جیمز گری فیلم Ad Astra را بهجای یک اثر علمی تخیلی عظیم بهعنوان محصولی ارائه میکند که قرار است روی یک انسان، دردهای درونی او و تلاشش برای یافتن آرامش متمرکز شود و کموبیش نیز در انجام این کار موفق به نظر میرسد.
استفاده از عناصر تعریفکنندهی چند زیرژانر سینمایی محبوب به هدف پرداختن به موضوعی شخصی توسط یک کارگردان، اصلا و ابدا اتفاق تازه و عجیبی درون دنیای هنر هفتم نیست. مخصوصا وقتی که این حرکت به کمک اثری علمی تخیلی پیادهسازی شود که به جرئت میتوان گفت توانایی پذیرش مدلهای داستانگویی بسیار گستردهای را دارد. جیمز گری، کارگردان فیلم «به سوی ستارگان» که عدهای از آن بهعنوان مهمترین فیلم کارنامهی وی تا به امروز یاد کردهاند، با این اثر در مسیر خلق فیلمی تجربی به همین شکل گام برمیدارد. دغدغهی او و قصهی روایتشده توسط فیلمش مشخصا نه دربارهی فضا و حیات در خارج از تعریف زمینی آن که راجع بهتنهاییهای یک مرد و غمهایی است که به او فشار میآورند.
البته با ذکر این نکته که روی مکبراید با نقشآفرینی واقعا خوب برد پیت، اینجا نه نمادی از گروه خاصی از انسانها که بهمعنی واقعی کلمه یک شخصیت سینمایی است. شخصیتی که اگر بیش از اندازه او را جدی بگیرید و در سفرش دنبال مفاهیم بسیار گستردهای بگردید، به در بسته میخورید و در عین حال اولین و آخرین پلی است که میتوانید با راه رفتن روی آن با Ad Astra همراه شوید؛ تا حدی که لذت بردن یا نبردن یک بیننده از فیلم به سوی ستارگان را بیشتر از هر چیز دیگر بتوان وابسته به این دانست که آیا او دلیلی برای درک درونیات روی مکبراید پیدا میکند یا به هر علت، هیچ رشتهی اتصالی با او نمییابد و موفق به همذاتپنداری با وی نمیشود.
«بهسوی ستارگان» برای پرداختن به شخصیت اصلی خود روی صفحات فیلمنامه آنقدرها وقت صرف نمیکند و برای تبدیل کردن روی به فردی لایق دریافت همذاتپنداری مخاطب بیشتر روی اجرای برد پیت و چسباندن برچسبهای دردناکی همچون ترک شدن توسط عشق زندگی و از دست دادن خانواده به وی تکیه کرده است. در حقیقت روی از همان ابتدای داستان برای ما حکم انسانی عادی را دارد که با دردهایی جهانشمول و قابل درک برای همگان دستوپنجه نرم میکند و حالا پس از مدتها کورسوی امیدی در زندگی خود پیدا کرده است. او بهعنوان پسر یک فضانورد افسانهای که مدتها قبل برای یافتن جلوههای دیگری از حیات همراهبا گروه خود زمین را ترک کرد، هر روز بیشازپیش در اقیانوس تنهایی غرق میشود. تا جایی که دیگر عملا سرش را پایین انداخته است، صرفا کارش را به درستی انجام میدهد و در نسخهای آیندهنگرانه از دنیای ما که در آن انسانها دستاوردهای فضایی گستردهای همچون ساخت پایگاههای بزرگ روی سیارههای مختلف را کسب کردهاند، سعی دارد که در خدمت به دولت کم نگذارد. تا اینکه یک روز به او میگویند که ممکن است برخلاف نتیجهگیریهای پیشین، پدرش سوار بر سفینهی خود و در آستانهی خروج کامل از منظومهی شمسی همچنان زنده باشد و بتواند به زمین برگردد. همین هم میشود کورسوی امید زندگی روی و دلیلی برای سفر کردن وی به نقاطی که اصلا نمیداند آیا در آنها لحظات و تغییرات خوبی را هم تجربه میکند یا نه.
