جدیدترین قسمت از سری مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم» میدونی، سه اثر عالی با بازی ناتالی پورتمن و یکی از بهترین فیلمهای کارگردان Blade Runner 2049 یعنی دنیس ویلنوو را معرفی میکند.
با اینکه در بسیاری مواقع، بازیگران به عنوان بخش مهمی از عوامل ساخت یک فیلم معرفی میشوند، همواره میتوان عدهی زیادی از مخاطبان را یافت که ستارهها و نقشآفرینان حاضر در آثار سینمایی را تنها به عنوان اجراکنندگان دستورات فیلمساز میشناسند و افتخار آفرینش محصولاتی بزرگ را تنها متعلق به کارگردانان و نویسندگانی میدانند که باعث آفرینش آنها شدهاند. افرادی که با خلاقیت مثالزدنی خود، با اقتباسهایی ارزشمند یا ایدههایی ناب و دیدهنشده، دست به خلق چیزهایی میزنند که نمیتوان آنها را دید و تا نقطهای که امکانش هست، تحسینشان نکرد. این وسط، در قصهی روایتشده توسط چنین دستهای از مخاطبان، بازیگر دقیقا ابزاری به مانند دیگر موارد حاضر در صحنه به حساب میآید که سازندهی اثر با بهرهبرداری صحیح از آن، در راه تصویر کردن تصورات خویش، با مشکلی مواجه نشود! اما شاید چنین چیزی برای بعضی از هنرمندان در سرتاسر جهان صدق کند و شاید عدهی خیلی زیادی از بازیگران، تنها کارشان را محدود به ارائهی دقیقترین جلوهی ممکن از تصور ذهنی فیلمساز بدانند، ولی قطعا ناتالی پورتمن دوستداشتنی، یکی از این آدمها نیست؛ چون دخترِ جاهطلبی که از همان سنین کودکی تلاشش برای بازیگر شدن را شروع کرد و به آن شکل وسط دقایق Leon: The Professional درخشید، همیشه کسی است که نقشهایش را به شکلی تکرارناپذیر، اجرا میکرد. حتی در سادهترین پروژههای زندگی ناتالی پورتمن، دائما میتوان رگههایی از اجراهای منحصربهفرد او را دید و فهمید که وی چیزی به کاراکترهایی که عهدهدار اجرایشان شده، میافزاید. از سختیهایی که برای ارائهی اجرایی مثالزدنی در V for Vendetta تحمل کرد بگیرید و بروید تا آن ثانیههایی از Jackie که با نفسنفس زدنهایش قصه میگفت و کاری میکرد که ثانیههای اثر باورپذیرتر از حالت عادی خود، به نظر برسند. البته که نقطهی اوج همهی این عملکردهای کمالگرایانه، در آن لحظهای مقابلمان قرار گرفت که دارن آرنوفسکی بزرگ، شاتهای قوی سیاه (Black Swan) را روی پردههای نقرهای برد؛ لحظههای ضبطشده از پرواز انسانی بیگناه که در سیاهی و کثافت دست و پا میزند و در اوج روشنایی، با افتخار، تبدیل به نمایندهی تاریکی میشود! البته که نینا از جهان «قوی سیاه» دارن آرنوفسکی، تنها کاراکتری نیست که بدون ناتالی پورتمن تجسمش با آن جزئیات ناممکن میشد و در کارنامهی درخشان او، نقشهای زیادی را میتوان پیدا کرد که در بدترین حالت، اجرای او یکی از بزرگترین دلایل دیدنی شدنشان بود. پس در این مقالهی معرفی فیلم یا به عبارت بهتر تازهترین اپیزود از سری مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟»، سه فیلم عالی با اجراهای عالی ناتالی پورتمن را معرفی میکنیم و در کنار آنها، به صحبت دربارهی تریلری جنایی و درگیرکننده، از کسی که با Blade Runner 2049 ،Enemy و صد البته Arrival نیز مسخمان کرده، میپردازیم.
