تازهترین پیشنهاد فیلم میدونی، به سراغ فیلمی میخکوبکننده با بازی تام هاردی، قسمت سوم یک مجموعهی سینمایی ارزشمند و دو اثر محترم دیگر میرود. همراه ما باشید.
جهان هنر هفتم، دنیای شگفتانگیزی است که در آن میشود فیلمهایی گوناگون، با موضوعاتی گوناگون و دربارهی چیزهایی گوناگون را دید و لذت برد. فیلمهایی که بعضی مواقع با روایتهایِ به خصوصشان به مخاطب درس زندگی کردن میدهند و بعضی مواقع وسط داستانی علمیتخیلی، حرفهایی به درد بخور و لذتهای معرکهای را تقدیممان میکنند که در هیچ نقطهی دیگری، نمیتوان چیزی دقیقا مشابه با آنها را پیدا کرد. این وسط، آثاری هم هستند که با جلوههای هنری و جذابشان، ذهن عدهی خاصی از مخاطبان را در چنگ میگیرند و احساساتی را نصیبمان میکنند که هرگز فکر نمیکردیم پس از تماشای یک فیلم، در قلبمان جای بگیرند. افزون بر اینها نیز دستهای از آثار سینمایی را داریم به شکلی بدیع، دست به روایت داستانهایی شنیدهنشده و قصههایی میزنند که اصلا خیالی یا واقعی بودنشان مهم نیست بلکه حرفهایشان، آن چیزهایی هستند که بر وجودمان تاثیر میگذارند و باعث میشوند دوستشان داشته باشیم. میدونی، امروز و در جدیدترین مقالهی هفتگی پیشنهاد فیلم خود، به صحبت دربارهی چهار فیلم از این چهار دستهی متفاوت میپردازد. پس با معرفی فیلم تازهی ما و این مقاله همراه باشید تا در کنار یکدیگر، نگاهی به برخی از ساختههای جذابِ دنیای هنر هفتم بیاندازیم.
Locke
Locke به کارگردانی و نویسندگی استیون نایت و با بازی تام هاردی، فیلمی است که به روایت قصهی یک مرد، قصهی شخصی که برای جبران اشتباهاتش حاضر شده و کارهایش را پشت گوش نینداخته میپردازد. قصهی مردی سوار بر یک اتومبیل، که تمام ارتباط مخاطب با فیلم به تماشای او در همان لوکیشن ثابت و شنیدن مکالماتش با افرادی گوناگون به کمک یک تلفن همراه خلاصه شده است. Locke، یکی از آن فیلمهای متفاوت و تحسینشدهی سالهای اخیر به حساب میآید که ورای انتظاراتمان ظاهر میشود و همذاتپنداری مخاطب با کاراکتر اصلیاش، سبب نزدیک شدن وی به او و دریافت پیامهای عمیق فیلم میشود.
این محصول سال ۲۰۱۴ میلادی، شاید بیشتر از هر چیز دیگر، نشاندهندهی تصاویر عمیق و تاثیرگذاری باشد که چگونگی پیچ و تاب خوردن تصمیمی به ظاهر ساده اما نابودکننده در زندگی را نشانمان میدهد و کاری میکند که باور کنیم یک لحظه و یک ثانیه اشتباه کردنمان، ممکن است در آینده، در جایی که هرگز انتظارش را نداریم، یقهمان را بگیرد و نابودمان کند. همهی اینها در کنار کارگردانی زیبای اثر و اجرای فوقالعادهای که تام هاردی در مرکزیت تمام فیلم ارائه داده، باعث آن میشوند که Locke با روایت زمانواقعی (Real Time) خود، حکم یک تجربهی سینمایی کاملا یگانه را داشته باشد. تجربهای که جنس حقیقی لحظات درام و واقعگرایی دیوانهوارش، بعضی مواقع انگار جوری آزارمان میدهد که میتوان آن را یک فیلم دلهرهآور نیز خطاب کرد. اینها را به علاوهی جلوهی ارتباطات داستان با زندگی انسان مدرن و حرف نهایی و قدرتمندانهای که اثر راجع به ارزش تصمیمات انسانها بدون توجه به عواقب آنها میزند کنید، تا بفهمید چرا میشود دیدن «لاک» را به هر مخاطب جدیتر سینما، توصیه کرد. به همین دلیل است که ساختهی نایت موفق به دریافت امتیاز ۹۱ در وبسایت راتن تومیتوز میشود و دو و نیم برابر بودجهاش را در باکسآفیس به دست میآورد.
