درخیلی از اوقات شاهد این هستیم که در حین یا پیش از انجام کاری افکار منفی به سراغ ما میآیند که می توانند برای ما بسیار مخرب باشند، اما واقعیت اینجاست که علت افکار منفی چیست و چگونه باید بر آنها غلبه کرد؟ یکی از این افکار منفی، ترس از دست دادن است که به آن فومو (Fear Of Missing Out- FOMO) نیز میگویند. در این مقاله با ما همراه باشید تا شما را با فومو ، چالشهای آن و راههای عبور از آن آشنا کنیم.
من هم قبلا این مشکل را داشتم؛ درست مثل اعتیاد بود، با این تفاوت که مواد مصرف نمیکردم. درعوض اعتیادم تمایل به مصرف چیزهایی بود که نمیتوانستم داشته باشم. داشتن همچین مشکلی افتخار نیست.؛ آنوقتها از خانواده و دوستانم پنهانش میکردم و ظاهرم را طوری میساختم که انگارنهانگار چیزی آزارم میدهد، اما از درون پریشان بودم.
من از عارضهای بهنام فومو بهمعنی ترس از دست دادن رنج میبردم. شاید دربارهی آن شنیده باشید یا شاید اصلا خودتان هم بهنوعی درگیر این مرض باشید.
تا سالها چیزی که اصلا نمیخواستم در موردش کم بیاورم، سفررفتن بود. فقط کافی بود عکس منظرهی زیبایی را نشانم میدادید تا بلافاصله احساس کنم که باید به هر قیمتی، حتی شده کفشم را بفروشم، خودم را به آنجا برسانم؛ آن هم نه هر وقتی که شد، بلکه همان موقع. به خودم میگفتم دیگر منتظر چه هستی؟ تو باید قبلتر از اینها آنجا میبودی. همین حالا هم خیلی دیر شده!
در چنین لحظاتی یادم میرفت که شاید تصویر منظرهای که دیدم فتوشاپ بوده؛ شاید به عکاس کاربلدی پول داده بودند تا عکس را طوری دستکاری کند که منظرهی آب آنقدر خوشایند بهنظر برسد. حتی یادم میرفت که شاید اصلا آن جزیرهی لعنتی فرسنگها دورتر در آن طرف کرهی زمین باشد. نه، هیچ راهی نداشت. بایدِ باید میرفتم.
بیشتر اوقات هم درنهایت بار سفر میبستم. البته نه همیشه، چون دراینصورت باید همهی عمرم را در هواپیما از این مقصد به آن مقصد میگذراندم. دهها هزار دلار بابت سفر به نقاط دوردست و خارقالعادهای هزینه کردم که فیسبوک و اینستاگرامم را هر روز حسابی سر کِیف میآوردند.
بعضی از سفرهایی که داشتم خیلی حیرتآور بودند، اما بسیاری از آنها نه. راستش بیشترشان ضدحال بودند. بیشتر اوقات رؤیای سفر ساحلیای که بهخاطرش کلی هزینه کرده بودم، سرآخر با برداشتن فیلترهای مختلف دوربین، روشدن اصل منظره، هوایی که گهگاه توی ذوق میزد و جماعت چینیهای گردشگری که همیشه درون کادر استوریهای اینستاگرام دیگران بودند، به گردشی بیروح و معمولی ختم میشد.
شاید با خودتان فکر کنید که آدم بعد از چند بار از این مدل سفرها به خودش میآید، اما نه. حداقل اولش که اینطور نیست. اتفاقا اولش تأثیر معکوس دارد. من که آن اوایل خودم را قانع میکردم که اگر راضی نیستم، حتما علتش این است که مقاصد سفرم را درست انتخاب نکردم، بازدیدهای اینستاگرامم پایین است، بیش از آنچه فکر میکنم از قافله عقب هستم، مکانهایی که برای سفر انتخاب کردم بهقدر کافی عجیبوغریب و جذاب نبودهاند، به ماجراجوییهایم آنطور که باید نمیشود ماجراجویی گفت، بهاندازهی لازم تحقیق نکردم، شاید هم میبایست بیش از اینها پول خرج میکردم و … . سرآخر باز هم مثل همیشه به اینترنت یا بهتر بگویم ماشین دوپامین روی میآوردم تا تصویر آرمان شهرهای تمامعیار دیگری را بهخوردم بدهد که بتوانم همهی امیدها و آرزوهایم را به پایش بریزم.
