آخر هفته چه فیلمی ببینیم: از Hell or High Water تا Vertigo

آخر هفته چه فیلمی ببینیم: از Hell or High Water تا Vertigo

از آخرالزمان جنگی فرانسیس فورد کاپولا و شاهکاری کلاسیک از آلفرد هیچکاک، در کنار دو فیلم مدرن و فوق‌العاده به نویسندگی تیلور شریدان. همراه معرفی فیلم جدید میدونی باشید.

صحبت شدن بیش از اندازه درباره‌ی سینمای کلاسیک در بعضی مواقع، در عین ارزشمند بودن بسیاری از فیلم‌های متعلق به سال‌های دورتر که پایه و اساس هنر هفتم را شکل داده‌اند، گاها برآمده از سادگی مطلق ستایش کردن آن فیلم‌ها توسط همگان است. این یعنی مثلا موقع نوشتن درباره‌ی شاهکاری از آلفرد هیچکاک، با توجه به گستره‌ی بزرگ ستایش‌های شکل‌گرفته در رابطه با این اثر در زمان‌های گوناگون، سینمادوست می‌تواند بدون ترس از زیر سوال رفتن نظر خود به صحبت راجع به تمامی بخش‌های معرکه‌ی فیلم مورد بحث، بپردازد. حال آن که ستایش مطلق فیلمی که چند روز از اکران آن می‌گذرد، کاری است که اصولا انجام دادن آن برای بسیاری از منتقدان نیز، سخت‌تر به نظر می‌رسد. این وسط، وقتی افرادی مانند تیلور شریدان می‌آیند و با محصولات سینمایی خود طوری خیره‌مان می‌کنند که به عنوان تماشاگران آن‌ها، جرئت ستایش کردن‌شان و مقایسه کردن ساخته‌های‌شان با بسیاری از برترین آثار دیده‌شده در دنیای هنر هفتم را به دست می‌آوریم، راهی به جز مطمئن شدن از کیفیت بالای فیلم‌های مورد اشاره، وجود ندارد. به همین خاطر، در پنجاه و هشتمین اپیزود از سری مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» یا همان تازه‌ترین مقاله‌ی معرفی فیلم میدونی که این‌بار به دو فیلم درام، یک اثر اکشن، یک کلاسیک معرکه و به مانند همیشه، معرفی اجمالی یکی از فیلم‌های روز سینمای ایران اختصاص دارد، سری به ساخته‌های شریدان خواهیم زد و درباره‌ی دو قصه‌ی سینمایی محترمی حرف می‌زنیم که او آن‌ها را به نگارش درآورده است.

Apocalypse Now

«اینک آخرالزمان» یعنی شاهکار فرانسیس فورد کاپولا که به انسانی‌ترین نگاه ممکن به سربازان و آدم‌هایی که درون جنگ‌های بی‌معنی بشر با هم‌نوعانش می‌میرند، چنگ می‌زند و به نسخه‌ای فلسفی، تکان‌دهنده، طولانی و پیچیده از همه‌ی کانسپت‌های حاضر در این قتل عام‌های بزرگ می‌رسد. «اینک آخرالزمان» از منظر تکنیکی و در جلوه‌ی تصویرسازی، کارگردانی، خلق محیط، طراحی لباس‌ها و هر آن‌چیزی که فکرش را بکنید، خواستنی است. خواستنی از آن جهت که تماشاگر دلش می‌خواهد مدام در مقابل آن بنشیند و در عین پیش‌روی کند ثانیه‌هایش برای خیلی از مخاطبان تازه‌تر سینما، هیچ‌کس توانایی انکار زیبایی‌های انکارناپذیر آن را ندارد. تعدد بسیار بالای شخصیت‌های فیلم، پردازش خاص و عالی هر کدام از آن‌ها، روش فیلم‌ساز برای شوکه کردن مخاطب با نشان دادن رفتارهایی ناگهانی و لایق باور از سوی کاراکترها و هزارجور ترفند فرانسیس فورد کاپولایی دیگر، چیزهایی هستند که به ترتیب در طول پیش‌روی دقایق Apocalypse Now، بلاهایی فراموش‌ناشدنی را به سر مخاطب می‌آورند؛ غرق کردن و پرتاب نمودن او به عمق وحشت خون‌آلود وحشی‌گری‌های بشر در جنگ، به چالش کشیدن قضاوت‌هایش در رابطه با چیزهای گوناگون در چندین و چند سکانس متفاوت، نابود کردن برخی از آرمان‌های وی با اثبات آن که شاید هیچ‌کسی در جنگ نمی‌تواند طرف خوب قصه خطاب شود و صد البته پایان‌بندی دیوانه‌کننده‌ای که از قتل وحشیانه‌ی یک حیوان اهلی آغاز می‌شود و با فرو رفتن یک مرد زنده به درون مردابی از کثافت، فیلم و بیننده‌ی آن را به پایان راه، می‌رساند.

