یک اثر خاص و خونین از سینمای آلمان، ساختهای علمیتخیلی و عمیق، روایت خوشجلوهای از ساموراییها و یک شاهکار اقتباسی از اسپایک جونز و اثری از سینمای ایران، فیلمهایی هستند که در این مقاله، میدونی معرفیشان میکند.
جدیدترین معرفی فیلم میدونی، کارش را با اثری اروپایی شروع میکند که میخواهد با اقتباس از رخدادی واقعی، به صحبت دربارهی مفهوم حکومتهای دیکتاتورمحور و سلطهطلبانه بپردازد. در ادامه سراغ یک علمیتخیلی با محوریت تلاش برای بالا کشیدن خود در جوامعی ناعادلانه میرویم که حتی از منظر بصری با دیگر علمیتخیلیهای سینما، تفاوتهایی محسوس دارد و سپس به داستانی دربارهی سیزده مبارز میرسیم که میخواهند مردی ظالم، فاسد و خطرناک برای مردم را از بین ببرند و او را از جایگاه قدرت، پایین بکشانند. اثرِ یکی مانده به آخر ولی چیزی نیست جز یکی دیگر از فیلمهای اسپایک جونز که پیشتر هم گفتهام که تماشای چندبارهی آثار او، هممعنی با چند بار لذت بردن است. در انتهای این مقاله اما برخلاف همیشه، به معرفی اجمالی یکی از فیلمهای حاضر روی پردههای سینمای ایران نیز میپردازیم. چیزی که زینپس در مقالههای «آخر هفته چه فیلمی ببینیم» با آن مواجه خواهید بود و به کمکش میتوانید یکی از آثار سینمای داخلی را که در زمان انتشار هر قسمت از این سری مقالات در حال اکران شدن هستند، بشناسید.
Die Welle
«موج»، Die Welle یا اگر نام انگلیسیاش را میخواهید The Wave، یک اثر عالی از سینمای آلمان است که بر پایهی یک داستان حقیقیِ عجیب، به بررسی جدی و بزرگسالانهی بسیاری از ساختارهای اجتماعی در سرتاسر جهان میپردازد. داستان از آنجا آغاز میشود که معلم یک مدرسه در کلاسی طولانی، خاص و عجیب، برای دانشآموزانش دربارهی حکومتهای استبدادی و دیکتاتورمحور صحبت میکند. کلاسی که در ابتدا دانشآموزان هیجان خاصی نسبت به آن ندارند و سپس به قدری جذبش میشوند و به درون دنیای آن میروند که خود معلم، تصمیم میگیرد ماجرا را فراتر از اینها نیز ببرد و اجازه میدهد دانشآموزانش خودشان در عمل چنین چیزی را تجربه کنند. به همین سبب، وی به آنها میگوید که حالا که دنیای حکومتهای استبدادی را به درستی شناختهاند، باید بروند و سعی کنند که حکومت مطلقهی خودشان را بسازند.
همین اتفاق، آرامارام به طرز غیر قابل انتظاری خطرناک میشود و پس از چندین و چند اقدام وحشیانه و دیوانهوار، کار به جایی میرسد که دانشآموزان شروع به خلق کاملا جدی یک دولت مستقل که بیشباهت با آلمان نازی نیست میکنند؛ تا جایی که خود معلم و همهی مسئولان دیگر مدرسه نیز دیگر کاری از دستشان برنمیآید. بچههای کلاس پس از پشت سر گذاشتن دورهی آموزشی مورد بحث، حکم شخصیتهای فاشیست و عجیبی را پیدا میکنند که حتی ابایی از خونریزیهای گوناگون ندارند و هیچچیز، نمیتواند کنترلشان کند. Die Welle را باید یکی از آن فیلمهایی دانست که در عین قابل قبول ظاهر شدن در غالب بخشها، همه شیفتهی ایدههای داستانی و جزئیات ویژهشان میشوند و با آن که ابدا بینقص نیستند، ارزش تماشا دارند. اگر شخصی میخواهد فیلمی را ببیند که در آن به شکلی دقیق و به خصوص همهی مسائل مرتبط با حکومتهای دیکتاتوری و نحوهی برخاستن و خطرناک شدن یک جنبش به زیر ذرهبین میرود، Die Welle دقیقا اثری مخصوصِ او به نظر میرسد. یکی از آن ساختههای سینمایی که با کارهایی نهچندان شبیه به فیلمهای دیگر، ترسی انکارناپذیر از اتفاقات ممکن در جوامع انسانی را تقدیم مخاطب میکنند.
