معرفی فیلم جدید میدونی از ماجرای مردی غمگین آغاز میکند، سراغ قاتل سریالی عجیبی میرود، به یکی از فلسفیترین فیلمهای دههی ۸۰ میرسد و دربارهی شاهکاری ماندگار از مارتین اسکورسیزی حرف میزند.
در جدیدترین معرفی فیلم میدونی سری به دنیای فیلمهایی ارزشمند با فلسفهسراییهای لایق احترام میزنیم. جایی که هم عناصر سینمایی زیادی برای لذت بردن درون آن پیدا میشود و هم میتوانید دربارهی خیلی چیزها فکر کنید. اولین فیلم، محصولی سینمایی دربارهی غمهای عمیق و غیر قابل بیان است که کالین فرث در ثانیه به ثانیهاش میدرخشد و دومین اثر، فیلمی دستکم گرفته شده خواهد بود که هم زیبایی و جذابیتهای بصری زیادی دارد، هم در پایانبندی به عمق قصهی فلسفی یک عطرسازِ آدمکش میپردازد. بعد از اینها اما چند سالی عقب میرویم و آثاری از دو فیلمساز کاربلد و تحسینشده یعنی جان کارپنتر و مارتین اسکورسیزی را زیر ذرهبین میبریم. آثاری که اولی را به خاطر فلسفهسراییهایش و دومی را به خاطر همهی عناصر سینمایی خارقالعاده و روایت کمنظیری که دارد، میتوان بارها و بارها تماشا کرد. پس همراه چهل و نهمین قسمت از سر مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم» باشید.
A Single Man
درد کشیدن آدمها از شدت غمی که به تازگی پا به زندگیشان گذاشته، چیزی مرسوم و عادی در همهی مردم دنیا است. ولی شاید برخلاف انتظارتان آنچه که غمهای حاضر در وجود ما انسانها را برطرف میکند، نه گذر زمان، که به اشتراکگذاری آن با نزدیکانمان و افرادی که احساس همدردیشان را تقدیممان میکنند، باشد. A Single Man، داستان مردی را روایت میکند که نمیتواند دلیل غمگین بودنش را به دیگران بگوید و همیشه باید در تنهایی زجر بکشد و در دنیای بیرون، بازیگری زبردست و پرقدرت باشد. شخصی که در درونِ خودش هر روز بیشتر از قبل به این انزوا فرو میرود و همیشه در برابر همهی آنهایی که وی را میشناسند، نقش بازی میکند تا مجبور نشود علت ناراحت بودن خود را برایشان شرح دهد. در این میان، تنها چیزی که جورج را وادار به ادامهی زندگی میکند، نه کارهایش به عنوان استاد زبان در دانشگاه و نه هیچ فعالیت دیگری، که برخی لحظهها هستند. لحظههایی که او را به یاد شادترین دقایق زندگیاش میاندازند و او را در دنیا نگه میدارند. کالین فرث که برای بازی در نقش جورج جوایز بسیاری هم دریافت کرده، در A Single Man اجرایی کامل و قابل لمس را به نمایش میگذارد که در کنار کارگردانی قابل قبول تام فورد (شخصی که Nocturnal Animals با بازی ایمی آدامز هم دیگر فیلم تحسینشدهی او است)، باعث میشود فیلم هم اقتباسی موفق از کتابی خاص، هم نمایشدهندهی تصویری به خصوص از دورانی معاصر و هم قصهای دربارهی همهی آدمهایی باشد که نمیتوانند ناراحتیهایشان را برای دوستان، نزدیکان یا همکارانشان شرح بدهند. فیلمی که به قول ایان فریر از مجلهی امپایر، شاید در نگاه اول ناامیدکننده به نظر برسد ولی هیجانانگیز است و دربردارندهی نسخهی ارزشمند آن چیزی است که «فیلمسازیِ احساسی» خطابش میکنند.