Jackie
جهان یخزده و پرشده از غم جکی کندی، همسر جان اف. کندی رییس جمهور وقت آمریکا، در لحظاتی که یک شلیک از نقطهای نامشخص سبب مرگ همسرش که در ماشین کنار او نشسته بود شد، دنیایی است که در ثانیههای Jackie به تصویر کشیده میشود؛ فیلمی با طراحیهای دقیق صحنه و لباس، که مخاطب را به شکل معرکهای وارد دههی شصت میلادی میکند و در سکانسپردازیهایی که غالبا سوژه را در مرکز قرار میدهند و عامدانه از خلاقیتهای خاص سینمایی فاصله میگیرند، دست به مطالعهی روانشناختی همهی سختیهایی میزند که همسر کندی در زمانی هفت روزه، با آنها مواجه شده است. تصویرسازیهای کمهیجان فیلم، با اینکه میتواند در نگاه برخی از مخاطبان سبب خستهکننده شدن ثانیههای اثر شود، برای بینندگانی که از اتمسفرهای تماما رئال و نزدیک به جهان مستندها لذت میبرند، حکم دریایی از لذتهای گوناگون را دارد؛ دریایی که البته با عمق ناراحتی یک مادر، لبخندهای زورکی شخصیتی سیاسی و تلاش یک انسان برای خلق تصویر درستی از خود و همسر از دست رفتهاش در تاریخ، پیوندی ناشکستنی پیدا کرده است. حالا در این میان، کدامین عنصر قدرتمند فیلم توانسته از پس سوییچ کردن مابین چنین پیرنگهای داستانی متفاوتی بربیاید و خود حقیقت اتفاقافتاده در تاریخ را بیاشکال و عین واقعیت، نشان مخاطبان دهد؟ چه چیزی است که سبب میشود «جکی» به جای تبدیل شدن به شاتهایی خستهکننده و واقعی، شبیه نگاه کردن به تصاویری ضبطشده از همان دوران به نظر برسد و آنقدر عمیق جلوه کند که انگار فیلمبرداری که این تصاویر واقعی را ضبط کرده، از روحیات، احساسات و تفکرات جکی کندی نیز آرشیو بزرگی دارد؟ ناتالی پورتمن.
ناتالی پورتمن که در طول ثانیههای «جکی» یکی از بهترین نقشآفرینیهایاش در دوران کاری خود را ارائه کرده، درون بخشهای گوناگونِ فیلم به قدری در گوشت و پوست این کاراکتر فرو میرود که نتوانید تماشایش کنید و حتی برای یک لحظه، نقطهی ضعفی در آن بیابید یا چیزی برای پرسیدن دربارهی واقعی بودن یا نبودن جلوهی او از جکی کندی، به ذهنتان برسد. چرا که وی در Jackie فقط یکی از اجراهای عالیاش را نشانتان نمیدهد و تبدیل به تنها عنصر متحرکی میشود که میان جغرافیا و تاریخ فیلم حرکت میکند و اجازه میدهد بیننده، لبخند او در بین دستههای شلوغ مردم که البته با استرسها و فشارهای عصبی ناگهانی کوچکی همراه شده را ببیند، به ثانیههایی که یک مادر قصد آرام کردن فرزندانش را دارد کات بزند و در شناختن قهرمانی که میخواست خودش آنچه که مردم سالها بعد دربارهی او و همسرش خواهند گفت را تعیین کند، با مشکلی مواجه نشود. بخواهید یا نخواهید، همین اجرا به آن اندازه عالی هست و دیدنی و دقیق به نظر میرسد که تماشا نکردن Jackie، حتی فارغ از تک به تک نکات مثبت دیگری که دارد، تبدیل به یکی از بزرگترین اشتباهاتی که میتوانید مرتکب آنها شوید، بشود.