کارگردان که مشخصا آنقدرها به فضای ذهنی خود برای ارائهی پروژهای مطلقا بناشده برای نمایش تنهایی یک کاراکتر در فضایی بیپایان اطمینان نداشته است، گاهی در Ad Astra سکانسهایی درخواستنشده توسط مخاطب را صرفا برای گذراندن بهتر دقایق قرار میدهد؛ لحظاتی که گاهی اکشن، گاهی رازآلود و گاهی صرفا شکلگرفته بر پایهی نمایش تکنولوژیهای خیالی آیندهنگرانه هستند و آنچنان خدمت خاصی به اثر نمیکنند. هدف گری برای استفاده از این سکانسها احتمالا آن بوده است که سرگرمکنندگی اثر خود را افزایش بدهد و به شانس مخاطب عام برای همراه شدن با آن بیافزاید. ولی متاسفانه برخلاف تصمیمات او با اینکه سکانسهای گفتهشده بعضا در لحظهی تماشا ابدا آزاردهنده/خستهکننده نمیشوند و از نظر تکنیکی هم موفق به نظر میرسند، عملا مدتزمان فیلمی ۸۰ دقیقهای را که میتوانست مثل فیلم Moon، محصول سال ۲۰۰۹ میلادی با درخشش سم راکول خاص باشد به حدود دو ساعت میرسانند و شرایط لازم برای از نفس افتادن آن در بعضی دقایق را فراهم میآورند. درحالیکه چنین فیلمی برای رسیدن به تمام اهداف خود احتیاج به فرمی کاملا متمرکز روی شخصیت اصلی و روایتی داشت که در دل آن بیننده هر لحظه نسبت به او احساس نزدیکی بیشتری کند و هر چند سکانس یک بار، کاراکتر اصلی را به حاشیه رفته نبیند.
Ad Astra از آن جهت فیلمی سختپسند به حساب میآید که بالاتر از تلاش برای القای برخی مفاهیم و نظرات سازندگان به مخاطب، قصد بنا ساختن فضایی امن و کموبیش احساسی برای بیننده را دارد. به همین خاطر در اکثر مواقع از هیچگونه موسیقی به یاد ماندنی و تکاندهندهای استفاده نمیکند و در کارگردانی هم بیشتر مواقع دکوپاژ را طوری طراحی کرده است که تمرکز نه روی لوکیشنها که روی بیکسی و تنهایی شخصیت اصلی در این مکانها باشد. فرقی نمیکند که روی در میان سیارهها و در دل سیاهی مطلق به تصویر کشیده شود یا کارگردان در اوایل فیلم وی را مشغول گفتوگو با چند نفر در یک اتاق نشان بدهد. چرا که در همهی این لحظات دوربین هویته ون هویتما نزدیک به او میماند و غم دفنشده در نقطه به نقطهی صورت کاراکتر را نقاشی میکند. دقیقا به همین خاطر است که بازی برد پیت هم اینجا در عین لایق تحسین بودن انقدرها به چشم همگان نمیآید؛ غالب ثانیههای Ad Astra به دور از فضاهای اغراقآمیز و هیجانی پیش میروند و در چنین اتمسفری شاید کار عالی بازیگر باید در نمایش دوباره و دوبارهی دردی درونی، توضیح دادهنشده و قابل لمس خلاصه شود. چنین اجرایی احتمالا بهصورت خاص کسی را میخکوب خود نخواهد کرد اما بدون شک تاثیری عظیم روی دستیابی اثر به حسوحال فعلی خود داشته است و برای فیلمی که بزرگترین دغدغهی آن ایجاد محیطی امن برای لمس تنهایی و غمهای دفنشده در وجود هر بیننده توسط خود او باشد، چه چیزی مهمتر از دوربینی که غم درونی را بیفیلتر به تصویر بکشد و اجرایی که آن را در سکوت فریاد میزند؟
اما فارغ از آن که هرکدام از سکانسهای لازم و نالازم در فیلم چهقدر کار میکنند و چهقدر بار فیلمنامهای قدرتمندی را یدک میکشند، اثر جیمز گری با ایستادن روی شانهی غولها و الگو گرفتن از سکانسهای جواب پسدادهی فیلمهای جواب پسدادهای همچون «مکس دیوانه: جادهی خشم» (Mad Max: Fury Road) موفق به تبدیل شدن به یک تجربهی بصری لایق دنبال کردن شده است. تا جایی که همانگونه که گفته شد، حتی همراهی کلیدی تماشاگر با شخصیت اصلی هم در طول آن با محوریت نگاه انداختن به این تصاویر پیش میروند و دیالوگها و داستانگویی اثر با همهی بالا و پایینها و سادگی کلی خود، دائما از زوایای گوناگون از تصویرسازیها عقب میمانند. هویته ون هویتما که پیشتر با «میانستارهای» تجربهی ترسیم دورنماهایی در فضا با محوریت نمایش ترس و غم حاصل از تنهایی یک یا چند انسان را داشت، اینجا هم چه در فیلمبرداری با دوربین ثابت و چه در سکانسهای بناشده بر پایهی حرکت دوربین دائما احساس حضور در این محیطهای بهخصوص همراهبا شخصیت اصلی را در وجود بیننده افزایش میدهد. اوج موفقیتهای وی در القای چنین احساساتی را نیز میتوان در چند سکانس فیلم دید که طی آنها همکاری جیمز گری و هویتما حتی جنس حرکت یک انسان در فضای بدون جاذبه را به شکلی قابل لمس تقدیم مخاطب میکند. کارکرد چنین دوربین سیال و هماهنگ با شخصیتی هم در Ad Astra آن است که تماشاگر برای رسیدن به فضای ذهنی فیلمساز موقع خلق این اثر، باید از همه نظر پا به پای شخصیت اصلی مسیرها را طی کند و باید بتواند حداقل اندکی از مزهی حضور و جابهجایی درون چنین محیطهای ویژهای را بچشد.