Perfume: The Story of a Murderer
وقتی کسی مثل کارگردان فیلم خلاقانه و جذاب Run Lola Run که در سالهای اخیر چندین و چند فیلم هالیوودی با یاد گرفتن از ایدههای داستانیاش اقدام به آفرینش روایتهای خود کردهاند، تصمیم بگیرد قصهای دربارهی دربارهی فردی با قدرت بویایی دیوانهوار را که در پی خلق برترین و عجیبترین عطر دنیا تبدیل به یک قاتل زنجیرهای میشود روایت کند، یقینا نتیجه نه فقط فیلمی به خصوص و در نوع خود سرگرمکننده، که اثری احتمالا عمیق و مفهومی نیز میشود. ژان باپتیست، شخصیت اصلیِ Perfume: The Story of a Murderer، یکی از همان انسانهایی است که در اوج بدبختی متولد میشوند و آنقدر ظلم دنیا به آنها عقدههای درونیشان را افزایش میدهد که صرفا حکم موجوداتی متحرک با حد بینهایتی از تنفر را پیدا میکنند. البته آنچه که ژان را از اوج آن بدبختیها به سمت ایدهآلِ غلط و شاید پستفطرتانهاش سوق میدهد، نیرویی فانتزی و عجیب است. او میتواند همهچیز را حتی از صدها متر دورتر با حس بویاییاش بفهمد. میتواند رخدادها را با این احساس درک کند و توانایی دنبال کردن و یافتن یک انسان بدون استفاده از چشمانش را دارد.
ژان، بعد از پشت سر گذاشتن دردها و رنجهای فراوانِ حاصل از زندگی در کثیفترین مکانهای دنیا، پیش عطرسازی در شهر میرود و با استفاده از همین حس بویایی و قدرت فوقالعاده، شروع به ساخت خوشبوترین و گیراترین عطرهای ممکن میکند. این وسط اما اتفاقهایی ناخواسته نیز رخ میدهند که از ژان یک قاتل میسازند و اینجا دقیقا آن نقطهای است که فیلم، داستانگویی حقیقی خود را کلید میزند. جایی که ژان با دنبال کردن آدمهای مختلف در راه تلاش برای خلق برترین عطری که انسانها تا به امروز بوییدهاند، قاتلی سریالی میشود و اینگونه در قصهای نمادین و مهم، کارگردان اوج درد و حقارت حاضر در تلاش برای ایدهآل بودن را به تصویر میکشد. Perfume: The Story of a Murderer را باید دنیایی از پیامهای نهفته دانست که پشت طراحیهای معرکهی لباس و صحنه، بازیهای جذاب داستین هافمن و آلن ریکمن، سرگرمکنندگی داستان به اشکال مختلف و مواردی از این دست، پنهان میشوند. طوری که مخاطب میتواند آنقدر غرق همهچیز بشود که اصلا خیلی از فلسفهسراییهای اثر را درک نکند و کورکورانه، به سکانسهای پایانی برسد؛ جایی که فیلمساز با بهرهگیری از یک پایانبندی استخوانبندیشده و دقیق، بینندهاش را فقط در برابر تصاویر میخکوب میکند و همهی آن پیامها را با سیلی روی صورتش میزند.
They Live
They Live در قامت اثری سرتاسر تلخ و فلسفی، شاید برای مخاطب امروز یکی از ناشناختهترین شاهکارهایِ معنایی و تکاندهندهی قرن بیستم باشد. مجموعهای از حرفها و دادههای عمیق دربارهی جوامع امروزی که در داستانی به ظاهر خیالی روایت میشود و گستردگی و ارزش آن نه فقط در خود فلسفههایی که فیلمساز موقع خلق اثر به آنها توجه داشته، بلکه در نحوهی بیان شدن این حرفهای عمیق است. They Live آنقدر عیان و واضح قصهسرایی میکند که هر کسی با دیدنش تمامی حرفهای آن را درک خواهد کرد و همگام با شخصیت اصلی داستان، برخی از حقیقتهای پنهانشده در پسِ تمدن امروز را میفهمد. قصه دربارهی آدمی بیخانمان است که هیچچیزی برای از دست دادن ندارد و به طور ناگهانی عینکی به ظاهر ساده را پیدا میکند. او که فکر میکرد پس از یافتن جعبهای بستهبندیشده و مخفیشده در کلیسا به چیزی بیشتر از یکمشت عینک آقتابی دست پیدا خواهد کرد، ناامیدانه یکی از آنها را برمیدارد و موقع حرکت در خیابان، آن را به چشم میزند و اینجا همان نقطهای است که همهچیز در آن رخ میدهد. جورج شخصیت اصلی فیلم، بعد از زدن عینک دنیا را به جای حالت رنگی، در جلوهی سیاه و سفید میبیند و به حقیقت هر چیزی پی میبرد. مثلا تابلوی تبلیغ یک تکنولوژی جدید را نگاه میکند و به جای پوستر خوشرنگ و لعاب آن، صرفا با جملهی بزرگ «اطاعت کن» مواجه میشود. به پولهای حاضر در دستان آدمها نگاه میاندازد و کاغذهایی سفید با نوشتههای سیاهرنگ با مضمون «این خدای تو است» را تماشا میکند. این وسط، تنها ارزش فیلم در این معنای واضح و نگاه انداختن به همهی حقیقتهای حاضر در پشت دنیای ما نیست و قاببندیهای تاثیرگذار، استفادهی فوقالعاده از عناصر صوتی و در کل کارگردانی عالی مرد کاربلد ژانر وحشت یعنی جان کارپنتر، همه و همه در کنار یکدیگر از They Live ساختهای مولف و مهم میسازند. آنقدر مهم که فارغ از همهی عیوب و ارزشهایش، حتی اگر کسی سینما را دوست نداشت، با دیدن آن ضرر نمیکند.
