یکی از بهترین فیلمهای وس اندرسون دوستداشتنی، Kiki's Delivery Service از هایائو میازاکی افسانهای، اکشنی عالی از سینمای فرانسه و کمدیدرام جذابی با اجراهای جولیان مور و مارک روفالو. همراه میدونی باشید.
با رسیدن سری «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» به ایستگاه هفتاد و دوم و در جدیدترین مقالهی معرفی فیلم میدونی، یک بار دیگر سراغ چهار اثر سینمایی میرویم که بدون شک، ارزش این را دارند که برای دیدنشان وقت بگذارید. اول از همه، به شاهکاری از سال ۲۰۱۴ میلادی خواهیم پرداخت که یک درامِ جناییِ کمدی است و در حقیقت، نمیتوانید در هیچکدام از این ژانرها قرارش دهید. سپس به فیلم دوستداشتنی و تحسینشدهای میرسیم که بازیگریها و کارگردانی درخشانی دارد و بعد از آن هم نوبت به اکشنی میرسد که طرفداران این ژانر و علاقهمندان به داستانهای خونآلودِ مرتبط با جنایتکارهای واقعی، نباید آن را از دست بدهند. فیلم چهارم این لیست نیز که هنرمندان استودیوی جیبلی (بخوانید یکی از سه استودیوی انیمیشنسازی برتر در تمام دنیا) خلقش کردهاند و مثل بسیاری از آثار شگفتانگیز دیگر آنها، انقدر سرگرمکننده، جذاب و خوشجلوه به نظر میرسد که اگر تاریخ اکرانش را ندانید بعید نیست فکر کنید نهایتا چند سال قبل اکران شده است، مقاله را به بخش انتهاییاش میرساند. جایی که مثل تمام قسمتهای اخیر این سری نوشتهها، با معرفی اجمالی یکی از محصولات در حال اکران سینمای ایران، یک بار دیگر کارمان به پایان میرسد.
The Grand Budapest Hotel
کمتر فیلمساز بزرگ و صاحبسبکی را میتوان در تاریخ سینما یافت که هر بار با ساختههای جدیدش، جلوهی متفاوتی از هنرمندی خود را به نمایش بگذارد و به جای افت، یا مطلقا پیشرفت کند یا حداقل در برخی جنبهها، موفق به برداشتن گامهای تازه و ارزشمندی شود. ولی وس اندرسون، کارگردان دوستداشتنی آمریکایی که حتی علاقهمندان به فیلمهایش هم گاها با جستوجو در کارنامهی وی و پیدا کردن برخی آثاری که هنوز تماشا نکردهاند، از ابتدا سر ذوق میآیند، بدون شک یکی از همین فیلمسازهای لایق احترام محسوب میشود. کسی که هیچ منتقد یا مخاطبی نمیتواند اوریجینالی فرم سینماییاش را زیر سوال ببرد و همیشه به قدری امضای واضحی پای تکتک فیلمهایش گذاشته است که بیننده حتی با دیدن چند دقیقه از محصولات مورد بحث و بدون نیاز به تماشای تیتراژ، شانس اطمینان پیدا کردن نسبت به کارگردانی شدن اثر توسط او را داشته باشد. اما حتی برای کارنامهی ستایشبرانگیز وس اندرسون نیز «هتل بزرگ بوداپست» (The Grand Budapest Hotel)، یک شاهکار شوکهکننده به حساب میآید. فیلمی که حتی اکثر مخاطبانِ مطلقا عام سینما بعد از دیدنش با اطمینان خواهند گفت که هیچ محصول تماما مشابهی با آن درون دنیای هنر هفتم وجود ندارد. ترکیب روایتهای تند و سریع اندرسون با جزئیات بینظیری که در گوشه به گوشهی قصهگویی فیلم دیده میشود، کاری میکند که در فضای پرستارهاش راهی به جز پذیرش مطلق چندین و چند کاراکتر پردازششده وجود نداشته باشد.
