یک موزیکال جنایی کلاسیک، فیلمی از نیکولاس ویندینگ رفن با بازی مدس میکلسن، شاهکاری به کارگردانی سوفیا کاپولا و با درخشش اسکارلت جوهانسون و کمدی ساده و خندهآوری با بازی جونا هیل. همراه میدونی باشید.
جدیدترین معرفی فیلم میدونی که در ماههای اخیر در قالب سریِ بلندِ «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» تقدیمتان شده است، با رسیدن به ایستگاه شصت و یکم، باری دیگر به معرفی چهار اثر کمدی، درام، کلاسیک و اکشن میپردازد. برای فیلم کمدی این هفته، سراغ اثری رفتهایم که بیشتر از درگیرکننده بودن، روی جذابیت و سرگرمکنندگی سرمایهگذاری میکند و با داشتن فیلمنامهای قابل قبول و مناسب، تجربهای خندهآور و لذتبخش را تحویلتان میدهد. بعد نوبت به فیلمی از سوفیا کاپولا میرسد که به معنی واقعی کلمه، سینمایی شاعرانه را ارائه کرده است و یکی از محترمترین درامهای مستقل قرن بیست و یکم، به شمار میآید. در ادامهی راه، به ترتیب دربارهی یکی از کلاسیکهایی که باید برای دیدن خلاقیتها و مدل به خصوص کارگردانیشان وقت بگذارید و فیلمی از کارگردانِ The Neon Demon در اتمسفری قرونوسطایی و دیدنی، حرف خواهیم زد. پایانبندی صحبتهایمان هم به عادت تمامی قسمتهای جدید این مجموعه مقالات، با توصیف اجمالیِ یکی از آثار روز سینمای ایران، رقم میخورد.
Superbad
فیلم Superbad، یکی از آن کمدیهایی است که همیشه میتوان در بخشهای گوناگونی از سینما تماشایشان کرد و با این که جنس داستانگوییشان در اکثر مواقع، نمایندهی دستهی از آثار نهچندان سطح بالا ولی خندهآور و بعضا پرفروش سینمایی به حساب میآید، اما آنقدر روی پرداخت بهترِ همهچیز و شخصیتپردازی صحیح کاراکترهایشان وقت میگذارند که در رسیدن به جایگاه و ردهای بالاتر از حد تصورات مخاطب، مشکلی نداشته باشند. قصهی ساده و آشنای Superbad، به سث و ایوان یا در بیان جامعتر، دو دوست صمیمی دبیرستانی میپردازد که احساسات مشترکی نسبت به دنیا دارند و ترسشان از فرا رسیدن یک دورهی زمانی مشخص و از دست رفتن فرصتهایشان برای انجام برخی کارهای عادی و در نگاه آنها مهم در زندگی، تمام زندگیشان را در کنترل خود گرفته است. سث و ایوان که دیگر چیزی به پایان رسیدن دوران دبیرستانشان باقی نمانده، در عین دیده نشدن توسط اکثر افراد دیگر حاضر در مدرسه، سعی میکنند با رفتن به یک مهمانی، تلاش برای مهیا کردنِ موارد مورد نیاز برای برگزاری خفنتر آن مهمانی و چیزهایی از این دست، روزشان را به بهترین حالت ممکن بگذرانند.
