آخر هفته چه فیلمی ببینیم: از Blue Velvet تا Stalker

آخر هفته چه فیلمی ببینیم: از Blue Velvet تا Stalker

از یکی از بهترین فیلم‌های دیوید لینچ و ساخته‌ی خارق‌العاده‌ی آندری تارکوفسکی تا Darkman اکشن/تریلر جذاب سم ریمی و صد البته، «کاپیتان فنتستیک»! همراه ما باشید.

برای آن‌هایی که سینما را با جلوه‌ها و تصاویر جنون‌آوری که ترس، درد و پیام‌های پراهمیت را هم‌زمان و به شکلی تماما ترکیب‌شده با یکدیگر تحویل بینندگان می‌دهند می‌شناسند، شاید دیوید لینچ بزرگ‌ترین کارگردان تمام دوران‌ها باشد. فیلم‌سازی آمریکایی‌تبار که البته هنرش را بیشتر متعلق و شبیه به سینمای اروپا می‌داند و بخواهید یا نخواهید، باید تمام‌قد این حقیقت را بپذیرید که سینمای سورئال و حتی جهان سریال‌های تلویزیونی، تا همیشه مدیون فعالیت‌های هنری وی است. دیوید لینچ که شاید در وصف بزرگی‌اش بتوان همین را گفت که استنلی کوبریک موقع ضبط و فیلم‌برداری «درخشش» (The Shining)، یکی از بزرگ‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما، برای آن که بازیگران و افراد حاضر در صحنه، حس و حال اثر او را گم نکنند و به بهترین شکل ممکن اتمسفر جریان‌یافته در قصه‌گویی آن را درک کنند، برای‌شان «کله پاک‌کن» یا همان Eraserhead یعنی نخستین اثر بلند لینچ را پخش می‌کرد. دیوید لینچ فارغ از این موارد اما همیشه به این معروف بوده که هم دغدغه‌های بسیاری درباره‌ی مدرنیته و اوضاع نه‌چندان دل‌نشین انسانیت در سال‌های اخیر دارد و هم هرگز مفاهیم و فلسفه‌هایی را که به آن‌ها باور داشته بر صورت مخاطب خود نکوبیده است. او داستان‌سرایی‌هایش را به گونه‌ی عامه‌پسندی انجام نمی‌دهد و غالبا در گیشه توفیق خاصی به دست نمی‌آورد اما نتیجه‌ی این کار هم چیزی نیست جز آن که شاید آدم‌های کمتری فیلم‌های لینچ را ببینند، شاید از بین این آدم‌ها فقط دسته‌ی محدودی پیدا شوند که بروند و با چند بار تماشای فیلم، تمام حرف‌های آن را بیرون بکشند و شاید از این دسته‌ی محدود، فیلم‌های لینچ فقط بتوانند آورده‌های‌شان را به گونه‌ای کمال‌گرایانه به بخشی از افراد حاضر در آن ارائه دهند، ولی نکته این‌جا است که اگر اتفاق مورد بحث رخ دهد، دیگر هیچ چیزی باورهای انتقال‌یافته توسط این آثار به این مخاطبان را از بین نخواهند برد و افراد خاصی که به چنین درجه‌ای از درک آثار لینچ می‌رسند، احتمالا تا همیشه تبدیل به انسان‌های متفاوتی می‌شوند. حالا با توجه به این نوشته‌ها، بگذارید به سراغ قسمت جدید سری مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» برویم تا در تازه‌ترین مقاله‌ی معرفی فیلم میدونی، درباره‌ی یکی از آثار کمتر دیده‌شده و خواستنی لینچ صحبت کنیم و صد البته به معرفی سه اثر سینمایی محترم دیگر، بپردازیم.

