صدمین قسمت از سری مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟»، به اثری با نقشآفرینی دیوید بویی و سه اپرای فضایی ماندگار در تاریخ سینما میپردازد. همراه میدونی باشید.
فهرست این هفته که استثنائا کمی قواعد اصلی انتخاب آثار سینمایی در معرفی فیلمهای میدونی را به بازی میگیرد و قدم به قدم محصولات فوقالعادهتری را به خواننده معرفی میکند، بیشتر از هر چیز دربارهی ارتباطات انسانی است. به همین خاطر هم از نبردهای واقعی انسانها شروع میشود، به تصویری واقعی از تلاش کموبیش موفقیتآمیز بشریت برای ارتباط گرفتن جدیتر با هستی میرسد و بعد هم خودش را وقف نوشتن دربارهی شاهکار عمیق یکی از فیلسوفهای سینما با محوریت تاثیر ارتباط برقرار کردن انسانها با یکدیگر روی جهان میکند.
پس از پشت سر گذاشتن تکتک مقاصد نامبرده نیز نوبت به قدیمیترین و احتمالا تحسینشدهترین فیلم مقاله خواهد رسید که باعث و بانی تبدیل شدن هنر هفتم به هنری والاتر (مگر چند فیلم در تاریخ میتوانند چنین ادعایی داشته باشند؟) از قبل شده است. البته این «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» نسبتا متفاوت هم به یکی از عادتهای همیشگی خود وفادار میماند و پس از توصیف چهار فیلم گفتهشده، با معرفی اجمالی یکی از آثار در حال اکران سینمای ایران، تمام میشود.
Merry Christmas, Mr. Lawrence
دیوید بویی بهعنوان یکی از بزرگترین نمادهای موسیقی در جهان، فرصت حضور در فیلمهایی گوناگون در جایگاه بازیگر را هم داشت. فیلمهایی که شاید نقشآفرینی وی در آنها هرگز از نظر کیفی به سطح درخشش موسیقیایی وی در جهان نزدیک هم نشد، اما بدون شک Merry Christmas, Mr. Lawrence به کارگردانی ناگیسا اوشیما، یکی از بهترین آنها بود. یک درام جنگی زیبا که کاراکترهایی مختلف و قرار گرفتن هرکدام از این افراد در تنگناهای مخصوص به زندگی آنها را به تصویر میکشید و در بسیاری دقایق، به نمایش شکست دو انسان در ارتباط برقرار کردن صحیح با یکدیگر میپرداخت. داستان Merry Christmas, Mr. Lawrence با محوریت جک چلیرز پیش میرود. یک اسیر جنگی در دوران جنگ جهانی دوم که در جایگاه یکی از سربازان بریتانیا، به دست نیروهای ژاپنی میافتد. البته در زندانی که رئیس اصلی آن مردی است که در نوع خود شدیدا باشرافت به حساب میآید. همهی اینها اما در ترکیب با انتظارات نیروهای ژاپنی از فرماندهان و ورود یک مترجم به کمپ به هدف کمک به فهمیده شدن حرفهای جک، فیلمی را میسازد که همچنان هماندازه با میانگین امتیازات ۸۰ از ۱۰۰ خود در راتن تومیتوز عالی است. اثری که شاید علاوهبر سرگرمکننده بودن، به مخاطب بیاموزد که گاهی این فقط باور غلط انسانها مبنی بر غیر قابل درک بودن عقایدشان برای یکدیگر است که جلوی رسیدن آنها به یک زندگی شیرینتر و صلحآمیزتر را میگیرد.