Gattaca
«گاتاکا» به کارگردانی اندرو نیکول که تماشاگران امروزی بیشتر وی را با فیلم In Time میشناسند، آیندهای را به تصویر میکشد که در آن انسانهایی با تولد طبیعی، صرفا میتوانند کارهای عادی و روزمره را به سرانجام برسانند. دنیایی که در آن آدمها یا از ابتدا با اصلاحات ژنتیکی به دنیا میآیند و چهرههای زیبا و عمر طولانی دارند و شغلهایی که میخواهند را به دست میآورند، یا به صورت طبیعی و عادی متولد میشوند و تا ابد، باید جزو پایینترین اعضای جامعه بمانند. تا جایی که سازمانهای بزرگ برای سنجش یک فرد، به جای مصاحبه با او صرفا به انجام یک آزمایش DNA و درک کردن این که آیا وی فردی کامل از نظر ژنتیکی است یا خیر، بسنده میکنند. در چنین دنیایی، قهرمان اصلی فیلم اندرو نیکول یعنی وینسنت فریمن که فردی نامعتبر و متولدشده به شکل عادی است، هرگز شانسی برای رسیدن به آرزویش یعنی فضانورد شدن نخواهد یافت و به خاطر کامل نبودنش از منظر ژنتیکی و آن که پزشکان از همان روز تولدش با آزمایش نمونهی خون او عمر وی را در حدود سی سال تخمین زدهاند، نهایتا میتواند یک کارمند خدماتی سازمان فضانوری باشد و نه کسی که به اعماق کهکشانها سفر میکند. این وسط اما وینسنت به سبب برخورد کردن با جروم یوجین مورو، که یکی از افراد کامل از منظر ژنتیکی محسوب میشود اما به سبب تصادف قطع نخاع شده است، راهی برای دستیابی به آنچه میخواسته پیدا میکند. وینسنت با انجام چندین جراحی و کمک گرفتن از جروم که نمونههای پوست، مو و چیزهای مورد نیاز دیگر را به او میدهد، خودش را به جای وی جا میزند و با انجام فعالیتهای روزانهی مشخص، با هویت دروغین وارد سازمان فضایی میشود و در عین حال به خاطر یک اتفاق، شدیدا امکان لو رفتنش وجود دارد.
فیلم، که نخستین اثر کارگردانیشده توسط سازندهاش هم به شمار میرود، از مناظر گوناگونی لایق دیده شدن به نظر میرسد. چرا که هم فضاسازیهای معرکه و دقیقی دارد که بیننده اولا شاید هرگز چیزی دقیقا مثل و مانند آنها را تماشا نکرده است و دوما میتواند درونشان غرق شود. افزون بر آن، جنس داستانگویی فیلم که هم از اثر نیکول فیلمی پرسشگرانه دربارهی معنی پیشرفت علم ژنتیک در آینده و مفهوم آن ساخته است و هم کاری میکند که Gattaca حکم قصهای دربارهی امید و تلاش در سختترین شرایط را پیدا کند، همه و همه باعث میشوند این اثر را دوست داشته باشیم. تازه نباید توجه شدید به جزئیات در طراحی همهی چیزهای حاضر در برابر دوربین را که باعث میشوند آیندهی حاضر در ذهن اندرو واقعا با تصاویر تعریف شود فراموش کرد. «گاتاکا» محصول سال ۱۹۹۷، به عقیدهی بسیاری از منتقدان فیلمی جلوتر از زمان خودش به حساب میآید و چه برای دوستداران آثار علمیتخیلی و چه برای عاشقان درامهای عمیق، ارزش وقت گذاشتن را دارد. راستی، اگر فارغ از همهچیز به شدت نسبت به کیفیت نقشآفرینیهای یک فیلم نیز حساس هستید، خیالتان راحت که جود لا، اوما ترومن و ایثن هاک، به خوبی در نقشهای مرکزیِ فیلمنامهی Gattaca میدرخشند.