دغدغههای ساده و آشنای سث و ایوان و دیگر دوستانشان، به واسطهی قدرت کارگردانی نسبتا بالای سازندهی اثر در حد و اندازهای به مخاطب القا میشوند که میتوان موقع دیدن Superbad، ورای شرایط سنی و جسنیتی، اهداف و موانع حاضر در مسیر کاراکترها را فهمید و با همذاتپنداری با آنها، تلاشهای مسخرهشان برای چیزهای ساده و پیش پا افتاده را ستایش کرد. این وسط، به کمک پیچ و تاب خوردن همهچیز، سث و ایوان و صد البته دو مهمان به شدت مهمشان مشکلاتی پیدا میکنند که آنها را از رسیدن به خواستههای ساده و قابل درکی که دارند، بازمیدارد. جنس شوخیهای فیلم و نحوهی ساخت موقعیتهای کمدی در اثر توسط فیلمساز، تفاوت دیوانهکنندهای با آثار مشابه ندارد و صرفا با دیالوگنویسیهایی بهتر از حالت معمول و تدوینهایی در نوع خود کاملا قابل قبول، به چیزی بهتر از حالت عادی تبدیل میشود. جونا هیل، مایکل سرا، ست روگن، اما استون، دیو فرانکو، مارتین استار (بازیگر نقش گیلفویل در سریال Silicon Valley) و حتی بیل هیدر (ستارهی سریال Barry)، همه و همه بخشی از گروه بازیگران جذاب و گستردهی فیلم هستند که با توجه به انتظارات مخاطب از یک فیلم خندهدارِ در چنین قالب داستانی آشنایی، اجراهای واقعا جذابی نیز تحویلمان میدهند.
Lost in Translation
دومین فیلم بلند سوفیا کاپولا که به تهیهکنندگی، نویسندگی و کارگردانی خودش ساخته شده بود، در زمان اکران مخاطبان بسیاری را شگفتزده کرد. نه فقط به خاطر این که توانست جایزهی اسکار بهترین فیلمنامهی اوریجینال را در کنار نامزدی در بخشهای بهترین کارگردانی و برترین فیلم سال به دست بیاورد و نه لزوما به خاطر آن که شخصیتهای فیلمش برخی از عادیترین آدمهای زمین بودند و در عین حال، تماشاگر بدون قدرت و به حالت میخکوبشده، آنها را تماشا میکرد. Lost in Translation، به آن جهت فیلم مهمی است که خواه یا ناخواه، ولو در حالتی که ابدا حسی نسبت به چرایی زیبایی و آرامشبخش بودن آن نداشته باشید، احساساتتان را با خود درگیر میکند و اجازه نمیدهد که حداقل برای چند روز، جنس زیبای داستانگوییاش را از یاد ببرید. البته فیلم ابدا رخدادمحور هم نیست و به گونهای پیش نمیرود که مثلا موقع صحبت دربارهاش، به یاد ماجرای عجیب اتفاقافتاده در سکانسی به خصوص از آن بیافتید. مدل روایت فیلمنامه، بر مبنای نمایش برشی از زندگی دو آدم با دنیایی تفاوت و صد البته تعداد زیادی ویژگی مشترک شکل میگیرد که درون شهر شلوغ و اعصابخوردکنی که در آن قرار گرفتهاند، باعث نزدیک شدنشان به یکدیگر میشود. بیل مری در فیلم، نقش بازیگر معروفی با نام باب هریس را اجرا میکند که برای فاصله گرفتن از زندگیِ مشترک بدون جذابیتش، به توکیو آمده است تا هم در یک ویدیوی تبلیغاتی نقشآفرینی کند و هم برای چند روز، فاصلهای جدی از همسرش داشته باشد. شارلوت با اجرای باورپذیر اسکارلت جوهانسون هم شخصیتی نیست جز یک دختر جوان که دو سال از ازدواج کردنش میگذرد و به سبب همراهی با همسرش برای آمدن به توکیو، حالا خودش را درون شهری میبیند که نه زبان آدمهایش را میفهمد و نه بویی از جذابیت و آرامش را لابهلای شلوغیهایش احساس میکند. فیلم هم دربارهی برخورد همین دو انسان است. برخورد دو کاراکتر با شرایط سنی و جنسیتی و نگاه متفاوت، که میفهمند در این شهر بیشترین شباهت را با یکدیگر دارند و کمکم حتی بدون آن که دلیلش را بدانند، عاشق یکدیگر میشوند.
