برای معرفی فیلم این هفته، به سراغ فیلمی از جیم جارموش، کارگردان بزرگ سینما و سه اثر، به ترتیب با درخشش تام هنکس، دنیل دی لوئیس و ناتالی پورتمن میرویم.
دنیای سینما، جهان گسترده و زیبایی است که در گوشه به گوشهی آن، همیشه میتوان آثاری را یافت که در عین کمشباهتیشان به یکدیگر، مخاطب را خیرهی تصاویرشان میکنند. قصهی پارتیزانی خوفناک که در سیاهیهای شبهای لندن به شکار انسانهای فاسد و ظالم حاکم بر انگلستانِ بعد از جنگ جهانی میپردازد، ماجرای روتین مردی آمریکایی که قصد فروش محصولاتش به عربها را دارد، روایت قسمتی از زندگی قاتل شکستناپذیری که میتواند به مانند یک سامورایی قدرتمند و روحی غیر قابل دیدن مقتولان پیشنهادیاش را از بین ببرد و داستان حقیقی مردی که از بین تمام اعضای بدن خود، شاید پای چپش بیشتر از همه به کار او میآمد، همه و همه بخشی از دنیای همین هنر شناختهشده هستند. بخشهایی که البته شاید نتوان ارتباطی مابین آنها یافت اما به اشکال متفاوت، دو کار بزرگ و مهم سرگرم کردن مخاطب و از آن بالاتر انتقال مفاهیمی گوناگون به وی را در قالب وظایفی که برای خود قائل شدهاند، به سرانجام میرسانند. این چهار اثر مختلف و گوناگون، همان چیزهایی هستند که میخواهم در جدیدترین مطلب از سری مطالب هفتگی «آخر هفته چه فیلمی ببینیم»، شما را با آنها آشنا کنم یا حداقل، اگر آنها را پیشتر نیز دیدهاید، به یاد لحظات تجربهی تماشایشان بیاندازم. پس با میدونی و معرفی فیلم این هفته همراه باشید، تا با صحبت دربارهی فیلمهایی بزرگ که بازیگران بزرگی هم دارند، بخشی از سرگرمی آخر هفتهتان را نشانتان دهیم.
A Hologram for the King
«هولوگرامی برای پادشاه»، شاید از منظر هنری و ارزش سینمایی، پایینترین فیلم حاضر در این لیست باشد و نتواند در میزان شگفتانگیز بودن، با سه گزینهی پیشنهادی دیگر رقابت کند اما واقعیت آن است که ساختهی تام تِیکوِر با بازی خوب تام هنکس که نه از نگاه منتقدان و نه در گیشهها تبدیل به موفقیت بزرگی شده، فیلم بدون حرف و خالی از ارزشی هم نیست و اتفاقا از جهاتی به خصوص، لیاقت تماشا شدن دارد. فیلمنامهی اثر، به مردی میپردازد که در تجارتهایش شکستخورده و تقریبا تمام زندگیاش را از دست داده است. آن هم به گونهای که همسرش از او جدا میشود، خانه و تمام چیزهایی که دارد را از دست میدهد و دخترش برای تامین مخارج دانشگاه، وادار به کار کردن در رستوران است و فیلم، قصهی این قسمت از زندگانی او که تقریبا دیگر امیدی برای ساخت دوبارهی زندگیاش ندارد را نشان مخاطبان میدهد. فردی که به عنوان آخرین تلاش، راهی عربستان صعودی و مکانی میشود که در صورت فروش یک تکنولوژی جدید برای ارتباط از راه دور به شکل سهبعدی با کمک تصاویر هولوگرامی به پادشاه آن، ممکن است دوباره مال و ثروت از دست رفتهاش را بازگرداند. این وسط، رانندهی تاکسی بامزهای که در طول سفر وی میان نقاط گوناگون عربستان با او همراه شده در کنار زهرا، دکتری که به خاطر یک اتفاق تلخ، تمام زندگی کاراکتر اصلی قصه به وجودیت آن اتصال پیدا میکند، دو عنصر بسیار مهم در داستانگویی فیلم هستند که بر شکلگیری دوبارهی افکار این تاجر آمریکایی با نقشآفرینی تام هنکس، تاثیرگذاری بالایی دارند.