Prisoners
دنیس ویلنوو بارها و بارها اثبات کرده که توانایی بیرون کشیدن داستانگوییهای معرکه را از موقعیتهایی که به نظر ساده میرسند دارد. یک بار در Enemy، ساختهی سورئال و مریضش که گاهگاه منتقدانی پیدا میشوند که از آن به عنوان بهترین اثر وی یاد کنند، یک عنکبوت را برمیدارد، شاتهایی تاریک را نشانتان میدهد و بعد اجازهی گم شدنتان در قصهای را میدهد که هر ثانیه فکر میکنید مفهوم تازهای از آن بیرون کشیدهاید و در آخرین ثانیه با فاش کردن همهچیز در دیوانهوارترین تصویر ممکن، تکتک مفاهیمی را که به ذهنتان رسیده زیر سوال میبرد و جواب اصلی را با یکی از فراموشناشدنیترین ثانیههایی که در دنیای سینما با آن مواجه شدهام تحویلتان میدهد و یک بار دیگر در «ورود» (Arrival)، آنچنان پیچیده و خطرناک قصهگویی میکند که ممکن است تا مدتها اثرش را ساختهای متوسط که قصد بزرگ جلوه دادن خودش را داشته بدانید و بعدتر با تماشای دوبارهی فیلم، اوج پیچیدگی و فلسفههای نهفته در روایتهای تصویر-محورش را درک و ستایش کنید. همهی اینها نشان میدهند که دنیس ویلنوو قصهگویی کاربلد در دنیای هنر هفتم است که از تکرار تنفر دارد و در فرمهایی آشنا، قصههایی ناآشنا میگوید، فضاسازیهایی خلق میکند که داخلشان شروع به مقایسهی ساختهاش با دیگر فیلمها کنید و بعد به کمک بلند شدن روی دست انتظاراتتان، سبب میشود که بیشتر از قبل، غرق مفهومسراییهایش شوید؛ تا جایی که شاید برخیها Blade Runner 2049، جدیدترین اثر وی را هم نسخهای تماما تقلیدشده از فیلم ریدلی اسکات بدانند که با جلوههای ویژهی شگفتآور و اغراقهایی در به تصویر کشیدن فضای سایبرپانکی، میخواهد ادای آن فیلم را دربیاورد، اما کافی است ساعتها درونش زندگی کنید تا بفهمید در عین شباهت داشتن به آن فیلم، چه فرم و معناهای متفاوتی را یدک میکشد.
اینها را گفتم تا بگویم اگر موقع تماشای تریلرهای Prisoners، یکی دیگر از فیلمهای جذاب او، احساس کردید داستانی کارآگاهی و آشنا که به ماجرای گم شدن کودکان و جستوجوی خانوادهها و پلیس برای یافتن آنها میپردازد تنها چیزی است که باید در طول دقایق آن تماشا کنید، بدانید که اصلا و ابدا از این خبرها نیست و «زندانیان»، به سوالات و فضاسازیها و سبکی از گفتن اینگونه داستانها میپردازد که بسیاری از بخشهایش را تا به امروز ندیدهاید و برخی از قسمتهایش را هم احتمالا هرگز در جایی خارج از آثار خود او، به این کیفیت نخواهید دید. ماجرای فیلم، دربارهی دو خانواده است که پس از جمع شدن کنار یکدیگر در یک مهمانی، ناگهان به خودشان میآیند و میبینند که خبری از فرزندانشان نیست. ماجرا خیلی سریع به دست کارآگاهی توانمند با بازی استادانه و دقیق جیک جیلنهال میافتد که در دنیای سیاه فیلم، تمام تلاشش را برای یافتن حقیقت میکند و هر دو خانواده، مدام آنقدر وی را تحت فشار میگذارند که حسی آزاردهنده و زجرآور، بر دنیایش حکمفرما میشود. در عین حال، کلر دوور، پدر یکی از بچهها با اجرای مطلقا بینقص هیو جکمن را هم داریم، که به عادت کلاسیک این داستانها، سعی میکند خودش بدون توجه به قانون، حلکنندهی پرونده باشد و فرزندش را نجات دهد. همهی افراد حاضر در قصه، به شکلی مستقیم یا غیرمستقیم، به دنبال کودکان میگردند و در این بین، ویلنوو فرصت پرداختن به سوالاتی سیاه و پاسخهایی سیاهتر، دربارهی ماهیت قضاوتهای انسان و دروغهایی را که برای راحتتر کردن همهچیز به خودمان و دیگران میگوییم پیدا میکند. در این میان، روایت پر رمز و راز فیلم که تصویر تمام قدی از یک فیلم کارآگاهی/رازآلود در دنیای سینما است، باعث میشود مدام برای تعیین کردن مقصر حدسهایمان را بزنیم و هر بار، با دربی بسته مواجه شویم. همهی اینها هم اگر برایتان کافی نیست، یک بار دیگر به خودتان یادآوری کنید که موقع دیدن «زندانیان»، قصد تماشای ساختهی ویلنوو را دارید و این یعنی دنیایی از تصاویر خیرهکننده و دیدنی در برابرتان قرار خواهد گرفت که فارغ از دکوپاژها و میزانسنهای معرکهای که دارند، فیلمبرداری راجر دیکنز را هم به عنوان نقطهی قوتی شدیدا ارزشمند به همراه دارند که به تنهایی میتواند کاری کند که از دیدن فیلم، نهایت لذت را ببرید.