Men in Black 3
«مردان سیاهپوش»، مجموعهی علمیتخیلی جذاب و متفاوتی بود که اواخر قرن بیستم میلادی برای نخستین بار از راه رسید و در جهان شناختهشدهی داستانگوییهای سینمایی دربارهی فضاییها، قصهای را گفت که هم در حد و اندازهی فوقالعادهای جذاب و سرگرمکننده و حتی معنادار به نظر میرسید و هم اثرگذاریهایش روی اینگونه فیلمهای سینما که در آینده و دوران پس از اکران آن عرضه شدند، جدی و قابل لمس بود. با این حال، قسمت دوم این مجموعه سینمایی، هرگز موفق به رسیدن به دستاوردهای مختلف فیلم اول نشد و صرفا، حکم تلاشی برای خلق دوبارهی همان چیزهای دیدهشده در فیلم اول را داشت که از قضا، با شکست تقریبا تمام و کمالی مواجه شد. با این حال، وقتی پس از یک وقفهی زمانی قابل لمس Men in Black 3 از راه رسید، بینندگان مجددا کمدیادونچرِ علمیتخیلی و خاصی را دیدند که دوباره ویل اسمیت و تامی لی جونز در آن میدرخشیدند و وسط ثانیههایش، چیزهای بسیاری که لیافت تماشا شدن و دنبال کردن را داشته باشند، پیدا میشد. البته این به معنی تمام و کمال بودن قسمت سوم مجموعه هم نیست اما روایت داستانی اثر که به سراغ گذشته و سال ۱۹۶۹ میلادی میرفت، بدون شک لذتهایی داشت که انکارناپذیر بودند و دوست نداشتنشان، سخت جلوه میکرد و برای بعضیها، ناممکن بود. Men in Black 3 و افزون بر آن قسمت اول این مجموعه، جزو آن دسته علمیتخیلیهایی هستند که مهم نیست چند سال از عرضهشان گذشته و باید تماشایشان کنید؛ چه وقتی بهتر از این آخر هفته، برای آن که سراغ این آثار بروید.
The Man From Earth
The Man From Earth، فیلم دیگری از این لیست و اثری است که در گروه بازیگرانش، نام دیوید لی اسمیت را یدک میکشد. داستان، قصهای دربارهی یک پروفسور شناختهشده را روایت میکند. فردی که یک روز دوستان دانشمندش را دور خودش جمع میکند و به آنها میگوید که در حقیقت، مرد غارنشینی است که به خاطر جهش ژنتیکی، در طول تمامی این سال ها زنده مانده و جانش را از دست نداده است. او ادعا میکند سلولهایش به خاطر این جهش ژنتیکی، توانایی تکثیر شدن مداوم را پیدا کردهاند و وی به همین سبب، زندگی جاودانه دارد.