سالها این کارم بود. بله، کلی سفر کردم اما بیشتر اوقات باز هم آخرش به این نتیجه میرسیدم که به جایی سفر کردم که برایم لذتبخش نبود و بابت دیدن چیزهایی پول دادم که دیدن و ندیدنشان برایم اهمیتی نداشت. درواقع این لذت دیدن چیزهای جالب نبود که من را به سفر ترغیب میکرد، بلکه نیروی محرکهی سفررفتنهایم، ترس ندیدن این چیزها بود. شاید این دو شبیه بهنظر برسند، اما یکی نیستند و دو دنیای جدا از یکدیگرند.
ترس از دست دادن (فومو) دقیقا یعنی چه؟
ترس از دست دادن (فومو)، یعنی نوعی تمایل اجباری به تجربهای خاص یا بودن در جایی نه بهخاطر بهرهای که میبری، بلکه بهخاطر ترس از نداشتن هر چیزی که خودت فکر میکنی در غیراینصورت عایدت نخواهد شد. این از دست دادنها و فقدانها تقریبا همیشه تخیلی بیش نیست.
«ترس از دست دادن» نوعی عذاب روانی خودساخته و یکی از بدترین توهمهای ذهن ماست. ترس از دست دادن یعنی همان تصور غیرمنطقی، که همیشه به بقیه بیشتر از خودت خوش میگذرد یا مثلا این تصور پوچ که لحظهی ناب زندگی درست نزدیک توست، اما این خودت هستی که تحویلش نمیگیری. فومو یعنی همان تصور غیرمنطقیای که بعدی (این بعدی میتواند مکان، شخص یا اتفاق خاصی باشد) قرار است آن تمامعیارش باشد و تو با محدودکردن خودت به هر جایی که هستی یا هر کاری که میکنی، از دستش میدهی.
فومو یعنی همهی آخر هفتهها با رفقایت به عشقوحال بروی درحالیکه با هیچکدامشان احساس نزدیکی نمیکنی. فومو یعنی شب جمعه به چندین و چند کافیشاپ مختلف بروی و از هیچکدام لذت نبری، به این خاطر که دائم به کافیشاپ دیگری که شاید فلان دوستت آنجاست، فکر میکنی و با خودت میگویی حتما آنجا خیلی باحالتر از این کافیشاپ است.
ترس از دست دادن درحال تبدیلشدن به معضل بزرگی برای نسل ماست و دلیلش هم پیچیده نیست: نسل ما بیشترین گزینهها را برای انتخاب دارد. درواقع مشکل از پارادوکس انتخاب آب میخورد. بههمین خاطر است که هرچه زندگی شگفتانگیزتر میشود، ما کمتر میتوانیم شاد باشیم.
اگر برای صبحانه فقط از بین دو نوع بوریتو (نوعی غذای مکزیکی) حق انتخاب داشته باشید، هرکدام را که ظاهر خوشمزهتری دارد، انتخاب خواهید کرد و دیگر جای فکرکردن به چیزی نیست. اما اگر قرار باشد که از بین دهها نوع بوریتوی مختلف یکی را انتخاب کنید، آنوقت است که احتمالا به عذاب میافتید و بعد از اینکه بالاخره یکی را انتخاب کردید، مدام با خودتان درگیر خواهید بود که آیا بوریتویی که خوردم، بهترین بوریتویی بود که میتوانستم بخورم. چهبسا که سرآخر تصمیم بگیرید دوباره برگردید و بوریتوی دیگری را امتحان کنید. اما مگر در یک روز چند بار میشود صبحانه خورد، خصوصا اگر آدم از بوریتو متنفر باشد! اصلا وقت برای امتحانکردن همهی انتخابهایی که میتوانیم داشته باشیم، هست؟!
مشکل اینجاست که ترس از دست دادن فرصت تجربهی اکنون را از آدمی میگیرد. شاید چنین چیزی برایتان عجیب باشد، چون فومو مردم را تحریک میکند تا آنجا که میتوانند تجربه کسب کنند، اما درعینحال باعث میشود که آن تجربیات همهی معنی و مفهومشان را از دست بدهند، زیرا مردم تحت تأثیر فومو تصمیماتی میگیرند که برمبنای واقعیت تجربیات نیست، بلکه از روی توهماتی است که از آن تجربیات گرفته شدهاند.