13 Assassins
«۱۳ جنگجو» اثر تاکاشی میکهی ژاپنی، فقط در نامگذاری تداعیکنندهی شاهکار سینمایی دیگری از سرزمین آفتاب یعنی «هفت سامورایی» آکیرا کوروساوا نیست. از این جهت که شاید ساختهی مورد بحث، کموبیش در زمان اکران خود به اندازهی همان فیلم مخاطب جهانی را مجددا به سمتوسوی زیباییهای عجیبوغریب قصههای ساموراییها کشانده باشد و شاید در نوع خودش به اندازهی برترین آثار همسبک در سینمای ژاپن، درخشان، درگیرکننده و دقیق به نظر برسد. 13 Assassins را باید یکی از همان فیلمهای ساموراییمحوری خواند که ریشه در واقعیتهای تاریخی دارند، ولی برای زدن حرفهای به درد بخور برای جامعهی روز ساخته میشود. فیلمهایی که هم میتوان از دیدن جهانسازیهای تاریخی دقیقشان لذت برد، هم میشود لابهلای اکشنهایشان لذتهای شگفتانگیز و به خصوص را یافت، هم باید دیالوگهایشان را گوش داد و هم لازم است که شیفتهی فلسفههای جریانیافته درون داستانشان شد. ساختهی تاکاشی میکه که در سال ۲۰۱۰ اکران شد و نامزد دریافت جایزهی شیر طلایی جشنوارهی ونیز هم بود، بسیاری از ارزشهایی را که خیلی از آثار سینما تک به تک دارند، یکجا ارائه میدهد و طوری همهچیزش با همهچیزش پیوند خورده که بیننده خیلی مواقع به زیبایی نمیتواند آنها را در ذهنش از یکدیگر جدا کند. مثلا تا دلتان بخواهد «۱۳ جنگجو» سکانسهایی دارد که موقع پخش شدنشان خیرهخیره تصویر را نگاه میکنید و دلتان نمیخواهد چیزی را از دست بدهید. در عین حال نه مستقیما حواستان میتواند به کارگردانی عالی فیلمساز و دکوپاژهای هدفمند او باشد، نه لزوما فرصتی برای متمرکز شدن حواس بیننده روی موسیقیهای عالی اثر وجود دارد. همهی اینها کاری میکنند که «۱۳ جنگجو»، احتمالا در قامت بهترین راهِ بازگرداندن تماشاگر مدرن به روایتهای تاریخی کشور ژاپن و حماسههای لایق تحسینی جلوه کند که در آنها فرود شمشیرها سنگینی و ثقل به خصوصی دارد و مبارزان برای به زیر کشیدن حاکمان پستفطرت و آنتاگونیستهای تهوعآورِ پست، هر کار دیوانهواری را نیز انجام میدهند.
Adaptation
نوشتن دربارهی اسپایک جونز آنقدر کار پیچیدهای است که نمیدانم پیشتر هم این جمله را که «نوشتن دربارهی اسپایک جونز کار پیچیدهای است» گفتهام یا نه! این موضوع، فقط به موارد خاصی که در فیلمهای او پیدا میشوند هم مربوط نیست و بیشتر به نگاه سینمایی او بازمیگردد. برای نمونه، اسپایک جونز با آن که تا به امروز تنها چهار فیلم بلند را کارگردانی کرده است، چهار نامزدی اسکار به ترتیب در شاخههای بهترین کارگردان، بهترین موسیقی اوریجینال (!)، بهترین فیلم و بهترین فیلمنامهی اوریجینال را یدک میکشد. مهمتر از اینها هم آن که مخاطب سینمادوست، با همین تعداد آثار کم به خوبی وی را میشناسد و مجذوب نگرشهای خاصش به جهان پیرامون ما آدمها میشود. او هر وقت بخواهد فیلمی بسازد، یقینا ایدهی دیوانهواری دارد. یقینا میخواهد چیزی به سینما اضافه کند که تا قبل از آن، ابدا نمونهی دقیقش را نمیشود پیدا کرد. نتیجهی هم میشود همین که Her همزمان یک شاهکار بصری، یک اثر رنگارنگ، یک فیلم سیاه دربارهی شخصیت انسان، مفهوم عشق و خیلی چیزهای دیگر است که در عین حال، بسیاری از آدمها با دیدنش به زندگی امیدوار میشوند. یا مثلا اسپایک جونز Where the Wild Things Are را طوری میسازد که انگار انسان بعد از دیدن آن فیلم به درک تازهای دربارهی ماهیت همهی خشونتهای بشر، هیولاها، درونریزیهای کودکان و معنی سفرهای عمیق یک شخصیت درون اثری سینمایی میرسد. تازه جالبتر آن که بعضیها بعد از چند وقت گذشتن از تماشای این فیلم، یکدفعه به خودشان میآیند و میبینند به جز چند دقیقه، تنها انسان حاضر در اثر کودکی خردسال بوده است.