برخورد تجربیِ فیلمساز با بسیاری از عناصر تاثیرگذار در روایت فیلم و تلاش پرانرژیاش برای خلق اتمسفری که مخاطب را در خود غرق کند، به Lost in Translation نکات مثبتی را میبخشد که در نقدها و بررسیها از آن با عناوینی همچون «فضاسازیهای خوب» یا «توانایی در خلق اتمسفرهای درگیرکننده» یاد میکنند اما در واقعیت، چیزی نیست جز نوعی تصویرسازی جادویی که از عادیترین لوکیشنها و عادیترین اتفاقات، با کمک شخصیتپردازیهای معرکه به اوج خواستنی بودن میرسد. کارگردان تمام فیلمش را واقعا در توکیو فیلمبرداری کرده است و همین حرکت اثرگذار، باعث جلو رفتن ساختهی او از منظر باورپذیری میشود. طوری که مخاطب بسیاری از عناصر وجودی خودش را لابهلای نحوهی صحبت کردن آدمهای مقابل دوربین پیدا میکند و حتی در حالتی که هیچکدام از دغدغههای آنها را نداشته باشد، با دیدنِ به آرامش رسیدنشان، آرام میشود. این وسط، سوفیا کاپولا قصد درس دادن به مخاطب و معطل کردن او را نیز نداشته. نشان به این نشان که در پایانبندیِ فیلم، ما هرگز متوجه نمیشویم که چرا دو شخصیت اصلی به آن شکل، بدون درد کشیدن از پسِ پذیرش واقعیتِ اجتنابناپذیر مقابلشان برمیآیند.
West Side Story
فیلم West Side Story که به خاطر به دست آوردن ده جایزهی اسکار، از آن به عنوان پرافتخارترین موزیکال تاریخ سینما یاد میکنند و در انواع و اقسام مواردی که فکرش را بکنید، رکوردهای زیادی را جابهجا کرده است، چیزی نیست جز یک اقتباس آزاد، حسابشده و خواستنی از «رومئو و ژولیت» اثر ویلیام شکسپیر، که داستانی از همان جنس را به فضای نیمهمدرن نیویورک در دهههای پنجاه و شصت میلادی میبرد. فیلم به وجود آورندهی استانداردهای بسیار زیادی برای ژانر خود است و شاید بلندی طیف سکانسهای پرانرژی و سرشار از احساسات موسیقیاییاش، برآمده از این باشد که نخستین بار، در صحنهی تئاتر برادوی برای چند سال اجرا شده است و بعد، به روی پردههای نقرهای قدم میگذارد. وجود عوامل مشابه ساخت در تولید تئاتر و فیلم نهایی، استفادهی گسترده از تیم بازیگری قوی و صحنهآرایی و طراحی لباس در بالاترین سطح ممکن، مواردی بودهاند که از West Side Story، تجربهی سینمایی ماندگار و محترمی ساختهاند.
داستان فیلم، به دو گنگ خطرناک میپردازد که میخواهند منطقهای بزرگ در نیویورک را به کنترل خودشان درمیآورند و رویاروییهایشان حالتی شلوغ و جنایی دارد. این وسط، یکی از اعضای یکی از گنگها، عاشق خواهر رییس گروه مقابل میشود و همین کاری میکند که ماجرا، به حد و اندازهای پیچیدهتر از حالت عادیاش برسد. قدرت بالای فیلم در القای حس حاضر بین دو شخصیت اصلی به مخاطب، سکانسهای شلوغی که تماشا کردنشان هنوز خیرهکننده است و موسیقیهایی که حتی بیرون از دنیای فیلم، شنیدنشان احساسات لذتبخشی را برای مخاطب به ارمغان میآورد، کاری کردهاند که فیلم فضاسازیهای جذبکننده و از آن مهمتر به یاد ماندنیای داشته باشد. خلاصه که اگر اهل دیدن کلاسیکهای سینمایی باشید، عملا در مواجهه با این فیلم، برایتان هیچ گزینهای جز دیدن آن در سریعترین زمان ممکن، وجود ندارد.