البته این وسط حتی جلوتر از تصاویر که همگی از نظر کیفی در سطح بالایی قرار میگیرند، اصلیترین نقطهی قوت «بهسوی ستارگان» را باید در صداگذاری و تدوین صوتی بسیار حسابشدهی آن پیدا کرد. در حقیقت این فیلم آنقدر در ایجاد افکتهای صوتی در شرایط گوناگون گرهخورده به واقعیت میماند که اگر پس از آن چند فیلم علمی تخیلی محبوب خود و جریانیافته در فضا را ببینید، احتمالا تازه متوجه جزئیات مثالزدنی به کار رفته در خلق تجربهی صوتی اثر جیمز گری میشوید. فیلمی که در آن انفجار، گفتوگو، جابهجایی، برخورد و هر عملی در دل این فضاهای غالبا خالی از هوا دقیقا همان جنس از صدایی را که باید تولید میکند و طی دقایقش تعهد سازندگان به واقعگرایی در خلق این اصوات انقدر عجیب بوده است که خوشبختانه حتی هنگام نشان دادن عامهپسندترین و بیهدفترین سکانسهای محصول سینمایی مورد بحث نیز کنار گذاشته نمیشود.
(از اینجا به بعد مقاله، بخشهایی از داستان فیلم را اسپویل میکند)
فیلم Ad Astra یکی از آن فیلمهای خوب و از اکثر جهات، فراموششدنی سال است. یکی از آن فیلمهایی که یا اصلا دوستشان نداریم یا در فضای آرام و تصاویر زیبا و حسابشدهی آنها غرق میشویم و طی اکثر سکانسهایشان مشغول فکر کردن به زندگی خود هستیم. به همین خاطر چنین فیلمی حتی برای افرادی که به آن علاقه دارند، بالاتر از داستان، پیچش داستانی یا حتی یک دیالوگ، با اتمسفر کلی و برخی از سکانسهای خاص خود به یاد آورده میشود. در این بین اما یک استثنا وجود دارد و آن هم احتمالا پایانبندی فیلم است. از یک طرف باتوجهبه پرداخت ضعیف کاراکترهای فرعی در دل داستان اثر، رابطهی فیزیکی و مستقیم روی و پدرش هرگز آنچنان شیمی قدرتمندی پیدا نمیکند که بیننده را تحت تاثیر خود قرار بدهد. اما از طرف دیگر، خود اتفاقی که در لحظات پایانی میافتد، معنای مهمی دارد. در این لحظات مخاطب متوجه میشود که علت اصلی رسیدن پدر روی به جنون و در کل نابود شدن پروژهی لیما نهفته در امواجی است که چند انسان در معرض آن قرار داشتهاند. اما روی نهتنها تحت تاثیر آنها قرار نمیگیرد، بلکه به خاطر نابود شدن پدرش در دل آنها در اوج سکوت به خشم میآید و همانگونه که باید سفینه (تمام خاطرات تلخ خود از گذشته) و منبع ارسال آن امواج (باعث و بانی اصلی به قهقرا رفتن زندگی چند انسان از جمله پدر او) را منفجر و نابود میکند. این انفجار هم احتمالا اصلیترین موردی است که فرصت بازگشت به زمین و تجربهی دوبارهی زندگی را به روی میبخشد. او در این سکانس دوباره متولد میشود. چگونه؟ با مواجهه با گذشته، کنار زدن آن و ازبینبردن خردمندانهی دلایلی که مسئول اصلی دچار شدن گذشتهی این آدم به وضعوحالی بد بودهاند.
اینچنین شاید «به سوی ستارگان» به مخاطب خود میگوید که گاهی نه فرار از گذشته و نگاه نکردن به آن که پذیرش و در آغوش کشیدنش، راهحل اصلی است. گاهی مثل روی باید مدتها مشغول سفر (مواجهه با گذشتهی تلخ) بود، باید با آن مواجه شد، باید برای محو کردن جای زخم باقیمانده از آن تا جای ممکن جنگید (تلاش روی برای برگرداندن پدر خود به زمین) و اگر واقعا راهی وجود نداشت، متفکرانه هم خود زخم را کند و از دست آن راحت شد و هم تیغهای را که در ابتدای کار باعث ایجاد بریدگی و شکلگیری زخم شده بود، از بین برد.