Wind River

حتی به عنوان یکی از طرفداران سینمای دنیس ویلنوو که همکاری دوست‌داشتنی او و تیلور شریدان در «سیکاریو» را تحسین می‌کند و حتی در قامت تماشاگری که از دیدن Hell or High Water، نوشته‌ی مهم دیگر شریدان هم در حد و اندازه‌ای فوق‌العاده لذت برده است، Wind River سطح بالاترین اثر او برای من به حساب می‌آید. فیلمی که خشونت جدی، لایق احترام و مهم داستان‌های او را در کنار دنیایی از شخصیت‌های قابل لمس و زندگی‌های تلخ و شیرین‌شان می‌گذارد و در ترکیب با مسائل ملموس‌تر دنیای فعلی و حس شاعرانگی خاصی که در همه‌ی نقاطش جریان پیدا کرده است، به یک تجربه‌ی خواستنی و ماندگار تبدیل می‌شود. Wind River، داستان ساده‌ای دارد. داستان یک شکارچی، همراه شدن کلاسیک و آشنایش با یک مامور ظاهرا نه‌چندان قوی دولت و تلاش آن‌ها برای حل کردن پرونده‌ی قتلی که مقصر آن می‌تواند طبیعت سرد و بی‌رحم نقطه‌ای خاص از نقشه‌ی زمین باشد. الیزابت اولسن و جرمی رنر که بدون شک در ثانیه به ثانیه‌ی Wind River درخشیده‌اند و درون‌ریزی‌های عمیق کاراکترهای نوشته‌شده توسط شریدان را به روی پرده‌ی نقره‌ای می‌آورند، همان‌قدر که اجراکننده‌ی شخصیت‌هایی آشنا هستند، شبیه به آدم‌هایی با جلوه‌های سرتاسر دیده‌نشده در تاریخ سینما هم می‌شوند.

لوکیشن‌های سرد فیلم که بعضا آدم‌هایی بی‌احساس‌تر و سردتر از خودشان را درون خود جای داده‌اند، از شکل‌گیری بار احساسی قصه جلوگیری نمی‌کنند و مدام به مخاطب Wind River، احساسی و انسانی بودن قصه را یادآور می‌شوند. حال آن که درک این احساسات لابه‌لای ثانیه‌های عظیم چنین فیلمی چه عواقبی دارد، خودش بحث دیگری است. این‌جا شریدان با پیدا کردن فرصت کارگردانی یکی از بهترین فیلم‌نامه‌های خود، درک تصویری‌اش از چگونگی ظاهر شدن هر شی سه‌بعدی بر روی تصویر دوبعدی سینما و کارکرد معنایی این حضور را نیز به رخ می‌کشد و به شدتی از میخکوب‌کنندگی، غیر قابل پیش‌بینی بودن و معرکه ظاهر شدن می‌رسد که در پایان، راهی به جز تکان نخوردن از جلوی نمایشگر و گوش دادن به موسیقی سوزنده‌ی اثر تا ثانیه‌ی انتهایی تیتراژ آن، وجود ندارد.