یکی از بزرگترین نقاط قوت «هتل بزرگ بوداپست» همین است که اغراقهای سینمایی آن نه تنها تماشاگر را از اثر نراندهاند، بلکه به قدری فکرشده و متناسب با فرم روایی آن هستند که وجودشان صرفا حس مثبتتان نسبت به فیلم را تقویت میکند. طوری که در داستان پرشده از نمادپردازیها و به شدت فلسفهمحور فیلم که از قضا در سرگرمکننده بودن هم درخشان و متفاوت به نظر میرسد، محو شخصیتپردازیهای اندرسون، اجراهای ادوارد نورتون، جود لا، رالف فاینز، بیل مری، آدرین برودی، ویلم دفو، سیرشا رونان، جف گلدبلوم، تیلدا سوئینتن، لئا سیدو، اوون ویلسون و جیسون شوارتزمن و از همه مهمتر تصویرپردازیهایی شوید که حتی اگر The Grand Budapest Hotel چیزی به اسم فیلمنامه هم نداشت، کاری میکردند اثر مورد بحث، لیاقت صد دقیقه از وقت مخاطبش را داشته باشد. داستان فیلم دربارهی مردی است که به یک هتل خلوت و قدیمیشده پا میگذارد و در حین صحبت با صاحب آن، ماجرای خندهآور، باشکوه و مهمی متعلق به دهها سال قبل را میشنود. ماجرایی آن که در فرار، قتل، دروغ، دزدی، کارآگاهبازی و چندین خردهپیرنگ آشنای دیگر، به چشم میخورند. «هتل بزرگ بوداپست»، فارغ از روان بودن دیوانهوارش که خیلی سریعتر از آنچه انتظارش را دارید، آن را خارج از حیطهی فیلمهایی با محوریت داستانگویی سهپردهای کلاسیک قرار میدهد، به این سبب دوستداشتنی جلوه میکند که موارد متضاد زیادی هویتش را شکل دادهاند. فیلم پرشده از درامهای جدی، حرفهای به غایت تلخ، طنزهای قابل لمس و اغراقهای کهنالگوشده است و در عین حال، هیچکدام از این عناصر متضاد، در سکانسهایش مقابل هم قرار نگرفتهاند. چون انگار کارگردان محصولش را طوری خلق کرده است که در آن آواهایی غیر قابل ترکیب با یکدیگر، سمفونی کمنظیری را میسازند. بهترین بیان ممکن هم این که وس اندرسون با The Grand Budapest Hotel، یکی از کارهایی را کرد که هر فیلمساز ماندگاری موفق به انجامش شده است؛ ساخت فیلمی که در ثانیه به ثانیهاش تحسینبرانگیز ظاهر میشود و در عین حال آنقدر پیچیدگی دارد که خیلیها هرگز نمیفهمند چرا از دیدنش لذت بردهاند.
The Kids Are All Right
The Kids Are All Right که به جرئت میتوان ادعا کرد فقط و فقط نقشآفرینیهای تماشایی جولیان مور و مارک روفالو در ثانیههای آن میتوانند به اندازهی کافی برای هر سینمادوستی جذبکننده ظاهر شوند، قصهای کمدیدرام دربارهی بچهها، والدین و معنی این کلمات را روایت میکند. جایی که هر دو فرزند یک خانواده، فرصت رویارویی با پدر بیولوژیکیشان را به دست میآورند و این اتفاق در همراهی با مشکلات حاضر در زندگی والدینشان و رسیدن آنها به سن بالاتر، زنجیرهی بلندی از اتفاقات را شکل میدهد. زنجیرهای که طبیعتا داستانگوییهای مطلقا واقعگرایانه و تلخ را کنار ثانیههای دلنشین و آرامشبخش به مخاطب هدیه میدهد و بارها و بارها، او را از منظر احساسی، به اثر گره میزند.
فیلم که نامزد دریافت چهار اسکار و برندهی دو جایزهی گلدن گلوب شده است، با بهرهبرداری از شخصیتپردازیهای قابل لمس و ساخت یک اتمسفر خانوادگی قدرتمند، همزمان در چندتا از اصلیترین زیرشاخههای کمدیدرامهای محبوب سالهای اخیر طبقهبندی میشود و به همین خاطر، دستههای گوناگونی از بینندگان را راضی میکند. افزون بر این، به سبب پرجزئیات و حقیقی جلوه کردن شخصیتها، اکثر مخاطبان هم همیشه حداقل با چندتا از کاراکترهای اصلی و فرعی داستانِ The Kids Are All Right همذاتپنداری خواهند کرد و همین هم دستمایهی مناسبی برای کارگردان اثر میشود تا از پس سرگرم کردن آنها و همچنین تغییر دادن اندک نگاهشان نسبت به قسمتهایی از زندگی حداقل تا چند ساعت پس از تمام شدن ساختهاش، بربیاید.