اسپایک جونز، ذات سینما را نه بر پایهی ارائهی کلیشهها به بهترین شکل، که با «خلق کردن» به معنی حقیقی کلمه میشناسد. او استاد استفاده از دقایق به بهترین شکل ممکن و درگیر کردن تماشاگر عام در داستانهای خاص است و با آن که در کل هنوز بیشتر از چهار فیلم بلند نساخته، شاید یکی از استخوانبندیشدهترین سینماهای قرن بیست و یکم را ارائه کرده باشد. Adaptation، فیلم کمترشناختهشدهی او نیز از این قائده مستثنا نیست. چون یک فیلم اقتباسی است که در آن چگونگی اقتباس از داستان به تصویر کشیده میشود. یعنی قصه در حقیقت اقتباسی از یک رمان واقعی است و فیلم، نسخهی سینمایی آن اثر به حساب میآید. اما در حقیقت در طول فیلم ما نحوهی تلاشهای همهی عوامل و به خصوص فیلمنامهنویس را در راه خلق اقتباس سینمایی آن کتاب میبینیم. به همین دلیل هم نیکلاس کیج، در Adaptation نقش چارلی کافمن (نویسندهی واقعی فیلم که در حقیقت وظیفهی اقتباس از آن کتاب را برعهده داشته است) و برادر دوقلوی خیالی او (که به طرز عجیبی نامش در بین نویسندگان فیلمنامهی Adaptation نیز به چشم میخورد و حتی در لیست نامزدان اسکار هم قرار گرفت) را بازی میکند. آن هم چه بازی دقیقی! کیج در «اقتباس» یکی از بهترین بازیهایش را تقدیم مخاطبان میکند و انقدر خوب در دو نقش موازی ظاهر میشود که بیننده نتواند قصه بودن آنچه مقابلش قرار گرفته را باور کند. مریل استریپ، تیلدا سوئینتن و دیگر بازیگران هم به خوبی از پس اجرای نقشهایشان برآمدهاند و خود اسپایک جونز هم که در دکوپاژها و میزانسن و فرم دادن به روایت تصویری، غوغا میکند. همهی اینها از Adaptation فیلمی ساختهاند که مثل همهی ساختههای جونز میتوان در حد و اندازهی برترین کتابها از دقایقش یاد گرفت و لذت برد و مثل همهی ساختههای جونز، لیاقت یدک کشیدن صفت کمنظیر را دارد.
دارکوب
- نقد فیلم دارکوب
همانطور که در ابتدای مقاله گفتم، به مناسبت رسیدن سری مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم» میدونی به ایستگاه پنجاهم، زینپس در کنار معرفی فیلمهایی برتر از سینمای جهان که به دلایل گوناگونی لیاقت تماشا شدن دارند، از بین آثاری از سینمای ایران که که در زمان انتشار مقاله دورهی اکران خود را میگذرانند هم با توضیحات کوتاه، به معرفی یک اثر میپردازم. «دارکوب» به نویسندگی و کارگردانی بهروز شعیبی، که مهناز افشار، امین حیایی، جمشید هاشم پور و سارا بهرامی را در گروه بازیگرانش دارد، با روایت داستان زنی معتاد که همسرش او را رها کرده، دربارهی مسئلهی اعتیاد در بین زنان جامعه قصهسرایی میکند. مهسا که سارا بهرامی برای اجرای نقش او نزدیک به یک سال با معتادان واقعی زندگی کرده است و به خاطر این نقشآفرینی جایزهی سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن جشنواره فیلم فجر را به دست آورده، با پیشروی داستان متوجه میشود که دربارهی مرگ دخترش به وی دروغ گفتهاند و فرزندش هنوز به زندگی خود ادامه میدهد.
مهناز افشار و امین حیایی به در «دارکوب» اجراهایی متفاوت با بازیهایشان در اکثر آثار سینمایی را به تصویر کشیدهاند و جمشید هاشم پور، به خاطر نقشآفرینی در این ساختهی شعیبی، سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را به دست آورده است. «دارکوب» که در حقیقت به روایت تلاشهای مهسا برای بازپسگیری فرزندش از خانوادهی جدید او میپردازد، به عقیدهی بسیاری از مخاطبان ارزشمندترین فیلم حاضر در بین ۵ فیلم بالای جدول فروش هفتگی سینمای ایران در هفتههای اخیر به شمار میرود و البته که اثر مورد بحث، تنها فیلم غیرکمدی حاضر در آن جایگاه نیز هست.