A Hologram for the King، به عنوان تازهترین ساختهی بلند سینمایی فیلمسازی که آثار جذابی مانند فیلم متفاوت و لایق احترام Run Lola Run و صد البته، سریال Sense8 را در کارنامهاش جای داده، محصولی است که نمیتوان به سادگی از کنار آن گذشت. محصولی که مسائلی مانند وضعیت لایق انتقاد و پرشده از غرور مردمان عربستان صعودی، چگونگی حرکت چینیها به سمت قلههای انواع و اقسام صنایع، بدون استفاده خلاقیت خاص و با بهرهگیری از مهندسیهای معکوس و شاید از همهی اینها مهمتر، نیازی که جوامع بشری بعضی مواقع، به چیزهایی برای ترسیدن و فرار کردن از آن دارند را به عنوان کانسپتهایش، مورد بررسی قرار میدهد. البته که قصهی اصلی چیزی عاشقانه، اعصابخوردکن، امیدوارکننده و پرشده از کلیشههای سینمایی است اما با این حال، ترکیب عناصر زیر ذرهبین گرفتهشده توسط فیلمساز با روایت یکبار مصرف اما کار راهاندازش و هنرنمایی جذابی که تام هنکس به مانند همیشه ارائه میکند، از «هولوگرامی برای پادشاه» فیلمی میسازند که یک بار دیدن آن را میتوان به سادگی به عنوان تجربهای گذرا در یک آخر هفته، به سینمادوستان توصیه کرد.
Ghost Dog: The Way of the Samurai
Ghost Dog: The Way of the Samurai، به عنوان یکی دیگر از فیلمهای متفاوت ساختهشده توسط جیم جارموش، فیلمساز مستقلی که بارها بخشهای گوناگونی از سینما را در آثارش به شکل متفاوتی نشان مخاطبان داده، قصهی مرد و قاتلی به اسم گوست داگ (با بازی فارست ویتاکر) را روایت میکند. قصهای که در آن تمهای مافیایی، گانگستری، وسترن و حتی همانگونه که از اسم اثر پیدا است سامورایی، در یکدیگر ذوب میشوند و به دور از کلیشههای حاضر در تمامی جلوههای سینماییشان و با تمرکز بر ذات و روحیات شخصیت اصلی داستان، مخاطب را به عمق ماجرایی میبرند که در آن یک انسان، قصد تحمل سیاهیهای دور و برش و جهان فاسدی را که وادار به زندگی در آن شده، با بهرهگیری از مکاتب و آئینهایی که از گذشتگان یاد میگیرد دارد. مردی که قتلهای وی، هرگز به عنوان قسمتهای هیجانانگیز داستان برای بیننده به تصویر کشیده نمیشوند و واقعیت چیزی نیست جز آن که شخصیتپردازی او، هدف اصلی جارموش برای آفرینش این فیلم بوده است. چرا که در خلال برخورد تماشاگر با جنگهای درونی و بیرونی گوست داگ که سر منشا اصلی آنها شاید تلاش او برای رسیدن به نوعی آرامش در جهان به هم ریخته و خراب دور و اطرافش باشد، وی فرصت اندیشیدن به مسائلی را پیدا میکند که شاید تا قبل از آن، هرگز به این شکل در نگاهش ظاهر نشدهاند. مسائلی که از قضا به سبب ترکیب برخی نگاههای حاضر در دنیای ادبیات و حتی دیدگاههای فلاسفهی بزرگ با عقاید شخصی فیلمساز، ساخته و پرداخته میشوند و حضورشان در فیلم، همان چیزی است که سنگینی بار هنری اثر را به طرز شگفتانگیزی، افزایش میدهد.
