کتاب «خالکوب آشویتس» اثر هدر موریس است. این رمان جزء پرفروشهای این هفتهی فیدیبو معرفی شده است و بر اساس داستانی واقعی از زندگی لالی سوکولوف نوشته شده است. لالی یکی از زندانیهای اردوگاه آشویتس در جنگ جهانی دوم بود که وظیفهی خالکوبی شمارهی زندانیان اردوگاه را داشت. اما او در این شرایط دردآور و بحرانی در یک نگاه عاشق دختری به نام گیتا میشود.
نویسندهی این رمان هدر موریس است. او اهل نیوزلند است و سالها در بیمارستان عمومی ملبورن کار و تحصیل میکرد و همزمان فیلمنامه هم مینوشت در سال ۲۰۰۳ او با پیرمردی به نام لالی سوکولوف آشنا شد که حس کرد این پیرمرد باید داستانی داشته باشد که ارزش گفتن دارد. ملاقات هدر موریس و لالی سوکولوف و بررسیهای نویسنده از جزئیات زندگی لالی در بحبوبهی جنگ جهانی دوم و حادثهی هولوکاست باعث به وجود آمدن این کتاب شد.
نویسندهی کتاب دربارهی داستان زندگی لالی مینویسد:
این مرد که در اردوگاه آشویتس خالکوبی میکرد، داستان زندگی خود را مخفی نگاه داشت زیرا به اشتباه تصور میکرد نباید حرفی از آن بزند. وحشت سه سال زندگی در اردوگاه کار اجباری، برای لیل یک عمر ترس و پارونیا برجای گذاشت. تکمیل داستان زندگی او سه سال طول کشید. باید کاری میکردم به من اعتماد کند و این کار زمان میبرد. باید راضی میشد قدم در مسیر خویشتنبینی عمیقی بگذارد که برای نوشتن داستان به آن نیاز داشتیم. لیل میترسید که او را متهم به همکاری با نازیها کنند. تصور میکرد با نگاه داشتن این راز و یا آنچه خود آنرا بار گناه توصیف میکرد، از خانوادهاش محافظت میکند. اما پس از مرگ همسرش گیتا بالاخره توانست باری که بر دوشش سنگینی میکرد را زمین بگذارد و داستانش را بازگو کند. داستانی که نه تنها از نجات، بلکه از عشقی عمیق سخن میگوید.
خالکوب آشویتس
لالی سوکولوف در ۱۹۱۶ با نام لودویگ لیل آیزنبرگ در خانوادهای یهودی در اسلواکی متولد شد. در آوریل ۱۹۴۲، لیل در سن ۲۶ سالگی به بزرگترین اردوگاه مرگ نازیها (آشویتس) منتقل شد.
هنگامی که نازیها به محل زندگیاش رفتند، لیل خودش را به آنها تسلیم کرد در آن زمان او از وقایع هولناک این اردوگاه در لهستان اشغالی مطلع نبود. لالی با این کار میخواست تا بقیهی اعضای خانوادهاش از هم جدا نشوند. در بدو ورود به آشویتس، نازیها نام او را به شماره ۳۲۴۰۷ تغییر دادند.
لالی، ساعتها در این اردوگاه کار میکرد اما مدت کوتاهی پس از رسیدن به آشویتس، به حصبه مبتلا شد. دانشمندی فرانسوی به نام «پپان» که شمارهی شناسایی را روی بازویش خالکوبی کرده بود، از لیل مراقبت کرد. پپان او را بهعنوان دستیارش انتخاب کرد و علاوه بر خالکوبی، به او آموخت چگونه سرش را پایین و دهانش را بسته نگاه دارد. اما ناگهان یک روز پپان ناپدید شد. او را از اردوگاه خارج کرده بودند. لیل هرگز از سرنوشت او باخبر نشد.
لیل زبانهای اسلواکی، آلمانی، روسی، فرانسوی، مجارستانی و کمی لهستانی بلد بود. به دلیل مهارتهای زبانیاش به تتوکارِ اصلی اردوگاه تبدیل شد و افسری را مسؤول محافظت از او کرده بودند.
لالی در یک ساختمان اداری غذا میخورد و جیرهی غذایی بیشتری دریافت میکرد. در اتاق یک نفره میخوابید و زمانی که زندانیای نبود که روی بازویش خالکوبی کند، اجازه داشت استراحت کند. علیرغم امتیازات لالی، بازهم از خطر مرگ در امان نبود.
داستان آشنایی و عشق لالی و گیتا
در ژوئیه ۱۹۴۲ دختری را با شمارهی ۳۴۹۰۲ پیش لالی آوردند تا خالکوبیاش را انجام دهد. اما این دختر و حس خاصی که در چشمهایی نهفته بود؛ دل لالی را لرزاند و او را یک دل نه بلکه صد دل عاشق کرد. نام این دختر گیتا بود.
در سال ۱۹۴۵ نازیها قبل از رسیدن روسها انتقال زندانیان را آغاز کردند. گیتا یکی از زنانی بود که برای ترک آشویتس انتخاب شد. زنی که لیل عاشقش شده بود دیگر آنجا نبود. لیل تنها نامش را میدانست، گیتا فورمانووا. اما نمیدانست او اهل کجاست. پس از مدتی لیل هم اردوگاه را ترک کرد و به زادگاهش در چکسلواکی بازگشت. او با جواهراتی که از نازیهای دزدیده بود، زندگی جدیدی برای خود شروع کرد. خواهرش هم زنده مانده بود و خانهی کودکیاش هنوز برجای بود. تنها چیزی که ذهن لیل را درگیر خودش کرده بود این بود که بفهمد چه بر سر گیتا آمده و اینکه آیا میتوانست دوباره پیدایش کند؟
سرانجام لیل انتظار را طاقت نیاورد و عازم براتیسلاوا شد که بسیاری از بازماندگان به آنجا رفته بودند و هفتهها در ایستگاه راهآهن منتظر ماند تا اینکه رئیس ایستگاه به او پیشنهاد کرد به صلیب سرخ برود. در راه رفتن به صلیب سرخ، زن جوانی هنگام عبور از خیابان با او برخورد کرد. چهرهاش آشنا بود، با یک جفت چشم روشن. گیتا او را پیدا کرده بود.
این زوج سرانجام در اکتبر ۱۹۴۵ با هم ازدواج کردند. لیل یک فروشگاه نساجی باز کرد که برای مدتی موفق بود. آنها تا مدتها برای حمایت از جنبش دولت اسرائیل به خارج از کشور پول جمعآوری میکردند. زمانی که دولت از این اتفاق باخبر شد، لیل زندانی شد و دولت اختیار کسب و کارش را به دست گرفت.
سرانجام لیل و گیتا از چکسلواکی فرار کردند. ابتدا به وین، سپس پاریس و درنهایت به سیدنی رفتند که تا جایی که میشود از اروپا دور بمانند و در آخر تصمیم گرفتند در ملبورن زندگی جدیدی را آغاز کنند. لیل دوباره کسب و کار نساجیاش راه انداخت و گیتا شروع به طراحی لباس کرد. در سال ۱۹۶۱ صاحب پسری به نام گری شدند. لیل و گیتا بقیهی عمر خود را در ملبورن زندگی کردند. تنها دوستان نزدیک از داستان عاشقانهی این زوج مطلع بودند. حتی گری، پسرشان هم سالها از تمام حوادث هولناکی که والدینش سپری کرده بودند، خبر نداشت. کل واقعیت پس از مرگ گیتا آشکار شد.