یکی از عجیبترین فیلمهای ترسناک کمدی دهه ۸۰ میلادی، اثری از سینمای کشور ایسلند، درام احساسی با نقشآفرینی پدی کانسیداین و در آخر فیلم هشت نفرتانگیز.
میدونی در شماره ۲۶۰ سری مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» به چهار فیلم کاملا متفاوت با یکدیگر میپردازد که واقعا برای مخاطبهای گوناگونی ساخته شدهاند. این وسط شاید اثری که بیشتر از فیلمهای دیگر این فهرست بهخاطر اتفاقات رخداده در چند روز اخیر وارد این مقاله معرفی فیلم سینمایی شد، Killer Klowns from Outer Space باشد؛ یکی از آن محصولات عجیبوغریب سینمای وحشت آمریکا در دهه ۱۹۸۰ که خیلیها اسمش را هم نشنیدهاند، اما در گیمزکام ۲۰۲۲ ناگهان شاهد رونمایی از بازی ویدیویی اقتباسشده از روی آن بودیم.
پس از این قدم به قدم سراغ یک درام رمانتیک خاص از سینمای ایسلند، اثری احساسی دربارهی چالشهای مهاجرت خانوادگی و درنهایت فیلمی از کوئنتین تارانتینو با موسیقی متن خلقشده توسط انیو موریکونه میرویم.
Killer Klowns from Outer Space (1988)
اکثر بی-موویهای قابلتوجه دههی ۱۹۸۰ میلادی در هالیوود، با صفات خوب و بد زیادی شناخته میشوند. ولی یک نکتهی بسیار قابلتوجه دربارهی آنها وجود دارد که باعث شد خیلیها را سرگرم کنند. چه نکتهای؟ این حقیقت که تعداد قابل توجهی از آثار مورد بحث به طرز جسورانهای احمقانه بودند.
این فیلمها وقتی برای توضیح داستانگویی دیوانهوار خود نداشتند و مخاطبی که از آنها لذت میبرد، دکمهی خاصی را در ذهن خود پیدا کرده بود؛ دکمهای که با زدن آن میتوانست کاملا بدون توجه به منطق دنیای واقعی مشغول لذت بردن از حملهی چند دلقک فضایی قاتل به زمین شود.
فیلم Killer Klowns from Outer Space جدا از جذابیت کلی که برای افراد علاقهمند به کمدیهای ترسناک دارد، استفادهی فوقالعادهای از گریم و جلوههای ویژه میدانی برای خلق موجودات حاضر در داستان کرده است. سازندگان با بودجهی نسبتا کم موفق به تصویرسازیهایی شدهاند که همچنان تماشاگر را سرگرم و در داستانگویی عجیب فیلم غرق میکنند. موسیقی متن اثر هم مخصوصا در یکی از بخشهای فیلم، تاثیر قابل توجهی روی سرگرمکننده بودن آن دارد.
Börn náttúrunnar (1991)
فیلم Children of Nature با نام اصلی Börn náttúrunnar مخاطب را در دل طبیعت زیبای کشور ایسلند با داستانی تلخ و شیرین همراه میکند؛ قصهای دربارهی همهی انسانها که خواه یا ناخواه بالاخره یک روز به شکلی کنار گذاشته میشوند.
قصه دربارهی پیرمردی است که یک روز میبیند دیگر توانایی زندگی کردن قدرتمندانه در حاشیه شهر را ندارد و درحالیکه هیچکس دیگر پذیرای او نیست، راهی خانهی سالمندان میشود. او در آنجا فرصت ملاقات با استلا را بهدست میآورد؛ پیرزنی که یک روز دختری آشنا برای وی بود.
مرد که حتی در خانهی دختر خود هم پذیرفته نشد، حوصلهی ماندن در خانهی سالمندان را ندارد. اما دیدن استلا آتشی را در وجود او شعلهور میکند که به وی شجاعت لازم برای قدم برداشتن را میدهد؛ برای جلو رفتن و گیر نیفتادن. همراه شدن دوبارهی آنها با یکدیگر باعث میشود که دوباره جرئت قدم گذاشتن در جاده را پیدا کنند؛ بدون اینکه مقصد ویژهای داشته باشند و بدون اینکه به عقب نگاه کنند.
