فیلم جاسوسیمحور و ویژهی کاترین بیگلو، تازهترین ساختهی اکرانشدهی سوفیا کاپولا، مستندی خاص و عجیب دربارهی یک زن و روزمرگیهای ساده و پایانناپذیر وی و Lady Bird گرتا گرویگ با بازی سیرشا رونان.
میدونی در جدیدترین مقالهی معرفی فیلم سینمایی خود یا همان «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» ۱۳۱ باتوجهبه آن که این هفته درون تقویم روز جهانی زن را دربرمیگرفت، به فیلمهای دیدنی و قوی درون زیرژانرهای متفاوت میپردازد که اولا یک زن کاربلد و موفق در عالمِ سینما خالق آنها بوده و ثانیا کاراکتر اصلی قصههایشان نیز یک پروتاگونیست مونث لایق توجه و پرجزئیات از لحاظ انسانی است. در این مسیر هم سراغ فیلمسازها و طبیعتا آثاری متعلق به دورههای زمانی متفاوت میرویم تا هم تنوع حفظ شود، هم هر شخص بیشتر از حالت عادی شانس یافتن اثری مطابق با سلیقهی خود را کسب کند و هم درون مقالهی پیشرو به میزان گستردگی و کیفیت قابلتوجه این گوشهی سینما نیمنگاه بهتری انداخته شده باشد؛ از این جهت که گاهی مشت بدون شک نمونهی خروار است.
(Zero Dark Thirty (2012
مگر بهتر از The Hurt Locker هم ممکن بود؟ مگر اصلا امکان داشت کاترین بیگلو بتواند روی دست همان فیلم جنگی معرکهی خود بلند شود؟ ممکن یا غیرممکن، این اتفاق با اکران Zero Dark Thirty رخ داد. فیلمی که نمیشود سکانسهای پایانی آن را از یاد برد. نمیشود به پایانبندی قصهی آن فکر کرد و از سرنوشت احتمالی مایا با بازی مثالزدنی جسیکا چستین نگران نشد. مایا در Zero Dark Thirty که گوشه به گوشهی فیلمنامهی خود را ریشهدوانده درون واقعیتها و اسناد تاریخی خلق کرده است، تیم گستردهای از ماموران، سربازها و افراد ردهبالای سازمانهای دولتی را به اشکال مستقیم و غیرمستقیم رهبری میکند تا پروژهی حمله به خانهی اسامه بن لادن را با موفقیت به سرانجام برساند. مایا پس از مدتها تحمل شکست باید به آن نقطه برسد؛ پس از دیدن کشته شدن بسیاری از دوستان خود و تحمل مواردی که هرگز فکر نمیکرد در زندگی روزی آنها را متحمل شود.
جالبتر اما نحوهی برخورد واقعگرایانهی فیلم با لحظات پیروزیبخش است. پس از تمامی زجرها و دردهای واردشده بر فکر و بدن انسانهای گوناگون، مایا هم هرگز دیگر تا آخر عمر فرصتی برای جشن گرفتن حقیقی نخواهد داشت. این جنگ مدرن او و خیلیهای دیگر را به شکلی عجیب از پا درآورد و پس از قدم گذاشتن به این سطح از تاریکی مطلق و نفس کشیدن در آن، دیدن روزنهی نور نه هممعنی با کسب فرصتی برای لمس دوبارهی امید که معادل شاید و فقط شاید چند ثانیه آرامتر نفس کشیدن در دل تاریکی بدون فکر کردن به هیولاهای خفته درون تیرهترین سایههای آن است.
Zero Dark Thirty یک فیلم اکشن هیجانی نیست و بهترین سکانسهایش را بعضی از واقعگرایانهترین دقایق خلقشده در سینمای جنگ تشکیل میدهند. Zero Dark Thirty یک فیلم احساسی نیست و بعضی از بهترین سکانسهایش را تعدادی از خونسردانهترین قتلهایی تشکیل میدهند که دردشان کمی بیش از حد روی ذهن تماشاگر میماند. در سکانس جنگی کلیدی این فیلم، چند آدم، یک خانه، تاریکی و دوربینهای دید در شب مشغول قتل میشوند؛ نه موسیقی متنی در کار است و نه تدوین تندی که هیجان فانتزی تولید کند. عنصری جز درد در این ثانیهها حکمفرما نیست و Zero Dark Thirty هم طی این دقایق خود تلاش به نمایش احساسی غیر از آن نمیکند.