از اتمسفرسازیهای روانیکنندهی جنگ در قرون وسطی تا جنونزدگی مطلق روایت تصویری در فیلمهای نیکولاس ویندینگ رفن. این، گسترهی بزرگ و طیف جذابی از ویژگیهای مثبت است که Valhalla Rising، درامِ اکشن، دینی و فلسفی نیکولاس ویندینگ رفن به کمک آن پیش میرود و قصهسراییاش را هر ثانیه بهتر از قبل، تحویلمان میدهد. فیلم در فضاسازیهای عجیبوغریب که البته به طرز آزاردهندهای هم بوی واقعیت میدهند، به درجهی استادی میرسد و از طرفی آنقدر از مفهومسراییهای پیچیده پر شده است که میتوان بسیاری از عقاید حاضر در ادیان گوناگون یا فلسفههای انسانشناسی مختلف را در سفر خونآلود شخصیتش به سمت رستگاری، تماشا کرد. داستان Valhalla Rising، به دنیای آدمی قدم میگذارد که تنها راهش برای دوری از جنون و رسیدن به آرامش، انتقامگیری است و در این مسیر، نه اسم و نه گذشتهاش آنچنان اهمیتی پیدا نمیکنند. مدس میکلسن در Valhalla Rising، چیزی بیشتر از کاراکتری مشخص را به کمال اجرا کرده است و در ارائهی یکی از والامقامترین نقشآفرینیهایش، موفق به آفرینش پرترهای از تنفر و عشق به طور یکسان میشود. ساختهی نیکولاس ویندینگ رفن که در سال ۲۰۰۹ میلادی اکران شد، هم تصویری از سینمای خاص و جذاب او در آینده را نشانمان داد و هم از پس رسیدن به روایتی چندلایه، تاثیرگذار و به اندازهی کافی اوریجینال برآمد. همهی اینها هم سبب میشوند تا در عین بینقص نبودن فیلم، اگر از اکشنهای به خصوصش در زمانهای قدیم، افسانههای اسکاندیناوی، اتمسفرهای سرد درون مناطق شمال اروپا و فیلمسازیِ سطح بالا خوشتان میآید، تقریبا بتوانید با اطمینان دقایقتان را صرف دیدن آن کنید. صرف دیدن فیلمی پرشده از نمادپردازی که البته پیش از فلسفهسرا بودن، داستانگو به شمار میرود و با فاصله از اکثر ساختههای هالیوودی روز، بیننده را مشغول میکند. ویژگی شگفتانگیزی که همواره، یکی از دلایل شگفتآور بودن سینمای نیکولاس ویندینگ رفن، به شمار رفته است.
جاده قدیم
«جاده قدیم» که تازهترین اثر سینمایی بلند کارگردانیشده توسط منیژه حکمت به حساب میآید، تنها فیلم نامزدشده در بخش سودای سیمرغ سی و ششمین جشنواره فیلم فجر است که توسط یک فیلمساز زن، کارگردانی شده است. منیژه حکمت که نزدیک به ده سال از اکران آخرین اثر سینمایی بلندش در مقام کارگردان میگذرد، به روایت قصهای اجتماعی راجع به زنی میپردازد که در شب عید نوروز، با مشکلاتی مواجه میشود. «جاده قدیم» با بازی بازیگرانی چون آتیلا پسیانی، مهتاب کرامتی، ترلان پروانه، محمدرضا غفاری، شیرین یزدانبخش، لیلی رشیدی، هدی زینالعابدین، بهناز جعفری، بانیپال شومون، پوریا رحیمی سام و پرویز پورحسینی، مثل دیگر ساختههای منیژه حکمت، بیشتر به مسائلی مرتبط با وضعیت زنان در جامعهی ایران پرداخته است و موفقیت یا عدم موفقیتش در طی کردن صحیح و متفاوت چنین مسیری که پیشتر خیلیها در سینمای داخلی آن را گذراندهاند، اصلیترین نکتهای است که مخاطب پس از تماشای اثر، میتواند به آن پی ببرد.