«راننده تاکسی» مارتین اسکورسیزی، یک کمدی جذاب از کارگردان فیلم L.A. Confidential، فیلمی سرقتی که مارلون براندو و رابرت دنیرو را به عنوان بازیگرانش دارد و اثری لایق تماشا از سینمای لارس فون تریه.
هشتاد و یکمین مقاله از سری مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» میدونی، باز هم سعی میکند با پوشش حداکثر سلایق سینمایی ممکن، چهار فیلم تماشایی و ارزشمند از سالهای گوناگون و از کارگردانهای گوناگون را اندکی زیر ذرهبین ببرد. در معرفی فیلم این هفته، از اثر بزرگی شروع میکنیم که همه یا آن را دیدهاند یا حداقل اسمش را خوب میدانند و این مقاله صرفا میتواند همه را به بازبینی یا دیدنش در سریعترین زمان ممکن، دعوت کند. فیلمهای بعدی هم به ترتیب آثاری کمدی، سرقتمحور و دیوانهوار (باور کنید هیچ کلمهی بهتری برای توصیف سبک Melancholia فون تریه وجود ندارد) به شمار میروند که مخصوصا آخریشان، توانایی جلب شدید نظرات گروه به خصوصی از مخاطبان را یدک میکشد. چرا که فیلمی است عالی از کارگردانی که کوچکترین جزئیات، از زن یا مرد بودن شخصیتها یا زجر کشیدن یا وحشیگری هرکدام از آنها، در سینمایش مفهوم خاص خودشان را دارند و بیهدف، تصویر یا صوتی را در ساختهاش جای نمیدهد. بعد از پایان یافتن این معرفیها نیز مثل همهی قسمتهای دیگر این مجموعه، یک فیلم ایرانی تازه از راه رسیده را به صورت کلی توصیف میکنیم تا یک «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» دیگر را نیز کنار یکدیگر، به اتمام رسانده باشیم.
Taxi Driver
درون کارنامهی سینماگری همچون مارتین اسکورسیزی که قسمتی از پررنگترین نقاط تاریخ سینمای معاصر را شکل داده است، صحبت از صفت شاهکار برای یک فیلم، شاید کار بسیار سختی باشد. چرا که اسکورسیزی اینقدر فیلمهای فوقالعاده دارد که انتخاب کردن بهترین اثر قرارگرفته مابین آنها، هم به شدت سخت به نظر برسد و هم به توضیحات زیاد و مفصل احتیاج پیدا کند. از این نظر که نامیدن هرکدام از بهترین فیلمهای او به عنوان برترین اثر کارنامهی هنریاش، ادعای بزرگی خوهد بود که باید آن را اثبات کرد. به همین خاطر، «راننده تاکسی» را نه شاهکار اسکورسیزی که دوستداشتنیترین فیلم او برای خودم خطاب میکنم. اثری دربارهی مردی بازگشته از جنگ ویتنام، که به واقعگرایانهترین حالت ممکن، زندگی جدیدش را خالی از هدف و آزاردهنده میبیند. تراویس بیکل یعنی شخصیت اصلی فیلم که رابرت دنیرو در نقش وی یکی از بهترین بازیگریهایش را ارائه میدهد، نمایندهی تک به تک آدمهایی است که روزها و شبهای زیادی از زندگیشان را در یک جبههی مشخص میجنگند و بعد، وقتی که نبرد با همهی هدفمند یا احمقانه بودنش به پایان رسید، کاری برای انجام دادن ندارند. آدمهایی که ذرهذرهی زندگیشان را میگردند و همیشه دور و برشان را خوب نگاه میکنند تا شاید، فقط شاید چیزی برای دوست داشتن و جنگیدن پیدا کنند. برای تراویس، این نبرد میتواند تلاش برای به دست آوردن دل یک زن زیبا، نجات دادن یک دختر نوجوان از دست جامعهی پستفطرت اطرافش یا حتی نابود کردن همهی بدیهای حاضر در دنیا با از بین بردن سیاستمداری قدرتمند باشد. مواردی که ممکن است تراویس درک درستی از هیچکدام از آنها نداشته باشد ولی نیاز او به مبارزه، باعث رفتن وی به سراغشان میشود.