Knight of Cups
اگر ران فریک، کارگردان مستندهای بزرگی چون Samsara و Baraka، تصمیم میگرفت با کمک ستارگان بزرگ هالیوودی یک قصهسرایی سینمایی با دیالوگهایی جسته و گریخته بسازد و با همان رمز و راز همیشگی آثارش، برای مخاطب داستانی دربارهی جلوههای برخورد انسان مدرن با زندگی در این روزهای جهان بگوید، احتمالا Knight of Cups نزدیکترین ساختهی سینمایی به چیزی است که از آن تصمیم، بیرون میآمد. شاید این جمله، بهترین توصیف ممکن برای بیان حس و حالات جریانیافته در «شوالیهی جامها» اثر ترنس مالیک نباشد و اصلا سینمای خاص و پرشده از تازگی او را نتوان حتی در قامت یک مثال، با اثری دیگر مقایسه کرد، اما واقعیت آن است که اگر به چگونگی رویارویی مخاطب با فیلم نگاه کنیم و روش انتقال دادهها به وی توسط فیلمساز برایمان مهم باشد، این جمله اصلا و ابدا بیان غلطی به حساب نمیآید؛ چون در Knight of Cups سینماگر هیچ حرفی را مستقیما بیان نکرده، هرگز واضح به نتیجه نرسیده و حتی برای یک ثانیه، دیالوگها را در جایگاهی بالاتر از تصاویر، نشانمان نداده است.
او مثل همیشه کسی است که سینما را در داستان گفتن به شیوههای بدیع و روشهایی میبیند که پیشتر کسی فکر استفاده از آنها را نکرده و نخواسته به کمکشان، پیامهایی مهم (حالا فارغ از درست یا غلط بودن آنها) را به ذهن مخاطب برساند. اینجا هم چون هوسِ روایت کردن قصهای را دربارهی برخورد انسان هوسزدهی امروز با آن چیزهایی که مدرنیته زیبایی خطابشان میکند و سنت ازشان به عنوان جلوههایی حیوانی و زشت یاد میکند داشته، دوربین امانوئل لوبسکی (فیلمبردار خارقالعادهای که از Birdman و The Revenant تا Gravity و Children of Men تنها بخشی از آثار سینمایی خلقشده به کمک فیلمبرداریهای معرکهی او هستند) را آنقدر در محیط، در صخرهها، در شهرهای مدرن، در مکانهای پرشده با جلوههای جذاب اما شاید بدِ (شاید هم خوب. چرا که فیلمساز شخصا نگاه منفیاش به تمامی آنها را در طول فیلم نشانمان داده، ولی در بعضی سکانسها مشخصا از قضاوت کردنشان اجتناب میکند) این شهرها و حتی ذهن کاراکتر اصلیاش حرکت میدهد و میچرخاند، که حس گمگشتگی شخصیت اصلی فیلم با بازی کریستین بیل را که فیلمنامهنویسی موفق و ثروتمند است درک کنیم و حداقل سوالاتی که خودش موقع ساخت اثر به آنها فکر میکرده، تبدیل به سوالات ما نیز بشوند. فضاسازی و داستانگویی تصویری که البته به اجراهای دقیق و معرکهی کریستین بیل، کیت بلانشت و ناتالی پورتمن احتیاج انکارناپذیری داشته، دو کلیدواژهای هستند که فیلم بر پایهی آنها تعریف میشود و بیننده میتواند بر اساس علاقهاش به آنها، نسبت به دیدن یا ندیدن اثر تصمیمگیری کند. چون Knight of Cups، به واقع فیلمی برای همگان نیست؛ ساختهای عجیبوغریب است که حتی خیلی از منتقدان بزرگ تمام ارزشهایش را زیر سوال میبرند و دستهای دیگر از آنها، با هیجان و اشتیاق به ستایش ثانیههایش میپردازند. مثلا اگر کسی دلش دیدن اثری را میخواست که تا مدتها پس از تمام شدن ثانیههایش بتوان به آن فکر کرد و دربارهاش خواند و دربارهی مفاهیمش با دیگران بحث کرد، «شوالیهی جامها» فیلم کاملا مناسبی برای آن شخص، به حساب میآید.