Mesrine
قصهی سینمایی، سیاه و اکشن Mesrine که در قالب دو فیلم Mesrine: Killer Instinct و Mesrine: Public Enemy #1 روایت میشود، بخشهایی از زندگی واقعی ژاک مرین یعنی خلافکاری فرانسوی را که تقریبا کار غلطی در دنیا وجود نداشت که توسط او انجام نشده باشد، به تصویر کشیده است. شخصی که با میل و علاقه دست به خشونت میزد و آدمهای مختلف را فریب میداد تا نقشههایش را پیش ببرد. داستان فیلم اول از جایی شروع میشود که در آن، مرین به عنوان پسری وفادار و کهنهسربازی برگشته از جنگ الجزایر، نزد خانوادهاش زندگی میکند. یک مرد خوشهیکل که خیلی سریع بعد از جنگ، تحت تاثیر زرق و برق پاریسِ دههی شصت میلادی قرار میگیرد و ادامهی مسیر زندگیاش را بر پایهی به دست آوردن بیشترین پول ممکن با سادهترین کارها میسازد. ژاک بعد از تبدیل شدن به شاگرد یک خلافکار کاربلد، خیلی سریع در دنیای کارهای غیرقانونی به درجههای بالاتر میرسد و با عشق و علاقه نسبت به زندگی خطرناک گانگسترها، تبدیل به یکی از اصلیترین اعضایشان میشود. داستان اصلی هم آنجایی شروع میشود که مرین در همراهی با فرد مورد علاقهاش و پس از به سرانجام رساندن یک سرقت خطرناک، از دست قانون میگریزد و به کانادا میرود. البته پیش از رسیدن این بخش از داستان هم رخدادهای زیادی مثل گیر افتادن او در زندان و تلاشش برای فرار هستند که به اندازهی کافی در فضای خشونتبار و بزرگسالانهی فیلم، توجه مخاطب را به خودشان جلب کنند. هرچند که قسمت دوم مجموعه از مناظر زیادی، جدیتر و میخکوبکنندهتر از Killer Instinct هم پیش میرود.
ونسان کسل به عنوان بازیگری که به نسخهی سینمایی این قاتل عجیبوغریب زندگی بخشیده است، در بسیاری از سکانسهای هر دو فیلم، به طرز دیوانهواری میدرخشد. او عقدههای درونی، زخمهای بهبودنیافته و حرص و طمع بیپایان ژاک مرین را طوری اجرا میکند که شاید در برخی از لحظههای تاریک و آزاردهندهی اثر، تمایز قائل شدن بین او و کاراکترش حقیقتا سخت باشد. نه Mesrine: Killer Instinct و نه Mesrine: Public Enemy #1، هیچکدام نمیتوانند فیلمهای کمنقصی لقب بگیرند. اما نمیتوان انکار کرد که اگر به دنبال یک اکشن خارجیزبان و متفاوت میگردید، قطعا پتانسیل زیادی برای راضی کردنتان دارند.
نوشتن دربارهی هایائو میازاکی افزون بر این که مثل دیدن فیلمهایش یکی از شیرینترین کارهای دنیا به نظر میرسد، نوعی کلاس درس برای نگاه انداختن دقیقتر به آنچه در بیان کلی، هنر هفتم خطابش میکنند نیز هست. چون او نه فقط قطعا یکی از برترین کارگردانهای تمام ادوار، بلکه یکی از جلوبرندگان بخشهای گوناگونی از سینما محسوب میشود. میازاکی بارها و بارها نشان داده است که هم میتواند قصههایی پیشتر گفتهشده را طوری بگوید که همهی روایتهای قبلی صورتگرفته از آنها کمارزش به نظر برسند، هم میتواند داستانهایی بسازد که در انواع و اقسام مدیومها، الهامهای گوناگونی را تقدیم هنرمندان مولف میکنند. با این حال اگر در اکثر مواقع، پیچیدگی و عمق دیوانهوار قصههای روایتشده توسط او همچون «پرنسس مونونوکه» (Princess Mononoke)، «شهر اشباح» (Spirited Away) و «نائوشیکا از درهی باد» (Nausicaä of the Valley of the Wind) میتوانند باعث گم شدن تماشاگران کماطلاعتر در بین دنیاسازیهای عجیبوغریبشان بشوند یا انیمیشنهای احساسمحور و در نوع خودشان پیچیدهی وی مانند «همسایهی من توتورو» (My Neighbor Totoro) ممکن است در لایهی اولیه و به ظاهر سادهشان نتوانند چرایی بالا بودن جایگاه میازاکی را به خوبی نشان همگان بدهند، Kiki's Delivery Service دقیقا همان اثری به شمار میرود که در هیچ یک از این دو گروه، طبقهبندی نمیشود. انیمهای که روی معرفی دنیایش زمانی جداگانه نمیگذارد و ذرهذرهی جزئیات مرتبط با پایه و اساس آن را در دل داستان، تقدیممان کرده است.