Darkman

چندین و چند سال پیش از آن که سم ریمی با سه‌گانه‌ی «مرد عنکبوتی» (Spider-Man)، جلوه‌های تازه‌ای از سینمای ابرقهرمانی به خصوص در فتح کردن گیشه‌ها را به تصویر بکشد، این کارگردان شناخته‌شده‌ی آمریکایی با تریلری جذاب و اکشنی به خصوص با نام Darkman، روی پرده‌های نقره‌ای سرگرمیِ دوست‌داشتنی و عامه‌پسندی را تحویل تماشاگران داد که عده‌ی زیادی از مخاطبان، آن را تحسین می‌کردند. فیلمی با نام‌گذاری جذاب که Darkman خطاب می‌شد و به زندگی یک ابرقهرمان متفاوت با نام پیتون وایلدر که لیام نیسون نقش‌آفرینی وی را بر عهده داشت می‌پرداخت. شخصی که یک روز با حمله‌ی عده‌ای قاتل و اراذل و اوباش توسط یکی از رئسای خلاف‌کاران شهر، آسیب دهشتناکی دید و به معنای واقعی کلمه از منظر روانی فرو پاشید ولی به خاطر عمل سریعی که روی بدنش انجام شد، از مرگ نجات پیدا کرد و به همین سبب، تبدیل به انسانی جدید با چهره‌ای جدید شد. در حین انجام این بهبودی‌ها روی پیتون، او فرصت آن را پیدا کرد که مجددا به سراغ فعالیت‌های علمی خود و تلاش‌هایش برای ساخت پوستِ مصنوعی برود و به دنبال انتقام گرفتن از کسی باشد که این بلاها را به سر او آورد. از این‌جا به بعد کار، پیتون تبدیل به انتقام‌جوی شبح‌مانندی شد که دارک‌من صدایش می‌کردند و ایستادگی‌اش در برابر دنیای جرم و جنایت‌های بی‌پایان، تماشایی و لایق دیدن بود. به قول جمله‌ی تبلیغاتی فوق‌العاده‌ی فیلم که تنها خواندن آن باعث هیجان‌زده شدن مخاطب برای دیدن فیلم می‌شود، آن‌ها همه‌ی چیزهایی را که او داشت و همه‌ی چیزهایی را که بود نابود کردند و به همین خاطر، اکنون جرم و جنایت با دشمنی تازه و عدالت با چهره‌ای جدید روبه‌رو بود.

Darkman، به خاطر فضاسازی‌های قابل قبول و در اختیار داشتن روایتی کار راه‌انداز که برای یک اکشن ابرقهرمانی کافی به نظر می‌رسید، توانست تنها در گیشه‌ی داخلی، سه برابر بودجه‌اش بفروشد و به عنوان فیلمی با درجه‌ی سنی بزرگ‌سال، با اقبال خوبی از سوی تماشاگران مواجه شود. اثری که اگر از ابرقهرمانی‌های این روزهای هالیوود خسته شده‌اید و فیلمی نزدیک‌تر به فضای آثار کلاسیک سینما می‌خواهید، به احتمال بالا دیدنش آن‌قدر برای‌تان لذت‌بخش خواهد بود که به هیج عنوان از وقت گذاشتن برای ثانیه‌هایش، احساس پشیمانی نکنید.

Stalker

آندری تارکوفسکی که خیلی‌ها Stalker را برترین ساخته‌ی وی می‌دانند، در این اثر روسی‌زبان که درون کشور خودش آفریده شده است، با کمک روایتی فانتزی‌درام و دوربینی که آرام‌آرام به تمام داشته‌های فیلم‌ساز نگاه می‌اندازد، مسئله‌ی آرزوهای انسان، ایمان ما به معجزه و چرایی نیاز جهان متمدن به آن را زیر ذره‌بینی خاص و عجیب می‌برد. ذره‌بینی که باعث می‌شود در دنیای فیلم، تمام عناصر سینمایی، از تدوین و دکوپاژ گرفته تا رنگ‌بندی و نورپردازی و حتی صداگذاری، پیش از هر چیز در خدمت معناسرایی دقیق وی باشند. ذره‌بینی که باعث می‌شود اثر تارکوفسکی، لحظه‌ها را به تصویر بکشد اما درباره‌ی سال‌هایی طولانی باشد و در نقطه‌ای به خصوص از زمین روایت شود ولی بتوان در اوج سادگی و آرامش، جهان‌شمول و خلق‌شده برای تمامی آدم‌ها صدایش کرد. قصه‌ی فیلم، درباره‌ی منطقه‌ی ممنوعه‌ای است که به سبب وجود یک اتاق مخصوص در آن، به محبوبیت زیادی دست پیدا کرده و انسان‌های بسیاری، آرزوی پا گذاشتن به آن را دارند. چرا؟ چون هر کس وارد این اتاق شود، به شکلی جذاب و وسوسه‌برانگیز، اصلی‌ترین آرزویش که در عمق وجودش نهفته و نیاز احساسی او برای رسیدن به آن، بیشتر از هر چیز دیگری وی را در زندگی زجر داده، برآورده می‌شود. این‌جا دیگر مهم نیست که انسان چه چیزی را بر زبان بیاورد یا از چه چیزی به عنوان بزرگ‌ترین آرزویش نام ببرد و فقط حقیقت موجود در عقل و قلب وی، آرزویی که قرار بر برآورده شدنش هست را تعیین می‌کند.

