از یک درام ایتالیایی پراحساس تا اثری اقتباسی که حتی از کتاب مرجع فوقالعادهاش فراتر میرود و صد البته دو فیلم از کارگردان خارقالعادهای که بزرگانی چون مارتین اسکورسیزی، وی را استاد خود میدانند. همراه میدونی باشید.
نوشتن دربارهی بعضی افراد، همانقدر که هیجانانگیز به نظر میرسد، ترسناک نیز است. هیجانانگیز از آن جهت که میدانید میخواهید دربارهی یکی از بزرگترین انسانهایی که یک مدیوم هنری در تاریخ به خود دیده صحبت کنید و ترسناک از این منظر که ممکن است با به کارگیری اشتباه یک لغت، حتی اندکی کمتر از لیاقت پایانناپذیر او، به ستایشش بپردازید. برای خود من و احتمالا برای بسیاری از آدمهای علاقهمند به سینمای دیگری که میشناسم، آکیرا کوروساوا یکی از همین نامها محسوب میشود. کارگردان فوقالعادهی ژاپنی که نخستین بار سینمای کشورش را به مخاطب غربی و جهانی نمایش میدهد، بارها و بارها در فیلمهایش استانداردهایی تعریفشده را میشکند و به این معروف است که در عین داشتن روایتی سیال که احساس را به خوبی وارد وجود تماشاگرانش میکند، همیشه انگار به حقیقتها هم وفادار بوده و در جهانی واقعگرایانه، برای آدمهای واقعی فیلم ساخته است. این که فدریکو فلینی، کارگردان بزرگ و تحسینشدهی ایتالیایی در عین دیدن تنها یکی از فیلمها کوروساوا یعنی «هفت سامورایی» (Seven Samurai)، او را «بزرگترین مثال از تمام آنچیزی که یک مولف سینمایی باید باشد» خطاب کرده و استیون اسپیلبرگ، وی را «شکسپیر دوران ما در دنیای تصویر» معرفی میکند، اصلا و ابدا عجیب نیست. چرا که کوروساوا آنچنان واقعیت را خیالانگیز به تصویر میکشید که بعد از مشاهدهی آثارش، نه کسی دلش دیدن فیلمهای رئالِ صرف را میخواست و نه کسی میتوانست پیوستگی کمنظیر مابین اجزای ساختههای او را زیر سوال ببرد. فرقی نمیکرد که موضوع دربارهی چه چیزی باشد. راجع به داستانی تاریخی، برداشتهایی از روی آثار شکسپیر و فیودور داستایفسکی یا حتی روایتهایی مدرن و ماجراهایی که انگار نگاهی متفاوت به زندگی خود او بودند. در هر حالتی، با هر داستانی، کوروساوا خوب سینما را فهمیده بود و به همین سبب در طول ۸۸ سال زندگی خود، ۵۷ سال را به فیلم ساختن اختصاص داد و خلق شاهکارهایی گوناگون، تبدیل به هدیهی ابدی او به تمامی دوستداران هنر هفتم شد. حتی خیلی از آدمهایی که فیلمهای آکیرا کوروساوا را ندیدهاند یا اسمش را هم نمیدانند، در حقیقت وی را دوست دارند. چون سینما را دوست دارند. چون خیلی از فیلمهایی را دوست دارند که اگر روزی کوروساوا با شاهکارهایش سینما را درس نمیداد، هرگز نمیتوانستند به وجود بیایند. مارتین اسکورسیزی در یکی از ستایشهایی که از کوروساوا بیان کرده، میگوید تاثیرات او روی تمام فیلمسازان جهان، آنقدر عمیق است که احتمالا وی را از این منظر، حتی نمیشود با شخصی دیگر مقایسه کرد. پس همراه این مقالهی معرفی فیلم یا به عبارت بهتر جدیدترین قسمت از سری مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» میدونی باشید، تا بعد از معرفی دو محصول سینمایی جذاب، دیدنی و بزرگ، نوبت به صحبت دربارهی ۲تا از فیلمهای معرکه و خواستنی آکیرا کوروساوا برسد.