Kiki's Delivery Service دربارهی دختر نوجوان و سیزدهسالهای قصه میگوید که به عنوان یک جادوگر به دنیا آمده است و حالا با رسیدن به این سن، باید به شهری متفاوت با محل تولدش برود، تبدیل به جادوگر شهر مورد نظر بشود و از پسِ یک سال زندگی مستقل بربیاید. این قانونی است که جادوگرانِ جهان فیلم، با رعایت کردن آن میتوانند تبدیل به ساحرههای واقعی بشوند. در این بین اما اصل ماجرا بیشتر از آن که مرتبط با عناصر فانتزی باشد، قصهی واقعگرایانهای را دربارهی کودکی که موظف به پذیرش زندگی به دور از خانوادهاش شده است، روایت میکند. دختری که از قضا برخلاف اکثر جادوگران همسن و سال خود، کاری به جز پرواز کردن با جارو بلد نیست و پا به جامعهای میگذارد که احتمالا او را با چنین قابلیت اندکی، نمیپذیرند. Kiki's Delivery Service به جای آن که از همان ابتدا یک هدف نهایی برای شخصیت اصلیاش معرفی کند و بعد موانع گوناگونی را بر سر راهش بگذارد، سعی میکند در بخشی از زندگی کاراکتر با وی همراه شود و از دغدغههای روزانهاش قصه بسازد. به همین سبب هم شاید وقتی از ابتدا تا انتهایش را نگاه میکنید، فارغ از کارگردانی خارقالعادهی میازاکی و معنیدار بودن تکتک تصاویر، نتوانید با یک نگاه گذرا عنصر دیوانهوار و باشکوهی در داستانگویی آن بیابید. اینجا نه خبری از آن قصهی اسطورهای و استعارههای تصویری میخکوبکنندهی «شهر اشباح» است و نه فانتزی به عنوان عنصری ستودنی و پررنگ، نگاهتان را به بازی میگیرد. چون میازاکی با Kiki's Delivery Service، صرفا قصد تعریف کردن قصهای دربارهی آدمها و علیالخصوص بچهها را داشته است که ایدههای ظاهرا عادی و سادهی آن، بیش از پیش هنر او در روایت داستان را به رخ میکشند. روایتی که دربارهی معنی استقلال در زندگی نوجوانان، ارزش و مفهوم دوستیابی در جهان و چگونگی تکیه کردن انسان بر روی یک توانایی به خصوص، سخنان آرامشبخشی را بیان میکند. جالبتر آن که اگر اکثر داستانهای مشابه، جادوگری و قدرتهای ماورایی اینگونه را یا خارج از زندگی مردم عادی یا اصلا به عنوان عنصری برآمده از دنیاهای شیطانی و ترسناک معرفی میکنند، اسطورهی ژاپنی سینمای جهان دیالوگی برای یکی از شخصیتهای فیلمش مینویسد که مطابق آن، قدرت جادوگری کیکی هم هدیهی عاشقانهی خداوند به او محسوب میشود.
بی نامی
«بی نامی» به عنوان اولین ساختهی بلند علیرضا صمدی و یکی دیگر از فیلمهای اجتماعی سینمای داخلی، داستان مردی به اسم امیر را در آستانهی رسیدن به چهل سالگیاش تعریف میکند. یک قصهی آشنا بر پایهی گم شدن ناگهانی یکی از همکاران او و همسرش که وی را به درون بحرانی ظاهرا حلناشدنی میکشاند. مجید رضابالا و امین جعفری به ترتیب وظایف تهیهکنندگی و فیلمبرداری «بی نامی» را برعهده داشتهاند و فرهاد مهندسپور هم در کنار شخص کارگردان، یکی از نویسندگان آن به شمار میرود. «بی نامی» که بالاخره در روزهای اخیر اکرانش را آغاز کرده است، در گروه بازیگرانش نامهایی همچون باران کوثری، حسن معجونی، شهروز دل افکار، مهتاب ثروتی، پوریا رحیمی سام، علی باقری، رضا افشار و محمود نظرعلیان را به خود میبیند. نخستین فیلم علیرضا صمدی در مقام کارگردان، با محوریت تصویرسازی از زن و شوهری پیش میرود که هر دوی آنها پیشتر دانشجوی تئاتر بودهاند و حالا تبدیل به فروشندگان یک کافیشاپ شدهاند. آنها آدمهایی هستند که شاید اتفاق پیشآمده، قرار باشد بعد از مدتها، مجددا میزان پایداری زندگیهایشان را مورد سنجش قرار دهد.