موسیقی‌های قدرتمند فیلم، در کنار دقایقی که هیچ‌کدام‌شان اضافه نیستند و به مانند بخش‌های یک سمفونیِ معرکه، هماهنگ به نظر می‌رسند، باعث می‌شوند Stalker از آن معدود فیلم‌هایی باشد که جادوی مطلق سینما را ارائه می‌کنند. جایی که احساس هم‌ذات‌پنداری بیننده با چند کاراکتر متفاوت، تنها به خاطر داستان‌گویی و دیالوگ‌نویسی‌ها ایجاد نمی‌شود و فیلم‌برداری و نماهای انتخاب‌شده توسط کارگردان نیز روی آن تاثیرات فوق‌العاده‌ای می‌گذارند. در Stalker، فیلم‌ساز به عنوان اصلی‌ترین هدفش، ارائه‌ی درامی گره‌خورده با داستانی شاید تخیلی که سبب برانگیخته شدن سوالات ارزشمند و مختلفی در ذهن بیننده می‌شود را انتخاب کرده و باید خیال‌تان را راحت کنم که به هدفش نیز رسیده است. این را باید اثری دانست که با درک هویت و ساختار ویژه‌اش، قطعا می‌توانید از آن لذت ببرید. اثری که باید ثانیه به ثانیه‌اش را در اوج دقت و تمرکز، تماشا کرد.

Blue Velvet

نگاه انداختن‌های مداوم دیوید لینچ به بخش‌های گوناگونی از جهان پیرامون ما، مسئله‌ای است که بیشتر از هر چیز دیگری، بنیان‌های سینمای او را شکل داده است. چرا که قصه‌های این فیلم‌ساز بزرگ که در طول دوران کاری‌اش، فقط و فقط ۱۰ فیلم بلند را تقدیم مخاطبانِ به خصوص خود کرده، همیشه پرشده از نمادها و استعاره‌گویی‌هایی هستند که شانه به شانه‌ی کثیفی‌ها و زشتی‌های حاضر در دنیای مدرن، جلو می‌روند و بی‌مهابا، آن‌ها را به تصویر می‌کشند. با این حال، «مخمل آبی» (Blue Velvet)، که خیلی‌ها از آن به عنوان نخستین قدم‌های جدی لینچ برای رسیدن از محتواهای شگفت‌انگیز به ارائه‌ی آن‌ها در فرمی تماما به خصوص و ویژه که بعدتر وسط قصه‌گویی‌های ناب Mulholland Drive، به اوج خودش می‌رسد یاد می‌کنند، برخلاف اصلی‌ترین ویژگی‌هایی که ما از سینمای دیوید لینچ می‌شناسیم، کمتر گرفتار سکانس‌های رویاگونه و لحظاتی است که سبب گم شدن مخاطب مابین تصویرپردازی‌های فیلم می‌شوند و اجازه‌ی پیگیری کردن یک خط داستانی سرراست و تقریبا مشخص را به او نمی‌دهند. به جای این‌ها، در Blue Velvet، تماشاگر داستانی هستید که آن پیچیدگی عجیب‌وغریبِ امثال Lost Highway را ندارد ولی این هرگز به معنای آن نیست که یکی از بزرگ‌ترین ساخته‌های سینمایی لینچ، محسوب نمی‌شود. ماجرای فیلم، به جفری بورمانت (کایل مک‌لاکلن)، دانشجویِ کالجی می‌پردازد که پس از سکته‌ی مغزی پدرش، به خانه بازمی‌گردد. فردی که بعد از مدت‌زمانی مشخص، در زمینی که حتی کسی در آن پرسه نمی‌زند، تکه‌گوشِ قطع‌شده‌ی یک انسان را پیدا می‌کند و به همین سبب همراه با سندی ویلیامز (لارا درن) دختر کارآگاه، تلاش می‌کند که راز و رمز قرارگرفته در پشت این جنایت را کشف کند.