نویسندگی فوقالعادهی پل شریدر که امسال هم برای نگارش فیلمنامهی «اولین اصلاحشده» (First Reformed) نامزد دریافت جایزهی اسکار شد، در کنار ظرافت عجیبوغریب بازی رابرت دنیرو، تراویس بیکل را به یکی از ماندگارترین و لایق احترامترین کاراکترهای خاکستری سینما تبدیل میکند. یکی از آن آدمهایی که نمیتوانیم همهی کارهایشان را ستایش کنیم ولی میتوانیم فلسفهی تک به تک گام برداشتنهایشان به سمت کارهای مثبت یا منفی را بفهمیم. اما این برندهی جایزهی نخل طلای جشنوارهی کن، فارغ از روایت داستانی و شخصیتپردازی مثالزدنیاش و حتی فارغ از تمام معناسراییها زیبا و کهنهنشدهای که به شکل زیرمتنی و پنهانشده تقدیممان میکند، تصاویر به غایت زیبایی هم دارد. هنر اسکورسیزی در زنده نگه داشتن ذرهذرهی یک شهر در قابهای اثرش، شاید امروز بیشتر از همیشه به چشم بیاید. امروز که فیلم را نگاه میکنیم و هنگام دیدنش، مثل زمان تماشای یک مستندِ با ارزش و خاص، به درون فضازمانهای حاضر در دقایق آن، سفر میکنیم. از قضا ما آنقدر عمیق هم این سفر را پشت سر میگذاریم که پس از پایان یافتن ثانیههای «راننده تاکسی»، هنوز در پس ذهنمان، به حرکت یک تاکسی زردرنگ در آن فضازمان و مواجههی رانندهاش با نسخهی جوانتر جودی فاستر دوستداشتنی، باور داریم. طوری که Taxi Driver برایمان بیشتر از یک فیلم عالی، مثل یک واقعیت موازی به نظر میرسد که از شدت خوشبختیمان، موفق به دیدن زندگی برخی از ساکنانش شدهایم. و اگر یک فیلم چهلساله میتواند هنوز میتواند در نخستین تماشا یا بازبینیهایش اینچنین مخاطبانِ بسیاری را تحت تاثیر قرار دهد، پس قطعا باید تا جایی که میتوانیم، به ستایشش بپردازیم.
Wonder Boys
فیلم Wonder Boys که در کنار L.A. Confidential، یکی از پرستارهترین و دیدنیترین آثار كورتيس هانسون به شمار میرود و خیلیها حاضر میشوند که فقط به خاطر یکی از چهار بازیگر شناختهشدهاش یعنی مایکل داگلاس، توبی مگوایر، فرانسیس مکدورمند یا رابرت داونی جونیور هم که شده، آن را تماشا کنند. قصهاش هم راجع به پروفسوری است که در پروسهی نوشتن کتاب بعدی خود به در بسته خورده است و باید با همهی اطرافیانش، از همسرش گرفته تا دانشآموزانش که با مشکلات خاص خودشان دستوپنجه نرم میکنند، کنار بیاید و حتی تا جای ممکن، یاریشان کند. در این گیر و دار هم وقتی او بالاخره متوجه میشود که آرامشی واقعی پا به زندگیاش گذاشته است، مطرح شدن برخی اخبار دربارهی او، همهی مصیبتهایش را نسبت به قبل افزایش نیز میدهند و همین رخداد، دائما کمدی اثر را قویتر و قویتر از قبل، به رخ مخاطب میکشاند. مایکل داگلاس در Wonder Boys نقش کاراکتری را بازی کرده است که تلاشهایش برای پایان دادن به رمانی که تا اینجا هفت سال از زمان او را گرفته، استعارهی واضحی از زندگی خودش محسوب میشوند. این موضوع، دربارهی خود فیلم هم صادق است. چرا که شما را میخنداند و تحت تاثیر وضعیت کاراکترهایش قرار میدهد و در همین حین، میتواند تمثیلی از تلاشهای بلندمدت و ظاهرا به نتیجهنرسیدهی همهی ما باشد.
The Score
آخرین فیلم بلندی که مارلون براندو در آن به نقشآفرینی پرداخت، The Score به کارگردانی فرانک اوز بود که با وجود رابرت دنیرو و ادوارد نورتون در گروه بازیگران، از این حیث، در وضعیت فوقالعادهای قرار داشت. The Score که از آن به عنوان یکی از کمتردیدهشدهترین فیلمهای اکشن قرن ۲۱ نیز یاد کردهاند، یک محصول سرقتی سرگرمکننده با نویسندگی و کارگردانی قابل قبول است که اگر قبلا بهترین فیلمهای این زیرژانر را دیده باشید، میتواند در آخر هفته، ۲ ساعت خوب از اوقات فراغتتان را به خودش اختصاص دهد. داستان فیلم، از جایی آغاز میشود که نیک ولز (با اجرای رابرت دنیرو)، شروع به نقشه کشیدن برای به سرانجام رساندن یک عملیات دزدی تقریبا غیرممکن میکند و در این راه، از همهی همدستانش و مخصوصا یک جوان نابغه در دزدیهای مختلف به اسم جک (با بازی ادوارد نورتون) کمک میگیرد. شخصی که مکس (با نقشآفرینی مارلون براندو)، یعنی دوست و همکار قدیمی نیک، باعث همراهیاش با وی میشود و به صورت غیرمستقیم، یکی از قوانین او را میشکند. قانونی که سبب میشد نیک همیشه به تنهایی رهبری پروژههای دزدیاش را برعهده بگیرد و زیر سوال رفتنش، وی را نگران میکند. نتیجه هم چیزی نیست جز این که فاصله گرفتن نیک از نامزدش، وادار شدن او به همکاری کامل با یک دزد تازه و نقشههای متفاوت او و همچنین شدت سختی پروژه، از The Score فیلمی با محوریت سختترین دزدی وی میسازد. فیلمی که مشخصا میتوان موقع دیدنش روی برخی نقصهای آن دست گذاشت و به درستی از اشکالاتش انتقاد کرد اما در عین حال، علاقهمندان به گروه خواستنی نقشآفرینهایش و دوستداران سبک داستانی خود را ابدا ناامید نحواهد کرد.