Vertigo

روایت داستانی درباره‌ی یک قهرمان خاکستری با گذشته‌ی تلخ که در کشمکش ترس‌های درونی و خواسته‌های عمیقش گیر افتاده است و در این بین، درگیری‌های مجازی و حقیقی به خصوصی با مسئله‌ی عشق دارد، توسط یکی از بزرگ‌ترین کارگردان‌های تمام دوران‌های یعنی آلفرد هیچکاک، هنوز بعد از همه‌ی سال‌هایی که از نخستین اکران آن گذشته، تماشایی به نظر می‌رسد. تصویرسازی‌های فیلم‌ساز از ثانیه به ثانیه‌ی زندگی شخصیت اصلی و معنی‌دار و جذب‌کننده جلو رفتن تمامی آن‌ها، وقتی کنار فضاسازی‌های دقیق و نقاط نامعلوم قصه که قضاوت‌های اصلی را برعهده‌ی خود مخاطب می‌گذارند قرار می‌گیرد، برای ما نتیجه‌ای ندارد جز سرگیجه گرفتن از دیدن فیلمی که خیلی خیلی از زمان خودش جلوتر بوده است. فیلمی که شاید گذر زمان به بهترین شکل ممکن، ارزش‌هایش را آشکار کرده باشد و اصولا هر شخصی به نوبه‌ی خود، می‌تواند از تماشایش چیزی به دست بیاورد.

Vertigo، که فنون تصویری خاصی را درون خودش جای داده است و در فیلم‌برداری، تدوین و اجرا دوست‌داشتنی جلوه می‌کند، صرفا حاصل ترکیب شدن عناصر سینمایی عالی و شناخته‌شده‌ای با یکدیگر نیست و موفقیتش را به هماهنگی کامل این اجزای فوق‌العاده با یکدیگر، بدهکار است. فیلم با استفاده از بازیگری‌های دقیق و تجسم بصری قدرتمند هیچکاک، که شاید این‌جا بهتر از هر نقطه‌ی دیگری دلیل توجه کم‌نظیرش به استوری‌بردها و به دنبال آن تسلط عالی‌اش بر روی همه‌ی سکانس‌ها حتی پیش از آغاز فیلم‌برداری‌شان، مشخص باشد، عمقی انکارناپذیر و لایق تحسین پیدا می‌کند. نوشتن گزاف درباره‌ی ساخته‌ای چون Vertigo، در قالب چنین مقاله‌ای که تنها به توصیف کلیات آثار سینمایی لایق تماشا می‌پردازد، کار صحیحی نیست. به همین سبب، احتمالا تمام کردن پاراگراف با اشاره به آن که هر کسی که خودش را مخاطب حرفه‌ای سینما می‌داند باید از فیلترِ تماشا کردنِ این شاهکار گذشته باشد، بهترین کار ممکن است.