خیلی سریع، جفری و سندی به این باور می‌رسند که دوروتی وَلِنز (ایزابلا رازلینی)، خواننده‌ی زیبای سالن‌های گوناگون، احتمالا با این پرونده ارتباط به خصوصی دارد. در ادامه‌ی ماجرا، بورمانت خودش را در حالی پیدا می‌کند که دارد آرام‌آرام به عمق دنیای سیاه و پیچیده‌ی دوروتی که از زشتی‌ها و کثافت‌های روانی‌کننده‌ی بسیاری پر شده، کشیده می‌شود. نگاه اجتماعی فیلم به بسیاری از مسائل و استفاده‌ی دیوید لینچ از قاب‌بندی‌های معرکه‌ای که بارها پیام‌های اصلی فیلم را برای مخاطب مرور می‌کنند و در عین حال، تماشاگر سینماشناس را به یاد جلوه‌های شگفت‌انگیزی از تاریخ هنر هفتم و بعضی از پیچیده‌ترین تجربه‌هایش از سینمای اروپا می‌اندازند، کاری کرده‌اند که گذر سال‌ها نه تنها جایگاه Blue Velvet را پایین نیاورده باشد، بلکه مثل غالب فیلم‌های لینچ، بیش از پیش ارزش‌های شگفت‌انگیز آن را آشکار کند. البته که همیشه آدم‌های مختلف به فیلم‌های لینچ نگاه‌های تماما متناقضی دارند و «مخمل آبی» نیز در عین داشتن امتیاز فوق‌العاده‌ی ۹۴ در وب‌سایت راتن‌تومیتوز، از راجر ایبرت فقط نمره‌ی یک از چهار را دریافت می‌کند، ولی مهم آن است که اگر با نگاهی تماما باز و بدون توجه به بسیاری از قوانین تکراری‌شده‌ی سینما Blue Velvet را نگاه کنید، حتما در جهانش لذت‌هایی سینمایی را خواهد یافت که بیرون از جهان‌بینی لینچ، جایی برای‌شان وجود ندارد.

Captain Fantastic

«کاپیتان فنتستیک» را به عنوان خاص‌ترین فیلم این لیست یا حداقل به عنوان حال‌خوب‌کن‌ترین فیلم (!) در بین این ۴ اثر بشناسید. به عنوان یکی از آن ساخته‌هایی که نه برای ستایش منتقدان ساخته می‌شوند، نه کاری به قواعد مرسوم هالیوود دارند، نه دل‌شان فروشِ زیاد می‌خواهد و نه می‌خواهند در جشنواره‌های گوناگون، به جوایز بزرگی برسند. «کاپیتان فنتستیک»‌ها، از آن فیلم‌هایی هستند که ساخته می‌شوند تا ما بتوانیم پزِ متنوع بودن سینما را بدهیم و به عالم و آدم بگوییم این مدیومی است که مثل و مانندش را در هیچ‌جای دیگری نمی‌شود پیدا کرد. مدیومی که لزوما به دنبال سرگرم کردن‌تان نیست و برخلاف تفکر حجم بالایی از آدم‌ها، هرگز و به هیچ شکلی نمی‌توان جلوه‌های عظمت و شگفتی‌سازی‌اش را پیش‌بینی کرد و حتی شاید بعضی مواقع دیوانه‌بازی‌هایش به طرز شیرینی اضافی و باورناپذیر نیز به نظر برسد. این وسط، هدف سینما فقط جواب دادن به سوالات مهم و مرسوم یا پرداختن به مفاهیم عمیق انسانی هم نیست. اصلا نکته این‌جا است که سینما هرگز وظیفه‌ای نداشته و ندارد و به جای آن، جایی برای قصه‌گویی و زدن حرف‌ها است که به خاطر انتقال غیر مستقیم پیام‌هایی کارساز، به شکلی تمام‌ناشدنی می‌توان در آن برای یافتن چیزهایی سرتاسر تازه و جدید، جست‌وجو کرد. مثلا «کاپیتان فنتستیک»، فیلمی است که در پس داستانی احساسی که لحنی به شدت متفاوت با غالب درام‌های این‌روزهای هالیوود دارد، از تماشاگرش می‌پرسد چه می‌شد اگر انسان جامعه و همه‌چیز را گنار می‌گذاشت و می‌رفت و به آغوش طبیعت بازمی‌گشت؟ چه می‌شد اگر درس‌ها را بیرون مدرسه می‌خواندیم؟ چه می‌شد اگر آدم‌ها از پرسیدن سوالات و صد البته جواب دادن به آن‌ها نمی‌ترسیدند؟ چه می‌شد اگر حتی به همین سوالات به گونه‌ای نگاه نمی‌کردیم که انگار جواب مشخصی برای‌شان وجود دارد یا چه می‌شد اگر هیچ کسی، هیچ کسی را قضاوت نمی‌کرد؟ به دنبال این هستید که خلاصه‌ی داستان فیلم را برای‌تان بازگو کنم؟ نه! نیازی به این کار نیست. اگر همین توصیفات را خواندید و تصویر قرارگرفته در بالای این پاراگراف به نظرتان می‌توانست متعلق به اثری جذاب باشد، Captain Fantastic را تماشا کنید تا خودش داستانش را به بهترین شکل ممکن، برای‌تان روایت کند.


افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
1 + 0 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.