(The Beguiled (2017
یک B-movie فکرشده و سرراستترین فیلم سینمایی سوفیا کاپولا، دختر فیلمساز و موفق فرانسیس فورد کاپولا که به اقتباس همان رمانی میپردازد که در سال ۱۹۷۱ میلادی دان سیگل با اقتباس از روی آن فیلم The Beguiled با نقشآفرینی کلینت ایستوود را تحویل سینماروها داد. حتی با کمی دقت درک میکنیم که دو فیلم گفتهشده گاهی واقعا هم شبیه به یکدیگر به نظر میآیند و از ایدههای مشترکی بهره میبرند. اما آنچه The Beguiled، محصول سال ۲۰۱۷ میلادی با بازی نیکول کیدمن را تبدیل به یک فیلم لایق توجه دیگر از کاپولا کرد و آن را به هویت شخصی خود رساند، پیروی این فیلمساز از قواعد سینمای اکسپرسیونیسم (در بیان ساده و کلی، یک مکتب هنری شکلگرفته بر پایهی نمایش درونی انسان و احساساتی که در وجود وی جریان مییابند) برای آفرینش ان است.
روایت داستانی فیلم از جایی کلید میخورد که یک سرباز آسیبدیده با بازی عالی کالین فارل در پناه یک زن و چند دختر همراه او درون محیطی بزرگ و ترکشده قرار میگیرد و اینگونه نجات مییابد. اما به شکلی شیطانگونه آرامآرام همزمان با بهبود یافتن اطرافیان را خراب میکند و کاراکترهایی مثل دختر اجراشده با بازی پرجزئیات و زیبای ال فانینگ را به مرز درگیری کامل با احساسات دروغین و دردهای آنها میکشد. راستی از آنجایی که با فیلمی از سوفیا کاپولا سر و کار داریم، اینجا هم کیرستن دانست در اکثر سکانسهای مهم حاضر است و کارش را هم به بهترین شکل ممکن انجام میدهد.
The Beguiled دربارهی تخریبکنندگی جاهطلبی در تمام ابعاد آن است؛ چه کمالگرایی برای کمک کورکورانه به انسانی ناشناس باشد و چه تلاش برای چیدن همهی گلهای ممکن بدون توجه به آسیبی که بر تکتکشان وارد میشود و بدون به یاد داشتن این نکته که شاید بوییدن همهی آنها درکنار هم، سمیتر از حد تصور انسان باشد و او را از پا دربیاورد.
(1975) Jeanne Dielman, 23, quai du commerce, 1080 Bruxelles
این مستندمانند یا شاید هم فیلم درام معنیدار بهشدت مستندمانند، غیرعامهپسندترین فیلم فهرست پیشرو است که فقط اگر روز و شب دغدغهی مواجهه با جلوههای متفاوتی از هنر هفتم را دارید و زیر و بم سینمای هنری را میشناسد، میشود رفتن به سراغش را توصیه کرد. اثری که همانگونه که از نامش پیدا است، فیلمی معمول نیست و گاهی برای چند دقیقهی متوالی و با قاببندیهای نهچندان متنوع پروسهی آمادهسازی مواد غذایی و پختوپز یک زن خانهدار را به تصویر میکشد و سپس در شب به شکلی شرح دادهنشده اما آزاردهنده تلاش او برای کسب درآمد در جامعهای غلط را نشان میدهد.
شانتال آکرمن که در زمان نگارش این مقاله تنها نزدیک به پنج سال از مرگ او میگذرد، به عقیدهی چندین و چند منتقد با این فیلم ۲۰۱ دقیقهای که تقریبا همیشه درون خانهی سادهی کاراکتر اصلی (همان زن خانهدار) پیش میرود، نخستین شاهکار فمنیستی تاریخ سینما را خلق کرد. آیا این بهمعنی سرگرم شدن بسیاری از ما با اثر مورد بحث است؟ اصلا و ابدا. ولی هرگز نباید از یاد برد که در پس این تصویرسازیهای ظاهرا ساده تمهیدهای لایق بررسی زیادی خرج شدهاند.