همین میشود که مثلا با وجود اینکه از رفتن به مهمانی شام با همکارانتان بیزارید، اما چون نمیخواهید از قافله عقب بمانید، پای نرفتن هم ندارید. با خودتان فکر میکنید این مهمانی فرصت بزرگی است تا هر کسی نیمه گمشدهاش را که میتواند با او رابطهای پایدار و ابدی داشته باشد، پیدا کند و شبش را بسازد. خلاصه اینکه مهمانی شام را هرطور شده میروید؛ اما چون بودن در آنجا خواستهی واقعیتان نیست، شب خاطرهسازی برایتان رقم نمیخورد و هیچکس همدمتان نمیشود، بلکه برعکس گوشهای کز میکنید و درحالیکه سرتان در گوشی موبایلتان است، به همهی خوشگذرانیهای دیگری که میتوانستید بهجای این شام کسلکننده داشته باشید، فکر میکنید.
اینگونه است که زندگی مبتلایان به فومو حسابی شلوغپلوغ میشود، اما در حال زندگی نمیکنند و از اکنونشان لذت نمیبرند. این افراد وسواس فکری ناامیدکنندهای نسبت به تجربهی باکیفیتها دارند. اما واقعیت این است که تجربیاتشان فقط کمیت دارد و خبری از کیفیت نیست.
آنوقتها که با بیخیالی پای تماشای عکسهای اینستاگرامی از کوه و دشت و دریا مینشستم، هرگز از خودم نمیپرسیدم که آیا کل فرایند سفر، از چمدانبستن و پرواز و بیخوابی گرفته تا پول خرجکردن و راهنما گرفتن و دنبال هتل گشتن، به چیزهایی که آن مکان برایم در چنته دارد، میارزد یا نمیارزد؟ نه، ذهنم فقط همینقدر میکشید که فلان کار خیلی باحالتر از کاری است که الان درگیرش هستم و این کافی بود تا تصمیم بگیرم که باید بار سفر ببندم. این شیوهی تصمیم گیری کاملا ناپخته و تکانهای است. همین که چیزی بهنظرم بهتر میآمد، کافی بود تا بلافاصله به این نتیجه برسم که بله بهتر است و باید برایش وقت و انرژی صرف کنم.
سالها قبل که مشاورهی روابط بینفردی میدادم، متوجه مشابه این رفتار در عدهی زیادی از جوانترها شدم. کم نیستند پسران جوانی که بهمحض دیدن دختری خوشظاهر از خودشان میپرسند چطور باید به او نزدیک شوم، درحالیکه اول باید سؤالهای واضح دیگری از خودشان بپرسند، مثلا اینکه آن دختر چه خصوصیاتی دارد؟ آیا میتوانم از بودن در کنارش لذت ببرم؟ آیا میتوانیم با هم کنار بیاییم؟ آیا اگر او هم مایل به برقراری رابطه باشد، میتوانیم زوج شاد و خوشبختی باشیم؟ در ذهن این قبیل افراد جذاببودن یک دختر برابر است با این میل که میخواهم با او باشم.
الان میفهمم که آنها نیز بهنوعی فومو (ترس از دست دادن) داشتند. بهدستآوردن زنی زیبا برایشان به همهی اکنون میچربید. اما چون زندگی، همواره افراد تازهی دیگری را هم رو میکند، این قبیل افراد هرگز نمیتوانستند از انتخابشان راضی باشند. این بازیِ ذهن مریضشان بود که بدون اینکه بدانند، خودشان را درگیرش کرده بودند، یعنی بازی شیءسازی از کسی که میخواستند یا تصور میکردند میخواهند با او باشند.
«ترس از دست دادن» هم دقیقا به همینجا میرسد: شیءسازی. نه فقط شیءسازی از دیگران، بلکه از خودمان هم. یعنی زندگی را چکلیستی از اقلام یا امتیازاتی ببینی که باید شمارشان را پیش از مرگت به بالاترین حد نصاب برسانی. اما زندگی که بازی ویدیویی نیست. نکند فکر کردهاید که وقتی مُردید، میتوانید تایملاین فیسبوکتان را با خود ببرید؟!