Life Is Beautiful
کوروساوا تنها شخص مهم و بزرگ حاضر در این مقاله نیست که فدریکو فلینی ایتالیایی، به طرز دیوانهواری او را ستایش کرده است. چرا که روبرتو بنینی، کارگردان فلسفهشناس و طنزپردازی که ارزش طنز سینمایی را به تنهایی چندین و چند پله بالاتر برده، با Life Is Beautiful و تعدادی از فیلمهای دیگرش، آنقدر معرکه و دقیق زندگی را نگاه میکند، که به سادگی در باورها و ارزشهای مخاطبش تغییر به وجود میآورد و نگرشهای خاص خود را به وی نیز انتقال میدهد. اصلا چه کسی فکر میکرد که شخصی بتواند دربارهی زجرهای یهودیان در جنگ جهانی دوم و مسائلی چون هولوکاست، فیلم ارزشمند کمدی بسازد! چه کسی فکر میکرد بتوان دربارهی چنین مواردی قصههای سینمایی گفت و اسمش را «زندگی زیبا است» گذاشت؟ چه کسی فکر میکرد کارگردان چنین اثری در اوج سیاهی روزهای جنگ، در لحظاتی که حتی رنگهای تصویر به ناامیدی و درد اشاره میکنند، چیزهایی را نشانتان دهد که ارزش زندگی را به تصویر میکشند؟
Life is Beautiful، که روبرتو بنینی در عین کارگردانیاش به عنوان کاراکتر اصلی آن نیز نقشآفرینی کرده، قصهای دربارهی چگونه نگاه کردن به زندگی است. نگاه کردن به زندگانی پر از زجری که نیمی از آن را به خنده میگذرانیم و نیمی از آن را میگرییم و از این بیخبریم که در نیمهی دوم هم میتوان در اوج سختی، بامزه و غیرقابل درک برای دیگران گام برداشت و از ته دل و با صدای بلند خندید. کمدیدرام، در دنیای خلقشده توسط دقایق Life is Beautiful، برخلاف نظر خیلیها ابدا لغتی تشکیلشده از دو بخش کاملا متفاوت نیست. بنینی فیلمی را ساخته، که درام را در لحظات کمدی و کمدی را در لحظات درام زندگی وارد میکند. اینجا مخاطب درک میکند که شاید این دو دقیقا یک چیز باشند. شاید همهچیز همانگونه که فیلمساز باور دارد، مبتنی بر نگاه ما است و تلخی و شیرینی زندگی، صرفا بر این اساس شکل میگیرد که ما حوادث را چگونه مینگریم. اینگونه مرگ هم شاید بتواند یکی از هیجانانگیزترین و کمدیترین بخشهای زندگی باشد. شاید حتی خندهدارتر از همهی لحظات فوقالعاده و لذتبخش زندگی. در چنین جهانی، زندگی قطعا و یقینا، در تمامی ثانیههایش زیبا است و Life is Beautiful با آرامش و متانت تمام، نشانتان میدهد که همین دنیای خودمان، دقیقا چنین جهانی است. راستی، این قضیه بهتر است بین خود ما تماشاگران Life Is Beautiful بماند! بالاخره فهمیدن این که ثانیه به ثانیهی زندگی با همهی درد و رنجهایش به یک اندازه زیبا جلوه میکند، نمیتواند کار هر کسی باشد!