Melancholia
این یکی را با احتیاط نگاه کنید. لارس فون تریه که از وی به عنوان مهمترین فیلمساز دانمارکی حال حاضر یاد میکنند، میتواند بعد از دیدن آثارش، تبدیل به یکی از محبوبترین فیلمسازهای جهان برای دستهای از بینندگان شود. ولی در عین حال، این احتمال هم وجود دارد که بعد از آشنایی کامل با او، از خودش و مفاهیم جریانیافته در فیلمهایش تنفر داشته باشید. همانطور که خیلیهای دیگر از او و ساختههایش را مطلقا زیر سوال میبرند.
فون تریه همانقدر که فیلمساز تحسینشدهای است، فیلمسازی مواجه با انتقادهای جدی و بسیار تند هم هست. بالاخره داریم دربارهی کسی صحبت میکنیم که منتقدان زیادی او را به زنستیز بودن متهم کردهاند، ستارههای محبوبی مثل نیکول کیدمن فشارهای او به بازیگرانش را زجرآور میدانند و در جشنوارهی کن سال ۲۰۱۱، بعد از نمایش فیلمش گفت که میتواند آدولف هیتلر را درک کند و به همین دلیل، او را از جشنواره بیرون انداختند! اما واقعیت غیر قابل انکار آن است که چه در نهایت عاشق سینمای فون تریه بشوید و چه هرگز نخواهید حتی یک فیلم دیگر به کارگردانی او را تماشا کنید، اگر تا به امروز اثری از او را ندیدهاید، باید در برداشتن قدم اول دقت زیادی به خرج بدهید. چرا که فون تریه فیلمسازی است که بسیاری از آثارش، همیشه در مقالاتی که تاریکترین و سیاهترین فیلمهای سینمایی را طبقهبندی میکنند، رتبهی بالا و جایگاه سفتوسخت خودشان را دارند و اگر در همان قدم اول سراغ ساختهی نادرستی از او بروید، بعید نیست که دیگر هرگز نخواهید فرصتی را به محصولات دیگر خلقشده توسط او بدهید. پس اگر به دلیل شنیدههایتان از اطراف یا خواندن همین توصیفات، قصد آشنایی با کارنامهی این فیلمساز جنجالی را دارید، تقریبا باید مطمئن باشید که برای شروع این کار، راهی بهتر از دیدن «مالیخولیا» (Melancholia) با بازیهای کیرستن دانست، کیفر ساترلند، شارلوت رمپلینگ و جان هرت، نمییابید. یک درام علمیتخیلی آخرالزمانی و روانکاوانه که در عین پیچیدگی انکارناپذیرش، احتمالا برای اکثر افراد، عامهپسندترین فیلم فون تریه به حساب میآید و منتقدان آن را از نظر صوتی و تصویری، به اشکال گوناگونی مورد تحسین قرار دادهاند. از طرفی با توجه به سطح کاری بالای اکثر اعضای تیم تولید Melancholia که از کارگردان و فیلمبردار شروع میشود و به تدوینگر و بازیگران میرسد، خوشبختانه هنگام نشستن پای دقایق این اثر، با محصول درگیرکنندهای روبهرو هستیم که انصافا وقت تماشاگرش را هدر نمیدهد. دربارهی خلاصهی داستان فیلم هم همینقدر بدانید که Melancholia به دو خواهر، گیاهی مقدس و قرار گرفتن کل کرهی زمین در خطر نابودی میپردازد. چرا بیشتر از این چیزی نمیگویم؟ چون یکی از لذتهای اکثر فیلمهای فون تریه، وارد شدن به آنها با کمترین دانش قبلی و غرق شدن در جنون خاص خودشان است.
جن زیبا
«جن زیبا» به تهیهکنندگی مهرداد فرید و نویسندگی، فیلمبرداری و کارگردانی بایرام فضلی، قصهای را دربارهی یک مرد که به تازگی همسرش را از دست داده است، در دل شهر اصفهان روایت میکند. مردی که کارمند تیمارستان هم هست و به غلط یا درست، تصمیم به کمک به یکی از زنهای بستریشده در آنجا میگیرد. این هم میشود قصهی آشنایی یدالله و دلارام که به خاطر تلاش برای فراهم کردن فرصت رویارویی دلارام با فرزندش، در مسیر شناختن یکدیگر گام برمیدارند. فیلم که اشخاصی چون غزل فرید، میثم پویانفر، علی جعفری، محرم زینالزاده، لیلا موسوی، علی جعفری و لیلا زارع را در مقام نقشآفرینهای فرعی دارد، دو ستارهی اصلیاش بازیگران شناختهشدهای از کشورهای ایران و ترکیه یا به عبارت دقیقتر، فرهاد اصلانی و نورگل یشیلچای هستند. وظیفهی ساخت موسیقیها و تدوین اثر جدید فضلی هم به ترتیب برعهدهی امیرعباس لطیفی و ابراهیم سعیدی بوده است.