Closer
داستانی دربارهی چیستی معنای عشق و احساسی که انسانها تقدیم یکدیگر میکنند. «نزدیکتر» ساختهی مایک نیکولزِ فقید است که با اکرانش در سال ۲۰۰۴ میلادی، پس از مدتها اثری از او را که تماما در اوج به سر میبرد و قدرتمندانه روایت میکرد و معنا میرساند بر پردههای نقرهای برد. یک قصه، دربارهی چهار انسان و دو زوج عاشق، که از عاشق شدنشان شروع میکرد و دربارهی تصویر تلخ و پرجزئیات نابود شدن احساسشان به یکدیگر حرف میزد و از مخاطب این سوال را میپرسید که اگر همهی این لحظات پرهیجان زندگی، میتوانند انقدر پست و ظالمانه به پایان برسند، وقتی همهچیز به توطئهی افراد برای نزدیکانشان شبیه میشود و در جهانی که عشقها میآیند و مثل بازیچهها میروند، چهقدر باید برای این احساس ارزش قائل شویم؟ اصلا آیا عشق صرفا باید به عنوان نوعی از سرگرمیهای مادی جهان شناخته شود که میتواند با یک اتفاق به وجود بیاید و با یک اتفاق از بین برود، یا عنصر مهمی از زندگی آدمها است که با تمام دردها و دروغهایی که میشود درون لذتها و غمهایش یافت، باید به خاطرش بجنگیم و سعی کردن برای یافتن جلوهی حقیقی آن، ارزش بسیار زیادی دارد؟ بررسی چنین کانسپت ویژهای، همانقدر که میتواند به نقاط اثرگذار و مهمی برسد، توانایی خسته کردن مخاطب و گم کردن در وسط شعارهایی بیفایده را نیز دارد.
ولی Closer، با شخصیتپردازی فوقالعادهی کاراکترهایش و بازی بینظیر ستارههایی که شیمی خلقشده برای ارتباط آنها با یکدیگر به غایت معنادار و پرکشش جلوه میکند، ابتدا گارد بیننده را میشکند و وی را مهیای پذیرش حرفهایش میکند. بعد با قصهسرایی مناسب و سر زدن به نقاطی تاریک و روشن از دنیای این چهار نفر، در ظاهر تنها روایتی از بین آنها را با کمک انواع و اقسام ویژگیهای سینمایی تحسینبرانگیز تحویل تماشاگرش میدهد و از آنجایی که او پیشتر در این داستان غرق شده، همگام با دریافت لذت مواجهه با جنس خاص اثر و شنیدن دیالوگهای استخوانبندیشدهای که دارد، حرفها و باورهای فیلمساز را هم درک میکند؛ حال این که آیا آنها را میپذیرد یا خیر، بحثی جداگانه و متفاوت است. جولیا رابرتز، جود لاو، کلایو اوون و صد البته ناتالی پورتمن، ستارهها و اصلیترین نقاط قوت Closer هستند؛ بازیگران بزرگی که اجراهایشان کنار هم مینشیند و چرخدندههای فیلم را طوری راه میاندازد که فیلمنامه و کارگردانی و همهی ویژگیهای لایق ستایش صحنه، پشت سر قدرت نقشآفرینی آنها جا میماند. بالاخره داریم دربارهی اثری حرف میزنیم که باعث شده کلایو اوون و ناتالی پورتمن جایزهی گلدن گلوب و نامزدی اسکار را به دست بیاورند و در سادهترین بیان ممکن، یکی از همان فیلمهایی است که با تمام خوبیهایشان در قسمتهای مختلف، قطعا و یقینا بدون بازیگران انتخابشده، نمیتوانستند به نصف جایگاه فعلیشان هم برسند!