زندگی مجموعهای از تجربیات پیچیدهای است که ترکیبی از شادیها و تقلاهای گوناگون را بهارمغان میآورند و باید بر اساس احساسات و ارزشهای کنونیمان ارزیابی و درموردشان تصمیمگیری شود. اما فومو که از دلواپسیهایمان سربرمیآورد، توان انجام این کار را از آدمی میگیرد.
الان میدانم که واقعیت آنقدرها هم مثل ساحل پرنورِ آبیسبزی که اینترنت نشانم میدهد، خوشرنگولعاب نیست. اما شاید بیشتر مردم هنوز متوجه این قضیه نباشند، چراکه کار اینترنت در خواستنی نشاندادن چیزها حرف ندارد، درحالیکه در نشاندادن واقعیت های زندگی چندان خوب نیست.
برای اینکه از فومو خلاص شوید، باید توهماتی را که بر تصمیمگیریهایتان سایه افکندهاند، از بین ببرید. بدانید که هیچ جایی و هیچ رابطهای نمیتواند کامل و بیعیبونقص باشد. بهتر و بدتر تا حد زیادی نسبی هستند و به چیزهای بسیار دیگری غیر از آنچه روی کاغذ یا در فضای مجازی میبینید، بستگی دارند. میتوانید به عالیترین نقطهی دنیا سفر کنید، اما اگر سگتان یک روز پیش از حرکت بمیرد، چهبسا آن سفر استثنایی برایتان به سفری سخت ناگوار تبدیل شود و کاری هم از دستتان ساخته نخواهد بود. خیلی چیزهایی که زندگی را خوب یا بد میکنند، غیرقابل پیشبینی و خارج از کنترل ما هستند.
بابت همهی تجربیات بزرگی که در زندگی حاصل میشوند، باید هزینههایی پرداخت شود. کسب این تجربیات نیازمند مایهگذاشتن و جانفشانی است. طبیعی است که گاهی مایل نباشید خودتان را به این تجربیات بسپارید، اما به این معنی نیست که لزوما چیزی را از دست خواهید داد. درواقع اگر خوب فکر کنید، میبینید که همیشه درحال از دستدادن چیزی هستید که بعضا نداشتن آن چیز میتواند برایتان بهتر باشد.
دربارهی خودم، چیزی که به من کمک کرد از فومو (ترس از دست دادن) خلاص شوم این بود که فهمیدم آدم همیشه از بعضی قافلههای زندگی بازمیماند. بله، من به اینجا و آنجا سفر میکردم تا مکانهای شگفتانگیز را ببینم، اما با این کار از برقراری ارتباط مستحکم با دیگران و بودنِ قابل اتکا در کنار کسانی که برایم مهم بودند، بازمانده بودم. دیگر توانایی تمرکز بلندمدت نداشتم و از تلاش برای موفقیت، پیشرفت شغلی و تقویت مهارتها و رسیدن به ظرفیتهای کاملم دست کشیده بودم.
تجربیات باارزش اَشکال مختلفی دارند. برخی از این تجربیات هیجانانگیزند و برخی دیگر ارزششان در حد همان پستهای اسنپچتی است. الان که به گذشتهها فکر میکنم، با خودم میگویم ای کاش از کتابهایی که در سواحل جزیره بالی خوانده بودم، بیشتر حظ میبردم تا سایر تجربیاتی که در آنجا داشتم. اولین باری که این قضیه را به خودم اعتراف کردم، آزاردهنده بود، اما واقعیت داشت.
تجربههای باارزشی هم هستند (مثل خلوتکردن، دوستی، خودآموزی) که هرگز رنگشان را در عکسهای اینستاگرامی نخواهید دید، زیرا نمیتوان از آنها عکس گرفت. این تجربهها چیزی نیستند که در بیرون بهدنبالشان بگردید، بلکه باید در درونتان ساخته شوند. اولین قدم در جهت ساخت این تجربیات، آن روزی است که بفهمید معنای زندگی جمعکردن هرچه بیشتر تجربیات رنگارنگ نیست، بلکه تمرکز ششدانگ بر تجربههای کمتر اما باکیفیت است.