Stand by Me
از روی کتابهای استیون کینگ، به دو دلیل اقتباسهای زیادی ساخته میشود. اول آن که خیلیها و به خصوص تقریبا عدهی بزرگی از مخاطبان سینماروی آمریکا، با آثار و نوشتههای او خاطره دارند و دوم هم این که کینگ، یکی از بهترین نویسندههای زمانهی خود به حساب میآید. پادشاهِ داستانهای ترسناک، در داستاننویسی به قدری متبحر است که در عین داشتن کتابهای بسیار، هرگز در خلق شاهکارهای گوناگون و کسب موفقیتهای جدی در میزان فروش کتابهایش آنچنان به در بسته نمیخورد و همواره، کم و بیش جایگاه خود را در اذهان عمومی حفظ میکند. این وسط، اما آثار سینمایی کمی هستند که بتوان آنها را اقتباسهایی در حد و اندازهی نوشتههای کینگ دانست و فیلمهای کمتری هم هستند که حتی میتوانند بهتر و اثرگذارتر از کتابهای او ظاهر شوند. پس شاید در وصف Stand by Me، بتوان همین را گفت که این ساختهی راب رینر، دقیقا یکی از اعضای دستهی کوچک فیلمهای اقتباسشده از روی آثار کینگ که بهتر از کتابهای مرجعشان جلوه میکنند است. روایتی از تلاش چهار پسربچه برای یافتن جسد کودکی دیگر، که منجر به رشد اخلاقی و بلوغ واقعی ذات و تفکرات آنها میشود. «کنار من بمان»، پیش از آن که دربارهی گریه کردن و خندیدن و متوقف نشدن چهار شخصیت اصلیاش باشد، پیش از آن که بخواهد آنها را به عنوان کاراکترهایی نمادین از همهی آدمهایی که هنوز به درستی وارد جامعهی جدید و تقییریافته روزگار خودشان نشدهاند ببیند و پیش از آن که دربارهی قصهای که به روایتش پرداخته باشد، راجع به پسرانی است که از یکدیگر جدا نمیشود. دوستیشان آنقدر محکم است که نه میشکند و نه اجازهی شکستن آنها را میدهد. داستانسرایی دقیق و حسابشدهی رینر، که به واقع روی مهمترین ویژگیها و عناصر کتاب اصلی به درستی دست گذاشته، Stand by Me را تبدیل به یکی از بهترین آثار حاضر در کارنامهی او میکنند. فیلمی که ریور فینیکس، برادر فقید واکین فینیکس که در جوانی زندگیاش به پایان رسید، حرکتش به سمت تبدیل شدن به بازیگری بزرگ را با درخشش در دقایق آن آغاز کرد.
Dreams
آکیرا کوروساوا، همانگونه که در ابتدای این مقاله گفتم، در زمانهایی بسیار، فیلمسازی تلقی میشد که واقعگرایی را به شدت ارزشمند میدانست و در وارد کردن جلوههای احساس و خیال به جهانهایی باورپذیر، موفق بود. با این حال، در اواخر عمر ارزشمندش، کوروساوا فیلمی هشتبخشی و مرتبط با لحظات گوناگون زندگانی خودش را آفرید که اتفاقا کمتر از حجم بالایی از آثار او ستایش شد و خیلیها میگفتند که در ارائهی دقیق تصورات وی و آنچیزهایی که موقع ساخت فیلم مد نظرشان قرار داده، ناموفق بود. حال آن که Dreams اصلا قرار نبود شبیه به حتی یکی از فیلمهای دیگر کوروساوا باشد. «رویاها»، قصهای خیالانگیز اما برداشتشده از واقعیتهایِ زندگی خود فیلمساز است که در ساختاری ناآشنا که شبیه به چسبیده شدن چند فیلم کوتاه به یکدیگر میماند، ثانیههایی از عمرش را که در نگاه خود او مهمترین لحظههای زیستن و حضورش در جهان بودهاند به تصویر میکشد. خیلی مواقع، فیلم با آن که قرار است برداشتی واقعی از زندگی واقعی خود کوروساوا باشد، صرفا دقایقی از عمر او را همانقدر خیالانگیز و فانتزی که وی در زمانهای گوناگون به آنها فکر میکرده و متصورشان میشده، نشانتان میدهد. نتیجتا یا خیلی سریع جنس ناب اثر را درک میکنید و به خصوص اگر دوستدار کوروساوا باشید به فهم و شناخت بیشتری از شخصیت او میرسید، یا از اثر مورد بحث خسته میشوید و آن را فیلمی شخصی که تماشایش به درد مخاطبان نمیخورد میدانید. با همهی اینها، دیدن Dreams از منظری دیگر نیز اهمیت دارد. اولا در این فیلم میتوانید بزرگترین فانتزیپردازیهای کوروساوا در نگاه خیلی از سینماشناسان را ببینید که این خودش چیزی به شدت ارزشمند به نظر میرسد و هم این که شاید در هیچ فیلمی به اندازهی «رویاها»، نتوانید به شناخت دغدغههای او و تمام غمها و ناراحتیها و باورهای اساسی و شادیهایش نسبت به زندگی نزدیک شوید. در بیان زیباتر، همین بس که با تماشا و مطالعهی دقیق ثانیههای Dreams، میشود خیلی از تفکرات کوروساوا را شناخت و به دنبالش، خیلی از شاهکارهای او را بهتر از قبل فهمید.
