ و ۲۰۱۳ ساخته و اکران شدند، مخاطبش را به تماشای جهان شخصیتهایی دوستداشتنی و آدمهایی دعوت میکند که از شدت واقعی بودن، برای واقعگرایانه جلوه کردن احتیاجی به انجام خیلی از کارهای همیشه دیدهشده در سینما ندارند. کاراکترهای پرداختشده و لایق توجهی که اول از همه، فیلمساز با خلق «پیش از طلوع» (Before Sunrise)، به آنها و عشقشان هویت میبخشد، سپس با «پیش از غروب» (Before Sunset) جهان و باز هم عشقشان را به چالش میکشد و بعد از آن به کمک «پیش از نیمهشب» (Before Midnight)، نتیجهی جنگیدن آنها برای لذت بردن از دنیایی که تماما زیبنده و آنگونه که در جوانی فکر میکردند شگفتانگیز نیست را نشانمان میدهد. فیلمهایی که هر کدام روایت به خصوص، مفاهیم به خصوص و از همهی اینها مهمتر شیرینی مخصوص به خودشان را دارند و به مانند Boyhood، احساس اصلیترین عنصری است که ورای همهچیز، بر رویدادهای اتفاقافتاده در داستانشان، نظارت میکند. مکانهایی که داخلشان ارزشِ زندگی کردن، عشق و احساس ورزیدن به هر چیزی در جهان، نه تنها مرتبط با فراغت انسان از سختیهای مختلف نیست، بلکه با تلاشِ وی برای فائق آمدن بر آنها ارتباط مستقیم دارد. نتیجه هم این است که در سکانسهای فیلم و به خصوص اثر سوم یا همان Before Midnight، بیننده به تماشای لحظاتی مینشیند که اگر بخواهیم بر گذرشان سخت بگیریم، تلخ و ناراحتکننده جلوه میکنند و اگر صادقانه به سبکی و سیال بودن حرکتشان با پیشروی ثاینهها نگاه کنیم، قابل تحمل بودنِ همهی چیزهای حتی بد موجود در دنیا را باور کردن، دیگر برایمان زحمتی ندارد.