For All Mankind
مستند تحسینشدهی اَل راینرت با موسیقی متن برایان اینو که کریستوفر نولان آن را فیلمی ضروری برای طرفداران «میانستارهای» (Interstellar) میداند، در سال ۱۹۸۹ اکران شد. مستندی برای شرح تمام فعالیتهای برنامهی فتح فضا با فضاپیماهای آپولو در دهههای شصت و هفتاد میلادی که در تکتک ثانیههای آن از ویدیوهای رسمی ضبطشده توسط خود ناسا استفاده شده است. همین هم For All Mankind را تبدیل به اثری ۸۰ دقیقهای میکند که در دل ثانیههای آن میشود تصاویری ناب از مأموریتهای آپولو و مصاحبههایی شنیدنی با افراد حاضر در آن مأموریتها را تماشا کرد؛ تا مخاطب با دیدن تمامی این موارد به بهترین درک ممکن از چگونگی ایستادن انسان روی کرهی ماه از زاویهی دید مسافران این سفر افسانهای برسد. جالبتر آن که راینرت برای خلق این اثر باشکوه مجبور به انتخاب و تدوین هشتاد دقیقه از دل یک میلیون و ۸۲۸ هزار متر فیلم سلولوئید (نوارهای ثبت تصاویر فیلمها) شده بود! با همهی اینها از آنجایی که For All Mankind چگونگی قدم گذاشتن بشر روی بزرگترین قمر زمین را نشان میدهد، تماشای آن فقط به درد مخاطبانی میخورد که مثل دبیران مورف در «میانستارهای» این سفر را خیالی و یک دروغ عظیم برای آزار دادن شوروی توسط آمریکا در دوران جنگ سرد در نظر نمیگیرند.
Close Encounters Of The Third Kind
- ردهبندی بهترین فیلمهای استیون اسپیلبرگنقد فیلم The Post - پستنقد فیلم The BFG - غول بزرگ مهرباننقد فیلم Ready Player One - ردی پلیر واننقد فیلم Bridge of Spies - پل جاسوسها
۴۲ سال قبل استیون اسپیلبرگ، کارگردان بزرگ سینما، فیلمی با فیلمنامهی اختصاصی خودش ساخت که فقط گذر زمان ارزشمندی آن را برای مخاطبان تشدید کرد. اثری که در آن بیگانههایی به زمین سفر کردند و پس از دیده شدن توسط انسانها و اثر گذاشتن روی زندگی آنها، قصد اصلی خود از این اقامت را نشان دادند؛ ارتباط برقرار کردن. سکانسی در اوایل فیلم «برخورد نزدیک از نوع سوم» وجود دارد که ناتوانی انسانهایی متعلق به ملیتهای گوناگون در صحبت کردن با یکدیگر را به تصویر میکشد. سکانسی که سبب میشود مخاطب بفهمد اسپیلبرگ سفر فضاییها به کرهی خاکی را در حقیقت بهعنوان استعارهای از ناتوانی ما آدمها در شناخت و درک یکدیگر به کار برده است. او در این فیلم آنقدر روی دغدغههای یک پدر تنها تحت فشار تمرکز میکند که از نظر معناسرایی در این حوزه، دست کمی از «کلهپاککن» (Eraserhead) دیوید لینچ نداشته باشد. انقدر روی تصویرسازیهای خیرهکننده وقت میگذارد که زیبایی جلوههای ویژهی آن دست کمی از کیفیت خیرهکنندهی جلوههای ویژهی Star Wars که در همان سال اکران شد، نداشته باشد و درنهایت آنقدر روی پرورش مفاهیم عمیق و مذهبی و نمادسازیهای تصویری در این فیلم سرمایهگذاری میکند که Close Encounters Of The Third Kind، در پایان بتواند از این نظر تنه به تنهی قسمت اول «بیگانه» (Alien) بزند.
البته با این تفاوت که فیلم اسپیلبرگ، درنهایت از تمامی آن فیلمها خوشبینانهتر دنیا را نگاه میکند و پذیرش ناشناختهها را نه عنصری ترسناک که بخشی شگفتانگیز از زندگی به شمار میآورد. پس باتوجهبه پخش شدن نسخهی بهبودیافتهی این شاهکار به مناسبت چهل سالگی آن، اکنون بهترین زمان ممکن برای بازبینی یا تماشای Close Encounters Of The Third Kind برای اولینبار است. اثری که باعث میشود بفهمید چرا اسپیلبرگ از دههها قبل، یکی از محترمترین بلاکباسترهای هنرشناس جهان سینما است و چرا اشخاصی مانند لئوناردو دیکاپریو وی را پروفسور هنر هفتم خطاب میکنند.