Ran
یکی از شگفتانگیزترین ویژگیهای انسان بزرگی که از او به عنوان بهترین کارگردان سینمای آسیای شرقی در همهی دورانها یاد میکند، شاید آن بود که وی در تمام عمرش، از «تکرار و تکراری شدن» فاصلهی معناداری داشت. شخصی که هم در ژانرهای مختلف فیلم ساخت، هم با اقتباس از آثار ادبی مختلف فیلم ساخت، هم با باورهای مختلف فیلم ساخت و هم برای آدمهای مختلف فیلم ساخت. او نه خود را وادار به ساخت چیزهایی که در آنها متبحر بود میکرد و نه از مواجهه با وظایف جدید و ترسناک، ترسی داشت. با این حال، در عین آن که نگاهی گذرا به فیلمهای فوقالعادهی آکیرا کوروساوا در طول دوران فعالیت حرفهاش به خوبی تغییر کردن، خاصتر شدن و تلاش وی برای رسیدن به فرمهایی دیوانهکنندهتر را نشان میدهد، «آشوب» (Ran) که در دههی هشتاد میلادی و سالها پس از معرفی کوروساوا به تماشاگر جهانی به عنوان فیلمسازی صاحبسبک و قدرتمند که همیشه بیشتر از یادگیری میآفرید و بیشتر از اقتباس تالیف میکرد اکران شد، برترین اثری است که نقاط پایانی حرکت وی در مسیر و جادهای که برای سینماگرِ مولف شدن طی کرده بود را روی پردههای نقرهای برد. فیلمی متعلق به اواخر حیات او و اوقاتی که تقریبا جز خلق مطلق آثاری برداشتنشده از هیچچیز به جز تفکرات جریانیافته در ذهن خودش کاری نمیکرد، که شاید اگر آن را در مقابل معروفترین فیلمش برای عدهی قابل توجهی از بینندگان یا همان «هفت سامورایی» قرار دهید، احساس خواندن اولین جملات و آخرین پاراگراف از کتاب سینماشناسی وی را پیدا کنید.
سومین و آخرین اقتباس کوروساوا از شاعر مورد علاقهاش شکسپیر که اینبار تراژدی «شاه لیر» او را در ژاپنِ قرن شانزدهم و در دوران ساموراییها بازآفرینی میکرد، قصهای دربارهی پادشاهی است که حکومت را بین فرزندانش تقسیم میکند. آنچه که در پس چنین رخدادی اتفاق میافتد اما اصلیترین عنصر شکلدهنده به فیلم نیست. چرا که در «آشوب»، روایت بارها و بارها بر داستان پیشی میگیرد. آنقدر که قاببندیهای فیلم، بیشتر از رخدادهای قصه شخصیتپردازی میکنند و چگونگی بیان کردن ماجرا، بیشتر از خود اتفاقات، به مخاطب معانی فلسفی هدیه میدهند. مثلا یکی از مهمترین حرفهای فیلم، راجع به چیزی جز نادرستی بسیاری از قضاوتهای ما آدمها و اصلا تلاشمان برای قضاوت کردن نیست و این حرف را هرگز در بخشی از داستان نخواهید شنید و به جای آن در جلوهای بالاتر، وسط تصویرپردازیهای کمنظیر، دقیق و ژاپنی کوروساوا، هنگامی که آرامآرام دلسوزیتان برای یک شخصیت بد آغاز میشود، کاملا نامستقیم میفهمید.