چون این فیلم، در حقیقت یک نحوهی تفکر است. تفکر دربارهی باورهایی که به ذهن ما تلقین شدهاند و فهمیدنِ انسانهایی که اصلا خودشان نمیخواهند حقیقی بودن این باورها را زیر سوال ببرند. شاید بخش اکشن فیلم و قسمت عامهپسندتر آن بر مبنای ارتباط همهی اینچیزها با تسخیر زمین توسط نوعی از موجودات فضایی که چهرههای کریه و مفاهیم تبلیغاتشان با زدن این عینک به چشم آشکار میشود سر و شکل پیدا کند، ولی بیننده خیلی سریع درک خواهد کرد که فیلمساز چگونه در ساختاری استعاری همین دنیای واقعی خودمان را با همهی حقیقتهای زشت و تهوعآور آن درون ثانیههای They Live به تصویر کشیده است؛ شاید به این امید که تماشای اثر، برای عدهی اندکی هم که شده حکم همان عینکهای آقتابی آشکارکننده را داشته باشد.
Goodfellas
Goodfellas به کارگردانی مارتین اسکورسیزی بزرگ و با نویسندگیِ خود او و نیکولاس پِلِجی که به ترتیب امتیازهای ۹۵ و ۸۹ را در وبسایتهای راتنتومیتوز و متاکریتیک دریافت کرده، توسط راجر ایبرت به عنوان مهمترین فیلم دههی نود میلادی و برترین اثر گانگستری تمام تاریخ سینما خطاب شده است. فیلمی که به ماجرای واقعی هنری هیل میپردازد که با توجه به مکان زندگیاش، همیشه خلافکار شدن را به عنوان آیندهاش میدید و حتی به عنوان یک نوجوان، نسبت به تواناییها و قدرت تمامناشدنی گانگسترها عشق میورزید. یک فرد مستعد برای انجام هر کاری که آرامارام در کنار جیمی با بازی تماما بینقصِ رابرت دنیرو و تامی که جو پشی برای بازی در نقش آن برندهی جایزهی اسکار شده است، وارد عمیقترین نقاط دنیای گانگسترها میشود. Goodfellas با واقعگرایی بی حد و حصر خود و به چالش کشیدن دائمِ نظرات مخاطب نسبت هر کدام از شخصیتهای داستان، سبب غرق شدن بیننده در خود میشود و در روایتی که بیننده راهی جز باور کردن نقطه به نقطهاش پیدا نمیکند، تماشاگر خود را به سفر شگفتانگیزی در عمق مافیای ایتالیا میبرد. کاری میکند که هم از آنچه میبیند سرمست شود، هم آن را زیر سوال ببرد. هم به این که کاراکتر اصلی داستان از پادویی به جایی در مافیا رسیده است که همگان از شدت ترس به او احترام میگذارند بخندد و هم به این که اصلا رسیدن به چنین جایی ارزش خاصی دارد یا نه هم فکر کند. آن هم در روایتی حسابشده، غیر قابل حدس و دقیق که با روشهای گوناگون ذهن مخاطب را به بازی میگیرد و اثر را کیلومترها از یک تجربهی عالی نیز جلوتر میبرد. در عین حال Goodfellas به سبک خیلی از فیلمهای مارتین اسکورسیزی، در عین نقد کردن تعریف هم میکند و موقع نگاه انداختن به صفر تا صد جهان گانگسترها، احترام خاصی هم برای فرهنگهایشان قائل میشود. چون اسکورسیزی اگر بخواهد قدم به قدمِ حرکت یک انسان به سمت نابودی مطلق را نشانتان دهد، اینقدر هوشمند هست که کارش را وسط تصویر کردن هیجانات و ارزشها و همهی عناصر جذبکنندهی زندگی او به سرانجام برساند.