این صحبتها با دیگر افراد حاضر در آن مکان، باعث میشوند که همهی آنها به طرز شوکهکنندهای خودشان را گم کنند و آرامآرام، موقع حرف زدن دربارهی مفاهیمی عمیق و تعاریف ما از زندگی ابدی و تاریخ متولد شدن بشر از راه میرسد. سخنانی که بینندگان را به فکر فرو میبرند و انگار سراغ پرداختن به حقایقی میروند که نمیتوانیم باورشان نکنیم و همهی دانستههایمان را به چالش میکشند. فضاسازی عجیب و غریب فیلم که به خاطر این گفتوگوهای توقفناپذیر ایجادشده، نوع دیگری از آفرینش تجربههای جذبکننده و به خصوص سینمایی را نشان مخاطبان میدهد. هر چند انصافا کاتهای صحیح فیلمساز هم در شکلگیری این فضاسازی قدرتمندانه نقش پررنگی داشته و بیننده را به خوبی وسط بحثهای تماتیک، اسطورهای و مرتبط با شنیدههایمان از دادههای بیانشده توسط ادیان مختلف غرق میکند. پس شاید بتوان این اثر را متفاوتترین ساختهی سینمایی پیشنهادشده در این مقاله دانست. ساختهای که تماشا کردنش نه فقط برای دوستداران سینما که برای طرفداران بحثهای فلسفی عمیق و مهم نیز به شکل خارقالعادهای جذاب جلوه میکند.
Midnight in Paris
این که وودی آلن یکی از بزرگترین فیلمنامهنویسان، نمایشنامهنویسان و کارگردانهایی است که بشر تا به امروز موفق به ملاقاتشان شده را باید به سادگی هر چه تمامتر پذیرفت. مردی که قصههایش تمامناشدنی هستند و قصهگوییهایش را به شکل خاص خودش، تقدیم مخاطبان میکند. «نیمهشب در پاریس»، یکی از آثار درخشان کارنامهی این فیلمساز بزرگ است. ساختهای تحسینشده که در اوج واقعگرایی، خیالپردازانه و شیرین به نظر میرسد و در اوج خیالپردازانه بودن، مخاطب میتواند سکانس به سکانسش را باور کند. قصه، شاید در نگاه اول دربارهی نویسندهای که برای تکمیل کتابش به پاریس، این شهر پر از زیبایی که در نگاه او میتواند الهامبخش وی برای تکمیل کردن نوشتههایش باشد سفر کرده به نظر برسد اما در حقیقت، مفهوم نوستالژی و این که چرا ما گذشتهمان را حتی با خاطرات تلخش در غالب مواقع دوست داریم، در کنار حجم بالایی از مفاهیم دیگر، کانسپتهای اصلی آن به شمار میآیند.
اجراهای فوقالعادهی حاضر در فیلم که اوون ویلسون، ریچل مکآدامز و ماریون کوتیار اصلیترین ستارههای شکلدهنده به آنها محسوب میشوند، کاری میکنند که مخاطب وسط احساسات جریانیافته در ثانیه به ثانیهی این داستانگویی سینمایی فرو برود و به هیچ عنوان، شانسی برای نفس کشیدن روی سطح این اقیانوس عمیق نداشته باشد. همهچیز، همانقدری که از یک فیلم عالی خلقشده توسط وودی آلن بزرگ انتظار داریم عالی است و سکانسها، در تمامی جلوههایشان فوقالعاده به نظر میرسند. از حقیقتهای جالب راجع به فیلم شاید بتوان به این اشاره کرد که اثر، بسیاری از شاتهای خود را با فیلمبرداری مستقیم از مکانهایی که نقاشان شناختهشدهای در تاریخ با نگاه کردن به آنها برخی از شگفتانگیزترین آثارشان را خلق کردهاند، آفریده است. شاید به خاطر همین باشد که حس شاعرانهای در هنگام پیشروی سکانس به سکانس این فیلم مخاطب را درگیر خودش میکند. کارگردانی وودی آلن، از Midnight in Paris چیزی ساخته که در نگه داشتن ریتم آرامشبخش و خواستنیاش پایدار و شکستناپذیر ظاهر میشود. دیگر یک فیلم باید چه چیزهایی داشته باشد تا مخاطبِ هنرشناسِ سینما، بخواهد وقتش را پای نگاه به ثانیههای ارزشمند و زیبای آن بگذراند؟