In America (2002)
پدی کانسیداین که این روز ها با ایفای نقش ویسریس تارگرین در سریال House of the Dragons شناخته میشود، یک بازیگر بریتانیایی موفق به شمار میآید که دو مرتبه جایزه بفتا را کسب کرده است. فیلم In America بهعنوان یکی از بهترین آثار کارنامهی هنری او در همان سال ۲۰۰۲ میلادی نشان داد که وی چهقدر میتواند طیف وسیعی از احساسات را در بخشهای مختلف نقشآفرینی خود قرار دهد و یک شخصیت باورپذیر را به تصویر بکشد.
فیلم In America دربارهی تلاش با تمام وجود برای کنار آمدن با شرایط است. کانسیداین در نقش جانی بهعنوان پدر در یک خانوادهی ایرلندی که همچنان با مرگ یکی از فرزندهای خود کنار نیامده، باید فرد مقاومی باشد که دو دختر او به وجودش نیاز دارند. آنها حالا در یک شهر جدید باید تن به زندگی متفاوت و آشنایی با افرادی متفاوت بدهند. بااینحال در عین واقعی بودن همهی سختیها، شاید همهی اعضای خانواده فرصت نگاه کردن به برخی از موارد با زاویهی دید جدیدا را داشته باشند و در دل یک دنیا غم، لحظات شاد هم پیدا شوند.
جیم شریدان که بسیاری از سینماروها او را به خاطر فیلم My Left Foot با درخشش دنیل دی-لوئیس میشناسند، در فیلم In America عملا بخشی از زندگی خود را برای مخاطب به تصویر میکشد.
The Hateful Eight (2015)
از همان زمان که فیلم سگهای انباری توجه عدهای را به یک فیلمساز آمریکایی به نام کوئنتین تارانتینو جلب کرد، یک نکته دربارهی او بهعنوان یک فیلمنامهنویس مشخص شد؛ اینکه تارانتینو میتواند چند نفر را داخل یک محیط محدود قرار دهد و بخشهای مختلف گفتوگوهای هرکدام از آنها با یکدیگر را به نهایت جذابیت برای مخاطب برساند.
فیلم The Hateful Eight سرشار از این گفتوگوهای شنیدنی است که هم از نویسندگی قابلتوجه فیلمساز و هم از قدرت بازیگرهای اثر بهره میبرند؛ هنرمندهایی همچون ساموئل ال. جکسون و کرت راسل. اصلا دلیل اینکه فیلم توانست نسخهای طولانیتر را در قالب یک مینیسریال چند قسمتی هم ارائه کند، تکیهی بسیار زیاد آن به همین گفتوگوها است که در دل آنها نهتنها کاراکترهای مختلف را میشناسیم، بلکه جزئيات ارتباط هرکدام از آنها با یکدیگر را نیز درک میکنیم.
خون، برف و حتی موسیقی متن موریکونه، شاخوبرگهایی هستند که پیرامون صحبتهای کاراکترها رشد میکنند. هشت نفرتانگیز، راوی قصهای نیست که خلاصهی بخش آغازین آن را بخوانید و بعد با هیجان سراغ دیدن فیلم بروید. تارانتینو بیشتر بهدنبال ایجاد یک بستر جذاب برای مخاطب است تا به حرفهای شخصیتها گوش بدهد؛ تا ببیند هرکدام از آنها چرا انقدر خونریز، عصبانی، آرامناشدنی، جاهطلب، پرتوقع، احمق، پرادعا و وحشی هستند. شاید اصل ماجرا دربارهی این باشد که اگر از بین بسیاری از آدمهای دنیا هشت نفر را انتخاب کنید و آنها را در همین فضا و زمان قرار دهید، دقیقا با پایانبندی یکسانی مواجه شوید.