فارغ از تمام چیزهای دخیل در تبدیل شدن این قصهگویی به یک روایت قابل لمس و ارزشمند، اما نمیتوان از پیوند تنگاتنگ سکانسهای زیبا و حسابشدهی اثر با فیلمنامهی آن نیز گذشت. موضوعی که به سبب توانایی اثباتشدهی جارموش در خلق لحظاتی عالی و ثبت و ضبط پلانهایی اثرگذار، مدام مخاطب را بیش از پیش به ثانیههای قصهی تصویرشدهی روبهرویش عادت میدهد و به سختی، اجازهی فاصله گرفتن ذهنی بیننده از رخدادهای مقابلش را صادر میکند. همهی این ویژگیهای مثبت را به علاوهی جلوهی نهایی فیلم در قالب تکهی گمشدهای از پازل بزرگ جهانبینی جارموش، که تکههای دیگرش را لا به لای لحظات آثار گوناگون وی دیدهایم کنید تا بدانید که اگر سینما را برای تجربههای والا و پرشده از هنرش میخواهید، از دست دادن «گوست داگ»، کاری است که حتی نباید اجازهی خطورش به فکر و ذهنتان را بدهید.
My Left Foot
این که فرد عجیبی در جهان با نام کریستی براون وجود داشته که در عین داشتن ذهنی شگفتانگیز و توانا، به سبب بیماری فلج مغزیاش همگان وی را یک موجود ناتوان و بدون خاصیت میدانستند، شاید یکی از خاصترین و بهترین چیزهایی باشد که انسان میتواند دربارهاش فیلم بسازد و میتواند فیلمی دربارهی آن را تماشا کند. چون کریستی براون، به واقع فردی است که ارزش داشتههایش را خوب فهمید و فقط و فقط و فقط، با پای چپش که برخلاف مابقی اعضای بدن، به خاطر فلج مغزی به او پشت نکرده بود، توانست تبدیل به شاعر، رماننویس و حتی نقاشی بزرگ، در زندگانی خود شود. اینگونه بود که او زندگی خود را با تفاوتی نسبت به یک زباله نداشتن در نگاه خیلیها آغاز کرد و با کمک همان پای چپی که تنهایش نمیگذاشت، تبدیل به شخصی شد که انسانها در سالنهای بزرگ جمع میشدند تا حرفهایش را بشنوند و به دنبال آن، جهان پیرامونشان را با امیدواری بیشتری نگاه کنند. با همهی اینها ولی شاید تبدیل شدن چنین قصهی طولانی و خاصی که قطعا، لحظات عجیب و غریب در ثانیههای آن کم نبودهاند و گسترهای به اندازهی طول زندگی یک انسان دارد به یک فیلم سینمایی، ناممکن به نظر برسد. ناممکنی که البته جیم شریدان آن را به کمک بازیگران فوقالعادهاش و در راس آنها دنیل دی لوئیس که یکی از بهترین نقشآفرینیهای زندگانی پردرخشش در جهان سینما را وسط شاتهای این ساختهی او ارائه داده، ممکن کرده است. ناممکنی که ممکن شدنش به خاطر تلاشهای سازندگان، اثر را بدل به چیزی کرده که میتوان بارها آن را دید و بارها آن را ستایش کرد.
جیم شریدان، از آنجایی که قصد ساختن یک بیوگرافی کلیشهای دیگر را نداشته و به جای آن، تلاش کرده تا اثری ماندگارتر و بزرگتر از غالب فیلمهای متمرکزشده روی زندگی یک انسان بسازد، ترسی از آغازی متفاوت و رفتن به سراغ بخشهای مختلف زندگی این فرد بزرگ با روشهای خودش نداشته و حتی، کمدی سیاه و لایق تحسینی را وارد اثرش کرده است. افزون بر اینها، قاببندیهای عالی او و تمرکز بی ترس و مراعاتی که فیلم بر تلخترین لحظات زندگی کریستی دارد، My Left Foot را در قالب چیزی محترم که برای مخاطبان عام نیست اما عدهی زیادی از تماشاگران سینماشناس را مات و مبهوت میکند و روی دنیایشان تاثیرات انگارناپذیری میگذارد، بر پردهی تصویر برده است. چون شاید هیچ کاری به اندازهی به تصویر کشیدن دقایقی تلخ، نتواند ارزش شگفتانگیز ثانیههای شیرین و آرامشبخش زندگی را به رخ آدمها بکشد. همهی اینها هم در کنار یکدیگر، کاری میکنند که این اثر از منتقد بزرگی چون راجر ایبرت نمرهی کامل را دریافت کند و میانگین امتیازاتش در وبسایت راتن تومیتوز، نود و هفت باشد! اثری که با دیدنش بیش از هر چیز، به یاد یکی از جملات معروف زینالدین زیدان، فوتبالیست بزرگ و فراموشناشدنی فرانسوی افتادم که میگفت: «در بچگی به خاطر نداشتن کفش و به دنبال آن، ناتوانیام در فوتبال بازی کردن با مابقی بچهها حسرت میخوردم. تا این که یک روز فردی را دیدم که پا نداشت و آن زمان، فهمیدم چهقدر ثروتمندم».