A Space Odyssey
نقل قول جالبی از وودی آلن وجود دارد که میگوید من وقتی برای اولینبار «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» را دیدم، آن را دوست نداشتم و شدیدا از تماشایش ناامید شدم. تا اینکه سه یا چهار ماه گذشت و به خاطر تمجیدهای دیوانهوار یک نفر از فیلم، دوباره آن را دیدم و این بار به مراتب بیشتر بیشتر از دفعهی نخست از تماشای آن لذت بردم. تا اینکه چند سال گذشت و فیلم را برای بار سوم دیدم. آنجا بود که به خودم گفتم این فیلمی خارقالعاده است. بهگونهای که زمان دیدن فیلم برای سومین بار، تبدیل به یکی از معدود لحظات زندگی من شد که در آنها متوجه شدم هنرمند سازنده کیلومترها جلوتر از من کارش را انجام میدهد.
میگویند فیلمهای جریانساز آثاری هستند که پس از اکران شدن، در طولانی مدت سیلی از فیلمهای الگوگرفته از خودشان را روانهی سالنهای سینما میکنند. اصطلاح «فیلم دورانساز» هم به آندسته از محصولات سینمایی تعلق میگیرد که میشود تاریخ سینما را به قبل و بعد از متولد شدنشان تقسیم کرد. در این بین، فیلمهای خیلی کمی یافت میشوند که به عقیدهی تعداد قابل توجهی از سینماشناسهای معتبر، همزمان لیاقت دریافت این دو صفت را داشته باشند و ادیسهی فضایی استنلی کوبریک، دقیقا یکی از همین آثار محدود است. فیلمی دربارهی تکامل و رسیدن بشریت به مرحلهی بعدی انسانیت که از هزاران سال قبل از تولد نژاد ما تا هزاران سال بعد از نابود شدن جلوهی فعلی حیاتمان را در خود جای میدهد و الکس نورث با تکیه بر موسیقیهای کلاسیک بزرگانی چون موتزارت، آلبوم موسیقیهای میخکوبکنندهاش را شکل داده است. A Space Odyssey در زمان ساخته شدن، مرزهای هنر فیلمسازی را جابهجا کرد و چه در طراحی جلوههای ویژه و چه در واکاوی فلسفی مفاهیمی عمیق، نگذاشت محدودیتها مانع درخشش زیباییهایش بشوند. چون آرتور سی. کلارک و استنلی کوبریک با این فیلم اهدافی بیش از اندازه بلند را هدف گرفته بودند و به شکلی شاید همچنان باورناپذیر به اکثر آنها هم دست پیدا کردند. نتیجه هم چیزی نبود جز تبدیل شدن اثر مورد بحث به فیلمی که هرچهقدر هم که آن را ببینیم و دربارهی ثانیه به ثانیهاش بخوانیم، احتمالا باز هم اگر بخواهیم، میتوانیم بیشتر و دقیقتر از قبل آن را بشناسیم.
قاضی و مرگ
ساختهی حسن خادمی که بهتازگی اکران خود در گروه سینمای هنر و تجربه و تنها و تنها برای مخاطبان بالاتر از پانزده سال را کلید زده است و مهدی کوهیان را بهعنوان تهیهکننده میشناسد، روایتی از زندگی واقعی نورالله عزیز محمدی را روی پردههای نقرهای میبرد. یک قاضی ایرانی که در طول ۴۵ از فعالیت قانونی خود، حکم اعدام نزدیک به ۴۵۰۰ نفر را صادر کرده است و در این مستند، به صحبت دربارهی مفهوم «مرگ» در زندگی خود میپردازد. فردی ملقب به معروفترین قاضی جنایی دستگاه قضای ایران که گویا خادمی که خودش در رشتهی جامعهشناسی تحصیل کرده است، توانسته از باورهای او، سوژهی مناسبی برای مستند خود بیرون بکشد.
ریحانه دهقان، عادل معشوری، مهرشاد ملکوتی، شهروز توکل، مهران کرمی و میرمهدی قاسمی به ترتیب پژوهشگر، صدابردار، صداگذار، تدوینگر، عکاس و آهنگساز این پروژهی سینمایی بودهاند. عارف نامور، علیرضا سلطانی و محمد ورزنده نیز گروه تصویربردارهای «قاضی و مرگ» را تشکیل میدهند.