Hell or High Water

بعد از «سیکاریو» و جلوه‌ی مریض و خاصی که در پرداختن به قصه‌ی خود دنبال می‌کرد، تنها ترس عده‌ای از تماشاگران چیزی نبود جز این که تیلور شریدان به واسطه‌ی غرق شدن در فضاسازی‌های آشنای آن فیلم وسط نگارش فیلم‌نامه‌ی Hell or High Water، وارد ورطه‌ی آزاردهنده‌ی تکرار شود. ولی سناریوی فیلم مورد بحث به قدری خواستنی و جذاب و در عین حال متفاوت از آب درآمد که شاید نمی‌توانستیم آن را خالق عناصر روایی تازه‌ای بدانیم ولی با اطمینان می‌توانستیم بگوییم که در به کار بردن برترین شیوه‌های روایتی فیلم‌های مشابه درون خود، استادانه ظاهر شده است. کریس پاین و جف بریجز، در همه‌ی بخش‌های این فیلم، به طرز فوق‌العاده‌ای درون نقش‌های خود گم می‌شوند و فیلم‌نامه‌ی شریدان هم در ترکیب با کارگردانی معرکه‌ی دیوید مکنزی، حکم پرتره‌ی شگفت‌انگیزی از وسترن‌های مدرن هالیوودی و داستان‌هایی را که شخصیت‌های‌شان در پخته‌ترین حالت ممکن به سر می‌برند، پیدا می‌کند. ترکیب رنگی تصاویر Hell or High Water که مثل یک موسیقی متن پرجزئیات، دائما به درک مخاطب از سکانس‌ها و بهبود شیوه‌ی برخورد او با قصه‌گویی فیلم‌ساز کمک می‌کند، باعث شده‌اند که فیلم قبل و بعد از شنیدنی و فلسفه‌مند بودن، چشم‌نواز به نظر برسد. شیمی دوست‌داشتنی جریان‌یافته در بین اکثر کاراکترهای داستان و خود قصه که در اوج سادگی، به نهایت پیچیدگی می‌رسد، از Hell or High Water قصه‌ای عالی درباره‌ی دو برادر سارق و پلیس‌هایی که می‌خواهند آن‌ها را به زانو دربیاورند، ساخته‌اند. داستانی که با روایت رستگاری‌محور و جدی و در عین حال پراحساسش، کنار Sicario و ارائه‌ی خاص آن سوژه‌ها با خشونت افسارگسیخته و واقع‌گرایانه و لحظات سرد و دل‌نشین Wind River، شاید در آینده از آن به عنوان دومین عضو از سه‌گانه‌ای که دوران درخشش نویسنده‌ای کاربلد با نام تیلور شریدان را آغاز کرد، یاد کنند.

مغزهای کوچک زنگ‌زده

برنده‌ی سیمرغ‌های بلورین بهترین فیلم از نگاه تماشاگران، بهترین فیلم از نگاه هنر و تجربه، بهترین فیلم‌نامه و بهترین صداگذاری جشنواره‌ی فیلم فجر که هومن سیدی را در مقام نویسنده و کارگردان دارد، یکی از مورد انتظارترین فیلم‌های سینمای داخلی برای بسیاری از تماشاگران به حساب می‌آید. نوید محمدزاده، نوید پورفرج، فرهاد اصلانی، نازنین بیاتی و فرید سجادی حسینی، اعضای اصلی گروه بازیگران فیلم هستند و سعید سعدی نیز، تهیه‌کنندگی «مغزهای کوچک زنگ‌زده» را عهده‌دار بوده است. «مغزهای کوچک زنگ‌زده»، چه در نحوه‌ی انتخاب برخی از بازیگرانش که با بررسی شدن پانزده هزار ویدیوی ارسال‌شده برای فراخوان نقش‌آفرینی درون آن انتخاب شده‌اند و چه در به دست آوردن متفاوت و غیر قابل پیش‌بینی دل تماشاگران در جشنواره‌ی فجر سی و ششم، یکی از معدود فیلم‌های سینمای کشورمان محسوب می‌شود که حداقل از دور، جلوه‌ی جذابی را یدک می‌کشند. قصه‌ی ساخته‌ی مورد اشاره را هم مطابق گفته‌ی خالقان آن، می‌توان ماجرایی درباره‌ی انتقاد از وضعیت موجود اجتماعی و مقوله‌ی پخش و توزیع مواد مخدر در کشور ایران، به شیوه‌ای متفاوت خطاب کرد. ساخته‌ای که هم‌اکنون پیش‌فروش بلیط‌های آن آغاز شده است و چهارم مهرماه سال جاری، اکران خود را آغاز می‌کند.


افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
6 + 7 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.