اثر مورد بحث دو روز از یک زندگی عادی در دورانی مشخص، برای انسانهایی مشخص و قرارگرفته درون کشوری مشخص را به نمایش میگذارد؛ دو روزی که پرشده از روزمرگیهای دیوانهکننده و انکارشده توسط ما هستند. ۴۸ ساعتی که واقعا بخش زیادی از آن با پوست کردن سیبزمینی پیش میرود! برای رسیدن به مرکز این فیلم باید آن را با نهایت دقت دید و از دیالوگ نداشتن آن همه سکانس برای «دیدن» واقعی تمام جزئیات استفاده کرد؛ به هدف فهم شکستن درونی کاراکتر به خاطر یک اتفاق، برای احساس کردن تغییری جزئی در چهره و پوشش او و درک اینکه چرا و چگونه این روزمرگی از جایی به بعد نفس فرد مقاومی مثل او را هم بند آورد.
(Lady Bird (2017
از آنجایی که اینروزها همهی فیلمدوستها فرصت و احتمالا افتخار تماشای یک فیلم اقتباسی پرستاره و درخشان به اسم Little Women، محصول سال ۲۰۱۹ میلادی با کیفیت مناسب را کسب کردهاند، اکنون زمانی عالی برای سفر به چندین و چند ماه قبل و دیدنِ بادقت و جدی یا بازبینی کامل نخستین فیلم سینمایی بلند نویسنده و کارگردان این «زنان کوچک» جدید است. اگر «ژان دیلمان، شمارهٔ ۲۳ کهدو کومرس، ۱۰۸۰ بروکسل» کممخاطبترین فیلم این فهرست باشد و فقط به درد گروه تماشاگرِ هدف بسیار بسیار محدودی بخورد، The Beguiled از این جهت در رتبهی بعدی قرار بگیرد و Zero Dark Thirty هم اثر سینمایی فوقالعادهای باشد که همه میتوانند آن را به تماشا بنشینند و در جهانش غرق شوند، «لیدی برد» (Lady Bird) گرتا گرویگ آن ساختهی کمیابی است که همه باید حداقل یک بار آن را تجربه کرده باشند؛ چه عاشقش شوند و پس از دیدن آن زندگی خود را پرآرامشتر نگاه کنند و چه روایتش را تکراری، خالی از رخدادهای جذاب و مهم و عادی صدا بزنند.
به بیان بهتر Lady Bird هرچه هم که باشد، یقینا فیلمی قابل نادیده گرفتن نیست. زیرژانر داستانهای مرتبط با دوران بلوغ درون هالیوودِ چند سال بارها و بارها به نابودی و افتضاح کشیده شد و بارها و بارها هم با یک خلاقیت درست از سوی یک کارگردان به زندگی بازگشت. ولی باتوجهبه آن که اکنون دیگر سالهای سال از تاریخ اغاز اکران شاهکاری به اسم The Breakfast Club از جان هیوز میگذرد، اصولا قرار نبود یکی از فیلمهای برتر دهه اثری اینگونه باشد. اما Lady Bird این کار را به بهترین شکل انجام داد. Lady Bird فیلمی سرشار از زندگی است که از ملالآورها و سادهها همذاتپندارانهترین داستانکها را بیرون میکشد. فیلمی دربارهی دروغ گفتن یک دختر نوجوان به خانوادهی خود، خجالت کشیدن ناخواستهی وی از پدرش، شکست عشقی ظاهرا ساده اما قبل لمس او، دغدغههای مالی وی و صد البته رستگاری بهخصوصی که در انتهای کار تجربه میکند.
فیلمنامهی درگیرکننده و پرشده از مفاهیم گرتا گرویگ در ترکیب با نقشآفرینی قدرتمند سیرشا رونان از Lady Bird فرصتی برای نفس کشیدن میسازند که به کمک آن بیننده زندگی خود را بهتر به تماشا مینشیند؛ سینما به مثابه آینه. شبیه کار خارقالعادهای که ریچارد لینکلیتر بزرگ با Boyhood انجامش را درس میدهد.