V for Vendetta
در نسخهای به خصوص از بریتانیا که الن مور در داستان فوقالعادهاش برای این کشور در زمانی بعد از جنگ جهانی متصور شده، افرادی فاسد و ظالم به کمک پلیسها و نیروهای محافظتی وحشتناک، کنترل لندن را به دست گرفتهاند و زندگانی مردم را به سمت سیاهی مطلق میبرند. در این میان، پارتیزان و شورشگر ناشناسی که همیشه با یک ماسک خاص بر روی صورتش دیده شده و او را تنها «وی» صدا میزنند، بر علیه این انسانها ایستاده و بدون هیچ رحمی، به قتل ظالمان حاضر در لندن و نجات مردم از دست آنها میپردازد. این ماجرای فوقالعاده خاص، در دنیای پردههای نقرهای به کمک اقتباس کمنظیری که توسط سازندگان بزرگ سهگانهی خارقالعادهی «ماتریکس» یعنی واچوفسکیها نوشته شده و جیمز مکتیگ آن را کارگردانی کرده است، تبدیل به فیلم فوقالعادهاش شده که اگر از من بپرسید، هر انسان ساکن بر روی زمینی باید آن را تماشا کند. فیلمی که شاتهای تاریکش وسط خیابانهای لندن، با بازیهای فوقالعادهی نقشآفرینانش، حسی را به مخاطب منتقل میکنند که فقط در قصهگوییهای به خصوص جهان سینما، میتوان چیزی شبیه آن را پیدا کرد. داستان، همانگونه که گفتم، دربارهی یک پارتیزان عجیب و غریب است که البته در یکی از نبردهایش، با اِوی، دختر بیگناهی که توسط او نجات داده میشود برخورد میکند و وی را در مدت زمانی مشخص، تربیت کرده و آموزش میدهد. دختری با بازی فوقالعاده و ماندگار ناتالی پورتمن که پس از آموزش دیدن، تبدیل به یار همیشگی «وی» و کسی میشود که در نبردهایش، پا به پای او میجنگد.
فارغ از این قصهی ظاهری شگفتانگیز و دوستداشتنی که چند بار نگاه کردن به تکتک دقایق آن هم جذاب و خواستنی به نظر میرسد، V for Vendetta یکی از فلسفیترین فیلمهایی است که میشود در سینمای قرن ۲۱ پیدا کرد. فیلمی که مفهوم قهرمان، دولتهای فاسد، انقلاب و پیروی از یک شخص را به بهترین شکل ممکن تصویر میکند و وسط شاتهای تاریک و بیپروایی که دارد، میتوان گم شد و دیالوگهای فوقالعاده شنید و سکانسپردازیهای بینظیر را تماشا کرد. در این که داستان با مسائلی حقیقی از جهان امروز ارتباطاتی دارد شکی نیست اما راستش را بخواهید، شگفتانگیزی فیلم در آن است که در قصهی خیالی خود، در جهان موازی خود و در جایی که دلمان میخواهد واقعیت نداشتن وجودش را باور کنیم، ترسهای پنهانشده در دنیای حقیقی خودمان و محیط دور و اطرافمان را با سیلیهایی پیاپی، به یادمان میآورد. پس فارغ از علایق سینماییتان و بدون توجه به هیچ چیز، حتما وقتی برای تماشای V for Vendetta کنار بگذارید. اگر هم قبلتر فیلم را دیدهاید، دوباره تماشایش کنید و این بار، با نگاهی عمیقتر لحظاتش را بنگرید و با خواندن تحلیلهای گوناگون، سعی کنید بیش از پیش آن را بشناسید. چون V for Vendetta، بیشتر از آن فیلم کمنقص و بزرگی باشد، فیلم مهمی است؛ مهم، به تمام معانی و تعاریفی که خودتان میشناسید.